داستان نگار۵ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۵

سرم رو با دست هام گرفتم و آرنج هام رو روی زانوهام گذاشتم


،از بس حرص خوردم و غم و غصه هام رو توی دلم ریختم مریض شدم ،صدای دمپایی‌های فرشته میومد که هر لحظه بهم نزدیکتر میشد ،خدایا حوصله این یکی رو دیگه ندارم ،سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم نور خورشید چشمم رو زد ،اومد و کنارم نشست و گفت :
-چی شده ؟
سری تکون دادم و گفتم :
-نمیدونم حالم به هم خورد ،یکم سرگیجه دارم چیزی نیست خوب میشم،
زهر خندی کرد و از جاش بلند شد در حالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت:
- حامله ای.. برای همونه... از رنگ و روتو چشمات معلومه ،
شوک زده به رفتنش نگاه کردم،ما تازه سه ماه از ازدواجون می گذشت و ....
دستم رو روی شکمم گذاشتم و چشم هام رو بستم ، یعنی یه بچه تو شکممه، یعنی من دارم مامان میشم، قطره اشکی از گوشه چشمم بیرون اومد ،زیر لب خداروشکر کردم، این خیلی خوب بود شاید با اومدن بچه رفتارشون باهام عوض بشه ،شاید رضا بیشتر هوای من رو داشته باشه، فرشته هم دست از رفتارش برداره، خیلی ذوق داشتم، از اینکه مادر میشم ،،،
موضوع رو به رضا گفتم و با هم رفتیم آزمایش، فرشته درست می‌گفت من حامله بودم ،بس که زایمان کرده بود برای خودش دکتر شده بود، رضا وقتی شنید داره پدر میشه ذوق کرد ولی نه اونقدر که من فکر میکردم ،
برعکس تمام تصوراتم که اونا با اومدن بچه خوب میشن اوضاع تغییری نکرد، حتی فرشته بدتر هم شد ،حال و روز خوبی نداشتم، به خاطر خوراکی که داشتم بدنم ضعیف شده بود و سرگیجه امانم رو بریده بود نمیتونستم از اتاق بیام بیرون و به کارها برسم، و همین هم کافی بود که فرشته بهانه‌ای داشته باشه برای اذیت کردن من، ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بود که حداقل اون میفهمه من چقدر حالم بده ،وقتی فرشته چشمش به رضا می افتاد وایمیستاد پشت سر من حرف زدن و فحش دادن، یه روز که خیلی پشت سرم فحش داد رضا برگشت و بهش گفت خفه شو دهنت رو ببند..


فرشته هم وایساد جیغ و داد کردن و به رضا می گفت بی‌غیرت ،من دلم نمی خواست که رضا به خاطر من تو روی مادرش وایسه و بهش بی احترامی کنه ،واقعا هم مامان راست می گفت که اخلاق های اونا با ما زمین تا آسمون فرق می‌کرد، ماها کوچکترین بی احترامی به مادرمون نمی کردیم.... مامان وقتی شنید که حامله ام خوشحال شد ولی هنوز هم نگرانم بود ،من به مامانم نمیگفتم چه بلاهایی به سرم میاد و چه جوری توی اون خونه زندگی میکنم، همیشه جوری وانمود می کردم که من خیلی خوشبختم، ولی زیاد نتونستم ازش پنهان کنم چون وقتی میرفتم حمام فرشته بهم غر می زد و گاهی آبگرمکن رو خاموش میکرد، من توی حمام از سرما می لرزیدم و همین باعث شد که دیگه بیام خونه مامان اینا حمام، مامان هم از اون روز فهمید که چه جوری دارم سختی میکشم، ولی به روم نیاورد ،هر موقع که بیرون می رفت یه تیکه لباس برای سیسمونی می‌خرید ، فکر همه چیز بود، بهش میگفتم خودم میخرم ،چون می دونستم که هنوز هم داره قسط های جهیزیه رو میده ،ولی قبول نکرد و گفت باید بخرم ....!
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه خیلی گرسنه ام بود ضعف بدی داشتم، از آشپزخونه سرکی به بیرون کشیدم که از فرشته خبری نبود، رفتم سمت جانونی که سر یخچال بود و درش رو باز کردم ،یک تیکه از توش بیرون آوردم و درش روبستم ،برگشتم که چشمم به سیب زمینی و پیاز ها افتاد ،رفتم و پیاز کوچکی برداشتم و پوستش رو کندم، صدای فرشته از بیرون به گوشم خورد که سر بچه ها داد میزد، نان و پیاز رو زیر چادرم قایم کردم و آروم رفتم توی اتاق ،اگر می‌دید روزگارم رو سیاه می کرد و آبرومو میبرد، کنار کمد نشستم و شروع کردم به خوردن، انقدر گرسنه بودم که مثل قحطی زده ها به نون گاز میزدم، گاز سومی را زدم که سمیه در رو باز کرد و اومد تو،نون رو پشت سرم قایم کردم که نبینه، لقمه‌ای توی دهنم بود که نمیتونستم حتی پایینش کنم، اومد نزدیک و گفت:
- زن داداش چی پشت سرت قایم کردی؟ داشتی چی میخوردی؟
نمیتونستم حرف بزنم چیزی بهش نگفتم که برگشت و در حالی که از اتاق میرفت بیرون گفت:
- حالا میرم به مامانم میگم داشتی دزدکی چیزی میخوردی ،
سمیه رفت و به فرشته گفت، چند دقیقه بعدش فرشته اومد توی اتاق و شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن، که تو حق بچه‌های منو میخوری واز همه بیشتر میخوری ...اشکم را در آورد...
 

در حالیکه هر چی مواد غذایی مامان روی جهیزیه ام گذاشته بود رو خودش برداشت و استفاده کرد ،حتی چند تا قابلمه و کفگیر و ملاقه های روحی که داشتم رو برداشت و گفت اینها به درد من میخوره، ولی چیزی بهش نگفتم ، روزهای سخت بارداریم می گذشت و من پنج
ماهه بودم، ولی اینقدر لاغر بودم که حاملگیم زیاد توی چشم نمی زد، رضا دیگه خیلی کم سر کار می رفت و دلیلش رو هم به من نمی‌گفت و جرأت پرسیدن رو هم ازش نداشتم ،هر موقع هم پولی داشت فرشته بهش میگفت چیزی توی خونه نداریم و برو بخر بیار، رضا هم دست و بالش واقعا خالی بود و گاهی میرفت و نسیه می‌کرد ،مدتی بود که فرشته می‌گفت از این خونه برین، حسابی با رضا که طرف من رو گاهی می‌گرفت در افتاده بود و چون میدونست که نمیتونیم جایی بریم حسابی اذیت می‌کرد، چند روزی بود که تصمیمی گرفته بودم ،من نمیتونستم از برادر یا مادرم پول قرض کنم، چون غفار راضی به این ازدواج نبود، چند تا النگو داشتم که تصمیم گرفتم بدم به رضا تا بفروشه و باهاش خونه اجاره کنه ،از طرفی هم واقعاً برای راحتی خودم بود که این کار رو میکردم، چون من روز به روز بدنم ضعیف تر می شد و از سرکوفت های فرشته کلافه بودم ، یه روز النگوهامو در آوردم و بردم دادم به رضا و بهش گفتم برو بفروش و یه خونه اجاره کن ،رضا هم اصلا به روی خودش نیاورد سریع طلاها رو گرفت و رفت فروخت و خونه ای نزدیکی های خونه مادرش اجاره کرد، خیلی خوشحال بودم که دارم از دستشون راحت میشم و دیگه خانوم خونه خودم هستم، دیگه برای یه لقمه نون لازم نیست ترس و لرز داشته باشم و از صبح تا شب حرف بشنوم و این خیلی برای من خوب بود ....
با رضا مشغول جمع کردن وسیله هامون شدیم ، جهازم خیلی زیاد بود و دیگه جونی توی تنم نبود برای کار کردن و راه رفتن، ولی دوست داشتم هر چه سریع تر بریم، آخرین بشقابه بلور رو توی کارتون گذاشتم و از جام بلند شدم و به رضا نگاه کردم که داشت کارتون ها رو از توی اتاق می برد توی ایوون..
 

دیروز با هم رفتیم خونه رو شستیم و تمیز کردیم، رضا کلافه اومد تو و پشت سرش هم فرشته عصبی اومد و وایساد داد و بیداد کردن سر رضا،
- کجا داری میری؟
رضا عصبی برگشتم سمتش و گفت
- دارم میرم... خونه اجاره کردم... مگه نگفتی برو تو که هرروز جونم رو بالا آوردی که جمع کن برو، حالا چی شده؟
- غلط کردی که بری، اونی که باید بره تو نیستی اون زنیکه باید بره، اونه که هیچ جایی توی این خونه نداره و اضافیه، بیرونش کن تا بره‌...
