رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 9 - اینفو
طالع بینی

رمان رودخانه بی بازگشت قسمت 9

با وجود اين که شعله هاي اتش در بخاري نفتي بر روي اخرين درجه حرارت زبانه مي کشيد زير لحاف داشتم از سرما مي لرزيدم.

 

 

افکار مغشوشم و سوزي که از لاي پنجره به داخل نفوذ مي کرد خواب را از ديدگانم مي ربود.

داريوش حق داشت که مي گفت:رفتن به زنجان وقت تلف کردن است.با خود گفتم:خدا مي داند الان سامان و معشوقه اش در کجا دارند به خوش باوري من مي خندند.

مشتم را حواله متکاي زير سرم کردم و از ميان بغض گره خورده در گلو ناليدم:مگر دستم بهت نرسد سامان . لعنت به تو دروغگوي متقلب.

دستم بهش نمي رسيد چون نمي دانستم ديگر کجا مي توانم به دنبالش بگردم. فردا صبح اخرين مرحله تعقيب بي نتيجه بود با نا اميدي به پايان مي رسيد و من مجبور مي شدم دست از پا دراز تر به تهران برگردم.

چه جوابي به خانجون مي دادم؟چه بهانه اي براي اين سفر بي نتيجه ام مي اوردم؟غيبت سامان را چطور مي توانستم برايش توجيه کنم.از شنيدن ماجراي انچه به سرم امده ديوانه مي شد.عزيز چي؟به عزيز و با بک چه مي گفتم؟مادر بيچاره ام دلش را به اين خوش کرده بود که دختر هايش سپيد بخت شده اند.غافل از اين که حالا به همين سادگي سپيده هايش الوده به لجن سياه بختي شده.

هر صداي پايي مرا از جا مي پراند.گاه به نظرم مي رسيد يک نفر پشت در اتاق ايستاده و دستگيره در را مي چرخاند.

لحظه ها کش مي امدند و شب به سر نمي رسيد. برق رفت و چراغهاي خيابان خاموش شد وهمان نور ضعيفي ام که از بيرون به داخل راه مي يافت تبديل به تاريکي مطلق شد.

ديدگانم را بر هم نهادم تا به عين نبينم در چه موقعيتي قرار دارم. صداي حرکت قلبم را که با وحشت درون سينه مي تپيد مي شنيدم و جيکم در نمي امد.مدتي به همان حال باقي ماندم تا خوابم برد.

در پيچ وخم دهليز هاي تاريک زندگي ام هيچ نوري به چشم نمي خورد.ستاره خوشبختي ام از بلنداي اسمان لغزيد وبر روي جاده ناهموارش غلتيد و از ديده پنهان شد.

تنها چيزي که بايد براي حفظ ان مي کوشيدم ماندانا بود.با صداي گريه اش از خواب پريدم و فرياد کشيدم:

-کجايي ماندانا؟چرا گريه مي کني؟

داريوش از پشت در صدايم زد:

-چي شده رکسانا چرا فرياد ميزني؟زود لباس بپوش بيا بيرون.

نيازي به تعويض لباس نبود چون با همون پوليور بافتني و شلوار کلفت در بستر بودم.در حال پوشيدن کفشم گفتم:

-صداي گريه ماندانا مرا از خواب پراند.نگرانم مي ترسم اتفاقي برايش افتاده باشد.

-طبيعي ست که نگرانش باشي.

در را که به روي داريوش گشودم پرسيد:

-چرا اين قدر پريشاني؟مگر ديشب خوب نخوابيدي.

-خواب ديدم سامان داشت دست ماندانا را مي کشيد و او را به زور با خود مي برد.

-اين تصوارات خود انسان است که به صورت خواب نمايان مي شود.

صبحانه توي ماشين اماده است.فلاسک اب جوش نان تازه و هليم بوقلمون.

-از کجا اوردي؟

-خب معلوم است وقتي تو داشتي خواب پريشان ميديدي.من توي صف نانوايي بودم و بعد دکان هليم فروشي.وسايلت را با خودت بياور چون در هر صورت ديگر به هتل بر نمي گردم.

-اماده است مشکلي نيست.

-پس بده به من خودت هم دست و صورتت را که شستي بيا پايين.

افتاب در تلاش بود تا ابرهارا کنار بزند بيرون بيايد اما لکه هاي سياه ابر سمج و قلدر چون سدي در مقابلش ايستاده بودند.

سوز سردي به گونه هايم شلاق زد و چکمه هايم در برف کوت شده در حاشيه پياده رو فرو رفتند.

داريوش گفت:

-مواظب باش دوباره زمين نخوري.

-هر چند تابستان اين شهر زيباست زمستانش غير قابل تحمل است.

-الان بخاري را روشن مي کنم تا موقع صبحانه خوردن از سرما نلرزي.زمستان هم لطف و صفاي خودش را دارد و رنگ سپيد مناظرش زيباست.

-من نهسرما را دوست دارم نه گرما را.به خاطر هميم عاشق بهار و پاييزم.

کاسه هليم را به دستم داد و گفت:

-تا داغ است بخور.اين خوشي هاي زندگيست که به فصلها زيبايي مي بخشد.ممکن است تو در بهار غمگين باشي در پاييز شاد.

اهي کشيدم و گفتم:

-فعلا در زمستان غمگينم و بعيد مي دانم ديگر هيچ وقت روي شادي را ببينم.

-به دلت بد نياور.شايد يک روز به افکار امروزت بخندي.

سپس قاشق را داخل کاسه هليم گرداند و افزود:

-دارم دنبال گوشت بوقلمون مي گردم.به گمانم يادشان رفته ان را توي ديگ بريزند.

لبخند قبل از نشستن بر روي لبانم محو شد و رفت. به زحمت لقمه اي را که در دهان داشتم قورت دادم وگفتم:

-هرچه بود شکم مان را سير کرد.توفکر همه چيز هستي.براي همين ترجيح دادي صبحانه را در ماشين بخوريم که اشنايي ما را با هم نبيند. براي همه چيز ازت ممنونم.

