رمان سر اغاز یک انتها قسمت 5
خب ...خب گرفتم منتظرتم دوست دارم اغای دروغگو...
لبخندی زدم
بابا-حالا مارو سیاه میکنی جوجه؟
نه بابا جون خدا نکنه ..ارش بود خواست بهم بگه شانس خوب..
بابا-اره جون خودت.حد اقل داداش بهش نمیگفتی دختر مردم فکر نکنه مخت تاب داره....
همه خندیدیم....
نسترن
خیلی خوشحالم خودمو اماده کردم زنگ در زده شد قلبم داشت ایست میکرد مامان تو ایفون گفت بفرمایید دم در رفتیم به استقبال ...وای کیان من چقدر خوشکل شده فداش بشم من.دسته گلو دستم داد..
ممنون
_قابل نداره
رفتن داخل نشستن تو صالون منم تو اشپز خونه منتظر صدای مامانم بودم اه !!! چرا صدام نمیزنن ؟از اینجام صداشونم نمیاد ساعتم که ایستاده اصن....
نسترن مامان.....
اماده شدم دعا خوندم و چایی رو بردم اول به پدر مادر کیان و بعدا پدر مادر خودم و اخر هم .... به همسفر زندگیم....
پدر کیان: خب دلیل مزاحمت مارو میدونین این پسرم کیان سال چهارم پزشکی دانشگاه مرکزی یه بوتیک و خونه هم داره در جریان بقیه موضوعات هم هستین حالا هم اومدیم دختر گلتونو برای پسرم خواستگاری کنیم
اگر اجازه بدین این دو تا جوون برن با هم حرف بزنن
پدر من : بله حتما .دخترم اقا کیانو به اتاقت راهنمایی کن.
دنبالم راه افتاد داخل اتاق شدیم...
ـ اینجا چه قشنگه اتاقت به ادم ارامش میده
بغلم کرد.
ـ خیلی خوشحالم حالا تو بگو حاضری این بنده ی حقیرو به غلامی بپذیری؟؟ من ـ باید فکر کنم منتظر جوابم باش. ـ تورو خدا اذیت نکن . من – منتظر باش کیان .
با هم رفتیم پایین بابا بهم نگه کرد هر دومون نشستیم.......
پدر من: شما لطف دارین اقای حمیدی ما هم مشکلی نداریم فقط نسترن راضی باشه.دخترم نظرت چیه؟
هل کردم کاملا هنگ کرده بودم گفتم
با اجازه شما میخوام کمی فکر کنم.
پدر کیان:باشه دخترم اما زیاد طولش ندی که این کیان خان ما دق میکنه..
به لبخندی اکتفا کردم و قرار شد دو روز دیگه بهشون بگن جوابمو.رفتن منم زود رفتم اتاقم منتظر زنگش موندم تلفن تو دستم بود که زنگ اومد..
_سلام عزیز دل کیان
سلام جونم خوبی؟
_اه چقدر خوشکل شده بودی؟
تو هم دست کمی نداشتیا...!!
جوابم معلوم بود اما بازم گفتم میخوام فک کنم که بابام فکر نکنه دخترم چقدر هل بود.....
دو روز بعد جوابمو گفتن بهشون قرار شد اخر هفته صیغه بخونیمو یه هفته بعد عقد کنیم هر چی گفتم کیان گفت عجله داره و نمیتونه صبر کنه منم بدم نمیومد که زودتر بهم برسیم....
امروز کیان اومه دنبالم بریم خرید واسه عقد
مامان- نسترن؟؟؟؟ بدو دیگه نیم ساعته کیان پسرم منتظرته زشته بالا هم نیومد..
_باشه مامان اومدم..
با عجله رفتم دیدم با گوشی حرف میزنه تا منو دید قطع کرد..
_سلام. با کی حرف میزدی؟
سلام خانومم با یکی از دوستان ...بدو بریم که دیر شد..
رفتیم کنار یک پاساژ شیک نگه داشت
دستمو به بازوش حلقه کردم
کیان-خانومم چه نوع حلقه دوست داره؟
_حالا ببینیمو تعریف کنیم
کیان-نمیدونم چیزی لایقت پیدا میشه یا نه؟
خنده ریزی کردم ...
با هم تموم مغازه هارو زیرو رو کردیم این پسر چقدر مشکل پسنده...