- چی میگی مامان، نگار هرجا باشه منم هستم، نگار زن منه ،،معلوم هست چی میگی؟ برو اعصاب منو خورد نکن تا نزدم همه چی رو داغون کنم مامان..برو ...
فرشته وقتی دید حریف رضا نمیشه چشم غره ای بهم رفت برگشت و به رضا گفت:
- من اثاثیه رو نمیزارم ببرین، اینا همش مال منه - مامان امروز اصلا حالت خوب نیست ،اینا جهیزیه نگاره ،مال خودمونه، چیش مال توئه؟
صدای رضا هر لحظه بالاتر می رفت و فرشته هم از قصد می‌خواست اعصابش رو خورد کنه، واقعا از این همه بحث کردن خسته شده بودم ،چند قدم به رضا نزدیک شدم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
- رضا بیا بریم ،من هیچی نمیخوام ،بزار همشو برداره فقط بیا از اینجا بریم، خواهش می کنم.. رضا بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت:
- من همه وسیله ها رو میارم ببینم این میخواد چیکار کنه ،برو جمعشون کن
فرشته شروع کرد با مشت توی سینش کوبیدن و من رو نفرین کردن -الهی خیر نبینی، الهی بچه ات رو تیکه تیکه از شکمت بیرون بیارن ،الهی سرطان بگیری و من عذاب کشیدنت رو ببینم
رضا دست مادرش رو گرفت و از اتاق بردش بیرون ،چونه ام از بغض لرزید و اشک پهنای صورتم رو خیس کرد، رفتم و شروع کردم با گریه باقی وسیله ها را جمع کردن، مگه من چیکار کرده بودم که اینجور نفرین می کرد، چرا اینقدر باهام بد بود و چشم دیدنم رو نداشت ،
تمام وسایل رو همون روز بردیم خونه خودمون ، بالاخره من از اون خونه لعنتی خلاص شدم ،خونه ای که من ۸ ماه بود یه روز خوش نداشتم و فقط عذاب می‌کشیدم با ذوق و شوق با همه خستگی که توی بدنم بود شروع کردم به چیدن وسایل، دو تا اتاق داشت و آشپزخونه و یه حال بزرگ، سرویس بود و تمیز، به پای خونه مامان نمیرسید ولی هرچی که بود بهتر از اون خونه خرابه بود...
 

رضا از خونه رفت بیرون و من دست تنها همه وسیله ها رو چیدم، وسایله سنگین رو روی زمین می کشیدم و سر جاشون میذاشتم، رضا هم حتی واینستاد که بخواد حداقل وسایل سنگین رو جابجا کنه ، تا شب همه وسایل رو چیدم و از خستگی دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم ،
کوسن رو زیر سرم گذاشتم تا کمی دراز بکشم، به دور تا دور خونه با لبخند نگاه میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد ،
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که رضا اومد و بیدارم کرد و گفت تخم مرغ خریدم پاشو بپز بخوریم ،خیلی گرسنه ام بود ،بلند شدم که دیدم دوتا تخم مرغ خریده ،با ذوق تخم مرغ ها رو روی پیک نیک پختم و باهم خوردیم ،هیچ چیزی توی خونه نبود ،رضا وقتی شامش رو خورد رفت و بدون حرف خوابید ،حتی نگفت که چه جور وسایل رو چیدی اصلا براش مهم نبود که وسیله ی سنگین بلند کردن برام خوب نیست ،ولی من به این اخلاق رضا دیگه عادت داشتم، رضا به همه چیز اینقدر سرد و بی اهمیت بود ،حتی به زن و بچش، انگار هیچی رو اطرافش نمیدید ، فردای اون روز رفتم خونه مامان و بهش گفتم که جدا شدیم ،ولی نگفتم که چی کشیدم و چرا جدا شدیم، چون پدر شوهرم قصد داشت خونشون رو بسازه گفتم که میخوان بنایی کنند و ما برای همین از اونجا رفتیم، مامان هم ذوق کرد و از اینکه دیگه خونه جدا دارم و پیش مادرشوهر نیستم خوشحال شد ،روزها می گذشت و زندگیم آروم شده بود ،رضا زیاد خونه نمی اومد و من هم چون چیزی توی خونه برای خوردن نبود بیشتر وقتا میرفتم خونه مامان اینا ،چند روزی هم بود که محسن از جبهه آمده بود و کارت پایان خدمت گرفته بود، وقتی من را با اون شکم و توی اون اوضاع دید کلی تعجب کرد، وقتی شنید که باکی ازدواج کردم اخماشو کشید توی هم و وایساد به غفار چیز گفتن که چرا گذاشتی با رضا ازدواج کنه، ولی من به محسن گفتم که خیلی خوشبختم رضا مرد خیلی خوبیه...
