رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 6 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 6

فصل هجدهم

 

پنجره های ساختمان روبرویی بسته ماند.نه پرده هایش تکان میخورد و نه کسی پشت آن به کمین مینشست.فیدل گاه خودی نشان میداد و با پارسهایش اعلام وجود میکرد.ملودی آرام حرکت آرام رودخانه،مرا به خود میخواند،اما نه کسی از پشت سر صدایم میزد و نه از کنارم رد میشد.

 

 

گاه با خانجون به دیدن مادرم میرفتیم و گاه او با بچه ها به سراغم میآمد.دیگر بهانه بازگشت به خانه را نمیگرفتم و تن به قضا داده بودم.

اولین پائیز بود که در موقع خرید از میوه فروشی محل،زن میانسلی به دیدن خانجون لبخند آشنایی بر لب آورد و سلام کرد و و در پاسخ به سلامش گفت:

-چطوری مستوره؟دیگه از ویارونه های ارباب خبری نیست و طرفای خونه ی ما پیدات نمیشه.

بی آنکه متوجه طنزی که در کلام مادر بزرگم بود،شود گفت:

-آخه آقا اینجا نیستن و نزدیک یه ماه رفتن فرنگ،دیدن مادرشون.

رفتنش بی بهانه نبود،.من از خانه ی خودمان میگریختم او از من.وقتش شده بود که میدان را برایش خالی کنم و به منزل مادرم برگردم.

تصمیم گرفتم این بار در مقبل مخالفتهای عزیز و بابک مقاومت کنم. و حرفم را به کرسی بنشانم.

جمعه ی بعد که اعضا خانوادهام نهار مهمان خانجون بودند،پس از صرف غذا بشقابم را پس زدم و با لحن پر حسرتی خطاب به مادرم گفتم:

-دلم برای خانه یه ذره شده،مگر از من سیر شدید عزیز؟درست است که خانون به اندازه ی کافی به من محبت میکند و اینجا بهم بد نمیگذارد،ولی هیچ کجا خانه و کاشانه ی خود آدم نمیشودلن حدود دو ماه است که اینجا هستم.دیگر کافیست.

مادر بزرگ چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-چه فرقی میکنه،اینجا خونه ی خودته.خدا میدونه طوبی،از گل نازک تر ازم نشنیده.تو این دختر رو نازنازو و لوس بار آوردی.

عزیز آهی کشید و گفت:

-چی کار کنم پاره ی تن من است.روزها انگار یه چیزی گم کردم.آنقدر جایش در خانه خالی است که اصلا حال خودم را نمیفهمم.

سپس خطاب به بابک افزود:

-اینجوری بیشتر غصه میخورد.من هم روزها که بچه ها میروند مدرسه خیلی تنها هستم.بعد از ظهر و را هم همراه خود ببریم.موافقی؟

بابک متفکرانه سر تکان داد و گفت:

-حالا تا بعد از ظهر.

آزیتا کنار گوشم نجوا کرد:

-خدا کند برگردی،بدون تو خانه سوت و کور است.همکلاسی سابقت شهناز که دوباره روفزه شده تو مدرسه سراغت را میگرفت و میگفت یک روز بیاید اینجا ببینمش.

دلم به هوای مدرسه پر کشید.دبیرستان شاهدخت،با آن پنجرههای روبه حیات که از پشت پنجره طبقه ی بالایش میشد حیات را دید زد و دزدکی نظری به در ورودیاش انداخت که وقت و بی وقت داریوش،در زنگ تفریح یا زنگ ورزش از دبیرستان پسرانه گریز میزد و دور از چشم دربان مدرسه به داخل سرک میکشید تا شاید یک نظر مرا که از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم ببیند و در موقع تعطیلی کلاس تا خانه همراهی یم نماید.

کاش آرزوی بزرگ شدن،چون آرزوی جوانه ای برای شکوفایی نبود و زمان در آن روزهای تکرار نشندی متوقف میماند.

بعد از ظهر خانجون و عزیز سرگرم درد دل شدند و آزیتا و برمک سرگرم حل مسایل حساب.

بابک رو به من کرد و پرسید:

-حوصله داری با هم برویم کنار رودخانه قدم بزنیم؟

با وجود اینکه هدفش را از این پیاده روی میدانستم،بدون معطلی برخاستم و گفتم:

-من حاضرم برویم.دیگر آثاری از سرسبزی درختان نبود.برگهای خشک و زرد و قهوه ای دستخوش بادی که میوزید بر روی آب رودخانه شناور بودند و در تلاطمش غلتان به جلو رانده میشدند.از کجا سر در میآوردند و در کجا به نیستی میرسیدند؟

با احتیاط قدم بر میداشتم تا پا بر روی برگهای خشک که زیر پایمان ریخته بود نگذارم.

بالاخره سکوت را شکست و گفت:

-مگر اینجا بهت بد میگذرد؟

-نه،ولی این دلیل نمیشود که دلم هوای خانه را نکند.

قدم آهسته کردزیر سایه ی درختی که در مرز تاراج خزان نیمی از برگهایش هنوز سبز بودند و نیمی زرد و قهوه ای ایستاد و گفت:

--ببین رکسانا تو نباید به پشت سر نگاه کنی،همینطور که من نگاه نمیکنم.

آنچه که تو حسرتش را مینامی آنجاست و فقط کافی است سر به عقب برگردانی و با کلمه ی اه یا افسوس به پیشوازشان بروی.هیچ وقت به فکرت رسید که چرا آنقدر برای فروش آن خانه اصرار داشتم.فقط به خاطر عزیز نبود،بلکه بخاطر تو و خودم هم بود.

با تعجب پرسیدم:-خودت،منظورت چیست؟

-بله خودم،خیال نداشتم هیچ وقت با کسی در این مورد صحبت کنم،ولی حالا به این نتیجه رسیدم که لازم است تو یکی این موضوع را بدانی،تو منتظر پایان خدمت سربازی داریوش بودی تا پای سفره ی عقدش بشینی و من منتظر پایان خدمت سربازی خودم تا به خواستگاری شیرین بروم.

با ناباوری پرسیدم:

-تو و شیرین،نه هرگز فکرش را نمیکردم،پس چرا هیچ وقت در این مورد چیزی بهم نگفتی؟

با حرکت پا سنگی را که زیر پایش میلغزید به داخل رودخانه پرتاب کرد و پاسخ داد:

-چون قبل از اینکه به این مرحله برسیم همه چیز نابود شد.برایت عجیب بود نه؟فکر این یکی را نکرده بودی،شاید ارتباط نزدیک ما با خانواده ی عموی مان و انس و الفتی که بین بچهها به وجود آمد باعث این پیوستگی بود و رویای شیرین آینده را در مقابل دیدگانمان به تصویر میکشید.

-شیرین از احساس تو نسبت به خودش خبر داشت؟

-نمی دانم من چیزی در این مورد بهش نگفتم،ولی بدون شک حال و روزش بهتر از من نبود..

-از کجا میدانی؟

-وقتی بهش گفتم محل خدمت سربازیام تبریز افتاده است،زبانش بند آمد و نم اشک دیدگانش را تر کرد.چیزی نمانده بود که زبان بگشایم و پرده از راز دلم بردارم،اما ورود بی موقع آزیتا به اتاق کار را خراب کرد،آن موقع در دلم خواهرم را خروس بی محل نامیدم و حالا خوشحالم که فرصت نشد با امیدی عبث شیرین را دل خوش کنم.با امید رفتم و با نامیدی برگشتم.در این مدت دو سال غیبتم رنگ محبتها و دلبستگی های بین دو خانواده پریده بود و رنگ کینه و نفرت به سیاهی روزگارمان بود.من آن دفتر را برای همیشه بستم،تو چرا نمیخواهی این کار را بکنی رکسانا؟

از قضاوت ناا عادلانه اش به خشم اومدم و با غیظ گفتم:

-خیلی بی انصافی بابک،آخر تو از کجا میدانی من این کار را نکرده ام؟اشتباه نکن.اگر گفتم دلم تنگ شده و میخواهم به خانه برگردم دلیلش آن چیزی نیست که تو در تصور داری..از نظر تو و عزیز من بیماری بودم که میبایستی در آسایشگاه خانجون بستری شوم و تا شفا نیافته ام،حق خروج از آنجا را ناداشته باشم،ولی قبل از آمدن به اینجا من شفا یافته بودم و حتی دوران نقاحت را هم پشت سر گذاشته بودم.وقتی آن روز داریوش را در راه همام دیدم،خودت همان دور و برها حضور داشتی و همه آنچه که میگفتیم،شنیدی.راست بگو به نظرت در طرز بیان من عشق و احساسی نقش داشت؟

-از تو چه پنهان به نظرم رسید در کتمان احساست نسبت به و صادق نیستی و آنچه در قلبت میگزش،آن چیزی نبود که بر زبانت جاری میشد.تو تحت تأثیر مرگ رامک و حوادث بعدی عشقت را حاشا میکردی.نگو که اشتباه میکنم رکسانا،چون خودت هم خوب میدانی که حق با من است.

از کوره در رفتم و گفتم:

-چرا میخواهی تفسیرهایت را بهم تلقین کنی که آن احساس هنوز وجود دارد؟به قلبت رجوع کن بابک،شاید دلیل برداشتت این باشد که خودت دچار این مرض و شفا نیافته ای

با تأسف سر تکان داد و گفت:

-خواهر عزیزم،تو مرا خوب نشناخته ای.درست است که شیرین بی گناه است و شاید هرگز نتوانم هیچ زنی را جای او بششانم،ولی عشقی که مرده جایش در قلب نیست،و به قول شاعر،`مرده هر چند عزیز است نگاه نتوان داشت.همیشه این را بخاطر داشته باش جای خون گرمی که با عشق میجوشد در قلب است،نه خون مرده و لخته شده ای که بوی تعفن گرفته.وقتی به خانه برگرد که قلبت از ناپاکی تخلیه شده باشد.منظورم را میفهمی یا نه؟

با لحن مصممی گفتم:

-می فهمم به همین دلیل میخواهم به خانه برگردم.

 

فصل نوزدهم

 

مشغول جا دادن لباسهایم در ساک دستی بودم که خانجون پرده گلداری را که دو اتاق تو در توی طبقه اول را از هم جدا می کرد، کنار زد و در حالی که لنگه جورابی را که تقریباً یک ربعی می شد برای بافتنش همه جا را زیر و رو کرده بودم دور انگشت دستش می چرخاند، به طرفم آمد و با لحن نیشداری خطاب به مادرم گفت:

- خوب نگاه کن ببین طوبی، هر لنگه جورابش از یه گوشه این خونه سر در می یاره، یکی از مغرب، یکی از مشرق. نیم ساعته داره دور خودش می چرخه که پیداش کنه. این جوری می خواستی بفرستیش خونه شوهر؟ بس که لی لی به لالای بچه هات گذاشتی و بار زندگی تو تنها رو دوش خودت انداختی، هیچ کدوم زن زندگی بشو نیستن.

عزیز با صدای آرامی که مملو از مهر و محبت نسبت به بچه هایش بود، گفت:

- به وقتش یاد می گیرند. مگر شما کم من و طیبه را لوس بار آوردید. هیچ کدام بلد نبودیم یک تخم مرغ نیمرو کنیم. حالا چی؟ حالا بارها خودتان گفتید از هر انگشت دخترهایم یک هنر می ریزد. آنها هم وقتی مجبور باشند، همه فن حریف می شوند.

- تو وقتی زن اون خدا بیامرز شدی مگه چند سال داشتی؟ هنوز دست چپ و راست خودتو تشخیص نمی دادی. فرق می کنه با این دو تا دختر که صد تا مثِ من و تو رو درسته قورت می دن. درست می گم یا نه؟

می دانستم دلخوری و نیش و کنایه هایش به خاطر این است که برخلاف میلش قصد رفتن کرده ام. دوستش داشتم و حرفهایش را به دل نمی گرفتم. لنگه جوراب را داخل ساک چپاندم و یک بار دیگر نظری به اطراف افکندم تا مطمئن شوم چیزی جا نگذاشته ام.

پرده پنجره ساختمان روبرویی تکان می خورد، به نظر می رسید سامان برگشته و از پشت پنجره شاهد رفتنم است.

دست به دور گردن مادربزرگم حلقه کردم. لبهایم را بر روی گونه اش فشردم و گفتم:

- خیلی زحمت دادم خانجون. دلم برایتان تنگ می شود. زود به زود به ما سر بزنید.

دستم را کنار زد و گفت:

- بی خود زبون نریز. بچه گول می زنی چشم سفید نمک نشناس. بالاخره کار خودتو کردی، منو تنها گذاشتی رفتی.

- قول می دهم باز بیایم خانجون.

- ببینیم و تعریف کنیم.

سوار اتوبوس که شدیم، رودابه ذوق زده آمد کنارم نشست و خود را به من چسباند. انگار باورش نمی شد دارم همراهشان به خانه بر می گردم. دلم برای کوچه خاکی و پر گلِ و لای مان تنگ شده بود و برای آن زیر زمینِ نموری که در و دیوارش پر از یادگاری هایی بود که در زمان کودکی با دیکته غلط و خطی بچه گانه بر رویش می نوشتیم و هنوز آثارش دست نخورده به همان شکل باقی بود.

سر خیابان حقوقی از اتوبوس پیاده شدیم. رودابه دستم را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.

بی اختیار نگاهم به آن سوی خیابان کشیده شد که داریوش به همراه شیرین و شهروز در خلاف جهت ما در حرکت بودند.

در وهله اول بازگشت به خانه، انتظار چنین برخوردی را نداشتم. سر به زیر افکندم و به قلبم فرصت فغان را ندادم. بابک هم چون من سر به زیر داشت و عکس العملی نشان نمی داد. کاش می دانستم در دلش چه می گذرد.

عزیز دست پاچه به نظر می رسید و با نفرتی آشکار عضلات چهره اش را در هم کشیده بود.

با خطی عمودی فاصله دو ابرویش را به هم نزدیک ساخت و با صدای آهسته ای زیر لبی دشنامی بر لب آورد و افزود:

- تقصیر پدر خدا بیامرزتان بود که گذاشت این قاتل آزاد بگردد و به ریش ما بخندد. پسر دسته گلِ من زیر خاک است و قاتلش خوش و خندان و انگار نه انگار که مرتکب قتلی شده.

حالِ عزیز دگرگون بود. هیچ کس پاسخش را نداد، چون ادامه این بحث به غیر از فشاری که بر اعصاب هر کدام از ما وارد می ساخت ثمر دیگری نداشت.

بابک آرام و با تأنی قدم بر می داشت و وانمود می کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. می دانستم در درونش غوغایی برپاست و به زحمت خود را کنترل می کند تا ظاهری آرام داشته باشد.

انگار دوباره آن داغ کهنه زنده شده بود و هر کس به نوعی داشت عذاب می کشید.

وارد خانه که شدیم، عزیز روی پله در ورودی نشست و با صدای ضعیف و نالانی گفت:

- بدو برو یک لیوان آب خنک برایم بیاور آزیتا. جگرم دارد آتش می گیرد.

به خواهرم مجال ندادم. به سرعت به طرف آشپزخانه دویدم و با لیوان آب برگشتم. جرعه ای از آن را در گلوی خشکش چکاند و سپس همراه با آه پرسوزی گفت:

- چشم ندارم قاتلِ پسرم را ببینم. دیگر تحملم تمام شده بابک. هر وقت صدایش را از توی ایوان می شنوم. دلم می خواهد فریاد بزنم و عقده دلم را خالی کنم. تو بگو تکلیف من چیست؟

بابک انگشتان دستش را در هم فشرد و با استفاده از فرصت پیش آمده پاسخ داد:

- من که بهتان گفتم چاره اش فروش این خانه است. شما گوش نکردید.

پاسخش برای همه ی ما حیرت آور بود:

- چشم عمه ات دنبال این خانه است، بفروشش به ناهید، هر چه زودتر بهتر.

بابک در عین اندوه لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت:

- در اولین فرصت این کار را می کنم، به شرطی که بعداً پشیمان نشوید.

- نه پشیمان نمی شوم. دیگر تحملش را ندارم.

سپس با اشاره به من افزود:

- این طفلکی را از خانه آواره کردم. دلم برایش یک ذره شده بود، اما دلم نمی آمد برش گردانم اینجا که عذاب بکشد. دیگر نمی توانم تو این محل دوام بیاورم. من حرفی ندارم هر جا می خواهی دنبال خانه بگرد. فقط حواست باشد راه مدرسه بچه ها دور نشود.

بابک معطلی را جایز ندانست و از ترس این که عزیز پشیمان شود گفت:

- بهتر است همین الان بروم سراغ عمه ناهید ببینم مزه دهانش چیست. فکر می کنم بد نباشد به آقای فتحی پیشنهاد معاوضه خانه خیابان هدایتشان را با اینجا بدهم. آنجا هم به مدرسه آزیتا نزدیک است هم به مدرسه برمک. نظر شما چیست؟

با لحن متفکرانه ای گفت:

- بد فکری نیست. اگر راضی شود، من حرفی ندارم. حالا که کار به اینجا که رسید، دیگر توانی برای مقاومت در وجودم باقی نمانده.

با وجود فشاری که بر خود وارد می آورد تا گریه نکند. گونه هایش از اشک چشم تر بود.

زیر بازویش را گرفتم و گفتم:

- بلند شو عزیز جون برویم توی اتاق.

بدون مقاومت برخواست و از سوز دل نالید:

- بر بانی و باعث این بدبختی و دربدری لعنت.

بابک رفت و تا بازگشتش به خانه ،مادرم آرام و قرار نداشت.

همین که صدای پایش را شنید آشکارا از جا پرید:

-یعنی ممکن است موافقت کرده باشند؟

در کلامش حسرت بود، حسرت از دست دادن آنچه که برایش عزیز بود.

بابک همانجا جلوی در اتاق چمباته زد نشست و گفت:

- عمه ناهید از این پیشنهاد استقبال کرد.آقای فتحی هم حرفی ندارد و مثل همیشه حرف زنش برایش حجت است.فقط باید صبر کنید کار نقل و انتقال سندها انجام شود.در ضمن آقای فتحی خیال دارد قبل از اسباب کشی،به فکر تعمیر و نقاشی ساختمان باشد.

عزیز با لحنی حاکی از نارضایتی گفت:

- پس تکلیف ما چه میشود،من حوصله ی بنا و نقاش رو ندارم.

-نگران نباشید،من هم همین را بهشون گفتم.قرار شد وسایل شان را در طبقه ی دوم ساختمان هدایت جا بدهند و بعد از اسباب کشی ما به آنجا،خودشان یک هفته ای در منزل عمو سیف الله بمانند تا بتوانند به کار بنایی نظارت داشته باشند.

از ته دل ضجه کشید:

- منزل آن قاتل ها، لعنت به ایل و تبارشان.

بابک با لحن آرامی گفت:

- این نفرین به همه ی ما بر میگردد عزیز جون.

اسلوب ساختمان منزل عمه ناهید کاملا شبیه ساختمان منزل ما بود،با این تفاوت که بر خلاف خانه ما،در مشترکی بین حیاتش با حیاط همسایه نبود.

تکلیف یادگاریهایمان چه میشد که هر کدام با خط خودمان بر چهار طرف دیوار زیر زمین نقش زده بودیم؟

من کلاس دوم دبستان بودم که با خط کج و معوج و دیکته ی غلط روی دیوارش نوشتم:" من داریوش را دوست دارم چون برایم پروانه ی طلائی میگیرد" و او کلاس ششم دبستان که در جواب نوشت: "تو ملکه ی گولهایی و همه ی پروانه ها عاشق عطر و بویت"

و حالا آقا فتحی رو تمام آن یادگاریها را با کاغذ دیواری پوشانده و آن نوشتهها را زیرش دفن کرده.

خانه غریبه است، دیگر آشنا نیست. نه خودش و نه وسایلش. درهای چوبی رنگ پریده، رنگ و روغن جلا خرده و براق شده. بر روی دیوار اتاقها و زیر زمین کاغذ دیواری خوش نقش و نگری چسبانده اند. درخت تنومند باغچه را که شاخههایش بر روی سنگفرش هیات سایه میانداخت و ما زیر سایهاش لی لی بازی میکردیم از ریشه کنده و جایش گل کاری کردند.

نقاشها مشغول روغن جلا زدن به در زیر زمین بودند که برای آخرین وداع به آنجا رفتم. همین که نگاهم به دیوار پوشیده از کاغذ الوان افتاد، بغض گلویم را فشرد.

دفتر خاطرات من آنجا بود. آنجا بر روی آن دیوار و حالا برای همیشه بسته شده بود.

چه بسا یک روز داریوش هم در جست و جوی خاطره هایش به بهانه ی خانه مبارکی به منزل عمه اش می آمد و همین احساس غریبی و ناآشنایی بغض خفه ای می شد در گلویش.

یادداشتی را که یکی دو سال قبل از مراسم نامزدی داریوش برایم نوشته بود و من آن را زیر فرش اتاق نشیمن پنهان کرده بودم، در موقع مراجعت به خانه در میان زباله های انباشته شده در جلوی درب حیاط یافتم و اشکهایم را همراه حسرتهایم بر رویش نشاندم.

" چهارشنبه ها را دوست دارم، چون روز خوشبختی است و ممکن است بالاخره در یک چهارشنبه بلیط بخت آزمایی من برنده شود و تو هم مال من شوی."

[!!]

li

فصل :-)

 

در خانه جدید که مستقر شدیم، خانجون با اصرار مادرم را وادار کرد مرا به کلاسِ خیاطی بفرستد و گفت:

_ بذار یک هنری یاد بگیره، سرش به کار خودش گرم باشه. یه گوشه نشستن و غصه خوردن که نشد کار.

عزیز از این پیشنهاد استقبال کرد و مرا به کلاس خیاطی فرستاد. دور بودن از خانه موروثی و محیط آشنایی که خاطره های تلخ را زنده می کرد، تأثیر مطلوبی در روحیه مادرم و بقیه اعضای خانواده گذاشته بود و چون داروی شفابخشی بود برای بیمارانی که قبلاً امیدی به شفای خود نداشتند.

قبل از فرا رسیدن سال نو ، بابک و عزیز یک چرخ خیاطی دستی به عنوان عیدی برایم خریدند با چند قواره پارچه برای دوختن لباسهای عید خودم و مادر و خواهرهایم.

کم کم داشتم خودم را پیدا می کردم و به زندگی باز می گشتم. بابک فرشته نجاتم بود و یار و همراهم.

به تدریج چهره رنگ پریده ام داشت شادابی گذشته را بازمی یافت. بهار زمستان را خواب کرده بود تا سرسبزی و شادابی را به طبیعت بازگرداند. گلدانهای یاس و شمعدانی به ردیف حوض پر آبِ خانه را در میان گرفته بودند.

گلهای یاس با عطر افشانی شان، برتری خد را به رُخ اطلسی می کشیدند و اطلسی با طنازی بر این تصور باطل پوزخند می زد.عزیز برای سلامتی رودابه دست به نذر و نیاز زده بود و هرازگاهی به اتفاق خانجون و رودابه، به امامزاده صالح شمیران می رفت و یا برای زیارت حرم حضرت معصومه به قم.

اواخر تیرماه زمانی که از سفر قم بازگشت، خطاب به بابک گفت:

_نذر کردم تا گرفتن حاجت و شفای رودابه هر سال روز تولد امام رضا در حرمش متحصن باشم. این دیگر

به عهده توست که هر سال به وقتش مادر و خواهرت را به مشهد ببری.

بابک مطیعانه سر تکان داد و گفت:

_اطاعت قربان. چه کسی جرأت دارد بگوید، نه.

زندگی یکنواخت، بی هیچ هیجانی می گذشت. گوشه نشینی ام در دو سال گذشته اکثر دوستانم را از اطرافم پراگنده ساخته بود.

شهناز که با جان کندن موفق به اخذ دیپلم شده بود، گاه به سراغم می آمد، اما دیگر آن صمیمیت سابق در میان مان نبود. انگار پل ارتباطی ما مدرسه بود که بعد از فارغ التحصیلی من و رفوزه شدن او فرو ریخته.

دری که بین حیاط خانه ی سابق ما و حیاط منزل عمو سیف اله قرار داشت و پدرم آن را بعد از مرگ رامک گچ گرفت، پس از انتقال خانواده عمه ام به آنجا همیشه گشاده بود و فقط زمانی که ما به آنجا می رفتیم

، بسته می شد.به همین دلیل هیچ وقت سرزده به دیدنشان نمی رفتیم.

جشن تولد رودابه نزدیک بود. پارچه تافته گلداری برایش خریده بودم که قصد داشتم دور یقه و پایین دامنش را در موقع دوخت با تور سفید زینت دهم.

ساعت ده صبح به قصد خرید تور از خانه بیرون رفتم. بیست و پنجم مرداد سال هزارو سیصدو سی ودو بود و من نمی دانستم آن روز چه غوغایی برپاست.

شاهِ وقت ناچار به ترک ایران شده بود. طرفداران دکتر مصدق در میدان بهارستان، اطراف خیابان شاه آباد و لاله زار، شعار یا مرگ یا مصدق می دادند و با احزاب دیگر درگیر می شدند.

ترس برم داشت. از آمدنم پشیمان شدم، اما دیگر راهی برای برگشتن نبود. بی اختیار با جمعیت به جلو رانده می شدم. قلبم با وحشت در سینه می تپید. صدای شعارهای گوشخراشِ موافقین و مخالفین کر کننده و آزار دهنده بود.

به سر کوچه برلن که رسیدم، مرد جوانی در حال فرار از دست تعقیب کنندگانش، ساعت مچی ام را از دستم ربود و به گریز ادامه داد. در عین وحشت فریاد کوتاهی از گلویم بیرون جست.

_به دادم برسید. ساعتم را دزدیدند.

تعقیب کنندگان بی اعتنا به راهشان ادامه دادند، در عین ناامیدی دستی بازویم را گرفت و صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد:

_خدای من رکسانا خانم! تو این شلوغی شما اینجا چه کار می کنید؟!

سربرگرداندم و نگاهش کردم. هیچ وقت تا به این حد از دیدنش خوشحال نشده بودم. از آن آخرین دیدارمان نزدیک به یک سال می گذشت. به یاد روزی که آبِ پاکی را روی دستش ریختم و از خود گریزانش کردم افتادم، اما بر خلاف تصورم چهره اش بشاش بود و نگاهش مهربان.

دستم را کشید و گفت:

_فعلاٌ بیا از این شلوغی دور شویم. بعد بگو اینجا چه کار می کردی.

عنان اختیارم را به دستش سپردم و همراهش داخل پاساژی در کوچه برلن شدم.

مغازه داران از ترس غارت داشتند یکی پس از دیگری کرکره مغازه هایشان را پایین می کشیدند.

از مهلکه دور شدیم، سامان گفت:

_به گمانم بهتر است هر چه زودتر خودمان را به ماشین من برسانیم. کوچه بغلی نرسیده به لاله زار پارک است.

از پاساژ گذشتیم و داخل کوچه بعدی شدیم. در اتومبیل بیوک سیاهرنگی را گشود و گفت:

_زود باش سوار شو. هر چه بیشتر بمانیم، اوضاع بدتر می شود.

بدون معطلی سوار شدم و در کنارش نشستم. بی توجه به ضربات مشتی که تظاهر کنندگان بر روی کاپوت ماشین می زدند، با سرعت به سمت خیابان اصلی پیچید و سپس پرسید:

_خب حالا بگو اینجا چه کار داشتی؟

با صدای لرزانی پاسخ دادم:

_می خواستم از کوچه برلن تور دور یقه و پایین دامن بخرم.

_روز بهتری را برای خرید سراغ نداشتی؟

_اصلاٌ نمی دانستم امروز چه خبر است. سر کوچه، یک نفر ساعتم را دزدید.

_فدای سرت. شکر خدا که خودت سالمی. مگر نمی بینی چه خبر است. خانه ات همان خیابان حقوقی ست؟

_نه دیگر آنجا نیستیم. فکر کردیم برای همه ی ما بهتر است که آنجا را بفروشیم.

این بار سربرگرداند، با دقت نگاهم کرد و سپس با کنجکاوی پرسید:

_آن قضیه چی؟ منظورم را که می فهمی؟

_آن قضیه با مرگ رامک و پدرم پایان یافت و کینه و نفرت جایش را گرفت. اواسطِ پاییز سالِ گذشته از منزل خانجون که به خانه برمی گشتیم، وقتی سر خیابان حقوقی با قاتلِ برادرم و داریوش و خواهرش روبرو شدیم، حال مادرم به هم خورد و اقرار کرد که دیگر تحمل زندگی در آن محل را ندارد. فرصت خوبی بود تا دوباره موضوع فروش خانه را باهاش در میان بگذاریم.

با ناباوری پرسید:

_یعنی تو هم ته دلت با این تصمیم موافق بودی؟

از نیشی که در کلامش بود رنجیدم و با دلخوری پاسخ دادم:

_چرا که نه. همه ما نیاز به این تغییر محیط داشتیم.

_عجیب است. اصلاٌ نمی دانم چطور شد که امروز صبح یک دفعه هوس کردم بیایم دیدن دوستم که در خیابان لاله زار جواهر فروشی دارد. آخرین باری که ناامیدم کردی، تصمیم گرفتم یک مدتی جلای وطن کنم و به بهانه دیدن مادرم به پاریس بروم. تو دریچه امیدی را که داشت به رویم گشوده می شد، بستی و بهم فهماندی که دلت جای دیگری گروست. من نمی توانستم در چند قدمی ات باشم و خودم را از دیدنت محروم کنم. فردای آن روز وقتی سودابه به قصد دیدنت به خانه ام آمد، مجبور شدم به دروغ بهش بگویم که تو به منزل مادرت برگشتی.

_من چه موقع بهت گفتم که دلم جای دیگری گروست، آن ماجرا مربوط به گذشته بود. تار محبتی که در آن شرایط گسست، دوباره بهم گره نخواهد خورد. ریشه درختی که خشکیده، هرگز دوباره بارور نمی شود.

با شعفی آشکار پرسید:

_این را از ته دل می گویی رکسانا؟

_دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم. تو محرم اسرارم شدی. آن نصفِ ماجرا بود و این نصفِ دیگرش. داشتم از ترس می مُردم. عجب قیامتی بود.

_بگو عجب قیامتی ست. مگر نمی بینی هنوز ادامه دارد. منتها حالا تو در پناه منی. به خاطر همین است که دیگر نمی ترسی. وقتی از سفر برگشتم، چندین بار خانم ماکویی را دیدم، ولی جرأت نکردم حالت را بپرسم.

_خودم را چی؟ خودم را ندیدی؟

لحظه ای مکث کرد و سپس پاسخ داد:

_ چرا دیدمت. آن روز که داشتی همراه مادر و بقیه اعضای خانواده به خانه تان برمی گشتی، داشتم از پشت پنجره نگاهت می کردم. تقریباً یکی دو روز بعد از بازگشتم به ایران بود.

_ آن روز قبل از غروب، یکی دو ساعتی من و بابک با هم کنار رودخانه قدم زدیم و با هم درددل کردیم، ولی در پاییز آن صفا و سرسبزی گذشته را نداشت و دلگیر بود.

موجی از اندوه صدایش را لرزان ساخت:

_ بعد از آخرین دیدارمان، همیشه کنار رودخانه برای من رنگِ خزان را داشت و دلگیر بود.

حالت تعجب به چهره ام دادم و پرسیدم:

_ چرا؟

_ یعنی هنوز نفهمیدی چرا! من بچه نیستم و سی سال دارم. ازدواج ناموفق پدر و مادرم که سرانجام بعد از سالها کشمکش، چهار سال پیش منجر به طلاق شد، مرا از تشکیل خانواده بیزار کرد، ولی بعد از برخورد با تو، خیلی زود شیفته ات شدم. تو راحت و صادق بودی و حرفِ دلت با زبانت یکی بود. نه دلیلی برای تظاهر می دیدی و نه فریب طرف مقابل. با خود گفتم:"گمشده ام را یافته ام" و این مژده را به سودابه دادم. همین صداقتت باعث شد که فردای آن روز پی به راز زندگی ات ببرم و بدانم دلت جای دیگری گروست. وقتی ازت جدا شدم آن قدر درمانده و مستأصل بودم که فیدل دلش به حالم سوخت و با پوزه اش به نوازشم پرداخت. چرا با تعجب نگاهم می کنی؟ یعنی باورت نمی شود به این سادگی دلم را برده باشی؟

_ راستش را بخواهی من در مورد تو تصور دیگری داشتم و فکر می کردم قصدت هوسبازی ست. به خاطر همین وقتی قرار روز بعد را گذاشتی، عصبی شدم و آن عکس العمل تند را نشان دادم و سر قرار نیامدم. آن روز هم که برایمان آش رشته فرستادی خانجون بهم گفت که بین ما فاصله طبقاتی زیاد است و تو لقمه ای بزرگتر از دهان مایی. من از خانواده متوسطی هستم و حالا نان آورمان برادرم بابک است که طفلی تمام وقتش را صرف اداره بلورفروشی پدر مرحومم می کند.

_ این مسأله اصلا برایم اهمیت ندارد رکسانا. من به غیر از خودت چیزی از آنها نمی خواهم تو برای من گرانبهاترین جواهری، فقط کافی ست یک کلام بگویی اجازه میدهی سودابه را بفرستم منزل خانم ماکویی تا مقدمات خواستگاری تو را از خانواده ات فراهم کند؟

پاسخ این سؤال آسان نبود. با وجود این که از داریوش دل بریده بودم و هوایش را به سر نداشتم، هوای دیگری هم به سرم نبود. نفس در سینه ام سنگینی می کرد، فضای داخلِ اتومبیل گرم بود. از ترس مزاحمین خیابانی جرأت پایین کشیدن پنجره ها را نداشتیم.

می دانستم که از قلبم نمی توانم انتظار همراهی و جواب را داشته باشم.

رگهای احساسم بسته بود و به راحتی نمی شد آن را گشود.

سکوت که طولانی شد، سامان به زبان آمد و گفت:

_ به گمانم هنوز آمادگی جواب را نداری.

ناچار به پاسخ شدم و گفتم:

_ راستش شوکه شدم. انتظار این پیشنهاد را نداشتم. از آن گذشته در این مورد باید خانواده ام تصمیم بگیرند.

تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و گفت:

_ این شد یک حرفِ حساب. از خانم ماکویی شروع می کنیم و به بقیه می رسیم. خب حالا بگو خانه ات کجاست؟ چون داریم بی هدف توی خیابانها می چرخیم.

_ خیابانِ هدایت.

هنوز طنین صدای شعاردهندگان به گوش می رسید و درگیری بین موافقین و مخالفین ادامه داشت.

مشتِ محکمی که به درب طرف من نواخته شد، مرا از جا پراند. سامان با صدای بلند خندید و گفت:

_ نترس، به درِ ماشین خورد نه به تو. می دانی رکسانا ممکن است آنهایی که شعار می دهند و تظاهر می کنند به هدف نرسند، اما به گمانم من بدون شعار دادن و تظاهرات راه انداختن به هدف رسیده ام.

آخر ص  

 

 

[!!]

فصل :-)

 

 

سامان اتومبیل را سر کوچه نگه داشت و گفت:

_ به امید دیدار. نگران ساعتت نباش، خودم یکی بهتر از آن را برایت می خرم. دزدیده شدنش برای من یک دنیا ارزش داشت، چون باعث شد گمشده ام را پیدا کنم.

مادرم با چهره ای آشفته و پریشان همراه آزیتا و رودابه جلوی در خانه ایستاده بود و نگاه دیدگان نگرانش تا سر کوچه امتداد داشت.

از سر خیابان که به داخل کوچه پیچیدم، بلافاصله برمک در مقابلم سبز شد و با تقلید از برادر بزرگترش حالت غضب به خود گرفت و با لحن تندی پرسید:

_ دیوانه کجا رفته بودی؟ تو که عزیز را نصفِ جون کردی.

به نظرم رسید قد کشیده و بزرگ شده و بی خود نیست که ادای بزرگترها را در می آورد. حالا درست هم سن رامک در موقع مرگ بود. شباهت چهره و اندامش به او قلبم را به لرزه در آورد.

بی توجه به خشم و غضبِ تصنعی اش، با لحن آرامی پاسخ دادم:

_ رفته بودم برای پیرهن رودابه تور دوریقه بخرم. خب مگه حالا چه خبر شده؟

_ تو این شلوغی و بگیر ببند تور خریدنت چی بود؟

_ من چه می دانستم چه خبر است. مگر کف دستم را بو کرده بودم برمک خان.

دست به کمر زد، چشمهایش را به خالت اخم تنگ کرد و با لحن تحکم امیزی پرسید:

_ آن جوجه فکلی کی بود که از ماشینش پیاده شدی؟ او هم جزئی از خرید بود؟

این بار از فضولی اش به تنگ آمدم، با دست شانه اش را گرفتم و او را از سرراهم کنار زدم و گفتم:

_ فضولی به تو نیامده، برو کنار.

از رو نرفت. از جایش تکان نخورد و گفت:

_ تا نفهمم اون کی بود، دست از سرت بر نمی دارم.

ناچار به پاسخ شدم:

_خیلی خب داداش کوچولو که فکر می کنی بزرگ شدی. آن آقا همسایه خانجون است. خدا رحم کرد به موقع به دادم رسید، وگرنه معلوم نبود زنده بر می گردم. سر کوچه برلن ساعتم را زدند. داشتم فریاد می زدم«به دادم برسید. ساعتم را دزدیدند»، که آقای سامانی به موقع به دادم رسید و مرا از آن مهلکه دور کرد.

می دانستم عزیز هم که داشت به طرفمان می آمد، حرفهایم را شنیده، به نزدیکم که رسید، با توپِ پر تشرزنان گفت:

_ تو تا مرا به کشتن ندهی، دست بردار نیستی. این روزها شهر امن نیست. دیگر حق نداری از خانه بیرون بروی. آن جوان هم هر که می خواهد باشد. فرق نمی کند آشناست یا غریبه. در هر دو صورت دیگر حق نداری سوار ماشینش شوی.

_ اگر سوار نمی شدم، ممکن بود کشته شوم. نمی دانید چه خبر بود. داشتم از ترس می مردم.

_ هر بلایی سرت بیاید حقت است، چون خودسری و یک دنده. هر دفعه باید تنم برای یک کدام تان بلرزد. خدا کند فقط بابک سالم به خانه برسد.

_ نگران نباشید. او اهل هیچ فرقه ای نیست و خودش را قاطی این جمعیت نمی کند.

_ تو چی؟ تو اهل کدام فرقه ای که قاطی آنها شدی؟

_ من اصلاً نمی دانستم چه خبر است. یک دفعه دیدم دور و برم شلوغ است.

با لحن تحکم آمیزی گفت:

_ شما دو تا دختر اینجا نایستید. زود باشید بروید توی خانه. یادتان نرود در را به روی هیچ کس باز نکنید. تا من بروم منزل خدیجه خانم، از پسرش بپرسم بازار چه خبر است.

آزیتا دستم را کشید و مرا با خود به داخل حیاط کشاند و گفت:

_ حالا بالاخره تور خریدی یا نه؟

_ ای بابا، چه خوش خیال. کی به فکر خرید بود. تو اون هیر و ویر داشتم از ترس قالب تهی می کردم. ساعت نازنینم را هم که یک نامرد از مچ دستم کشید و برد.

_ حالا اگر آن آهن قراضه را دستت نکنی، آسمان به زمین نمی آید. راستی عجب ماشینی داشت آن بچه ژیگول!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ بچه ژیگول خودتی. یک پارچه آقاست.

_ ها. پس بگو خبرهایی هست و راحتم کن. لابد در بهشت به رویت باز شده.

با بلاتکلیفی سر تکان دادم و گفتم:

_ نمی دانم بهشت است یا جهنم. از تفسیرش عاجزم و برای انتخاب راهِ درست سرگردان.

از حرفهایم سر در نیاورد و با بی صبری گفت:

_ واضح تر حرف بزن. این طوری داری گیجم می کنی. اصلاً نمی فهمم تو این بگیر و ببند این چشمه از کجا جوشید؟ نکند باهاش قرار قبلی داشتی و خرید تور بهانه بود. اگر منزل خانجون معجزه می کند، خب بگو من هم یک مدت بروم آنجا. ها بگو، چرا ساکتی؟

خسته بودم و حوصله شرح ماجرا را نداشتم. روی فرش ولو شدم، به پشتی تکیه دادم و زیر لب نالیدم:

_ دست از سرم بردار آزیتا. هیچ قرار قبلی باهاش نداشتم. الان هم حال و حوصله حرف زدن را ندارم. سر به سرم نگذار. سرم دارد از درد می ترکد.

کوتاه نیامد. چهار زانو کنارم نشست. انگشت دستش را تهدیدکنان به طرفم تکان داد و گفت:

_ فکر کردی به همین سادگی می توانی از جواب طفره بروی. من وِل کن نیستم تا نفهمم جریان چیست راحتت نمی گذارم.

_ ای بابا عجب میخی هستی تو. چرا نمی فهمی. بهت که گفتم هنوز خبری نشده. یک کم حوصله کن. به وقتش از سیر تا پیاز ماجرا را برایت تعریف می کنم.

دست از سماجت برنداشت و گفت:

_ وقتش حالاست، نه بعد. زود بگو کجا باهاش اشنا شدی؟ شنیدم داشتی به برمک می گفتی که همسایه خانجون است. درست شنیدم یا نه؟

_ درست شنیدی دورغ که نگفتم. این برمک سرتق غوره نخورده مویز شده. دیدی چطوری داشت مرا سین جین می کرد. همین یک آقا بالاسر را کم داشتیم.

_ بی خود حاشیه نرو. نمی فهمم همسایه خانجون چطور یک دفعه آنجا سبز شد. لابد قرار قبلی داشتی، چرا حاشا می کنی دختر.

از کوره در رفتم و تشرزنان گفتم:

_ مزخرف نگو آزیتا. من چه موقع قرار قبلی داشتم که این دومیش باشد؟ اگر زبان به دهان بگیری و ساکت باشی. همین امروز و فردا خانجون اینجا پیدایش می شود و بعد از هزار نیش و کنایه و سر کوفت، بالاخره حرفِ اصلی اش را خواهد زد و خواهد گفت، پسر همسایه روبرویی خانه اش که پولش از پارو بالا می رود خواستگار رکسانا شده و آخرش هم اضافه خواهد کرد که این لقمه به دهن ما بزرگ است، ممکن است توی گلویمان گیر کند.

آزیتا با حیرت و ناباوری به من خیره شد. سپس با شوقی زایدالوصف دست به شانه ام زد و گفت:

_ جانمی جان. شانس در خانه ات را زده. چیزی نمانده زبونم لال من هم مثل رودابه و عین مهره شطرنج مات و مبهوت شوم. بعد از تو نوبت من است. می روم منزل خانجون بست می نشینم تا شانس و اقبال به سراغم بیاید.

_ نگو آزیتا، چون هنوز نتوانسته ام جوابش را بدهم. خیلی نگرانم، می ترسم تصمیمی بگیرم که بعد پشیمان شوم.

ابرو بالا انداخت و گفت:

_ مزخرف نگو دختر. دیگر منتظر چه هستی. اگر هنوز به این خیالی که در مورد آن یکی امیدی هست که ول معطلی و اگر همانطور که وانمود می کنی، به فکرش نیستی، پس دیگر چه می خواهی. مبادا یک دفعه خر بشی بهش جواب رد بدهی. من از دور که دیدمش، چشمم چهار تا شد و داشت از حدقه بیرون می آمد. حسابی تماشایش کردم. از سرت زیاد است. بجنبی قاپش را می زنند می برند.

عزیز در حالی که دست رودابه را در دست داشت، سراسیمه وارد حیاط شد و با نگرانی گفت:

_ بیچاره شدیم. پسر خدیجه خانم می گفت بازار شلوغ است. اگر بلایی سر پسر نازنینم بیاید چه کار کنیم.

آزیتا گفت:

_ خُبه خُبه عزیزجون. پسر خدیجه خانم که فقط بلد است خیابان شاهرضا را متر کند، از کجا می داند بازار شلوغ است. یک چیزی دهن به دهن شنیده آب و تابش داده که دل شما را به تاپ تاپ بیندازد. به قول معروف بشنو و باور نکن.

هنوز در حیاط بسته نشده بود که برمک با فشار دست آن را دوباره باز کرد و با صدایی لرزان از شوق گفت:

_ مژده عزیز. داداش بابک همین الان وارد کوچه شد. زود دویدم آمدم که به شما مژده بدهم.

مادرم با بی حالی روی پله نشست و زیر لب گفت:

_ خدا را شکر.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه bgmi چیست?