داستان نگار۷ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۷


حالا هم بلند شو وسایلو جمع کن شب راه میفتیم.. اصلاً به رضا نمی تونستم اعتماد کنم،، آخه من بدون پول با دوتا بچه کوچیک کجا بلند بشم برم،

، کلافه سرم رو تکون دادم و به رضا گفتم،، رضا من نمیام هیچ پولی نداریم یه وقت بچه یه چیزی چشمش دید و خواست چیکار کنیم ،،حالا اونا خرج سفر مون رو میدن ،آدم برای مسافرت پول احتیاج داره و ..
رضا نذاشت که حرفم رو کامل بزنم میون حرفم پرید و گفت پاشو نگار اینقدر هی نه نیار میخوایم بریم، پاشو ببینم.. سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم ،،من تا شب هم با رضا بحث میکردم حرف خودش رو میزد و من رو به زور میبرد ،،خیلی دلم میخواست برم مشهد آخه تا حالا نرفته بودم و بار اولم بود ،،پیش خودم گفتم شاید قسمتمه که منم برم مشهد و خدا این سفر رو برام جور کرده،، بیخیال تمام وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و شب که شد پسرعموی رضا اومد دنبالمون و راه افتادیم به سمت مشهد،،اونا هم دوتا بچه کوچیک داشتن،، عروس عموش زن خیلی خوب و مهربونی بود و خیلی زود با هم گرم گرفتیم،، تامشهد کلی با هم صحبت کردیم ،،من که اصلاً خسته نشدم و خیلی هم داشت بهم خوش می گذشت ،،نزدیکای ظهر بود که رسیدیم،، آقا داوود پسر عموی رضا رفت و سوئیتی اجاره کرد و خودش پولش رو داد ،،خیلی خجالت میکشیدم که فقط اون هزینه رو میده آخه رفت و کلی هم خوراکی و مواد غذایی خرید و اومد،، رضا که اصلا به روی خودش هم نمی آورد و خیلی راحت هرچی میذاشتن جلوش رو می خورد،،یکم که استراحت کردیم بلند شدیم بریم زیارت کنیم چادر مشکیم رو سرم کردم و یاسمین رو بغل گرفتم و از جام بلند شدم ،،نگاهی به الهام انداختم که داشت لباس تن بچه هاش میکرد،، همون موقع در باشتاب باز شد و اول رضا و بعدش هم داوود اومدن تو ،، جفتشون عصبی و ناراحت بودن،، رضا نگاهی بهم کرد و با صدای بلندی گفت :
-وسایلو جمع کن بریم
با چشمهای گشاد شده نیم نگاهی به الهام و داوود کردم و بعد به رضا ،دهنم از ترس خشک شده بود ،،سری تکون دادم و گفتم:
- کجا بریم؟ چی شده؟
رضا دستی توی هوا تکون داد و گفت:
- حرف نباشه،، همین الان جمع کن تا بریم
الهام زودتر از من به خودش اومد، از جاش بلند شد و به سمت شوهرش رفت و گفت:
- چی شده داوود؟ اتفاقی افتاده ،چرا آقا رضا اینجوری میگه؟ما که تازه امروز رسیدیم
چشم ازشون گرفتم و به سمت ساک رفتم ،اگر بیشتر از این ازش سوال میپرسیدم عصبی تر میشد،، سرم رو به سمت رضا چرخوندم و گفتم:
- هنوز بازش نکردم


رضا با قدم های بلند به سمت ساک اومد و برش داشت ،،دست جواد رو گرفت و بدون خداحافظی و حرفی از خونه رفت بیرون،، جلو رفتم و با سری پایین و خجالت زده از الهام و داوود معذرت خواهی کردم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون،، خیلی عصبانی بودم،، رضا رو دیدم که همینجور داشت برای خودش می رفت،، به سمتش پا تند کردم و نزدیکش شدم،، از گرمای زیاد به نفس نفس افتاده بودم،، دوست داشتم همونجا وسط خیابون بشینم و زار بزنم،، دیگه نمیتونستم راه برم ،،سر جام ایستادم چشمم به جدول گوشه خیابون افتاد ،،رفتم و لبه ی جدول نشستم ،،رضا برگشت و نگاهم کرد اومد و کنارم نشست،، نگاهی به یاسمین انداختم که بغلم خواب بود و عرق کرده بود ،،جواد اومد پیشم و گفت:
- مامان آب میخوام
سرم رو سمت رضا چرخوندم و با صدای عصبی گفت:
- پاشو برای بچه‌ آب بیار
- از کجا بیارم
- از سر قبر من،، از سر قبر پدرت ،،مگه بهت نگفتم مشهد نمیام ،،مگه بهت نگفتم پول نداریم با دو تا بچه ،،اصلاً چرا دعوا کردید ،،چت شد یهو،، فقط میخواستی منو آواره کنی فقط میخواستی...