مدتی بود که غفار نوه ی خالم ،دختر خواهر زهرا رو نشان کرده بود و به مامان گفت که براش برن خواستگاری، خیلی خوشحال بودم که برادرم داره زن میگیره ،غفار و مامان هم خیلی خوشحال بودند و من از خوشحالی اونها بیشتر ذوق میکردم،از اینکه می‌دیدم مامان بعد از این همه سختی از ته دلش خوشحاله دلم شاد میشد، از اون بهتر اینکه غفارخوشبخت بشه و با اونی که میخواد ازدواج میکنه...

غفار واقعا عذاب کشید، بچگیش رو با محسن توی پرورشگاه گذروندن ،واقعا لایق خوشبختی بود، نه تنها اون بلکه مامان بیشتر از اونها عذاب کشید ،بچه بودم ولی میدیدم که مامان اشک میریزه و اسمشون رو صدا میزنه ،ولی من هیچ وقت فکرشو نمیکردم که یه روز برگردن پیشمون و مامان بخواد زنشون بده، خلاصه که رفتن خواستگاری ،اونا هم که غفارو کامل می شناختن، سریع بله رو دادن،۷ ماهگی بارداریم بودم که مامان سیسمونی رو کامل کرده بود و با زهرا و گلنارو دخترهاش سیسمونی رو آوردن خونمون ،یکی از اتاق ها رو گذاشته بودم برای بچه، زهرا و گلنار وسایل رو توی اتاق چیدن مامان سنگ تموم گذاشته بود ،از همه چی هم دخترونه و هم پسرونه خریده بود، آخه سونوگرافی نرفته بودم، رضا دکتر هم من رو نمیبرد، مامان حتی سرویس سماور و تفلون هم برام خریده بود،
دور هم نشسته بودیم که فرشته و صنم هم اومدن ،یه جعبه شیرینی هم با خودشون نیاورده بودن و خیلی سرد با خانوادم تعارف کردن، که مامان بلند شد از توی کیفش پول درآورد و محسن رو صدا زد توی آشپزخونه و بهش پول داد که بره میوه و شیرینی بخره ،رضا تا شب خونه نیومد و مامان هم از جاش بلند شد و رفت برای شام نموند بقیه هم پشت سرش بلند شدن و رفتن، فقط هم خدا خدا میکردم که نمونن، چون هیچی توی خونه نداشتیم، وقتی رضا اومد نشست میوه و شیرینی خورد و به روی خودش هم نیاورد که کجا بوده ،خودم بهش گفتم مامان پول داد محسن رفت خرید که برگشت بهم گفت خوب چیکار کنم ،میخواست نره بخره،
ماه ها و روزها گذشت و ماه آخر بارداریم رسید، شکمم بزرگ شده بود و تازگی ها نفس تنگی امانم رو بریده بود، دل درد های زیادی سراغ میومد، توی این همه مدت رضا اصلا من رو دکتر نمیبرد و من فقط برای مراقبت میرفتم بهداشت، چیزی به نام هوس کردن برای من وجود نداشت، وقتی دلم چیزی میخواست خجالت می کشیدم به مامانم بگم، رضا هم که بهش نمیگفتم بهتر بود، خودش هم که انگار نه انگار زن حامله توی خونش داشت، غذای خوبی که من میخوردم فقط خونه مامان بود ،حتی فرشته هم یه شب نشد برام غذایی درست کنه
 

یه شب که رفته بودیم خونشون همسایشون برنج و ماهی آورده بود، تا آخر شب که بلند شدیم و اومدیم چشمم توی غذا موند و ذره‌ای از غذا رو به من ندادند ،فقط تنها کار خوبی که در حق من می‌کردند این بود که شب هایی که رضا شیفت شب بود ،صنم میومد و پیشم میخوابید، اون هم شوهرش روی ماشین سنگین کار می‌کرد و زیاد خونه نبود،
