رمان مرگ مزمن۲ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۲

نیما با پوزخند گفت : 


نه اتفاقا ذکر خیرت بود !!
عارف تک خنده ی دیگری کرد و من به این فکر کردم که چقدر امروز خوش خنده شده . البته فکر کنم از تاثیرات همان نهصد هزار تن مواد بوده باشد !!
ضربه ای روی شانه های پسر مزخرفش زد :
پسرجان اونطور که فکر میکنی نیست !! حق با فرزاده ! تو هنوز به من ثابت نکردی یه این کاره ی واقعی هستی !! تو همه چی رو به شوخی و مسخره بازی میگیری . اگه فقط یه کم ... فقط یه کم جدیت داشته باشی و اونطور که من میگم باشی مسلما به اون که چه که میخوام و میخوای میرسی !
نیما در چشمای عارف براق شد : 
خب تو به من فرصت نمیدی !!!! فرصت بده خودمو نشون میدم !!
عارف هم نگاه حق به جانبی بهش کرد و با همان لبخند واقعا چرتش ، صورتش را از صورت نیما دور کرد . ابرویی بالا داد و گفت : 
اوممم مسلما ازم نخواه که توی قاچاق بزرگترین محموله عمرم بهت فرصت بدم !!!
و هوف عصبی نیما مصادف شد با رسیدن دو جام شراب و یک لیوان آب پرتقال !
دیدن دو جام به آن رنگ عجیب غریب اما جذاب و وسوسه انگیز قلقلکم داد تا برای یک بار هم که شده روی همه شان را کم کنم اما این از خواص من ، خواص ((سامان شاهوردی)) بود که در اوج فساد باشی و غرقش نشوی ...!
و بیخیال تموم درگیری های درونی ام کاملا بیخیال و خونسرد لیوان بلند آب پرتقالم را برداشتم و مزه مزه کردم . 
نیما هم با اعصاب داغان تمام جام را بی وقفه سر کشید و با گفتن ((میرم باشگاه)) بیرون رفت !!!!
عارف هم بیخیال بحثش با نیما شد و سوت بلندی کشید : 
اووو پسر مواظب خودت باش !
و نمیدانست که نیما با این چیزها مست نمیشود ‍‍‌!
پوزخندی زدم :‌ اون همیشه هوای خودشو داره !
حرفم را نگرفت . یا شاید هم گرفت و خودش را به آن راه زد ! موشکافانه به لیوان در دست من و خوردنم خیره شد ... با همان چشمهای ریز شده از دقت و کنجکاوی به صورتم نگاه کرد : 
تو خیلی برام جالبی !
میدانستم ! خودش بارها بهم گفته بود .. اصلا برای نزدیک شدن به هدف باید از علایق کفتار پیر میشدم !
ادامه داد : 
این که انقد خونسردی ... این که انقد درگیر کارای مسخره نیستی ... این که هیچ شباهتی به نیما نداری ... این که کاری رو که بهت میسپرن رو جدی و تو لاک خودت انجام میدی و از کسی چیزی نمیخوای ... همه و همه دست به دست هم دادن تا توی نظرم یه آدم خاص بشی ! 
با لذت به تمام حرفهایش گوش میدهم اما به رویم نمی آوردم ... چرا که لذت هر جمله رو با قورت دادنش با آب پرتقال تمام میکردم ! خودش گفته بود از خونسردی ام خوشش می آید!
 
 

*پرش زمانی| حال*
صدای زمزمه می آمد. کسی روی سینه ام بود، روی سینه خیسم...
بوی الکل زیر بینی ام میزند.
چشم هایم باز نمیشدند هرچند اگر من میخواستم. به چشم هایم وزنه های پانصد کیلویی وصل کرده بودند انگار که نمیتوانستم ذره ای تکانش دهم.
سرم صد برابر وزن چشمهایم درد میکرد. 
دست کوچک و ظریفی روی گونه ام نشست، صدای آشنایی به گوشم خورد...
باید بازشان کنم این لعنتی ها را... طفلکم منتظر چشم گشودنم است.
وزنه ها را بلند میکنم! همان چشم های لعنتی را باز میکنم و اولین تصویری که میبینم چهره ترسان و گریانِ آرام است که همه چیز را به یادم می آورد. همه چیز را توی صورتم میکوباند! 
با دیدن چشم های بازم، تمام ترس میان چهره اش دود میشود هوا! اما گریه اش شدیدتر میشود و با بیقراری گونه اش را به سینه ام میمالد.
دستم را بالا می آورم، با دیدن آنژیوکت چند ثانیه نگاهش میکنم و بعد پایین می اندازمش!
دست چپم بالا می آید و روی سر آرام کشیده میشود. لبهایم را به سرش نزدیک‌میکنم و بوسه ای روی سرش مینشانم! اشک از گوشه چشمم به سمت شقیقه ام راه می افتد و ازکناره های صورتم میچکد! [معرفی کرده بودم؟! آرام... دخترک بی مادرم است!]
صدای قیژ باز شدن در آمد و کامران وارد اتاق بیمارستان شد و با دیدن آرامِ گریان و منِ اشک ریزان به سمتمان آمد. 
دست های گره شده آرام دور کمرم را بوسید و خواست ازش دورم کند که دستم را بالا آوردم:
بذار باشه!
کامران مستاصل عقبگرد کرد و من باز دستم را روی موهای آرام کشیدم!
_: خوبی بابایی؟!
سرش را از روی سینه ام برداشت و با گریه تکان داد.
بغض او گلویم را چنگ میزد؛ پیشانی اش را بوسیدم... چرا حرف نمیزد؟! سرش را روی سینه ام نگه داشتم و روی تخت نشستم‌. صدایم گرفته و گوشخراش شده بود. شاید تاثیر ضجه هایم بود... فریادهایم...
گفتم: سر پا خسته میشی قربونت برم، بیا بالا روی تخت بشین!
کامران بازوی نحیفش را گرفت و بلندش کرد روی تخت! چشمهای سرخ و صورت رنگ پریده اش داغانم کرد. روسری سرش نبود و موهای آشفته و شانه نکرده اش صورت خیسش را قاب گرفته بود! بر سر دختر ده ساله من چه آمده بود؟ مگر کامران نگفته بود میسپردش به زیبا؟! مگر نگفته بودند پیش من توی مراسم تشییع باشد میترسد! الان که وضعش بدتر بود! [اینکه تازه روزهای اول بی مادریست!] موهای لخت و نامرتبش را بوسیدم.
رضا، دومین نفری بود که وارد اتاق شد. سعی کرد به رویم لبخند بزند: 
سلام! بهتری؟!
با اینکه سر درد جنون آوری داشتم گفتم:
آره!
 

کنار تخت آمد. رو به آرام گفت:
عمو جون برو پیش عمه سارا ناهار بخور!
آرام نگاهم کرد، میدانستم نمیخواهد از کنارم برود که آنطور با بغض و خواهش نگاهم میکرد. برای هزارمین بار بوسیدمش:
برو دردت به جونم!
با بغض روی گونه پر از ریشم را بوسید و با هدایت کامران بیرون رفت.‌
رضا نفس آسوده ای کشید:
دو روز بیهوش بودی این بچه دق کرد! 
دو روز بیهوش بودم، دو روز است که فرشته رفته، دو روز است که آرام آواره دستهای این و آن بوده...مامان... سارا... رضا... زیبا... کامران...
دو روز است که بی فرشته شده ام و آرام اینطور بیقراری میکند! تنهایی چطور بزرگش کنم نامرد؟! این چیزها را می دانستی و رفتی؟!

در خانه با صدای مهیبی کوبیده شد! آنقدر مهیب که قاب عکس فرشته از دستم افتاد روی زمین و شیشه اش هزاران تکه شد!
سارا با شتاب روسری اش را سفت کرد و به بیرون دوید!
مادر، ترسیده چادر نمازش را کناری گذاشت و گفت: 
واه! سر آورده؟! [یکی کنار گوشم ضجه زد سر فرشته را آور...
وای یکی این را لال کند. یکی این لعنتی را خفه کند تا دهان هرزش را ببندد]

در با صدای کوبنده تری کوبیده شد!کسی پشت در فریاد میزد! 
سارا جیغ کشید و تا من خواستم بیرون بروم مُشتی روی صورتم فرود آمد! صدای خرد شدن دندانم را شنیدم. گوشت گونه ام میان دو دندانم له شد! کسی دیوانه وار روی تنم مشت میزد.
صدای جیغ آشنای مادر و سارا را شنیدم. سارا جیغ میزد:
آقا فرهااااد نزن... آقا فرهاااد کشتیــــش!
فرهاد بود، برادر فرشته ام! آمده بود بخاطر مرگ خواهرش مرا بُکشد؟
فریبا ضجه میزد! 
من زیر مشت و لگدهای فرهاد دم نمیزدم! حقم بود... هرچقدر میخوردم! 
سارا و مادر سعی میکردند سعی میکردند با ضجه و جیغ او را از من جدا کنند و منِ مسخ شده، شده بودم کیسه بوکس فرهاد.
فریبا با گریه گفت: 
داداش بسه! نزنش مُرد! 
بگذار بمیرم! 
نه؛ آرام چه میشود؟!
صورتم سر شده بود، کمتر درد مشت هایش را حس میکردم، کفش هایش که روی ستون فقراتم فرود آمد دلم ضعف رفت! پاشنه اش روی شکمم فرود آمد، چشم هایم را بستم و درد را خوردم! بگذار بزند، بگذار کمی بمیرم.
صدای فریاد رضا و کامران میان جان دادنهایم پدیدار شد؛ دیگر نمیزد! فحش میداد. به من، به خواهرم، به مادرم، به آرام! به آرام هم فحش میداد! اگر آرام، بچه واقعیِ خود فرشته بود چه؟! آن وقت هم فحش میخورد؟! یا میبردش و میگفت نمیذارم این یکی رَم با پلیس بازیات به کشتن بدی؟!
چشم های بسته و گوشهایی با قدرت شنوایی ای که حالا به تحلیل رفته بود، صحبتهای رضا و کامران را با فرهاد میشنید! 
 

منتظر دستهای کوچک آرام بودم، اما انگار کامران و رضا نیاورده بودنش و باز سپرده بودنَش به زیبا! 
خیسی و بوی بد خون را حس میکردم که گوشه گوشه ی صورتم وول میخورد! 
دست های فرهاد روی یقه ام فرود آمد و با قدرت چنگش زد؛ وحشیانه‌بلندم کرد و با قدرت به دیوار کوباند؛ تمام وجودم را درد پر کرد؛ زانوهایم و سرم روی دیوار سفت کوبیده شد. فرهاد با مشت پشت کمرم زد. نفسم بند رفت.
نعره زد:
آشغالِ بی پدر مادر زدی خواهرمو کشتی حالا به گ... خوردن افتادی که کی مونده که بکشیش؟
بی پدر بودم؛ یتیم بودم... اما مادر داشتم، مادر جان مهربانم؛ همان که میان خیلی از بحرانهایم هرگز مانع من و فرشته نشد! 
سارای بی رمق و بی جان هق زد:
ولش...کُن!... کثافت جون توی بدنش نیست! [آقا فرهاد بود! حالا شده بود کثافت!؟]
فرهاد ناگهانی ولم کرد، تنِ بی رمقم روی زمین کوبیده شد؛ کامران به سمتم دوید! 
از لای چشمهایم میدیدم که فرهاد وحشی به سمت سارا یورش برد؛ دیدم رضا چجور میانشان دوید! 
مادر، بیهوش شده بود! کامران میخواست بیرونشان کند. رضا فرهاد را هل داد. فرهاد رو به من نعره زد:
بیناموسِ لاغیرت به خاک سیاه میشونمت! میکشمت آشغال بی همه چیز! 
صدایش میان مغزِ حالا متلاشیده شده ام چرخید! من لاغیرت بودم؟! لگدی روی پهلوهایم نشست؛ چند ضربه را تحمل میکردم؟! چشم هایم سیاهی رفت! طعم تلخی تا روی زبانم بالا آمد؛ دنیا تیره و تار شد، صداها گنگ شد. جیغ ها... ضجه ها... فریاد ها... همه چیز مبهم میشد! درد مشت و لگد ها را حس نمیکردم... دردِ بی فرشتگی تا استخوانهایم بالا آمد، چشم هایم را بستم! سعی میکردم دستهای عزراییل را ببینم؛ میخواستم به خودم تلقین کنم که الان است که فرشته و عزراییل دستهایم را میگیرند... کسی مانع میشود، دستهایی دورمان میکند؛
[قسمت نمیشه انگار، دست تو رو بگیرم. برای آخرین بار برای تو بمیرم...!]
دارم میمیرم! نامرد نباش فرشته! مرا هم با خودت ببر . دنیای بی تو پر از مشت و لگد و درد است! اگر فرهاد نزند، روزگار که میزند! فرشته مرا هم ببر! ****
*پرش زمانی*
فرشته جیغ زد:
ســـامان ییا بیرووون اسهال گرفتم!
خندیدم:
ناموسا همین الان اومدم!
_: توروخــــداااا دارم میتِرِکم!
از سرویس بیرون آمدم و به چهره قرمز شده اش نگاه کردم:
یعنی اصن انقد عشقت نسبت بهم عمیقه تو دستشوییَم ولم نمیکنی؟!
جیغ زد:
گمشو!
و به سمت سرویس دوید...
خنده آرامی کردم و کنار آرام نشستم...
صدایم زد: 
بابایی؟!
بوسیدمش:
جان؟!
سرویس را دید زد و با صدای پایینی گفت:
یه چی بگم قول میدی به مامانی نگی؟!
مشکوک نگاهش کردم:
کجا دسته گل به آب دادی؟!
 

بغض کرد، برگه ای نشانم داد:
هیودَه شدم!
به برگه پر از خط های قرمز نگاه کردم، علومش را هفده شده بود!
نگاهم را از روی برگه برداشتم و به چشمهای پر از اشکش نگاه کردم:
فدا سرت، دفعه دیگه بیشتر بخون نمره ت بهتر میشه!
تعجب نکرد، میدانست همین را میگویم‌‌. گونه ام را بوسید:
به مامان فرشته نمیگی؟!
لبخند زدم:
نه! ولی دفعه دیگه بیشتر سعی کن!
سرش را تکان داد که فرشته بیرون آمد:
آخـــــیش جلو چِشَم وا شد!
خندیدم:
از قیافه کبودت معلوم بود!
به سمت آشپزخانه رفت، و منم پِیَش!
مشغول در آوردن گوشن چرخ کرده از فریزر شده شد و همانطور که پشتش به من بود گفت:
سامان؟!
چشمهایم را بستم و سرم را به صندلی میز ناهارخوری تکیه دادم:
هوم؟!
جسمی روی سرم فرود آمد! با دیدن عروسک یخچال پاندای مضحکی که پشتش آهنربا چسبیده بود خندیدم:
جون بر این سلاح!
_: مرض! ملت شوهراشونو صدا میزنن جواب میگیرن جون دلم جانم چیه عشقم؟! ...بعدشم دو ساعت ماچ ماچ بیا بغلم... حالا شوهرِ ما! 
دهانش را کج کرد و ادایم را در آورد:
هیم؟!
از ته دلم خندیدم، ((ایش)) گفتنش دلم را ضعف برد. 
دستهایم را روی شانه هایش انداختم؛ گونه هایش را بوسیدم:
شوهرتون به فداتون! فرمایشتونو بفرمایید، جون دلم؟!
ملاقه را روی موهایم زد:
الان به درد عمت میخوره! 
لاله گوشش را بوسیدم:
بگو!
لبخند دندان نمایی زد:
مامانت زنگ زد گفت شام بریم خونه شون! 
شانه ای بالا انداختم:
حسشو داری بریم!
گونه ام را بوسید؛ خواست جلوتر بیاید که صدای آرام آمد:
مامــــان!!
فرشته سرفه های مصنوعی زد:
فرزندم ملت مُضتراح هم میخوان برن اهمی اوهومی چیزی میکنن... اینجا که آشپزخونه ست!
من خندیدم و آرام که از حرفهای فرشته سر در نمی آورد شانه ای بالا انداخت و گفت:
میشه بعدازظهر برم خونه مهشاد اینا؟!
فرشته: بابات بعدِ ع‍ُمری کپک زدن توی این خونه میخواد ببرمون بیرون تو میخوای بری پیش مهشاد؟!
دلخور نگاهش کردم:
نامرد سرکار بودم! 
شانه ای بالا انداخت؛ آرام با اشتیاق خودش را میان آغوشم انداخت و صورتم را چندبار بوسید و بالا و پایین پرید:
کجاااا میریم؟!
دل من بر خلاف آرام و فرشته گرفت؛ یعنی انقدر ازشان غافل بودم؟! یعنی انقدر توی کارم غرق شده بودم؟! بوسیدمش و سعی کردم لبخند بزنم:
خونه مادرجونی اینا! 
جیغ زد:
هووووووورا!
فرشته بعد از نگاهی به آرام به من نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد:
خوب بود تا الان! 
غمِ هرچند کوتاهِ لانه کرده میان دلم دود شد و با خنده بلندم دود شد هوا! فرشته من!!! بانوی شیطون و بازیگوش من!! من تو را چه راحت از دست دادم! منِ احمقِ به قولِ فرهاد، لاغیرت!

دستی روی سر و صورتم کشیده میشد؛ کسی با عشق برایم ترانه میخواند‌. کسی پی در پی زخم های تن و بدنم را میبوسید؛ کسی بوی فرشته را میداد!
اصلا خودش بود! خود فرشته ام...
صدایش زدم: 
فرشته؟!
خون روی صورتم را پاک کرد:
جون دلم؟!
_ببین رفتی؛ اینا اذیتم میکنن!
جای مُشتهای فرهاد را بوسید:
هستم! مگه میشه تو رو تنها گذاشت؟! من پیشتم؛ همیشه. چه تو بخوای چه نخوای! من توی فکرتم؛ توی خیالتم؛ توی وجودتم! 
لبخند روی لبم مینشند! [من که گفته بودم هرجور دل قشنگت میخواهد، فقط بیا!!!]
نگاهش کردم! توی آن لباس سفید ساده درست فرشته شده بود؛ یک فرشته ی آرام و دلنشین! 
با عشق نگاهم میکند:
الهی قربون اون خندت بشم؛ چند روز بود ندیده بودمش آرزوش به دلم موند! [لبخند من با رفتن تو رفت!] _: فرشته؟!
_: جون دلم؟!
_: آرامم تنها نذار! اونم بهت نیاز داره! 
_: تنهاش نمیذارم! اما وجودم توی قلب و ذهنش احمقانست! فقط تویی که خیال میکنی کنارتم! 
خواستم بپرسم چرا؟! خودش جوابم را داد:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق! 
آرام خندیدم؛ جای کبودی های صورتم با کش آمدن لبم، درد گرفت! 
فرشته خندید:
ها؟! بِم نمیاد حرف فلسفی بزنم؟!
خواستم بخندم؛ بگویم به تو همه چی میاد! 
اما نشد؛ بغض کردم:
فرشته رفتنت داغونم کرد! توی یه ثانیه، صد سال پیر شدم! 
خنده از لبهای او هم رفت:
مرگ، آخرِ زندگی همه ست؛ چه دیر چه زود!
_: همه مثل تو نَمُردن! همه مثل تو جلو چشمای من و آرام جون ندادن! همه مثل تو بخاطر بیشعوری شوهرشون نمردن! همه مثل تو جلوی ملت اونجوری غرق خون نبودن! همه مثل تو به جُرمِ گناهِ نکرده اونجوری وحشتناک نمردن فرشته! همه مثل تو نمردن فرشته! چرا حرف زور میزنی؟!
سرش را تکان داد:
بس کن سامان! با یادآوری اون چرت و پرتا چی جز مرگ خودت گیرت میاد؟!
به مرگ خودش میگفت چرت و پرت؟!
_: اون چیزایی که تو بهشون میگی چرت و پرت تا ابد باعث عذاب منن!
مصنوعی و پر درد خندید:
مگه نگفتی بیام پیشت؟! خب اومدم دیگه...

باز هم کسی پیشانی ام را بوسید؛ پلکم لرزید. با گمان اینکه فرشته باشد چشمهایم را با ذوق باز کردم که با صورت مهربان و نگرانِ سارا روبرو شدم. با باز شدن چشمهایم انگار دنیا را بهش داده باشند جیغ زد:
داداش!!
جیغ دیگری‌زد:
آقا رضا به هوش اومد! 
بوی عطر رضا را حس کردم:
خوبی سامان؟!
گلوی خشکم را با بزاق آب زدم و لب زدم:
آره! 
خوب بودم! فرشته گرچه رفته بود؛ گرچه سنگینی غم از دست دادنش لحظه ای رهایم نمیکرد اما همین خیالش را در کنارم داشتن، خودش غنیمتی بود! از سرِ منِ بی لیاقت هم زیاد!
رو به سارا گفتم:
آب میاری؟!
سارا مثل جرقه از جا بلند شد و لیوان آبی به دستم داد. 
_: دستت درد نکنه!
_: نوش جونت! 
لیوان را تا ته سر کشیدم و آب را میان تن تشنه ام فرو بردم! 
سعی کردم بنشینم؛ جز درد کمرم چیزی اذیتم نمیکرد. رضا دستش را جلو آورد که کمکم کند؛ دستش را به آرامی پس زدم و خودم نشستم. 
سعی کردم رو به چهره های نگرانشان لبخند بزنم:
خوبم! 
فکر میکردند با مرگ فرشته کنار آمدم . فکر میکردند غمش را فراموش کرده ام که اینطور آسوده لبخند میزنم، آب میخواهم، می تمرگم! 
پتوی رویم را کنار میزنم؛ 
رو به کامران میگویم:
امروز میرم آرامو میارم!
کامران هم به رویم لبخند زد! چیزی میخواست بگوید؛ این را از نگاه پر از تردیدش را میخواندم! 
اما این روزها آنقدر پر درد بودم که ترجیح دادم چیزی ازش نشنوم تا لأقل آسودگی هرچند کوتاه اکنونم را حفظ کرده باشم.
مادر با چادر مشکی و سبد پر از میوه داخل اتاق شد و با دیدن منِ به هوش آمده با گریه و قربان صدقه کنارم نشست و سر‌ و صورتم را با احتیاط بوسید. 
چادرش را بوییدم و بوسیدم؛ بوی حلوای فرشته را میداد! فرشته داشت به رویم لبخند میزد. خوشحال بود که اینطور بعد از روز ها به زندگی برگشته ام.
 

پایم را از روی تخت روی زمین گذاشتم:
سارا، کُتِ من میدونی کجاست؟!
_: آره داداش؛ الان برات میارم! 
به چهره مهربانش لبخند زدم که کامران گفت: 
میخوای آرامو بیاری؟! بلند شدم:
آره! 
لبی جوید و به رضا نگاه کرد، نگاه پریشانشان پی هم میچرخید. نگرانی تا بند بند وجودم رسوخ پیدا کرد:
چی شده؟!
رضا بر خلاف آنچه تصور میکردم گفت:
بریم میفهمی!
آب دهانم را قورت دادم:
چی شده؟!
رضا به سمتم آمد:
میگم بریم میفهمی!
به سمتش پا تند کردم، یقه پیراهن مشکی اش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش. فریاد زدم:
منم میگم چی شده؟! آرام چیزیش شده؟!
رضا با مهربانی دستم را گرفت:
میریم؛ مهیار باهات حرف داره!
نفسم را خوردم؛ من تا آنجا... دق میکردم! ***
در ماشین رضا را با شتاب باز کردم و به سمت آپارتمان دویدم. دلشوره تمام وجودم را بی رحمانه سلاخی میکرد و من دردم را میدویدم!!!
زنگ آیفون را وحشیانه میفشردم. کامران دست روی شانه ام گذاشت:
داداش آروم باش! هیچی نشده!! صدای وحشتزده و عصبانی زیبا را از پشت آیفون شنیدم:
بـ‍ـــــــــــله؟!
نفس نفس زنان گفتم:
سامانم !!!
در باز شد و من بیخیال آسانسور شدم و تمامِ پنج طبقه را دویدم! در باز بود و زیبا کنارش ایستاده بود. کنارش زدم و وارد خانه شدم...
_: آرام؟!
کسی جوابم را نمیداد...
رو به زیبا، مضطرب گفتم:
کجاست زیبا خانوم؟! تورو خدا...
_: آقا سامان هیچی نیست بخدا! تو اتاق تَهیه خوابه!!
[اتاق تهی] به سمتش دویدم؛ درش را با شتاب باز کردم.
توی یک آن؛ همه چیز آرام شد، همه چیز بوی آرامش گرفت. تمام دلواپسی هایم دود شد و رفت هوا! آرام روی تخت خوابیده بود. 
به سمتش دویدم و میان تنم فشردمش. سر و رویش را میبوسیدم و اشک میریختم. 
چه میگفتند این ها؟!! چشمهای سرخش رو به صورتم باز شدند. دلم با دیدنشان ضعف رفت. 
روی موهایش را با درد بوسیدم:
خوبی قربونت برم؟!
با دیدنم انگار تازه زنده شد! با بیقراری دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت. میان تک تک کارهایش بی کسی و [فقط من را داشتن] موج میزد!
گونه اش را بوسیدم و سرش را روی تخت گذاشتم:
حالت خوبه عزیزم؟!
دست کوچک و عرق کرده اش را روی دستهای بزرگ من گذاشت. با التماس نگاهم کرد.
[لعنتی حرف بزن!]
دستش را بوسیدم:
دیگه تنهات نمیذارم.
نباید تنهایش میگذاشتم. اینکار او را هم داغان کرد!!
_: بخواب دردت تو جونم! ببخش بیدارت کردم. ‌پیشتم... تا ابد! 
بغض کرده اما آسوده چشمهای نمدارش را بست و دستش را توی دستهایم نگه داشت.

پیشانی اش را بوسه زدم و مشغول نوازشش شدم تا خوابش ببرد. 
با عشق و محبت نگاهش میکردم تا نفسهایش اسوده و منظم شد.
دستهایش را آرام توی دستم فشردم.
به چهره معصوم و کوچکش توی خواب خیره شدم.
[این بچه رو بی مادر کردی خیالت راحت شد؟! حالا بخور!]
یعنی من مقصر بودم؟! من مقصر تمام این اشک ها و بیقراری هایش بودم؟! در با صدای آرام‌و ریزی باز میشود. عطر مردانه تند و خوشبویی میان اتاق میپیچد و کسی کنارم مینشیند. 
نگاه از چهره ارام برمیدارم و به مهیار نگاه میکنم‌. *صدای رضا میان گوشم میپیچد :
میریم؛ مهیار باهات حرف داره!*
لبهایش میجنبد و [سلام] را از میانشان میسُراند!
جوابش را میدهم:
سلام! 
آه خفیفی میکشد:
تسلیت میگم...
[همه همین را میگویند؛ اینکه چیز جدیدی نیست!]
_: اینکه بگم درکت میکنم دروغ گفتم! ننشستَمَم اینجا برات روضه بخونم! اومدم یه چیز بهت بگم که فک کنم خودتم فهمیده باشیش! 
چه زود میرود سر اصل مطلبِ لعنتی!
_: ...
_: ببین یه راست میرم سر اصل مطلب. دخترِ تو تحت تاثیرِ...
مکث میکند؛ چشمهای طوسی رنگ عجیب غریبش بسته و... باز میشود:
تحتِ تاثیرِ... صحنه ای که دیده، اتفاقی که براش افتاده دچار اختلالات روانی شده...‌و این مسئله توی سنِ دَه سالگی برای بچه ای با شرایط آرام اصلا خوب نیست! 
تمام تنِ خسته و درد کشیده ام منبسط میشود. تمام زرت و پرتهای دکتری اش توی سر پر از دردم کوبیده میشود. 
دختر من،یکی یکدانه من، تمام هست و نیست من دچار اختلالات روانی شده. من با او چه کرده بودم؟! چه بر سرمان امده بود؟! بر سر من آرام... بر سر فرشته... لعنت به تو‌ نیما. لعنت به وجود کثیفت؛ لعنت به تو! تا کِی میخواهی سایه ام باشی مرد تباهکار قصه؟! پشت آن وجود حرامت چیست که تمام زندگی ام را ویران کردی؟! [که چی سامان؟ بهش فحش دادی فرشته برگشت؟ زنده شد؟ بهش فحش دادی آرام خوب شد؟!]
صدای مهیار میان افکار و بدبختی هایم جولان داد:
مدت زیادی از این اتفاق نمیگذره؛ پس بهتره برای درمانش اقدام کنی تا هم درمان شه، هم...
باز هم مکث کرد:
هم توی بلوغش تاثیر گذار نباشه. 
لبهایم میجنبد:
خ...خوب میشه مهیار؟!
دست روی شانه ام میگذارد؛ سعی میکند لبخند بزند:
بسپرش بهم؛ خوبش میکنم!
سکوتم را که دید ادامه داد:
یه سری گفتنی هایی هست که باید بهت بگم راجع بهش. آرام تبدیل به یه بچه عصبی و پرخاشگر نمیشه که هیچ، بلکه میشه یه آدم آروم و گوشه گیر که تموم پناه و هست و نیستشو تو میبینه اما نیاد اون وقتی که صحنه های گذشته توی ذهنش وول بخورن! اون موقع ست که باید اسمشو گذاشت اختلال روانی! اون لحظه ها هر اتفاقی ممکنه بیفته!

اون لحظه ها هر اتفاقی ممکنه بیفته! آرام میشه شبیه یه جانباز موجی و شیمیایی که میخواد خودش رو ، تو رو، مادرش رو از خمپاره های بعثی نجات بده! دوای اون لحظه هاش ، آرامش اون ثانیه هاش یا حتی دقیقه های مرگ آور ممکنه هرچیزی باشه؛ باید لِمِش بیاد دستت. ممکنه خودت باشی! شاید قضیه با بغل گرفتنش و فوووووقش گرفتن دستاش برای اینکه به خودش آسیب نزنه حل شه تا حمله بعدی! امیدوارم اینطور شه وگرنه مجبوریم متوسل شیم به داروهای اعصاب! ببین سامان این حمله ها باید یه جوری مهار شن! آدم توی همچین موقعیتایی از یه آدمِ روانی زنجیری هم بدتر میشه! توی یه آن دیدی یه چیز گرفت زد به رگش... یه بلایی سر خودش آورد.
میگفت و منِ شکسته داغان را نمیدید! میگفت و نمیدید چطور خنده های مضحک نیما توی گوشم جولان میدهد. میگفت و نمیدید این حرفهایش چقدر وجودم را پر از غم و بیچارگی میکند! [ سرگرد سامان کارت به کجا کشیده؟! یک اَلِف بچه ی بیست و پنج ساله غم به آن دلِ کثیف و لعنتی ات ریخته؟! شعار میدادی که؛ چه شد پس؟!]
صدایم زد:
سامان؟! گردنم را بالا کشیدم. 
_: ببین من الان بعنوان یه روانپزشکه که اینجام؛ نه بعنوان مهیار! اگر غیر از این بود نمیتونستم این حرفا رو اینطور بی پرده و پروا برات بگم! 
آب دهانم را قورت دادم: 
چکارش کنم؟! چکار کنم خوب شه؟!
با جدیت جوابم را داد! از اینکه احساس را وارد کارش نمیکرد خوشحال بودم:
نمیشه قطعا خوبش کرد! اما میتونیم توی بهبودیش موثر باشیم. فعلا در حال حاضر باید به حرف بیاریمش! اگه تو خودش بریزه اوضاع بدتر میشه! 
_: چطور به حرفش بیارم؟!
_: شوک! یا شوک، یا ترسوندنش! ببین فک کن آرام شبیه یه آدم سکسکه ایه! هوم؟!
_: چ...چطوری؟!
_: بسپرش به من سامان! بهم اعتماد کن!! قول میدم شرمنده ت نشم! 
کاش میفهمید درد من اعتماد نیست! درد من درد آرام است! 
خدا آرام را دیگر چرا وارد کیفر عذاب من کردی؟! من که گفته بودم چشمم کور؛ دنده م نرم؛ تمامش را به دوش میکشم! دیگر آرام چرا؟! آه دیگری کشید؛ او دیگر چرا آه میکشید؟ او هم فرشته ای داشت و از دست داده بود؟! او‌که گفت نمیتواند درکم کند!

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه aplep چیست?