- خفه شو نگار خفه شو ..
با صدای داد رضا به اطرافم نگاه کردم که چند تا زن ایستاده بودن و نگاهم میکردن ،،سرم رو پایین انداختم،، اشک از چشمام بیرون اومد،، نمیدونستم باید چیکار کنم با دوتا بچه کوچیک چه خاکی تو سرم بریزم ،،حالم خیلی بد بود از یک طرف از گرمای هوا کلافه بودم و از یک طرف هم جواد بهانه میگرفت ،، چادرم که خاکی شده بود رو از روی زمین جمع کردم،، سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی میکرد گفتم :
-حالا چیکار کنیم،، آوارمون کردی ،،بچه گشنشه هوا گرمه پاشو یه کاری کن،، یه بار رضا ،،فقط یه بار تو زندگیت مرد باش... رضا از جاش بلند شد بالای سرم ایستاد و گفت:
- نگار انگشترتو در بیار بریم بفروشیم بلیط بگیریم ،،که بتونیم حداقل برگردیم،، من که پولی ندارم خودت که میدونی،، اگه انگشترو نفروشی همین جا باید بمونیم
سرم رو بالا گرفتم که نور خورشید چشمم رو زد،، خدایا این چه آدمی بود آفریدی،،، به انگشتر نگین فیروزه ایم نگاه کردم که مامان برام خریده بود،، روزی که زایمان کردم با برادرم پول روی هم گذاشتن و واسم انگشتری خریدن ،،چقدر این انگشتر رو دوست داشتم،، چه جور حالا بفروشمش ،،خدایا خودت یا منو بکش یا رضا رو،، دیگه کم آوردم،، من نمیتونم به این مرد تکیه کنم،، عصبی از جام بلند شدم و جلوتر از رضا راه افتادم،، اشکامو با پشت دست پاک کردن و به سمت طلا فروشی رفتم ،،با قلبی شکسته نگاه آخرم رو به انگشتر انداختم و از توی دستم درش آوردم
 

به دست رضا دادم تا ببره و بفروشه،، رضا با خوشحالی انگشتر رو ازم گرفت و رفت فروخت،، دیگه حالم ازش بهم میخورد،، متنفر بودم از اسم و قیافش ،،توی این سال‌ها فقط بدی ازش دیده بودم ،،یه بار هم نشد یه مشکلی رو حل کنه و بتونم روی کارهاش حساب کنم،، بعد از اینکه انگشتر رو فروختیم رضا رفت و بلیط گرفت و با اتوبوس برگشتیم خونه،، از خستگی نمی تونستم روی پاهام بایستم،، دیگه از هرچی مسافرت بود سیر شده بودم ،،من که هیچ وقت مسافرتی نرفته بودم ای کاش این بار هم نمیرفتم....