-من از تو ممنونم که بهم اعتماد کردي و گذاشتي همراهت بيايم حالا وقتش شده که راه بيفتيم و يک بار ديگر در محل کا سامان شانس مان را امتحان کنيم.لابد انجا هم من بايد سراغ سامان را بگيرم و تو توي ماشين بمني.

-چاره اي نيست چون همکارانش مرا مي شناسند صلاح نمي دانم خودم را الت دستشان قرار دهم و ازشان سراغ شوهر گريز پايم را بگيرم.

نرسيده به محل ماموريت سامان اوتومبيل را پارک کرد و گفت:

-تو همين جا بشين تا من برگردم.

پرنده اي بال و پر زنان بر روي شاخه ي درخت بالاي سرم به جست وخيز پرداخت و برف را بر روي شيشه جلي ماشين تکاند. ازدور داريوش را ديدم که داشت با اقاي محسني همکار سامان گفت وگو مي کرد. سرم را دزديدم تا مبادا او متوجه حضور من در چند قدمي اش شود.

بعيد مي دانستم که ان دو هم زمان به زنجان بيايند. معمولا اين ماموريت نوبتي انجام مي شد.

زير لب گفتم"به اخر خط رسيدي رکسانا.بي خود وقت خودت و داريوش را با يک جست وجوي بيهوده تلف کردي حالا ديگر چاره اي به غير از بازگشت به خانه نداري"صداي داريوش را شنيدم که مي پرسيد:

-چي داري به خودت مي گويي؟

جمله ام را با صداي بلند تکرار کردم و افزودم:

-لابد محسني بهت گفت که سامان اينجا نيست.

با تعجب پرسيد:

-از کجا فهميدي.بعيد مي دانم گوشهايت اين قدر تيز باشد که از فاصله دور همه چيز را بشنود. به محض اين که از دربان سراغ شوهرت را گرفتم افاي محسني از پشت سر جواب داد:ساماني اينجا چه کار مي کند.معمولا يک کدام از ما به زنجان مي اييم. فعلا که او يک هفته مرخصي گرفته و گفته موضوع مهمي پيش امده که مجبور است به سفر برود.وقتي ازش پرسيدم:من باهاش کارواجبي دارم نميدانيد کجا رفته؟پاسخ داد:اين يکي راديگر نمي دانم چون مسايل خصوصي هر کس به خودش مربوط است. از اول بهت گفتم که غير ممکن است سامان با معشوقه اش به محل ماموريتتش بيايد ولي خب چون تو اصرار داشتي اعتراضي نکردم. حالا بهتر است تا دوباره هوا خراب نشده زودتر به تهران برگرديم.اصلا از کجا معلوم که او به سفر رفته چه بسا همان دوروبر ها در گوشه خلوتي در تهران مشغول عياشي ست.

-اگر تصميم گرفته اي دلم را بسوزاني بدان که موفق شدي.فکر مي کني اگر جاي من بودي چه کار مي کردي؟همانجا نوي خانه مي نشستي و گلهاي قالي را مي شمردي ومنتظر مي شدي تا يک روز پشيمان شود و بازگردد؟

با صداي ارامي گفت:

-من درکت مي کنم رکسانا و مي فهمم الان چه حالي داري. از اول هم بهت گفتم که تا اخر راه باهات هستم و حالا هم مي گويم. هر جا که بخواهي بروي همراهت مي ايم و تنهايت نمي گذارم.

-مي دانم اسين حرفت را از ته دل مي زني اما نمي خواهم بيشتر از اين مزاحمت شوم.تو برگرد قزوين. دوست ندارم به خاطر من کار و زندگي ات را رها مني. اگر مسير زندگي من در بيراهه افتاده دليلي ندارد تو هم به بيراهه بروي.

-از من نخواه به قزوين برگردم چون نمي توانم. وقتي که ببينم تو در چه گردابي دست وپا مي زني چطور مي توانم انجا دل به کار بدهم. به يک بهانه اي مرخصي مي گيرم و يک مدتي در تهران مي مانم تا بلکه بتوانيم رد پايي از سامان بيابيم.

- من نمي توانم بگذارم اين کار را بکني داريوش.ان مهرباني ها گذشت ها يادم نرفته ولي حالا خط زندگي من وتو در مسير انحرافي افتاده و هرگز دوباره به مسير اصلي اش بر نخواهد گشت.

-اين مساله جداست.نبايد به هم ربطش بدهي.ما با هم شروع کرديم با هم تمامش مي کنيم.سامان نمي تواند به اين سادگي تعهدات خانوادگي را زير پايش لگدمال کند.او در مقابل تو و دخترش مسوول است.ديشب در اتاق هتل در زير لحافي که نمي توانست در ان سرماي زير صفر بدنم را گرم کند با خودم خلوت کردم و به اين نتيجه رسيدم که دگر وقت ان نيست که حسرت هايم را با خود يدک بکشم و با کلمه اي کاش و افسوس از گذشته سان ببينم. تو در مقابل ديدگانم نماياني ديگر نه خيالي نه رويا وجودت لمس کردني ست و درست مثل همان زمان ها نياز به حمايتم داري اما به همان اندازه که به من نزديي ازم دوري.من اين واقعيت را باور دارم و مي دانم که هرگز نمي توانم اين فاصله را از ميان بردارم.پس بدان دليل با تو بودنم ان چيزي نيست که در تصور داري.

-ميدانم داريوش تو خوب تر و پاک تر از اني که بشود چنين تصوري در موردت داشت.منشرمنده ام چون هرگز نمي توانم اين همه محبت تو را جبران کنم.دلم مي خواست مي شد به گذشته ها برگشت و از همان نقطه اي که تمام شد دوباره شروع کرد.اي کاش رامک و اقاجان هنوز زنده بودند و رودابه هم چون بچه هاي ديگر به مدرسه مي رفت.

-و اي کاش تو هنوز حلقه نامزدي مرا به انگشت داشتي دمنتظر بازگشتم از سربازي بودي و همه روياهاي مان تحقق مي يافت.

