رمان رز سرخ قسمت 2 - اینفو
طالع بینی

رمان رز سرخ قسمت 2

چرا درست باید در چنین زمانی که نه مامان گلی هست و نه حاج بابا مانی سر و کله اش پیدا شود و بدتر از آن درچنین موقعیت وخیمی..محمد هم سر برسد..



واقعا ادم خوش شانسی هستم!
از جایم برخاستم و لباس هایم را تکاندم..پوفی کشیدم و به سمت درب رفتم و درب را بستم..خواستم قدم از قدم
بردارم که دوباره زنگ درب زده شد..
ترسیده از اینکه باز هم مانی باشد با لحنی که سعی داشتم نگرانی و ترس درونش مشهود نباشد گفتم:
-کیه؟
با صدای مامان گلی که گفت منم نفسی از سوی آسودگی کشیدم..
***

-مامان گلی پس من رفتم دیگه..چیزی از بیرون نمی خوای؟
مامان گلی همانطور که مشغول تا کردن لباس ها بود..با لبخند گفت:
-نه دخترم..ولی دخترجان..زود بیای خونه ها..ساعت خونه باشی وگرنه حاجی رو که میشناسی؟دمار از روزگارت در
میاره..باشه گل دختر؟
با لبخند چشمی گفتم و با خداحافظی از خانه خارج شدم..
از باغ که بیرون رفتم..چند دقیقه ای منتظر اژانس شدم..همان طور که انتظار می کشیدم به موقع رسید..
سوار شدم و ادرس را گفتم..یک ساعتی بعد درست جلوی همان اپارتمانی که سحر ادرس داده بود ایستادیم..کرایه
را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..
کمی به اطراف نگاه کردم..رهگذر کم بود..خب معلوم بود منطقه پولدار ها گذر کمتری دارد نسبت به پایین نشین ها..
به اپارتمان رو به رو ام نگریستم..در عین سادگی عجیب شیک بود..با قدم های متین و با وقار زنگ طبقه سوم را
زدم..صدای بم و مردانه کسی از پشت ایفن بلند شد..
-بفرمایید..

-ببخشید..منزل اقای کامران احمدی؟
-بله..با کی کار دارین؟
-از طرف سحر نیک بخت اومدم..
-بیا تو..
در با صدای تیکی باز شد..
وارد شدم..با دیدن اسانسور به طرفش حرکت کردم و دکمه اش را فشردم..
اسانسور که ایستاد سوار شدم و طبقه سوم پیاده شدم..
با دیدن درب کرم رنگ و چوبی مقابلم لبخند مطمئنی زدم..ادرس درست بود..
به ارامی تقه ای به در زدم..همانطور که انتظار باز شدن درب را می کشیدم به تیپم نگاه کردم..
یک مانتو کوتاه سفید..با شلوار جین ابی و شال ابی نفتی..موهای فرم را هم از شال به حالت زیبایی بیرون فرستاده
بودم..
درب باز شد..

مردی خوش هیکل با لباس مشکی چسبی که بر تن داشت و عضله هایش درونش خودنمایی می کرد..با آن زنجیر
طلایی که دور گردنش انداخته بود مقابلم ایستاد..
به نیش خند عریضش به روی خود توجه نکردم و وارد خانه شدم..
تا وارد شدم با دیدن مهمانی مقابلم چشمانم گرد شدند..
این مهمانی دور از انتظارم بود..اما سحر گفته بود تنها یک مهمانی دوستانست و افراد فقط برای خوش و بش در کنار
هم هستند..
اما اینجا..
دخترها و پسرها با ظاهر هایی اشفته و غیر قابل وصف در آغوش هم می رقصیدند..
بعضی در کناری مشغول لاس زدن بودند و برخی دیگر جام های شرابشان را به یکدیگر تعارف می کردند..
فضا خاموش بود و دود و رقص نور فضا را مهیج تر کرده بود..
مخصوصا صدای کر کننده اهنگ که از سمت دیجی که حس می کنم تعادل خاصی روی حرکاتش نداشت..می آمد..
از امدنم پشیمان شدم تا خواستم برگردم دو تا مرد غول پیکر با چهره های وحشتناک سد راه شدند..
با تعجب به انها نگاه کردم..اما انها بی توجه به من مشغول صحبت بودند..

