داستان نگار۶ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۶

روز آخری مامان رو با چشم گریون فرستاد رفت، وقتی من داشتم با رضا حرف میزدم برگشت


 و بهم گفت خفه شو، منم گریه افتادم که مامان اومد به رضا گفت، من تو زندگیت دخالت نمی کنم ،ولی این رفتار درست نیست با دختر من داری ،رضا برگشت به مامان گفت حیف مهمونی وگرنه پرتت میکردم بیرون ،من و مامان با تعجب به هم نگاه میکردیم ،باورم نمیشد رضا یه همچین حرفی به مامان زده باشه ،مامان از جاش بلند شد و در حالی که چادرش رو سرش میکرد گفت، دستت درد نکنه آقا رضا خوب جوابم رو دادی و بدون حرف دیگه ای گذاشت و رفت، اون روز با رضا کلی دعوا کردم ولی حرف زدن با اون هیچ فایده ای نداشت، روزها میگذشت و پسر کم جواد بزرگ تر میشد ،رضا توی این مدت هر موقع که دوست داشت میرفت سرکار و به فکر من و بچه اش اصلاً نبود، اگر هم بهش میگفتم چرا نمیری کار میگفت به تو هیچ ربطی نداره، هر موقع دلم بخواد میرم، مامان این مدت خونمون نیومد، رضا هم نمیذاشت که من زیاد اونجا برم ،فقط گاهی خودش میبردم، غفار میخواست عروسی کنه و حسابی سرشون شلوغ بود ،گلنارو زهرا دائما اونجا بودن و فقط من بودم که باید از همه جا عقب میموندم ،خیلی دوست داشتم توی همه ی کارهای برادرم باشم، ولی حوصله بحث با رضا رو نداشتم ،غفار خونش رو اجاره داده بود و دوست داشت بره و پیش مادرم زندگی کنه ،مامان یکی از اتاق ها رو براشون خالی کرده بود و جهازشون رو توش چیدن، من حتی برای جهاز برون برادرم هم نبودم ، فقط خدا خدا میکردم که بزاره برای عروسی برم، از همونی هم که می ترسیدم به سرم اومد، یه روز قبل عروسی بهانه کرد و گفت حقی که بری عروسی برادرت نداری ،بهش گفتم من خواهر دامادم مگه میشه نرم ،هیچی که برام نخریدی حداقل بذار برم، اگر خواهر و مادر خودت هم بود این کارو میکردی، برگشت بهم گفت اونها فرق میکنن ،رفتم و زنگ زدم به مامان و بهش گفتم نمیزاره بیام ،مامان بیچاره ام غرورش رو به خاطر من زیر پا گذاشت و با غفار اومدن خونمون و به رضا گفتن که بیاین عروسی


رضا هم بعد از کلی چشم غره رفتن به من قبول کرد و گفت باشه، ولی وقتی مامان اینا رفتن کلی به من فحش داد که به اونا چه ربطی داره که تو کارهای من دخالت می‌کنن، از بسکه داد و بیداد کرد شروع کردم به گریه کردن، وقتی دید اون جوری گریه می کنم و چیزی بهش نمیگم گفت، باشه برو ولی با چادر مشکی میری و برمیگردی، یعنی چادرت برداشته نمیشه، سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم ،مگه میشه، مگه مجلس ختم میخوام برم ،رضا انقدر منو اذیت نکن، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد و گفت باشه، ولی بلند نمیشی برقصی، منم قبول کردم، چون اگر حرفی می زدم میدونستم که نمیزاره برم، صبح که از خواب بیدار شدم وقتی رضا خواب بود لباس مجلسی پاتختیم رو برداشتم و گذاشتم توی ساک که اگر بیدار شد نبینه ،کم کم آماده شدم و رضا که بیدار شد من رو برد خونه خالم اینا ،گلنار و زهرا و دختر ها همشون رفته بودن آرایشگاه ،سفره عقد رو خونه خالم انداخته بودن و بعد از عقد قرار بود که برن سالن برای عروسی، تمام مدت فقط من یه گوشه نشسته بودم، وقتی رفتیم سالن همه بزن و برقص میکردن و من جرعت نداشتم از جام تکون بخورم، همش میترسیدم که یکی به گوشه رضا برسونه و برام دردسر بشه، هنوز شام رو نداده بودن که یکی اومد و گفت آقا رضا دم در کارت داره ،بچه رو دادم به مامان و سریع رفتم توی رختکن و لباسم رو با مانتو‌شلوارم عوض کردم، چادرم رو روی سرم انداختم و رفتم دم در، رضا جلوی در ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، نزدیکش شدم و گفتم:
_ بله رضا چی شده؟
سرش رو بالا گرفته و نگاهم کرد :
- جواد و بیار بریم
با تعجب گفتم:
- کجا بریم هنوز که تموم نشده جشن
- میدونم تموم نشده ولی بپوش بریم
- ولی آخه...
