رمان رز سرخ قسمت 1 - اینفو
طالع بینی

رمان رز سرخ قسمت 1

هوا سرد شده بود..سوز شدیدی می آمد..اواخر پاییز بود..برگ های خزان به این طرف و آن طرف پرواز میکردند..قدرت باد عجیب شده بود..از درون می لرزید..بی وقفه می دوید..

 

 

.
صدای پایش که محکم در گودال های کوچک و بزرگ خیابان فرو می رفت و صدای شالاپ شلوپ آب که به اطراف پرت می شدند.

سکوت خیابان را بر هم می زد..ضربان قلبش به اوج رسیده بود..چراغ های خیابان روشن و خاموش می شد و فضا را خوف ناک تر می کرد..
.
دیگر نقشی در نفس های پی در پی و بی نظمش نداشت..
فقط و فقط تنها امیدش به خدا بود..
به عقب سر برگرداند..هنوز هم دنبالش بود..
چشمهای بی فروغش را بست و قطره اشکی از گوشه چشمش روانه آسمان شد..ماشین نزدیک شد..
.
صدای ترسناکش در نزدیکی اش بلند شد..
-کجا خانم خوشگله؟صبر کن می رسونمت..صبر کن!
دیگر کنترلی روی اشک ها و بغض خفه کننده اش نداشت..رها شد و جیغ زد..از ته دل فریاد زد و خدا را آن چنان صدا زد که رعد در میان قلب آسمان ایجاد شد..
.
ناگهان حس کرد از رو به رو فردی می آید..لب های خشکیده اش رنگ گرفتند..
با این که دیگر توان راه رفتن و پویه کردن نداشت اما آن فرد عجیب کور سوی امید را در دلش شعله ور کرد.. به سرعت قدم هایش افزود..

به ناجی اش نزدیک و نزدیک تر می شد..
.
لبخندش عمق گرفت..ناجی که زیر تیر چراغ برق خیابان قرار گرفت..مسبب دل بی قرارش شد که ارام گرفت.. بی شک که او ناجی اش بود..در میان این سیاهی شب و گرگ های گرسنه و حریص..خدا از درگاهش مردی به سپیدی پگاه فرستاده بود..
.
ناجی با دیدن ماشین پراید مشکی رنگ و دختری که هراسان به سمتش می آید تا از تله گرگی حریص در امان باشد..
به خود آمد و به سمت دختر دوید..دختر بی مکث به ناجی که رسید پشت او پناه گرفت و تماشاچی باقی ماجرا شد..
.
ناجی نیم نگاهی به چهره بی فروغ دختر کرد و با خشمی عجیب به سمت ماشین حرکت کرد..راننده پراید که همچو گرگی طمع کار لقب گرفته بود با دیدن ناجی دختر.. لعنتی زیر لب گفت و عقب رو رفت!
****

با دیدن فرزندی که در آغوش داشت از روی عشق خندید..با پشت دست گونه نرم کودک را نوازش کرد..فرزندش پسر بود..
پسری از تبار عشق و همانند کوه استوار!
.
ایستاد..تا چشم کار می کرد اطرافش را دریا در بر گرفته بود..مانند آن بود که درون جزیره ای متروکه همراه فرزندش گم گشته بود..
لب هایش روی هم لرزیدند..
-اینجا کجاست؟
.
سرش را که بلند کرد زنی را دید که به سمتش می آید..
خوشحال شد..زن با رویی درخشان و سپید مانند نزدیکش شد و گفت:
-امام زمان آمده..هر خواسته ای داری بگو..امام می شنود!
.
لبخندی زد..نگاهی به رخسار پسرش کرد و گفت:
-پسرم تازه به دنیا اومده..می خوام اسمی براش انتخاب کنم..به آقا بگو چه اسمی براش بزارم؟
.

زن عقب می رفت..لبخند بر روی لبش عمیق تر می شد..ناگهان صدایی از سراسر فضا بلند شد..
.
صدایی زیبا با لحنی عاشقانه!
-ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و قنا عذاب النار..
.
-ما هدیه ای نیکو برایت فرستادیم..نامی نیکو برایش انتخاب کن که این فرزند باعث سعادتت در دنیا و آخرت می شود..
***
با ذوق و شوق به ماشینی نگاه می کردیم که رنگش عجیب چشمانمان را مسخ خودش کرده بود..
سحر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
.
-نظرت چیه ترانه بریم مخ یکی از همین پسرا رو بزنیم و صاحاب یکی از همین ماشینا بشیم؟
.

لبم را گزیدم و با چشمهای گشاده شده به سحر خیره شدم..
-حرف های عجیب میزنی سحر ها..اهل این کار ها نبودی!
با مسخره بازی آهی کشید و گفت:
-همنشینی با دوست پلید گناهکارم کرده..
.
چشمانم گشاد تر از قبل شدند..همانطور که با انگشت اشاره به خودم اشاره می کردم با لحنی شاکی گفتم:
-من پلیدم؟یا تو؟
خندید..از ته دل..گاهی حرف هایش حرصم را در می اورد..
.
با اخم رویم را برگرداندم..کیف کتان قهوه ای رنگم را از کنارم برداشتم و از روی نیمکت فلزی و تازه رنگ شده پارک بلند شدم..
.
می دانست ساده بودم و اهل قهر کردن نبودم..بخاطر همین همانطور که با خیال راحت روی نیمکت لم داده بود
دستی برایم تکان داد و گفت:
-فردا میبینمت گلی..روز خوش!
.
خنده ای کردم و سری از روی تاسف برایش تکان دادم..

به خیابان که رسیدم برای اولین تاکسی دستی تکان دادم و سوار شدم!
.
هوای بهاری..بوی گل های تازه..دود کارخانه ها و ماشین..صدای بوق زدن ماشین ها و ترافیک روی اعصاب همه برایم دلنشین بود..سرم را به شیشه تاکسی چسباندم..سردی شیشه به مغزم منتقل شد..
.
تناقض عجیبی بود..مرد راننده از مشکلات می گفت و من هم گه گاهی با گفتن جمله..بله حق با شماست..حرفش را تایید می کردم..
راننده بیچاره سنگ صبوری می خواست برای خالی کردن دق و دلیلش از شهری که درونش زندگی می کرد..
.
به خانه که رسیدم از تاکسی پیاده شدم..کرایه را حساب کردم و با لبخند از راننده خداحافظی کردم..پیرمرد از صبور
بودن من در برابر حرف های طاقت فرسایش عجیب خوشحال بود..این را از لبخند عمیق روی لبش حس کردم..
.
همیشه باید به راحتی ساده ترین راه را انتخاب کنیم برای حتی ذره ای مهمان کردن لبخند بر روی لب های انسان ها..کار سختی نیست..انسان می خواهد و بس!
.
نفس عمیقی کشیدم و با جابه جا کردن کیف روی شانه ام زنگ درب را زدم..کلیدم را فراموش کرده بودم با خودم بیاورم..
صدای مامان گلی از ایفن بلند شد..
.

-کیه؟
.
کف دستم را به دیوار اجری با نمای کاهگلی تکیه دادم و با لبخند گفتم:
-منم مامان گلی..ترانه..در رو باز می کنی؟
با صدای نازنین و پیرش گفت:
.
-مگه کلید نداری دختر؟
.
خندیدم..با لحنی شرمنده گفتم:
-شرمنده مامان گلی..یادم رفت..
دشمنت شرمنده ای گفت و با صدای تیکی درب باز شد..
درب بزرگ باغ سنتی و زیبا را گشودم و با عشق بر روی سنگفرش های باغ گام برداشتم..
***
داخل اتاق روی تخت ساده مشغول درس خواندن بودم که تقه ای به درب اتاق خورد..

حاج بابا بود..بفرماییدی گفتم و به احترامش از روی تخت برخاستم..حوصله نداشتم روسری ام را سرم کنم..حاج بابا پیرمرد بود دیگر..
هر چند می دانستم خوشش نمی آید بدون روسری در خانه بگردم..ولی الان واقعا دسترسی به روسری دشوار بود..
وارد که شد و من را با این وضع دید زیر لب لااله الهی گفت و سری تکان داد..
خندیدم..هرچند می دانستم شیرین کاری های مرا دوست دارد..در این مدت گرچه کم بود اما عجیب با حاج بابا و مامان گلی اخت پیدا کرده بودم..
بی هیچ حرفی امد و کنارم روی تخت نشست..
کمی به سقف نم زده نگاه کرد و گفت..
-اخ اخ این سقف که نم زده؟ یادم باشه به مش قربون بگم گچ کار خبر کنه..چرا نگفته
بودی بابا؟
با خجالت سرم را پایین انداختم..
-حس نمی کردم مهم باشه حاج بابا..چیزی نشده که..یکم تو ظاهر اتاق تاثیر گذاشته که اونم مهم نیست..

لبخند مهربانی زد..به صورت چروک و پیرش عجیب می آمد.
مهربان و مهربان تر شد..اما امان از روی که عصبانی شود..آتش می شود و آتشش دامن گیر هر که اطرافش باشد می شود..
تنها کسی که خیلی رو اعصابش راه می رود..مانی بود..نوه کوچیکه حاج بابا که سال سن داشت..
یک پسر خوش گذران و سر به هوا..رفتارش مورد پسند خانواده مقید حاج بابا نبود..به خاطر همین حاج بابا همیشه
منتقد رفتار مانی بود..
مشغول حرف زدن با حاج بابا بودیم که مامان گلی با یک سبد میوه تازه چیده شده از باغ وارد اتاق شد..
همانطور که با یک دستش گره روسری گل دارش را سفت می کرد..با دست دیگر سبد میوه را مقابل من و حاج بابا گذاشت..
با لبخند کمی جا به جا شدم تا او بنشیند..مامان گلی زیاد مخالف حجاب من نبود و او بود که کلید رام کردن حاج بابا
را در مقابل شیطنت های من را داشت..
مامان گلی با لبخند رو به حاج بابا گفت:

-حاجی امشب میخام بچه ها رو خبر کنم..همه شام بیان اینجا تا دور هم باشیم..
حاج بابا همانطور که سیب تازه ای را از درون سبد چیده بود و مشغول وارسی ان بود گفت:
-خیلی هم خوب..چیزی که لازم نداری؟
مامان گلی از جایش برخاست و گفت:
-نه حاجی..
رو به من ادامه داد..
-دستت طلا دخترم..بی زحمت بدو برو بچه ها رو واسه امشب خبر کن..
با لبخند چشم بلند بالایی گفتم و به سرعت روسری ام را سرم کردم و از اتاق خارج شدم و در جواب خنده بلند
حاج بابا و مامان گلی تنها لبخندی زدم..
زندگی ام را مدیون انها بودم.
همانطور که دستانم را به بغل زده بودم و از سنگفرش های درون باغ عبور می کردم..به سال پیش برگشتم..
سالی که در میان ان همه ترس و اضطراب فرار کردم..کی فکرش را می کرد؟

دختر دردانه خسرو ایزدی..از خانه ای با آن همه جلال و شکوه فرار کند..چه چیزی عذابش می داد..چه چیزی او را
وادار به فرار کرد؟
قطره اشکی از گوشه چشم تا چانه ام روانه شد..آهی کشیدم و با انگشت سبابه اشک هایم را زدودم..
برگشتن به گذشته و مرور کردن خاطرات تنها عذابم می داد و ترکی به ترک های قلبم می افزود..
سرم را تکان دادم تا افکار گذشته از ذهنم پاک شود..
تداعی کردن خاطرات گذشته واقعا دشوار بود..
رو به روی خانه حسین آقا پسر حاج بابا قرار گرفتم..
زنگ خانه شان را فشردم..مریم خانم زن حسین آقا درب را باز کرد..زنی مهربان دوست داشتنی و فهمیده!
لبخند محجوبی زدم و سر به زیر انداختم..
-سلام مریم خانم..خوبید؟
لبخند گرمی زد و به ارامی گفت:
-سلام.قربونت دخترم..به خوبیت..تو خوبی؟

سری تکان دادم و با نهایت متانت و وقار گفتم:
-حاج بابا گفت بیام شما رو خبر کنم امشب خونه حاج بابا و مامان گلی شام دعوتین!
با لبخند سری تکان داد و تشکر کرد..
دیگر وقت را تلف نکردم..ترجیح دادم سریع بروم و حسن آقا را هم دعوت کنم..
با خداحافظی کوتاه به سمت خانه حسن آقا پسر کوچک حاج بابا پدر مانی حرکت کردم..
تقه ای به در زدم..خوده حسن اقا در را باز کرد..با دیدنم لبخندی گرم و مهربان زد و گفت:
-سلام دخترم..چیزی شده؟
-سلام حسن آقا..نه اومدم بگم امشب خونه حاج بابا و مامان گلی دعوتین!
با لبخند سری تکان داد و تشکر کرد..
با خداحافظی کوتاه به سمت خانه حرکت کردم..
در حین راه موبایل داخل جیبم لرزید..
برداشتمش و تماس را وصل کردم..سحر بود..
-سلام تری خانم..خوبی؟

-سلام..منون خوبم تو خوبی؟
-آره خوبم..زنگ زدم ببینم چیکار میکنی..
تره از موهای لختم را به داخل روسری فرستادم..
-هیچی..کمک مامان گلی میکنم واسه مهمونی امشب..
با کنجکاوی گفت:
-مهمونی؟
پوفی کشیدم و هوای بهاری را محکم بلعیدم..
-اوهوم..مهمونی!
کمی مکث کرد..سپس گفت:
-باشه پس..خوش بگذره!
تعجب کردم..موبایل را قطع نکرد..من هم قطع نکردم..تنها صدای نفس هاش پشت گوشی می آمد..
سکوت عذاب اور را به پایان رساندم..

-خوبی سحر؟
انگاری در این مدت پرت دنیای دیگری بود..چرا که یکدفعه با هول و ولا گفت:
-اها..اره..بخشید حواسم نبود قطع کنم..خداحافظ
قطع کرد و صدای بوق ممتد به داخل گوشی پیچید..
با تعجب موبایل را پایین اوردم و به صفحه اش خیره شدم..چرا سحر اینطوری شده بود؟
شانه ای بالا انداختم و موبایل را داخل جیبم انداختم و همانگونه که به سمت خانه حرکت می کردم زیر لب برای
خودم آواز می خواندم..
***
مامان گلی همانطور که چادر سفید گلدارش را دور کمرش محکم می کرد رو به من گفت:

-پاشو دخترم برو چند تا چایی خوشرنگ از سماور بریز بیار بخوریم گلومون خشک شد تازه شه..
با لبخند مهربانی گونه اش را پر مهر بوسیدم و از جایم برخاستم..
وقتی به صورت با نمک تپل مامان گلی نگاه می کردم و او از قدیم ها و خاطراتش می گفت از تمام درد هایم کاسته می شد..
مریم خانم با چشمانش تا اشپزخانه بدرقه ام کرد..واقعا زن مهربانی بود..برخلاف فائزه خانم همسر اقا حسن مادر مانی..
برعکس حسن اقا که مردی مهربان بود مادر و پسر عجیب مرموز بودند..
بیخیال این حرف ها شدم و به سمت سماور رفتم.
سینی را از پشت شیر اب برداشتم و کنار سماور گذاشتم..چند استکان و نعلبکی را به طور منظم داخل سینی چیدم.
قوری سفید و چینی را با دستگیره از روی سماور برداشتم و استکان ها را پر از چای کردم..
بعد از آن کمی آب جوش ریختم و با گذاشتن قندونی داخل سینی و برداشتن آن از آشپزخانه خارج شدم..
تا خارج شدم نگاه مانی به رویم افتاد..محلش ندادم..اصلا از رفتار های بی پروایش خوشم نمی آمد..

حس کردم کسی به من خیره است..نگاهم را کمی به اطراف سوق دادم و به چشمانی مشکی رسیدم..
محمد بود..پسر مریم خانم و حسین اقا..چند وقتی بود ندیده بودمش..
در بین راه کمی مکث کردم..او هم انگار تازه مرا دیده بود..یعنی الان رسیده بود؟
با صدای مامان گلی به خود آمدم..
-چای چی شد پس دختر گلم؟
برای اینکه دیگر ضایع نشود با لبخند تصنعی به سمتشان قدم برداشتم..
کنار مامان گلی نشستم..محمد درست جلوی چشمانم بود..مثل همیشه سرش پایین بود و به هیچ کس اهمیت نمی داد...
البته ان هیچ کس خودم بودم!
میانه خوبی با نامحرم نداشت..چرا احترامشان را داشت..ادب را رعایت می کرد اما صمیمانه نه هرگز!
با صدای مریم خانم به خود آمدم..لبم را گزیدم..چه بی حواس شدم..بی حواسم کرده بود..

نگاهم را سمت مریم خانم سوق دادم..به چشمهایش نگریستم..محمد چشمان نافذ مشکی اش را از مادرش به ارث برده بود..
چشمانی درشت با موژه های فر و پر..عجیب به صورت سپید مانندشان می آمد..
-خب دخترم کمی از الانت بگو..درسات چطوره؟دانشگاه؟
لبخند محوی زدم و با کمی طمانیه گفتم:
-همه چی خوبه..درس ها عالیه..امسال سال اخرمه..به امید خدا فوق لیسانسم رو میگیرم و مشغول به کار میشم..
با رضایت و تحسین سری تکان داد..
در این بین فائزه خانم حرفم را در هوا گرفت و گفت:
-حالا مشغول چه کاری میشی؟
با متانت لبخندی زدم..
-اگه خدا بخواد طراحی دکوراسیون داخلی..البته فعلا فرم پر کردم..دیگه اگه بپسندند و قبولم کنن مشغول به کار میشم..

با عشوه کمی ابرو بالا انداخت و دست هایش را در هوا پیچ و تاب داد..
-حالا اونم بد نیست..ولی پسرم ماشالله ماشالله چشم نخوره ایشالله..بدون نیاز به مدرک بالا الان تو کارخونه داییش
دستیار اول مدیر عامله..ان شالله دو ماه دیگه که داداشم بازنشست بشه مدیر عامل میشه..اینا از درایت و هوش زیاد بچمه..
با پوزخندی که در دل زدم در دل گفتم:
-هوش و درایت؟ یا پول و پارتی؟ من و بازی نده خانوم ختم روزگارم!
در جوابش تنها به لبخندی اکتفا کردم و سری تکان دادم..
ولی انگار قرار بود با اعصاب همه بازی کند..رو به مریم خانم گفت:
-مریم..محمد قرار نیست بره یک جای بهتری کار کنه؟ اگه می خوای بگم مانی یک جایی رو پیش خودش واسه
محمد جور کنه؟ آره؟
مریم خانم بدون اینکه ذره ای خم به ابرو بیاورد لبخند مهربانی زد و گفت:
-نه خدارشکر کار بچم تو بانک خوبه..حقوقش هم خوبه و شکر خدا راضیه..دستت درد نکنه!

فائزه خانم لبی ورچید و گفت:
-نمیدونم والا..از من گفتن بود!
در این بین بود که مامان گلی هی زیر لب استغفرالله می گفت و با لحنی طنز زیر لب خدایا توبه ای می گفت و دل مرا
عجیب شاد می کرد..
خنده ام را در دل مخفی کردم..چایم را همراه نعلبکی از داخل سینی برداشتم و کمی چشیدم..
چایش عطر خاص و بی نظیری داشت..چای اصل شمال خودمان بود..
در این بین نگاهم دوباره اسیر چشمان محمد شد..
چای می خورد و در جواب صحبت های بقیه سری تکان می داد و گاهی اظهار نظر می کرد..
برگشتم به پنج سال پیش..آن شبی که برایم کابوس بود..شبی که بابا به زور آن لباس عروس را تنم کرد..
لباس عروسی که محبس تنم بود..
فرار کردم..درست زمانی که باید بله عروسی را می گفتم..