پوفی کشیدم..به ناچار رفتم و روی یکی از صندلی های انجا نشستم.
باید تا اخر مهمانی صبر می کردم..
اخ از سحر فراموش کرده بودم..سریع موبایلم را برداشتم و شماره سحر را گرفتم..
با تعجب به بوق های پی در پی گوش کردم..
و دریغ از جوابی از سوی سحر..
چند بار دیگر شماره اش را گرفتم اما جوابی نشنیدم..عصبانی شدم..شاید برایش اتفاقی افتاده بود..
نگران از جایم برخاستم..شاید همین جا باشد..
در همین اطراف از چند نفر سراغش را گرفتم اما کسی او را ندیده بود یا اینکه او را نمی شناختند..
پوفی کشیدم و از بین افرادی که مست بودند و تعادل جسمی مناسبی نداشتند به سختی عبور کردم..
از روی راه پله ها حرکت کردم و به طبقه بالا رسیدم..افراد کمی انجا بودند..
تعداد زیادی اتاق در ان سالن طویل بود..
انقدر نگرانی ام زیاد شده بود که به سمت اتاق ها رفتم و یکی یکی درب هایشان را گشودم..

تا مگر ردی از سحر پیدا کنم..
وقتی درب یکی از اتاق هارا گشودم با دیدن صحنه مقابل جیغی زدم و همانطور که سریع چشمهایم را روی هم می
گذاشتم درب را بستم..
وقتی درب را بستم سریع و سست به درب تکیه دادم و چشمهایم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم..
واقعا صحنه وحشتناکی بود..اصلا اینجا را دوست نداشتم..
سرم را به چپ و راست تکان دادم..
با احتیاط کمی جلوتر رفتم..تا خواستم درب یکی از اتاق های دیگر را باز کنم دستی از پشت به شانه ام زد..
هینی کشیدم و با ترس برگشتم..
با دیدن مردی قوی هیکل که اب از لب و لوچه اش راه افتاده بود و با هیزی نگاهم می کرد..ضربان قلبم بالا رفت..
اب دهانم را قورت دادم و قدمی به سمت عقب برداشتم..
مرد با لبخند عریض و طویلی تلوخوران یک قدم به سمتم برداشت..
داشتم با خودم فکر می کردم که می توانم در حرکتی فرز و زیرکانه از تله اش نجات یابم که او امان نداد و در حرکتی
غیر منتظره بازوام را محکم گرفت و من را سمت خودش کشید..

جیغی زدم و به گریه افتادم..اما هیچ سودی نداشت..جیغ و ناله من در میان اهنگ کرکنده فضا هیچ بود.
تنها خدا را التماس می کردم و از او طلب یاری داشتم..
تقلا می کردم تا از بغلش رها شوم..اما او سعی می کرد تقلاهای مرا مهار کند و همانطور ارام ارام به سمت یکی از
اتاق ها حرکت می کرد..
ناگهان یاد همان شبی افتادم که هنوز هم کابوس هرشبم هست..ان پراید..
راننده مرد..
آن خندیدن های وحشتناک..
ان ترس و دلهره..
آسمانی به سیاهی شب..
اشک هایم شدت گرفتند..تقلاهایم بیشتر شدند..
هیچ راه نجاتی نداشتم..
اما..
نا امید نشدم و چشمانم را بستم و با صدای بلندی جیغ زدم...
-خدا
اخرین امیدم داشت به واهی تبدیل می شد که ناگهان مرد از من جدا شد و محکم زمین خورد..

با چشمهای گرد شده به جسم بی جون مرد نگاه کردم..تا به خودم بیایم محکم در آغوشی کشیده شدم و او مرا
محکم و سریع به سمت زمین خم کرد..
تا خواستم چیزی بگویم صدای انفجار وحشتناکی بلند شد..
دستانم را روی گوش هایم گذاشتم و جیغ زدم..
صدای جیغ و داد می آمد..
صدای آژیر پلیس و آمبولانس..
با وحشت و ترس و لرزی که در تنم رخنه کرده بود از جایم برخاستم و به ناجی ام نگاه کردم..
با دیدن محمد قلبم از حرکت ایستاد..
نفس کشیدن برایم سخت شد..قلبم داشت از سینه بیرون می آمد..
او اینجا چه می کرد..باز هم ناجی ام شده بود..
از سر خجالت نمی توانستم نگاهش کنم..
با چهره ای عصبی و فک منقبض شده نگاهم کرد و با پوزخند گفت:

-فکر نمی کردم همچین دختری باشی..اما الان وقت این حرف ها نیست..باید یک فکری به حال فرار کردن از این
اتیش باشیم..
با وحشت به شعله های حریقی نگریستم که وحشیانه خودشان را به در و دیوار می کوبیدند..
دود بدی بلند شده بود..کم کم از اکسیژن فضا کاسته می شد و این اصلا برای ما خوب نبود..
محمد از جایش برخاست و جسم بی جون مرد را بلند کرد و به داخل یکی از اتاق ها کشید..
بعد از ان به سمتم امد و از استین مانتو ام گرفت و من را به سمت یکی از پنجره ها برد..
از بالا به پایین نگاه کرد..اتش نشان ها در تلاطم بودند تا افراد رو نجات بدند..
ان پایین قیامتی بود..
و بالا..
جهنمی سوزان!
به سرفه افتاده بودم..نفس کم اورده بودم..محمد با نگرانی به چهره ام نگاه کرد..
-خوبین؟
چشمهایم به شدت می سوزید..به سختی نگاهش کردم و ارام لب زدم..