چند روزی بود که از مشهد اومده بودیم ،، جواد رو با مامان بردیم و ختنه کردیم ،،پولش رو مامان داد و براش جشن گرفت،، دو ،سه روزی خونه مامان موندم‌ تا جواد بهتر بشه و بعد اومدم خونه،، مامانم دیگه سرکار نمیرفت،، بدهی‌ هاشو داده بود و کمی هم برای خودش پس انداز کرده بود ،،،چون با غفار پیش هم بودن خرج خورد و خوراکشون هم یکی بود ...
سر کوچمون که رسیدم دیدم رضا با صاحب خونه داره دعوا میکنه،، صاحب خونه داد میزد و میگفت وسایلت رو میریزم وسط کوچه ،،خدایا دیگه تحمل بدبختی دیگه ای رو نداشتم،، دیگه نمی تونستم بازم آواره بشم،، به سمتشون پا تند کردم،، صاحب خونه برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و به رضا گفت:
- به خاطر این دو تا طفل معصوم ۲ روز بهت وقت میدم و وسایلت رو نمیریزم وسط کوچه... گفت و سوار موتورش شد و رفت،، چادرم روی شونه ام افتاده بود ،،لبه ی چادر رو گرفتم و چند قدم به رضا نزدیک شدم ،،با نفرت زل زدم توی صورتش که سرش رو انداخت پایین،، دست جواد رو گرفتم و رفتم توی خونه ،،رضا اومد تو زنگ زد به مادرش ،،داشت درباره خونه یه چیزایی با لهجه لری بهش میگفت ،،وقتی قطع کرد برگشت و به من گفت :
-وسایلو جمع کن میریم توی زیرزمین مامان اینا میشینیم
خدایا این چی داشت می گفت ،یعنی من دوباره برگردم پیش فرشته،، من چجوری با اون زندگی کنم ،،از جام بلند شدم و با عصبانیت داد زدم:
- من اونجا نمیام، برو یه خونه اجاره کن ،منم نمیام پیش مادرت زندگی کنم ،اونم با دوتا بچه.. رضا اومد جلوتر بازوم رو گرفت و محکم فشار داد و از لابه لای دندوناش با عصبانیت گفت :
-میای .....هرجا من رفتم میای... پول پیش خونه رو پایه کرایه برداشته ،، من پول ندارم که خونه اجاره کنم،، پس دهنتو ببند و تا مامان راضی شده وسیله هارو جمع کن تا بریم
 

-رضا تو داری...
- گفتم حرف نزن هر کاری میگم بکن.. بازومو از دستش بیرون کشیدم و به سمت یاسمین رفتم که داشت گریه میکرد،، مثل اینکه زجر کشیدن های من تمومی نداشت،، هر روز یه اتفاق و یه سختی تازه توی زندگیم به وجود میومد،، هر روز باید زجر میکشیدم و دم نمیزدم،، آخه مگه من چه گناهی داشتم،، چرا باید هر چند ماه یکبار آواره یه خونه بشم ،حالا هم باید برم توی زیرزمین خونه مادرش بشینم ،خدا میدونست که چی در انتظارمه ،تمام وسیله ها رو با گریه جمع کردم و رضا وانتی گرفت و اسباب کشی کردیم ،از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشدن و رضا بی اهمیت به اشک و حال و روزم تمام وسایل رو برد ،وقتی رفتیم فرشته اومد جلوم زهر خندی بهم کرد ،خودم خوب میدونستم که معنی خندش برای چی بود... پدر و برادر رضا خونه ی دو طبقه ای ساخته بودن، که یه طبقش فرشته مینشست و یه طبقش برای پسرش بود ،یه زیرزمین هم درست کرده بودن... برادر رضا کار خوبی داشت و با وام هایی که گرفت و قرض و قوله تونستن یه دو طبقه بسازن،، حداقل برادرش عقلش از رضا بیشتر بود... زیرزمین یه اتاق ۱۲ متری بود که به عنوان انبار ازش استفاده میکردن... وسایل رو با کارتون