به کی؟
به فردی که بخاطر مال و ثروت او فروخته شدم..فردی هم سن و سال های پدر بی مسئولیت و بی غیرتم..
بغض کرده بودم..اگر حتی کلمه ای به زبان میاوردم بغضم می ترکید و دیوانه فرض می شدم..
سعی در قورت دادن بغضم را داشتم..
یاد آن شبی افتادم که به خیابان ها پناه اورده بودم و بی هدف می دوییدم..
شبی که پرایدی دنبالم کرد..آن برایم پراید نبود..بلکه کابوسی به تیرگی شب و ترسناک مانند دیوی عظیم برای
دختر بی سرپناهی همچو من بود..
و آن ناجی..
آن چشمان مشکی..
آن سپیدی رخسارش و سپیدی لباسش..
آن واهمه و شک..
آن بیم و ترس که رعشه انداخته بود بر تن لرزان و نحیف من!

و محمدی که منجی من بود..به او پناه اوردم..نمی دانستم اما نیرویی عظیم مرا به سمت او می کشاند و به من
اطمینان می داد که می توانم به او اعتماد کنم..
و مرا به این باغ آورد و زندگی جدیدی را به من بخشید..
رفت..مدتی نبود و حال بازگشته بود..
خیسی چشمانم روی مژه هایم خانه نشین بود..حتما چشمانم سرخ شده بودند..پلک که زدم نگاه محمد را روی خودم حس کردم..
قلبم لرزید..نباید می باختم..نباید جلوی خاص و عام ضایع می شدم..مخصوصا مانی ای که امشب عجیب رفتار های
مرا هرچند کوچک زیر ذره بین نگاهش قرار داده بود..
با طمانیه طوری که زیاد واضح نباشد از جایم برخاستم و با ببخشیدی از خانه خارج شدم..
هوای خنک هوا که به صورتم خورد لرزه ای در تنم ایجاد شد..کم کم زمستان داشت خودی نشان می داد و اظهار
وجود می کرد..
لبخند تلخی زدم..دستانم را به بغل زدم و به آسمان تیره شب که ستارگان با دلبری دور ماهشان می رقصیدند نگاه کردم!

یادم آمد وقتی که بچه بودم با تارا خواهر بزرگترم روی تراس خانه می نشستیم و با ستاره ها صحبت می کردیم..
او می گفت که مادرمان به آسمان رفته و آن ستاره ای که چشمک می زند مادر است..
و من در عالم بچگی با مادر ستاره مانندم دست تکان می دادم و وقت های تنهایی با او درد و دل می کردم..
با یاد تارا و قربانی شدنش قطره اشکی از چشمم چکید..
خواهرم کجایی تا ببینی من هم می خواستم قربانی شوم..ولی حالا از ان قصر متروکه و سرد که همانند قطب یخ می
بستی گریختم و به بهشتی آمده ام که قلب سردم را ذره ذره با گرمای وجودش گرم می کند..
در میان اشک و آه لبخندی زدم..
پیش مادر جایت امن هست؟
یعنی الان تو هم یکی از همین ستاره های چشک زن هستی که بی قرار و بی تاب به رویم چشمک می زنند؟
یعنی نغمه هایم را می شنوی؟
با باور کردن این حرف دلم گرم شد..خواهر و مادر عزیزم درد و دل هایم را می شنوند..
فقط از شما می خواهم دعا کنید که موفق شوم..همین!

با صدای پایی که آمد برگشتم..با دیدن مانی که دست در جیب های شلوارش به سمتم قدم برمی داشت اخم ریزی کردم..
نفس عمیقی کشیدم و خواستم از کنارش بگذرم که با دست مانعم شد..با گوشه چشم نگاهی به رویش انداختم..
لبخندی بر لب داشت که اصلا متوجه معنای ترسناکش نمی شدم..هر چیزی که به مانی وصل می شد ترسناک بود..
او مرموز بود و اصلا مورد اعتماد نبود..
چشم در اطراف گرداند و با لحنی مرموز گفت:
-چی شده یکدفعه هوس هوای خنک زد به سرت؟عاشق شدی؟
چشمهایم را بستم و سری از روی تاسف تکان دادم..
نمی خواستم جوابش را بدهم..فقط برای رهایی از آن مهلکه با لحنی تند گفتم:
-دلیلی نمی بینم بخوام توضیح بدم..دستت رو بردار
خندید..بلند..با دست آزادش دستی به ته ریش زبرش کشید و گفت:

-باشه باشه چرا شیر میشی؟بهت نمیاد خاله موشه..
دیگر داشت گستاخی می کرد..با تمام قدرت دستش را پس زدم و به سمت خانه حرکت کردم..
حتی به صدای بلند خندیدنش که قه قه کنان مرا مورد تمسخر خود قرار داده بود گذشتم..همه چیز او برایم تهی بود..
وارد که شدم نفس عمیقی کشیدم..واقعا غیر قابل تحمل بود این پسر..
چشم گرداندم..با دیدن جای خالی محمد..متعجب لب گزیدم..نبود..
کجا رفته بود؟
برای اینکه مدت زمان ایستادنم طولانی نشود خواستم روی مبل کنار مامان گلی بنشینم که مریم خانم همانطور که
به سینی چای روی میز اشاره می کرد با لبخند گفت:
-دخترم اگه زحمتی نمیشه این سینی رو می بری آشپزخونه؟
لبخندی زدم و بی درنگ البته ای گفتم..
سینی را برداشتم و با قدم های اهسته و متین وارد آشپزخانه شدم..
ناگهان با دیدن محمد داخل آشپزخانه خشکم زد..او هم با دیدن من کمی تعجب کرد..کمی به حالت مات ماند اما
سریع به حالت اول خودش برگشت..

-سلام..
با شنیدن صدایش به قلبم اجازه سکته کردن دادم..چه چیزی در طنین صدایش وجود داشت که اینگونه جذبش می شدم؟
سر به زیر انداختم و تره ای از موهایم را به پشت گوش فرستادم..
-سلام..
با دیدن سینی که در دست داشتم گفت:
-بدینش به من..
برای گرفتن سینی به سمتم آمد و همانطور که سینی را از دستم می گرفت با لحنی پرسشی اضافه کرد..
-جای نمکدون ها رو بلدین؟
داغ کرده بودم..در این لحظه به همه چیز فکر می کردم جز نمکدون..حضورش آن هم در این فاصله برای گر گرفتن و داغ شدن کافی بود..به ارامی زمزمه کردم:

-بله بلدم..
سری تکان داد و کمی عقب ایستاد..انگار تمایلی به این نزدیکی نداشت..
سر به زیر گفت:
-پس بی زحمت بدین به من..
آرام سری به معنای باشه تکان دادم و به سمت یکی از کابینت های بالا سمت چپ قدم برداشتم..
نمکدان ها در اخرین طبقه بود و قدم کفایت آن فاصله را نمی کرد..
انگار فهمید..
سینی چای را داخل سینک ظرف شویی گذاشت و بدون انکه چیزی بگوید پشتم ایستاد و دستش را برای برداشتن نمکدان بلند کرد..
حس به اینکه درست در چند میلی متریه آغوشش محصور ماندم لذت بخش و غیر قابل وصف بود..
می ترسیدم درست در همان جا ببازم و خود واقعیم را نشان دهم..

به طور مداوم چند نفس عمیق و پی در پی کشیدم..پلک هایم را به روی هم گذاشتم..
نمکدان را برداشت و فاصله گرفت اما عطرش هنوز در سرم اکو می داد..
نامحسوس پوفی کشیدم و باز گشتم..
خواستم چیز بگویم اما نبود..
با دهان باز از تعجب دیده ام مات درب آشپزخانه ماند..
چه قدر زود رفت؟
پوزخندی زدم و ارام به سمت سینک ظرفشویی رفتم تا استکان ها را بشویم..
نمی دانستم رفتارهایش را چگونه پیش خودم تعبیر کنم..
اما می توانستم بگویم که حداقل هیچ حسی به من ندارد!
بلکه حتی مرا چه در خیال بلکه در دنیای واقعی هم نمی بیند..
و چون من هر حرکت و رفتارش را برای خودم زیر ذره بین قرار دادم..تا حرکتی از جانب او حس می کنم فکر می
کنم که او هم به من بی تمایل نیست..
و این اشتباه ماست..

بلکه آن ها اصلا علاقه ای به ما ندارند و ما بخاطر اینکه دنیای خیالی و رویایمان را با آنها رنگین کردیم حس می کنیم هر واکنشی از سوی ما..کنشی از سوی آن ها دارد!
هه..این غیرممکن ترین محال ممکن دنیاست!
***
با لبخند به فرد رو به رو ام خیره شدم..محسن بود..یکی از شاگردان ممتاز و بلا نسبت خرخون دانشگاه..
-تا کی می تونم بیارم خدمتتون؟
لبخند متینی زد و سرش را پایین انداخت..
-هر وقت کارتون تموم شد..فعلا بهش احتیاجی ندارم..
لبانم را به حالت متفکر به روی هم فشردم و به جزوه ها خیره شدم..
-حالا که هفته دیگه امتحانه...من این جزوه رو میبرم و کپی ازش میگیرم..و بعدش میارم خدمتتون!
با رفتاری بامزه طوری که نمی خواست نگاهش به نگاهم بیفتد ممانعت کرد و دستانش را به حالت نه بالا اورد..
-لازم نیست..خودم تو خونه یکی دیگه دارم..کارم رو حل می کنه..
لبخند مهربانی زدم..