یه قدم بهم نزدیک شد و از لابلای دندون هاش با حرص گفت:
- آخه چی؟ وقتی میگم بریم یعنی بریم
اشکام که روی گونه هام بود و با پشت دست پاک کردم و با ناراحتی برگشتم توی سالن ،مامان وقتی منو دید با ترس گفت -چی شده ؟
سری بالا انداختم و گفتم:
- هیچی مامان رضا میگه بریم

در حالی که کیفم رو برمیداشتم گفتم
- نمیدونم مامان، تا کسی حواسش به من نیست بیا بریم ،ساکمم توی رخت کنه بعد برش دار و ببرش خونه
مامان با ناراحتی سری تکون داد و با هم رفتیم بیرون ،کسی حواسش به ما نبود ،همه مشغول رقصیدن بودن، مامان به رضا گفت -چرا میخواین برین آقا رضا؟خب بمونین شام بخورین اینجور که زشته
رضا بچه رو از بغل مامان گرفت و گفت:
- بریم دیگه ،سرم درد میکنه
با ناراحتی از مامان خداحافظی کردم و برگشتیم خونه، اینم از عروسی داداشم که کلی آرزو داشتم هیچی ازش نفهمیدم و فقط به خاطر رضا بود.. رضا روز به روز اخلاقش بدتر میشد، اینقدر که از دستش کلافه بودم و فقط به خاطر جواد باهاش زندگی می کردم، اون اصلا به فکر زندگی نبود، به فکر آینده جواد هم نبود خدا میدونست که من تا چقدر باید سختی و بدبختی میکشیدم، با صدای گریه جواد از فکر بیرون اومدم، از روی تشک برش داشتم و بغلش کردم ،از سر جام بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن و پشت کمرش دست کشیدن ،صدای در حیاط به گوشم خورد ،به سمت پنجره رفتم و لبه ی پرده رو بالا زدم، جواد اومد تو و با عجله رفت سمت انبار گوشه حیاط که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم ،بعد از چند دقیقه با ظرفهای مسی که مامان بهم داده بود اومد بیرون و به سمت در حیاط رفت ،در باز بود و وانت باری جلوی در بود، رضا وسیله ها رو گذاشت عقب وانت، مرد قد بلندی با شکمی بزرگ اومد و جلوی رضا ایستاد ،دست کرد توی جیب شلوارش و دسته ای پول بیرون آورد و جلوی رضا گرفت ،رضا دسته پول رو گرفت و باهاش دست داد و اومد تو ،تموم مدت پشت پنجره خشکم زده بود، اون داشت چیکار میکرد، وسایل من رو میفروخت ،پرده رو ول کردم و از پنجره فاصله گرفتم که همون موقع رضا در‍ِ حال رو باز کرد و اومد تو ،بهش نزدیک شدم و با اخم گفتم: -داشتی چیکار میکردی؟ وسایلم رو به کی دادی؟ هلم داد و رفت سمت آشپزخونه
- به تو ربطی نداره
- یعنی چی به من ربطی نداره ؟میدونی مامان چقدر پول برای این مس ها داده ؟چرا فروختی شون
رضا از آشپزخونه بیرون اومد و داد زد -مال خودم بود اختیارشون رو داشتم ،خفه شو دهنتو ببند وگرنه میزنم همینجا لهت میکنم نگار
 

خدایا من دست کی افتاده بودم ،یه روانی، اون داشت چیکار میکرد، کی بود ، چیکاره بود، غلام منو دست کی سپرد، دسته یه مشت آدم عوضی که معلوم نبود چی بودن، حتی مادرش هم به این کارها تشویقش می‌کرد، به اذیت کردن من تشویقش میکرد ،خدا من چیکار کنم ،چه جوری خودم رو نجات بدم ،اگر مامان بفهمه ....نه.... نباید بزارم اون بویی ببره، خیلی غصه میخوره... خیلی به رضا مشکوک شده بودم، گاهی نصف شب از خونه بیرون میزد و صبح میومد ،به سمت انبار می‌رفت و درش رو قفل می‌کرد ،نمی دونستم چرا این کارا رو می کنه، تا اینکه اون شب ....