-نه..نفس کشیدن برام سخته..تو رو خدا راه نجاتی پیدا کنین تا از این جهنم بریم بیرون..
قبل از اینکه ازم دور بشود ارام گفت..
-خودت پا تو این جهنم خانمان سوز گذاشتی و من رو هم اسیر کردی..
و رفت..
با بغض به جای خالی اش نگاه کردم..چه قدر کار احمقانه ای کرده بودم که امدم..
و اینگونه در مقابل مرد رویاهایم تحقیر شدم..
کمی به اطراف نگاه کرد..انگار او هم در مقابل این دود های سوزنده کم اورده بود..
شدت سرفه هایم بیشتر شد..
گلویم به خس خس افتاده بود..چشمهایم را از شدت سوزش بستم..
پاهایم سست شدند و کنار دیوار زانو زدم..
دستم را روی گلویم گذاشتم و تند تند نفس های عمیق می کشیدم..
صدای نگران محمد درست کنارگوشم بلند شد..

-ترانه خانم..
اما نمی دیدمش..تنها گلویم را می فشردم..انگار می خواستم گلویم را از بند سلاخی قوی رها کنم..
در پی تقلا کردن برای لحظه ای نفس کشیدن بودم که ناگهان خودم را معلق در میان اسمان و زمین حس کردم..
چشمانم از شدت بهت و حیرت گرد شدند..محمد مرا در آغوش خود مانند پرکاهی سفت و محکم گرفته بود..
دوباره چشمانم را بستم
و با دست هایم به پیراهنش چنگ زدم..
دیگر داشتم با زندگی خداحافظی می کردم که صدای فریاد بلند ..یاعلی..محمد بلند شد و با جهشی محکم از روی
زمین برخاست دوباره روی زمین نشست..
تنها هجوم قدرتمند دود و اتش را ذره ای به روی خود حس کردم..
اما..
دیگر متوجه باقی ماجرا نشدم..و چشمهایم آرام آرام به روی هم افتاد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم!

***محمد***
با اضطراب و تشویش داخل سالن بیمارستان قدم می زدم..
و مدام مشت گره شده دست راستم را بر روی کف دست چپ می کوبیدم..
چرا باید چنین اتفاقی می افتاد..
ترانه ان موقع شب در ان مهمانی کثیف چه می کرد..
سرم را محصور دستانم کردم..باورش سخت بود..ترانه چنین دختری باشد..به نگاه های معصومش نمی خورد..
ولی ما که او را نمی شناسیم..پس نمی توانیم قضاوت کنیم..
همین که سرجایم برگشتم تا دور دیگر بزنم با دیدن حاج بابا که مستقیم و خشن به سمتم می آمد سرجایم
میخکوب شدم..

مانی و بابا هم همراهش بودند..
اب دهانم را قورت دادم و صاف ایستادم..
حاج بابا نزدیکم شد..
سر به زیر انداختم و زیر لب به ارامی سلام کردم..
تا سرم را بالا اوردم با سیلی محکمی که حاج بابا بر روی گونه ام کاشت روی زمین پرت شدم..
با انکه سنی ازش گذشته بود اما ضرب دست قوی داشت..
دستم را روی گونه سرخ و کبودم گذاشتم و ارام از جایم برخاستم..
تنها پوزخند مانی روی اعصابم یورتمه می رفت..به بابا خیره شدم که با نگرانی و سردرگمی نگاهم می کرد..
و در آخر..
به چهره برافروخته و عصبی حاج بابا نگریستم..
همچون اژدهایی خشمگین تند تند نفس می کشید..
تا خواستم لب از لب باز کنم فریاد زد..

-خفه شو پسره احمق..خفه شو..یک نامرد و نامروت تو خونم بزرگ کردم..حیف نون و نمک حلالی که از سر سفرم
خوردی..حالا اون دختره احمق که نمیدونم از کجا پیداش شده بود یک چیزی..تو دیگه چرا همچین کردی و ابروی
خانوادگی ما رو جلوی در و همسایه بردی؟
این بود جواب محبت؟
این بود جواب مردونگی که در حقت کردیم و بزرگت کردیم..د اخه لامصب..پسرمی..از خونمی..عزیزمی..از هر بگی
برام عزیز تر بودی..روت قسم می خوردم بسکه مرد بودی..ولی حالا چی..
تک خنده ای کرد و دستش را روی قلبش گذاشت..این فشار های عصبی برای قلب کهنه و قدیمی اش اصلا خوب
نبود..با لحنی محکم که در تضاد با حال جسمانی اش بود ادامه داد..
-تموم شد..دیگه برام مردی محمد..
داد زد:
-حیف اسمی که روت گذاشتن..حیف اون اسمی که مال پیغمبره و تو اینجوری ننگش کردی..
تا خواستم چیزی بگویم و دفاعی از جانب خود بکنم..فریاد زد..
-هیچی نگو..هیچ توجیهی نیار..هیچی..همین که دیدم تو و اون دختره قرتی از تو اون ساختمون بغل تو بغل هم
اومدین بیرون..اونم با اون وضع..
لااله اله الله..

