رمان رز سرخ قسمت 7 - اینفو
طالع بینی

رمان رز سرخ قسمت 7

محمد درب را باز کرد و سر به زیر همانطور که لب هایش می فشرد تا نخندد گفت:


-ترانه خانم شما نمی خوای بیدارشی بری شرکت؟
با یادآوری شرکت چشم های خواب آلودم گرد شد. حتی موقعیت آشفته ام مقابل محمد هم مهم نبود. جیغی زدم و
از جایم پریدم و با دو از اتاق خارج شدم. دستشویی رفتم و بعد از اینکه سریع دست و صورتم را شستم، تند تند
لباس پوشیدم و کیف به دست از اتاق خارج شدم.

محمد با کنایه ای بامزه گفت:
-خوشبختانه صبحانه ام که نداشتیم. برات لقمه گرفتم برو بخور می رسونمت!
و از خونه خارج شد. مات وسط هال ایستادم. وقتی کامل جمله اش را حلاجی کردم زدم زیر خنده و با عشق قربان
صدقه اش رفتم!
یعنی دوست داشت با هم صبحانه بخوریم.وای که چه می شد!
کشداری » به « به آشپزخانه رفتم و لقمه زیبا و ظریفی را که محمد درست کرده بود به زور داخل دهان چپاندم و
گفتم!
به سرعت از خانه خارج شدم.داخل ماشین که نشستم سریع حرکت کرد. وای که دیر کرده بودم. به مراعات وقتم و
عجله داشتنم تند می رفت ولی با لبخند محجوبی گفت:
-هرچند عجله کار شیطانه ولی خب بخاطر بعضی استثناها باید قید خیلی چیز ها رو بزنیم.
لبم را گزیدم و خجالت زده سر به زیر انداختم. دوست داشتم از شدت خوشحالی جیغ بزنم. من برایش جزء استثناء
ها بودم! وای خدایا شکرت!
به شرکت که رسیدم از او خداحافظی کردم و وارد شرکت شدم.پشت میز نشستم و کارهای عقب افتاده ام را بررسی
کردم. تا ساعت بعد از ظهر مشغول بودم که رئیس صدری از اتاقش خارج شد.

-سلام دخترم.خوبی؟ همه چیز خوبه؟
با لبخند گرمی بلند شدم و با تشکر گفتم:
-ممنون جناب صدری. همه چیز عالیه. بابت این همه مرخصی واقعا متاسفم!
شرمنده سر به زیر انداختم که خندید و پدرانه گفت:
-نه دخترم این چه حرفیه. اونقدرا کارت خوب هست که این مرخصی های یک روزه به چشمم نمیاد. راستی زیارت
قبول!
-خیلی ممنون. لطف دارید!
سری تکان داد و با لبخند خداحافظی کرد. وسائلم را جمع کردم و از شرکت خارج شدم.
آژانسی گرفتم و سریع به خانه رفتم. فردا شب عروسی نازنین و علیرضا بود. از شدت خوشحالی نمی دانستم چه
باید بکنم.
تا حالا در هیچ عروسی نقشی نداشتم. به خانه که رسیدم بعد از سر و پا کردن نهار به اتاق رفتم و لباسی را که از
مشهد خریده بودم از کاورش خارج کردم و مقابل آینه گرفتم.
اندازه اندازه بود. به ساعت خیره شدم.
هنوز محمد نمی آمد. لباس را به تن کردم و خودم را در آینه قدی اتاق محمد برانداز کردم. کیپ و عالی بود. واقعا از
را به خود اختصاص دادم. » خودشیفته « دیدن خودم در این لباس لذت بردم و لقب

کارم که تمام شد لباسم را در آوردم و داخل کاور گذاشتم. از آرایشگاهی که نازنین شماره اش را داده بود وقت
گرفتم. ساعت بود که محمد آمد.
با لبخند به استقبالش رفتم و خریدهایی را که کرده بود از دستش گرفتم و خسته نباشیدی به تن دردمندش سوق
دادم.
به آشپزخانه رفتم و مشغول شستن کلم و کاهو شدم. دقیقه ای بعد محمد لباس هایش را عوض کرده و به آشپزخانه
آمد. نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به کارم مشغول شدم.
مدتی که گذشت دیدم چیزی نمی گوید و خیره خیره نگاهم می کند که برگشتم سمتش.
-چیزی شده؟
انگار در دنیای دیگری سیر می کرد که با حرف من به خودش امد.
-چی؟
لبخندی زدم و سری تکان دادم. کلافه دستی به موهایش کشید. انگار برای گفتن حرفی تردید داشت. شیر آب را
بستم و سبد کلم و کاهو را از داخل سینک برداشتم و روی میز کابینت گذاشتم تا آبش برود. دست هایم را با حوله
کنارم خشک کردم و کنجکاو پشت میز نشستم.

-چی شده؟
انگار جرقه ای زدم تا حرفش را راحت تر بازگو کند. لبخند کمرنگی زد و پشت میز نشست. دست هایش را به هم
قلاب کرد و همینطور که به صندلی تکیه می داد گفت:
-راستش.. راستش می خواستم خونه رو عوض کنم!
متعجب خندیدم.
-خب این که خیلی خوبه ولی چرا؟
انگار واقعا برای حرف زدن راحت شد.
-بخاطر اینکه اینجا هم کوچیکه و هم جای زیاد مناسبی نیست. با کمک علیرضا گشتیم و گشتیم تا تونستیم دقیقا
همون آپارتمانی که قراره علیرضا و خانومش بشینن ما هم خونه ای بگیریم.
با ذوق گفتم:
-وای این که خیلی عالیه
متعجب ادامه دادم:
-پس تردیدت برای چی بود؟
لبخند خجالت زده ای زد و گفت:

-راستش من نصف بیشتر پول رهن رو دارم ولی یکم دیگه مونده. قسط خونه رو هم می تونم بدم و اینکه..
نگاه دیگری به چهره منتظرم انداخت و گفت:
- و اینکه اگه لطف کنی تو هم کمی از حقوقت رو بزاری تا بتونیم با هم این خونه رو رهن کنیم خیلی عالی می شه!
نفس عمیقی کشید. انگار تمام شد!
یکدفعه زدم زیر خنده. متعجب نگاهم می کرد که لبم را گزیدم و گفتم:
-واسه گفتن این موضوع تردید داشتی؟
تکان داد. » آره « لب هایش را به هم فشرد و سری به معنای
لبخندی مهربان زد و کمی خودم را جلو کشیدم.
-حقوق من و تو نداره! من به این پول اصلا احتیاجی نداشتم و فقط اگه لباسی لازم داشتم ازش استفاده می کردم.
چه بهتر که قراره واسه همچین چیزی خرج بشه.
لبخندی آسوده زد و تشکر کرد. سپس با خنده ای محجوب گفت:
-نهار رو میارین خانوم؟

لبخندی زدم و سری تکان دادم. نهارمان را با لذتی وصف نشدنی خوردیم و در این بین به توصیفات محمد درباره
خانه جدید گوش می دادم!
***
مشغول چیدن وسایل اندکمان در خانه جدیدمان شدم. محمد پرده ها را نصب کرد و مشغول نصب کردن یخچال و
گاز شده بود. علیرضا هم بنده خدا خیلی اصرار کرد به کمکمان بیاید ولی محمد با خنده گفت:
-خوب نیست داماد شب دومادیش بیاد و زحمت بکشه!
اما سهیل بنده خدا از صبح پا به پای محمد مشغول کمک کردن بود. واقعا برایم عجیب است که چه قدر میان معرفت
این زن و شوهر فاصله هاست!
تا ظهر مشغول بودیم و خدارشکر همه چی تمام شد. به آشپزخانه رفتم و با سینی شربت برگشتم. سهیل و محمد با
خستگی روی مبل نشسته بودند.
با لبخند خسته نباشیدی گفتم. محمد با دیدنم بلند شد و سینی شربت را از دستم گرفت. لبخند زدم. چه قدر خوب
را این قدر با ارزش می دانست! » زن « بود مقام

لیوان شربتم را برداشتم و روی مبل نشستم. جرعه ای ازش نوشیدم و به صحبت های محمد گوش دادم.
-سهیل دستت دردنکنه داداش. پاشو برو خونه که هم استراحتی بکنی و هم حاضر بشی که باید قبل عروسی بری
پیش علیرضا.
سهیل سری تکان داد و شربتش را یک ضرب سر کشید. از جایش بلند شد و با لبخند بابت شربت تشکر کرد. من و
محمد بلند شدیم و به بدرقه اش رفتیم. محمد با خنده گفت:
-حرفا میزنی داداش. تشکر رو ما باید بکنیم که از صبح تو برامون زحمت کشیدی!
بودی گفت و با خداحافظی مختصر به من و محمد از خانه خارج » وظیفه ای « سهیل کفش هایش را پوشید و با خنده
شد.
همین که رفت شالم را از سرم کندم و پوفی کشیدم.
گاهی اوقات این شال واقعا غیرقابل تحمل می شد. محمد با این حرکتم لبخندی زد و با مهربانی گفت:
-خسته نباشید خانوم. زحمت کشیدی!
به راستی که کل خستگی امروز از تنم رفت. لبخندی زدم و همچنینی گفتم. ساعت وقت آرایشگاه داشتم و اصلا
حاضر نبودم. وایی گفتم و به داخل حمام پریدم.

عجب روزی هم ما اسباب کشی کرده بودیم. خانه جدیدمان شیک و زیبا بود و دارای سه اتاق بود. یکی از اتاق ها
سرویس بهداشتی داشت ولی دو اتاق دیگر بیشتر نقش اتاق مهمان را داشتند.
آشپزخانه اش به نسبت آشپزخانه قبلی ام بزرگ تر بود. پذیرایی و هال یکی بود و خیلی بزرگ بود. در کل همه چی
عالی بود. از همه مهم تر تراسی بود که به سمت یک پارک بزرگ باز می شد و می توانستی ساعت ها داخل تراس
بنشینی و قهوه بنوشی و از فضای طبیعت لذت ببری!
حمامم که تمام شد نهار سرسرکی خوردیم و محمد به حمام رفت. وسائلم را برداشتم و حاضر شدم. از اتاق که خارج
شدم محمد مشغول خشک کردن موهایش بود.
با ناراحتی گفتم:
-وای محمد زود باش دیر میشه!
باشه ای گفت و سریع به اتاق رفت. به دقیقه نکشیده حاضر جلوی در بود. واقعا سرعتی عمل کرده بود. از آپارتمان
جدیدمان خارج شده و سوار ماشین شدیم.
مدتی که در راه بودیم تنها صدای آهنگ سکوت بینمان را می شکست. به آرایشگاه که رسیدیم محمد گفت:
-کی بیام دنبالت؟
لبخندی سرسری زدم و گفتم:

-دو ساعت دیگه کارم تموم میشه بیا دنبالم!
سری تکان داد. خواستم بروم که دوباره صدایم زد.
-هزینه اش رو بگو تا بیام حساب کنم
سری تکان دادم و گفتم:
-نه حساب کردم.تو برو. به سلامت!
قلبم را کند و رفت! » مراقب خودت باش « باشه ای گفت و با لبخندی خداحافظی کرد و با گفتن جمله شیرین
با ذوق دستانم را مشت کردم و مثل بچه ها به هوا پریدم. ولی با یادآوری تاخیرم محکم به گونه ام زدم و به سمت
آرایشگاه پرواز کردم.
***
با ذوق به موهای رنگ کرده و آرایش ملیح و زیبای صورتم نگاه کردم. بعد مدت ها رنگی به صورت زده و تغییر کرده
بودم.

موهایم را یک دست عسلی تیره رنگ کرده بود که خیلی به پوست سفیدم می امد و به صورت گوجه ای بالای سرم
بسته بود.کمی سایه عسلی کمرنگ و نقره ای پشت پلک هایم کار کرده بود که خیلی محو بود و تنها کمی برق می
زد.
ابروهایم را قهوه ای مایل به عسل رنگ زده و کمانی برداشته بود. رژ لب قرمزی روی لب هایم نقاشی کرده بود و
صورتم را از این رو به آن رو کرده بود. انگار واقعا ترانه قبلی نبودم!
نمی دانستم محمد نسبت به آرایش و رنگ موهایم چه واکنشی می دهد. گرچه هر که در ارایشگاه بود از زیبایی ام
نام داشت! » محمد « تعریف و تمجید می کرد ولی اصل کاری یک نفر بود و
آرایشگر با لبخند گفت:
-بزنم به تخته شبیه عروسکا شدی! خوش به حال شوهرت!
لبخند خجالت زده ای زدم و سر به زیر انداختم. لباسم را پوشیدم و جلوی آینه قدی آرایشگاه چرخی زدم.
اشک در چشم هایم حلقه زده بود. واقعا زیبا شده بودم!
***

لباس هایم را پوشیده و منتظر محمد بودم. وقتی صدای بوق ماشین محمد آمد از آرایشگر خداحافظی کردم و از
آرایشگاه خارج شدم.
محمد منتظرم بود. شال را طوری جلو کشیده بودم که اصلا صورتم واضح نبود.
چون جایی را نمی دیدم محمد دستم را گرفت و به سمت ماشین برد. لبخند تلخی زدم.
-درست مثل عروس دامادها!
داخل ماشین که نشستم محمد حرکت کرد. از استرس ناخن هایم را کف دست می فشردم. مدتی که گذشت محمد
آهنگ زیبا و گوش نوازی را پلی کرد.
تا اومدی تو زندگیم همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشت و عاشق شدم این بار
تا تورو دیدمت انگار به تو شدم گرفتار
زیر شالی که داشتم چشم هایم گرد شد. دمای بدنم بالا رفت. این..این اهنگ!
این آهنگ چه می گفت؟!
تا اومدی تو زندگیم وقتی چشاتو دیدم
جز تو از دنیا و همه آدما دست کشیدم

تورو از روزی که دیدم دیگه یه آدم دیگم
یعنی از قصد این آهنگ را گذاشته بود؟!
ضربان قلبم اوج گرفت. صورتم گر گرفته بود.محمد که اهل اهنگ گوش کردن آن هم از این سبک ها نبود!
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
آب دهانم را قورت دادم. پس چرا محمد این همه تامل و درنگ به خرج می داد؟!
چرا همه چیز را نمی گفت و مرا رها نمی کرد؟
چرا داشت هردویمان را عذاب می داد؟!
دلیل این خودداری با وجود علاقه اش چه بود؟!

به تو حس دارم و حسم به تو ته نداره
عشق تو دار و ندار من بی قراره
تو که جام نیستی بفهمی من چه حالی دارم
فکر تو نمیشه یه لحظه از سرم درارم
غیر از همه دنیا دیگه سیره قلبم
واسه تو داره میره هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست اگه میزنه به سرم هی
هواتو نمیدونی که چه خوابایی دیدم برا تو
بغض کرده بودم. سعی کردم از ریزش اشک های احتمالی ام جلوگیری کنم وگرنه ارایش صورتم خراب می شد. همین
که آب بینی ام را بالا کشیدم ضایع شدم.
آخ که کاش نمی فهمید. نمی خواستم هم بفهمد ولی انگار فهمید چرا که آرام صدای آهنگ را کم کرد و گفت:
-داری گریه می کنی؟
چانه ام لرزید. دست هایم را مشت کردم و سری به معنای نه تکان دادم. اگر یک کلام دیگری چیزی می گفتم اشکم
می ریخت!
دیگر پاپیچم نشد. دوباره صدای آهنگ را زیاد کرد. این بار لبخند تلخی زدم. همین که پنهانی ام می دانم دوستم
دارد کافیست!

دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت یا هیچ کس دیگه یا تو!
***
به باغ تالار که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. داشتم می رفتم که محمد صدایم زد:
-ترانه آخر شب ممکنه مراسم مختلط بشه. این رو محض اطلاع گفتم!
با مهربانی باشه ای گفتم و ازش جدا شدم. وارد باغ که شدم شال و مانتو ام را در آوردم و داخل ساکم گذاشتم. به
اتاق پرو رفته و رژ لبم را تجدید کردم.

با لباسم چرخ دیگری رو به آینه زدم و از اتاق پرو خارج شدم. حس غریب بودن بهم دست داد. دمغ شده گوشه
ترین جا را انتخاب کردم و نشستم. هنگامی که عروس و داماد آمدند لباس هایم را پوشیدم و نزدشان رفته و تبریک
گفتم.
نازنین با دیدنم حسابی ذوق کرده بود و گفت که بعد از اینکه علیرضا رفت حتما پیشش بنشینم.
کمی عروس و داماد رقصیدند و سپس داماد به زور خانم ها مجلس را ترک کرد.
لباس هایم را درآوردم و با لبخند به سمت نازنین رفتم. با آن لباس سفید و آرایش مات شبیه فرشته ها شده بود.
صورت معصوم و نازش بیشتر به چشم می آمد.
کنارش که نشستم دست هایم را گرفت و با استرس گفت:
-وای ترانه من دارم از استرس می میرم!
می دانستم که خواهر ندارد و جای خواهر برایش دارم. لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم.
-عب نداره عزیزم. پیش میاد دیگه! مهم اینکه دیگه استرس رو بزاری کنار. من پیشتم.
لبخندی زد و سری تکان داد. یکدفعه با دیدن لباسم دستم را گرفت و ذوق زده بلندم کرد و گفت:
-وای ترانه محشر شدی! تو که بیشتر از من می درخشی کلک!

لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم.خندید و دوباره کنارش نشاندم.کمی حرف زدیم و این و آن را مسخره
کردیم و باقی فامیل هایشان را نشانم داد که شام را آوردند. نازنین برای شام به اتاق دیگری رفت و من هم مشغول
خوردن شام شدم.
کمی بعد اعلام کردن که می خواهند دیوار بین مجلس زن ها و مرد ها را بکشند. سریع لباس هایم را پوشیدم و
کناری نشستم. شالم را هم تا حد امکان پایین دادم. زیبایی ام تنها مختص محمد بود و دوست نداشتم کس دیگری
از زیبایی ام استفاده کند!
محمد با دیدنم نزدیکم شد و کنارم نشست.
مرد ها هم رقصیدند و شادی کردند تا اینکه مراسم بعد یک ساعتی پایکوبی تمام شد. هنگام خارج شدن از باغ به
همراه محمد، متعجب چشمم به الناز افتاد که همراه سهیل قدم برمی داشت.
پس چرا تا کنون او را ندیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت سوار ماشین شدیم.وقتی او دوست ندارد کنار من بنشیند من هم اصلا میلی به این
نزدیکی ندارم.
شیشه را پایین دادم و از هوای لذت بخش پاییزی استفاده کردم. با اصرار من به دنبال ماشین عروس نرفتیم و محمد
هم مطیعانه حرفم را تایید و مسیرش را به سمت خانه تغییر داد.
واقعا هم با آن وضعیت خطرناک ماشین ها و سبقت گرفتنشان برای رو کم کنی صحیح ترین کار ممکن را انجام
دادیم!

به خانه که رسیدیم سریع مانتو و شالم را در آوردم و روی مبل ها پرت کردم. تازه یادم افتاد که با چه تیپی جلوی
محمد ظاهر شدم. سرم را بالا اوردم و گر گرفته به محمد خیره شدم که محو من بود.
تازه به تیپ زیبایش نگاه کردم.
همان کت و شلواری را که از مشهد گرفته بودیم پوشیده بود و عجیب بهش می آمد.
لبخند خجالت زده ای زدم و با گونه های سرخ شده سرم را پایین انداختم. محمد با لبخند نزدیکم شد و گفت:
-خوشگل شدی!
لبم را گزیدم. بی نهایت ذوق کرده بودم. ضربان قلبم هم بالا رفته بود.دستانم را جلویم به هم قلاب کرده و با خجالت
گفتم:
-خوشگل بودم!
سریع و هول هولکی به اتاقش پناه برد.دمغ شده » شب بخیری « کم صدا خندید. یکدفعه لبش را گزید و با گفتن
همانجا روی زمین نشستم.
دوست داشتم از شدت حرص جیغ بزنم. چرا داشت اینگونه حصار میانمان را تنگ تر می کرد؟!
حالا که دیگر برای همدیگر لو رفته بودیم؟!

پوفی کشیدم و با عصبانیت از جایم بلند شدم.
همانطور که غر غر می کردم به سمت اتاقی را که مختص مهمان بود انتخاب کردم. هیچ کداممان اتاق مشترک را
انتخاب نکردیم!هیچ کدام!
***
یک ماهی از عروسی علیرضا و نازنین گذشته بود.طی این مدت مثل همیشه با محمد حرف می زدیم و می خندیدیم
و مثل یک همخانه در کنار هم زندگی می کردیم.
اخلاق و رفتار محمد روز به روز بهتر می شد و من هم روز به روز بیشتر شیفته اش می شدم.
در کل رفتارهایمان ما را لو داده بود ولی محمد بخاطر غرور و تردیدی که نمی دانم از کجا نشئت می گرفت هیچ
حرکت بخصوصی برای قطع و شکستن این حصار نمی کرد.
ولی دلم خوش بود!
طوری که منتظر بودم همین روز ها این حصار تنهاییمان در هم بشکند و مارا از این سلاخ محکم که در پی از پای در
آوردنمان را داشت نجات دهد!

بخاطر این که زن بودم و ظرافت و غرور زنانه ام حفظ شود و تحمیل شده نباشم هیچ اقدامی نکردم ولی طوری رفتار
می کردم که با دست می گرفتم با پا پس می کشیدم.
در حمام برای خود آهنگ می خواندم و کف بازی می کردم. به یاد کودکی هایم که این بازی را واقعا دوست داشتم.
حمامم که تمام شد حوله ای دور خود پیچیدم و چون می دانستم محمد خانه نیست همانطوری از حمام خارج شدم
تا در اتاقم لباس هایم را عوض کنم.
به طرف اتاقم می رفتم که ناگهان با دیدن محمد جلوی در آشپزخانه جیغ زدم. محمد با چشمهای گرد شده به من
نگاه می کرد و دستش روی موبایلش خشک شده بود.
موقعیت و مکان از دستم رفته بود و شوک شده سرجایم ایستاده بودم ولی انگار محمد زودتر به خودش آمد.
موبایلش را خاموش کرد و با لبخند گفت:
-سلام.عافیت باشه!
جوشیدن خون در صورتم را حس کردم. گر گرفته با صدای بلندی جیغ زدم و به سمت اتاق دوییدم.محمد با خنده
دنبالم کرد اما همین که به اتاق رسیدم و خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت و گفت:

-صبر کن ترانه. در رو باز کن! کارت دارم.
فشار کوچکی به در وارد کرد که در طاق به طاق باز شد و محکم خوردم زمین. بازوی برهنه ام حسابی درد گرفت.
لبم را گزیدم و همینطور که چشم هایم را از روی درد می فشردم با خجالت به محمد گفتم:
-تو رو خدا برو.برو محمد!
نگران نزدیکم شد و گفت:
-چی شده ترانه؟ بزار ببینم!
اشکم در آمده بود. دستم را محکم روی کبودگی گذاشتم و همانطور که عقب عقب روی زمین می خزیدم گفتم:
-نه نه من خوبم تو برو!
این بار خندید و از جایش بلند شد.
-باشه من میرم ولی یادت باشه نزاشتی ببینم ها. اگه اتفاقی افتاد خبرم کن عزیزم!
و رفت.
خدای من!
من گنجایش این حجم از خوشبختی را یکجا ندارم!

با یادآوری اتفاقات چند لحظه قبل سرخ شدم و سری تکان دادم. با اینکه دوست داشتم بهم نزدیک شود ولی نمی
دانم چرا از نزدیکی بهش خجالت می کشیدم.
لباس هایم را سریع پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
ای که گفت، و اندازه یک بند برایم معنا داشت، تا شب در سرم اکو می داد و » عزیزم « و محمد نمی دانست که واژه
بارها و بارها تکرار می شد!
***
داخل ماشین نشسته بودم و با لذت وافری به فضای جنگلی اطراف نگاه می کردم و به موسیقی آرامش بخشی که از
ظبط ماشین پخش می شد گوش فرا می دادم.
درست شب قبل بعد از آن اتفاق محمد و علیرضا یک هفته مرخصی گرفته بودند و یک شبه گفتند وسائل هایمان را
جمع کنیم و که فردا به سمت شمال حرکت می کنیم.
خوشحال و خوشنود وسائل سفر را بسته و همراه ماشین هایمان به راه افتادیم.
علیرضا پرایدش را فروخته و دویست و ششی صفر خریده بود.

از سهیل هم خواسته بودند همراهمان بیاید ولی به علت مریضی مادرخانومش نتوانست بیاید و در عوض کلید ویلای
خانومش را داده بود.
به ویلا که رسیدیم مرد ها وسائل ها را پیاده کردند و من و نازنین به سمت ویلا حرکت کردیم. از روی سنگفرش های
باغ که گذشتیم با سرخوشی نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه و خنک شمال را به مشام فرستادم.
نازنین به این کارم خندید و او هم متقابلا کار من را تکرار کرد. علیرضا با شوخی همانطور که چمدان خودش و
خانومش را با خود می کشید گفت:
-لااقل بیاین یک کمکی بکنین بهمون. نمیدونم شما خانوما تو این چمدونا چی میزارین که نمیشه جا به جاش کرد.
نازنین با لبخند نزدیکش شد و بازویش را گرفت و گفت:
-بریم عزیزم!
علیرضا متعجب ایستاد و همانطور که به بازویش اشاره می کرد گفت:
-عزیزم. الان شما دقیقا داری چه کمکی به من می کنی؟
هر چهار نفر خندیدیم.نازنین هم بدون اینکه چیزی بگوید با همین روش به کمک کردنش ادامه داد.وارد ویلا که
شدیم محمد برق ها را روشن کرد.

به بالا رفتیم و هر زوج اتاقی را گرفتیم و چمدان هایمان را آنجا گذاشتیم.
از قرار اینکه شب را باید کنار محمد می خوابیدم لبخند ذوق زده ای زدم. من و نازنین به آشپزخانه رفتیم و شام
مختصری درست کردیم.
شام را که خوردیم مرد ها بخاطر خستگی خواب را بهانه کردند و به اتاق ها رفتند.
با اینکه قبلا کنار محمد خوابیده بودم. ولی باز هم استرس به سراغم آمده بود.
مسواک زدم و با گفتن شب بخیری به نازنین وارد اتاق شدم. محمد خوابیده بود. این را از نفس های منظم و ریتم
دارش فهمیدم.
لبخند تلخی زدم و به سمت تخت رفته و زیر پتو خزیدم. به دلیل سردی پاییز شومینه ها را روشن کرده بودیم.
باران می بارید و برخوردش به پنجره آهنگ زیبایی را در فضای ساکت اتاق پیچانده بود.
خمیازه ای کشیدم و غلتی زدم. رو به چهره محمد یک بری شدم.
دست چپم را زیر سرم گذاشتم و با لذت چهره معصوم همسرم را نگاه می کردم.
!» تحمیلی نباش « دوست داشتم از ته دل ببوسمش ولی باز هم در دل به خود نهیب زدم
سری تکان دادم. درست بود. نمی خواستم تحمیلی باشم!

چون حسابی خسته و دردمند راه بودم همین که چشمهایم را بستم به ثانیه نکشید خوابم برد!
با تکان دادن دستی بیدار شدم. چشم های خمارم را باز کردم و به محمدی خیره شدم که با لبخند نگاهم می کرد.
-پاشو خانوم. می خوایم نهار بخوریم.
با شنیدن این حرف سیخ سرجایم نشستم.با صدایی گرفته گفتم:
-واقعا راست میگی محمد؟
خندید و گفت:
-من کی به شما دروغ گفتم؟! حالا عیبی نداره پاشو زود باش که همه برای نهار منتظرتن!
لبم را گزیدم و سری به معنای باشه تکان دادم.
او رفت و من سریع دست و صورتم را شستم و با پوشیدن لباس مناسبی از اتاق خارج شدم. از پله ها که پایین آمدم
علیرضا همانطور که مشغول خوردن بود گفت:
-به به ترانه خانم هم حالا پاشده.
نازنین با خنده نیشگونی از بازویش گرفت.
علیرضا به طرز با مزه ای نفسش را در سینه حبس کرد و با چشمهای گرد شده همانطور که بازویش را می مالید گفت:
-خانومم. راستشو بگو چند وقته با ناخنات تمرین می کنی؟

زدیم زیر خنده. پشت میز کنار محمد نشستم. برایم برنج کشید و ظرف خورشت را مقابلم گذاشت.
با شرمندگی رو به نازنین گفتم:
-ببخشید که تنهات گذاشتم.
یکدفعه علیرضا زد زیر خنده. متعجب نگاهش کردم که گفت:
-عذرخواهی نکن ترانه خانوم. نازنین خانوم ما هم پیش پای شما از خواب زمستانی بیدار شدند. این غذای خوشمزه
رو هم بنده از رستوران سفارش دادم.
من و نازنین سرخ شده سر به زیر انداختیم که صدای خنده بلند علیرضا و محمد بلند شد.
بعد از ظهر به ساحل رفته و حسابی پیاده روی کردیم و قایق موتوری سوار شدیم.
بعد از اینکه بستنی خوردیم به ویلا برگشتیم و علیرضا و محمد از ما قول گرفتند که فردا زودتر بیدار شویم تا
بتوانیم بیشتر از سفر لذت ببریم!
غروب که شد علیرضا و نازنین داخل ویلا ماندند ولی ما به اصرار من که می خواستم غروب خورشید را تماشا کنم به
سمت دریا رفتیم.
روی ماسه ها نشسته بودیم و غروب زیبای خورشید را نگاه می کردیم که محمد با صدایی پر مهر گفت:

-ترانه!
ولی هنوز زود بود! » جان ترانه « برگشتم سمتش. دوست داشتم از ته دل بگویم
همین که دید منتظر نگاهش می کنم گفت:
-هوای خوبیه!
در دل خندیدم. برای گفتن این جمله این چنین قلبم را به تپش بازداشته بود؟!
-آره!
در حال دید زدن اطراف شدم که آرام گفت:
-میشه حواست رو بدی به من؟
دست از دید زدن برداشتم و نگاهش کردم.رضایتمند لبخندی زد.
-ترانه به نظرت تو این همه مدتی که گذشت و ما با هم زندگی کردیم اتفاق خاصی نیفتاد؟
متعجب نگاهش کردم. هدفش از این پرسش ها چه بود؟!
چرا اتفاق که زیاد افتاد و از همه مهم تر دل من بود که روز به روز بیشتر عاشقت می شد!
-اتفاق که زیاد.نمی دونم!

خندید.نفس عمیقی کشید و بی درنگ گفت:
-تا حالا عاشق شدی؟
ضربان قلبم بالا رفت. پرسش هایش داشت به بیراهه ای می رفت که مدت ها منتظرش بودم!
با این حال خودم را نباختم و گفتم:
-من که آره ولی مطمئنا تو هیچ وقت نشدی!
تیر خلاص را زدم.
-چرا فکر میکنی من عاشق نشدم؟
من عاشق خدا و ذاتشم. من عاشق تمام نعمت هایی هستم که خدا به من داده.
من عاشق لحطه به لحظه زندگی کردن و نفس کشیدنم هستم.چطور میگی من تاحالا عاشق نشدم؟!
شانه ای بالا انداختم.
-نمی دونم رفتارت این طور نشون می داد.تو هر چیزی رو ربط می دی به خدا!چیزی غیر از خدا هم هست؟!
می دانستم ولی نگفتم. من هر روز می دیدم که چطور عاشقانه با خدا حرف می زد و مرا هم درگیر این عشق زیبا
کرده بود.

-نه هرچیزی که در این دنیا وجود داره سرشته ای از حضور خداست!
-آره شاید!
شاید نه حتما!
هر چیزی که خلاصه می شد در وجود خدا لذت بخش بود. هرچیزی!
و من تنها از طفره رفتن قصدم این بود که به مسیر اصلی و هدف اصلی اش برسم!
-از مسیر اصلی جدا شدیم.
خندیدم. خدا چه زود منظورم را گرفت و آن را به بنده اش بازتاب داد!
-بگو
-راستش رو بخوای توی این همه مدت و بعد از گذشت این همه اتفاق یک جرقه عجیبی توی زندگیم زده شد و
باعث شد عواطفم رو بازی بده. باعث شد که قلبم برای اولین بار جرقه بزنه.
باعث شد برای اولین بار کاری رو مطابق خواسته قلبیم انجام بدم نه عقلیم!
ناخودآگاه با دل جلو رفتم و نمی خوامم پشیمون بشم.و میدونم این خواسته پشیمونی نداره.می خوام عاقلانه جلو
برم!
با ضربان قلب بالا رفته و نفس های نامنظم منتظر نگاهش کردم. لبخند قشنگی زد.

-مهرت به دلم افتاده!
از شدت خوشحالی دوست داشتم جیغ بزنم.هاج و واج مانده بودم چه بگویم. بغض کرده به سمتش برگشتم تا راستی
کلامش را از صدق چشمهایش بخوانم!
چشمهایش برق می زد و نم اشک در چشمهایش حلقه زده بود.
هوا تاریکه تاریک شده بود. در سکوت محضی، محو همدیگر شده بودیم. یکدفعه محمد دستانش را باز کرد و مرا که
سست شده بودم به آرامی به آغوش گرمش کشیدم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و با لبخند نفسی عمیق کشیدم.
-دوست دارم ترانه!
بغض کردم.نمی دانستم چه بگویم!
انگار قصد جانم را کرده بود که با صدای آرام و پر حسش حرف های تکان دهنده می زد. اما این بار نوبت من بود. او
پا پیش گذاشت و حال من باید ادامه دهم!
-منم
مات ماندن و اوج گرفتن ضربان قلبش را حس کردم.با کمی مکث صورتم را از روی سینه اش برداشت و همانطور که
چهره خجالت زده ام را برای صدق گفتارم می کاوید گفت:

-تو الان چی گفتی؟
لبخند خجالت زده ای زدم و سر به زیر انداختم.
-منم دوست دارم!
با لبخند سرخوشی خندید و روی چشمهایم را بوسید.لبم را گزیدم.بغض کرده قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. به
همین راحتی آرزویم برآورده شده بود.خدایا نمی دانم چه بگویم!
از جایش بلند شد و دستم را گرفت و بلندم کرد. سرم پایین بود. دستش را زیر چانه ام گذاشت و با نگاه عاشقانه ای
که حواله چشم هایم کرد گفت:
-هیچ وقت روتو از من نگیر! قلبم می گیره!
لبخندی زدم. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و به راه افتادیم.
واقعا این شب برایم رویا بود. کی فکرش را می کرد محمد خوددار و محجوب من این چنین از عشقش بگوید و برایم
نجوای عاشقانه سر دهد؟
خدایا به راستی که بهترین نگهدارنده عشاقی! دوست دارم ای زیباترین معشوق دنیا!
با لبخند وارد ویلا که شدیم علیرضا با دیدنمان خندید و گفت:
-چه عجب خوب جیم شدین ها! نمیومدین دیگه!

محمد سر به زیر خندید. نازنین با لبخند از آشپزخانه خارج شد با و با دیدنمان با خوش رویی سلام کرد و خطاب به
علیرضا گفت:
-پاشو برو همین فروشگاهه همین نزدیکی سه بسته ماکارانی و چند تا کنسرو لوبیا بگیر!
محمد به علیرضا اشاره کرد و گفت:
-نمی خواد من حاضرم. من میرم می گیرم و برمی گردم.
علیرضا سری تکان داد و گفت:
-اگر می خوای همراهت بیام؟
محمد لبخند کمرنگی زد و همانطور که از در خارج می شد گفت:
-نه لازم نیست تو پیش خانم ها باش تنها نباشن.من رفتم!
با لبخند رفتنش را نگاه کردم که برگشت و برایم لبخند قشنگی زد و خداحافظی گفت!
محمد که رفت به آشپزخانه رفتم و مشغول کمک کردن به نازنین شدم.
یک ساعتی گذشت که متعجب از نیامدن محمد از آشپزخانه خارج شدم. علیرضا مشغول فوتبال دیدن و تخمه
شکستن بود.

به ساعت نگاه کردم. چرا نیامده بود؟
دلشوره عجیبی گرفتم و با نگرانی رو به علیرضا که بیخیال فوتبال می دید گفتم:
-اقا علیرضا. محمد نیومد!
متعجب برگشت سمتم و به ساعت نگاه کرد.
-آره راست می گین.
موبایلش را برداشت و شماره محمد را گرفت.هرچه بوق خورد جواب نداد. نازنین هم از آشپزخانه خارح شد و گفت:
-نگران نباش حتما یا تو ترافیک مونده یا اینکه اون چیزایی رو که می خواستیم اون فروشگاه نداشته و به شهر
رفته!
سعی کردم خوش بین باشم ولی با گذشت سه ساعت دیگر دلشوره طاقتم را برید. دوباره که موبایلش را گرفتم
خاموش بود.
با استرس و نگرانی به علیرضا و نازنین خیره شدم که انها هم دست کمی از من نداشتند.
بی اختیار از روی مبل بلند شدم و به سمت بیرون دوییدم. علیرضا و نازنین هم ترانه گویان دنبالم می دوییدند!

از ویلا که خارج شدم اطراف را نگاه کردم. تاریکه تاریک بود. پشتم جنگل بود و جلویم دریا!
حتی چراغ های کنار دریا هم خاموش بود.بغض کرده اشک هایم روی گونه هایم ریخت.فضا خوف ناک بود.
محمد کجایی تو؟!
هق هق می کردم و محمد را صدا می زدم. نازنین و علیرضا هم نگران تر از من نام محمد را فریاد می زدند.مدتی که
گذشت خسته و دردمنده و سست روی زمین روی ماسه ها نشستم.
گردنبند رز سرخم را از زیر شال لمس کردم و با بغض و لرزشی که ناشی از نگرانی و ترس بود و در صدایم نهفته بود
زیر لب زمزمه کردم:
-محمدم کجایی؟!
چشم های بی فروغم را باز و بسته کردم.قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. خواستم از جایم بلند شوم که ناگهان با
دیدن صحنه مقابلم خشک شده سرجایم ایستادم.
با دیدن جسم مُرده و شناور روی امواج دریا چشم هایم گرد شد.
تا به خودم آمدم از شدت شوک و وحشت دستانم را به صورتم زده و جیغی زدم و سست روی زمین افتادم!
او محمد بود!

***پایان فصل اول***
تا اومدی تو زندگیم
همه چی عوض شد انگار
واسم عشق معنی نداشت
و عاشق شدم این بار
تا تورو دیدمت
انگار به تو شدم گرفتار
تا اومدی تو زندگیم
وقتی چشاتو دیدم

جز تو از دنیا و
همه آدما دست کشیدم
تورو از روزی که دیدم
دیگه یه آدم دیگم
دارم هواتو
نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم
بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی
که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت
یا هیچ کس دیگه یا تو
دارم هواتو نمیگیره
هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم

بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی
که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت
یا هیچ کس دیگه یا تو
♫♫♫♫♫♫
به تو حس دارم
و حسم به تو ته نداره
عشق تو دار
و ندار من بی قراره
تو که جام نیستی
بفهمی من چه حالی دارم
فکر تو نمیشه
یه لحظه از سرم درارم

غیر از همه دنیا
دیگه سیره قلبم
واسه تو داره میره
هر ثانیه دیگه قلبم
دست من نیست
اگه میزنه به سرم هی هواتو
نمیدونی که
چه خوابایی دیدم برا تو
دارم هواتو نمیگیره
هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم
بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی
که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت
یا هیچ کس دیگه یا تو

دارم هواتو
نمیگیره هیشکی جاتو
چی بگم از علاقم
بیا دلو جونم برا تو
شاید اینو ندونی
که تو دلیل زندگیمی
بذار اینو بگم بهت
یا هیچ کس دیگه یا تو
*امو بند* اومدی تو*

نویسنده: زهرا علیپور )گیسوی بهار(
پایان: :

 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : roz
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

6 کانت

  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود
    ممنون که رمان زیبای رزسرخ رو در اینفو قراردادین
    لطفا کاملش رو بزارین مثل بقیه ی رمان هاوداستان هاتون
    باتشکر فراوان از شما
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود برشما
    من از تون تشکر می کنم بابت داستانهاورمان هاتون
    و
    هم چنین اینکه درخواست‌هایم را خیلی سریع پاسخ دادین
    ممنون میشم اگر لطف کنین رمان رزسرخ رو بطور کامل در وبلاگتون قراربدین
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    سلام
    از اینکه رمان رزسرخ رو در اینفو قراردادین سپاس گذارم
    اگر کامل آن را در اینفو قرار بدین لطفتون رو در حق کن تمام کردین
    باتشکر از شما
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    رضوان چهارده چریک
    درود
    رمان زیبای رز سرخ رو خیلی وقته گذاشتین و ناقص هست
    لطفا اونو کامل کنین
    چون
    کار را که کرد، آن که تمام کرد
    باتشکر از شما
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    admin
    با سلام
    متاسفانه فصل سوم این رمان هنوز منتظر نشده
    بمحض انتشار در سایت و اپلیکیشن قرار داده خواهد شد .
    ممنون بابت یادآوریتون
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    مدیر
    با سلام خدمت همه دوستان عزیز
    معذرت بابت تاخیر پیش آمده .
    فصل دوم رمان رز سرخ اضافه شد .
    موفق باشید .
    از قسمت ۸ تا ۱۴
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه aunw چیست?