رفته بودم خونه مامان، ساعت ۱۰ شب بود و منتظر رضا که بیاد بریم خونه، وقتی صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم رضا جلوی در ایستاده و پشت سرش یه پیکانه، با تعجب گفتم، نمیای تو، این مال کیه ،رضا لبخندی زد و گفت، بپوش بریم یه دوری بزنیم و بریم خونه، بهش گفتم تا نگی این مال کیه من هیچ جایی نمیام، رضا هم زیر لب به درکی گفت و گذاشت و رفت، خیلی توی فکر بودم، رضا توی این سال ها اصلاً هیچ ماشینی نداشت، رفیقی هم که بهش قرض بده نداشت، وقتی اومدم تو مامان گفت پس شوهرت کو، موضوع رو براش گفتم، اونم تعجب کرد ،چشمام به ساعت سفید شد و رضا نیومد، ساعت ۲ شب بود که غفار رو صدا زدم و موضوع رو بهش گفتم، اونم لباساشو پوشید و از خونه بیرون رفت، مامان و زن غفار پا به پام بیدار موندن ،همش دلداریم میدادن، یک ساعتی طول کشید تا غفار برگشت ،خیلی ناراحت بود اینقدر ترسیده بودم که پاهام جونی نداشت بلند بشم، مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده
غفار نگاهی به جواد که خواب بود و بعد به من انداخت و گفت:
- رضا رو گرفتن، دزدی کرده ،ماشینی که دستش بوده دزدی بوده... خدایا چی میشنیدم،من با یه دزد داشتم زندگی میکردم، پیش یه دزد میخوابیدم ،یعنی یه لقمه نونی که به من میداده حروم بوده، تموم حرف هاشون که بهم گفتن دروغ بوده ،اشک صورتم رو خیس کرد، خدا لعنتت کنه غلام، خدا لعنتت کنه، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، مامان اومد پیشم نشست و شونه هامو گرفت، اون هم اشک می ریخت، هیچکدومشون حرفی نمیزدن

فقط صدای هق هق گریه های من بود که سکوت اتاق رو میشکست ،سرم رو بالا گرفتم و به غفار گفتم:
- من طلاق می خوام، التماستون می کنم من و از دست اون حیوان نجات بدین ،اون وسایل منو میفروشه، دزدم که هست... برگشتم و به مامان نگاه کردم که با دهن باز من رو نگاه میکرد -مامان رضا فقط عذابم میده، خواهش میکنم نزارین دستش به من و بچم برسه، طلاق می خوام مامان، دیگه نمیتونم زندگی کنم... دیگه تحمل ندارم ....
مامان دست دراز کرد و دستم رو گرفت
- باشه دختر ،باشه آروم باش ...
غفار اومد روبروم نشست ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
- مگه بهت نگفتم این به دردت نمیخوره، مگه نگفتم این کارو نکن ،چند دفعه گفتم به حرف این غلام گوش نکن، آخه چرا این کارو کردی؟ مگه ندیدی وسایلتو فروخت ؟مگه ندیدی عذابت میده؟ پس این بچه زبون بسته رو دیگه آوردی واسه چی ،چقدر نفهمی آخه ،چقدر...... با هر حرفی که میزد شدت گریه ام بیشتر میشد اون راست می گفت، من خودم این بلا رو سر خودم آوردم ،من نباید میذاشتم باردار می شدم، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم:
- من اشتباه کردم ،خواهش می کنم یه کاری کنین من نباید با اون زندگی میکردم.... از جاش بلند شد ،در حالی که می رفت سمت اتاق گفت:
- خیلی خوب پاشو نصف شبی آبغوره نگیر، گور پدر رضا و امثالش، برو بخواب ببینیم صبح چه خاکی تو سرمون می ریزیم....