-خیلی ممنون..انشالله جبران کنم..پس خدانگهدار!
با خدانگهدار کوتاهی که گفت ازش جدا شدم..
دسته کیف شانه ایم را روی شانه ام جابه جا کردم و جزوه هارا داخل کیفم گذاشتم و زیپ کیف را بستم..
به طرف درب خروجی دانشگاه حرکت می کردم که با صدایی کسی که اسمم را خطاب کرد برگشتم..
با دیدن کیانوش..پسر شر دانشگاه اخم هایم را در هم کشیدم..یکی از بزرگترین معیار هایش که هرکسی با او
برخورد می داشت چشمان هیز و ابیش بود.
آن چنان تیله هایش وحشی و سرکش بود که عجیب لرز را در تن ایجاد می کرد..
اما خیلی وقت هست خود را در برابر چنین دیو های محکم و استوار کرده بودم..
تنها سرجایم ایستادم که بگوید چکارم دارد..
خوشم نمی آمد او را هر لحظه برای شکار حریص تر کنم..گویی که فکر کند بی تمایل به او نیستم..حتی فکرش هم
دیوانه ام می کند..
دستانش را داخل جیب شلوار لی اش کرد و با قدم هایی سست مانند و نگاهی هیزمانند نزدیکم شد..

کمی عقب تر ایستادم..اخم هایم را در هم فشردم و مشت های گره شده ام را بیشتر در هم فشردم..که فکر نکند از او ترسیدم..
-سلام ترانه خانم!
زیر لب سلامی آرام گفتم..وقتی دید منتظر هستم تا باقی حرفش را بگوید و هیچ تمایلی از بودن با او در اینجا ندارم..شروع کرد به حرف زدن..
-ببین ترانه..
اجازه ندادم باقی حرفش را بزند..مانند شیری درنده با غرشی رعدآسا دستانم را بالا بردم و با چشمانی وحشی تر از
او برای به سلاخ کشیدن طعمه نگاهش کردم و با صدای محکم غریدم..
-حق ندارین من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..خانم ایزدی..تمام!
خندید..بلند..مانند نامادری سفید برفی که در عالم بچگی کابوس هر شبم را برایم رقم می زد..
سرش را به معنای باشه تکان داد و گفت:
-باشه باشه چرا وحشی میشی خرگوش کوچولو..نه ببخشید خانم ایزدی..خب عرضم به حضورتون..
نگذاشتم ادامه دهد..از قصد واژه خانم را کشید تا وجود مرا به رگبار تمسخر ببندد..
فکر کنم تنها هدفش از ایستادن در اینجا یورتمه رفتن روی اعصاب و روان من بود..

اصلا دوست نداشتم وقتم را با چنین فرد بیهوده ای صرف کنم..
با پوزخندی عریض مانع ادامه حرفش شدم و با لحنی محکم و تمسخر امیز همانطور که وحشیانه به ابی چشمانش نگریستم زمزمه کردم..
-دوس ندارم وقت باارزشم رو در کنار ادم بیهوده ای مثل شما صرف کنم..خیلی چیزها باارزش تر از موندن در اینجاست..
کنار یک سگ نشستن شرف داره به کنار بعضی ادما ایستادن..حداقل سگ میدونه چه مقدار و چقدر واق واق
کنه..ولی متاسفانه بعضیا هنوز به درک این چیز ها نرسیدن..
روز خوش!
و با لبخندی پیروز مندانه از جلوی چهره بهت زده کیانوش گذشتم..از جواب دندان شکنم ان هم در این موقعیت حساس عجیب لذت بردم..
با قدم هایی استوار و خانومانه قدم برمی داشتم و از درب ورودی دانشگاه گذشتم..کنار خیابان ایستادم..
برای تاکسی زردی که رد می شد دست تکان دادم..ایستاد..
سوار که شدم از شیشه ماشین به کیانوشی خیره شدم که با اخم و دست به سینه به تاکسی زرد رنگی خیره بود که
دشمنش را در خود محصور کرده بود..

در دل پوزخندی زدم و ادرس خانه را به راننده دادم و راننده هم ماشین را روشن و به سمت خانه حرکت کرد..
همانطور که دانه دانه گیلاس را داخل دهان می گذاشتم و فیلم تماشا می کردم به التماس های سحر گوش میدادم..
-بیا دیگه تری خره..یک شبه..کامی هر ماه یکبار سور میده..لامصب مهمونیاشم مهمونیه..بخور بخوره..وال...
-بسه سحر..دیوانم کردی..مگه کم خوردم که پاشم بیام اونجا بخورم..حوصله ندارم..باشه؟
صدای بغضش پشت گوشی بلند شد..با چشمهای گرد شده به موبایل خیره شدم..واقعا داشت اشک می ریخت؟
یک لحظه از خودم بدم آمد که اینچنین مسبب اشک ریختن دوستی شدم که برایم جانش را هم فدا می کرد..
زیر لب با صدایی بهت زده و شرمنده زمزمه کردم..
-سحر جونم..
صدای فین فینش مرا به خنده باز داشت..صدای قهقه ام را که شنید کوفتی نثارم کرد و

کمی فحش و بد و بیراه گفت..
وقتی که حس کردم خالی شد گفتم:
-خب خانومی..ساعت چند حاضر باشم؟
با جیغی که کشید موبایل را از کنار گوشم دور کردم..تند تند و بی وقفه و پشت سر هم می گفت..وای تری عاشقتم..عاشقتم..
سری از روی تاسف برایش تکان دادم و با گرفتن ادرس و خداحافظ تماس را قطع کردم..
موبایل را کنارم روی کاناپه انداختم و باقی فیلم را تماشا کردم..
مشغول عوض کردن کانالها با کنترل بودم که صدای ایفن بلند شد..حتما مامان گلی بود..ولی چقدر خریدش زود تموم شد..
ظرف گیلاس را از روی پایم برداشتم و روی میز رو به روام گذاشتم..از جایم بلند شدم و به سمت درب حرکت کردم..
در را که باز کردم متوجه شدم روسری ندارم..اما برای پشیمان شدن زیادی دیر بود چرا که درب کامل باز شد..
با دیدن مانی پشت درب چشمهایم گرد شدند..شاید الان اگر کس دیگری بود برایم ذره ای مهم نبود..ولی مانی..نه این غیرممکن بود!

او هم چشمانش گرد شده بود ولی خیلی زود جایش را به یک نیشخند خیلی زشت داد..وقت را تلف نکردم و خیلی
سریع درب را بستم..اما او سمج تر از این حرفا بود..پایش را درست لای درب گذاشته بود..
-عه عه ترانه خانم چرا در و از رو مهمون میبندی؟
چشمانم را از روی حرص بستم و به تقلا کردنم برای بستن درب ادامه دادم و لحظه ای سست نشدم..
-برو کنار مانی وگرنه جیغ میزنم..
صدای خنده بلندش که تنم را به لرزه در می اورد به گوش رسید..وجودش را اینجا اصلا مناسب نمی دانستم..
-جیغ بزن خانومی..کسی تو باغ نیست..صداتم که تا خونه ماهم نمی رسه..پس از چی میترسی؟
آه از نهادم برخاست..فکر این جایش را نکرده بودم..اصلا او این وقت صبح اینجا چه می کرد..در فکر درگیری با افکار
مزاحم خود بودم که نفهمیدم چی شد..
در یک حرکت غیر منتظره درب را محکم هل داد و من هم چون انتظارش را نداشتم تعادلم را از دست دادم و محکم
خوردم زمین..صدای آخم که بلند شد مانی بالای سرم ایستاد..
با چشمهای عصبانی قهوه ای رنگم بهش خیره شدم..خندید..

آرام آرام قدم می زد و هی نزدیک تر می شد..و من همانطور که با دست راستم آرنج دست چپم را که کمی ضرب
دیده بود گرفته بودم روی زمین می خزیدم و عقب عقب می رفتم..
تا انجایی پیش رفتم که محکم خوردم به دیوار..لبم را به روی هم فشردم و سعی کردم از
جایم برخیزم..مانی به سمتم آمد..تا خواست با بدجنسی دستم را بگیرد با صدای کسی از پشت سر هردو میخکوب شدیم..
-اینجا چه خبره؟!
مانی با تعجب سرجایش ایستاد و برگشت عقب..با چشمهای گرد شده به محمدی خیره شدم که با عصبانیت به مانی خیره بود..
اما با دیدن من نگاه خشمگینش که همانند اژدها شعله ور بود و به سمت چشمهایم آتش پرتاب می کرد..سوق داد..
آب دهانم را قورت دادم..اصلا دوست نداشتم من را اینچنین ببیند..آن هم با این وضعیت..
شرمنده چشمهایم را بستم و سر به زیر انداختم..کف دستم را که مچ دست چپم را محصور خودش کرده بود بیشتر
فشردم تا کمی از درد قلبم کاسته شود..
مانی پوزخندی زد و دستانش را داخل جیب هایش فرو برد..
-چیزی نشده داداش..ترانه داشت فضولی می کرد خواستم کمی ادبش کنم..

با خشم سر بلند کردم..نگاه محمد به روی خودم سوالی بود..
با عصبانیت به مانی نگاه کردم اما مخاطبم محمد بود..با خشم گفتم:
-چرا دروغ میگی..این تو بودی که اومدی تو خونه و می خواستی من رو اذیت کنی..
مانی نیش خندی به روی من زد و بدون اینکه جواب هیچ کداممان را بدهد چند ضربه ای ارام به روی شانه محمد زد
و از خانه خارج شد..
و من را در جهنمی سوزان تنها گذاشت..حال باید تقاص تمام گناهان را من پس دهم؟
به سختی از جایم برخاستم..
محمد نگاهش به زمین بود..تازه یادم افتاد روسری سرم نبود..حق داشت..
به سختی زیر لب زمزمه کردم..
-همش حقیقت بود..اون دروغ گفت!
صدایی از محمد نیامد..پس از مکثی آرام زیر لب خداحافظی گفت و از خانه خارج شد..
همین که رفت آهی کشیدم..

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه hkxaw چیست?