داستان نگار۳ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۳


دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم ،پسره ی دیوونه ،خنده ی ریزی کردم

و بشقاب هارو یکی یکی بردم توی اتاق،هر چند وسط راه رضا میومد و از دستم میگرفت و نمیذاشت که کار کنم،زن داداش حسابی سنگ تموم گذاشته بود و سعی کرده بود جوری که مامان اینا خوششون بیاد غذا بپزه ،چون خودشون این کارو کرده بودن و میخواستن که خانواده رضا رو جلوی چشم مامان اینا خوب جلوه بدن،شام رو زیر نگاه های سنگین رضا خوردم و کمی بعدش برگشتیم خونه،شب خیلی خوبی بود،شاید اولش نه ،ولی با کارهای رضا دلم بی قرار شده بود و دیگه منم دوست داشتم هر چه زودتر عروسی کنم،با حرفی که رضا بهم زد دیگه هیچ جای خونه به چشمم نمیومد و حتی حاظر بودم تو چادر باهاش زندگی کنم،چون رفتار هاش خیلی به دلم نشسته بود،توی راه گلنار همش غُر زد و گفت چرا اینا اینجوری بودن چرا اینقدر بچه دارن و کلی بد و بیراه گفت ولی من غرق رویاهای خودم در کنار رضا بودم ، وقتی اومدیم خونه گلنار اینا هم پیشمون موندن،گلنار و مامان یک ساعت با من حرف زدن و گفتن که این رضا به دردت نمیخوره،گفتن که من نمیتونم توی اون خونه با اون همه بچه ی کوچیک زندگی کنم،ولی من بهشون گفتم لطفا بسکنین و من رضا رو بخاطر اخلاقش میخوام نه چیز دیگه..گفتم و به خاطر رضا جلوی مادرم ایستادم ...جلوی مادری که چند سال واسم بدبختی کشید ،بخاطر رضایی که .....
مامان بخاطر عروسی دیگه بیشتر کار میکرد ،گاهی ۲ روز خونه نمیومد و شیفت میموند،رفت و بقیه ی وسایلم رو قسطی اورد و وسایل چوبی ام رو از دوست غفار خریدن،غفار اونشب که اومد خونه گفت دوستم گفته مگه تو خواهر داشتی ؟چرا به من نگفتی من دنبال یه دختر خوب بودم،غفار بهم گفت هنوز دیر نشده بیا نامزدی رو بهم بزن علیرضا میاد خواستگاریت اون پسر خیلی خوبیه اگر باهاش ازدواج کنی تا آخر عمرت خوشبختی ..ولی من فقط رضا رو میخواستم و حتی با غفار دعوا کردم ، غفاری که اگر من اسم پسری رو میاوردم خون به پا میکرد حالا بخاطر اینکه من زن رضا نشم اومد بهم گفت نامزدیتو بهم بزن و بیا زن دوست من شو ...از همه بیشتر مامان خیلی داشت اذیت میشد ،شب هایی که خونه بود میدیدم که سر جا نماز نشسته و داره گریه میکنه،منم پشت در اتاق مینشستم و پابه پاش اشک میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود..

 
میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود،مامان با هر سختی که بود تموم وسایلم رو خرید ، کارهای عقد و عروسی رو خیلی سریع انجام دادن،چند روزی بود که گلنار خونمون میموند،مامان امروز رو مرخصی گرفته بود که بریم برای خرید عروسی
 

رفتم پشت پنجره و لب طاقچه نشستم و خیره شدم به مامان که داشت حیاط میشست،این زن استراحت نداشت و دائم کار میکرد،تا وقتی خونه بود هم خونه تمیز میکرد ،مامان خیلی زرنگ بود،دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و یاد رضا افتادم که قرار بود ببینمش ،از اونشب مهمونی دیگه همو ندیده بودیم ،مامان شلنگ رو انداخت روی زمین و رفت سمت در حیاط ،مثل اینکه اومدن ،از لب طاقچه بلند شدم و به گلنار که دراز کشیده بود گفتم
_گلنار پاشو مثل اینکه اومدن
گلنار هم از جاش بلند شد و چادرش رو سرش کرد ،منم چادرم رو سرم کردم ،مامان اومد تو و گفت بیاین تا بریم میگن نمیایم تو ،هممون رفتیم توی حیاط رضا و فرشته و یه خانمی همراهشون بود که اومد جلو و من رو بوسید و گفت من عمه بزرگه رضام داشتیم از در میرفتیم بیرون که رضا من رو صدا زد رفتم پیشش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_خوبی خانم؟
لبخندی زدم و تشکری کردم که با صدای آرومی گفت
_میشه گلنار باهامون نیاد ؟
از حرفش چشم هام گشاد شدن و با تعجب گفتم
_وا این حرف چیه میزنی رضا ؟مگه میشه آبجیم نیاد؟
کلافه سری تکون داد و گفت :
_میشه به جای خواهرت زن داداشت بیاد؟
تا اومدم حرفی بزنم گلنار صداشو برد بالا و گفت
_من هزار سال هم نمیام باهاتون،فکر کردین من خرید نکردم؟خجالت بکش پسره ی ...
مامان اومد توی حیاط و صورتش رو چنگ زد
_خدامرگم بده چتونه شما؟اروم تر آبرومون رو بردین جلوی در و همسایه ،پس چرا نمیاین فرشته خانم و عمه خانم منتظرن
اعصابم خیلی خُرد شد ،از این بدتر هم نمیشد که گلنار بخواد این حرف هارو بشنوه برگشتم و با اخم به رضا نگاه کردم و گفتم:
_واقعنکه
رضا به گلنار نزدیک شد خودش هم از حرفی که زده بود ناراحت شده بود با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت
_آبجی من معذرت میخوام آخه زهرا خانم‌گفتن شما رو اگر ببریم میخواین کلی خرج رو دستمون بزارین
گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه کرد
_آره دیگه اونوقت که خونشون رو میخواستن بسازن من ۲ ماه اوردمشون تو خونم و جلوشون دوییدم گلنار خوب بود ولی حالا گلنار بده ای خدا زلیلت کنه زهرا ،تحویل بگیر مامان خانم اینم عروس گرفتنت حالا خوبه فامیله و اینجوری گفته‌...

به گلنار پول داد و سپرد که هر چی خواستن برای رضا بخره ،بازار هارو یکی یکی تاب خوردیم و چادر و لباس خونه و همه چیز خریدیم ، رفتیم توی طلا فروشی و یه النگو رضا برای من خرید که عمش جلو اومد و گفت یکی کمه دوتا براش بخر این شد که دوتا النگوی بزرگ برام خریدن ، فرشته قیافش رو در هم کرده بود نمیدونم که چش بود و چی ناراحتش میکرد ،ولی برام مهم نبود چون فکرم درگیر مامان شده بود که نیومد ،برای رضا هم کت شلوار و کمی لباس و یه ست حلقه عقد هم خریدیم و برگشتیم خونه ،گلنار توی خریدمون هیچ دخالتی نکرد و حرفی هم نمیزد و فقط میگفت که هر جور خودتون صلاح میدونین ،مامان وقتی وسیله هارو دید تبریک گفت هنوز هم از صبح ناراحت بود،با گلنار وسایلی که خریده بودیم برای رضا رو توی سبد چیدیم و تزیین کردیم برای شب عروسی ،آخه رسم بود که برای داماد کادو میبردن
هر چی به عروسی نزدیک تر میشدیم و استرسم بیشتر میشد صبح از خواب بیدار شدم قرار بود بیان دنبالم که ببرنم آرایشگاه ،وقتی غفار چشمش به من افتاد دوباره بهم گفت که اینکارو نکن هنوز هم وقت هست ،ولی من برو بابایی بهش گفتم و از کنارش رد شدم،فرشته و صنم اومدن دنبالم و رفتیم آرایشگاه صورتم پُر مو بود و ابرو های پیوسته ای داشتم ،ثریا خانم اول با شاخه ای از نبات ها که فرشته براش اورده بود کمی از موهای صورتم رو کند و بهم تبریک گفت و بعد شروع کرد به بند انداختن با هر بندی که توی صورتم مینداخت اشک از گوشه ی چشمم بیرون میومد ،دسته ی صندلی رو چنگ زدم و خودم رو روی صندلی جمع کردم ،صنم از جاش بلند شد و اومد شُکلاتی باز کرد و گذاشت توی دهنم واقعا هم فشارم داشت میفتاد ، وقتی اصلاح صورتم تموم شد آیینه ی دایره ای آبی رو دستم داد ،از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم ،آیینه رو جلوی صورتم گرفتم با دیدن خودم و چهره ام که اینقدر باز شده بود لبخند دندون نمایی زدم و از ثریا تشکرد کردم ،دستی توی ابرو های پیوسته ام که حالا نازک تر شده بودن کشیدم و آیینه رو به دست ثریا دادم از روی صندلی بلند شدم و پیش بند سفید رو از دور گردنم باز کردم ،فرشته و صنم جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن ،با صدای ثریا برگشتم و نگاهش کردم
_بگیر بشین عروس خانم تا یکم آرایشت کنم
_نه ممنون آرایش لازم نیست
صنم زودتر زبون باز کرد و گفت
_عه زن داداش نمیشه که امروز جهاز برونته ها باید یکمی ارایش کنی
چیزی نگفتم و نشستم تا ثریا آرایشم کنه .
نیم ساعتی طول کشید تا صدای زنگ اومد
 

رضا سر کار بود و مرخصی بهش نداده بودن که بیاد،ارایشم تموم شد و چادر رنگیم رو سرم کردم ،بعد از خداحافظی رفتیم بیرون وقتی غفار من رو دید کلی تعجب کرد و بهم گفت چقدر تغییر کردی باورم نمیشه خودت باشی ،یه غمی توی چشم هاش بود که دلم رو به درد اورد ..
سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه فرشته اینا،جهازم رو قرار بود که بیارن،یکی از اتاق های ۱۲ متری رو دادن به من و رضا وقتی اتاق رو دیدم حتی یه قاب عکس هم روی دیوار نبود
فرشته همسایه ها و فامیل هاش رو دعوت کرده بود ، زهرا هم اومد فقط خدا خدا میکردم با گلنار دعواشون نشه،جهاز رو اوردن و مشغول چیدن شدن،مامانم سنگ تموم گذاشته بود همه ی فامیلشون دهنشون باز مونده بود،توی اتاق پر شده بود و دیگه جایی نبود برای باقی وسیله ها،برای همین بردن و گذاشتن توی انبار خونشون
مامانم یه گوشه ایستاده بود و ناراحت به دور تا دور خونه نگاه میکرد ،مخصوصا وقتی که وسایل رو بردن توی انبار ،خودمم ناراحت شدم،ولی گفتم اشکالی نداره ،عروسی که کردیم میارمشون توی اتاق ،گذشت و شب عروسیمون رسید ،مهمون زیادی نداشتیم فامیل نزدیکم بودن و چند تا همسایه ها،رضا اینا هم خونه خودشون عروسی گرفتن،صبح رفتیم محضر و عقد کردیم ،و جشن رو جدا گرفتیم ،خیلی هیجان داشتم مخصوصا وقتی که رضا رو توی کت شلوارش دیدم ،و وقتی که من رو توی لباس عروس دید و اونطوری نگاهم میکرد،حتی نمیتونست چشم ازم بگیره ،غفار تازگی با پس اندازش پیکانی برای خودش خریده بود و چون رضا ماشین نداشت ماشینش رو برای ما گل زده بود و داده بود دست رضا ،،،دختر های گلنار و دختر عموم از وقتی جشن شروع شد صدای ضبط رو زیاد کرده بودن و میرقصیدن ،با اینکه جمعیت خیلی کمی داشتیم ولی مجلس کسل کننده ای نبود،چقدر دلم برای محسن تنگ شده بود و دوست داشتم یه همچین شبی کنارم باشه ،،
با دیدن دختر عموم که بهم نزدیک میشد از فکر بیرون اومدم و با لبخند نگاهش کردم،اومد کنارم نشست دستمو گرفت و گفت
_خوبی عروس خانم
_اره خوبم ،ممنون امشب خیلی زحمت کشیدی
_عه ما یه نگار خانم که بیشتر نداریم ،خستگی یعنی چی ،عزیزم بعد شام خانواده داماد میان دنبالت ،بلدی که باید چیکار کنی ؟ ماشالله زن عمو خیلی فهمیدس و به منم که دخترش نبودم همه چیز یاد میداد ،تو که دیگه دخترشی
سری تکون دادم و لبخندی زدم
_خب دیگه من برم سراغ بچم بغل گلناره الان دیگه صداش در میاد ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ،تو مثل خواهرم میمونی
_قربونت برم ممنونم
از پیشم بلند شد و رفت،راست میگفت ،مامان همه چیز رو برام تعریف میکرد ....

از عادت ماهیانه و همه چیز موقعش که میشد مینشست و برام میگفت و بهم یاد میداد که باید چیکار کنم،برعکس تموم وقت ها اصلا استرس نداشتم،چون من واقعا رضا رو دوست داشتم و از صمیم قلبم راضی بودم که خودم رو تقدیم مرد زندگیم کنم ..
بعد از شام مهمون ها بلند شدن و رفتن و فقط دختر عموم اینا موندن،ساعت ۱ شب بود که صدای کل زدنشون اومد ،دست هام رو توی هم گره زدم،دلم خیلی گرفته بود ،بغض داشت خفم میکرد،چرا من پدری نداشتم که دستمالی دور کمرم ببنده،مثل همه ی دختر ها،پیشونیمو ببوسه و از زیر قرآن ردم کنه،چقدر نبودش توی این موقعیت برام سخت بود،چقدر به پدرم احتیاج داشتم،رضا و پشت سرش هم فرشته و صنم و ۲ تا از عمه های رضا اومدن تو ،با بقیه تعارف کردن،اینقدر ناراحت بودم که حتی دیدن رضا هم خوشحالم نکرد،آب دهنم رو قورت دادم و به رضا که داشت میومد پیشم نگاه کردم،کنارم ایستاد،لبخند کجی به روش زدم و سرم رو پایین انداختم
_حالت چطوره خانم
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،نمیتونستم که حرفی بزنم،مامان با یه سفره سنتی از اتاق اومد بیرون،غلام و غفار یالله گویان اومدن تو ،رضا شنل لباسم رو از روی صندلی برداشت و انداخت دور شونه هام،برادر هام بهم نزدیک شدن،مامان سفره رو به دست غلام داد،برادرم میخواست به جای پدرم اینکارو کنه،چونه ام از شدت بغض لرزید ،غلام اومد رو به روم ایستاد و دستش رو به کمرم نزدیک کرد،سفره رو دورکمرم بست و باز کرد ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،دوباره اینکارو کرد که نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و زدم زیر گریه ، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم ، غلام دو طرف شونه هام رو گرفت ،برگشتم و نگاهش کردم..
_نگار مگه بچه شدی گریه نکن ببین اشک مامان رو هم در اوردی ،همش میخوای بری دوکوچه پایین تر دیگه
اشک هام رو با پشت دست پاک کردم،برادرم حتی درک نمیکرد من برای چی اشک میریزم ،نگاهی به بقیه انداختم که همشون داشتن گریه میکردن،چشم هام روی مامان متوقف شد ،گوشه ای ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت ،تا متوجه نگاه من شد نگاهشو ازم گرفت و رفت توی اتاق ،نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم،غلام رفت کنار زهرا ایستاد،غفار اومد و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و دم گوشم پچ زد مراقب خودت باش نگار ،بدون که من همیشه کنارتم زود زود بیا پیشمون،حداقل با حرفی که غفار زد کمی دلگرم شدم،کلاه شنل رو روی سرم انداختم ،رضا دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو راه افتادیم سمت در حیاط ،نمیتونستم که مامانم رو ببینم یا بغلش کنم،
 
 
اگر میومد پیشم مطمئن بودم دوباره اشکم در میومد ،زهرا قرانی اورد و جلوم گرفت ،قران رو بوسیدم و از زیرش رد شدم....
 
 

آقایی شروع کرد به خوندن کلمات قرآنی ،رسم بود که وقتی عروس رو از خونه ی پدرش بیرون میبرن باید چاوُشی کنن ،رضا در ماشین رو برام باز کرد ،برگشتم و نگاه اخرم رو به در حیاط انداختم ،چقدر دلم گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ،رضا در رو بست و خودش هم اومد سوار شد ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دستش رو روی دستم گذاشت برگشتم و نگاهی بهش انداختم پشت دستم رو به لب هاش نزدیک کرد و بوسید ،
_چرا گریه افتادی عزیزم؟ینی من اینقدر بدم ؟
اخم ساختگی کردم و بی حوصله گفتم
_عه رضا این حرفا چیه ،خب توقع داشتی برقصم ،سخته برام از خونوادم دور بشم
سری تکون داد و گفت
_واه واه چقدرم تو دوووری میشی ،بابا دو قدم راهه دیگه هر روز بیا به دیدنشون
خنده ی ریزی کردم و چشم بلندی گفتم
ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت،اول خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد دستم رو گرفت و من هم پیاده شدم ،۲.۳ تا ماشین هم پشت سر هم پارک کردن و یکی یکی پیاده شدن،در حیاط باز بود رفتیم تو و پشت سر ما هم بقیه اومدن ،رفتیم توی اتاقمون،عروس عموم و خالم هم دنبالمون اومده بودن،از طرف رضا هم ۲ تا از عمه هاش و صنم و فرشته بودن،صنم اومد جلو و گفت شنلتو در بیار چند تا عکس با دوربین ازتون بگیرم ،شنلم رو در اوردم و با همشون عکس گرفتیم ،از اتاق بیرون رفتن و فرشته لحظه آخر برگشت و گفت
_زیاد طولش ندین ما پشت دریم زود باشین
از خجالت صورتم گُر گرفت ،ای کاش این رسم لعنتی رو برمیداشتن نگاهی به رضا انداختم که ایستاده بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،لبخندی به روش زدم و گفتم
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
جلو اومد ،دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و به چشم هام خیره شد
چقدر من این مرد رو دوست داشتم ، رضا با اینکه سن کمی داشت و فقط ۲۲ سالش بود ولی هم هیکلش و هم قیافش خیلی پخته و مردونه بود ،و من گرفتار همین نگاهاش شدم،چشم هاش رو بست و صورتش رو جلو آورد،نفس های داغش که به پوستم خورد حالم رو دگرگون میکرد،لب هاش رو روی لب هام گذاشت و بوسه ای روشون زد ،سرش رو آروم عقب برد و با چشم های خمار شده نگاهم کرد ،چشمکی بهم زد و گفت
_برو لباستو عوض کن
پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم اونطرف اتاق ، وسط اتاق رو پرده ای گرفته بودیم و یه طرفش رو برای خوابیدن درست کردیم ،چشمم به تشک و لحاف وسط اتاق افتاد،و دست مالی که روی اون بود،ملحفه ی گلدوزی شده ی روی تشک رو که دیدم لبخندی زدم،خودم اون رو با عشق گلدوزی کردم،رفتم سمت کمد و لباس خواب سفید رو بیرون اوردم،لباس عروسم زیپش از بغل باز میشد و راحت میتونستم که درش بیارم
 
 
لباسم رو با لباس خواب عوض کردم ، گیره ی موهام رو باز کردم ،موهام دور تا دورم ریخت،چون بالا بسته بود کمی حالت فری به خودش گرفته بود و خیلی زیبا شده بودن
 

دستی توی موهام کشیدم که رضا پرده رو کنار زد و اومد تو ،تا چشمش به من افتاد سر جاش خشکش زد ،چون لباسم باز بود کمی خجالت کشیدم ولی یاد حرف مامان افتادم که بهم گفت زن نباید از شوهرش خجالت بکشه و باید خودش رو در اختیار مردش بزاره که چشمش دنبال کسی نباشه ...با چشم های گشاد شده نگاهی به خودم انداختم و بعد به رضا و گفتم
_واااا رضا چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟چی شده؟نکنه لباسم زشته؟
با قدم های آروم به سمتم اومد ،دستش رو بالا اورد و تار موم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم زد ،سرش رو توی گردنم فرو کرد وبا صدای مردونه و ارومی پچ زد
_خیلی خشکلی ،دیوونه کننده ای نگار
سرم رو عقب بردم و مشتی به بازوش زدم
_عه بی ادب ،این حرفا دیگه چیه
رفتم و روی تشک دراز کشیدم و لحاف رو روی خودم انداختم. پیرهن سفیدش رو از تنش بیرون آورد و روی چوب لباسی آهنی گوشه اتاق انداخت دست دراز کرد و کلید برق روی دیوار را فشار داد و چراغ را خاموش کرد همون موقع تقه ای به در خورد خاک به سرم ما اصلاً حواسمون به اونا نبود رضا آمد و کنارم دراز کشید و لحاف را روی خودش کشید و روم خیمه زد نور کمی از پنجره کوچک بالای در اتاق روی صورتش افتاده بود دستم را بالا آوردم و روی صورتش گذاشتم با انگشتم گونش رو نوازش کردم که چشم هایش را بست و لب هاش رو روی لب هام گذاشت صدای نفس های تند و بلندش توی اتاق پیچیده بود که هر لحظه من را دیوونه تر میکرد اومد روم خوابید خیلی میترسیدم ازبچه‌های مدرسه شنیده بودم خیلی درد داره بازوی رضا را چنگ زدم که متوجه ترسم شد با صدای آرومی دم گوشم پچ زد:
_ نترس عشقم قول میدم که دردت نیاد
تقه دیگه ای به در خورد که رضا خودش رو بهم فشار داد لب هام رو روی بازوش گذاشتم که جیغ نزنم دردم گرفت ولی نه اون چیزی که فکرش رو میکردم رضا از روم بلند شد و روی زانوش پایین پام نشست و گفت:
-اه حالا اگر مهلت دادن بده به من دستمال رو نگار
دستمال رو ازکنارم برداشتمو دادم بهش از جاش بلند شد و لامپ را روشن کرد دستم را روی چشمام گذاشتم که نور چشمم را نزنه با صدای عصبی رضا هراسون دستم رو برداشتم و سر جام نشستم
- نگار پس چرا خون نیومده ؟؟!!

شوک زده نگاهی به دستمال توی دستش و بعد هم به ملحفه زیر پام انداختم شونه ای بالا انداختم و گفتم
- نمیدونم رضا شاید....
میون حرفم پرید و با عصبانیت دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- خفه شو آشغال میکشمت تو دختر نبودی آره؟!
با چشمهای گشاد شده و دهن باز زیر لب گفتم
- رضا؟؟؟!!!! به سمتم هجوم آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد
- به قرآن میکشمت نگار کار کی بوده فقط اسمشو بگو... بگو وگرنه بلایی سرت میارم که همه به حالت گریه کنن
اشک از چشمام بیرون اومد اینقدر شوکه بودم که نمی تونستم حرفی بزنم سیلی توی گوشم زد؛ دستم را روی گونه ام گذاشتم و هق زدم:
- هیچکس ..من نمیدونم چی میگی ..نمیدونم چی شده رضا
عصبی از جاش بلند شد و لباس هاشو تنش کرد در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست سری تکون داد و گفت:
- نشونت میدم ..تو را به من غالب میکنن آره؟ نشونتون میدم...
دستمال را پرت کرد توی صورتم و از اتاق رفت بیرون ملحفه را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم با صدای داد و بیداد رضا شدت گریه ام بیشتر شد صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود همون موقع عروس عموم در را هل داد و دوید سمتم کنارم نشست و شونه هام رو گرفت اون هم ترسیده بود روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم هنوز هم صدای داده رضا میومد با صدای نگران سهیلا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم
- نگار چیکار کردی آبروی هممون رو بردی مامانت سکته میکنه بگو ببینم کار کی بوده
خدایا خودت به دادم برس اون هم من رو باور نمیکنه با چشمهای اشکی خیره شدم توی چشم هاشو نالیدم
- به خاک بابام من کاری نکردم سهیلا نمیدونم چی شده
سری تکون داد و بغلم کرد دستش رو چند باری پشت کمرم زد و گفت
- خیلی خوب گریه نکن دیگه درست میشه ناراحت نباش
فرشته و عمه رضا با عصبانیت اومدن توی اتاق شروع کردن با زبون لری داد زدن و به من چیزی گفتن انقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل سهیلا فشار دادم و زدم زیر گریه لحاف رو جلوی دهنم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم خالم اومد توی اتاق و شروع کرد باهاشون دعوا کردن و سرشون داد زدن فرشته دست خواهر شوهرش و گرفت و از اتاق رفتن بیرون نمی تونستم توی صورت خالم نگاه کنم پیرزن بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همش به خاطر من بود ای کاش میمردم و توی یه همچین موقعیتی گیر نمی افتادم

رضای نامرد حیف دلم که به تو وابسته شد حیف مرد که به تو بگن خالم دستش رو به زانوش گرفت و رو به روم نشست یه پاش رو دراز کرد که صورتش از درد زانوش جمع شد با صدای آرومی گفت
- خاله جون من مثل مادرت میمونم بگو ببینم چی شده
سرم رو بالا گرفتم و با کلافگی گفتم
- خاله شما منو باور نداری من که پیش خودتون بزرگ شدم شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری شده
خاله دستش رو گذاشت روی دستم و با لبخند گفت:
- فدات شم خاله جون نترس شاید نتونسته کارشو بکنه اشکالی نداره دکتر هست فردا میریم ببینیم چی میگه
با اسم دکتر استرسم بیشتر شد ولی چاره ای نداشتم برای این که بی گناهیم رو ثابت کنم باید این کارو میکردم
- خاله پاشو لباستو عوض کن ما باید بریم خونتون و به مادرت بگیم اونم حالا منتظره
با شنیدن اسم مامانم با نگرانی به خاله گفتم
- مامانم گناه داره نمیشه بهش نگین
- خاله جون نمیشه که مادرت باید بدونه منم نگم این رضا می‌گه خواهر منم با این داماد گرفتنش خیر سرش
از جاش بلند شد و به سهیلا گفت پاشو بریم به سهیلا نگاه کردم و ازش معذرت خواهی کردم لبخندی به روم زد و گفت:
- دختر رنگ به رو نداری -سهیلا میشه منم با خودتون ببرین
سهیلا با چشمای گشاد شده گفت:
-نه!! هیچ وقت... مگه میشه دختر؟؟!!
- خواهش می کنم من میترسم رضا گفت منو میکشه
خالم زودتر از سهیلا زبان باز کرد و گفت:
- غلط کرده پسره بی پدر و مادر هیچ کاری نمیکنه بگیر بخواب از هیچی هم نترس
بدون اینکه دیگه چیزی بگند از اتاق رفتن بیرون اشکام رو پاک کردم و از سر جام بلند شدم همه اینا مثل یک خواب بود برام اصلاً باورم نمی شد یعنی چه اتفاقی افتاده تمام بدنم از سرمای اتاق می لرزید به سمت بخاری رفتم و زیادش کردم دستام رو دور بازوهام حلقه کردم نگاه دیگه ای به تشک انداختم باز هم امید داشتم ولی خبری نبود؛ در اتاق باز شد و رضا اومد تو و چشم غره ای بهم رفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد، کلید رو توی در چرخوند ،ترس تموم وجودم رو گرفت خدایا خودت به دادم برس نمیتونستم تکون بخورم سر جام خشک شده بودم و نگاهش می کردم نزدیکم شد و روبروم ایستاد چشماشو ریز کرد و انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت:
 

- مامانم اینا میگن نتونستم کاری کنم ببین نگار بازم این کارو می کنم وای به حالت اگر دختر نباشی
اومدم دهن باز کنم چیزی بگم که بازوم رو گرفت و پرتم کرد روی تشک لباسهاش رو در آورد و وحشیانه به سمتم هجوم آورد هرچه التماسش کردم فایده ای نداشت صدای گریه ام که بلند شد دستش را روی دهنم گذاشت که کسی صدامو نشنوه صدای هق هقم توی گلوم خفه شده بود عصبی بود و تمام عصبانیتش رو سرم خالی کرد چند بار این کارو کرد ولی خونی ازم نیومد دیگه جونی تو تنم نبود درد توی کمرم و پاهام پیچیده بود بدنم بی حس شد و دستام از دور بازوش شل شد ،وقتی دید دیگه جونی برام نمونده از روم بلند شد و گفت:
- فردا میبرمت دکتر وای بحالت دختر نباشی زنده به گورت می کنم
لحاف رو چنگ زدم و روی خودم کشیدم مثل یک جنین توی خودم جمع شدم قطره اشکی از چشمم بیرون اومد و روی کوسن زیر سرم افتاد از همه ی دنیا دلم گرفته بود رضا لباس هاش رو پوشید و از اتاق رفت بیرون، دلم هیچ کسی رو نمی خواست فقط دوست داشتم که بمیرم ،چرا باید اینجوری میشد ،چرا من ،چه اتفاقی برام افتاد ،من دل به کی بسته بودم ،به یه نامرد، مامانم الان تو چه حالیه، حتما خالم اینا بهش گفتن شدت اشکام بیشتر شد دهنم رو روی کوسن زیر سرم گذاشتم و از ته دل زجه زدم
~~~
تا صبح بیدار موندم و اشک ریختم رضا اصلاً سراغم نیومد مگه من چه گناهی داشتم از سر جام بلند شدم و رختخوابمون رو با گریه جمع کردم ،لباسهام رو عوض کردم که همون موقع تقه ای به در خورد و فرشته اومد تو دستام رو از استرس مشت کردم از همشون میترسیدم بهم نزدیک شد و جلوم ایستاد و لبخندی زد و گفت:
- مادرت اینا اومدن رضا هم بیرونه بپوش تا بریم دکتر
نمیدونم چرا ولی دهن باز کردم و گفتم:
- من میترسم رضا گفت منو میکشه من از اون میترسم
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
- روله نترس بریم ببینیم دکتر چی میگه
از اتاق رفت بیرون مانتومو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم به سمت آینه و شمعدان روی طاقچه رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم چشم هام از گریه و بیخوابی قرمز و متورم شده بود
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dweequ چیست?