روی هم توی اتاق چیدم و گاز رو توی زیر پله گذاشتم ،، دیگه دلم نمی خواست وسایلم رو باز کنم ،،همه چیز داغون شده بود و حالم از همه چی بهم میخورد،، بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،، ولی این بار از من کینه داشت،، پسرش و بدبختی‌هاش کم بود که حالا خودش هم اضافه شده بود برای عذاب دادن من،، فقط زجر می کشیدم و دلم هم نمیومد که غلام رو نفرین کنم،، یه بار هم نیومد ببینه من چطور دارم زندگی می کنم ،،با دوتا بچه شده بودم کلفت فرشته، از صبح تا شب تموم کارهاشو میکردم که از خونش بیرونم نکنه،، رضا که هیچ پولی نداشت و من هم دیگه طلایی نداشتم که بفروشم و خودم رو از اون خونه نجات بدم ،،بچه هام آواره میشدن... یه روز که داشتم غذا درست میکردم رضا اومد خونه و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعدش با جاروبرقی از اتاق اومد بیرون،، اصلا ازش نپرسیدم که جارو رو کجا میبری ؟ چرا میبری؟ چون خودم میدونستم که دوباره بی پول شده و میخواد ببره بفروشه،، من خودم رو وسط حیاط هم تیکه تیکه میکردم اون کار خودش رو میکرد،، چیزی نگفتم و فقط با نفرت و دلی پر از درد به رفتنش چشم دوختم...

نمیدونستم که رضا چیکار میکنه،، پول وسایلی که می فروشه رو به کی میده ،،خیلی دوست داشتم بدونم با پول جاروبرقی چیکار میخواد بکنه،، تا اینکه شب شدو رضا اومد خونه ،،بچه هل خواب بودن و منم داشتم قرآن میخوندم که درو باز کرد و اومد تو،، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،، یه جوری بود ،،مثل همیشه نبود ،،یه پلاستیک مشکی هم توی دستش بود بی اهمیت چشم ازش گرفتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم که اومد و روبه روم نشست و پلاستیک رو گذاشت جلوم،، به همه چیزش شک داشتم،، اول به پلاستیک و بعد هم به خودش نگاه کردم که چشماش قرمز شده بود ،سری تکون دادم و گفتم :
-این چیه رضا ؟
از جاش بلند شد و در حالی که پیراهنش رو از تنش بیرون می‌ آورد گفت:
- ظرفه قرآن رو بوسیدم و روی طاقچه ی بالای سرم گذاشتم، پلاستیک رو برداشتم و درش رو باز کردم، دوتا بشقابه سبز و آبی توش بود ،بشقاب ها رو بیرون آوردم، از بوی بدشون حالم داشت بد میشد، بوی تریاک میداد و لبه هاشون شکسته بود ،گذاشتمشون توی پلاستیک و به رضا گفتم:
- اینها رو از کجا آوردی؟ چقدر بوی تریاک میده رضا روی تشک دراز کشید و گفت :
-بوی تریاک نیست ،تو هم خیالاتی شدی
چیزی بهش نگفتم، ولی من خوب میدونستم که بوی تریاک بود، توی خونه دو طبقه ای که مستاجر بودیم صاحبخونه معتاد بود و هر روز بوی تریاک توی دماغم بود،، به رضا نگاه کردم و گفتم :
-حالا چرا شکستن ؟از کجا آوردی؟
- بابا نگار بیا بخواب چقدر سوال میپرسی، اینارو یه معتاد به من داد به پول احتیاج داشت منم ازش خریدم،، دیگه فهمیدی؟ حالا خیالت راحت شد ....
با شنیدن این حرف جیگرم آتیش گرفت، رضا با اون معتاد چه فرقی داشت که وسیله هامو می فروخت، یعنی جاروبرقی من هم الان خونه یکی دیگست، ولی رضا چرا باید وسیله های من رو می فروخت....