 

راه برگشت به سرعت طی شد . انگار نه انگار که این همان جاده ای ست که روز قبل مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب مسافران را سرگردان کرده. خورشید فرمانروای مطلق بود و نور آفتاب چشم را می زد.

داریوش در سکوت می راند و به من فرصت می داد تا افکارم را جمع و جور کنم. دیگر شکی در خیانتِ سامان وجود نداشت. روزهای خوشِ پنج سال زندگی مشترک مان مرده بود و بوی تعفن لاشه اش ، حالم را به هم می زد. هرگز اجازه نمی دادم ماندانا را ازم بگیرد، نه، این یکی را دیگر نه. او مالِ من بود ، نه مالِ آن مرد هرزه ای که در همان ابتدای راه در الفبای محبت درجا زده بود.

بین راه نایستادم ، این خواست من بود که یک سره تا مقصد براند و حتی برای صرف ناهار هم توقف نکند.

نزدیک تهران که رسیدیم سکوت را شکست و گفت:

- چیزی نمانده که از هم جدا شویم. نمی توانم ازت بی خبر بمانم، چون بالاخره راه رسیدن به هدف باید با هم طی شود. هر وقت مویم را آتش بزنی، فوری خودم را به هر جا که بگویی می رسانم . فقط نمی دانم چطور می توام باهات تماس بگیرم.

- من می روم منزل خانجون، آنجا تلفن در دسترسم نیست.

- منزل خودتان چی؟

- آنجا تلفن داریم، اما من خیال ندارم به آن خانه برگردم. از آن گذشته تکلیفم با سامان روشن نیست. نمی خواهم تماس تو با من بهانه به دستش بدهد و به قول معروف دست پیش را بگیرد که پس نیفتد.

- دفتر مرکزی ما یک ایستگاه بالاتر از منزل شماست. شماره تلفنم را می دهم تا هر وقت لازم شد بهم زنگ بزنی.

- پس بخاطر همین بود که دیروز صبح یک دفعه سر راهم سبز شدی.

- لابد فکر کردی ما هم مثلِ شما شمیران نشین شدیم.

- تو مرا خوب می شناسی و می دانی که هیچ وقت دل به ظواهر زندگی نمی بندم.

- می دانم رکسانا . منظورم این نبود . فقط یادت نرود علت ماندن من در تهران این است که هر وقت نیاز به کمکم داشتی در دسترس باشم . به همین دلیل ازت توقع دارم که ارتباطت را باهام قطع نکنی و مرا در جریان حوادث بعدی قرار دهی. بیا این کارت ویزیت من. آدرس و شماره تلفن دفتر تهران را داشته باش.

- پس تو که گفتی خیال داری مرخصی بگیری.

- تصمیمم عوض شد، چون به این ترتیب آن قدر بهت نزدیک هستم که بلافاصله بعد از تماس تو خودم را به اینجا برسانم.

- این رشته سر دراز دارد، تا یک می خواهی الاف من باشی؟

- تا هر وقت که لازم باشد، من همان داریوشم ، همان پسر قلدری که به خاطر طرفدای از تو به صورت خواهرت سیلی زد. حالا هم آماده ام تا گردن آن نامردی را که دلت را شکسته بشکنم.

- ولی آن نامرد پدر بچه من است و نمی خواهم صدمه ببیند.

- حتی وقتی به خودت صدمه زده باشد؟!

- ماندانا عاشقِ سامان است و آن کسی که بیشتر از همه در این ماجرا ضربه خورده اوست.

- حالا بچه است نمی فهمد. بزرگ که شد ، حقایق را درک خواهد کرد و از پدر هوسبازش متنفر خواهد شد. زن عمو طوبی و بچه هاچه موقع از مشهد بر می گردند؟

- تازه روز دوشنبه رفته اند. عزیز و رودابه معمولا دو سه هفته ای می مانند، اما بابک چند روز دیگر بر می گردد، چون هم برمک در منزل تنهاست و هم باید به کار و کاسبی اش برسد.راستی یادم رفت ازت حال زن عمو و عمو را بپرسم.

- حالا هم دیر نشده بپرس. آقاجان در آن حادثه ناگوار و اتفاقات بعدی خیلی صدمه دید. لابد می دانی که چقدر دو برادر به هم وابسته بودند. گر چه عمو نصرت روی درِ ارتباط دو حیاط با هم را گچ گرفت، ولی هرگز نتوانست قلب مملو از مهر و عاطفه برادرش را با گچ و آهک بپوشاند و سنگ کند. چندین بار در مراسم عزاداری برادر یکی یکدانه اش قلبش گرفت و از حال رفت . عمه ناهید شاهد بود که پدرم چه کشید ، بگذریم حالا وقت این حرفها نیست، وگرنه شیون و زاری دلِ من زیاد است.

سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با بی حوصلگی گفتم:

- الان حوصله بحث در این مورد را ندارم، وگرنه دوباره باید از تو خاطرات تلخ گذشته را مرور کرد و از باعث و بانی اش سخن گفت . فعلا به این فکرم که به خانجون چه باید بگویم و با حوادث بعدی چطور برخورد کنم.

- کار مشکلی ست می دانم، ولی در هر صورت می بایستی توضیح قانع کننده ای برایش پیدا کنی. خب حالا به ایستگاه داوودیه رسیدیم، یعنی درست به همانجایی که شانس بهم رو کرد و تو را دیدم. حالا راه خانه ات را نشانم بده.

- بهتر است همین جا پیاده شوم.

- چرا؟ نکند می ترسی رگِ غیرت شوهر بی غیرتت به جوش بیاید و کلکم را بکند.

- سامان کجاست که غیرتی شود. فقط نمی خواهم بیشتر از این مزاحمت شوم.

- عیبی ندارد این هم آخریش. لازم نیست چیزی بگویی، چون خودم می دانم کجاست.

جلوی کوچه نگه داشت و گفت:

- کاش عمر این سفر این قدر کوتاه نبود.

با تعجب پرسیدم:

- یعنی واقعا به تو سخت نگذشت؟!

- چه حرفها می زنی. با تو هرگز به من سخت نخواهد گذشت.

- اصلا نمی دانم چطور می توانم از این همه محبتت تشکر کنم. امیدوارم مرا ببخشی که این قدر بهت زحمت دادم.

لبخندش هم تلخ بود و هم شیرین.

- به یک شرط می بخشمت که قول بدهی هر روز باهام تماس بگیری و مرا از خودت بی خبر نگذاری. ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی و اجازه دادی محرم رازت باشم.

- قول بده در مورد این سفر و همین طور موضوع سامان چیزی به عمو سیف اله و زن عمو عذرا نگویی.

- مگر بچه ای رکسانا. انگار تازه به هم رسیدیم و مرا خوب نمی شناسی. البته که نمی گویم . حالا پیاده شو برو، چون هر چه بیشتر بمانی ، بیتشر دلم را خواهی سوزاند. به امید دیدار.

***

ساک به دست جلوی در خانه ایستادم. دستهای یخ زده ام قدرت زنگ زدن را نداشتند. سخت ترین مرحله محاکمه در دادگاه مادربزرگم بود. صدای گریه ماندانا را که شنیدم ، دستم را محکم بر روی زنگ فشردم.

خانجون انتظار دیدنم را نداشتو با تعجب سراپایم را برانداز کرد و گفت:

- راه قرض داشتی مجبور بودی بری برگردی؟ خدا بهت عقل بده دختر. یعنی دو روزم نمی تونستی دوری از شوهرتو تحمل کنی. بیا تو که این بچه امانِ منو برید.

ماندانا صورتش را به شیشه چسبانده بود و از دور چشم به من داشت. بر روی مژگانش شبنم اشک نشسته بود و بر روی لبانش لبخند تازه از راه رسیده ای که شروی اشک را شیرین می کرد.

پاهایم بالِ پرنده ای شدند برای پرواز به سویش . آغوش که به رویش گشودم، سرش را به سینه ام چسباند و با دلچسب ترین و لذت بخش ترین لحن گفت:

- کجا رفته بودی مامی؟

عطر گیسوانش را بوییدم و در حالِ بوسه زدن بر روی گونه های مرطوبش گفتم:

- قربان تو دختر خوشگلِ خودم . دیدی عزیزم که زود برگشتم.

لب غنچه کرد و گفت:

- نه زود نبود، دیر بود. پس بابا کجاس. خانجون گفت رفتی بابا رو بیاری.

زبانم به لکنت افتاد. جواب ماندانا آسان بود، ولی خانجون چی که به جای من پاسخ داد:

- لابد آوردتش. اگه نمی خواست بیاردش که مرض نداشت تو این سوز و سرما بره دنبالش.

ماندانا سر از روی سینه ام برداشت و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و پرسید:

- پس کوش، کجا رفت؟

ناچار به پاسخ شدم و گفتم:

- بابات کار داشت و باهام نیومد. اما من این قدر دلم برایت تنگ شده بود که طاقت نیاوردم آنجا بمانم و برگشتم.

لب ورچید و گفت:

- پس کی می یاد؟

- دو سه روز دیگه.

- چی برام خریدی؟

بسته شکلاتی را که داریوش برایش خریده بود به دستش دادم و گفتم:

- بیا بگیر عزیزم این سوغاتی تو.

سپس جعبه شیرینی مخصوص زنجان را به خانجون دادم و گفتم:

- این هم برای شما.

جعبه را از دستم گرفت و با حرص روی کرسی گذاشت و گفت:

- تو رفتی پیش سامان، یا این همه راه رفتی که واسم شیرینی زنجان بیاری. سر در نمی یارم . اصلا نمی فهمم داری چه کار می کنی . شاید این بچه رو بتونی گول بزنی، ولی منو نه، از دیروز تا حالا مخم داره می ترکه. یه بند از خودم می پرسم چی شد که یه دفه این دختره جنی شد راه افتاد دنبالِ شوهرش. خر که نیستم. آن پالتو کهنه قدیمی آنتیک رو که تو هی سرکوفتشو بهم یم زنی که بی خود کهنه نکردم. اون صد تا پیرهنی که بیشتر ازت پاره کردم بهم می فهمونه دلیل رفتنت به این سادگی ها نیس. چیه رفتی مچ شو بگیری؟ مچ اون سامانی هرزه رو؟ به خودت گفتی باید برم از کاراش سر دربیارم تا مثِ قدسی سرم کلاه نره. حالا بگو چی کار کردی. بالاخره مچ شو گرفتی یا نه؟

زیر لب نالیدم:

- خانجون!

- خانجونو بلا. من یکی رو نمی تونی رنگ کنی . باید بهم بگی واسه چی رفتی، واسه چی به این زودی برگشتی. اون موقع که تو سرما لبی حوض ماتم گرفته بودی،پریشب که تا صبح زیر کرسی از این دنده به اون دنده می غلتیدی و داشتی تو جات پرپر می زدی، خیال می کنی نفهمیدم چه دردی تو دلته. من گیسامو تو آسیاب سفید نکردم، تا بهم نگی چی شده ، دست از سرت برنمی دارم.

بغض گلویم شکست. اشکهایم را که تا مرز دیدگانم هجوم آورده بودند با سرسختی به عقب راندم . فقط یک کلمه یا جمله کافی بود تا قدرتِ مقاومتم تمام شود و زار بزنم. خانجون بِربِر نگاهم کرد و گفت:

- چیع بغض کردی؟ اگه دلت پره گریه کن. من که غریبه نیستم . اگه به من نگ به کی می خوای بگی؟ طوبی که جون به لبه. دیگه طاقت و تحمل نداره . این منم که سنگ زیرین آسیابم و می تونم سنگِ صبورت بشم.

چیزی نمانده بود زبان به اقرار بگشایم ولی باز هم مقاومت کردم و گفتم:

- چیزی نیست. فقط دارم از گرسنگی دل ضعفه می گیرم.

- خب زودتر می گفتی . امروز واسه بچه م گوشتِ ماهیچه بار گذاشتم. این قدر مامی، مامی کرد که کوفتم شد. نه خودش خورد ، نه من. الان می رم می یارم که هم خودت بخوری ، هم به خورد این بچه بدی. تو هم پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن بلکه سرحال بشی.

 

  

خانجون داشت لقمه هایم را می شمرد و منتظر سیر شدنم بود تا سر فرصت سرگرم محاکمه ام شود.

ماندانا قلم گوسفند را در میان انگشتان چربش نگه داشته بود و با کوبیدن آن بر روی بادیه می کوشید تا مغز استخوان را بیرون بیاورد.

همین که قاشق جنگال را به صورت موازی درون بشقاب قرار دادم و سفره را جمع کردم، خانجون با بی صبری پرسید:

_خب حالا که دیگه شکمت سیر شده از اول تا آخر واسم تعریف کن ببینم از دیروز تا حالا کجا بودی؟

به بهانه شستن دستِ ماندانا که داشت انگشتان دستش را می لیسید برخاستم و گفتم:

_بگذارید اول دستهای چربِ ماندانا را بشویم، بعد...

مجال نداد جمله ام را تمام کنم و با توپِ پر تشرزنان گفت:

_لازم نکرده، جون به لبم کردی دختر، حرفت را بزن. بچه ت نمی میره اگه یه ساعتی دستهاش چرب بمونه. من باید بدونم تو اون سوز و سرما که هیچ بنی بشری تو خیابون پیدا نمی شد، چطور تونستی وسیله گیر بیاری خودتو به زنجان برسونی؟

_راحت نبود، ولی بالاخره گیرم آمد.

_به همین سادگی! بچه گول می زنی. فکر کردی باورم می شه که اون شوهر بی غیرتت با این زحمت تو رو بکشونه زنجان، بعد فرداش دوباره رونه ت کنه تهران. یا عقل از سرت پریده یا جرأت نمی کنی راستشو بهم بگی. از بچگی ت بین نوه هام تو یکی رو یه جور دیگه دوست داشتم. یه روز که نمی دیدمت، دلم واست ضعف می رفت. هیچ وقت نمی تونی چیزی رو ازم پنهون کنی، چون سیاهی اون چشمای خمارت عین آینه همه ی اون چه رو که تو دلت می گذره بهم نشون می ده. پریروز که رفتی خونه ت رخت چرکها رو بدی مستوره بشوره، همین که برگشتی، فهمیدم حالت دگرگونه. اون کاغذی که تو جیبِ شوهرت پیدا کردی، چی توش نوشته بود که اون طور پریشونت کرد؟ لااقل به من یکی راستشو بگو.

زبانم با سنگینی در دهان چرخید. دیدگان حیرت زده ام بیرون از حدقه، داشت نگاهم می کرد. به تته پته افتادم:

_ کدام کاغذ!؟

لبخند شیطنت آمیزی حالت تمسخر را بر لبانش پر رنگ ساخت و گفت:

_ از من می پرسی کدوم کاغذ چشم سفید! حاشا فایده نداره، چون من همه چیزو می دونم.

باید فکرش را می کردم که مستوره دهن لَق نمی تواند زبانش را نگه دارد و بهانه برای استنطاق به دستِ خانجون خواهد داد. به جای جواب پرسیدم:

_ مستوره چیزی به شما گفت؟

_ خب معلومه که از اون شنیدم، وگرنه من که علمِ غیب ندارم. وقتی دیروز صبح اومد سراغت، فهمید گذاشتی رفتی، نمی دونی چه حالی شد. دو دستی زد تو سرش گفت «بیچاره شدم. این چه غلطی بود که کردم. حالا جواب آقا رو چی بدم. خدا به دادم برسه. همش زیر سر اون کاغذیه که تو جیبِ پیرهنِ آقا پیدا کردم دادم به خانوم.» به زور تونستم آرومش کنم و ازش بپرسم جریان چیه. تو نمی دونی از دیروز تا حالا چی به من گذشت. می ترسیدم یه بلایی سر خودت آورده باشی. مُحرم رو فرستادم سراغ سودابه، رفت برگشت خبر آورد. کلفتش گفته پریروز اونم دخترش سپیده رو برداشته رفته سفر. دیگه داشتم دیوونه می شدم. اصلاً نمی دونستم از کی باید سراغتو بگیرم و جواب طوبی رو چی بدم.

حرفش را قطع کردم و پرسیدم:

_ نفهمیدید سودابه کجا رفته؟

_ من چه می دونم کدوم گوری رفته. از اون پدر داشتن همچین بچه هایی تعجب نداره. از اولش بهت گفتم به جیب پر پولش نیگا نکن به اصلش نیگا کن که خرابه، گوش نکردی. خالا حقته بکش.

_ ولی خانجون سفر سودابه ربطی به جریان سامان ندارد.

_ از کجا می دونی ؟خودش بهت گفت؟ یک کلام بگو تو اون کاغذ چی نوشته بود و خلاصم کن.

مادربزرگم سواد نداشت و فقط یاد گرفته بود نام خودش را به جای امضا در صورت لزوم زیر نامه و اسناد رسمی بنویسد. نمی دونستم چطور می توانم موضوع نامه را برایش تشریح کنم. اصلاً دلم نمی خواست او در جریان قرار بگیرد. لعنت به مستوره که کار را به اینجا کشانده بود.

تنها پاسخم اشک بود که داشت گونه هایم را تَر می کرد. ماندانا بر روی زانویم نشست و با انگشتانِ چربش به نوازش گونه هایم پرداخت.

با دستانِ لرزان نامه را از داخل کیفم بیرون آوردم و به دست خانجون دادم. در چهره پر چروک او، چشمان سیاهش که یک زمان جذاب و خواستنی بود و اکنون بی فروغ و کم نور، بر روی  کاغذی دوخته شد که مطالبش آتش به جانِ زندگی ام افکنده بود.

پس از لحظه ای تأمل لب ورچید و گفت:

_ من که سواد ندارم. خودت بهم بگو چی توش نوشته.

سپس نزدیکتر آمد و کنارم نشست تا در موقع خواندن آن، صدای نالانم را که به زحمت از گلویم بیرون می آمد، بشنود.

رنگِ چهره اش پریده بود و دستهایش می لرزید، با هر کلمه و جمله ای که از من می شنید، ناسزایی نثار سامان و خانواده اش می کرد. انگشتانش را در هم قلاب کرده بود و بر روی پوست دستهایش می فشرد. گاه لب به دندان می گزید و گاه قطرات مرطوب اشک را از نوک مژگانش بر روی گونه می چکاند.

همین که ساکت شدم، نگاهش را متوجه خود دیدم، رنگ سیاه دیدگانش به سرخی می زد و پوستِ گندمگون صورتش از آتش خشم می گداخت. از میان لبهای لرزانش صدای فریاد او برخاست:

_ گور پدر خودش و پدر پدرسوخته ش. من از اول می دونستم که آخرش این طوری می شه. اون وقت تو پا شدی رفتی دنبالِ این مرد که چی بشه؟ که التماسش کنی برگرده سر زندگی ش. آخه دختر بی عقل اون دیگه نه واسه تو شوهر می شه نه واسه این بچه پدر. می دونم که دست خالی برگشتی و پیداشون نکردی. همون لحظه که وارد خونه شدی فهمیدم که ناامیدی. وقتی مرغ از قفس پرید، دیگه نمی تونی رد شو بگیری و دنبالش بری. اون کبوتر جلد نیس که هر جا بره دوباره برگرده. دلِ هوسبازش اونو می کشونه و با خودش می بره. راست می گم یا نه؟

_ فکر می کردم رفته زنجان، ولی آنجا نبود.

_ خب معلومه که اونجا نیس. چطور به فکرت رسید که دستِ اون زنِ هرزه رو می گیره با خودش می بره به جایی که همه می شناسنش. آخه مگه جا قحطه.

_ خب پس کجا رفته؟

_ هر قبرستونی که رفته به جهنم. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری، منفعته. یه لقمه نون واسه تو و ماندانا تو خونه من یا مادرت پیدا می شه که گشنه نمونین. قید زندگی با این مرد و بزن، لیاقت تو رو نداره. بالاخره یه روزی اینجا پیداش می شه. اون وقت من می دونم باهاش چی کار کنم. تو این قدر خوشگلی که هیچ مردی تاب تحملِ نگاهِ تو نداره. موندم چطوری سامان تونسته ازت بگذره، بره سراغ یکی دیگه. تکلیف این دسته گل چی می شه که صبح تا شب بابا، بابا می کنه و به خیالش رسیده اون تحفه نطنزه. از قدیم می گفتن بچه مردو پابند زندگی ش می کنه، اما نه سامانی رو پابند زندگی با قدسی کرد و نه پسرشو پابند زندگی با تو.

سپس آهی کشید و ادامه داد:

_ یاد مهین خدا بیامرز، زنِ اول پدربزرگت که بچه ش نمی شد بخیر. هر چی دوا درمون کرد فایده نداشت. ماکویی ده سال به پاش نشست. دلش نمی اومد اونو پس بفرسته خونه باباش یا این که هوو سرش بیاره. بالاخره این خودِ مهین بود که دنبال یه زن واسه شوهرش گشت و به زور آوردش خواسگاری م. همون سالِ اول طوبی دنیا اومد و دو سال بعدش طیبه. مهین با صبر و حوصله، عین دایه از دخترام پرستاری می کرد و مواظبشون بود. نور به قبرش بباره تا وقتی مُرد از گل نازکتر ازش نشنیدم. انگار نه انگار که من سرش هوار شدم و محبتِ شوهرشو دزدیدم. گرچه ماکویی قدر محبتهاشو می دونست و بهش به چشم زنِ سوگلی ش نیگا می کرد و عشق و علاقه ش به ما دو تا به یه اندازه بود، حتی شایدم به خاطر اون دلِ مهربون و روح بزرگِ مهین، بهش یه کمی بیشتر از من علاقه داشت. طوبی و طیبه عزیزجون صداش می کردن و خیلی دوسش داشتن. چهل و دو سالش که شد یه مرض سختی گرفت و دیگه نتونس از جاش تکون بخوره. گاه تب می کرد، گاه لرز و از استخوان درد فریاد می کشید. خودم شب و روز بالا سرش می نشستم و پرستارش بودم. اون موقع طوبی سیزده ساله بود و طیبه یازده ساله. مهین می ترسید مرضش واگیر داشته باشه و بچه ها رو از اتاق بیرون می کرد، اما مگه من حریفشون می شدم. از یه در بیرون می رفتن، از یه در دیگه می اومدن تو. ماکویی حال و روز خودشو نمی فهمید. وقتی اون داشت جون می داد، دست و پاشو می بوسید، زار می زد و بهش می گفت هیچ وقت هیچ زنی رو به اندازه ی اون دوست نداشته. خیال نکن حسودیم می شد، نه، برای من مهین همون قدر عزیز بود که واسه شوهرش. این من بودم که جا شو تو زندگی شوهرش تنگ کردم، نه اون جای منو. خدا بیامرزدش اینا رو بهت گفتم که بدونی مرد یعنی پدربزرگت، نه امثال سامانی و پسرش. مگه دستم بهت نرسه سامان. به خیالت رسید نوه عزیز دردونه من بازیچه دست توس که هر بلایی بخوای سرش بیاری و خون به دلش کنی؟ نمی ذارم آبِ خوش از گلوت پایین بره. اون بی غیرت ارزش نداره واسش گریه کنی رکسانا. اشکهاتو پاک کن و خدا رو شکر کن که اون لکِ چربی افتاد رو پیرهنش و باعث رسوایی ش شد. کی باورش می شه مردی که روزی صد بار قربون صدقه زنش می رفت، تو زرد از آب در بیاد و بهش نارو بزنه، بره دنبال هوای دلش. غصه طوبی کم بود، تو هم به غصه هاش اضافه شدی. لابد سودابه می دونه برادرش کدوم گوری رفته.

_ بعید می دانم خبر داشته باشد. سامان تودارتر از آن است که به این سادگی ها وا بدهد. در اولین فرصت می روم سراغش.

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ یه دفه بگو می خوام کفشِ آهنی بپوشم برم دنبال این خواهر برادر بگردم. مگه من نگفتم سودابه و دخترش رفتن سفر.

_ خب شاید برگشته باشند. امتحانش ضرر ندارد.

_ تو لجبازی. یک دنده ای، هر کاری دلت می خواد می کنی. تا سرمو بجنبونم می بینم دوباره راه افتادی رفتی رد پاشو پیدا کنی. اصلاً شاید سامانی بدونه پسرش کجاست، چرا از اون نمی پرسی؟

_ نه خانجون، فعلاً نمی خواهم پای او را وسط بکشم. صبر می کنم تا ببینم چه پیش می آید.

پوزخندی زد و گفت:

_ چرا؟ نکند می ترسی از ارث محرومش کنه و چیزی گیر تو و دخترت نیاد؟ برعکس شایدم خیلی خوشحال بشه که پسرش حلال زاده س و به خودش رفته. حالا پاشو برو صورت خودت و دستهای ماندانا رو بشور. من می رم سراغ شستن ظرفها. بعد از ظهر باید رخت و لباسهای خودت و ماندانا رو از منزل اون بی همه چیز بیرون بیاری. من دیگه نمی ذارم قدم تو خونه ش بذاری. دیگه هم حق نداری بری دنبالش زاغ سیاشو چوب بزنی. بذار بره به جهنم.

 

حرارت آتشِ منقل کرسی بدنم را گرم کرد و خوابم برد. شب تازه داشت سیاهی هایش را به داخل اتاق می کشید که با صدای زنگِ در از خواب پریدم. سر ماندانا بر روی سینه ام بود و نفسهای آرام و یکنواختش بوی عطر تنش را به مشامم می رساند. آهسته و با احتیاط سرش را بر روی متکا گذاشتم. بوسه ای بر گونه اش زدم و برخاستم.

از پشت پنجره چشم به حیاط دوختم. خانجون همان پالتوی کهنه و رنگ و رو رفته قدیمی را به تن کرده بود و داشت به طرف در می رفت. چشمهای دکمه ای آدم برفی ماندانا که بالا تنه اش به همان شکل، بدون هیچ تغییری در داخل باغچه پا بر جا بود، در زیر نور لامپ سر در حیاط، با نگاه خیره اش، یادآور آخرین دقایق کوچ خوشبختی ام بود.

همین که سایه چادر سفید گلدار مستوره را بین دو لنگه در نمایان دیدم، با شتاب شال پشمی ام را بر روی دوش انداختم، پالتویم را پوشیدم و کیف به دست خود را به جلوی در رساندم، تا به خانجون فرصت ندهم پرده از رازی که هنوز دلیلی بر آشکار شدنش نمی دیدم، بردارد.

به میان کلام خانجون که داشت می گفت:

_ اومده، اما چه اومدنی.

پریدم و گفتم:

_ داشتم می آمدم خانه یک مقدار لباس برای خودم و ماندانا بردارم. بیا برویم مستوره.

سپس خطاب به خانجون افزودم:

_ زود برمی گردم. شما مواظب ماندانا باشید. هر لحظه ممکن است بیدار شود.

با دلخوری لب ورچید و با ترشرویی و کلامی تلخ و زهرآگین گفت:

_ مگه تا حالا کی مواظبش بود که داری سفارش اونو بهم می کنی.

مستوره گره چارقد سفیدش را زیر گلو محکم کرد. با لبخندی چهره پرآبله و پرچروکش را بشاش ساخت و در حالی که با زیرکی مرا در زیر ذره بین نگاه دیدگان ریز خاکستری اش قرار داده بود گفت:

_ الهی شکر که برگشتین. داشتم از غصه هلاک می شدم. دلم به هزار راه می رفت و می ترسیدم بلایی سرتون اومده باشه. آقا رو دیدین یا نه؟

با لحن سردی پاسخ دادم:

_ قرار نبود بروم پیش آقا.

در خانه مادربزرگ که پشتِ سرمان بسته شد به ملامتش پرداختم و افزودم:

_ تو نمی توانی زبانت را نگه داری مستوره؟ کی بهت گفت بروی پیش خانجون آن مزخرفات را سر هم کنی و دلش را به شور بیندازی.

با دستپاچگی کلمات را بریده بریده از دهان بیرون فرستاد:

_ به قرآن من حرف بدی نزدم. وقتی خانوم بزرگ گفتن شما رفتین پیش آقا یه دفه به دلم برات شد اون کاغذی که منِ نادون ندونسته بهتون دادم شما رو راهی این سفر کرده. به خاطر همین از دهنم پرید و بهشون گفتم چه خطایی ازم سر زده و چه اشتباهی کردم.

_ چه اشتباهی! خالی کردن جیب لباس قبل از شستن که اشتباه نیست. فقط فضولی و حرف مفت زدن اشتباه است. بعد از این زبانت را نگه دار و زیادی حرف نزن که بد می بینی.

اولین بار بود که با این لحن با او حرف می زدم. ناباورانه با دیدگان گشاده و گرد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ چشم خانوم. غلط کردم که دیگه زبون درازی کنم.

سپس در را با کلید باز کرد و افزود:

_ مُحرم رفته خونه سودابه خانوم ببینه اونا از سفر برگشتن یا نه.

_ مگه سودابه هم رفته سفر؟

_ آره خانوم جون، منور بیچاره هم نصف جون شده. می گه اصلاً نفهمیدم چی شد که یه دفه خانوم ناغافل قصد سفر کرد.

فیدل به استقبالم آمد و با تکان دادن دُم و پارسهای آشنا، به من خوش امد گفت. دستی از نوازش بر پشتش کشیدم و از مستوره پرسیدم:

_ هیچ خبری نشده؟

_ نه هنوز.

_ آقا فرامرزی چی، او کجاست؟

_ انگار اونم باهاشون رفته.

سر در نمی آوردم. سفر آنها را بی ارتباط با جریان نامه نمی دانستم، موضوع پیچیده و بغرنج به نظر می رسید.

خانه چون روح مرده ای بود که از کالبد جدا شده. اتاقها سرد و تاریک بود و به غیر از لامپ روشن ایوان، هیچ نوری در آنجا به چشم نمی خورد. پیراهن سفید سامان هنوز بر روی بند آویزان بود. دیگر اثری از لکه چربی بر رویش دیده نمی شد. اما اثری که مطالب نوشته شده بر کاغذ تاشده در جیبش بر قلبم نهاده بود، هرگز پاک نمی شد.

انگار مستوره فکرم را خواند، چون بلافاصله دست پیش برد و آن را از روی بند برداشت و گفت:

_ یه بار دیگه شستمش. به گمونم خشک شده. فردا صبح اُتوش می کنم.

وارد هال که شدم گفتم:

_ صبر کن یک زنگ به منزل سودابه بزنم ببینم از سفر برگشته یا نه.

_ تلفن خراب شده، چون از دیروز تا حالا اصلاً صداش در نمیاد.

گوشی را برداشتم و گفتم:

_ آره بوق ندارد. چرا مُحرم را نفرستادی یک سر به مخابرات بزند ببیند خرابی اش از کجاست؟

_ فکر کردیم مالِ برف و سرماس و خودش درست می شه.

_ اگر تا فردا درست نشد.مُحرم را بفرست برود مخابرات پی گیری کند. چون ممکن است آقا تماس بگیرد و نگران شود.

سپس در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:

_ فعلاً بیا کمکم کن چمدان خودم و ماندانا را ببندم.

_ مگه کجا می خواین برین خانوم جون؟

_ همین جا منزل خانجون. چون این بار سفر آقا طولانی ست و به این زودی ها برنمی گردد.

_ پس تکلیف من و مُحرم چی می شه؟

_ فعلاً که کمبودی ندارید. یک مقدار پول بهت می دم که در نمانید. اگر باز هم لازم داشتید بیا سراغ خودم.

با وجود نادانی یقین داشت که موضوع به این سادگی ها نیست. با چهره گرفته لباسها را از دستم می گرفت و داخل چمدان جا می داد. این دومین بار بود که داشتم حلقه نامزدی را از انگشتم بیرون می آوردم. اولین بار در نهایت عشق و علاقه به داریوش، با زور و فشار دیگران این کار را کرده بودم و اکنون در نهایت خشم و نفرت آن را به دور می افکندم.

دور از چشم مستوره حلقه و انگشتر را درون جعبه جواهراتم لغزاندم و داخل کمد جا دادم.

دلم نمی خواست به غیر از وسایل شخصی ام چیزی از آن خانه بیرون ببرم. فاصله بین دل بستن و دل کندن کوتاه بود و رشته پیوستگی به نازکی یک تار مو.

فرشهای گرانقیمت، تابلوهای نفیس دیوارها، وسایلی که با ذوق و شوق در انتخابش سهمی داشتم، به اندازه ی مالکش چون آبِ چرک طشتی که مستوره رختها را در آن می شست و در باغچه سرازیر می کرد، برایم بی ارزش بودند و چون محبت سامان کاذب و دور ریختنی. شاید می شد به راحتی نقشِ مرا از در و دیوارهای این خانه پاک کرد و از بین برد، ولی نقشِ خالکوبی شده ماندانا را چی؟

این خانه شاهد خیانتهای سامانی به زنش بود. قدسی رفت و بچه هایش ماندند و حالا این من بودم که داشتم می رفتم، اما آیا این حق را داشتم که دخترم را از حقِ مسلمش محروم کنم؟

با وجود این که در چمدان به سختی بسته می شد به زور عروسک چشم آبی ماندانا را که قدسی از فرانسه برایش آورده بود در آن چپاندم و درش را بستم. مُحرم که تازه از راه رسیده بود، نظری به بازار شامِ اتاق افکند و با تعجب پرسید:

_ شما که تازه از راه رسیدین، پس دوباره کجا دارین تشریف می برین؟

به جای جواب پرسیدم:

_ سودابه خانم را دیدی؟

_ هنوز برنگشتن. منور می گفت خانوم وقتی داشت می رفت خیلی پریشون بود و اصلاً حالِ خودشو نمی فهمید.

_ خُب دیگر چه گفت؟

_ به نظرِ اون پشتِ پرده خبرهایی هس و موضوع به این سادگی ها نیس.

با تظاهر به خشم گفتم:

_ حرفهای خاله زَنک ها! مستوره و منور چه موقع می خواهند دست از این تعبیر و تفسیرها بردارند. این که تعجب ندارد. لابد کار مهمی پیش آمده که ناچار شده با عجله برود. به جای این حرفها بگو ببینم تلفن چه مرگش شده که از کار افتاده.

_ نمیدونم. از دیروز قطع شده و بوق نداره.

_ چرا نرفتی به مخابرات خبر بدهی که بیایند درستش کنند. همین فردا صبح برو مأمور بیاور.

_ خب لابد سیم هاش زیر برف موندن اتصالی کردن.

_ آنها بلدند عیبش را پیدا کنند. نمی خواهد تو زحمت بکشی.

فشار عصبی باعث تندخویی ام شده بود و کنترل اعصابم را از دست داده بودم. تا به آن روز سابقه نداشت با این لحن با آنها حرف زده باشم. مُحرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ چشم خانوم، همین فردا ترتیبشو می دم، اما شما کجا دارین تشریف می برین؟

_ منزل مادربزرگم، هر وقت آقا از سفر برگشت خبرم کن.

_ مگه چند روز می خواهین اونجا بمونین که این چمدونو با خودتون می برین؟

_ معلوم نیست، تا هر وقت لازم باشد می مانم. فعلاً به جای این حرفها چمدان را بردار بیاور آنجا

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rod
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه geczn چیست?