رو کرد سمت بابا و گفت:
-ببین حسین..از الان به بعد پسرت محمد مرد..از خانواده من طرد می شه..همین امروز برو ساکش رو جمع کن از
خونه من بنداز بیرون..همین الان میریم عقدشون می کنیم..
با چشمانی متحیر به حاج بابا نگاه کردم که دوام نیاورد و سیلی دوم را محکم تر و پرشتاب تر بر روی صورتم فرو
نشاند..
صورتم درجه به سمت چپ پرت شد..
به سختی برگشتم..
بابا سری از روی تاسف به رویم تکان داد و بازوی حاج بابا را گرفت..
قبل از انکه برود حاج بابا خطاب به مانی گفت:
-برو پسرم اون دختره هرجایی رو بیارش تو ماشین..این پسره رو هم بیارش..دم اولین محضرخونه وایستا..تا منم
بیام..
و رفتند..

نگاه اخر مانی را به روی خودم حس کردم..تحقیر..تمسخر..پوزخند..همه نوع سرزنش و طعنی در چهره اش بیداد می
کرد..
شصتم را گوشه لب خونی ام گذاشتم و کمی از خونش را زدودم..
مانی دستانش را درون جیب کت اسپورتش فرو برد و با نیشخند مضحکی که گوشه لبش داشت به سمت اتاق ترانه
رفت..
به اتاق ترانه نگاه کردم..به خاطر اون دختره احمق باید تاوان پس می دادم..ازش متنفر بودم!
که این چنین در مقایل چشمهایم پدر و پسرعمو و پدربزرگم تحقیر شدم..
طاقت فرسا بود..از همه بدتر در مقابل چشمهای مانی که هر لحظه دنبال بهانه ای بود که مرا به رگبار تمسخر ببندد..
..درد داشتم..نه درد زخم و صورتم..بلکه دردی که درون قلبم کاشته شده بود و ترکی عظیم روی قلبم ایجاد کرده
بود..
صورتم را رو به اسمان گرفتم..
-خدایا..خودت پشت و پناهم باش..آمین!

***ترانه***
با بغض به داخل خانه پرت شدم..
هیچی نگفتم..تنها دستانم را مشت کردم..قطره ای از گوشه چشمم چکید و روانه گونه نرم و بی فروغم شد..
صدای پر صلابت و پیرش بلند شد..
-اینم یه خونه که واستون جور کردم..نمی خوام دیگه هیچ وقت ببینمتون..هیچ وقت!
و درب خانه بود که محکم به روی من و محمد بسته شد..
به روی آرزوهایم..
به روی رویاهایم..
به روی زندگی ام..
و حال باید زندگی ای را می گذراندم که درونش تنفر موج می زد..
حتما از من متنفر بود..حتما!
صدای پایش را شنیدم که خشمگین از کنارم گذشت و به سمت اتاقی رفت..

درب را که باز کرد متوجه شدم سرویس بهداشتی بود..
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم..با انگشت سبابه ام قطره اشک سمجم را زدودم..
با پاهای سست به سمت یکی از مبل های توی سالن حرکت کردم..
روی مبل که نشستم نگاه کلی به خانه کردم..
یک خانه نقلی با پذیرایی کوچک و یک اشپزخانه کوچک تر..
با دو تا اتاق و یک سرویس بهداشتی..
پوفی کشیدم و سرم را میان حصار دستانم قرار دادم..همین را هم که داشتیم باید خدا را شکر می کردیم..
محمد از سرویس خارج شد..صورتش را شسته بود و حال داشت با حوله صورتش را خشک می کرد..
بیچاره چه قدر دلم برایش سوخت..بخاطر من چقدر کتک خورده بود..
چه تحقیرها که نشده بود..
هنوز تو شوک اتفاقات دیشبم..
ان دعوت..
نبود سحر..

ان مرد مست..
منجی همیشگی محمد..
ان انفجار..
بیهوش شدن..
سیلی خوردن از حاج بابا..
طرد شدن..
همه توی یک شب..
غیرممکن بود..وحشتناک بود..
کابوسی خوف ناک به کابوس های دیگرم افزوده شد..
و حال تا عمری باقیست باید حسرت و تقاص لحظه ای زودگذر و شبی ننگ را بدهم..
حال میفهمم که لذتش یک شب است و درد کشیدنش هزار شب!
نگاه محمد به چشمهایم افتاد..تهی از هر حسی..
سرد طوری که از سرمایش لرز به تنت منتقل می شد..
حوله را کناری گذاشت و به سمت یکی از اتاق ها حرکت کرد..

با غم به کبودی گوشه لب و پیشانی اش نگاه کردم..
حتما خیلی درد می کرد..
در اتاق را محکم برهم زد..
نتوانستم بیخیال بنشینم..گرچه او نمی خواهد مرا ببیند اما نمی توانم بیخیال درد کشیدنش باشم..
از جایم برخاستم و به سمت اشپزخانه جدیدم حرکت کردم..ارام ارام به تک تک کابینت ها سرک می کشیدم..
از اخر در یکی از کابینت های بالا ضد عفونی و چند تا باند یافتم..انها را برداشتم و از اشپزخانه خارج شدم..
پشت درب اتاق بسته محمد ایستادم..مردد بودم که بروم داخل یا نه..مسلما اجازه ورود نمی داد..
اما خب درد کبودی و زخمش بیشتر می شد..چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم..
با دست ازادم تقه ای به درب زدم..کمی منتظر ماندم..
جواب نداد..
پوفی کشیدم و دستگیره فلزی سرد را لمس کردم و پایین کشیدمش..
روی تخت دو نفره اتاق نشسته بود و پشت به من سرش را میان دستانش محصور کرده بود..

با شنیدن صدای باز شدن درب برگشت..ناخودآگاه دست و پایم را گم کرد..
به من من افتادم..اخر سر که دیدم همانطور در حال سوتی دادن هستم سر به زیر انداختم و گفتم:
-ببخشید..براتون باند و ضدعفونی اوردم..زخمتون خونریزی می کنه..باید ضدعفونی بشه..
با لحنی سرد و نفس گیر گفت:
-احتیاجی ندارم..
چشمهایم را بستم تا ارام باشم..کله شق بود..حق داشت ولی حق این را نداشت که با سلامتی خودش هم لجبازی
کند..
بدون انکه حرف دیگری بزنم باند و ضدعفونی را روی میز ارایشی کنارم گذاشتم و خیلی ارام از اتاق خارج شدم..
گیج و منگ وسط دو اتاق ایستادم..تصمیم گرفتم به اتاق دوم سری بزنم..
وارد اتاق شدم..وسائل اندکی را در خود جای داده بود..انگاری اتاق مهمان بود..
تخت نداشت..تنها یک فرش و یک تابلو داشت..
پوفی کشیدم و گوشه دیوار اتاق نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم..سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمانم را
بستم..

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید..تازه داشتم بعد چند سال لذت خوشبختی را می چشیدم..
تازه داشتم طعم شیرین زندگی را حس می کردم..اما با اتفاق شوم دیشب..تمام ارزوها و رویاهایم بر باد رفت..
حتی مرد رویاهایم را هم از دست دادم..محال بود که تنفرش از من بازگردد..
من مسبب جدایی او از خانواده اش بودم..
من مایه بی ابرویی اش جلوی درب و همسایه شان بودم..
اما هنوز نمی فهمم دیشب چرا همه چی عجیب بود..چرا محمد انجا بود..چرا سحر نیامد..ان انفجار چی بود..
خدایا دارم دیوانه می شوم!
خودت دل بی قرارم را ارام کن!
***
به ساعت نگاه کردم..
ساعت شب بود و هنوز محمد نیامده بود..

با دلخوری به میز چینده شده مقابلم خیره شدم..با چه زحمتی این میز را چیندم..
پشت میز نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم..
حالا چگونه باید محمد را رام خود می کردم؟
همیشه دوست داشتم همسرم باشد و حالا به خواسته ام رسیدم..اما
من اینگونه نمی خواهم همسرم باشد..
حالا بیشتر از هر وقتی میانمان حصاری از سنگ کشیده شده است..
قطره اشکی از چشمم چکید..خدایا من فقط ذره ای ارامش از تو خواستم..
آهی کشیدم و بغضم را قورت دادم..
از صبح تا شب در این خانه حوصله ام سر می رود..
حداقل باید به دانشگاه بروم.
با صدای چرخش کلید روی در سیخ سرجایم ایستادم..
اب دهانم را قورت دادم و از پشت میز بلند شدم و از اشپزخانه خارج شدم..
وارد که شد نیم نگاهی به رویم انداخت..

زیر لب سلام کردم که بی هیچ حسی سلامی سرد به رویم تقدیم کرد..
کفش هایش را در اورد..داشت به سمت اتاقش حرکت می کرد که صدایش زدم..
بدون انکه برگردد ایستاد..
منتظر بود تا بهش بگویم..
صدایم را صاف کردم تا بغضم سر باز ندهد..
-براتون شام درست کردم..م
حرفم را قطع کرد و خیلی سریع گفت:
-میل ندارم
و بی هیچ حرف دیگه ای وارد اتاقش شد..
و در اتاقش را محکم به رویم بست..و باز هم ترکی به ترک های قلب خشک شده ام اضافه شد..
پوفی کشیدم و به دیوار کنارم تکیه دادم..
من باید چه می کردم..
زندگی؟!
یا مرگ

وارد اشپزخانه شدم و به سمت میز رفتم و غذاها را داخل ظرف پلاستیکی کردم و داخل یخچال گذاشتمشان..
همان اندک ظرف هارا شستم و از اشپزخانه خارج شدم و به طرف اتاق حرکت کردم..
کمی پشت درب اتاق محمد مکث کردم..
دریغ از صدایی..
تا خواستم قدمی بردارم ناگهان صدایش بلند شد..
-الله اکبر
لبخند بی جونی روی لبم خانه نشین شد..
به ارامی عقب رو رفتم و کنار درب اتاقش نشستم..
چشمهایم را بستم و گوش هایم همانند میزبان از طنین صدای زیبای محمد که نماز می خواند پذیرایی کردند..
احساس تشنگی می کردم که چشمهایم باز شدند..
با تعجب به اطراف نگاه کردم..
اینجا کجا بود..

ناخودآگاه با یادآوری دیشب که اینجا مشغول گوش دادن به اهنگ صدای محمد بودم و خوابم برده بود اهی
کشیدم..
با تعجب به پتوی روی خودم نگریستم..
یادم نمی آید پتو روی خود انداخته باشم..
با فکر اینکه محمد این کار را کرده لبخند مهربانی روی لبم نشست و دلم گرم شد..
از جایم برخاستم و به سمت اشپزخانه رفتم و با خوردن یک لیوان اب به اتاق برگشتم..
همان پتو را زیر خودم پهن کردم و بدون بالشت خوابیدم..
یادم باشد فردا برای خودم تشک و بالشت بیاورم..
انگاری خیلی خسته بودم..
با کوله باری از غم و خستگی به آغوش گرم خواب رفتم!
***

مانتو و مقنعه مشکی ام را همراه شلوار جین مشکی پوشیدم و بدون ذره ای ارایش از خانه خارج شدم..
مقنعه ام را کمی عقب کشیدم و موهای فر و حالت دارم را بیرون ریختم..
دیشب تصمیمم را گرفتم..
حالا که متهم شدم به دختری کثیف..به دختری از جنس هرزگی..
دختری که پیش چشم عشقش هرجایی دیده میشد..
دختری که طرد شده..
دختری که تنفر در زندگی اش موج میزنه..
منم انجام میدم..
تمام این اتهام هارا عملی می کنم که حداقل دلم نسوزد..
که حداقل وقتی اینگونه خطابم می کنند..
اینگونه تحقیرم می کنند..
نسوزم..اتش نگیرم..خیلی راحت سینه سپر کنم و بگویم..اری..من
ترانه دختری هستم که تمام القاب زشت و کثیف دنیا را به خود اختصاص می دهم..

بگویید..خالی کنید..
تمام دق و دلیلتان از این دنیای بی رحم را سر من خالی کنید..
سر راه تاکسی گرفتم و سوار شدم..
در تمام طول راه به فکر هایی که در سرم در تلاطم بود می اندیشیدم..
به دانشگاه که رسیدم با دادن کرایه به راننده تاکسی از ماشین خارج شدم و وارد دانشگاه شدم..
وارد کلاس که شدم استاد سر کلاس بود..
با چشمهای گرد شده به استاد و بعد از آن به ساعت مچی ام نگاه کردم..
دیر که نکرده بودم..دیرکرده بودم؟
پوفی کشیدم و لبخند جذابی روی لبم نشست..استاد به نظر جوان می امد..
می خورد حدودا سی و خورده ای سن داشته باشد..
از روی صندلی اش برخاست و کمی به سمتم قدم برداشت..
-خانومه؟
دستانم را به صورت قفل شده با طنازی جلوی خود گرفتم..

-ترانه هستم..
نیش خندی زد و گفت:
-دفعه اخرتون باشه دیر می کنید..
در دل پوزخندی زدم..ولی به ارامی به معنای باشه سری تکان دادم و به سمت یکی از ردیف ها رفتم و نشستم..
کمی به اطراف نگاه کردم..سحر نبود..متعجب شانه ای بالا انداختم..استاد شروع کرد به تدریس کردن..
نگاهم سمت تخته بود ولی افکارم در جای دیگری سیر می کرد که با صدای استاد سریع از جایم بلند شدم..
-بله؟
کل کلاس زدن زیر خنده..با تعجب به بچه ها نگاه کردم..
استاد همانطور که ته مایه های خنده روی چهره اش نمایان بود با لحنی مرموز گفت:
-متوجه شدین چی گفتم؟
پوفی کشیدم و با ناراحتی سرم را به معنای نه تکان دادم..
استاد هم سری به معنای تاسف تکان داد و با گفتن بیشتر حواستون رو جمع کنید دوباره سرجایش نشست و ادامه
درس را داد..

بعد کلاس داشتم از دانشگاه خارج می شدم که یک نفر صدایم زد..
-ترانه
تا برگشتم با کیانوش مواجه شدم..
پوفی کشیدم و دستانم را به سینه ام زدم و منتظر ماندم تا حرفش را بزند..
به سمتم قدم برداشت..کمی خندید و با کف دست ته ریش مرتبش را لمس کرد..
-چه جالب..این دفعه بهت برنخورد خانم ایزدی..
ایزدی را از قصد کشید تا حرصم را زیاد کند..
اما سخت در اشتباه بود..دیگر ترانه سابق نبودم تا شرفم برایم مهم باشد..
نیش خندی زدم و به سمتش قدم برداشتم..
با اینکه ازش متنفر بودم ولی نمی دانم چرا سر لجبازی با خودم دوست داشتم کاری را که دلم می گفت نه را انجام
بدهم..
لبه کتش را گرفتم و کمی به سمت خودم کشیدم..
چشمهایش از شدت تعجب گرد شدند ولی کم کم چهره بهت زده اش به لبخند باز شد..

با لحنی گیرا گفتم:
-حرفتو بزن..
گوشه لبش نیش خندی عریض خانه نشین شد..
-امشب حوصله داری؟
خواستم بگویم نه ولی یکدفعه یادم آمد که محمد همیشه دیر وقت می آید..
بد نیست من هم دیر بروم خانه..
اینطور حداقل اعصابم خورد نمی شد و از بی توجهی هایش ذره ذره خرد نمی شدم..
لب هایم را جمع کردم و متعجب گفتم:
-کجا؟
لبش را گزید و کمی عقب کشید..دستانش را به سینه زد..
- یک مهمونی عالی!
ناخودآگاه با امدن اسم مهمانی داغ کردم..
تمام زندگی ام با یک مهمانی نابود شد..ولی سر لجبازی با خودم لبخندی زدم و قبول کردم..

خندید و گفت:
-کجا بیام دنبالت؟
دیگه اهمیت دادن کافی بود..چهره ام جدی شد و همانطور که کمی عقب می رفتم گفتم:
-آدرس بده خودم میام..
لبخندی زد و گفت:
-شمارتو بده تگ بزنم..
ابرویم را بالا انداختم و با زدن نیش خندی گفتم:
-نیازی به شماره نیست..آدرس رو بده سیو می کنم..
شانه ای بالا انداخت و موبایلش را در اورد و ادرس را از داخلش به من گفت..
ادرس را که نوشتم بدون اینکه بگویم خداحافظ ازش دور شدم..
برای اولین تاکسی دست تکان دادم و سوار شدم..
***

به لباس تنم نگاهی انداختم و رو به آینه چرخی زدم..کاملا عالی شده بودم..
کت و شلوار زرشکی رنگی تنم کرده بودم..و موهایم را به حالت زیبایی به صورت حالت دار دورم ریخته بودم..
کت را در آوردم و داخل کیفم گذاشتم که انجا بپوشم..
مانتو و روسری ام را تنم کردم و با پوشیدن کفش و برداشتن موبایل و کلید خانه از واحد خارج شدم..
از اسانسور که خارج شدم به ساعت مچی ام نگاهی انداختم..
شب بود..
پوزخندی زدم و سوار آژانسی شدم که منتظرش بودم..
وقتی رسیدم کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..
به ویلا رو به رو ام خیره شدم..
ویلایی بزرگ با در و دیوار مجلل که از شدت زیبایی و جلال می درخشید..
وارد شدم..
صدای اهنگ با تمام قدرت به سراسر فضا پخش می شد..
فضا طوری بود که ناخودآگاه به حالت رقص تن و بدنت می لرزید..
خندیدم..اما کلملا تصنعی..از ماندن در اینجا زیادم راضی نبودم..