صبح که بیدار شدم رضا از خونه بیرون نرفته بود ،تا ظهر خوابید... با صدای زنگ حیاط رضا هراسون از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، با تعجب ایستاده بودم و نگاهش میکردم، کسی هم خونه نبود که در رو باز کنه،، دستی جلوی چشمای مات شده اش تکون دادم و گفتم :
-رضا برو درو بازکن، زنگو سوزوند
رضا به خودش اومد دستمو گرفت و گفت:
- نگار تو برو، اگه کسی با من کاری داشت بگو خونه نیست
- اما رضا چرا باید دروغ بگم، بیا برو خودت باز کن دیگه -برو نگار هیچی نپرس
پشت چشمی براش نازک کردم ،چادر رنگیمو از روی چوب لباسی برداشتم و رفتم در رو باز کردم، مرد میانسالی روی موتورش نشسته بود تا چشمش به من افتاد از موتورش پیاده شد و اومد جلوی در ایستاد


از لای در که باز بود نگاهی به توی حیاط انداخت، گلویی صاف کردم و گفتم:
- بفرمایید؟ با کی کار دارین
مرد نگاهی بهم انداخت و گفت :
-سلام حاج خانم رضا خونس ؟ -سلام ، نه نیستش
- حاج خانم اگر خونس بهش بگین بیاد کارش دارم به من دروغ نگین
با گفتن این حرف اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگم اومدم تو و درو محکم بهم کوبیدم،، در حالی که میرفتم سمت زیرزمین چادر رو از سرم در آوردم و زیر لب به رضا ناسزا میگفتم،، معلوم نبود باز چه دسته گلی به آب داده بود....
مدتی از اومدنمون به خونه فرشته میگذشت، اون روز هرچی به رضا گفتم و ازش سوال پرسیدم که مرده کی بود و چیکارت داشت ولی اصلا بهم نگفت،،، جواد رو به مدرسه نوشته بودم و یاسمین هم بزرگ شده بود ،،وقتی بزرگ شدن بچه هام رو میدیدم هرچی غم داشتم یادم میرفت،، خودم رو با بچه هام سرگرم کرده بودم،، صبح ها به عشق بردن جواد به مدرسه از خواب بیدار میشدم ،پسرکم وقتی میدید که من بیدار میشم میگفت مامانی بگیر بخواب ،خودتو اذیت نکن من خودم میرم ،چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم که حداقل یکی به فکر منه ،امیدوار میشدم و خوشحال بودم که جواد مثل رضا نیست و اخلاقش به خودم رفته ،،یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی وقتایی که میدید دارم گریه می کنم میومد روی پاهام مینشست و بغلم میکرد، میدیدم که اونم داره باهام گریه میکنه،، گاهی واقعاً نمیتونستم تحمل کنم ،چون دیگه صبرم تموم میشد و تنها کاری که از دستم بر میومد فقط گریه کردن بود،، یه روز رفته بودم حموم که فرشته‌ اومد در حموم و شروع کرد به فحش دادن من که چرا تو توی خونه من رفتی حموم من پسر عاقل دارم،، از اون روز دیگه برای حموم کردن میرفتم خونه مامان اینا، حتی بچه‌ها رو هم اونجا میبردم که بهانه دستش ندم....
~~~ .