زنش هم پشت سرش رفت توی اتاق و در رو بست ،برگشتم و به مامان نگاه کردم که چونه اش از بغض میلرزید و بی صدا اشک می ریخت، باعث تموم این اتفاقات من بودم ،باعث این اشکا من بودم ... تا صبح چشم روی هم نذاشتم و فقط اشک ریختم ،بخاطر کار احمقانه‌ای که کردم، که موندم و با رضا زندگی کردم، من نباید به خاطر حرف مردم میموندم و یه بچه رو به این زندگی وارد میکردم ،صبح زود غفار بیدار شد و زنگ زد به غلام و با هم رفتند کلانتری، محسن فقط توی خونه راه می‌رفت و رضا رو فحش می داد و به مامان میگفت چرا نگارو بدبخت کردید، چند ساعتی گذشت تا سر وکله غلام اینا پیدا شد، غفار اومد و گفت که رضا آزاد شده ،ای کاش تا آخر عمرش توی زندان میموند، غلام اومد تو و همونجا دم در نشست و گفت:
- نگار میخوای چیکار کنی ؟
سرم رو سمتش چرخوندم، خیلی از دستش ناراحت بودم، باعث بدبختی من اون بود
میخوام طلاق بگیرم ...
قبل از اینکه غلام دهن باز کنه مامان گفت:
- من که از همون شب اولی که این پسره رو دیدم فهمیدم به درد نگار نمیخوره، ولی باز به احترام تو و زنت سکوت کردم ،گفتم داداششی، بزرگترشی، اختیاردارشی ،نمیدونستم چه جور بچمو بدبخت میکنی.. غلام با لج از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ،نمیتونست حرف حق رو بشنوه ...
رضا هر روز پدر و مادرش رو می فرستاد خونمون دنبال من که با هم حرف بزنند، فرشته هر روز میومد بهم التماس که بچه من اشتباه کرده و گول رفیقش رو خورده، غلام هم دائم میومد و بهم میگفت که برگرد سرزندگیت، تو بچه داری ،غفار باهام سرلج افتاده بود و می گفت تو به حرف من گوش نکردی ،حالا هم هر کاری دلت میخواد بکن ...
خیلی خسته بودم از یه طرف رضا همه را می فرستاد دنبالم و خودش به التماس افتاده بود و از یه طرف بچه ام بود که به خاطرش هر کاری می کردم ،مامان بهم میگفت برگرد و زندگیتو بکن به خاطر بچت برگرد ،شاید رضا اشتباه کرده، یه فرصت بهش بده، منم قبول کردم و گفتم به خاطر جواد یه فرصت بهش میدم ،رضا اومد دنبالمو برگشتم خونه، حتی تو صورتش هم نگاه نمی کردم ،وقتی اومدیم خونه رضا بهم گفت وسایلو جمع کن باید بریم توی یه خونه دیگه، صاحب خونه کرایه رو میخواد گرون کنه، بهش گفتم خونه رو خالی میکنیم، چیزی بهش نگفتم، از فرداش با بچه کوچک مشغول جمع کردن وسیله ها شدم ،هیچ حس و امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،فقط نفس میکشیدم ...مثل یه مرده متحرک شده بودم ،حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، به خاطر جواد زنده بودم، رضا هر روز میرفت بنگاه دنبال خونه ،حتی به روی خودش هم نمی آورد که دزدی کرده و این بلا رو سر من آورده ،من هم چیزی بهش نمیگفتم چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم یا بحث کنم ،یه روز که اومد خونه گفت نگار خونه پیدا کردم و قولنامشو نوشتم
همون روز ماشین گرفت و اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم خونه رو دیدم اشک تو چشمام جمع شد نفسم رو با آه بیرون دادم و مشغول چیدن خونه شدم، یه اتاق ۱۸ متری بود با یه اتاق ۹ متری که سینک ظرفشویی و یه آبگرمکن داشت، دورتادورش سیمان سفید و گچ های اتاق ریخته بود،سقفش تیرچوبی بود که از دیدنش وحشت کردم ،فقط نمی دونستم چه جوری وسایلم رو جا بدم ، توی آشپزخونه فقط تونستم گازم رو بذارم و بقیه وسایلم رو روی هم توی اتاق چیدم تا جا بشه
 

نمیدونستم چقدر خونه رو اجاره کرده و من چه جوری میتونم توی این اتاق خرابه زندگی کنم، فقط از خدا میخواستم که بهم صبر بده که بتونم به خاطر جواد تحمل کنم ...