ولی سر لجبازی با خودم..دستی دستی داشتم به آینده ام گند می زدم..
و برایم اصلا مهم نبود..همانطور که من برای هیچ کس مهم نیستم..
مانتو و شالم را دم درب به یکی از خدمه ها سپردم و کتم را تنم کردم..
موهایم را هم به وزش نسیم سپردم..
به سمت میزها قدم برمی داشتم که با صدای کامران برگشتم..
کت و شلوار رسمی طوسی پوشیده بود با پیراهن مشکی.
با این که حداقل جذابیت را در چهره و هیکلش داشت اصلا نمی توانستم مجذوبش شوم..
تنها قلبم مجذوب مرد ساده و معمولی ای بود که بدجور در قلبم خانه نشین شده بود و قصد اسباب کشی کردن
نداشت..
به سمتم امد و لبخندی زد..جام شرابی در دست داشت..به سمتم گرفت که کمی عقب کشیدم و با لوندی گفتم:
-نه فعلا شکمم خالیه..
دروغ می گفتم..می ترسیدم..تا به حال لب به چنین چیزهایی نزده بودم..

ولی حالا فرق می کرد..
حالا دیگر ترانه سابق نیستم..
قرار بود دختری شوم از از تبار هرزگی که وجودش از تنفر لبریز هست و هر که در کنارش باشد طعمه تنفر من می
شود..
سری تکان داد و به یکی از خدمه ها که جام شراب تعارف می کرد اشاره کرد..
وقتی نزدیکش شد جامی برداشت و سمتم گرفت..
-خیلی خب..اینو نگه دار که بعدا بخوری..
این بار ممانعت نکردم..خیلی شیک جام را بین انگشتان ظریفم گرفتم..
نیش خندی زد و با اشاره او به سمت میزی رفتیم و نشستیم..
***محمد***
از بانک برگشتم..

همین که وارد خانه شدم بی مقدمه به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان آبی را برداشتم و جرعه ای ازش را نوشیدم..
عجیب کلافه و خسته بودم..کار های وامم عصبیم کرده بود..
ضامن می خواستند..می دانستم اما تو این وضعیت بحران و طرد شدنم از سوی خانواده..
ضامن معتمد از کجا بیاورم..
تنها علیرضا بود که می توانست جور ضمانتم را به دوش بکشد..
تا همین الان در حال تصمیم گیری درباره وام بودیم..
ولی وقتی به نتیجه نرسیدیم تصمیم گرفتم برگردم خانه..
با تعجب به میز خالی و سکوت خانه نگاه کردم..
روی گاز و یخچال را هم دید زدم..
خبری از غذا نبود..
ترانه کجا بود؟
یعنی خوابیده..
اما اصلا انتظار نداشته این موقع شب بخوابد..
یادم از چندی پیش افتاد..چقدر سعی می کرد با درست کردن غذا اعتماد مرا جلب کند..

انگار سختی زندگی عجیب به دلش چسبیده بود..
اما هنوز کار داشت تا بفهمد
بی خیال خوردن غذا به سمت اتاق حرکت کردم..
در بین راه تمام تنم را تردید گرفته بود..
نمی دانم چرا حس می کردم این سکوت ترانه عجیب است..
در بین این خود درگیری با خود بلاخره حس رفتنم غلبه کرد..
به سمت اتاقش حرکت کردم..
پشت درب اتاق که ایستادم برای درب زدن تردید کردم..
پشیمان شدم خواستم برگردم که وسط راه ایست کردم..
شاید برایش اتفاق بدی افتاده باشد..
باز برگشتم..این بار قبل از اینکه پشیمان شوم تقه ای به درب زدم..
تازه یادم افتاد اگر باشد و جواب دهد برای در زدنم چه دلیلی بیاورم..
بگویم هیچی نگرانت شدم؟
نگران؟

در دل خندیدم..نه اصلا..
ولی هر چه منتظر ماندم هیچ جوابی نشنیدم..
آب دهانم را قورت دادم..
باز هم درب زدم..ولی انگار اصلا کسی در اتاق نبود..
بی درنگ در اتاق را باز کردم..
با دیدن اتاق خالی که تنها با یک فرش و تابلو و یک دست تشک و بالشت کناری در خود جای داده بود سیخ
سرجایم ایستادم..
ترانه نبود..
اخم هایم را در هم کشیدم..
آن شب موقعی که پیدایش کردم..با اینکه می دانستم ترانه چنین دختری نیست که به آن جور مکان ها برود و آن
معصومیت چهره اش..
ولی می خواستم خودش بگوید چرا رفته..
می دانم که بارها تلاش کرده به من بگوید ولی باز هم تنبیه لازم بود..
می دانم که کسی پشت این ماجرا هست وگرنه اگر یک درصد احتمال میدادم ترانه گناهکار باشد هرگز چنین خاری
را تحمل نمی کردم که با او زیر یک سقف زندگی کنم..

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ucwt چیست?