کش مو رو دور موهای بافته شده ی یاسمین بستم ،دخترکم موهاش خیلی قشنگ بود و از بچگیش اصلا کوتاه نکرده بودم،، یاسمین برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- دستت درد نکنه مامان
لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم -فدات بشه مامان، چقدر تو نازی عزیزم

لپش رو کشیدم و از خودم جداش کردم،، بُرِس رو برداشتم و از جام بلند شدم که همون موقع در باز شد و فرشته و یکی از دختراش که چند سالی از جواد بزرگتر بود اومدن تو،، هنوز هم این عادت از سرش نیفتاده بود ،این بشر اصلاً در زدن بلد نبود هر روز که سنی ازش میگذشت باز هم عادت های بدش بیشتر میشدن،، نگاهی به صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود انداختم ،دستش رو به کمرش زد و گفت:
- خوبه والا ،،مادر و دختر خوب توی آرامش اینجا زندگی میکنین، نه کسی کاری به کارتون داره و نه چیزی،، اونوقت اون دختر من باید همه تو زندگیش دخالت کنن،، باید تو روستا زندگی کنه و همه در یخچالش رو باز کنن ببینن چی توش داره،، با زبون خوش بهتون میگم ،،جُل و پلاستون رو جمع میکنین و از این خونه میرین بیرون،، وگرنه بلدم چیکارتون کنم
اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که یاسمین زودتر از من رفت جلوی فرشته ایستاد و گفت:
- مثلاً میخوای چیکار کنی؟ این خونه برای بابا بزرگمه ما هم دوست داریم اینجا زندگی کنیم، به هیچکسم ربطی نداره
از حرفهای یاسمین به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم،، دخترکم با این که ۴ سالش بود ولی خیلی شیرین زبون بود و طرف من رو میگرفت،، برعکس من که زبون نداشتم ولی یاسمین به خود فرشته رفته بود و حاضر جوابی می کرد ،،صفورا اومد نزدیک یاسمین و گفت:
- باید از خونمون برین بیرون یاسمین خانم یاسمین خنده ی ریزی کرد و گفت :
-تو دیگه حرف نزن سیاه سوخته
داشت دعواشون میشد ،رفتم نزدیک یاسمین و دستشو گرفتم و بهش گفتم برو با عروسکت بازی کن مامان،، وقتی یاسمین رفت نگاهی به فرشته کردم و گفتم :
-چرا اومدی به من میگی،، برو به پسرت بگو،، اون ما رو آورده اینجا ،،هر جا هم اون بره ما میریم،، به ما ربطی نداره هر حرفی داری به اون بزن خیلی هم تا الان احترامتو نگه داشتم،، کاری نکن صبر منم تموم بشه
فرشته چشم غره ای بهم رفت و دست دخترش رو گرفت و رفت بیرون،، همیشه باید اعصاب ما رو خورد میکرد،، خودش دخترش رو بدبخت کرد حالا هر چی میشد سر من خالی میکرد،، خیلی ناراحت و عصبی بودم ،،چادرم رو سرم کردم و دست یاسمین رو گرفتم و رفتم خونه مامانم،، وقتی مامان رو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم توی بغلشو زدم زیر گریه ،،مامان خیلی ترسیده بود و همش سعی داشت که آرومم کنه،، نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم ،،گفتم که فرشته میخواد بیرونم کنه و پولی نداریم خونه اجاره کنیم،
 
 
همش خدا خدا میکردم که مامان بگه دیگه برنگرد،، بمون تا طلاقت رو بگیریم،، ولی با حرفی که زد همه تصوراتم خراب شد ،،مامان گفت من خودم براتون خونه اجاره میکنم که از اونجا بیاین بیرون
 

نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم تا شب نشستم و فکر کردم و اشک ریختم ،،شب که شد غفار اومد خونه، همه ی ماجرا رو بهش گفتم دوباره ازش خواستم کمکم کنه، ولی اون گفت کمکت میکنم که یه خونه اجاره کنی،،تو دوتا بچه داری برو و سعی کن که رضا رو آدمش کنی هیچکدومشون پشتم نبودن،، دیگه بهشون چیزی نگفتم ،،من نباید به غفار حرفی میزدم، اون نه تنها کمکم نکرد بلکه کلی هم حرف بارم کرد،، مامان برامون خونه ای اجاره کرد و اسباب کشی کردیم و دوباره اومدیم تو یه خونه دیگه،، رضا که اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی هم خوشحال بود که مامان اینا برامون خونه اجاره کردن ....
