داستان نگار۱۰ - اینفو
طالع بینی

داستان نگار۱۰

-علی جواب گوشیمو نمیده ،اون رفته شهرستان هرچی هم بهش زنگ میزنم جواب نمیده...


سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
- تو که منو جون به لبم کردی دختر ،گفتم چی شده ،خوب شاید نتونسته جواب بده تو هم نگران نباش من به احسان میگم بهش زنگ بزنه، خیالت راحت باشه، حالا هم اشکاتو پاک کن و بگیر بخواب که مامانت اینا اینجوری نبیننت که هردومون رو میکشن اگر چیزی بفهمن ...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،سوسن بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت، لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو که مامان نیاد و سوال پیچم کنه، تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم ،هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد که دیوونم میکرد، به خودم دلداری میدادم که علی میاد و باهام ازدواج میکنه و منو از این گرفتاری نجات میده،، ولی چقدر خوش خیال بودم ،از فردای اون روز هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود، نمیتونستم دست روی دست بزارم که بچه توی شکمم رشد کنه و آبروم بره ،،مجبور شدم برم و همه ماجرا رو به سوسن بگم،، سوسن وقتی فهمید کلی سرزنشم کرد و بد و بیراه بارم کرد که چرا اجازه دادم بهم دست بزنه،، ولی من اون روز گول خوردم، اصلا نمیدونم چم شده بود که گذاشتم علی باهام اون کارو بکنه،سوسن بهم قول داد پیداش میکنه و خبر میده ،سر قولشم موند ، یه روز بهم زنگ زد و گفت که با علی و احسان تو یه پارک نشستن،، آدرس رو ازش گرفتم و با عجله لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ،،مامان خیلی مشکوک شده بود، ولی من هیچی برام مهم نبود ،،سوار تاکسی شدم و خودم رو به پارک رسوندم، توی پارک میدویدم و مثل دیوونه ها به اطرافم نگاه می کردم که علی رو پیدا کنم ، قلبم داشت از جاش کنده میشد،، بیشتر از هرچیزی دلتنگش بودم،دلتنگه نگاهش،، صحبت کردنش،، چشمم به سوسن افتاد که ایستاده بود و برام دست تکون میداد ،،با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم،، علی وقتی چشمش به من افتاد سریع نگاشو ازم گرفت،، این علی با علی که من میشناختم خیلی فرق میکرد


احسان از روی صندلی بلند شد و بهم تعارف کرد که بشینم، تشکری کردم که سوسن شروع کرد به حرف زدن و به علی گفت که من حاملم و باید تکلیفم رو مشخص کنه، جلوی احسان از خجالت داشتم آب میشدم، همه جام عرق کرده بود و لب هام از خجالت خشک شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و به علی نگاه کردم ،چقدر دلتنگش بودم، چقدر دوستش داشتم،، اونم چشم دوخته بود به من،، توی دلم به خدا التماس میکردم که فقط قبولم کنه و باهام ازدواج کنه، باز هم امید داشتم بهش،، ولی با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد:
- من نمیتونم باهات ازدواج کنم ، سوسن و احسان هم خوب میدونن ....
کاسه چشمام پر از اشک شده بود و بغض داشت خفم میکرد،، با پاهای لرزون دو قدم جلو رفتم و روی صندلی نشستم،، سرم گیج میرفت، علی اومد بالای سرم ایستاد و گفت :
-نگار نمیدونم سوسن اینا چی بهت گفتن،، من مجبور شدم به خاطر نقشه اینا که حالت خوب بشه وارد این بازی بشم ،،نگار من زن و بچه دارم ...
با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم با تعجب و دهن باز زل زدم توی چشماش ، حرف آخرش توی سرم اکو میشد ،،یاد روزی افتادم که رفتم خونش ،اون قاب عکس پسر بچه ،دم در وقتی همسایشون منو دید و زیر لب چیزی گفت ،یعنی زن و بچش توی همین شهر بودن ،یعنی اون خونه خودش بود ،یعنی منو فریب داده بود ، اصلا نمیتونستم باور کنم ،،اونا با من چیکار کردن ، چرا با سرنوشت و احساسات من بازی کردن، چشم از علی گرفتم و خیره ی کفشام شدم ،، شدت گریه ام بیشتر شده بود ،،علی روبه روم روی پاش نشست و با صدای آرومی گفت:
- نگار من دوستت دارم، باور کن میتونمم باهات باشم ،ولی ازدواج نه ....بچه رو هم سقطش میکنیم ،خودم آشنا دارم.....

حرفاش مثل خنجری بود توی قلبم ،،دستامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،، ضجه میزدم و تو دلم سوسن رو نفرین میکردم،،، منو چی دیدن، یه زن هرزه که کمبود محبت داره و احتیاج به یکی،،، اونا منو چی دیده بودن که اینکارو باهام کردن،، مگه من با سوسن چیکار کرده بودم ،،عصبی از جام بلند شدم و رفتم روبه روی سوسن ایستادم و داد زدم:
- مگه من چیکارت کرده بودم،، تو میدونستی این زن و بچه داره ؟چرا باهام اینکارو کردی ؟تو ندیدی من چقدر بدبختی کشیدم، ندیدی چه بلاهایی سرم اومد که بازم این کارو کردی؟ چرا سوسن ؟حالا من چیکار کنم؟
سوسن دستمو گرفت و گفت:
- نگار باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه،، من نمیدونستم که ....
علی با صدایی که از عصبانیت میلرزید میون حرف سوسن پرید و گفت:
- نمیدونستی ؟چی میگی دختر داری؟ چرا نمی دونستی، مگه تو نیومدی به من گفتی خواهر شوهرم حالش خوب نیست و بیا چند وقتی از این حال و هوا درش بیار،، مگه نگفتی تنهاست و به یکی نیاز داره،، حالا نمیدونستی چی ؟ واقعاً که سوسن... واقعنکه... چرا دروغ میگی همه چی رو گردن من میندازی؟؟ با تعجب به سوسن چشم دوخته بودم،، اصلا حرفای علی برام قابل هضم نبود،،، اون چی میگفت،اون گفت دختر دایی.... یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی اینا نقشه بوده ،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ،حالم داشت بهم میخورد،، چشم از سوسن گرفتم و با ناراحتی برگشتم و راه افتادم سمت خونه،،اینقدر شکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، وقتی رسیدم خونه جلوی چشمای مامان رفتم توی اتاقم و در رو بستم و از پشت قفل کردم ،مامان چند باری اومد در رو زد و صدام کرد ولی جوابشو ندادم ،فقط یه گوشه نشسته بودم و به زمین زل زده بودم و فکر میکردم ،به سادگیم فکر میکردم ،به کاری که زن داداش خودم باهام کرد و بدتر از اون بلایی که خودم سر خودم اوردم

صبح با صدای در اتاق از جا پریدم،صدای سوسن رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد،، از جام بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و برگشتم سر جام نشستم ،،سوسن اومد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن،، کلی معذرت خواهی کرد و گفت می خواستم از اون حال و هوا بیرونت بیارم، ولی من با هیچ کدوم حرفاش قانع نمیشدم و فقط سکوت کرده بودم،،سوسن گفت که علی نوبت گرفته پیش دکتر که بریم و بچه رو سقط کنیم،،چاره ای نداشتم،، باید اینکارو میکردم،، باید میرفتم و بچه رو سقط میکردم ،،وگرنه آبروم می رفت ،،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-کی بریم؟
- همین الان،، پاشو آماده شو علی توی ماشین منتظرمونه
از جام بلند شدم و لباس پوشیدم،حالم خیلی گرفته بود ،برام خیلی سخت بود که بچم رو سقط کنم ،چرا این بلاها سر من میومد، تاوان چی رو داشتم پس میدادم،، با صدای باز شدن در اتاق برگشتم و به مامان نگاه کردم که بهم نزدیک می شد، نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
- جایی داری میری ؟
سوسن از جاش بلند شد و به سمت مامان رفت،، دستش رو دور شونه هاش انداخت و در حالی که از اتاق میبردش بیرون گفت:
- بله مادر جون، دارم نگار خانوم رو میبرم یکم بیرون ،خودت که خوب میدونی خوب نیست براش زیاد توی خونه بمونه....
چه آدم عوضی بود ،،اون یه شیطان بود که همه رو فریب میداد،، با ناراحتی لباس پوشیدم و با سوسن رفتیم بیرون،، علی جای همیشگیش ایستاده بود،، رفتیم سوار ماشین شدیم،، حتی بهش سلام هم نکردم،، تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه می کردم و توی فکر بودم،، فکر برادرم محسن که داشت با چه آدمی زندگی می کرد...


علی ماشین رو جلوی یه کوچه تنگ و باریک نگه داشت ،،با ترس از ماشین پیاده شدم و رفتیم دم در خونه ای،، خانمی اومد و در رو باز کرد ،،وقتی علی رو پشت سرمون دید از جلوی در کنار رفت،،،اول سوسن و بعدشم من رفتیم تو،،،استرسم زیاد شده بود،، از ترس داشتم سکته میکردم،، من چطور دوباره به اونا اعتماد کردم و باهاشون اومدم اینجا،، فقط توی دلم خدا خدا میکردم دیگه برام نقشه نکشیده باشن،،رفتیم توی اتاقی،،سوسن از اتاق رفت بیرون و خانمه بهم گفت ،برو روی تخت بخواب ، با ترس هر کاری که گفت کردم،، خانومه آمپولی بهم زد و گفت که بچه سقط میشه ،،نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،خیلی ناراحت بودم و دلم برای خودم میسوخت ،،وقتی از اونجا اومدم بیرون و علی اومد جلومو بهم گفت که حلالم کن،، ولی من بدون اینکه چیزی بهش بگم از کنارش رد شدم،، چقدر راحت با آدم بازی میکردن و بعد هم معذرت خواهی میکردن ،،سوسن نذاشت که برم خونمون و بردم خونه خودشون،، از قبل فکر همه جاشو کرده بود ،،محسن رو فرستاده بود خونه رفیقش و بهش گفته که من و یکی از دوستاش قراره بریم پیشش،، برادر من هم از خودم ساده‌تر که گول این زن رو میخورد،، اصلا دلم نمی خواست که پیش سوسن بمونم،، ولی چاره ای نداشتم ، چون خانمه بهم گفت که درد داری و باید مراقب باشی کسی نفهمه ،،همونی هم که گفت اتفاق افتاد،، توی خونه بودم که دردام شروع شد،،جوری که فقط ناله میکردم و به میپیچیدم ،مثل دردهای زایمانم بود ،،گریه میکردم و به سوسن میگفتم همش تقصیر توه،،زجه میزدم و توی صورتش نفرینش میکردم و اون هم بدون حرف فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ،اونروز من بعد از کلی درد و عذاب بچم رو سقط کردم ،بچه ای که فقط برای نفهم بازی ها و سادگی های خودم بود ،وقتی برگشتم خونه و مامان دیدم لپش رو چنگ زد و گفت چرا قیافت اینجوری شده، رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم که صورتم زرد شده بود و لب هام خشک شده بود

مامان بیچاره از هیچ چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که مریض شدم ،همش راه میرفت و میگفت تو که صبح خوب بودی پس چه بلایی سرت اومده ،ولی من چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترت بچه سقط کرده که حال و روزش اینجوری شده،مجبور بودم سکوت کنم و توی دلم بریزم و دم نزنم ...
مدتی از اونروز کذایی گذشت ،توی این مدت خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بودم ،بعد از طلاقم از رضا ضربه ی خیلی بد تری رو بهم زدن و من نمیتونستم که باهاش کنار بیام ،هضم کردن اون همه مشکل برام خیلی سخت و سنگین شده بود و نمیتونستم برای کسی هم بگم ،دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد دل کنم ،خیلی احساس تنهایی میکردم ،مشکلاتم تمومی نداشت و پشت سر هم برام میبارید ...
از اونروز دیگه سوسن رو ندیده بودم ،تا اینکه یه شب محسن زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم خونتون ،مامان براشون شام درست کرد و کلی خوشحال شد از اینکه حالا سوسن میاد و من رو از اون حال و روز بیرون میاره ،نمیدونست که باعث حاله بدم خود سوسنه ،دائم هم سراغش رو میگرفت و میگفت که چرا با سوسن بیرون نمیری ،ولی من هر بار بهانه ای میاوردم که حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ،شب شد و محسن و سوسن اومدن ،اصلا دلم نمیخواست که باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای نداشتم چون مامان بهم شک میکرد ،به اجبار رفتم پیششون ،ولی توی صورت سوسن نگاه نمیکردم ،نمیتونستم نگاش کنم ،وقتی که حرف میزد دستامو مشت میکردم و حالم بد میشد ،با شنیدن صداش یاد روزهایی میفتادم که بهم دروغ میگفت و من رو وارد اون بازی کثیف کرد، از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که براشون چای ببرم ،دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،به سمت شیر آب رفتم و یه لیوان آب خوردم تا کمی آروم بشم ،با صدای مامان که گفت چیکار میکنی برگشتم و نگاهش کردم ،لبخند کجی زدم و سری بالا انداختم چشم ازش گرفتم و به سمت سماور رفتم و چای ریختم
 

مامان هم ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون ،سینی رو جلوشون گذاشتم و سر جام نشستم ،مامان هم رو به روشون نشست و میوه هارو توی بشقاب گذاشت ،محسن گلویی صاف کرد و گفت :
-مامان زحمت نکش ،من و سوسن امشب اومدیم اینجا که یه موضوعی رو بهتون بگیم
با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم و با ترس زل زدم به دهن محسن ،داشتم سکته میکردم ،نکنه سوسن موضوع رو بهش گفته باشه ،ولی اگه گفته بود که محسن اینقدر آروم نمی نشست ،خونمو میریخت ،توی افکار خودم بودم که مامان گفت :
-خیر باشه پسرم ،بگو مادر
محسن لبخندی زد ،نیم نگاهی به من انداخت و به مامان گفت :
-خیره مامان، یکی از دوستام چند وقتیه که نگار رو دیده و عاشقش شده ،خیلی وقت پیش به من گفت که میخواد بیاد خواستگاری ،منم دیدم پسر خوبیه گفتم بهت اطلاع میدم،مامان پسره رو من خیلی وقته میشناسمش و خیلی خوبه ،از لحاظ مالی هیچی کم نداره ،نگارو خوشبختش میکنه،بگم بیادش ؟
مامان سری تکون داد و گفت :
-چی بگم مادر ،من که پیر زنم و کسی رو نمیشناسم ،خوب بودنش مثل رضا نباشه ،تعریف کردنت مثل غلام نباشه ،خودت میدونی این دختر چه ضربه ای خورد ،دیگه تحمل نداریم که دوباره سختی بکشه ...
محسن لبخندی زد و اومد دهن باز کنه که سوسن زودتر ازش گفت :
-مادر جون منم کیارش دوست محسن رو میشناسم خیلی وضع مالیش خوبه .
با شنیدن حرفای سوسن ته دلم خالی شد ، یاد روزی افتادم که از علی تعریف میکرد ،با عصبانیت از جام بلند شدم و سر محسن داد زدم :
-خواهشن برای من شوهر پیدا نکن ،من نه شوهر میخوام و نه به توجه و دلسوزی شما نیاز دارم
راه افتادم سمت اتاقم ،حالم از ترحم و دلسوزی بهم میخورد ،دستم روی دستگیره بود که صدای عصبی محسن توی گوشم پیچید.
. -اره شوهر نکن ،با اون برادری که داری اصلا شوهر نکن ،غلام برای رضا کار پیدا کرده و خودش براش رفته خواستگاری و زن گرفته که بچه های خواهرش بی مادر بزرگ نشن،هه...اصلا ازدواج نکن بمون تو خونه ...

دست سوسن رو گرفت و از جاش بلند شد و از خونه رفتن بیرون،، مامان به زور بلند شد و پشت سرشون رفت و شروع کرد به صدا زدن محسن،، تموم مدت با دهن باز زل زده بودم بهشون،، بالاخره غلام کار خودشو کرد،،بلاخره زهری که گفت رو ریخت و پشت منو خالی کرد و طرف رضا رو گرفت ، دستگیره رو پایین کشیدم و با سری افتاده وارد اتاق شدم، مگه من با غلام چیکار کرده بودم،،اون چرا با من بد بود،، آدم چطور میتونه اینقدر بد ذات باشه،، حالا به سر بچه هام چی‌ میاد،، اگر اون زن بچه هامو اذیت کنه چی،اونوقت چیکار کنم ...
تکیه امو از در گرفتم و رفتم سمت قاب عکس جواد و یاسمین ،از روی طاقچه برش داشتم و سرجام نشستم ،با انگشت روی صورتشون کشیدم و قاب عکس رو بوسیدم ،دلم خیلی گرفته بود ،با دیدن چشم های معصوم یاسمین و لبخند زیبای جواد اشک از چشمم بیرون اومد ،چقدر دلتنگشون بودم ،چقدر دلم برای پسرکم تنگ شده بود ،خیلی وقت بود که ندیده بودمش ،صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود ،بدون اینکه به مامان فکر کنم بلند بلند گریه میکردم و خدارو صدا میزدم ،اینقدر ناراحت و دلگیر بودم که دلم فقط گریه میخواست ....
مامان اونشب اصلا سراغم نیومد و گذاشت توی حال خودم باشم ،خوب میدونستم که چه حالیه و پا به پای من گریه میکنه ،اینو از چشمای پف کردش فهمیدم ،صبح که از اتاق بیرون رفتم ،کنار در اتاق نشسته بود و چشماش قرمز و متورم شده بود ،یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم ،مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن،از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس ،چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت ،از سرنوشتش ،از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشید ،تموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم ،این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ،ولی من چیکار کردم ....رفتم توی خونه ی یه نامحرم و باهاش خوابیدم ....

حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم ،مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ،ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم ،مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد ،،ای کاش من جای بابام مرده بودم ،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ،ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه ،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،، مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،، اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم ،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم

محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش،، قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری،، مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،،، محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه،، سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم ،،رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم،،، هیچ حسی نداشتم،، اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم،،، فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم.... مهمونا اومدن،،استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرف‌های محسن هم اعتماد کنم،، این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم ،، خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد،، محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو ،،،مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن،، سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم،، پسره به سمتم اومد و دسته گل رو به دستم داد،،گل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،، مهمونا رفتن و نشستن ،،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم،، دور آشپزخونه چرخی زدم،، به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم و شروع کردم به جویدن ناخن‌ هام،، این روزها وقتی استرس میگرفتم ناخن هامو میجویدم،، دست خودم هم نبود ،،با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم،، سوسن سینی چای رو جلوم گرفت،،، دختره ی خود شیرین ،،فکر کرده با این کارها من میبخشمش....

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dastanenegar
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه vdmdt چیست?