چند سال از ازدواجمون گذشت ،جوادم سه ساله شده بود و راه میرفت و حرف میزد ،توی این سه سال سختی های زیادی کشیدم، ولی وقتی بزرگ شدن بچه ام رو میدیدم از فکر می اومدم بیرون، دیگه کمتر خونه مامانم میرفتم ،نه اینکه رضا نخواد .....نه ....
همینکه خونمون فاصله داشت و از یک طرف هم حوصله بیرون رفتن رو نداشتم، این چند سال توی یه اتاق ۱۸ متری زندگی کردم، خونه اینقدر کوچیک بود که جواد نمیتونست راه بره و بازی کنه ،آخه همه جا پر از وسیله بود و فقط یه جا برای خوابیدن داشتیم ،چندماه بود که باردار بودم، وقتی شنیدم حامله ام تا چند روز گریه میکردم،نمیخواستم یه بچه معصوم دیگه پاش به این زندگی باز بشه ،زندگی ای که هیچ چیزش معلوم نبود و هیچ خوشی توش نداشتم، وقتی فرشته فهمید که حامله ام و از این موضوع ناراحت ،بهم میگفت من ۱۴ تا شکم زایمان کردم، تو برای بچه دوم ناراحتی ،خیلی اذیتم میکرد مخصوصاً از روزی که محسن ازدواج کرد، آخه خیلی دلش می خواست که محسن دامادش بشه، همش به من می‌گفت که سمیه رو بگیرین برای محسن، حتی یه بار هم من به محسن گفتم، ولی محسن قبول نکرد و گفت من یکی دیگه رو می خوام ،روزی که محسن عقد کرد فرشته وسط حیاط شروع کرد به جیغ و داد کردن ،حتی رفت در خونمون و وایساد مادرم رو نفرین کرد که تو نذاشتی محسن سمیه رو بگیره، بعدش هم از روی لجبازی دختر ۱۲ ساله رو داد به پسر خواهرش، هیچ وقت یادم نمیره روزی رو که توی حیاط سمیه گریه می‌کرد و می‌گفت من پسر خاله رو نمیخوام و فرشته موهاشو گرفت و سرش رو به دیوار میکوبید که باید حتماً قبول کنی ،دختر بیچاره رو به اجبار سر سفره عقد نشوندن و فرستادنش روستا ،اونا به دختر خودشون هم رحم نمیکردن، روز عروسی سمیه بود که رضا رفته بود و برای من النگو خریده بود ،خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم که پول از کجا آوردی ،برگشت و بهم گفت که تو کاری نداشته باش و دستت کن ،خیلی بهش شک داشتم سر مسئله دزدی دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، ولی جلوی مادرش دستم کردم و دیگه چیزی نگفتم، تا اینکه چند ماه بعدش خواهرم اومد خونمون و گفت چرا شوهرت پول از عباس قرض گرفته و پس نمیده ،خدا رو خوش نمیاد که به ما بدهکار باشین و تو طلا داشته باشی، اونروز خیلی غرورم شکست ،رضا منو جلوی خواهرم کوچیک کرد ، من این همه سال جلوی همه با آبرو زندگی کردم و حالا برای چند تا النگو...
 

النگوها رو از دستم در آوردم و به گلنار دادم و ازش معذرت خواهی کردم، وقتی به رضا گفتم اصلا به روی خودش نیاورد که پول قرض کرده، گاهی شک میکردم که عقلی توی سرش هست یا نه ...
چند روزی بود که صاحب خونه گیر داده بود که خونه رو خالی کنین، رضا یه خونه اجاره کرد و من دوباره با یه بچه توی شکمم و یکی بغلم آواره یه خونه دیگه شدم .. ولی وقتی خونه رو دیدم بازم خیالم راحت شد که از اونجا بزرگتره ،اونجا هم خرابه بود و چیزی نداشت و فقط یه حال و اتاق داشت که توی بالکنش حصیری گرفتم و اونجا رو آشپزخونه کردم ،شکمم هر روز بزرگتر میشد و کارهام سخت تر، بر عکس حاملگی اولم که لاغر بودم و شکم نداشتم، سر این یکی هر روز ورمم بیشتر میشد، یه روز که آبگوشت بار گذاشته بودم رفتم زودپز و از روی گاز برداشتم و روی زمین گذاشتم ،که گازش بیرون بره ،همون موقع زودپز ترکید، دستم رو جلوی صورتم گرفتم که نسوزم ولی دیر شد و تمام آب های زودپز پاشید بهم ،تموم جونم آتیش گرفته بود ،با صدای در با گریه رفتم و در و باز کردم ،صاحب خونمون بود، وقتی منو دید خیلی ترسیده بود اومد جلو و گفت:
- خدا مرگم بده چی شده نگار ؟صدای چی بود اومد ،صدای انفجار بود؟
سوزش صورتم هر لحظه بیشتر میشد ،با التماس بهش گفتم:
- دارم میمیرم خواهش می کنم یه کاری کن.. با عجله رفت توی اتاق و چادرم رو آورد و روی سرم انداخت
- کجا میریم ؟
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- باید بریم بیمارستان، زودباش زن صورتت داغون‌شده -پسرم چی تنهاست -نگران نباش به پریسا دخترم میگم میاد پیشش نگاه آخرم رو به جواد انداختم و با هم رفتیم بیمارستان، انگار که روی آتیش ایستاده بودم وقتی رسیدیم دوتا پرستار خوابوندم روی تخت و دکتر اومد بالای سرم صورتم رو معاینه کرد و گفت لباساشو در بیارین ،با کمک پرستارها لباسامو در آوردم ،یه طرفم کلاً سوخته بود و نصف صورتم داشت از درد می ترکید فقط گریه میکردم و التماس میکردم به دکتر که یک کاری کنه دردم تموم بشه ،زخمم رو پانسمان کردن و مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم ،دکتر هم کلی پماد و دارو برام نوشت و گفت اصلاً پانسمان پات رو تا یک هفته باز نمیکنی ،همون موقع که از تخت اومدم پایین رضا در اتاق رو باز کرد و اومد تو ،وقتی من رو با اون وضع و با اون صورت سوخته دید ،با دو تا دستش کوبید توی سرش و گفت ،چه بلایی سرت اومده نگار

چیزی بهش نگفتم و با صاحب خونه از بیمارستان اومدم بیرون ،بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم که حرفی بزنم ،وقتی اومدیم خونه رضا میخواست زنگ بزنه برای مامانم ،ولی نذاشتم، چون سر کار بود نمیخواستم که بترسه، شب که شد اینقدراز درد ناله میکردم که رضا از خواب پرید، بهش نگاه کردم و با گریه گفتم، رضا خیلی درد دارم خواهش می کنم پاشو منو ببر بیمارستان ،رضا از جاش بلند شدو زنگ زد تاکسی تلفنی و منو برد بیمارستان، دوتا مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم و برگشتیم خونه ،ولی چند ساعت بعدش دوباره دردام شروع شد ،خیلی اوضاع بدی داشتم ،فقط ناله میکردم و خدا رو صدا میزدم ،فقط از خدا میخواستم جونمو بگیره و راحتم کنه ،صبح که شد رضا گفت بذار برم به مادرت بگم ولی قبول نکردم نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم ،وقتی رضا رفت سر کار و جواد بیدار شد هر کاری کردم نتونستم از جام بلند بشم خودم را روی زمین میکشیدم و همراه گریه و درد به کارای جواد میرسیدم، یه هفته گذشت و کمی بهتر شده بودم ،رضا رفت و به مامان گفت که مامان و گلنار اومدن به دیدنم، وقتی توی اون اوضاع دیدنم کلی گریه کردن و مامان گله می کرد که چرا بهش نگفتم ،قرار بود که برم پانسمان زخمم رو عوض کنم، وقتی مامان فهمید که یه هفتس بازش نکردم کلی تعجب کرد و گفت چرا دکتر گفت بازش نکن... با مامان و گلنار اومدیم بیمارستان ولی دکتر قبلی نبود و یه دکتر دیگه بود ،دکتر اومد پانسمان پام رو باز کنه که پانسمان به پام چسبیده بود، وقتی فهمید که یک هفتس عوضش نکردم وایساد بهم چیز گفتن ،منم بهش گفتم که دکتر اینجا بهم گفته که بازش نکنم، دکتر کلی اعصابش خرد شد بهم گفت برو حموم آب داغ رو باز کن تا حموم بخار کنه، پاتو بزار توی تشت آب تا پانسمان خیس بخوره و خودش کنده بشه و بعد بیا پانسمانش کنم ،کاری که گفت رو کردم وقتی توی حموم پانسمان از پام کنده شد جای زخمم خون افتاد و حالم بد شد ،دیگه طاقت درد کشیدن رو نداشتم ،مامان برام توی خونه پانسمان کرد و چند روز پیشم موند تا حالم بهتر بشه،، با پمادهایی که برام نوشته بودن سوختگی صورتم رفت ولی جای زخم پام موند و دیگه نرفت،،، چند ماه بارداریم با هر عذابی بود گذشت و رفت، خیلی اذیت شدم و عذاب کشیدم طوری که فقط اشک میریختم و میگفتم از من بدبخت تر دیگه وجود نداره ،،بعد از سوختگی دیگه رضا توی اون خونه نموند ، یک ماه هم نشده بود که توی اون خونه بودیم ولی اسباب کشی کردیم، بهانه آورد و یه خونه دیگه پیدا کرد و من رو با اون شکم و اون وضعیت دوباره آواره کرد توی این ۹ ماه من دو بار اسباب کشی کردم...

گذشت و رسید روز زایمانم این بار هم طبیعی زایمان کردم، ولی خیلی سختم بود آخه بچه خیلی درشت بود و نمی تونستم که زایمان کنم، یه دختر تپل و سفید به دنیا آوردم که ۴ کیلو بود وقتی مادر رضا فهمید که بچم دختره تو بیمارستان اخماشو کشید توی هم که چرا برای پسرم دختر آوردی، کلی به من چیز گفت و به داداشم که ذوق بچم رو می کرد گفت، الهی خدا به خودت دختر بده که ذوق نکنی پسرم دختر دار شده، این زن اصلا نمی فهمید چی میگه ،جوری بودم که دوست داشتم با دست های خودم خفش کنم ،،اسم دخترم رو یاسمین گذاشتیم، همیشه دوست داشتم که دختر داشته باشم و اسمشو یاسمین بزارم.... مامان این بار هم چند روزی اومد پیشمون ولی خودم دیگه بچه داری بلد بودم و کارم راحت تر شده بود، روزها می گذشت و بچه هام روز به روز بزرگتر می شدن، همه تلاشم رو میکردم تا به بهترین نحو بزرگشون کنم و جوری تربیت بشن که یکی لنگه رضا نشن، تا جایی که میتونستم سعی میکردم چیزی براشون کم نزارم ،رضاکه اصلاً فکر هیچ چیزی نبود و من تنها فکر همه چیز بودم ،،حالا که این زندگی رو داشتم مامان رو بیشتر درک می کردم که چطور دست تنها با چند تا بچه کوچک توی شهر غریب زندگی کرد، چقدر غصه خورد، این چند سال با آبرو زندگی کرد با همه مشکلات و سختی‌ها کنار اومد و دم نزد ،،منم دختر همون مادر بودم،، منم یاد گرفته بودم که با همه مشکلات کنار بیام و از بچه هام مراقبت کنم.... یه روز رضا اومد خونه و گفت نگار ساک رو ببند میخوایم بریم مشهد،، از حرفش خیلی تعجب کردم ،،ما که هیچ پولی نداشتیم ،،از یه طرف هم رضا توی این سالها یه بار هم من رو مسافرت نبرده بود،،اونوقت حالا توی این موقعیت بی‌پولی یادش افتاده من رو ببرِ مسافرت،،، زهر خندی بهش کردم و گفتم،،، آخه رضا ما پولمون کجا بود ،،مسخرمون کردی، ولی رضا خیلی جدی بود که برگشت و گفت نگار مسخره چیه من خیلی هم جدی حرف میزنم،، پسرعموم از شهرستان اومده خونه مامان اینا میخوان با زنش برن مشهد ،،گفت شما هم با خانوم و بچه هات بیاین بریم ،،بهش گفتم که پول ندارم اونم گفت خرجتون با من شما فقط بیاین بریم ،،منم قبول کردم دیگه حالا که یکی پیدا شده مفتکی یه مسافرت ببرتمون چی از این بهتر
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه diczyd چیست?