نشسته بودم به جواد املأ میگفتم و یاسمین هم داشت نقاشی میکشید،، با صدای زنگ حیاط جواد مدادش رو روی دفترش گذاشت و رفت که درو باز کنه،، چند دقیقه بعدش اومد و گفت:
- مامان چند تا آقا دم در کارت دارن
با تعجب انگشت اشارمو سمت خودم گرفتم و گفتم:
- با من کار دارن؟
- آره مامان با تو کار دارن
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
-خیلی خوب تو بیا بشین مشقاتو بنویس
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در،، چهار تا آقا دم در ایستاده بودن،، چادرم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم -سلام بفرمایین؟
یکشون جلوتر اومد و جواب سلامم رو داد
- رضا هستش؟
نگاهی بهش انداختم سری تکون دادم و گفتم :
-نه نیست
چقدر قیافش برام آشنا بود ،کمی که دقت کردم یادم اومد ،همون مردی بود که یه بار دیگه اومده بود دم در خونه فرشته،، کی میاد ؟اصلا از کجا معلوم خونه نباشه و شما دروغ نگین
با صداش از فکر بیرون اومدم -آقای محترم رضا خونه نیست، چیکارش دارین چیزی شده ؟
زهر خندی کرد، به بقیه نیم نگاهی انداخت و گفت :
-شوهر شما به من بدهکاره ،یه تلویزیون رنگی از من خریده و چک داده ، اصلاً چکش پاس نشده وقتی رفتم بانک فهمیدم که چکش سرقتی بوده، رفتم در خونه قبلیتون و آدرس اینجا رو بهم دادن ،،خانم محترم شوهر شما یه دزد و کلاهبردار لطفاً بهم بگین کجاست ،،حتی پلیس هم دنبالشه.. باورم نمیشد رضا تا این حد پست باشه،، اون چک کی رو دزدیده بود،، خدایا چی میشنیدم،، دستم رو به در گرفتم که روی زمین نیافتم پاهام میلرزیدن دوباره صدای مرده توی گوشم پیچید که گفت :
-ما همینجا میشینیم تا بیادش
سری تکون دادم و در رو بستم و گوشه حیاط کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم
 

.
دیگه کم آورده بودم،، نمیدونستم چیکار کنم،، با صدای کفش های جواد و یاسمین سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم،، با دیدن اونا بغضم بیشتر شد ،،اومدن کنارمو پیشم نشستن،، نمیتونستم باهاشون حرف بزنم ،با صدای داد رضا از جام پریدم و به بچه ها نگاه کردم که اونا هم گریه میکردن ،در باز شد و رضا اومد تو ،،از جامون بلند شدیم که صدای یالله گفتن و بعدش هم اون مرد ها اومدن تو،، از ترس نمیتونستم تکون بخورم ،،یاسمین و جواد رو به سمت خودم کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم ،خدایا رضا داشت چیکار میکرد، دستش رو به سمت ساختمون دراز کرد و تعارفشون کرد که برن تو،، مرد ها ببخشیدی به من گفتن و رفتن تو ،،پشت سرشون هم رضا رفت ،، جواد سرش رو بالا گرفت و گفت :
-مامان اینا کین؟ چرا رفتن تو خونه ؟
با بغضی که توی صدام موج میزد گفتم:
- نمیدونم مامان
چند دقیقه بعد یکی یکی اومدن بیرون و هر کدومشون چیزی دستش بود ،،اولی اومد بیرون و فرش دستبافی که مامان اونروز کلی بخاطرش گریه کرد روی شونش بود ،جلوی چشم‌های مات شده ی من با فرش رفت بیرون ،،دوتاشون گاز دستشون بود و رفتن و یکیشون با تلویزیون اومد بیرون و پشت سرش هم رضا،، مرده دم در برگشت نگاهی به من انداخت، بهم نزدیک شد و گفت :
-خواهر حلال کن، ما مجبور بودیم این کار رو بکنیم، ما هم یه جای دیگه بدهکاریم و به پولمون نیاز داریم
نگاهی به رضا انداخت و گفت:
- این رضا باید خجالت بکشه ،نمیدونم تاوان شما و این دو تا طفل معصوم رو چه جور پس بده خدانگهدار...
