رمان سر اغاز یک انتها قسمت 3
_نه
پس من میبرم این دختر خالتونو دانشگاه رو نشون بدم
_باشه برین.
شیلا میخواست ممانعت کنه اما با نگاه بهش فهموندم که بره. چند قدم که ازم فاصله گرفتن صدا زدم:
مهسا
_جانم؟
مراقبت باش مهسای من خسته نشه یه وقت؟
_نه من مراقب مهسات هستم همچنان مراقب این شیلا خانوم بلاخره مث خواه شوهرمه نه؟؟؟؟؟
چی؟ خواهر شوهر؟ اگه بدونی مهسا خانوم که به یه حساب این قرار بود هووت بشه میدیدم بازم این جوری حرف میزدی؟
ارش اومد همه چیزو بهش گفتم چند لحظه ساکت شد یه دفعه داد زد
_کیان؟؟؟؟
چیه ؟پرده گوشمو ناکار کردی..
_اگه راجع به گذشتت به مهسا بگه من بیچاره میشم
دیوونه اون جرئت همچین کاری رو نداره
_اگه گفت چی؟
اون وقت خونش حلال میشه نترس نمیگه من مطمئنم
_داداش به هر حال من میترسم
نترس گفتم که چیزی نمیشه
رفتیم سر کلاس مهسا نیومده بود معلومه که با شیلا رفتن خوش گذرونی.ارش تموم مدت پاهاشو با ضرب میزد زمین فهمیدم استرس داره دلم سوخت گفتم
اگه میخوای به مهسا اس بده بیان دیگه
انگار تموم دنیا رو بهش دادم زود اس دادو مهسام گفت بیرون منتظرمونه
با هم رفتیم یه کافی شاپ توپ میخواستم روی این شیلا خانومو کم کنم تا میتونستم با محبت با مهسا حرف میزدم هممون کافی سفارش دادیم با کیک میدیدم ارش بدش میاد اما چیزی نمیگه نشستم کنار مهسا .شیلا خانومم که هی پوست لبشو میکند ما رو زیر نظر داشت و ارش خانم که قربونش برم نقش هویچو بازی میکرد.
_شیلا خانوم
بله
شما چند سالتونه؟
18
اهان پس یه سال ازاین کیان خان ما کوچیکترین
بله همین طوره
من با مهسا پچ پچ میکردم و ریز ریز میخندیدیم شیلا جون اتیش گرفته بود خب به من چه میخواس نیاد.
کافه هارو اوردن رو کردم به مهسا
_عزیز دلم چیز دیگه ای میخوای سفارش بدم؟
مهسا یه عشوه ناز دخترونه اومد و گفت
نه ممنون از شیلا بپرس اصلا اون مهمونه منو تو که با هممیم ...
شیلا یه دفعه بلند شد
"ببخشید کیان من حالم بده میشه بریم خونه؟
دیدم چاره ای نیس ارش و مهسا رو ول کردیم منم با ماشین ارش اومدم سمت خونه شیلا همین که توی ماشین نشستیم هق هقش بلند شد
_چرا گریه میکنی؟
....
هی شیلا با تو ام
.....
د حرف بزن دیگه لعنتی
.....
ماشینو زدم کنار
ببینم چته چرا ابغوره گرفتی نکنه توقع داشتی بعد تو سوگ بگیرم و تا اخر عمر تنها بمونم؟هاااان؟؟؟
_نه
پس حرف حسابت چیه؟
_هیچی
با هق هق گفت
_کیان....من ...م...ن نمیذارم... مال... کس... دیگه شی... من ....تورو میخوام
یهو برگشتم سمتش
"ببین شیلا خانوم من که بچه نیستم که با این اشکای تمساح بتونی بازیم بدی منو بشناس من اون کیان قبل نیستم که حالا هم برات بمیرم تو فقط یه اشتباهی تو زندگیم فهمیدی؟"
سرشو تکون داد و دیگه حرفی نزد.
رسیدیم خونه اون با گریه رفت سمت اتاقش منم عین مادر مرده ها نشستم گوشه اتاقم زنگ ارش اومد
_بله
کیان صد بار گفتم اینا رو تنها نذاریم اون شیلا جونت حرفایی به مهسا زده که دختره همین که رفتین زد زیر گریه گفت شیلا با کیان عاشقای جون به جونن او خونواده هاشونم راضین
_چی داری میگی ارش؟
بخدا این دختره خطرناکه البته مهسا هم کم نیاورده و جوابشو داده اما شیلا گفته که تو تو زندگی کیان یه رهگذری اما من همیشگیم....
_من با شیلا حرف میزنم اگه اینا واقعیت باشه میکشمش.
باشه
رفتم اتاق شیلا بدون در زدن داخل رفتم
_تو چه غلط اضافی کردی هان؟؟؟؟/
چی شده؟
_هنوزم میگی چی شده؟
خب بگو بفهمم
_تو چی گفتی به مهسا؟
هیچی فقط بعضی حقایق
_ببخشید اون وقت کدوم حقایق؟
اینکه ما مال همیم تو مال منی و من تورو نمیدم به اون دختره
_خفه شو شیلا فقط خفه
نمیشم خفه بشم که بری با اون دختره؟ بذارم بری با اون روی یه تخت و....
با سیلی که زدم بهش حرفش نیمه موند دستشو گذاشت جای سیلی
"ببین کیان تو با این سیلی که چی حتی اگه بکشی منو بازم ازت نمیگذرم ."
_شیلا دست از سرم بردار تورو خدا دیگه نمیخوامت
چشاش پر اشک شد و منم اومدم تو اتاقم.
*****
شب عروسی اومدیم باغ همه چیز عالی بود وقتی رفتم تو چشمم به شیلا افتاد واقعا زیبا شده بود نمیشد چش ازش برداشت تمام شب چشمامون دنبال هم میگشت ازم خواشت باهاش برقصم منم قبول کردم نمیتونستم نه بگم نگاهامونبهم قفل شده بود و موزیک ملایمی هم پخش میشد.سرشو گذاشت رو سینم و اروم گفت
_کیان؟
بله
_خیلی دوست دارم منو ببخش
ببین خوب میدونی که من بخاطر مامانم باهات میرقصم پس پررو نشو
_من عاشق این چشای سبزتم ادمو جادو میکنه...
ای ول بابا ... اخر زمون نزدیکه این از من تعریف میکنه که منو خر کنه
ببین من دیگه خامت نمیشم حالام مجبوری باهات میرقصم
_نخیر مجبور نیستی خودت میخوای مامانتو بهونه نکن
ازش جدا شدمو بیرون اومدم میدونستم راس میگه میدونستم که همش بهونست و من نمیخوام قبول کنم
تا اخر شب دیگه فقط یه گوشه نشستم به این فکر میکردم که چیکار کنم؟
وقت خداحافظی سارا رو بغل کردم همه گریه میکردن الی من
نازنین اومد دستمو گرفت کامل یخ کرده بود
_خوبی دایی؟
سرمو به معنی اره تکون دادم
_خیلی دستات سرده
عیب نداره ناز گیر نده
_باشه
همونطور دستامو گرفته بود و مثلا میخواست گرمشون کنه اما مگه میشد ؟تنها خواهرم کسیکه همیشه کنارم بودو همدمم امشب برای همیشه میبرنش اما دیگه چاره ای هم نیس خودمو کنترول کردم اومدیم خونه
شب خیلی خسته بودم خوابم برد .
*****
امروز خاله اینا برمیگردن شیلا رو بخشیدم اما بازم باهاش سر سنگین بودم دیگه مث قبل دوسش نداشتم و میدونستم یه روز دوباره منو میشکنه اما به خودم قول دادم اگه یه دفعه دیگه اینجوری کنه حقشو میدم.