با دردی که توی دلم پیچید دستم رو روی شکمم گذاشتم و سر جام نشستم ،به ساعت نگاه کردم که ۲ رونشون میداد، از سر شب تا حالا دل دردام زیادتر شده بود، چشمم به صنم افتاد که پتو رو روی سرش کشیده بود و خوابیده بود، از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خوردم، عرق سردی روی پیشونیم نشست، دل دردم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد،درد تمام وجودم رو گرفته بود، دستم رو به کمرم گرفتم و با دردی که توی پاهام پیچیده بود و قدم‌های آروم اومدم بیرون، بالای سرصنم ایستادم و اسمش رو صدا زدم، صنم پتو رو از روی سرش کنار زد و هراسون سر جاش نشست، از لای چشمهای نیمه بازش نگاهی بهم کرد و گفت:
- چی شده زن داداش ؟
-دلم درد میکنه صنم،پاشو به همسایه بگو بره به مامانت اینا بگه بیان ؛پاشو صنم دارم میمیرم
صنم با عجله از جاش بلند شد لباس هاشو پوشید و رفت و چند دقیقه بعدش اومد وگفت همسایه رفت به بابا اینابگه، انقدر دل‌دردام زیاد شده بود که صدای ناله هام توی خونه پیچیده بود ،صنم دستم رو توی دستش فشار میداد و اشک میریخت، نیم ساعت طول کشید تا فرشته با بهروز اومدن، با کمک صنم لباس هام رو پوشیدم و از خونه اومدیم بیرون، سوار تاکسی شدیم و رفتیم بیمارستان مهدیه، از یه طرف درد داشتم و از طرفی وقتی رفتیم توی زایشگاه و چشمم به زن هایی که روی تخت خوابیده بودن افتاد استرسم بیشتر شد، دکتر معاینم کرد و گفت دهنه ی رحمت بستس ، باید راه بری، از جاش بلند شد و به پرستاری که اونجا بود گفت ببرش توی سالن راه بره، با خانومه رفتیم توی یه سالن که راه برم، وقتی رفتم تو چند تا زن حامله داشتن راه میرفتن ،یه دست لباس نازک که پشتش باز بود و فقط یه بند داشت هم پوشیده بودن ، با دیدنشون خشکم زده بود، پرستار بهم گفت چادرتو در بیار راه برو ،ولی من نمیتونستم راه برم، رفتم روی صندلی نشستم و بهش گفتم خیلی درد دارم نمیتونم راه برم دارم میمیرم

خانوم سری تکون داد و گفت ،خیلی خوب بشین تا برم به دکتر خبر بدم، رفت و چند دقیقه بعد با یه خانم که لباس قهوه ای پوشیده بود که فکر کنم بهیار بود اومد، بهیاره بهم گفت، بلند شو و دنبالم بیا ،به زور از جام بلند شدم و باهاشون رفتم توی یه اتاق، یه دست لباس صورتی از توی قفسه های کمدی بیرون آورد و دستم داد و گفت لباساتو در بیار و اینا رو بپوش، هر کاری که گفت کردم و روی تختی که اونجا بود نشستم، از درد لبه ی تخت رو توی دستم فشار میدادم و اشک میریختم، در باز شد و خانم دکتر اومد تو، در حالی که دستکشش رو توی دستش میکرد گفت:
- بخواب روی تخت و لباستو بزن بالا
خوابیدم روی تخت و لباسم رو با خجالت بالا زدم، دکتر اومد پاهام رو باز کرد و معاینم کرد،از لبه ی تخت بلند شد و دستکشش رو درآورد و انداخت توی سطل زباله آبی رنگ و به پرستار گفت آمادش کنین برای عمل ،تا اسم عمل و شنیدم داشتم از ترس میمردم، یاد حرفهای فرشته افتادم که میگفت زنی که عمل کنه به درد نمیخوره و هزار درد به جونش می افته ،پرستار با یه کاسه استیل نزدیکم شد و کاسه رو روی تخت گذاشت ،تیغی از توش بیرون اورد و روی شکمم کشید، دکتر رفت بیرون و با یه دکتر دیگه اومدن وایسادن با هم حرف زدن ،وقتی پرستار کارش تموم شد یکیشون بهش گفت که به همراهش بگو برگه رضایت نامه رو امضا کنند، گلوم از ترس خشک شده بود با گریه به دکتر گفتم:
- خواهش می کنم عملم نکنین ،میخوام طبیعی زایمان کنم
دکتر اخمی کرد و اومد بالای سرم ایستاد، دستش رو روی شکمم گذاشت و فشار داد و گفت:
- مگه دست خودته که عمل کنی یا نه، بچه رفته توی پهلوت و شکمت سفت ،دهانه رحمت ۳سانت بیشتر باز نیست، بفهم اینو یعنی اگر عمل نشی بچه میمیره - به درک بذار بمیره هیچی نمیخوام دیگه بزار هم بچم بمیره هم خودم
شدت اشکام بیشتر شدن، اون یکی دکتر اومد جلو و گفت:
- خانم سبحانی لطفاً بزارین من معاینش کنم، سبحانی کنار رفت و اون دکتر معاینم کرد ،هرچی التماس داشتم ریختم توی چشمام و بهش گفتم:
- خواهش می کنم من از عمل می ترسم التماست می کنم بزارین طبیعی زایمان کنم
سری تکون داد و به خانم سبحانی گفت
- این لگنش خوبه میتونه طبیعی زایمان کنه، آمپولش بزنین و سریع‌تر زایمانش کنین


گفت و از اتاق رفت بیرون ،خانم سبحانی چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- دختر همه از خداشونه که سزارین بشن اون وقت تو ....آخه مگه عمل ترس داره ،حالا وقتی درد کشیدی بهت میگم چه جوری پشیمون میشی
پرستار ویلچری آورد و کنار تخت گذاشت،و کمکم کرد از جام بلند شم و بشینم روی ویلچر،وقتی از اتاق اومدیم بیرون همش چشمم به در ورودی بود که مادرم رو ببینم، بردنم توی یه اتاق دیگه که بالای درش تابلویی بود و روش نوشته بود اتاق درد ،قلبم داشت از جاش کنده میشد، وقتی رفتیم تو سه تا خانم روی تخت خوابیده بودن و چند تا دکتر هم بالای سرشون ایستاده بودن با دیدنشون من هم شروع کردم به گریه کردن ،روی تخت خوابیدم، پرستار پرده های دور تا دورم رو کشید، اومدن و بهم سرم وصل کردن ،یه آمپول هم بهم زدن، نیم ساعت بعدش دردهام شدید و شدیدتر شدن، جوری که صدای جیغم همه جا رو برداشته بود، حس میکردم دارم میمیرم ،فقط هر لحظه آرزوی مرگم رو میکردم ،واقعا هم پشیمون شده بودم ،دو ساعتی درد کشیدم تا بالاخره تموم شد و زایمان کردم، وقتی دکتر بچه رو گذاشت توی بغلم تمام دردهایی که کشیده بودم از یادم رفت،حسه خیلی خوب و شیرینی داشتم ،همراه گریه میخندیدم و سر بچم رو میبوسیدم، دکتر بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت رو یه تخته چرخدار و گفت، بذار آقا پسرت رو ببرن لباسهاش رو بپوشونن، وقت برای بغل کردن زیاد داری، وقتی شنیدم که پسره ذوق بیشتر شد، رضا پسر دوست داشت ،و اینم که عمل نکردم خودش برام یه دنیا بود ، بچه رو بردن و من رو یک ساعت توی سالن نگه داشتن و دائم فشارم رو چک می کردن که بالا نره ،وقتی حالم بهتر شد آوردنم توی بخش ،چشم براه مامان و رضا بودم که بیان،در باز شد و فرشته با رضا اومدن تو ،رضا حتی یه لبخند روی لبش نبود ،خیلی معمولی سلام کردن حتی یک گل هم برای من نخریده بودن، ولی مامان و غفار که اومدن گل و شیرینی آورده بودن و کلی هم ذوق بچه رو کردن، صورتم را بوسیدن و بهم تبریک گفتن پرستار اومد بهم کمک کرد بچه رو شیر بدم، که غفار خودش از اتاق رفت بیرون پرستاره به مامان اینا گفت دیگه برین فردا مرخص میشه، همش به خودم امید می دادم که اونا چون من پسر به دنیا آوردم خیلی کارها برام انجام میدن، آخه گلنار با اینکه چند تا بچه زایمان کرده بود ولی هر بار شوهرش براش گل و طلا می‌خرید و هر وقت که میومد خونه براش گوسفند میکشت ،من هم همین‌ها توی ذهنم بود، ولی همش یک خیال بود....
