رمان رز سرخ قسمت 3 - اینفو
طالع بینی

رمان رز سرخ قسمت 3

هنوز در تلاش هستم که بفهمم چه کسی چنین ننگی را در زندگی ما انداخته.. هنوز در شگفتم..


ناگهان با یادآوری آن شب که مانند گنجشکی لرزان در آغوشم پناه گرفته بود تنم گر گرفت و حسی..
چشمهایم گرد شدند و سری از روی تاسف برای خود تکان دادم و زیر لب استغفراللهی به زبان آوردم..
بیخیال این حرف ها شدم..
ترانه کجا بود؟
***ترانه***
سردرد داشتم..سست و بی اراده از پشت میز بلند شدم..
کیفم را که برداشتم صدای کامران به گوشم خورد..
-کجا میری تری من؟

ازش متنفر بودم..لحنم کشدار شد..
-می خوام برم خونه..حالم خوب نیست..
از جایش برخاست..نزدیکم شد..تا خواست از کمرم بگیرد سریع عقب کشیدم و با لحنی تند گفتم:
-گمشو..حق نداری به من دست بزنی..حق نداری..
سرم را بین دستانم گرفتم..
-همه چی داره دور سرم می چرخه..
اهمیت ندادم..کامران هم حال درست و حسابی نداشت.
بدون درنگ به سمت درب خروجی باغ دوییدم و بعد از گرفتن مانتو و شالم از باغ خارج شدم..
همانطور که تلو تلو خوران می دوییدم مانتو و شالم را هم سرم کردم و سوار ماشینی که گرفتم شدم..
با اینکه می دانستم این موقع شب وضعیت تاکسی گرفتن خطرناک است اما چاره ای نداشتم..
راننده مردی میانسال بود..از آینه به من نگاهی انداخت و با دیدن بی جونیم گفت:
-دخترم اگه حالت بده می خوای ببرمت بیمارستان؟

به حالت نه سرم را تکان دادم..
شالم را محکم تر کردم..سرم داغ بود..
محمد حتما خانه بود..
چانه ام لرزید..چه فایده..وقتی حتی برایش مهم هم نیستم..
حتما خوابیده و راحت چشمهایش را بسته..
بغضم ترکید و همانطور که سرم را به شیشه سرد ماشین چسبانده بودم بی صدا اشک می ریختم و از تنهایی و بی
کسیم گله می کردم..
حتی خدا هم دیگر مرا تنها گذاشته بود..
او هم بنده ای به بدیه من را تنها گذاشته بود..
هق هق کردم..
خوشحال بودم که پیرمرد چیزی نمی گفت و می گذاشت راحت زاری کنم..
چرا نشود جای انسان ها عوض شود؟
همیشه مسافر سکوت می کند و به حرف های راننده گوش می سپرد..

حال راننده بنشیند..سکوت کند..حرف های مسافرانش را گوش دهد..
به خدا که گریه آدمی زاد تمام حرف هایش را بیداد می کند..
رسیدم..کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..
به سمت درب خانه می رفتم که راننده صدایم زد..
بی حال برگشتم..
شیشه ماشینش را پایین داد و با لبخند مهربان و پدرانه ای گفت:
-دخترم..مراقب این دنیا باش..توکلت همیشه به خدا باشه..گرچه زندگی سخت هست ولی خوشی هایی هم
داره..منتها باید بدونی چطوری این خوشی هارو پیدا کنی..
ناامید نشو..هیچ وقت.برای مقصدت بجنگ.بجنگ که آخرش بعد هر باختی پیروزیه..
مطمئن باش..
و در آخر با لبخند گرمی خدانگهداری گفت و رفت..
و من مات ماندم کنار خیابان..
عجیب جواب درد هایم را داد..

از کجا چنین علمی داشت که بداند دردم چیست..
اما امید؟
حتی کور سویی هم نیست که با آن دلم را ذره ای خوش کنم..
پوفی کشیدم..
با یادآوری خوردن تا جام شراب برای منه بی جنبه و تازه کار..گر گرفتم..
تعادلم دست خودم نبود..
گاهی میخندیدم و گاهی اشک می ریختم..
با دست لرزانم داخل کیف دنبال کلید می گشتم..
بعد از آنکه یافتمش روی درب گذاشتم..درب را گشودم..
حال پله نداشتم..از آسانسور استفاده کردم..
به طبقه خودمان که رسیدم پیاده شدم..
حالم خوب نبود..
انگار همه چی سرنگون شده بود..
آسمان به زمین..و زمین به آسمان آمده بود..

درب واحد را با کلید باز کردم و داخل شدم..
درب را بستم و تلو خوران به سمت راحتی حرکت کردم..
خودم را رویش انداختم و چشمهایم را بستم..
داغ بودم..
شالم را از سرم کندم و گوشه خانه پرت کردم..
مانتو ام را هم از تنم پاره کردم..
عجیب قدرت پیدا کرده بودم..
کش موهایم را هم باز کردم..
موهایم حالت دار دورم ریخت..
عرق از سر و رویم می بارید..
تا خواستم تاب را هم از تنم در بیاورم صدای درب خانه آمد و صدای چرخش کلید روی درب..
با تعجب و خمار به درب نگاه کردم..
محمد وارد خانه شد..

با دیدن من آن هم با آن وضعیت چشمهایش گرد شدند..
اما کم کم گردی چشمهایش جایش را به اخمی عمیق بین ابروهایش داد..
درب را بست و به سمتم آمد..
لبخند کش داری زدم و او در جواب پوزخندی زد..
-کجا بودی؟
لب هایم را غنچه کردم و با لحنی کش دار گفتم:
-مهمونی..
فک منقبض شده اش را بین دستانش گرفت و فشرد..
رگ کنار شقیقه اش عجیب بیرون زده بود..
-مهمونی کدوم کوفتی بودی که اینجوری افتادی؟
با سستی از جایم بلند شدم..انگار با دیدن محمد انرژی گرفته بودم..
نزدیکش شدم..
متعجب با اخم نگاهم کرد..

-گفتم کجا بودی؟
بی توجه به اخمش در یک حرکت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و خودم را بهش چسباندم..
با تعجب تکان بدی خورد..عرق از پیشانی اش ریخت..
داغ کرده بودم..همانند او..
ضربان قلب هردویمان رو هزار بود..
خواست عقب بکشد اما محکم تر بهش چسبیدم..
صورتم را جلو بردم..
مات مانده بود..
انگار توان هیچ حرکتی را نداشت..
از شدت شوک سرجایش سیخ ایستاده بود..
صورتم در چند میلی متری صورتش بود و لبانم درست مماس لبانش..
مگر می شد برای این مرد و حیایش نمرد؟
مگر می شد برای مردی که اینگونه عرق می ریزد معشوق نبود؟

برایم مهم نبود در کجا چه موقعیتی بودم..
تا به خودش آمد و خواست عقب بکشد بدون درنگ و محکم لبانم را روی گلویش گذاشتم و بوسیدم..
یک بوسه عمیق و پر از عشق..
دانه های ریز و درشت عرق از پیشانی ام سرازیر می شد و روی لب هایم می نشست..
از شدت شوک تمام تنش منقبض شده بود..
چشمهایم را بسته بودم و خودم را به او می فشردم..
می خواستم درونش حل شوم..
می دانم که او مرا دوست ندارد..می دانم نمی خواهد مرا..
می دانم در دنیای پاکش مانند شیطان هستم..
اما او برایم بتی مقدس بود که می پرستیدمش..
او عشقی بود که از معشوق بودن برایش سیراب نمی شدم..
مهم نبود برایم که او پیش خودش چه فکر می کند..
مهم آن بود که من خوشحال بودم و راضی..
یاد حرف پیرمرد افتادم..

-بجنگ..که اخرش بعد هر باختی پیروزیه..
با لبخند تلخی لبانم را از روی پوست داغ و گر گرفته اش برداشتم..
به چشمانش نگاه کردم که پرسش گونه و ماتم زده نگاهم می کرد..
قطره اشکی از چشمم چکید..
رد اشکم را دنبال کرد..
طاقتم تمام شد..به سرعت ازش جدا شدم و با هق هق به سمت اتاقم دوییدم..
درب را محکم بستم و پشت درب نشستم..
بی صدا اشک می ریختم..
چقدر آدم باید تنها باشد..
چقدر..
***محمد***

مات وسط پذیرایی ایستاده بودم..
هنوز تو شوک اتفاقات چند ثانیه پیش بودم..
دست از حلاجی کردن موقعیت ها برداشتم و سری تکان دادم..
با یادآوری آن بوسه قلبم تند شد..
ان قطره اشک که از چشمهای معصومش چکید..
آن بغض جاگیر شده در گلویش..
این ها نشانه چی بود؟
یعنی او به من علاقه داشت..
به خودم نهیب زدم..
نه محمد..این افکار غلط چیه با خودت فکر می کنی..
او مست بود..موقعیت و مکان در دستش نبود..زیر لب استغفراللهی گفتم..من که بودم که بخواهم بنده خدا را قضاوت
کنم..
او حتی فردا یادش می رود که کجا رفته بوده و چه کرده..

نه محمد..او هم بنده خداست..من میبینم که او تجلی یک نور امید و بزرگیست..میبینم که خدا درون این زن یک
روح عجیب دمیده.
ولی نمی دانم چرا دلم نمی خواست این بوسه از سر هوس باشد..
زیر لب استغفراللهی گفتم و از جایم تکانی خوردم.
خدا می داند و بس..انسان ممکن الخطاست و خدا بارها گفته برای رهایی از عذاب این گناه استغفار کنید.
می دانم کجا بوده...حتما برای رهایی از مخمصه و عذاب های این چند روز که می دانم خودم هم کم مقصر نبودم
چنین کاری کرده..وگرنه از ترانه ای که من میشناسم و معصومیت نگاهش..چنین حریص بازی هایی غیرممکن و
غیرقابل باور بود.
اما ناچار بودم..باید کمی با خدای خودم خلوت می کردم و درباره پیشروی این راه کمی تامل می کردم.
زندگی پر تنشی پیش رو داریم..باید کمی ایثار به خرج می دادم تا بتوانم در کنار ترانه زندگی کنم.
باید دلم را با خدای خودم یکی کنم.
نمی دانم این دوست داشتن را به تعبیر نیک بگیرم یا یک جور امتحان..
اما هرطور هست خدا پیش رویم قرار داده و من باید با جان و دل می پذیرفتمش ولحظه ای سست نمی شدم.

زیر لب خداراشکری گفتم و به سمت اتاق حرکت کردم!
***ترانه***
با احساس کرختی از جایم برخاستم..کش و غوصی به بدنم دادم..خمیازه ای طویل کشیدم و لبخندی زدم..
با تعجب به جایم نگاه کردم..چرا پشت درب اتاق خوابیده بودم؟
به دیشب فکر کردم..چه اتفاقی افتاده بود؟
رفته بودم مهمانی..کامران را دیدم..بعد از آن جام شرابی برایم گرفت..سر میز نشستیم..
تماشاچی رقصنده ها بودم..هوا سرد شده بود و تصمیم گرفتم برگردم خانه..
کامران درخواست رقص داد..
اما ممانعت کردم..دوست نداشتم دست کسی به من می خورد..
اما نمی دانم چرا دست رد به سینه تعارف جام شرابش نزدم..

و در عین ناباوری جام شراب را سر کشیدم..هنوز هم طعم تلخ و تندش زیر زبانم بود.. جام سرخ پشت سر هم..
و دیگر چیزی یادم نمی آمد جز داغی و داغی و داغی..
آن هم با وجود سوز شدید هوای سرد باغ!
پوفی کشیدم..از جایم بلند شدم..ناگهان حرفی در سرم اکو داده شد..
-بجنگ..که بعد از هر باختی پیروزیه..
اخم هایم را در هم کشیدم..این دیالوگ را کجا شنیده بودم که اینگونه در سرم فریاد می زد اما نمی دانم گوینده اش
چه کسی بود..
دستم را به سرم گرفتم و متفکر از اتاق خارج شدم..
خمیازه ای کشیدم و تا سرم را بلند کردم دهان باز شده ام کم کم بسته شد..
محمد اینجا چه می کرد؟
روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته بود..نیم نگاهی به رویم انداخت..
نمی دانستم چه کنم..دست و پایم را گم کردم..قبل از انکه چیزی بگویم..صدایش بلند شد..
-سلام

لب پایینم را گزیدم و به ارامی سلام کردم..چرا انقدر در برابرش سست و بی عرضه می شدم..
از دست این بی حواسی هایم دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم..
نفسی عمیق کشیدم و بی توجه به او سمت آشپزخانه حرکت کردم..آبی به صورتم زدم تا کمی حالم جا بیاید..
بعد از آن خواستم به سمت کتری حرکت کنم که دیدم چای دم کشیده روی میز است..
از روی تعجب لب برچیدم و دستانم را به کمرم زدم.
چقدر سوال در سرم پدید آمده بود..اول آنکه محمد این وقت روز در خانه چه می کند..دوم آنکه چقدر عوض شده
که چای دم می کند؟
سوم اینکه. با صدای خفه ای جیغ زدم:
-به من سلام می کنه..
چشمهایم را بستم و دستم را به سرم گرفتم..حتما خواب می بینم..به سمت قوری و کتری حرکت کردم..
همانطور که مشغول چای ریختن بودم با خودم فکر کردم کاش هرگز دیشب به آن مهمانی نمی رفتم..

کاش لب به ان مشروب لعنتی نمی زدم..
کاش..
یکدفعه با احساس سوزش دستم جیغی زدم و قوری چینی از دستم رها شد..تا به خودم بیایم قوری روی زمین افتاد
و با صدای بدی به هزار تکه تبدیل شد..
با شوک به قوری نگاه می کردم و دستم را در دست دیگرم محصور کرده بودم که با صدای محمد جیغ دیگری زدم..
-چی شده؟
آب دهانم را قورت دادم و با لرزشی که در صدایم نهفته بود گفتم:
-قوری..ش..شکست.
نگاه از نگاهش گرفتم..بی توجه به لرزش تن و بدنم از کنارم گذشت و روی زمین کنار قوری نشست..
نه واقعا ترانه انتظار داشتی بیاد بغلت کنه و بوست کنه بگه وای فدات بشم اوف شدی..
با وجود سوزش دستم در دل به خود خندیدم..چقدر ابله بودم..
تکه های قوری را به آرامی جمع کردم..آرامش خاصی در تک تک رفتارش بیداد می کرد.
بدون آن که سرش را بلند کند خطاب به من گفت:

-برین اون طرف..
دلم می خواست با او لجبازی کنم ولی عقلم فرمان می داد ترانه کله شقی نکن..
بلاخره عقلم حاکم شد و آرام آرام طوری که سعی داشتم شیشه به داخل پاهایم نرود از آشپزخانه خارج شدم..
ولی در حین خارج شدن خواستم برگردم که چیزی را به محمد یادآوری کنم که به شیشه تقریبا درشت رو به رو ام
نگاه نکردم و مستقیم پا روی شیشه گذاشتم..
جیغم که به هوا رفت خوردم زمین..
دیگر داشت اشک از چشمانم سرازیر می شد..امروز عجب روز نحسیست که از صبحش که اینجور شده و همش دارم
بد میارم وای به حال بقیش..
محمد شیشه ها را که جمع کرد..درب یکی از کابینت ها را گشود و بعد از برداشتن چیزی نزدیکم شد..
کنارم ایستاد..باند و بتادینی را به دستم داد و بعد از گفتن ..بفرماییدی.. از کنارم گذشت..
زیر لب بهش فحش می دادم و باند را دور دست و پایم میبستم..
واقعا چه انتظارات گوهر باری داشتم من از این مرد بی احساس!

***
تصمیمم را گرفتم..می خواستم به هدفم برسم..
نمی دانم که موفق میشوم یا نه ولی به خدا اطمینان داشتم و ایمانی کامل!
از اتاقم خارج شدم..به طرف آشپزخانه حرکت کردم..
.
از درست کردن غذا شروع کردم..باید محمد را به طرف خود می کشاندم..مهم نبود چه قدر باید سختی را تحمل می
کردم..مهم آن بود که محمد را عاشق و دلباخته خود می کردم..
.
شروع کردم به پختن..خداراشکر همه چی داخل خانه بود..فسنجون و لازانیا درست کردم..همراهش دو نوع سالاد و
چند نوع دسر هم اضافه کردم.
آشپزیم که تمام شد به طرف پذیرایی رفتم و تمام هال را جمع و جور کردم و دستمال کشیدم..
.
به ساعت نگاه کردم..از فرط خستگی پوفی کشیدم و دستی به پیشانی ام گذاشتم..
یک ساعت دیگر بیشتر وقت نداشتم..
وارد حمام شدم و یک دوش نیم ساعته گرفتم..
.
بعد از آن سری موهایم را خشک کردم و بعد کشیدن سشوار باز دورم ریختمشان..

دوست نداشتم فکر کند قصد دیگری دارم..می دانم محمد به زن ها طوری دیگر و با نگرشی دیگر نگاه می کند.. به
همین علت یک سارافن صورتی کمرنگ با شلوار سفید پوشیدم..
.
بیشتر شبیه دختربچه ها شده بودم..تنها یک آبنبات چوبی در دست کم داشتم..
در دل خندیدم..
ولی با یادآوری زمان وایی گفتم و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه دوییدم..
سریع با زیباترین سلیقه ای که همراه داشتم میز شام را چیدم..
.
تا خواستم کش و غوصی به بدن خسته ام بدهم که صدای چرخش کلید روی درب آمد..
سریع از آشپزخانه خارج شدم..وارد هال که شدم خانومانه با لبخند ملیحی به سمت درب رفتم و کیفش را از دستش
گرفتم..
.
تغییر حالت چهره اش را به خوبی تشخیص دادم..انگاری از این حرکت تعجب کرده بود..
سرم را که بلند کردم دیدم چشمهایش میخ موهایم بود..اما تا دید نگاهش می کنم سرش را به زیر انداخت و آرام
سلام کرد..
.
لبخند محجوبی زدم و جواب سلامش را دادم..
و در آخر بی توجه به چشمهای متعجبش ..خسته نباشید.. هم اضافه کردم..
کیفش را کناری گذاشتم و به سمت اشپزخانه حرکت کردم..

.
وقتی از او خواستم که برای شام به اشپزخانه بیاید کمی مکث کرد اما با باشه ای کوتاه و محترم قبول کرد..
همین هم غنیمت بود..
پشت میز نشسته بودیم و در سکوتی مطلق مشغول غذا خوردن بودیم..
.
تنها صدای برخورد قاشق و چنگال با ظرف هایمان سکوت حاکم بر اتاق را می شکافت..
غذایش که تمام شد کمی پشت میز مکث کرد..
و بعد از گذشت چند ثانیه دست شما درد نکنه ای گفت و از پشت میز بلند شد و رفت..
لبخند کوتاهی زدم..
همین هم برای منه قانع..کافی بود..
***
از دانشگاه خارج شدم..به ساعت مچی ام نگاهی انداختم..سه ساعت دیگر تا آمدن محمد وقت بود..
تاکسی گرفتم و سوار شدم..البته بین راه کمی کلم و کاهو خریدم..
.
به خانه که رسیدم بدون مکث لباس هایم را با لباس های خانه تعویض کردم و مشغول درست کردن شام شدم..

تصمیم گرفتم مرغ درست کنم..
غذا درست کردن که تمام شد به سمت اتاق محمد رفتم..
.
با ورود به اتاقش عطر خاص اتاقش را به ریه هایم فرستادم..
زندگی من در این عطر و وجود هرچند اندک او خلاصه می شد..
از کنار تخت دو نفره که گذشتم متوجه جانماز بزرگ وسط اتاق شدم..به طرز زیبایی رو به قبله پهن شده بود..
.
تنها با گوشه ای از جانماز روی مهر پوشیده شده بود..
ناخودآگاه مسخ زیبایی سبز جانماز و عطر حضور هوای محمد شدم..
روی جا نماز نشستم..انگار حس می کردم نشستن حتی روی این جانماز لیاقت می خواد..
.
دستم را به سمت تسبیح سبز رنگ بردم و با سر انگشت دانه های کوچک و گردش را لمس کردم..
تمام این جانماز و بی کرانه هایش به من آرامشی عجیب می داد..
لبخندی روی لبم نشست..با صدای چرخش کلید روی درب سریع از جایم برخاستم و از اتاق خارج شدم و با کمی
مکث و درنگ درب اتاق را بستم..مبادا صدای درب را بشنود.
چشمهایم را بستم و نفسی از سوی آسودگی کشیدم..

خداراشکر هنوز کامل وارد خانه نشده بود..دستی به لباس هایم کشیدم و با لبخند به سمت محمد رفتم..
-سلام..
در حال گذاشتن کتش روی جالباسی بود که با صدایم برگشت.
لبخند مردانه ای زد و سر به زیر جواب سلامم را داد..
و نمی دانست که دل من چگونه از این لبخند و سلام شیرین غنج رفت..شاید برای دیگران کم باشد اما برای من
دنیایی بود..
حال می توانستم محمد را بهتر بشناسم..انگار کم کم داشتم با وجود و اخلاقیات از جمله دنیای او آشنا می شدم..
با انرژی وصف ناپذیر به سمت آشپزخانه حرکت کردم..هنوز تا اینکه کامل او را بشناسم و او را رام خود کنم خیلی
مانده بود اما آرام آرام..
در مقابل هم در سکوتی مطلق مشغول خوردن شام بودیم..
و باز هم همانند دیشب صدای نفس کشیدن و برخورد قاشق و چنگال ها..
من غرق در تفکرات خود و او هم غرق در دنیای خود..

گاهی حس می کردم هیچ وجه اشتراکی بین من و دنیای محمد نبود..
منی که در خانواده ای بی بند و بار رشد کرده بودم و محمدی که در خانواده ای مقید..
زمین تا آسمان با همدیگر فرق می کردیم..
ولی چه چیزی بود که اینگونه مقابل هم قرار گرفته بودیم..
در اندیشه های نامعلومم به سر می بردم که با صدایش میخ شدم سرجایم..
-به چیزی احتیاج ندارین برای خونه؟
و چشمان گرد شده و دهان باز شده ام..
و ضربان قلب و نگاه سر به زیر محمد..
به سختی دهانم را بستم و آب دهانم را قورت دادم..
-نه ممنون..
همین..
آری همین..بلکه همین را هم به سختی از گلو بیرون فرستادم..
سری تکان داد و از جایش برخاست و تشکری کوتاه کرد و آشپزخانه را ترک کرد..
من ماندم و لبخند شیرین روی لبم..

***
امروز از همان شرکتی که برای استخدام فرم پر کرده بودم باهام تماس گرفتن..
خیلی خوشحال شدم چون که پذیرفته شده بودم و شرایط کاری اش هم عالی بود..
صبح با صدای آلارم موبایلم از خواب برخاستم..کش و غوصی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم..
تشکم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم..وارد آشپزخانه که شدم از شدت ترس جیغ زدم..
ابروهای محمد برای لحظه ای بالا رفت..
نیم نگاهی گذرا به رویم انداخت و لبخند محجوبی زد..
-چی شده؟
لب زیرینم را به دندان گرفتم و چشمهایم را بستم..زیر لب..هیچی گفتم و عقب رو رفتم..
به طرف دستشویی حرکت کردم..
.
این چند روزه چرا محمد همه اش خانه بود؟
رو به روی آینه دستشویی که قرار گرفتم با دیدن خودم جیغ خفیفی کشیدم..

من اینجوری جلوی محمد حضور پیدا کرده بودم؟
اینگونه بی ریخت و آشفته..
موهای فرم مانند سیم ظرفشویی روی هوا معلق بودند و از همه صورت پف کرده ام...
.
دستم را با اشفتگی به سرم زدم و چشمانم را با حرص بستم..
پس بگو چرا محمد لبخند تحویلم داده بود؟
محمد سال به سال لبخند نمی زد..وایی گفتم..
حتما پیش خودش گفته بود چه اعجوبه ای هستم..
.
پوفی کشیدم و موهایم را شانه زدم و مرتب دورم ریختم..صورت ملتهب و پف دارم را هم چند بار آغشته به آب سرد
کردم تا حداقل کمی از پفش بخوابد..
همانطور مشغول مسواک زدن بودم که با یادآوریس اینکه قرار بود بروم سرکار قلبم افتاد داخل دهانم..
.
از شدت حرص محکم چند بار به طور پیوسته و محکم با مشت به سرم کوبیدم..
چرا من انقدر بی حواس و احمق شده بودم..؟

با یادآوری لبخند محجوب محمد ناخودآگاه لبخند زدم..می گویم دیگر دیوانه شده ام..
دیوانه ام کرده بود..گاهی می خندیدم و گاهی می گریستم و گاهی هم نفرین و ناله به حراج می گذاشتم..
.
سری از روی تاسف برای خود تکان دادم و سریع از دستشویی خارج شدم..
بدون آنکه به سمت آشپزخانه بروم سریع به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم..
حاضر که شدم کیف و موبایلم را هم برداشتم..دم درب ایستادم..مشغول بستن بند کتونیم بودم که با صدای محمد
مات ماندم..
-کجا میرین؟
با ابروهای بالا رفته نگاهم را چرخاندم سمتش..هنوز تو بهت بودم..انگار شک داشتم که این حرغ از سوی محمد
باشد..
چه قدر عوض شده بود..
با لحنی متعجب به سمت درب اشاره کردم و آرام گفتم:
-دارم..میرم..سرکار
به تغیرر حالت چهره اش خیره شدم..خنثی بود..نه لبخندی..نه پوزخندی..نه اخمی..نه غم و حزنی..هیچ و هیچ!

-بهتر نیست اطلاع بدین به من..
ناخودآگاه پوزخند زدم..
-تا حالا که نمی دادم..لزومی نداشت..چطور الان با دو روز پیش فرق کرده؟
لبخند متینی زد..
-اون موقع یکم درگیر کارهام بودم..ولی خب بلاخره حق هر مردی هست که بخواد بدونه همسرش کجا میره و کی
میاد..که اگه کسی ازش پرسید همسرت کجاست بتونه پاسخگو باشه..
-باشه..
خواستم بروم که ادامه داد:
-می تونم بدونم محل کارتون چطور جایی هست؟
در دل خندیدم..چه شده بود که محمد اینگونه در مقابل من احساس مسئولیت و همسری می کرد؟
-یک شرکت بزرگ برای طراحی دکوراسیون داخلی استخدام شدم..امروز اولین روز کاریم هست..
سرش پایین بود..
-می رسونمتون.

یک تای ابرویم بالا رفت..
-ماشین داری؟
لبش را گزید..
-ماشین دوستم هستش..برای دو روزی ازش قرض گرفتم..می رسونمتون..
و بدون اینکه اجازه تصمیم گیری به من دهد از کنارم گذشت و بعد از پوشیدن کفش هایش از خانه خارج شد..
.
و من مات و مسخ شده خیره به درب ماندم..
می خواست من را برساند؟
انگار روی ابرها سیر می کردم و در حال پرواز کردن بودم..
لبخند کمرنگی روی لبم نشست و از خانه خارج شدم..
.
در بین راه تمامش سکوت بود و سکوت..
هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشد..و هنگام پیاده شده تنها به تشکری اکتفا کردم..
ماشین دوستش یک پراید نقره ای رنگ بود..

در حال رفتن به سمت ساختمان مد نظر بودم که با صدایش سرجایم ایستادم..
-ترانه خانم..
لبخند محوی زدم..چقدر غریبه بودیم که مرا با پسوند خانم خطاب می کرد..یعنی بین من و محمد میلیارد ها فرسخ
جدایی و فاصله بود؟
فاصله ای که هیچ گاه قصد کوتاه آمدن و کم شدن نداشت؟
.
یکی در دلم نهیب زد..ترانه..مگر تو به همان خدایی که اعتماد کردی و جواب اعتماد و توکلت را گرفتی ایمان نداری؟
ان خدا همانی بود که دل و قلبت رو بهش سپردی تا محمد را به سوی تو سوق دهد و می بینی که این فاصله هر روز
از جریانش کاسته می شود و محمد به تو نزدیک تر..
.
باز هم توکل کن..خودش مهربانه و مهربانی میده..
خودش به این فاصله انتها میده..آره!
به سمتش برگشتم..
-بله؟
نگاهش به من بود..این بار مستقیم..
-کی بیام دنبالتون؟

.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم..و بعد از آن چرخش سریعی به سرم دادم که باعث شد شالم به عقب کشیده بشه و
موهای مشکی و فرم در هوا همراه نسیم برقصند..
بدون توجه به این حرکت خطاب به محمد گفتم:
-ساعت
.
اما نگاه محمد معطوف آسمانی آبی و صاف بود..انگاری عصبی بود..و دستان گره شده اش روی فرمان نوید خوشی
نمی داد..
بدون اینکه نگاهی به رویم بیندازد باشه ای گفت و با گفتن خدانگهداری ماشین را روشن کرد و رفت..
.
و من هاج و واج کنار خیابان ماندم..
متعجب لب برچیدم..چرا اینگونه رفتار کرد؟
با انداختن شانه ای به سمت بالا به سوی ساختمان حرکت کردم و در این بین شالم را که مسبب تلخ شدن اعصاب
محمد بود کمی جلو کشیدم..
***

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.غلتی زدم و چشمهایم را باز کردم.با خواب آلودگی با دستم دنبال موبایل
می گشتم که زیر بالشتم پیدایش کردم.
خمار جواب دادم:
-بله؟
صدای رسا و زنانه ای داخل موبایل پیچید.
-سلام عزیزم.خانم ایزدی؟
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-بله خودم هستم شما؟
لحنش دوستانه شد.
-عزیزم من منشی شرکت پرند هستم که باهاتون تماس گرفتم.
با شنیدن اسم شرکت پرند دست و پایم را گم کردم.سعی کردم به خود مسلط باشم.
-بله بله خودم هستم.بفرمایید
استرس تمام تنم را گرفته بود اما با شنیدن حرف منشی ذوق زده جیغ خفیفی زدم.
-تبریک می گم شما خوشبختانه طرح های شما پذیرفته شده.

نتوانستم زیاد خوشحالی ام را بروز دهم.سعی کردم متین باشم.
-خیلی ممنونم.چقدر عالی!
-بله عزیزم.فقط اینکه شما فردا راس ساعت اینجا باشید برای شروع به کار.
-خیلی ممنونم.حتما
-خواهش می کنم خدانگهدار
-خداحافظ.
تا تماس قطع شد جیغ بلندی زدم و سرحال و قبراق از اتاق خارج شدم.تا شب مشغول جیغ جیغ کردن بودم و
آهنگ می خواندم و می رقصیدم.
غذای لذیذی پختم و حمام رفتم.کمی خانه را گردگیری کردم و بعد از پوشیدن لباس تمیزی منتظر محمد شدم.
ساعت که شد محمد آمد.کلید که روی در چرخید سریع خود را به آشپزخانه رساندم.نمی خواستم فکر کند که
منتظر او نشسته بودم.با ظاهر سازی موفق هنگام ورودش از آشپزخانه خارج شدم و با لبخند محجوبی سلام کردم و
برای دومین بار در عمرم نزدش رفتم.
او هم به آرامی سلامی کرد اما تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود و مرتب نگاهش را میان خانه و من گردش
می داد.

کیفش را ازش گرفتم و کناری گذاشتم.سر به زیر لبخند متینی زد و با گفتن با اجازه ای به سمت اتاقش رفت.
لبخند عمیقی زدم و به آشپزخانه رفتم.این بار شام را در میان پرسش های کوتاه او و پاسخ های کوتاه تر من سپری
کردیم و این پرسش ها بیشتر در رابطه با شرایط کاری جدیدم بود. مثل یه شوهر معمولی رفتار می کرد.
اما من این معمولی بودن را نمی خواستم!
انتظار داشتم بعد از آن برخورد سرد صبح رفتارش هم سرد باشد اما این گرمی نگاه و رفتار نوید خوبی می داد.
موقع خواب نمی دانم چرا توقعم رفته بود بالا.انتظار داشتم مرا هم همراه خودش تا اتاقش همراهی کند.اما زهی
خیال باطل!
بعد از خوردن شام و تشکری ساده به سمت مبل ها رفت و مشغول وارسی برگه هایش شد.
دمغ شده دو استکان چای ریختم و همراه سینی از آشپزخانه خارج شدم.
روی میز رو به رویمان گذاشتم و با فاصله کمی ازش نشستم.
او مشغول برگه هایش بود و من مشغول فیلم دیدن. فیلم تمام شد اما کار کردن محمد نه.هرچه زیر چشمی نگاهش
کردم نه سر بلند کرد و نه چیزی گفت.
بیخیال پوفی کشیدم و با گفتن شب بخیری آهسته که خودم هم به سختی شنیدم از جایم بلند شدم.

روی تشکم که دراز کشیدم به تمام اتفاقات اخیر فکر کردم.درست از روز اول.همه چی بد بود سرد بود و یخبندان!
ولی حس می کنم کم کم گرما به خانه ما مهمان شده و دارد از من و محمد نوپایی قدرتمند می سازد.
خیلی قدرتمند اما حس می کنم هنوز در جاده عشق پاهایمان سست و لرزش دارد!
***
طرح هایم را یکی یکی دسته بندی کرده و داخل پوشه دکمه ای زرد رنگ مقابلم گذاشتم. از پشت میز بلند شدم و
پوشه را برداشتم.
تقه ای به در اتاق رئیس صدری زدم.با بفرمایید از جانب او وارد شدم.
طرح ها را که یکی یکی نشانش می دادم با لبخندی آشکار خطاب به من گفت:
-اینا عالیه دخترم!عالی!
با لبخند متینی تشکر کردم.قرار شد که طرح هایم اجرا شوند.با خوشحالی از شرکت خارج شدم و دربست گرفته و
سر راه هم یک جعبه شیرینی گرفتم.

وارد خانه که شدم از شدت خوشحالی لباس هایم را روی مبل پرت کردم. در حال رفتن به سمت اتاق بودم که صدای
اذان بلند شد.
به ساعت دیواری نگاه کردم.اذان مغرب و عشاء بود.مردد بودم.نمی دانستم بروم بخوانم یا نه!
ناگهان آهی کشیدم.من نه یاد داشتم وضو بگیرم و نه یاد داشتم نماز بخوانم. ناراحت و دمغ شده روی مبل نشسته
بودم که ناگهان فکری به سرم زد.اینترنت!
لبخند عمیقی زدم و به سمت موبایل رفتم. حدود یک ساعتی مشغول خواندن نحوه صحیح وضو گرفتن و نماز
خواندن بودم.
و در یک تصمیم ناگهانی تصمیمم را عملی کردم. به دستشوی رفته و طبق گفته های اینترنت وضو گرفتم و روی
جانماز محمد به نماز ایستادم.لبخند کمرنگی زدم.
هنوز هم عطر محمد در سرتاسر این اتاق در گردش بود.به جای چادر روسری بلندی روی سرم انداختم و تصمیم
گرفتم دفعه بعد چادر نماز بخرم!
با کلی حس خوب تکبیر گفته و نماز را شروع کردم.
با وجود اینکه حس می کردم بعضی قسمت های نماز را لنگ میزنم تصمیم گرفتم از محمد بعضی اشکال هایم را
بپرسم و او برایم رفع کند.هنوز هم مشتاقم بدانم عکس العملش چیست.

مهرش را بوسیدم و از اتاق محمد خارج شدم.به آشپزخانه رفتم تا کمی فکر کنم برای شام چه چیزی سر و پا
کنم.حدود یک ساعتی مشغول پختن ماکارانی بودم و شعر می خواندم که محمد آمد.
این بار برعکس سر وضعم معمولی بود.موهایم را هم با کلیپسی بسته بودم. می دانستم که مرد ها از گیس باز خانم
ها خوششان آید.
اما محمد که فعلا مرد من نبود. او فقط در ظاهر شوهر من بود!
سلامی کردم و او هم با ملایمت جواب سلامم را داد.او برای تعویض لباس به اتاق رفت و من هم مشغول چیدن میز
شدم.
بد نبود قبل از شام چای تازه ای بنوشد و سپس زیر کتری را روشن کردم و به محض جوش آمدن چای را دم کردم.
محمد از دستشویی بیرون آمد که گفتم:
شام تا ده دقیقه دیگه حاضره.الان چای میارم!
سری تکان داد و روی مبل نشست.با دیدن چای تازه خودم هم هوس کردم چای بخورم. یک استکان دیگر چای
ریختم و همراه سینی از آشپزخانه خارج شدم.
سینی را روی میز گذاشتم و بعد از برداشتن استکان چای خودم روی مبل رو به روی به محمد نشستم.لبه لیوان را به
سمت دهانم بردم و کمی از چای داغ را مزه مزه کردم.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه ojmieo چیست?