_کیان بخدا پاهام درد گرفت چرا هیچی خوشت نمیاد؟
اخه هیچی نیست که لایقت باشه..
ازین که اینقدر بهم ارزش میداد تو دلم عروسی بود اروم گفتم
_عزیزم ببین این چطوره؟
نگاه کرد یه حلقه پلاتین که روش با الماس کار شده بود..
این خوبه ...
اخ خدا رو شکر اقا بلاخره یکی رو پسندید بعد از خریدن لباسامون منو به خونه رسوند
_بیا بالا؟
نه دیگه خستم ساعتم یازده شبه زشته
_نه چرا زشت باشه تو شوهرمی
اره اما بازم...
اروم دستمو بوسید منتظر موند تا داخل برم...
چقدر این پسر ماه بود؟ چقدر حواسش بهم بود؟ نوکرتم خدا جون....
تازه دراز کشیده بودم که زنگ زد
_سلام خانومم اه که چقد دلم تنگته....
تو چند دقیقه پیش رفتی از پیشم
_خب چی کار کنم ؟
هیچی مثل بچه خوب بخواب کهه فردا کلی کار داریم باید بریم لباس عروس بخریم
_اهان حق با توعه بخواب عزیزم
شب بخیر....
*****
رفتیم با هم یه پیراهن سفید خوشم اومد
_این چطوره کیان؟
برو بپوش تا ببینم
رفتم پوشیدم خیلی قشنگ بود
پوشیدی نسترن؟؟
_اره
با تعجب بهم نگاه کرد و بعدشم اخم رو شو برگردوند
درش بیار
_خوشت نیومد؟
نمیبینی پشتش لخته بدم میاد مگه نمیدونی جشن میکسه؟
_بمن چه؟ من همینو میخوام
نسترن لج نکن گرونترشو برات میخرم اما اینو نه
_همین که گفتم من همینو میخوام
اخم گنده ای کرد و گفت
ببین نسترن خانوم این جوری ابمون تو یه جوب نمیره چرا میخوای بدنتو برای دیگران به نمایش بذاری؟
حرصم در اومد پسرک از خود راضی شیطونه میگه همچین بزنم شکل قورباغه شه
اره جون عمت حریف یه دستشم نمیشی اونوقت میخوای بزنیش؟؟؟؟
لبخند محوی زدم
_ببین کیان خان یا این یا اصن لباس سفید نمیپوشم
چرا میخوای اذیتم کنی نسترن؟ چرا میخوای همه بهم بگن بی غیرت؟ برو عوض کن..
چشمام پر اشک شد زود عوض کردمو زدم بیرون داشت دنبالم میومد
نسترن............وایستا
اصلا به پشتم نگاه نمیکردم.. چه معنی میده حتی اجازه ندارم روز عروسیم لباس دلخوامو بپوشم
دستمو کشید وایستادم
چرا بچه بازی در میاری نسترن؟
_ولم کن میخوام برم خونه
بابا چرا کمی کوتاه نمیای؟چقدر تو دختر لجی؟
_من لجم یا تو؟چرا نمیفهمی؟ مگه من قراره چند بار ازدواج کنم که نمیذاری چیزی رو که دوس دارم بپوشم؟به من چه که پارتیتون میکسه میخواستی نباشه....
یهو غرید
بسه دیگه.... هر چی من هیچی نمیگم تو دم در میاری...من رو زنم حساسم و غیرتم برام از هممه چی مهمتره فهمیدی؟
بازوم تو دستش بود این قدر با حرص فشار میداد که بلاخره دادم در اومد
_دستمو ناکار کردی ولم کن
انگار متوجه نبود تا دید دستشو شل کرد فهمید بد جوردردم اومده...
ن....نسترن...ببخش... حواسم نبود...
چشام پر اشک شد دربست گرفتم رفتم خونه هر چی صداو زد گوش ندادم اقا فکر میکنه انگار کیه؟ من حتی بهم از گل نازکتر نگفته بودن حالا این اومده بمن زور میگه؟منم نسترنم ادمت نکنم دختر مادرم نیستم...
گوشیمو خاموش کردم جواب زنگاشم ندادم میل به غذا نداشتم مامان هم نگرانم بود هفته بعد عروسیم بودو من هنوز لباس نداشتم دو روزه تو اتاق قفل کردم خودمو......
سینا(داداش بزرگم)-خواهری درو باز کن کارت دارم
......