وقتی اومدیم خونه فقط مامان با منقل اسفند اومد جلوم و برام تخم مرغ شکوند،
 
 
وقتی به صورت مامان نگاه کردم فهمیدم که چجور غم و غصشو پنهان میکنه و خنده ی روی لبش نمایشیه، ولی رضا اصلا عین خیالش نبود ،حتی یه مرغ هم برای من نکشتن، رضا حتی یک کیلو میوه هم برای خونه نخریده بود ، زن داداشم اینا قرار بود بیان به دیدنم و هیچ چیزی توی خونه نداشتیم، این بار هم مامان بود که پول داد به داداشمو رفت میوه و شیرینی خرید...
 

خجالت میکشیدم تو صورت مامان نگاه کنم ،غفار رو میدم که چه جوری حرص میخوره و چیزی نمیگه ،فقط دستاشو مشت می‌کرد و اخماش توی هم بود ،ولی به خاطر من چیزی نمی گفت، من هم نمیتونستم حرفی بزنم ،خودم قبول کردم از روی بدبختی گول حرف های غلام و زهرا رو خوردم ،ولی نمی خواستم یه زن مطلقه بشم، من سنی نداشتم ،دلم نمیخواست به چشم زن مطلقه نگام کنن و خودمو سوژه غیبت فامیل و همسایه‌ها کنم، وقتی مامان پول را به غفار داد بغض گلوم رو گرفت، یعنی مامان دید که چه جور بغض کردم، دید دختر ۱۷ سالش چه جور عذاب میکشه و دم نمیزنه ،وقتی رفتیم تو مامان رختخواب پهن کرد و تشک بچه رو هم پیش تشک من پهن کرد و گفت بیا مادر جان اینجا دراز بکش، چادرم رو از سرم درآوردم و آروم رفتم روی تشک دراز کشیدم ،صورتم از درد جمع شد ،خیلی راه رفتن و نشستن برام سخت بود ،فرشته و بهروز با بچه هاشون اومدن و همشون ردیفی نشستن جلوی من ،مامان با اون همه ناراحتی ظاهرش رو حفظ کرد و از کوچیک تا بزرگ شون رو پذیرایی کرد و بهشون خوش آمد گفت و احترام گذاشت، یک ساعتی نشستن و رفتن، مامان بلند شد برام کاچی درست کرد، چادرش رو سرش کرد و گفت میرم خونه یه سری میزنمو برمیگردم ،وقتی رفت به رضا گفتم برو یه چیزی بخر، هیچی توی خونه نداریم ،صداشو بالا برد و بهم گفت مگه من پولدارم که چیزی بخرم و با لج از خونه گذاشت و رفت بیرون ،خیلی دلم گرفته بود و با این حرکت رضا بدتر هم شدم ،بغضم سرباز کرد و اشک از چشمام بیرون اومد، اینقدر گریه کردم که مطمئن بودم چشمام قرمز شدن ،عصر که شد ماما اومد، توی دستش پر از وسیله بود و قابلمه غذا ،وقتی من رو دید متوجه شد که گریه کردم ولی به روی خودش نیاورد ،بهش گفتم مامان چرا چیز خریدی رضا می‌رفت می‌خرید، در حالیکه وسیله ها رو می برد توی آشپزخونه گفت ،مادر مگه فرقی هم داره حالا اشکالی نداره خودمون میخوایم بخوریم دیگه، وقتی وسیله ها رو گذاشت توی آشپزخونه، اومد روبروم نشست و شروع کرد با هام حرف زدن، با اینکه خودش هزار غم و غصه داشت ولی من رو دلداری میداد...
مامان ۱۰ روز پیشم موندو از بچم و خودم مراقبت کرد، توی این ده روز فقط خودش خرج می کرد، همه چیز میخرید، یه شب زن داداش و آبجیم رو دعوت کرد و باز هم خودش خرج کرد، آخر شب که شد رضا اومد و شروع کرد به من چیز گفتن، که چرا خانواده خودتو دعوت کردی و خانواده منو دعوت نکردی
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه aiwjle چیست?