تموم مدت بدون حرف فقط نگاه میکردم و اشک میریختم ،وقتی مرده در رو بست نگاهی به رضا انداختم که یه قدم بهم نزدیک شد و گفت :
-نگار
در حالی که می رفتم سمت خونه سرش داد زدم:
- فقط دهنتو ببند... هیچی نگو.... هیچی
رفتم توی خونه و درو محکم کوبیدم نگاهی به زیر پام انداختم که سیمان بود ،، برگشتم به جای خالی تلویزیون نگاه کردم که شدت گریه ام بیشتر شد،، پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن ،همونجا روی سیمان ها افتادم روی زمین و از ته دل زجه زدم،، دوست داشتم فقط بمیرم،، آخه این چه سرنوشتی بود که من داشتم ،،مگه چه گناهی کرده بودم
 

در باز شد و یاسمین و جواد اومدن و جلوم روی سیمان ها نشستن،، نگاهی به صورتشون انداختم که جفتشون گریه میکردن ،،با دست اشکاشونو پاک کردم،، بمیرم براشون آخه اونا چه گناهی داشتن که باید این روزها رو میدیدن، دستم رو باز کردم و جفتشون رو بغل کردم،، سرم رو روی سر یاسمین گذاشتم ،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،،دلم خیلی گرفته بود ،،از همه چیز و همه کس گرفته بود،، کو اون پسر خوب و ورزشکاری که غلام ازش تعریف میکرد ،،کو اون پسر مهربون و کاری ای که غلام میگفت خوشبختت میکنه، پس چرا خوشبختم نکرد، چرا اون پسر ورزشکار چند ساله داره وسایلم رو میفروشه و دزدی میکنه ،چرا داره منو عذاب میده، رضا اومد تو و گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد و سرش رو با دست گرفت و شروع کرد به گریه کردن و توی سرش کوبیدن ،،بچه ها از ترس محکم بغلم کردن و شروع کردن بلند گریه کردن،، دستی روی سرشون کشیدم و گفتم:
- آروم باشین چیزی نیست
از بغلم آوردمشون بیرون ، از جام بلند شدم و بچه‌ها رو هم بلند کردم، لباس هاشون که کمی خاکی شده بود رو تمیز کردم و به جواد گفتم:
- دست یاسمین رو بگیر و برین خونه مامان منیژه تا منم بیام ،فقط هیچی بهش نگین که ناراحت بشه ،اصلا حرفی نزنین باشه ؟
جفتشون سری تکون دادن و رفتن،، برگشتم و به رضا نگاه کردم که هنوز داشت گریه میکرد ،مردک روانی، چادرم رو با چادر مشکیم عوض کردم و راه افتادم سمت در که رضا از جاش بلند شد و اومد جلوم ایستاد و گفت :
-کجا میری
کلافه و عصبی نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم :
-بیا برو اونور رضا، نزار از این عصبی تر بشم که یه بلایی سر خودم میارم ،،،بیا برو کنار
-بزار برات توضیح بدم نگار
یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
- توضیح بدی؟چی رو توضیح بدی ؟هیچ میفهمی چیکار کردی؟ اصلاً درک میکنی که تا چند دقیقه پیش چه بلایی سرمون آوردی ،میفهمی ؟تو یه دزدی،یه آشغالی که چک مردم رو میدزدی و جای دیگه استفاده میکنی، حالا هم بیا برو گمشو بزار برم دیگه نمیخوام ببینمت، حالم ازت بهم میخوره...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه tpcwvn چیست?