ظهر ناهار نخوردم نازی و سارا خونه بودنو پیتزا درست کرده بودن رفتم اشپز خونه
_بقیه کجان؟
خرید فقط ما دو تا خونه ایم
_خب پیتزا منو بذارین بعدا میخورم
باشه
دیدم این دوتا ریز میخندن
_رو اب بخندین چتونه؟
هیچی بخدا دایی
_تو گفتی و منم باور کردم
ای بابا دایی جون گفتم که هیچی فقط وقتی خواستم غذاتو بخوری گرمش کن بلدی که؟
_اره اینقد کارو دیگه میتونم
هر دوشون لبخند زنان از اشپز خونه رفتن بیرون سارا گفت:
best of luck
فهمیدم اینا دسته گلی به اب دادن اما نمیگن بیخیال رفتم اتاقم تا عصر خوابیدم حس کردم بد جور گشنمه بلند شدم اومدم دیدم همه اومدن تیوی میبینن صدا زدم
نازی؟
_بله دایی جون
همون پیتزا رو برام گرم میکنی؟
_نخیر زحمتشو خودت بکش. مگه بلد نیستی بذاری تو مایکروویو؟
رگ غیرتم تکون خورد این دقیقا داره منو مسخره میکنه
معلومه که بلدم اصلا نخواستیم خودم میکنم.رفتم دیدم رو گازه بیخیال فر شدم گذاشتم رو گاز .....
نشستم تا بخورم ناز و سارا بهم زل زده بودن
_چیه؟ ادم ندیدین؟
ای بابا دایی غذاتو بخور
یه تیکه توی دهنم گذاشتم .... وای این چرا تلخه؟ قیافم کج و کوله شد جلو اینا هم که نمیشه بکشم از دهنم به سختی قورت دادم
چیه دایی چرا چهرت عوض شده؟
_هیچی.
بخاطر اینکه نفهمن پیتزا رو سوزوندم مجبوری میخوردم .ای خدا اینا چرا از اشپز خونه نمیرن میخوان معده درد بگیرم؟
نمیخوام جلو اینا ضایع شم و بگن یه غذا رو نتونست گرم کنه .تا اینکه تیکه اخرو گذاشتمم دهنم یهو نازنین منفجر شد
د....ااااییییی... نوش جون......
چیه چرا میخندین؟
سارا:الهی قربون داداشم برم که پیتزا رو سوزونده
نخیرم اصلا نسوخته بود
سارا:چرا سوخته بود
نه
سارا:بابا....م...ما... اونو سوزونده...بودیم..
جان؟؟؟؟؟ یعنی این از اول سوخته بود من نسوزوندم؟
ای خدا چیکارتون کنه ادمای موزی...
ناز: موزی عمته
هر دو شونو دنبال کردم و خوب زدمشون با بالش. این ادمای روانیم چقد زیادن به خدا....
****
چند وقتی بود از شیلا خبری نداشتم معلوم بود باز یه سر گرمی دیگه حتما پیدا کرده اصن برام مهم نبود و میخواستم داغ رو دلش بذارم محاله بهش زنگ بزنم ارشم به مهسا همه چیزو گفته بود و معلوم بود مهسا بخشیدتش.
فیس بوکمو باز کردم دیدم ریکوست دارم از یه دختر بنام نسترن امیری. نمیدونم چی شد اددش کردم همین که ادد کردم پیام داد
"سلام"
_سلام
"خوبین؟"
ممنون من شما رو میشناسم؟
"نه"
پس چطور منو ادد کردین؟
"خب من شما رو میشناسم."
ا... جدی؟
"اره"
خب پس
"میشه ازتون سوالی بکنم؟"
بفرمایید
"شما چی میخونین؟"
پزشکی دانشگاه مرکزی و شما؟
"من معماری دانشگاه مرکزی"
چه خوب...!!!
"اره من علاقه داشتم قبولم شدم."
چند وقت باهام چت کرد به نظر دختر خیلی خوب میومد نمیدونم چرا اما ازش خوشم اومده بود حرفاش به دل مینشست و بد جور صمیمی برخورد میکرد همش میگفت عاشقمه منو از قبلا دوس داشته اولا فکر میکردم دروغ میگه و سر کاریه اما بعدا دلم میگفت این واقعا منو میخواد طوریکه اگه یه روز جوابشو نمیدادم کم میموند جونش در بیاد. یه روز ازمم شمارمو خواست منم بهش دادم
***
_الو
اقای حمیدی؟
_بله خودم هستم شما؟
من نسترنم
_سلااااام خوبین؟
ممنون شما چطورین؟
_بد نیستم
کیان میخوام ببینمت میخوام ببینی که من کیم مطمئنم تو هم ازم خوشت میاد.
_اااا...اره من به چهره اهمیت نمیدم من همه جوره دوست دارم پس بیا کافه.....
باشه روز پنج شنبه ساعت 11
_باشه مشتاقم که ببینمت
منم همینطور دوست دارم کیان
_لبخند رو لبم نشست دوس دارمو یه جور خاص از ته دل میگفت.
برای فردا کلی امادگی گرفتم یه تیپ سپرت زدم خیلی به خودم رسیدم نمیدونم چرا اینقد این دختر به دلم نشسته بود در حالیکه حتی ندیده بودمش راه افتادم کمی زودتر رسیدم دم در منتظر بودم دیدم نازنین رد میشه صداش زدم
ناز؟
_سلام
سلام تو اینجا چیکار میکنی دایی؟
با هم روبوسی کردیم دستمو به گرمی فشرد
اومدم با یکی ملاقات دارم
_کی هست حالا؟
یک دختره
_ا...ا... پس بلاخره یکی پیدا شد که دلتو ببره
اخه میدونی این دختره کنجکاوم کرده که ببینم کیه تا حالا ندیدمش
_چی؟ جدا؟ یعنی تا الان ندیدیش ؟
نه منتظرم که بیاد الانه که برسه
گوشیم زنگ خورد
"کجایی نسترن ؟"
صدای گریه اش میومد
_منو کشوندی اینجا که دوست دخترتو نشونم بدی؟
"دوست دختر چی؟ نسترن؟"
_دیگه نمیخوام ببینمت .
کوشیو قطع کرد دوباره زنگ زدم قطع کرد نازی هی میپرسید چی شده منم همش زنگ میزدم اما جواب نمیداد پیام دادم
"ببین این خواهر زادمه اسمش نازنینه دوس دختر چی؟"
دوس دخترت خوشکله خوش بخت شین.
این دیوونه چی میگفت پیام دادم
"بیا با خودش حرف بزن زنگ میزنم جواب بده.
زنگ زدم برداشت گوشیو دادم نازنین
"سلام عزیزم ببین من خواهر زاده کیان هستم فکر بد نکن. صدای گریه اش میومد
_میدونم کیان مجبورت کرده دروغ بگی اما من باور نمیکنم دیگه دارم میمیرم.
"ای بابا بهت چی بگم که باورت بشه؟"
گوشیو گرفتم دستم
_باشه نسترن دیگه خودت میدونی بای.
گوشیو قطع کردم بیچاره نازنین خودشو مقصر میدونست و همش میگفت تقصیر منه
_نه تو گناهی نداری نازی اروم باش
اخه اون بخاطر من این طوری کرد
_عیب نداره دوباره زنگ میزنه من میدونم
از هم خداحافظی کردیم و من اومدم خونه اعصابم بد جور بهم ریخته بود داشتم اتیش میگرفتم که نسترن چرا اینکارو کرد؟
گیتارمو گرفتم شروع کردم به نواختن
.
.
.
****
چند روز گذشت از نسترن خبری نبود تو فکرش بودم که پیام داد
"سلام"
سلام کجایی تو نسترن؟
"اول بگو واقعا اون خواهر زادته؟"
بجون تو که خواهر زادمه از خواهر بزرگمه ازم یه سال کوچیکتره.
"خوب پس بهت یه چیزی میگم"
بگو
"من میشناسم نازنینو"
ا...ا راستی از کجا؟
تو کلاس امادگی با هم بودیم اون شاید منو اونقد نشناسه اما ممن میشناسم
-که اینطور
"اره دختر خوبیه"
معلومه خواهر زاده منه دیگه
"خیلیم سنگینو با وقاره"
اره میدونم
همه میدونستن که من رو نازنین حساسم نمیتونستم ببینم غمشو ....
*****
تو دانشگاه بودم که نسترن زنگ زد
_الو نسترن؟
چرا بهم دروغ گفتی هان؟
_چیو؟
خودتو نزن به اون راه میدونی رفتم پیش نازنین گفت تو نامزدشی 6 ماه میشه
_چی میگی؟
بسه دیگه با احساسم بازی نکن
_ نسترن من....
با صدای بوق ازاد حرف تو دهنم ماسید از دست نازی عصبانی شدم چطور تونست به نسترن دروغ بگه؟ باید برم ازش بپرسم. بعد از دانشگاه رفتم یه راست خونشون...
_به به سلام بر دایی خوشکل ما
اینا رو بذار کنار تو به نسترن چی گفتی؟
_اهان خوب شد گفتی امروز اومده بود دانشگام ازم پرسید تو کیم میشی منم گفتم داییمی
اما اون میگه که تو بهش گفتی که من نامزدتم
_من همچین چیزی بهش نگفتم
اما.....!!!
_تو بهم اعتماد نداری؟
دارم اما نازنین تورو خدا اگه چیزی بهش دگفتی بگو میدونی که تو برام مهمتری و هیچ فرقی نداره فقط راس بگو
فهمیدم که خیلی ناراحت شد
ببین نازی اون گفت که تو اصلا باهاش درست رفتار نکردی
_میدونی اون تو امادگی هم کلاسیم بود اما اونقد نمیشناختمش فقط کمی باهام خوب نبود همین شاید حسودی میکرد منم الان چیز بد بهش نگفتم فقط گفتم که کلاس دارم و زود رفتم همین.
نمیدونم چرا پس بهم دروغ میگه منظورش چیه
نازنین کاملا ازم رنجید و این نسترنم هی میگه من دروغ نمیگم اصلا گیج شدم به کی باور کنم؟؟؟؟؟؟؟
چند روز بعد نسترن زنگ زد
_سلام کیان
ازش دلخور بودم چون بهم بی اعتماد بود خوشم نمیومد
امرتون
_حالمو نمیپرسی؟
_خب چطوری؟
ممنون تو چطوری؟
_هستنم زنده میبینی که
خب خواستم معذرت بخوام و بگم که من دروغ گفتم نازنین رفتار بدی با من نکرده
گر گرفتم رگای گردنم متورم شد
_تو احمق منو به نازی بی اعتماد کردی بخاطرت اونو رنجوندم بیچاره هر چی گفت بازم بهش گوش ندادم . نمیبخشمت میدونی که من از عشق ضربه محکمی خورده بودم میخواستم دیگه اسم عشقم نیارم اما تو دوباره جا تو قلبم باز کردی منو کشتی شبا خوابم نمیبرد خیلی پستی...
گوشیو قطع کردم زدم دیوار این دخترا همه یه جورن همشون فقط بلدن بازی کنن.
****
زنگ میزدم و باید از ناز معذرت میخواستم اما من غرورم مهم بودو توی عمرم از کسی معذرت نخواسته بودم. بیخیال شدم میدونستم نازی چیزی به دلش نمیگیره اون دختر بی کینه ایه پس لازم نبود خودمو کوچیک کنم.
امتحانام بود چسپیده بودم به درس اما ارش جون که سر به هوا بود هی به مهسا زنگ میزدو اون بی چاره رو هم از کار و زندگی مینداخت قرار بود بعد این ترم با هم ازدواج کنن زیاد به هم وابسته بودن. از این جور عشق خوشم میاد زیاد به هم احترام میذاشتن....
دلم برای صدای قشنگ نسترن تنگ شده بود شبا با هم حرف میزدیم بی صداش خوابم نمیبرداما حالا که پسش زده بودم خودمم اروم قرار نداشتم .
بلاخره امتحانامم بخیر گذشت و تعطیل شدیم همه دوستا خواستیم بریم شمال اما همه یا با زناشون یا هم با دوست دختراشون میومدنزنگ زدم به نسترن همینقد قهر بس بود هنوز یه زنگ خورده بود که جواب داد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید