رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 3
فصل هفتم:
در موقع ورود به تالار پذیرایی پاهایم می لرزید و به زحمت می توانستم تعادلم را حفظ کنم. چشمهایم سیاهی می رفت و جلو پایم را نمی دیدم .
با وجود اینکه همه مهمانان آشنا بودند و غریبه ای در میانشان وجود نداشت، گونه هایم از شدت شرم گل انداخته بود. شاید اگر عزیز به موقع دستم را نمی گرفت و مرا کنار نمی کشید ، پایم به لبه میز چوبی مستطیل شکلی که وسط اتاق قرار داشت می گرفت و زمین می خوردم.
بدنم گُر گرفته بود و از حرارت آتش وجودم می سوخت. جرات نمی کردم سر بلند کنم و به اطراف بنگرم . سلامم کوتاه و زیرلبی بود. نمی دانم همه آن را شنیدند یا نه؟
خانجون به موقع به دادم رسید و با صدای گرم و پر مهری جواب سلامم را داد و گفت:
- بیا عزیزم ، بیا اینجا بغلِ دست خودم بنشین.
همین که سر بلند کردم، عمه ناهید با لبخند شیطنت آمیزی چشمکی به من زد و گفت:
- چطوری سیاه سوخته خوشگلِ من.
زن عمو عذرا به اعتراض گفت:
- حواست را جمع کن ناهید. یادت نرود داری در مورد عروس آینده من حرف می زنی.
خانجون چشم تنگ کرد و گفت:
- خُبه خُبه عذرا. هنوز که نه خودش بله را داده نه بابا ننه ش . هیچ چی نشده مالکش شدی.
- خیالم راحت است خاله عالیه جون که بالاخره بله را می گیریم.
کنار خانجون ، روی مبل مخمل سبزی که آقاجان ماه گذشته خریده بود و ان شب تازه روکش های نایلونی اش را برداشته بودیم و اولین بار بود که رنگ مهمان به خود می دید، فرو رفتم. احساس می کردم همه ی چشمها به من است.
از زمان کودکی عادت به جویدن ناخنهایم داشتم، اما یک سالی می شد که در اثر شماتت ها و تنبیه های مادرم این عادت از سرم افتاده بود.
هیجان و اضطرابی که در آن لحظه وجودم را فراگرفته بود باعث شد دوباره میل شدیدی به جویدن ناخنهایم در خود حس کنم، ولی همین که انگشتم را به طرف دهانم بردم، عزیز که در کنارم نشسته بود، دستم را در هوا گرفت و مانع از تکرارش شد.
داریوش از آن طرف سالن با دلخوری چشم غره ای به من رفت. جمله عمه ناهید به نظرم بی مزه آمد که داشت می گفت:
- به گمانم هنوز خیلی به وقت شوهر کردن این جوجه مانده.
خانجون به موقع جوابش را داد و گفت:
- اگه این طوری باشه باید بگم هنوز وقت زن گرفتن برادرزاده تو هم نشده. اگه این جوجه مرغه ، اونم جوجه خروسه.
آقاجان نگذاشت این بحث ادامه پیدا کند. به موقع آن را درز گرفت و گفت:
- برای مزاح بد نبود، اما حالا دیگر برویم سرِ بحث جدی. به نظر من هم حق با خانجون و ناهید است. هر دوی اینها باید یک کمی بزرگتر و عاقل تر شوند تا بدانند زندگی عروسک بازی نیست، ولی چون از همان روز اولِ تولد ناف رکسانا را به نام داریوش بریدیم و آرزو کردیم قسمت هم شوند. حالا هم مخالفتی با این وصلت ندارم. همان طور که قبلا گفتم من با نامزدی موافقم. به امید خدا دو سال دیگر که خدمت داریوش تمام شود ،اگر قسمت باشد عقدشان می کنیم که بروند سر زندگی شان.
زن عمو عذرا با ناآرامی روی مبل نیم خیز شد و اعتراض خود را با تصمیم آقاجان اعلام کرد و گفت:
- حالا چرا عقدشان نکنیم که به هم محرم باشند تا لااقل آخر هفته ها که داریوش به تهران می آید بتوانند با خیال راحت بروند گردش و تفریح؟
خانجون پوزخندی زد و پرسید:
- مثلا کجا؟
- مثلا سر پل تجریش ، سینما یا تماشاخانه.
ابرو بالا انداخت و با خنده گفت:
- اونجاها که عقد کردن نمی خواد، همین جوری هم می تونن برن، فوقش یکی از بچه ها رو سر خر همراهشون می فرستیم. یه بهونه بیار که قابل قبول باشه عذرا.
- خب خاله جون این جوری خیال ما راحت می شود که دختر مالِ خودمان است.
- خب از اول همینو بگو. دیگه چرا هی حاشیه میری.
دزدکی نظری به سوی داریوش افکندم که با نگرانی منتظر نتیجه گفت و گوی آنها بود . با شناختی که از پدرم داشتم ، بعید می دانستم به عقد رضایت بدهد.
جیغ و داد بچه ها آزاردهنده بود. مثل همیشه با هم نمی ساختند و هر بار یکی از آنها فریاد می کشید. صدای اعتراض بابک بلند بود که سعی در ساکت کردنشان داشت.
بالاخره آقاجان با لحن گرمی خطاب به داریوش گفت:
- تو پسر خودم هستی داریوش جان. من قول رکسانا را بهت دادم و سر قولم هستم . وقتی رضایت می دهم حلقه دستش کنی، انگار عقدش کردی . من از حرفم برنمی گردم، نه الان،نه دو سال دیگر. مگر این که خدای ناکرده اتفاقی غیر قابل پیش بینی بیفتد و کاسه کوزه ها را به هم بریزد. هر وقت مرخصی گرفتی آمدی تهران دستِ نامزدت را بگیر ببرش سینما یا سر پل تجریش. حرف خانجون مزاح بود ، هیچ سرخری هم همراهتان نمی فرستم. من از تخم چشمم بهت بیشتر اطمینان دارم و می دانم حرمت قولت را نگه می داری و تا زمان عقد دست از پا خطا نمی کنی. این حرف آخر من است. اگر داداش سیف اله و زن داداش هم موافق باشند ، با اجازه خانجون و خاله هفت بقیه حرفهایمان را می زنیم.
خانجون به آنها مجال جواب نداد و گفت:
- کار خوبی کردی نصرت جان که همه چیزو ریختی رو داریه و حرف خودتو زدی. حالا دیگه یه راه بیشتر نمونده عذرا.
سپس خطاب به خواهرش افزود:
- وای از این دختر چشم سفید تو عفت که کوتاه نمی یاد.
- چه کوتاه بیاد ، چه نیاد، به غیر از نامزدی راه دیگه ای باقی نمونده عالیه.
زن عمو عذرا آماده اعتراض می شد که عمو سیف اله مجالش نداد و گفت:
- خیلی خب داداش نصرت قبول. ریش و قیچی دست خودت. هر شرط و شروطی داری بگو من تسلیمم.
داریوش با لب و لوچه آویزان به اشاره مادرش جواب مثبت داد و بهش فهماند که چاره ای به غیر از قبولی نیست، وگرنه شانس نامزدی را هم از دست خواهد داد.
همه با هم حرف می زدند و هر کس در مورد شرایط و مراسم نامزدی اظهار عقیده ای می کرد.
زن عمو عذرا که خیاط قابلی بود گفت:
- پیراهن نامزدی و عروسی اش را خودم می دوزم. کاری می کنم که همه انگشت به دهن حیران بمانند و تا حالا کسی نظیرش را ندیده باشند.
صدای گریه رودابه، عزیز را به طبقه پایین کشاند. خانجون بو کشید و گفت:
- وای به گمونم برنج بوی دود گرفته. لابد صدیقه به جای اینکه حواسش به پخت و پز باشه یه جایی همین گوشه کنارا وایساده که ببینه بالاخره شیرین پلوی عروسی رو می خوره یا نه.
نمی دانستم باید شاد باشم یا غمگین . این فقط قدم اول بود، قدم اول برای رسیدن ما به هم، اما بین اولین قدم و آخرین آن فاصله زیاد بود.
آزیتا به دستور عزیز به طبقه بالا آمد تا ظرف شیرینی بله برون خواهرش را دور بگرداند.
مراسم خواستگاری که به پایان رسید ، نسبت فامیلی و ارتباطات خانوادگی جو مهمانی را عوض کرد.
خانجون خطاب به دختر بزرگترش طیبه گفت:
- بلند شو برو به خواهرت کمک کن شامو بکشه، وگرنه بقیه برنج هم ته دیگ می شه و چیزی برای خوردن باقی نمی مونه.
به محض صدور فرمان خانجون ، زن عمو عذرا و عمه ناهید هم به همراه خاله طیبه برخاستند و به طبقه پایین رفتند.
خانجون سرگرم درددل با خواهرش شد . هر کس با کنار دستش اش مشغول صحبت بود. آقای فتحی که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و سرش درد می کرد برای بحث سیاسی ، موضوع را به اوضاع نابسامان و اختلافات داخلی میان رجال مملکتی کشانده بود.
گاه جرات به خرج می دادم و نگاهم را به روی نگاه داریوش می کشاندم گه چون من ساکت بود و نه طرف صحبتی داشت و نه میلی به آن گفت و گوها.
کاش فرصتی پیش می آمد تا دوباره با هم تنها شویم و یا حداقل در همان تالار در کنار هم بنشینیم و چون دیگران با هم اجازه بحث و گفت و گو را داشته باشیم . هیچ کس به فکر ما نبود، حتی خانجون که بی خیال با حرارت داشت با خواهرش از خاطرات گذشته یاد می کرد.
در چهره داریوش اثری از شادی نمی دیدم. به نظر نمی رسید از وضع پیش آمده راضی باشد.
چه بسا نگران حوادث آینده بود، آینده ای که همراه با پیشانی نوشت مان در پاکت لاک و مهر شده و دربسته ای دور از استرس مان ، قرار داشت و زمانی موفق به خواندنش می شدیم که دیگر جزیی از گذشته بود نه آینده.
فصل هشتم:
بلور فروشي اقاجان رونق چنداني نداشت. با وجود اين مي کوشيد تا اعتبار گذشته را حقظ کند تا در ظاهر چيزي از هم صنف هاي خود کم نياورد که هر کدام صاحب اتومبيل وبروبيايي شده بودند اما او هنور همان درشکه فرسوده قديمي را داشت و به زحمت توانسته بود از اضافه در امد اندکش حقوق رجبعلي درشکه چي را بپردازد ولااقل اين يکي را از دست ندهد.
يکي دوبار از زبان عزير در موقع دردل با زن عمو عذرا شنيدم که با حسرت و سوز دل مي گفت:
-بس که اخلاق نصرت تند است.مشتري دنبال زبان چرب و خوش خدمتي ست.چيزي که فراوان است بلور فروشي ست.مرض ندارد که برود سراغ يک کاسبکار بدعنق و زبان تلخ مثل نصرت ولي کو گوش شنوا.هر چه مي گويم به خرجش نميرود.
عذرا آهي کشيد و گفت:
-سيفاله هم دست کمي از برادرش ندارد به جاي اين که به فکر فروش جنسش باشد انگار از مردم طلبکار است.
بعد از مراسم شيريني خوران و بله برون هر دوخانواده به تکاپو افتادند تا مقدمات جشن نامزدي را قبل از اعزام داريوش به خدمت فراهم کنند.
دل توي دلم نبود.انگار پر در اورده بودم و از شوق روي پايم بند نمي شدم.
مراسم نامزدي ساده و مختصر بود و فقط اقوام نزديک در ان حضور داشتند.دور يقه و حاشيه پايين دامن پيراهن ساتن صورتي دوخت زن عمو عذرا با گلهاي مصنوعي پوست پيازي تزيين شده بود و تاجي از ان زينت گيسوانم بود.
قلبم پر هياهو با سروصدا در کنار قلب داريوش مي تپيد ونويد رسيدن و يکي شدن را مي داد.
همين که حلقه نامزدي را به انگشتم کرد قلبم را همراه با انگشتم يه اسارت گرفتودر بند خود گرفتار ساخت.
خودم را از او جدا نمي دانستم.عازم خدمت سربازي شد انگار نيمي از وجودم پاره اي از تنم را با خود برد.
بي قرار وناارام ذهنم خالي از انديشه هايم شد مدرسه چون هيولايي در مقابلم دهان گشود.مطالب کتاب برايم بيگانه بود.مفهوم انچه را که مي خواندم نمي دانستم. جرات نمي کردم از پدرم بخواهم که اجازه بدهد ترک تحصيل کنم چون يقين مي دانستم به محض اگاهي از اين تصميم خشمگين خواهد شد وهرگز اين اجازه را به من نخواهد داد
اخر هفته ها که داريوش به تهران مي امد زندگي ابي بود و شفاف و زماني که مي رفت سياه و تاريک.
پدرم به وعده اش عمل کرد و به ما اجازه داد که شبهاي جمعه با هم به سينما يا تئاتر برويم.در فصل تابستان براي فرار از گرماي تهران سوار اتوبوس شميران ميشديم و مسير راه تا پل تجريش را به درددل و گفت وگو مي گذرانديم.
در زير سايه درختان همراه با نوازش باد خنکي مطبوعي زير پوستمان مي دويد وفقط ياد اوري جدايي روز بعد مزه شيرين لحظالت کوتاه با هم بودن را به کامان تلخ مي کرد.
کم کم سرسبزي وصفاي درختان جاي خود را به رنگ زرد و قهوه اي اندوه داد و نم نم باران پاييزي بازارآبپاشي باغبان را کساد کرد.حزن غروبهايش ياد اور دلتنگي هايم در زمان دوري اش بود.
ديگر نمي توانستيم شبهاي جمعه سوار اتوبوس شميران شويم و در سر بالايي دربند همراه با نواي پرندگان و صداي روح نواز امواج رود خانه درد دل هايمان را بر روي اب روانش جاري سازيم وسبک شويم کنار رود خانه بر روي سنگ بنشينيم بر روي جاي دندانهاي هم به دانهاي بلال کباب شده گاز بزنيم و قهقه ي خنده هاي مان را در صداي اب گم کنيم. فال گردو را به طور مساوي بين خودمان تقسيم کنيم و هر کدام مغز گردوني ان ديگري را از پوست بيرون بياوريم و قسم بخوريم در اينده به همين شکل در شادي و غم شريک هم باشيم.
اخرين جمعه اي که قرار بود فردايش به مدرسه بروم بي زاري ام را از ادامه تحصيل بر زبان اوردم و انچه را که هنوز جرات گفتنش را به پدرم نداشتم به داريوش گفتم:
-ديگر ذهنم امادگي ادامه تحصيل را ندارد .تا همين جا که خواندم کافي است.
چهره اش درست همان حالتي را به خود گرفت که در زمان کودکي در موقع پرخاش به بچه هاي کوچکتر از خود به ان شکل در مي امد.
چشمهايش تنگ شد وپيشاني اش پرچين و لحن کلامش خشن.
-يعني چه!اگر قرار باشد وجود من ذهنت را اشفته کند ومانع از درس خواندنت شود خودم را از ديدنت محروم مي کنم و اخر هفته ها هم به تهران نمي ايم. يادت باشد هيچ وقت نبايد احساس ما به هم جلوي پيشرفتمان در زندگي را بگيرد.. مي شنوي چه مي گويم؟ديگر نشنوم اين حرفها را بزني.مي خواهي صبح تا شب توي خانه بنشيني و به در و ديوار نگاه کني؟منظورت اين است؟حرفت را بزن چرا ساکتي؟
زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
-ان قدر به فکر تو هستم که نمي توانم به چيز ديگري فک کنم. از شنبه تا پنجشنبه کارم شده لحظه شماري.
کلامش همراه با نگاهش مهربان شد وشيفته.
-مگر من کم به فکر تو هستم ولي اين دليل نمي شود که ذهنم فارغ از مسايل ديگر شود.
با نااميدي گفتم:
-منظورت اين است که نبايد ترک تحصيل کنم!؟
-نه نتبل خانم اين دو سال را هم تحمل کن تا لااقل دلم خوش باشد زن تحصيل کرده گرفتم.
لب برچيدم و گفتم:
-پس معلوم مي شود اگر درس نخوانم ديگر دوستم نداري.
تبستمي شيرين چهره اش را بشاش ساخت و گفت:
-وقتي که عاشقت شدم هنوز فرق بين الف و ب را نمي دانستي و من تازه داشتم حروف الفبا را به هم ميچسباندم تا جمله بسازم. ان موقع نمي توانستم کلمه عشق را معني کنم ومفهوم دوست داشتن ودلبستگي را نمي دانستم.با وجود اين در خواب وبيداري صورت زيبايت با ان چشمان سياه موهاي مدل خرگوشي وچتري روي پيشاني در مقابل ديدگانم نمايان بود. عاشق تابستانها بودم که ديگر مدرسه و درس و مسقي وجود نداشت که بين مان جدايي بيندازد وبه راحتي مي توانستم صبح تا غروب در حياط وزير زمين خانه هايمان دلم را به ديدارت خوش کنم و در کنارت باشم.
-ذهن من انباشته از خاطرات کودکي ست وعاشق شان هستم. هر وقت چشمهايم را مي بندم ان روز ها را به ياد مي اورم هيچ خاطره اي بدون حضور تو نيست. روز هايي که به مدرسه مي رفتي و در بازي بچه ها شرکت نداشتي دست و پايم را گم مي کردم و از بازي و جست وخيز متنفر مي شدم. افسرده مغموم روي پله هاي زيرزمين چمباتمه مي زدم بي ان که چيزي لز حرکت عقربه هاي ساعت سر در بياورم با انگشتانم دقايق دوري را هزار بار تا ده مي شمردم و دو باره به عدد يک بر مي گشتم. معلوماتم قد نمي داد به شمارش بيشتر از ان ادامه بدهم.هميشهقارو قور شکم گرسنه ام عين پاندول ساعت بهم علامت مي داد که چيزي به اذان ظهر و نزديک شدن زمان بازگشت از مدرسه نمانده.بخصوص وقتي عزيز صدايم مي زد ومي گفت"بياسر سفره نهارت را بخور"ديگر اطمينان مي يافتم که چيزي به امدنت نمانده.
-حرف دل مرا ميزني رکسانا.من هم از زمان بچگي بدون تو هيچ بودم ولحظات فراق وبي هم بودن را در انتظار بکشم تا به اخر هفته برسم و به لحظه ديدار.عطر نفسهايت مستم کندوموسيقي دلنواز کلامت غذاي روحم باشد. تو اينجا در ميان جمعي و من انجا تنها و غريب. بخصوص شبهايي که کشيک دارم و تا صبح بيداري مي کشم به جاي اينکه به فکر وظيفه اي که به عهده دارم باشم به فکر تو ام.
لبخند شيطنت اميزي زدم و به طعنه گفتم:
-حالا ديدي من حق دارم به جاي اين که حواسم به درس و مدرسه باشد پيش توست؟
انگشتش را تهديد کنان به طرفم تکان داد و گفت:
-ميان دعوا نرخ تعيين نکن.من نه در انجام وظيفه کوتاهي مي کنم نه در دوست داشتن تو. اين روز ها گذران است.درست است که بر خلاف مثل يک چشم بهم زدن به کندي مي گذرد وتحملش اسان نيست اما بالاخره خواهد گذشت و زماني خواهد رسيد که غروبها پشت پنجره اتاق منزل خودمان منتظر بازگشت من از محل کار باشي. روزي که سرسفره عقد بهم بله بگويي بهت قول مي دهم ديگر هيچ وقت بي تو سفر نروم.
دل شوره اي را که به جانم افتاده بود از او پنهان نکردم و گفتم:
- نمي دانم چرا دلم شور مي زند و هر وقت مي خواهم روزي را مجسم کنم که براي هميشه با هم خواهيم بود صداي غلتيدن و فرو افتادن قلبم را درون سينه مي شنوم و مي ترسم هرگز چنين روزي را به چشم نبينم.
از تصور چنين پيش امدي نگاهش تيره شد و صدايش لرزان:
-نفوس بد نزن رکسانا.مگر ديوانه شده اي؟اين فکر خيال ها چيست که به سرت مي زند. نکند عقلت را از دست داده اي و تو حالا ديگر نامزد من هستي بزرگتر ها حرفهايشان را با هم زده اند.پدرت مردي نيست که از قولش برگردد.به جاي اين حرف ها برو از مادرت اشپزي ياد بگير که غذاي شور يا بي نمک و سوخته به خوردم ندهي.
فصل نهم
چیزی به پایان خدمت داریوش نمانده بود که برادرم بابک هم برای انجام خدمت سربازی عازم تبریز شد. عزیز دل شکسته و غمگین بود و طاقت دوری از پسر ارشدش را نداشت. پدرم برای دلجویی از او بچه ها را به زن عمو عذرا سپرد و من و مادرم را برای تماشای کنسرت قمر() ( – قمر الملوک وزیری، آواز خوان به نام آن زمان که تصنیف های روح پرور و صفحات دلنوازش آرام بخش جان و تن پیر و جوان می شد . ( تولد شمسی. وفات ) ) و سایر برنامه های تفریحی به کافه شکوفه نو () برد. ( – کافه رستورانی مشهور و بزرگ در خیابان سی متری که یکی از گرانترین و مشغول کننده ترین اماکن خوشگذرانی و شب زنده داری بود و در آنجا هنرمندان و خوانندگان به نام آن زمان به اجرای برنامه می پرداختند).
گرچه صدای قمر آن گرمی و اوج سابق را نداشت و نالان و بیمارگونه از سینه بیرون می آمد، اما صدای خاطره ها بود که در کافه شکوفه نو طنین انداز می شد و اشک بر گونه همه ی آنهایی که یک زمان شیفته آوای خوشش بودند می نشاند.
بعضی ها چشم بر هم می نهادند تا بی آن که به چهره خسته و گونه های فرو رفته اش بنگرند و صدای ناله وارش را بشنوند، در خاطرشان با خواننده خوش چهره و محبوبشان تجدید دیدار کنند و با گوش جان دل به زمزمه های جان بخشش بسپارند.
مگر از آن روز که برای اولین بار به کنسرتی که در سینما سپه (ساختمانی در خیابان با غشاء (سپه) که گاهی به سینما، گاهی به تأتر یا کنسرت و بالماسکه اختصاص می یافت).
یعنی به همین سادگی در عرض، ده سال پیری چهره جوانی اش را خط خطی کرده و زلزله به جان تارهای صوتی اش افکنده و بلیت کنسرت هایش را که به چند برابر قیمت در بازار سیاه به فروش می رفت، به شبی سی تومان اجرت تبدیل ساخته؟
چه فشاری به حنجره اش می آورد تا دوباره آن آوای خوش را از گلویش بیرون فرستد و با همان اوج و با همان صدا همنوا با مرغ سحر ناله سر دهد و بخواند.
مرغ سحر ناله سر کن **** داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرربار این قفس را **** بر فکن و زیر و زبر کن
بوی کباب بره به همراه بوی نوشیدنی های مختلف از میزهای اطراف به مشام می رسید. آنهایی که می خوردند و می نوشیدند، غرق عالم خودشان بودند و من بی آن که اشتهایی به خوردن و نوشیدن داشته باشم، از دوری داریوش که ماه آخر خدمتش را می گذراند دلتنگ بودم. او داشت همان ترانه ای را می خواند که ده سال پیش در سینما سپه خوانده بود. آن موقع با وجود این که چند سال از کشفِ حجاب می گذشت، مادرم که او را عزیز صدا می زدیم، هنوز عادت نکرده بود گیسوان سیاه و پرپیچ و تابش را در معرض دید نامحرمان قرار دهد، درحالی که تور سیاه کلاهش را به دور انگشتان دست لوله می کرد، دیدگانش تحت تأثیر آوای دلکشِ قمر نمناک بود.
پدرم سر را عین پاندول ساعت، همراه با نوای این ساز به این سو، آن سو می گرداند و نشان می داد که تا چه حد از تماشای آن کنسرت لذت می برد و حالا باز هم صدای خاطره ها گوششان را نوازش می داد نه صدای ناله وار کنونی.
ناگهان نگاه من و مادرم همراه با هم به طرف در ورودی سالن خیره ماند و در میان آن شور و حال، چهره آشفته رجبعلی درشکه چی در میان دو لنگه در نیمه گشوده نمایان شد.
بی اختیار صدای فریاد کوتاه مادرم در طنین آوای قمر گم شد که می گفت:
- وامصیبتا، خدایا کمک کن!
قلبم چون تیری از کمان رها شد و درون سینه غلتید. آقا جان که دیگر نمی توانست خونسردی و وقارش را حفظ کند، بی تابی اش را در آرامش ظاهری کشت، دستهایش را که آشکارا می لرزید در جیب شلوار پنهان ساخت و به طرف در ورودی سالن روان شد.
عزیز رنگ به چهره نداشت و لبهایش می لرزید. پاهایش را درست بر روی جای پای همسرش می گذاشت و پشت سر او قدم بر می داشت.
رجبعلی آنجا نایستاد و ما را به دنبال خود به داخل خیابان کشاند، چون به خوبی می دانست بیان آنچه که قصد گفتنش را دارد، چه قشقرقی به پا خواهد کرد.
سپس همین که در حاشیه خیابان زیر درختهای سبز و خرم ایستادیم، کلمات را بریده بریده از دهانش بیرون راند.
- عجله کنین آقا بزرگ، باید بریم مریضخونه.
هر سه با هم فریاد کشیدیم:
- مریضخونه، برای چی؟
- هول نکنین آقا، پیش آمده. کاریش نمی شه کرد. سیف اله خان منو فرستاد که شما رو ببرم اونجا، به گمونم آقا رامک موقع بازی سرش به دیوار خورده، شکسته.
صورت مادرم از اثر انگشتان دستش پر خراش شد. یک بند هوار می زد:
- چی به سر بچه ام آمده؟ راست بگو رجبعلی.
- نترسین. خدا بزرگه. الان می ریم اونجا، معلوم می شه.
نمی دانم اسبهای درشکه لج کرده بودند و اهمیتی به ضربات پی در پی شلاقی که درشکه چی بر پیکرشان وارد می ساخت نمی دادند و آهسته با تأنی سم بر زمین می کوبیدند یا این که عجله ما برای رسیدن به مقصد راه را طولانی و بی انتها جلوه می داد.
مادرم اشک ریزان زیر لب دعا می خواند. آقا جان بی اعتنا به سیگار روشنی که در لای انگشتانش داشت خاکستر می شد، غرق افکار پریشان و التهاب و نگرانی درون بود.
شب بر روی درختان سایه سیاهی افکنده بود و حرکت باد بر روی شاخ و برگهایشان، چون اشباحی سرگردانی دلهره می آفریدند.
احساسم به من می گفت دیگر برادرم را نخواهم دید. نمی دانستم از کجا این افکار واهی به مغزم راه یافته، اما در هر صورت چکشی بود برای شکستن بغضِ سمج گلو و جاری شدن اشکهایم.
عمو سیف اله در حیاط بیمارستان انتظار آمدن مان را می کشید. به محض دیدن مان با حرکت تندی سیگار روشن را به زمین افکند و پا به رویش کوبید. همه با هم به سویش دویدیم. چین های پیشانی اش بر روی هم سوار شده بودند و خط فاصله ای در میانشان به چشم نمی خورد.
نم اشکی که چون شبنم بر روی مژه هایش نشسته بود، گویا تر از کلام آنچه را که از شنیدنش وحشت داشتم، بیان می کرد.
عزیز با وجود وحشتی که از شنیدن پاسخ داشت، با بی تابی پرسید:
- چی شده سیف اله خان؟ رامک کجاست؟
از بیان حقیقت طفره رفت. سر به زیر افکند و به حالتِ عصبی پاشنه کفشش را بر روی سنگفرش حیاط سابید.
پدرم طاقت نیاورد و درحالی که شانه های برادرش را به شدت تکان می داد پرسید:
- چرا حرف نمی زنی؟ یعنی این قدر حالش بد است که طاقت گفتنش را نداری؟
عمو سیف اله تکانی به خود داد تا به من و مادرم نزدیکتر شود، اما انگار کمرش که ناگهان خمیده بود و پاهایش که بی توان و قدرت شده بودند، به او نیروی پیشروی را نمی دادند.
آقا جان عمق فاجعه را حس کرد. دستش را حایل دیوار ساخت و با صدای لرزانی پرسید:
- نترس، حقیقت را بگو. چی به سر رامک آمده.
صدای عمویم از وسطِ پرسِ بغض گلو با فشار و لرزان بیرون آمد.
- سعی کردم به موقع برسانمش اینجا، ولی بی فایده بود.
- یعنی چه! منظورت را نمی فهمم. واضح تر حرف بزن.
روسری عزیز از سرش پرت شد و بر روی آبِ حوض لجن گرفته درمانگاه شناور ماند.
از جای خراش ناخنها بر روی پوستِ صورتش خون می آمد. دیگر اهمیت نمی داد که گیسوان شبق مانندش در معرض دید نامحرمان قرار گرفته. صدایش ضجه وار از گلو بیرون آمد.
- نه غیر ممکن است. باور نمی کنم. آخه چرا او؟ کجاست. می خواهم ببینمش؟
نخ زندگی پوست چهره اش را کشید و پر از چین و شکن ساخت. چشمان درشت سیاهش، خاکستری شد و برق نگاهش به همراه رعدِ فریادهایش تبدیل به باران سیل آسایی که از دیدگانش می بارید.
پاهایم از ترس، سِر و بی حس شده بودند. اولین بار بود که مرگ در مغزم خارج از کابوسهایم شکل واقعیت به خود می گرفت. شکی نداشتم که برادر نازنیم که ده سال بیشتر نداشت، مُرده.
عمو سیف اله با ترس و لرز به شرح ماجرا پرداخت:
- تو بچه ها را به من و عذرا سپردی و رفتی کنسرت. فکر می کردم مشدعلی مواظبشان است. غافل از این که او هم رفته نان بخرد. سفره پهن بود. شیرین و آزیتا رفته بودند از باغچه حیاط سبزی خوردن بچینند. عذرا به تعداد بچه ها کاسه بشقاب گذاشته بود که شام بخوریم. یک دفعه صدای افتادن جسم سنگینی به حیاط و به همراه آن صدای جیغ و داد بچه ها به گوش رسید. من و عذرا هر دو با هم دویدیم توی حیاط. چطور بگویم داداش نصرت که آنجا چه دیدم. انگار سقف آسمان روی سرم خراب شد. کاش می مردم و چنین صحنه ای را به چشم نمی دیدم. برادرزاده عزیزم، رامک نازنینم غرق خون، نزدیک حوض روی زمین افتاده بود. شیرین و آزیتا صورتشان را با دستهایشان پوشانده بودند و یک بند هوار می زدند. حق داری ملامتم کنی، حق داری سرم را به دیوار بکوبی. من خودم را هرگز نمی بخشم. عذاب وجدان بیشتر از شمات تو دارد دیوانه ام می کند. تو بچه هایت را به ما سپردی و ما از آنها غافل شدیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز پدرم گریه کند. تا به آن روز اشک هیچ مردی را ندیده بودم و گریه را کاری زنانه و بیشتر بچه گانه می دانستم و حالا هم اشک او را می دیدم، هم اشک عمویم را که همراه با ندامت بود و احساس گناه. آقا جان با ناباوری گفت:
- بچه گول می زنی داداش. آدم الکی الکی که از پشتِ بام پرت نمی شود پایین. باید یکی هولش داده باشد، اما کِی؟
- لابد دویده، حواسش نبوده که اگر جلوتر برود، می افتد.
درحالی که شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد، گفت:
- این حرفا چیست. تو گفتی و من باور کردم. من این بچه را به تو سپردم و از تو می خوامش، کجاست؟
دستهای عمویم پرده ای شد در مقابل دیدگان شرم زده اش و از جواب عاجز ماند. چه می توانست بگوید؟ چطور می توانست این جمله را بر زبان بیاورد که دیگر رامک در قید حیات نیست.
پدرم با خشمی آشکار دستِ برادرش را از روی صورت او کنار زد و گفت:
- حرف بزن کجاست؟
با اشاره دست یکی از اتاقها را نشان داد و گفت:
- آنجاست.
پدر و مادرم بی معطلی به آن سو دویدند. عمو سیف اله دستم را کشید و نگذاشت به تختی که بدن بی حرکت برادرم بر رویش قرار داشت نزدیک شوم.
صدای فریاد جگرخراش آن دو را که شنیدم، به همراهشان هوار کشیدم.
پایان ص
[!!]
فصل
عمو سیف الله هنوز داشت برای اثبات ادعا یش پافشاری میکرد ومی کوشید تا به پدرم به قبولاند سقوط رامک از پشت بام و کشته شدنش بی مبالاتی خود و در موقع بازی بوده و پسر یازده ساله اش شهروز نقشی در این پیش آمد ناداشته،اما برادر هشت ساله ام برمک در حالی که هنوز از وحشت صحنه ی هولناکی که به چشم دیده بود به خود میلرزید،گفت:
-دروغ میگه،من خودم دیدم چطور موقع بازی با هم دعوا شون شد و روی پشت بام به دنبال هم کردند و بعد یه دفعه شهروز هلش داد اون پائین.
شهروز در حالی که دندان هایش را از خشم به هم میفشرد،لگدی نثار پای برمک کرد، و با لحن غضبناکی گفت:
-دهن کثیفت را ببند،مزخرف نگو.من اصلا دستم بهش نخورد.خودش افتاد،ما داشتیم با هم باز میکردیم،دلیلی نداشت با هم دعوا کنیم.هیچ میدانی این حرف تو چه آتشی به پا میکند دیوانه.
برمک به قصد تلافی آماده ی تهاجم شد.آقا جان که هنوز از مرگ ناگهانی فرزند دلبندش بهت زده بود،مانع ادامه ی زد و خورد آن دو شد و گفت:
-دروغ که حناق نیست،بگذار هر چه میخواهند بگویند،چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.بخصوص که آن موقع رودابه هم آن بالا پیش شما بوده و همه چیز را به چشم دیده.مگر نه رودابه؟
خواهر شیش سالهام که از لحظه بازگشت ما از بیمارستان به خانه گوشه ی اتاق کز کرده بود،حرکتی از خود برای تصدیق سخنان و نشان نداد و مات و مبهوت به نقطه ای که نشان کرده بود خیره ماند.
آقا جان دوباره جمله اش را تکرار کرد و گفت:
-مگر نشنیدی چه گفتم پرسیدم رامک خودش افتاد یا شهروز هلش داد؟
رودابه میلی به پاسخ نداشت.چه بسا اصلا نمیشنید پدرش چه میگوید.حالتی که در نگاهش دیدم قلبم را لرزاند.
حتی مژه هایش هم حرکتی نداشتند.عزیز دست بر سر کوفت و گفت:
-خاک بر سرم شد.به گمانم اصلا نمیشنود که تو چه میگویی.نکند از ترس زبانش بند آمده و لال شده.
پدرم دست بلند کرد و سیلی محکمی بر صورت دخترش زد تا شاید زبان بسته اش باز شود و به خود آید،ولی تلاش بی فایده بود،.انگار به ناگهان آسمان چون کوهی ریزش کرد،ابر سیاهی را چون تکه سنگی از جا کند و بر روی روشنایی زندگی ایمان فرود آورد و تیر و تارش ساخت.
با وجود اینکه ادعا ی یک پسر بچه ی هشت ساله نمیتوانست ملاک اثبات جرمی باشد که شاهد دیگری نداشت،برای پدرم شکی در صحت گفته های برمک باقی نماند.به یقین میدانست آنچه که اتفاق افتاده یک قتل است نه یک حادثه.
نگاهش به برادر جان در یک قالبش خصمانه شد.دیگر نمیتوانست وجود افراد خانواده ای را که پسرشان قاتل فرزند دلبندش بوده تحمل کند.از همه ی آنها نفرت داشت.بخصوص از شهروز که یک زمان ادعا میکرد و را به اندازه ی رامک دوست دارد.
نگاهش از روی تک تک چهره ها گذشت و بر روی سرخی دیدگان گریان من متوقف ماند و جمله ای را که انتظار شنیدنش را داشتم بر زبان راند.
-خوب گوش بده رکسانا،هم تو و هم مادرت.از این لحظه به بعد من احساسم را نسبت به برادرم و خانواده اش در همان گوری که فردا برای به خاک سپردن رامک ناکامم کنده خواهد شد،به خاک میسپرم و از شما هم انتظار دارم همین کار را بکنید.چه من زنده باشم،چه نباشم،هیچ کس حق ندارد از حصاری که بین حیاط خانه ی خودم و خانه سیف الاه خواهم کشید بگزارد و به سراغ آنها برود.شنیدید چه گفتم؟من نمیتوانم شهروز را به سزای عملش برسانم.مطمئنم خدا ازش نخواهد گذشت و به وقتش مجازاتش خواهد کرد.از اینجا برو سیف الله .دست زن و بچه ات را بگیر و به خانه ات برگرد.حتی یک لحظه هم تحمل دیدنتان را ندارم.
عمو سیف الله حرکتی برای رفتن از خود نشان نداد و گفت:
-یک لحظه صبر کن نصرت،تصمیم های نادرست و قضاوت های عجولانه پشیمانی به بار میآورد.تو الان مصیبت دیده ای.مرگ رامک قلبت را پاره پاره کرده و جیگرت را آتیش زده.من همدردت هستم و نمیتوانم تنهایت بگذارم.همانطور که عذرا هم نمیتواند دختر خاله اش را در چنین موقعیتی که نیاز به دلجوئی دارد تنها بگذرد.از آن گذشته رکسانا نامزد پسر من است و ما از هم جدا نیستیم.
فریاد گوش خراش پدرم قلب را لرزاند:
-بود،ولی دیگر نیست.این حرفها مال گذشته هاست و هیچ کس حق ندارد تکرارش کند.
-تو را به روح رامک قسم عجولانه تصمیم نگیر نصرت.لااقل بگذار مراسم خاکسپاری و عزاداریاش تمام شود.از آن گذشته تو هنوز جوابت رو از رودابه نگرفتی..
-فرقی نمیکند،شکی ندارم او هم همان حرف های برمک را خواهد زد.دلیلی ندارد چیزی را که برادرش به چشم دیده رودابه ندیده باشد.
عزیز در آغوش زن عمو عذرا از حال رفته بود.آقا جان با لحنی تلخ خطاب به همسرش گفت:
-خوب گوش کن،طوبی.اگر نیاز به دلجوئی داری،سر به روی سنگ دیوار بکوب،نه بر روی سینه ی مادر قاتل پسرت.
زن عمو عذرا با وجود خویشتن داری تحمل از دست داد.سر مادرم را روی زمین نهاد و برخاست.
گونه هایش از خشم گلگون شده بود و تارهای صوتیاش در موقع بیان این جمله لرزان:
-دیگر تحمل این توهینها را ندارم.درست است که داغ دیده اند،ولی این دلیل نمیشود که آقا نصرت هر چه از دهنش در میآید نثار ما کند.گناه ما فقط این است که مواظب بچه ها نبودیم و گذاشتیم بروند بالات پشت بام گرگم به هوا بازی کنند.این یکی را قبول دارم،اما بیشتر از اینش تهمت است و دروغ محض.بچه ی من قاتل نیست.از ساعتی که این اتفاق افتاده رنگ به چهره ندارد.خدا میداند چقدر ناراحت است.
-ننه من غریبم بازی در نیار عذرا خانم.خوب باید هم ناراحت باشد در عالم بچگی به فکرش نرسیده بود اگر هلش بدهد میافتاد میمیرد و باید حساب پس بدهد.حالا تازه میفهمد چه اشتباهی کرده است.
شهروز در میان هق هق گریه گفت:
-باور کنید من هلش ندادم عمو جان.تو بگو رودابه.تو که آنجا ایستاده بودی،لابد به چشم خودت دیدی چطور از آن بالا افتاد پائین.راست بگو،مگر غیر از این بود؟چرا حرف نمیزنی؟
دوباره همه ی نگاهها به سوی خواهر بیچاره ام چرخید که هنوز بهت زده کنج اتاق نشسته بود و به دیوار تکیه داشت.آزیتا به طرفش رفت،با مهربانی در آغوشش گرفت و در حال نوازش گیسوانش گفت:
-چرا حرف نمیزنی رودابه جان.سعی کن یادت بیاید اون بالا چه اتفاقی افتاد.من و شیرین کنار باغچه نشسته بودیم که شهروز پرت شد پائین و نفهمیدیم قبلا چه اتفاقی افتاده،ولی تو آن بالا بودی و دیدی،پس بگو چی شده،؟
مژههایش لرزیدند،اما نه اشکی بیرون فرستد،نه زبان در دهان چرخاند.
عزیز چنگ به صورت زد و گفت:
-خدا مرگم بده،چی به سر این بچه اومده.
آقا جان برای دلداریاش گفت:
-نترس طوبی،شوکه شده،یکی دو ساعت دیگه حواسش سر جایش خواهد آمد.بچه ها گرسنه اند،شام نخوردند.یک چیزی بده بخورند و بخوابند..فردا صبح باید خودمان را برای خداحافظی با رامک نازنین مان آماده کنیم.
عذرا خانم برخاست و گفت:
-شا م من حاضر است.می روم بیاورم اینجا با هم بخوریم.
آقا جان با خشمی آمیخته با نفرت،تشر زنان گفت:
-لازم نکرده،زهر بخورند بهتر از شا م شماست.چرا نمیروید تنهایمان بگذارید تا به حال خودمان باشیم؟
غرور شکسته ی شیرین به صدا در آمد و خطاب به مادرش گفت:
-مگر نشنیدید عمو جان چه گفت؟اینجا ماندن هم آنها را عذاب میدهد هم ما را.بیایید برویم.
همین که آنها رفتند،صدای هق هق گریه تنها صدائی بود که سکوت را میشکست.پدرم با شانه های افتاده نگاهش را از پشت شیشه پنجره به بیرون عبور میداد و انتظار بازگشت رجبعلی را میکشید که به دنبال دعوت از اقوام برای شرکت در مراسم فردا رفته بود.
شب یکه و تنها بدون طلب یاری از نور چراغ،سیاهی و ظلمات اش را در سطح حیاط و ایوان گسترده بود.
هیچ کس به این خیال نبود تا در ایوان چراغی روشن کند،همه میگریستند به غیر از رودابه که در حالت نگاه و چهره ی مهبوتش،نه آثاری از غم بود و نه شادی.حتی به نظر نمیرسید هیچ حسی در وجودش باقی مانده باشد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید