داستان نگار۴ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۴

چشم از آینه گرفتم و از اتاق رفتم بیرون، دختر عموم و شوهرش کنار رضا ایستاده بودند


 و باهاش حرف میزدند چشمم به مامانم افتاد که چشماش قرمز بود با صدای در اتاق که بستم همشون برگشتن به من نگاه کردن از خجالت سرم را پایین انداختم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه آبروم جلوی داماد عموم رفت بهروز پدر رضا هم توی حیاط ایستاده بود مامانم اومد نزدیکم یه قدم بهش نزدیک شدم و خودمو توی آغوشش رها کردم مامان شروع کرد به گریه کردن ،زن بیچاره بدبختی های خودش کم بود که حالا من هم اضافه شده بودم، ازش جدا شدم و با بغضی که توی صدام سنگینی میکرد و نشون از غمم میداد گفتم:
- مامان ناراحت نباش فقط بدون من کاری نکردم که آبروت بره به خاک بابا مصطفی کاری نکردم سری تکون داد و همراه با اشک لبخندی زد و گفت:
- میدونم مامان دختر من از گل هم پاک تره
برگشتم سمت فرشته و اینا و گفت :
- شما خجالت نمی کشید آبروی ما رو میبرین و به دخترم تهمت میزنید از خدا بترسین، از آخر و عاقبتتون بترسین
داماد عموم میون حرف مادرم پرید و گفت:
- حاج خانم بهتره این بحث رو تموم کنیم و بریم دکتر تا دیر نشده ،مهمون ها برای پاتختی میانشون و زشته کسی نباشه
داماد عموم مرد خیلی مومن و خوبی بود، اومد جلوتر را با صدای آرومی به من گفت :
- ترس بابا جان همه چی درست میشه نگران نباش رضا هم مرده و غیرت داره بهش حق بدین و از دستش ناراحت نباشین
نیم نگاهی به رضا انداختم که با اخم خیره ما بود سری تکون دادم و گفتم :
- باشه بریم
به همراه دختر عموم و شوهرش و فرشته و رضا و مادرم رفتیم دکتر زنان برای اولین بار بود که همچین جایی میومدم ضربان قلبم شدت گرفت و استرسم بیشتر شد دختر عموم و شوهرش توی ماشین موندن و ما اومدیم توی مطب، من و مامان روی صندلی نشستیم، رضا هم دم در ایستاد، فرشته رفت و به خانم منشی گفت :
- ببین این دختره یا نه چقدر بی شرم بودن که بهم شک داشتن خانم نگاهی از سر دلسوزی بهم انداخت و از جاش بلند شد و به سمت اتاقی رفت بعد از چند دقیقه اومد بیرون و بهم گفت:
- بلند شو بیا تو خانم

 
نگاهی به مامان انداختم که چشماش رو باز و بسته کرد، از جام بلند شدم رفتم توی اتاق، منشی رفت بیرون و در رو بست، خانمی عینکی پشت میزی نشسته بود و چیزی می نوشت، سلام زیر لبی گفتم که خودکارش رو روی میز گذاشت و از بالای عینکش به من نگاه کردو سری تکون داد ، دستش رو به سمت صندلی رو به روش دراز کرد و گفت:
- بیا بشین دخترم

رفتم و روی صندلی نشستم
- خوب! چی شده؟! نمی دونستم چی بگم یا از کجا بگم، لب های خشک شدم را با زبون تر کردم و گفتم:
- من دیشب عروسیم بود و وقتی شوهرم پیشم خوابید خونی ازم نیومد، بهم تهمت زدن که دختر نیستم ،ولی من کاری نکردم... لبخندی بهم زد و گفت:
- خیلی خوب بلند شو برو پشت اون پرده لباسها تو در بیار تا من بیام معاینت کنم
به جایی که اشاره کرد نگاهی کردم از روی صندلی بلند شدم و با پاهای لرزان به سمت پرده رفتم پرده ی سفید پلاستیکی را کنار زدم که چشمم به صندلی بزرگ اون وسط افتاد چقدر وحشتناک بود چادرم رو از سرم درآوردم که همون موقع خانم دکتر اومد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زود باش دختر تو که هنوز لباسهاتو در نیاوردی زود شلوارتو در بیار..
از خجالت اشک توی چشمام جمع شده بود نفسم بالا نمیومد و همه ی این اتفاقا مقصرش رضا بود که به من اعتماد نداشت نگاهی به دکتر انداختم که پشت به من داشت دستکشهای سفیدش رو دستش می کرد، شلوارم رو در آوردم و رفتم سمت صندلی بلد نبودم ازش بالا برم که دکتر برگشت و متوجه شد و خودش اومد کمکم کرد ، روی صندلی خوابیدم و پاهام را روی جایی که گفت گذاشتم چشمام رو از خجالت بستم که دکتر کارشو انجام بده، تازه یاد حرف های غفار افتادم ، یاد روزی که می گفت این کارو نکن مگه ما چی برات کم میزاریم که میخوای شوهر کنی، اینم با رضا، با صدای دکتر که گفت بلند شو چشمهامو باز کردم و از صندلی پایین آمدم بدنم میلرزید و به زور تونستم لباسهام رو تنم کنم، دکتر کاغذی به دستم داد و گفت :
- بیا عزیزم تو هنوزم دختری ولی پرده بکارتت ارتجاعیه و خونی نمیاد مگر اینکه موقع زایمان دکترت با تیغ پاره کنه
کاغذ رو از دستش گرفتم و تشکری کردم حتی از حرف های دکتر هم خوشحال نشدم اینقدر حالم گرفته بود که دلم میخواست همونجا خودم را خلاص کنم، از اتاق اومدم بیرون که مامانم از صندلی بلند شد و رضا تکیه اش را از دیوار گرفت ،مامان دل‌نگرون به سمتم اومد و گفت:
- چی شد دخترم کاغذ را به دستش دادم - من دخترم فقط بکارتم پاره نمیشه
مامان نفسی از آسودگی کشید و خدایا شکری زیر لب گفت که صدای داد رضا بلند شد - دروغ نگو شما دکتر رو خریدین ،بهش پول دادین که اینا رو به من بگین .
دکتر همون موقع از اتاق بیرون اومد و عصبی به رضا گفت :
- چه خبرته آقا ؟چرا مطبو گذاشتی روی سرت؟ این حرفا چیه ؟خجالت نمیکشی به دختر مردم تهمت میزنی؟ به تو هم میگن مرد ؟
رضا یه قدم به دکتر نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
- سر من کلاه نذارین راستشو بهم بگو

- خیلی خوب حالا که فکر می کنی سرت کلاه میزارم ببرش پزشک قانونی.. تمام مدت نگاهم بین رضا و دکتر میچرخید، خدایا دیگه نه ،من تحمل ندارم ،جلو رفتم و با صدای آرومی که کسی نفهمه به رضا گفتم :
- دست بردار رضا ،این نامه که دیگه دروغ نمیگه، به من اعتماد نداری رضا؟ کاری نکن بعد پشیمون بشی ...رضا من میترسم ...!
دستام که میلرزید رو بالا آوردم و جلوش گرفتم - ببین دستام چجوری میلرزه، خواهش می کنم دست بردار من دیگه تحمل ندارم نمیدونی چقدر خجالت کشیدم ،چرا منو تو این موقعیت قرار میدی، مگه چیکارت کردم، اگه بهم اعتماد نداری... باشه میرم ....میرم خونه مامانم رو طلاقم رو میگیرم
با حرفی که زدم چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-راه بیفت بریم... میریم پزشکی قانونی
گفت و رفت بیرون نگاهی به مامان کردم که داشت اشک میریخت فرشته هم بی صدا یه گوشه ایستاده بود، لعنت به تو و اون پسرت.. به طرف مامان رفتم و دستشو گرفتم و با هم از مطب آمدیم بیرون ،دختر عموم وقتی ماجرا را فهمید خیلی عصبی شد و وایساد به رضا چیز گفتن، ولی رضا حرف خودش را می زد و می گفت حتماً باید بریم پزشکی قانونی ،،
رفتیم پزشکی‌قانونی و دوباره اتفاقات قبل تکرار شد ،تمام بدنم از خجالت عرق کرده بود ،این دیگه چه مصیبتی بود دچارش شدم ، چرا باید صبح عروسیم این اتفاقات بیفته،چه رویاهایی توی سرم بود و چه اتفاقاتی افتاد
حرف های دکتر قبلی رو همین دکتر هم گفت و کاغذی به رضا داد ..اون هم دیگه کوتاه اومد و گفت بریم خونه، پسره پررو هنوزم اخم داشت و طلبکار من بود
مامانم اینا ما را پیاده کردن و خودشون رفتن خونشون ،نزدیک های ظهر بود و امروز هم پاتختی ،وقتی رفتیم تو دختر عمه های رضا و عمه هاشو خاله هاش نشسته بودن، تا چشمشون به من افتاد مشکوک نگاه می‌کردند، جای شکرش باقی بود که به اونا نگفته بودن بدون اینکه چیزی بهشون بگم رفتم توی اتاقم ، لباسام رو عوض کردم که رضا هم اومد تو، حتی نگاهش نکردم، وقتی دید چیزی بهش نمیگم راهش را کشید و رفت، خیلی ازش دلخور بودم و نمیتونستم که فراموش کنم ،صنم برای نهار اومد دنبالم ولی نرفتم بیرون حتی چشم دیدن خانوادشم نداشتم .
~~~
بعد از ظهر مهمون ها اومدن و پاتختی هم گذشت و رفت، تنها کسی که توی اون جشن خوشحال نبود من و مامان بودیم ،از همین روز اول زندگیم معلوم بود که چی در انتظارمه و این بیشتر حال من رو بد می کرد، قرار بود با مردی زندگی کنم که زبون نفهمه و شکاک...

مردی که به من اعتماد نداره و اعتماد که نباشه زندگی معلومه چی میشه ،،
مهمون های رضا بیشترشون شب عروسی کادو هاشون رو داده بودن و هرچی که داده بودن را فرشته برداشت و نشون ما نداد وقتی پاتختی تموم شد مامان هرچی پول برامون آورده بودن رو به دستم داد و رفت تصمیم داشتم با پول هایی که برام آورده بودند برم و طلا بخرم خیلی طلا دوست داشتم مخصوصا النگو، نشسته بودم وسط اتاق پول ها رو می شمردم اگر پول هایی که از طرف رضا داده بودن هم دستم بود می تونستم کلی طلا بخرم، آخه لرها رسم پول اندازی داشتن شب عروسی که می شد کلی پول به داماد میدادن ،،در اتاق باز شد و رضا اومدتو از دستش خیلی ناراحت بودم و نمیخواستم که باهاش حرف بزنم تا خودش پشیمون بشه و بیاد معذرت خواهی ،اومد رو به روم نشست و گفت :
- پول‌ها را بده می خوام ببرم بدم به بابام
چی داشت می گفت یعنی چی که ببرم بدم به بابام هر چی بهش هیچی نمیگفتم و داشت شورشو در می آورد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم - یعنی چی برا چی به بابات
درحالی که داشت پول ها رو از جلوم دسته می کرد گفت:
- برای اینکه بهش بدهکارم کل خرج عروسیمون رو اون داد - ولی رضا کادوهایی که برای خودتون آوردن رو برداشتن من می خوام اینا رو برای خودم طلا بخرم - طلا هم به موقعش برات میخرم
اومدم چیزی بگم که در اتاق باز شد و فرشته اومد تو حتی در زدن هم بلد نبود اومد بالای سر من ایستاد و گفت :
- کل عروسی رو ما خرجشو دادیم پولاشو تو برداری؟ تو دیگه خیلی پررویی والا...
حوصله بحث کردن باهاشون رو نداشتم، به اندازه کافی انرژیم امروز گرفته شده بود و از زمین و زمان برام باریده بود ،ازپول ها گذشتم و چیزی نگفتم...
شب که شد رضا اومد توی اتاق بدون حرف خوابید ،حتی حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود هم نزد ،به روی خودش نیاورد، من چقدر خوش خیال بودم که گفتم میاد ازم عذر خواهی میکنه ولی اون حتی از دلم هم در نیاورد، منم بدون اینکه چیزی بهش بگم لحاف رو کشیدم روی خودم و پشت بهش خوابیدم ...
~~~
با صدای سمیه یکی از خواهرهای رضا که ۸،۹ ساله بود چشمم رو باز کردم و سر جام نشستم دستی به چشمهای خواب آلودم کشیدم و گفتم:
- چی شده سمیه ؟!
- زن داداش مامان میگه بیا این پاتیل ها را بشور

سری تکون دادم و از جام بلند شدم سمیه از اتاق رفت بیرون رختخواب را جمع کردم و بلوز و دامنی پوشیدم، کمی سرمه توی چشمام کشیدم و چادر رنگی رو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، چشمم به فرشته افتاد که داشت توی حیاط راه می رفت ،نمیدونستم چی صداش بزنم، نمیتونستم بهش بگم مامان چون هیچ کس را به جای مامانم نمیدیدم و برام خیلی سخت بود، متوجه اومدنم شد که خودش برگشت و نگاهم کرد ،زبان باز کردم و گفتم :
- ببخشید ،سمیه چی میگه !؟..
- چقدر میخوابی؟ بیا این پاتیل هارو بشور، لنگ ظهره
تا دید با تعجب به دور و برم نگاه می کنم اشاره به دیگ های وسط حیاط کرد - اینا رو بشور. مگه شما به اینا چی میگی؟!
رفتم نزدیک دیگ های برنج و قابلمه های مرغ که وسط حیاط بود - ما میگیم دیگ
چادرم را دور کمرم پیچیدم ،خم شدم و اسکاچ رو برداشتم و شروع کردم به شستن دیگ ها.. سعی می کردم با کار کردن تمام اتفاقات را فراموش کنم ،حداقل برای خودم ،چون با فکر کردن بهش واقعاً عذاب میکشیدم ،رضا بدترین خاطره عمرم رو تو ذهنم ساخت، خاطره ای که تا ابد گوشه قلبم لونه کرد ،من چاره ای نداشتم و میخواستم یک عمر باهاشون زندگی کنم ،غلام این کارو کرد، ولی خودمم مقصر بودم ،غفار خیلی بهم گفت این کارو نکن ولی من رضا رو میخواستم رضایی که دوست داشتنش بزرگترین اشتباه زندگیم بود و به خاطرش تاوان بدی دادم، من به خاطر مامان باید تحمل می کردم...!!
وقتی شستن دیگ ها تموم شد، حیاط را شستم و رفتم توی خونه خیلی ضعف داشتم از دیروز هیچی نخورده بودم، فرشته سفره گل گلی را پهن کرد و چای را آورد، سفرشون بزرگ بود ، دور تا دور سفره پر از بچه های قد و نیم قد، رضا پنج تا خواهر داشت و ۸ تا برادر، صنم ازدواج کرده بود، یکی از برادر هاش هم چند سال از رضا کوچک‌تر بود گوشه‌ای از سفره کنار بچه ها نشستن فرشته نونها رو سر سفره گذاشته وتوی استکان ها رو چای ریخت و یکی یکی جلوی هممون گذاشت، بچه چایی هاشون را با شکر شیرین کردن و شروع کردن نان و چای شیرین خوردن ، با تعجب و دهن باز نگاهشون میکردم، باورم نمی‌شد که اونا میخوان نون و چای شیرین بخورند، من اصلاً عادتی نداشتم اینجوری صبحانه بخورم ،چشم ازشون گرفتم و استکان چایم رو برداشتم که از بس کثیف بود و لک داشت حالم داشت بهم میخورد ،استکان رو توی نعلبکی گذاشتم و یه لقمه نون خالی خوردم ، حتی فرشته سرش رو بالا نگرفت که بهم بگه چرا صبحانتو نمیخوری، وقتی بچه ها صبحانشون رو خوردن ،سفره رو جمع کردم ،سینی استکان ها رو برداشتم و به فرشته گفتم :
- وایتکس کجاست ؟برای استکان‌ها می خوام

- زیر سینک ظرفشویی
رفتم توی آشپزخونه همه چی نامرتب بود، وقتی چشمم به سینک افتاد دهنم از تعجب باز مونده بود، اینقدر کثیف و زرد بود که حالم به هم خورد وایتکس رو برداشتم و خالی کردم دورتادور سینک باورم نمیشد، یعنی زهرا تمام این ها را دیده بود و چیزی به من نگفت ،فکر می کردم که خودش اون شب تموم خونه رو تمیز کرده بود، نفسی از کلافگی کشیدم ،استکان ها رو هم توی وایتکس گذاشتم و شروع کردم به مرتب کردن آشپزخانه، باورم نمی شد که آدم توی این خونه زندگی میکرده همه چیز داغون بود زیر ظرف ها پر از مورچه و جیرجیرک هایی که مرده بودند ، سینک را با سیم ظرفشویی سابیدم و استکان ها رو با سینی چایی که از کثیفی زردیش به قهوه‌ای میزد شستم ،شیر آب رو بستم و دستام رو با دو طرف چادرم خشک کردم، نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم که از تمیزی برق میزد، لبخندی از روی رضایت زدم ،خیلی گرسنه بودم ولی دوست داشتم همه جا رو تمیز کنم ، مامان من رو جوری بار آورده بود که هر روز همه جای خونه رو دستمال می کشیدم و تمیز میکردم ،با اینکه خونه ما از تمیزی برق میزد، جاروی ارزنی دسته بلند رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون ، بچه ها توی حیاط بازی می کردند اصلاً عادت به سر و صدا نداشتم، من که همیشه خونمون ساکت بود و تنها بودم، حالاباید میون این همه بچه قد و نیم قد زندگی می‌کردم ،رفتم توی اتاقو جارو بزنم که فرشته کوسن رو گذاشته بود و دراز کشیده بود پای تلویزیون ،
- میشه بلندشین تا اتاق رو جارو بزنم ؟
سر جاش نیم خیز شد، سرش رو به سمت من چرخوند، اول نگاهی به جاروی توی دستم انداخت و بعد از جاش بلند شد و لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون، سری به تاسف تکون دادم و شروع کردم به جارو زدن، لبه فرش رو بالا زدم که زیرش پر از نون خشک و خاک هایی بود که مورچه ها بالا ریخته بودن، اگر مامان اینجا بود و اینها رو میدید نمیذاشت یک لحظه هم توی این خونه زندگی کنم، زنیکه خوابیده پای تلویزیون و پا نمیشه به زندگیش برسه، تمام کارها رو کردم و همه جارو برق انداختم.
 
دیگه کمر برام نمونده بود، وقتی پدر رضا اومد براش چای بردم ،سلام کردم و جلوش گذاشتم، تشکری کرد، داشتم از اتاق میومدم بیرون که بهروز به فرشته گفت فرشته سینی جدید خریدی ،فرشته بهش گفت، نه همونه نگار تمیزش کرده،
 

از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتم، چقدر راحت حرف میزد، اصلا براش مهم نبود، چادرم رو از سرم درآوردم و کمی دراز کشیدم و منتظر شدم که رضا ازسر کار بیاد، امشب باید بریم مادر زن سلام،هنوز چیزی نشده دلم برای غفار و مامان و خونمون تنگ شده بود، توی دوران نامزدی پیش خودم می گفتم با وجود رضا زیاد دلتنگ خانواده ام نمیشم ،نمیدونستم که رضا پشتیبان خوبی نیست، همون شب اول بهم فهموند که نمیشه بهش تکیه کرد ،من واقعاً رضا رو دوست داشتم، ولی با کارهایی که کرد همه ی علاقه ام نسبت بهش از بین رفت...
عصر که رضا آمد با غرغر کردن هاش بالاخره راضی شد که بریم خونه مامانم، با ذوق بلند شدم لباسامو پوشیدم و کمی هم آرایش کردم، رضا وقتی لباساشو پوشید و چشمش به من افتاد که دارم آماده میشم بهم گفت وقتی رفتیم از پیش من تکون نمیخوری ،چادرت هم از سرت در نمیاری ،از حرف‌هایی که زدخیلی تعجب کرده بودم ،چرا اینجوری می کرد، ولی بهش توجهی نکردم چون ذوق داشتم که دارم میرم به خونمون، سوار موتور شدیم و راه افتادیم، رضا بین راه حتی واینستاد که یه جعبه شیرینی بخره، دست خالی من رو آورد ،موتور رو جلوی خونه مامان اینا نگهداشت ،پیاده شدم و زنگ رو زدم، غفار اومد و در را باز کرد ،
جلو رفتم و باهاش روبوسی کردم، مامان جلوی در ورودی ایستاده بود، به خاطر ما سر کار نرفته بود، رفتم و با اون هم روبوسی کردم، مامان اصلاً اتفاقاتی که افتاده بود رو به روی رضا نیاورد، هممون رفتیم تو،کنار رضا نشستم، مامان رفت توی آشپزخونه که چای بیاره ،جرات نمی کردم که برم و کمکش کنم، می ترسیدم رضا یه چیزی بگه و با غفار بحثشون بشه ،از طرفی هم میرفتیم خونه روزگارم روسیاه می کرد، مثل مهمون نشسته بودم و مادر بیچارم ازمون پذیرایی می‌کرد ،مامان یه بار بهم گفت که چادرت رو در بیار راحت باش ،ولی من گفتم خوبه مامان راحتم، شام رو دور هم خوردیم و رضا بلند شد که بریم، مامان کادویی بهمون داد و من بیشتر از این که براش چیزی نخریده بودم خجالت کشیدم ،
اومدیم خونه، رضا موتور رو توی کوچه خاموش کرد و بی سر و صدا رفتیم توی اتاقمون ،لامپ ها خاموش بود و بچه ها همشون خوابیده بودن، اینقدر از صبح تا شب توی حیاط بازی و جیغ و داد می کنن که سر شب خوابشون میبره...! روی تشک دراز کشیده بودم و خیره به نیم رخ رضا که دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد، سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو سمتم چرخوند و گفت:

- چته ؟؟!!چرا اینجوری نگاه می کنی ؟!!
- چرا بهم گفتی چادرت رو از سرت در نیار؟؟ کامل برگشت سمت من و روی پهلو خوابید دستش را زیر سرش گذاشت و با اخم گفت:
- کی گفت با برادرت روبوسی کنی؟؟!!
- وا !!!رضا؟؟!!!این چه حرفیه؟؟!! غفار داداشمه ها...تو با صنم روبوسی نمیکنی؟؟
مچ دستم رو با دست دیگه اش گرفت و محکم فشار داد
- نگار ،نگار، نگار ،چرا بچه بازی در میاری ،بدم میاد از این حرف ها ،برادرت نامحرم به تو، فهمیدی ،حق نداشتی باهاش حتی دست بدی..
- رضا مگه برادر هم نامحرم میشه، چی میگی آخه ،اون محرم منه...
- غلط کرده ،،محرم تو فقط منم ،شوهرت ،فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم..
پشت چشمی براش نازک کردم، مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و پشت بهش خوابیدم، پسریه روانی حرف دهنش رو نمیفهمه و میزنه... ~~~
روزها می گذشت و کار هر روز من توی اون خونه شده بود نظافت و از صبح تا شب جلوی ۱۱ بچه دویدن، صبح زود که میشد فرشته میومد و از خواب بیدارم میکرد ،و تا شب بهم دستور می‌داد، خونه دیگه خونه کثیف قبلی نبود، با اینکه خرابه بود و قدیمی ولی همه جاش از تمیزی برق میزد، دور تا دور حیاط باغچه بود ،بهروز( پدر رضا) گل و نهال خریده بود و همه جای باغچه کاشته بودیم، با اینکه ۱۱ تا بچه توی اون خونه بازی میکردن، ولی نمیزاشتم ذره‌ای آشغال جایی از خونه بیفته، اینقدر کار می‌کردم و آخر شب که می شد می شنیدم که فرشته به بهروز میگه عروس که نیاوردیم ،خواب آوردیم از صبح تا شب خوابه ، شروع می‌کرد با زبون لری پشت سرم حرف زدن، تمام حرفها رو می شنیدم و فقط اشک می ریختم، رضا هم که عین خیالش نبود، گاهی این حرف ها را به خود رضا هم می زد، ولی اون اصلاً نه توجهی به حرفهای مادرش می کرد و نه به اشک های من...

یه روز که سرمه به چشمم زده بودم و چادر رنگیم رو دور کمرم بسته بودم و داشتم حیاط رو جارو می زدم ،فرشته اومد بهم گفت من پسر عاقل توی خونه دارم دیگه حق نداری آرایش کنی، در حالی که آرایش من فقط یه سُرمه توی چشمم بود و گاهی هم یه روژ لب کمرنگ ،اونم از سر ذوق و شوق تازه عروس بودنم میزدم ،برادر شوهرم که فقط ۱۷، ۱۸ سالش بود و جای برادرم، وقتایی که میرفتم خونه مامان و مامان بهم لباسی هدیه میداد، فرشته اشکم رو در می آورد که چرا برای ما نگرفتی، اگر یه جفت جوراب برای خودم می خریدم باید برای اون و بچه ها هم می خریدم، یه وقتایی که مامان برام غذا می آورد من میبردم میگذاشتم جلوی بچه‌ها و خودم لب به اون غذا نمی زدم، فرشته حتی تشکری هم نمی‌کرد ،ولی من کاری به این رفتار هاش نداشتم، من بچه ها را از صمیم قلبم دوستشون داشتم، چند وقتی بود که رضا زیاد سرکار نمی رفت و بیشتر اوقات خونه می موند و همش خواب بود، وقتی بیدار میشد میگفت سرم درد میکنه اگر ازش می پرسیدم ،چرا ،چته، یا چی شده، سرم داد میکشید و میگفت به تو هیچ ربطی نداره و فرشته هم ذوق میکرد و طرف رضا رو میگرفت، فرشته حتی با شوهر خودش هم بدرفتاری می کرد، بهروز (پدر رضا) مرد خیلی خوبی بود ،خیلی دوستش داشتم، مثل پدر نداشته ی خودم، حتی بهش می گفتم آقا جون، مرد زحمتکشی بود و از صبح تا شب میرفت سرکار، وقتی می‌دیدم که فرشته حتی یه استکان چای هم جلوش نمیذاره و فقط بهش غر میزنه ،من می‌رفتم و براش چای می آوردم و جلوش میذاشتم، واقعاً دلم به حالش میسوخت که هیچکس بهش توجهی نداره و اینقدر بهش بی احترامی میشه، یه روز مثل همیشه براش چای برده بودم که تشکری کرد ،بهم گفت دخترم بشین کنارم تو هم یه چایی بخور، منم حرفش رو رد نکردم و نشستم روبروش که یه استکان چای گذاشت جلوم، همون وقت فرشته اومد توی اتاق و اخمی کرد ، نشست کنارمون ،یهو گفت توی یه روستایی عروسه خیلی به پدرشوهرش میرسیده بعد متوجه شدن بینشون چیزی هست ، از حرفش اینقدر شکه شدم که نمی تونستم چیزی بگم، درسته که من بچه بودم و سنم کم بود، ولی نفهم نبودم کاملا مشخص بود که داره واسم حرف درمیاره و میخواد چیزی بهم ببنده،به پدرشوهرم نگاه کردم که اونم زنش را می‌شناخت و جرئت حرف زدن بهش رو نداشت، بدون اینکه چیزی بگم یا چایم رو بخورم، بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون ،به دیوار توی ایوون دم در اتاق تکیه دادم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،بغضم شکست و اشک صورتم رو خیس کرد ،این زن از خدا نمی ترسید،
 
بدون اینکه روی حرف هاش فکر کنه هر چی به زبونش میومد میگفت، صدای داد و جیغش به گوشم خورد که گفت من خسته شدم با این همه بچه صبح تا شب باید توی این خونه کار کنم،خونه رو برق بندازم ،به بچه‌هات برسم، حالا یعنی عروس آوردم، این همش خوابه اونوقت تو جلوش چای میزاری ،
خدایا این زن نبود شیطان بود....
 

بهروز از اون شب که این حرفها رو شنید دیگه کمتر خونه میومد و این باعث شده بود که فرشته بیشتر سر من تلافی کنه، تا چشمش به رضا می افتاد می گفت همه زن گرفتند تو هم زن گرفتی خیر سرت، یه پاره استخونه اینقدر بدبختن که مادرش صبح تا شب توی بیمارستان کار میکنه، هرچی می گذشت و من بیشتر از کاری که کردم پشیمون میشدم و خسته، دیگه واقعاً تحمل این اوضاع برام سخت شده بود، رضا هم از مادرش بدتر بود که دلم به اون خوش باشه، گاهی می زد به سرم برم خونه مامانم و طلاقم رو بگیرم، ولی یاد مامان می افتادم که اون از غصه ی من نابود میشه، مینشستم و به خودم میگفتم نگار به خاطر مامانت طاقت بیار، اون غصه میخوره ،،
چشم از بچه‌ها گرفتم و از لب ایوون بلند شدم وقتایی که حوصلم سر میرفت و دلم میگرفت میومدم مینشستم و بازی کردن بچه ها رو نگاه میکردم، راه افتادم سمت آشپزخونه که یه چایی بخورم ،دم در آشپزخانه داداش رضا همزمان با من اومد بیرون ،چون خیلی ناگهانی بود خوردیم بهم، ببخشید گفتم و کنار رفتم تا رد بشه، تا اومدم برم توی آشپزخونه رضا از توی اتاق اسمم رو صدا زد ،کلافه برگشتم و رفتم توی اتاق ،رضا برگشتم سمتم که قیافش خیلی عصبی بود، با تعجب گفتم:
- چیزی میخوای؟ صدام زدی ؟
-انقدر عوضی شدی که خودتو میمالی به داداش من ؟
با گفتن حرفش چشمام گشاد شدن و ناباور گفتم:
- رضا چی میگی ؟حواسمون نبود که تازه یکم بازوش خورد بهم...
- ببند دهنتو نگار، میدونم تو از قصد این کارو کردی
خیلی عصبی شده بودم ،اینقدر از حرف هاش خسته بودم که دیگه هیچی برام مهم نبود، دیگه چقدر جلوشون کوتاه بیام و چیزی نگم ،از عصبانیت دستامو مشت کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم،
- بسه دیگه.... بسه ....خسته شدم.... چرا اینجوری می کنی؟ تا که آبرو داری کنم و چیزی نگم رضا ؟من به خاطر حرف مردم به خاطر مامانم دارم‌ حرف های تو رو تحمل می کنم ،وقتی یاد روزایی میفتم که با چه عذابی برامون جهیزیه خرید، وقتی به این فکر می کنم که اگر من مطلقه بشم چه حرف هایی باید بشنوه، چقدر عذاب میکشه فقط سکوت می کنم، یکم وجدان داشته باش یکم مرد باش رضا... یکم مرد باش .... دستم رو جلوی دهنم گرفتم ،حالم داشت بهم میخورد ،از اتاق اومدم بیرون و خودم رو به دستشویی رسوندم، حالم خیلی بد شده بود،آبی به صورتم زدم و از دستشویی بیرون اومدم، صورتم رو با پته ی روسریم خشک کردم ،با پاهای بیجون اومدم و لب ایوون نشستم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه yara چیست?