سینا-ابجی جونم باز کن ببینم چی شده چرا اینقدر ناراحتی؟ اون پسره اذیتت کرده باز کن وگرنه میرم ازون میپرسم
دیدم جدیه حتما میره بلند شدم درو باز کردم شوکه شده بود...
سینا-ابجی.... چیکار کردی با خودت؟ چقد لاغر شدی؟
همیشه وقتی غصه میخوردم زود لاغر میشدمو این قدرم به چشم میومد که نگو
اومد رو تختم نشست
سینا-ببین نسترن تو میدونی که چقدر برام عزیزی تنها خواهرمی چرا غصه میخوری چی ناراحتت کرده؟ بخدا اگه زیر سر اون پسره باشه زندش نمیذارم
_نه داداش فقط بخاطر اینکه از شما دور میشم ناراحتم..
سینا-من خواهرمو نشناسم ؟؟؟ امکان نداره تو دختری نیستی که بخاطر این حرفا ناراحت بشی راست بگو..
یهو خودمو انداختم تو بغلش بلند بلند گریه میکردم سینا تعجب کرده بود اخه من هیچ وقت گریه نمیکردم همه میدونستن گریه تو خون من نیست
سینا-حالا مطمئن شدم خبریه من معلوم میکنم کسی که بخاطرش اینطور اشک کیه.. کسی که اشک نسترن منو در تورده خودش باید خون گریه کنه...
ارومم کرد دستمو گرفت
حاضر شو میخوام ببرمت بیرون
_حوصله ندارم داداش
بیخود..... همینی که گفتم میخوام ابجیمو ببرم شهر بازی
این بچه ها ذوق کردم سریع اماده شدم پایین رفتم مامان تا منو دید اومد بغلم کرد
_میدونستم جز سینا زور کسی دیگه بهت نمیرسه
لبخند محوی زدم و رفتیم سینا زیاد خوشکل بود بی اندازه جذاب بود با جرئت میتونم بگم از کیانم خوشکلتر بود نگاه همه دخترا دنبالش بود منم دستمو تو بازوش حلقه کردم میدیدم دخترا درو و بر چقدر حرص میخورن....
سینا-خب .. خواهر ناز من اول میخواد چی سوار شه؟
_تربیل
سینا -پس بزن بریم...
با هم یک به یک همشونو سوار شدیم سینا اینقدر منو اینور اونور برد که کیان بکل فراموشم شد..
رسیدیم خونه خسته بودمو خیلی هم بهم خوش گذشته بود تتا دم خونه رسیدم دلم باز پر غم شد سینا نگاهمو خوب میخوند
سینا-بریم امشب منم اینجا میمونم
خوشحال شدم اومدیم داخل همه خواب بودن رفتم لباسمو عوض کردم تا دراز کشیدم یاد کارای کیان افتادم حتی یک دفعه هم نیومد از دلم در اره ... اشکام شروع کرد به ریختن سرمو زیر پتو کردم که صدای در اتاقم اومد فکر کردم مادرمه خودمو تکون ندادم تا بره اما سینا بود
سینا-خواهری خوابی؟منکه میدونم اینقدر زود خوابت نمیبره....
با یه حرکت پتو رو از سرم کشید تو بهت بود ذل زده بود به چشای شیشه ایم
سینا-من چیکار کنم که غمت دور شه عزیز من؟
.....
سینا-بهم بگو چرا ناراحتی؟
....
وقتی فهمید حرف نمیزنم کنارم دراز کشید محکم بغلم کرد
سینا-بخواب تا من زنده ام تنهات نمیذارم و نمیذارم غمگین شی..تو خواهر منی خواهر من ....ابجی کوچولوی خودم
تو اغوشش احساس امنت کردم احساس دلگرمی کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.
*****
بلند شدم دیدم سینا نیست حتما رفته مطبش...
اروم شده بودم
صدای داد سینا از صالون میومد دویدم سمت بیرون
سینا-تو به چه حقی خواهرمو اذیت کردی؟؟؟؟ هان ؟
کیان: اقا سینا بهتره شما دخالت نکنین من خودم میدونم دارم چیکار میکنم.
ـ چیزی که باعث اذیت خواهرم بشه حتما دخالت میکنم فهمیدی؟
دیدم داره دعوا میشه خودمو رسونم بهشون....
ـ داداش چیزی نشده خواهش میکنم خودم حلش میکنم شما چیزی نگین.
سینا: اخه.....
ـ نه داداش چیزی نگو دیگه ..کیان تو ماشین منتظرم باش الان میام.
زود رفتم بالا حاضر شدم و اومدم پایین سینا دم در بود
ـ خواهری اگه یک دفعه دیگه اشکتو در اره بخدا میکشمش.
نه داداش این حرفا رو نزن .
رفتم پایین با اخم نشستم تو ماشین . سکوت بدی حکم فرما بود نه اون حرف میزد نه من تا اینکه دم یه پاساژ شیک نگه داشت .
ـ پیاده شو
من : واسه چی؟
ـ مگه پیراهنتو نمیخوای بگیری؟
من: نه
ـ لج نکن زود باش دیر میشه.
پیاده شدیم هر چی کیان تو مغازه بهم میگفت بپسند اصلا حرف نمیزدم تا اینکه به فروشنده گفت
ـ خانوم بهترین پیراهنتونو بیارین.
فروشنده: چشم حتما
لباس رو اورد کیان گفت برو بپوش
من: نمیپوشم
ـ چرا؟
من: چون برام اهمیت نداره
ـ ای بابا
حرفش نیمه موند از پاساژ زدم بیرون دنبالم اومد
ـاین کارا چیه ؟ چرا منتظر من نموندی؟
من: ......
ـ با تو ام..
...............
نشستیم تو ماشین
من: برسونم خونه
ـ نوچ اول بریم غذا بخوریم بعد
من: نمــــــــــــــــیخوام
ـ مگه دست تو عه؟؟
دیدم بحث فایده نداره رسیدیم دم رستورانت هر دو پیاده شدیم هر دفعه ایکه دستمو میگرفت با شدت پسش میزدم.
غذا رو سفارش داد دوباره دستامو گرفت
ـ ببخش دیگه نسترنم چرا هم منوو هم خودتو اذیت میکنی؟
......
ـ غلط کردم ببخش دیگه
یه جوری با اون چشا نگاه میکنه که اصلا نمیشه خودتو قهر نشون بدی.
من: باشه بخشیدم اما دیگه اذیتم نکنی
ـ اااای به چشم عزیز من
با هم غذا خوردیم اصلا نمیشد خودمو قهر نشون بدم خیلی دوسش دارم
و مراسم عقد بخیر گذشت وقت خداحافظی مامان بابا و داداشام خیلی گریه کردیم اخر سر کیان گفت عزیزم هر وقت خواستی میتونی بری پیششون اصن همین فردا میارمت خوبه؟؟؟؟؟
با مشت زدمش بین گریه خندمو اورد دستشو گرفتم رفتیم سمت اپارتمانمون اونقدر تو راه صوت و بوق میزدن که سرم درد گرفت...
سرمو تو ماشین روی سینش گذاشت چشاش برق میزد
_خانوم ما خسته شده؟
نه اونقدر.چرا پرسیدی؟
_اخه واسه شب باید انرژی داشته باشی یهو نشستم سیخ سر جام
افرین افرین کیان خوب میدونی استرس دارم توام هی یادم بنداز خب!!!
_اخ اخ غلط کردم خانومم اصن نخوای امشبم صبر میکنم
نه نه اونجوریام نیس
_ای کوچولو خودتم کم مایل نیستیا؟
ا...ا...ا.. کیان؟؟؟؟
_اااااااااااخ قربون صدا زدنت بشم من که اسمم از زبون تو شنیدن خوشم میاد
یه خنده تو دل برو براش کردم که فهمیدم دلش ضعف رفت برام.رسیدیم دم در . درو برام باز کرد باورم نمیشه که قدم گذاشتم تو خونه رویاهام اونم با مرد زندگیم
کیان؟؟؟
_جانم...
ببین هنوز داخل نرفتم اول بهم قول بده
_تو جون بخواه خانومم .چه قولی؟
اینکه همیشه پشتم باشی نذاری هیچ دردی بهم برسه منو از همه درد ها و رنج ها دور نگه میداری باشه؟
لبخند دختر کشی زد و گفت قول میدم عزیز دلم تو هم قول بده که تنهام نمیذاری هیچ وقت....
باشه عزیزم ...
با هم رفتیم داخل رفتم تا موهامو باز کنم خیلی اذیت میکرد کیان کمکم کرد
_اخه نمیدونم این همه چیزا چیه که میزنن تو سر این زنا
ای بابا....کیان خب چیکار کنم دیگه ؟
_عیب نداره الان باز میشه همش عشقم.
روی دستاش منو بلند کرد
هی چیکار میکنی کیان؟
_دارم زنمو بلند میکنم مشکلیه؟
نه خب خسته میشی
_مگه تو وزنیم داری بچه جون؟
خب حق با توعه اما بازم دیگه....
امشب بهترین شب زندگیم بود و لذت اصلی زندگی رو چشیدم.
کیان
اخ امشب نسترنم مال من شد زن من همه کسم دیگه تنها نیستم من عشقمو دارم برای همیشه...
صبح بلند شدم دیدم بغلم خوابه خیلی معصوم بود مثل بچه ها بیگناه و پاک پیشونیشو بوسیدم صدای نفسای منظمش رو میشنیدم بلند شدم تا براش صبحانه اماده کنم
اهسته سرشو گذاشتم رو بالش بلند شدم حموم رفتم و بعد اومدم پیشش
_همسر ناز ممن نمیخواد بیدار شه؟
ام...امم... صبح بخیر
_صبح بخیر همه کسم بیدار شو که دلم برات تنگیده بد جور
اها.....بلند میشم ...ای
_چرا عشقم ؟چی شد؟
هیچی فقط کمی درد دارم همین.
_فدات بشم الهی الان برات مسکن میارم
نه خوب میشم برم حموم
_باشه پس زود بیا که صبحونه اماده میکنم برات
زحمت نکش خودم اومدم درست میکنم
_نه مگه میشه؟
رفتم حموم حالم بهتر شده بود رفتم پای میز خیلی زحمت کشیده بود با هم صبحانه خوردیمو کیان هم کنارم با هم فیلم میدیدیم.
****
کیان
7 ماه از عروسیمون میگذره نسترن خیلی حوامو داره اما من عوض شدم شیلا از وقتی فهمیده عروسی کردم هر روز پیام میده و منو یاد خاطره هامون میندازه خیلی تلاش میکنه تا منو به سمت خودش بکشونه...
توی کلاس بودم که صدای اس گوشیم بلند شد دیدم از شیلاس اول خواستم پاک کنم اما نکردم باز کردم
"عزیز دلم تو همیشه مال من بودی و خواهی بود من میام ایران به زودی تو هم منو میخوای میدونم منتظرم باش قربانت شیلای تو"
توی دلم میخواستم بیاد اما نسترن چی؟
شیلا اومد رفتم فرودگاه دنبالش تا منو دید خودشو انداخت بغلم
_سلاااااااااااااااااااااااااام کیان من
منم به خودم فشردمش
سلام شیلا خوبی؟
یهو زد زیر گریه
_فکر نمیکردم نامرد شی ولم کنی با کس دیکه ازدواج کنی اصلا به فکرم نبودی؟ غیرتت کو ؟ همش میگفتی که من زنتم حالا چی شد هان؟
حالا بیا بریم بعدا حرف میزنیم ....
چند روز به بهانه مریضی مامانم نسترنو خونه تنها گذاشتم همش با شیلا بودم عشق اول فراموش نشدنیه خیلی به شیلا وابسته شدم این چند وقته
مامان میخوام نسترنو طلاق بدم..
_غلط میکنی مگه اون دختر چیکار کرده؟
هیچی اما من میخوام با شیلا ازدواج کنم
_ببین زندگی بازی نیست اینو بفهم
مامان من تصمیممو گفتم....
تا رومو برگردوندم دیدم مامان افتاده رو زمین
مامان...مامان...
نبضشو گرفتم ضعیف بود بردمش بیمارستان.....
دکتر-پسرم مادرتون سکته خفیفو رد کرده بخیر گذشت که اسیب نزده به بدنش اما مراقب باشین دیگه بهش شوک وارد نشه..
خدا رو شکر کردمو به خودم قول دادم رو حرفش نه نیارم. به پدرم خبر دادم سراسیمه اومد خیلی نگران بود بهش اطمینان دادم همه چیز خوبه..
مامان-میخوام با کیان تنها حرف بزنم ..
همه رفتن بیرون
مامان-ببین اگه نسترنو طلاق بدی مرده منو میبینی
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید