رمان مرگ مزمن۳ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۳


_: تو این چند روز خیلی بیقراری کرد. میومد پشت در وامیساد با گریه نگامون میکرد که مثلا ما بیاریمش پیشت؛

 هی مامانمم گریه میکرد میگفت طاقت ندارم این بچه رو اینطوری ببینم. ولی میدونستم دلت تنهایی میخواد تا بری توی اغما! واسه همین میگم بهتره چند وقتی پیشت باشه؛ یه یکی دو هفته! تو هم جبران این چند روزو واسش بکنی ، بعدم میام سراغ کاراش! باشه؟! مشکلی نداری؟!
چه میدانست من هنوز هم توی اغما بودم.
_: باشه!
دستم را فشرد:
خوبه! احتمال میدم حالش بد شه توی این چند روز! سعی کن با زبون پدرانه آرومش کنی چون رو آوردن به قرص و آمپول واقعا الان به صلاحش نیس! میفهمی چی میگم؟!
و منِ منگ و گیج سر تکان دادم.
_: هر ساعت شبانه روز بود بهم زنگ بزن سامان! 
باز هم سرم را تکان دادم، از جا بلند شد و روی شانه ام را فشرد:
آرام، مثل خودِ مهشاد میمونه برام! همونطور که خار به پای مهشاد بره جونم در میره، همونقدرم آرام برام ارزش داره! اینو مطمئن باش سامان! 
نگاهش کردم. توی خاکستری چشمهایش صداقت و مردانگی موج میزد. قدردان نگاهش کردم:
ممنونم ازت! 
لبخند دیگری زد و از اتاق بیرون رفت‌.
نگاه دردمند و پر بغضم باز روی آرام نشست. تمام این حرف ها را راجع به آرامِ من زده بود؟! واژه های نفرت انگیزی توی سرم میجنبید...
اختلال روانی... عصبی... پرخاشگر... گوشه گیر... آمپول... قرص...موجی ... شیمیایی...
پیشانی اش را بوسیدم؛ لبهایم روی گونه های سرخِ اکنون آب رفته اش نشست.
بوسه هایم روی صورت معصومش فرود می آمد و من بغضم را خالی میکردم.
[ ببخش آرام جانم! من لعنتی مقصرم! ببخش دخترک مظلوم و بی کس من! ببخش! باز هم ببخش! کی مانده جز تو برایم؟ ببخش آرامشم...]


**
آرام را روی صندلی عقب نشاندم و سوار شدم. 
صدای غم انگیز سیروان میان ریتم آهنگش توی ماشین رضا پیچیده بود. 
سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم و سعی کردم صدایش را‌ با غم میان قلبم هماهنگ کنم؛ [از آخرین بار که چشمام تو رو دیدن، فهمیدم که عشق یعنی نرسیدن...]
سیروان هم فرشته اش را از دست داده بود؟! پس چرا حرف دل من را میزد؟!
بغض به گلویم هجوم آورد؛ اشک چشمهایم را سوزاند. 
صدای رضا مرا از افکارم دور کرد:
داداش برم کجا؟! خونه خودت یا حاج خانوم؟!
بغض را فرو خوردم:
خونه خودم!
تا همین چند روز خانه یِمان بود! خانه من و فرشته و آرام! 
فرمان را چرخاند و مسیر اقدسیه را پیش گرفت.‌..
سیروان بی رحمانه میخواند:
[کجایی تو؟!
کاش میدیدی من خسته شدم به این زودی!
چجوری شد اون عشق شدید به آسونی به آخرش رسید؟!]
چانه ام لرزید؛ رو کردم سمت پنجره و بغضم را خالی کردم. [با فکرت رو لبام یه لبخند میاد
چقدر دلم هنوز اون روزا رو میخواد...!]
لبخند کجا بود پسر؟! این بغض را نمیبینی؟! گیرم کور باشی؛ صدای ضجه هایم را چه؟! آنها را هم نمیشنیدی؟!
ترمز رضا مرا باز هم به دنیا آورد. رو کردم بهش و تمام سپاسم را توی نگاهم ریختم:
مرسی رضا؛ توی این چند روز.‌‌..
دست روی شانه ام گذاشت و لبخند زد:
رفیق مال همین روزای سخته!
[روزهای سخت] ...! یعنی او هم قبول داشت روزهای بی فرشتگی سخت و طاقت فرسایند؟! او که میگفت ناراحت نباش...گریه نکن...
دستش را صمیمانه فشردم و دست آرام را گرفتم.
_: خدافظ!
_: خدافظ!
سعی کردم نگاهم را از روی بنرهای تسلیت بردارم؛ سرایدار تسلیت گفت؛ بی آنکه بایستم زیر لبی چیزی بلغورش کردم.
آرام مثل جوجه پشت سرم راه می آمد. 
کلید را توی در انداختم! چرخاندمش و با صدای تیکی باز شد. بغض لعنتی بازهم مثل خوره به جان گلوی بینوایم افتاده بود! 
با چشمهایی تار آرام را به داخل هدایت کردم؛ تا وارد خانه شدم اولین چیزی که به دیدم آمد همان میز بود که عکس و حلوای فرشته را رویش گذاشته بودند. اثری از حلواها و دستمالهای کثیف نبود؛ باید دست بوسِ سارا می شدم!
فقط عکسِ فرشته مانده بود رویش.‌ از ته دلش به روی دوربین لبخند میزد! دندانهای سفید و مرتبش مثل مرواریدی لای لبهای صورتی رنگش خودنمایی میکرد!
آرام را داخل اتاقش هل دادم‌:
_: لباساتو عوض کن و بخواب! 
در را بستم و به سمت همان میز کوتاه کذایی رفتم! 
قاب عکس را برداشتم و نشستم کنار دیوارِ پایینِ کانتر! 
اشکم روی صورتم میچکید؛ لبهای تَرَم را بیقرار و محزون روی صورتش مالیدم؛ بوسیدم...!
آری من مُرده پرست بودم!همان منِ لاغیرت!!! 


عکسِ فرشته گونه اش را به سینه ام فشردم؛ دندانهایم را توی بازوهایم فرو بردم و بی صدا هق زدم. آرام نباید میشنید! 
گونه هایم را به گونه های توی عکسش چسباندم! [منم و ... حسرتِ با تو ما شدن...!]
دستی روی سرم نشست؛ بوی عطر دلنشینی مشامم را پر کرد. بوسه ای روی پیشانی ام کاشته شد.
صدایش، سرم را بالا برد:
پاشو آقاهه؛ تو که انقد لوس نبودی؟! بچمو بسپرم دستِ تویِ دماغو؟! پاشو بینم! 
به چهره مهربانش نگاه میکردم؛ لبخند میزد اما نه مثل توی عکس واقعی و از اعماق دلِ پاک و زلالش! اینجا اکنون با غم و حسرت به رویم لبخند میزد. 
عکسش را کنار گذاشتم درست شبیه یک شیٔ مقدس! حالا که خودش بود عکسش را کنار گذاشتم. 
لبخند دیگری زد و دستم را کشید و زور زد که بلندم کند:
اووووی پاشووو!
میان اشک خندیدم و بلند شدم. روی دستهای ظریف و سفیدش را بوسه زدم.
نیشگونی از بازویم گرفت:
بیخود پاچه خواری نکن؛ پاشو برو واسه بچم ماکارانی درست کن دوست داره!
نیشگونش درد نداشت که هیچ، خودش را به درد انداخت! نوک انگشتش را مالاند:
اووووف بیشورا مثِ سنگ میمونن! 
تک خندی زدم؛ به بازوهایم میگفت بیشعور! 
_: بلد نیستم!
بادی به غبغب انداخت:
بهت میگم چکار کنی! 
خودم را روی مبل رها کردم:
بیخیال؛ زنگ میزنم بیارن! 
ریشخندی زدم:
از این به بعد مشتری دائمیشیم!
غش غش خندید:
کوفت! حالا واس ما تیریپ فلسفه نیا؛ پاشو برو واس بچم ماکارانی درست کن؛ پاچید از بس دمپختک خورد خونه زیبا اینا!
آرام از دمپختک متنفر بود! جانش را میگرفتی لب بهش نمیزد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. ***


به ساعت نگاه کردم؛ عقربه ها اطراف ساعت سه تکان میخوردند و نه آرام بیدار شده بود و نه من خوابیده بودم! شام هم تنهایی از گلویم پایین نمیرفت. 
از سکوت و تاریکی خانه لذت میبردم؛ مرگ فرشته هم من و هم آرام را منزوی و بی روح کرده بود. من از تنهایی و تاریکی لذت میبردم؛ چرا که با آرامش میتوانستم فرشته را در کنارم تصور کنم و هرچند دروغکی کنارم داشته باشمش! 
صدای جیغ های خفیفی مرا از خیالبافی بیرون آورد؛ کسی میان خانه ام بود و جیغ میزد. 
با وحشت از جا بلند شدم؛ حس کردم دیوانه شده ام اما وقتی برای بار سوم صدای جیغ را شنیدم دور خانه چرخیدم تا بفهمم صدا از کجا بلند میشود، وقتی صدایش را از اتاق آرام شنیدم به وضوح بند دلم پاره شد؛ بی درنگ دویدم و در اتاق را باز کردم. 
صدای جیغ ها درست از روبرویم می آمد.
با چشمهای گشاد شده از بهت و وحشت چراغ را روشن کردم و با دیدن آرامی که جیغ میزد و‌ دستش را به پاتختی کنار تخت میکوبید زانوهایم سست شد؛ تمام دنیا روی تن و بدنم آوار شد. 
نمیدانم چطور با آن قدرت تحلیل رفته کنار تخت آرام ایستادم؛ توی صورتش سیلی زدم تا بیدار شود. 
بعد از چند ضربه متوجه بیداری اش شدم اما چشمهایش را باز نمیکرد همانطور دیوانه وار جیغ میزد؛ انگار میترسید چشمهایش را باز کند. 
درنگ را جایز ندانستم و بی مکث نشاندمش و تن خیس از عرقش را توی بغلم فشردم. درست کنار گوشم جیغ زد؛ خوب احساس کردم که جیغش تا آخرین مجرای شنوایی ام فرو رفت و سوت کشید.
دستم را پشت گردنش که روی شانه هایم بود فشردم و سعی کردم صدایم را بلند تر از صدای جیغش بکنم:
آرام!
هیچ تاثیری نداشت؛ من هم نمیدانستم چه کار کنم!
سعی کردم به خودم مسلط باشم اما صدای جیغ و گریه عزیزترین موجود زندگی ام این اجازه را بهم نمیداد! 
چشمهایش را به حدی روی هم میفشرد که حس میکردم هر آن ممکن است از هم بپاشد!! دستش روی کمرم کوبیده شد؛ همان دستهایی که روی پا تختی فرود می آمد!!
از خودم کمی دورش کردم؛ هر دو دستش را میان دستهایم فشردم و اجازه حرکت را ازش گرفتم. صورتش را میان سینه و بازوهایم پنهان کردم تا صدای جیغ و گریه هایش آنجا خفه شود و بتوانم آرامش کنم! 
حالا چیزی جز [هوم هوم] به تحلیل رفته اش چیزی شنیده نمیشد. 
با صدای لرزان از وحشت و بغض توی گوشش خواندم:
داشتی خواب میدیدی؛ الان همه چی آرومه؛ هیچ خبری از اون کابوس نیست! الان تو بغل بابایی؛ بابایی پیشته، مواظبته، نمیذاره یه مو از سرت کم شه! چشاتو‌ وا کن! 
دستم را پشت سرش نوازش کردم! دیگر حتی همان [هوم] ها را هم نمیشنیدم!
 

سرش را از روی بازویم بیرون آوردم و به صورت اشکی و عرق کرده اش خیره شدم؛ چشمهایی که باز شده بود! لبی که با هق اسمم را به زبان آورد:
با...باب...ا!
بغضم ترکید؛ پیشانی اش را، موهایش را، گونه هایش را و‌ حتی موهایی که به پیشانی اش چسبیده بود را، بوسه باران کردم! 
مقصر تمام این حملات عصبی و وحشتناک آرام هم من بودم! 
خوشحال بودم که توانستم آرامَش کنم! 
دستش روی چشمهای خیسم نشست و بهت زده گفت:
بیدارم!
به حرف آمده بود؛ آرام من به حرف آمده بود! میان تنم فشردمش و درگوشش زمزمه کردم مرا ببخشد! 
توی دلم آرزو میکردم فقط یک بار، یک بار نیما را ببینم...!
جواب بدی را با بدی میدانند اما نه اینطور! من قصدم بازی دادن نیما و باندش بود اما نتیجه اش شد چه؟!
نیما به پاسِ خیانتِ رفیق، فرشته را از من گرفت؛ آرام را دیوانه کرد! من را بیچاره...! انتقام نیما خیلی ناجوانمردانه بود! نیما چه چیزی برای از دست دادن داشت که من بتوانم آن را بگیرم؟!
انبار مشروب... مهمانی های مجلل... و چند دختر؛ اینها از دارایی های نیما بودند! 
شاید اگر میگرفتمشان به خاک سیاه مینشست؛ روی قبرشان ضجه میزد... نه؟!
آنقدر آرام را میان آغوشم گهواره وار تکان دادم و نوازش کردم که خوابش برد؛ روی تخت درازش کردم؛ پیشانی اش را بوسیدم و پتو را تا گردنش بالا کشیدم. *صدای خنده و شیطنت فرشته از پستوهای خاطره ها بیرون کشیده شد...
_: بوس شب بخیر میخوام! 
و غش غش خندید! *
چراغ را خاموش کردم و از اتاق کوچک آرام بیرون زدم! 
صدای مهیار توی گوشم پیچید.." هر ساعت شبانه روز بود بهم زنگ بزن سامان! "
ساعت چهار بود! موبایلم را برداشتم و بهش پیام دادم:
سلام! آرام حالش بد شد؛ خیلی هم بد! آرومش کردم! یه راه چاره بهتر بده...
بر خلاف تصورم که فکر میکردم خواب است و جوابم را نمیدهد، چند دقیقه بعد پیامم را دید اما جوابی نداد! ***
عقربه های ساعت تیک تاک تکان میخوردند و خواب به چشمانم نمی آمد. 
موبایلم ویبره کوتاه و خفیفی خورد! پیامی از مهیار بود:
درو باز کن!
با چشمهای گشاد شده پیام را از اول خواندم و در ساختمان و واحد را برایش باز کردم که داخل آمد.
به استقبالش رفتم و با تعجب گفتم:
سلام!
از بهتم تک خندی زد؛ چشمم به چشمهای سرخش خورد:
سلام!
با خنده آرام و کوتاهی ادامه داد:
پی نوشت حرفای صبحمه!
به سمت مبلهای راحتی هدایتش کردم؛روی مبل نشست و کیفش را روی میز گذاشت. ~~~~~~~
 

پلاستیکی از درونش بیرون آورد:
برای احتیاط این چندتا دارو رو بهت میدم؛ سعی کن استفاده‌شو به حداقل برسونی؛ یه نوع آمپول و چند نوع قرص! لطفا وقتی هرکدومشون تموم‌شدن بهم اطلاع بده که خودم تَهیَّشون کنم تا از تقلبی نبودنش مطمئن باشم! ‌بخاطر اینکه داروییه که بخاطر سالم نبودنش ممکنه سلامتی کسی که مصرفش میکنه بهم بخوره و اتفاقات جبران ناپذیری بیفته!
سرم را تکان دادم و باز قدران نگاهش کردم؛ چقدر سپاسگزارش بودم:
ازت ممنونم مهیار؛ خیلی هم ممنونم!
لبخند اطمینان آمیزی زد که یادم آمد:
آه...راستی...
خودم هم لبخند زدم:
آرام حرف زد!
ابروهای پهنش را با بهت و خوشحالی بالا بُرد:
این عالیه!! فوق العادست؛ چطور؟!
چطور! به طرز دردناکی ! 
لبخند زورکی‌زدم:
بیخیال! وایسا برم برات رختخواب بیارم!
_: ول کن بابا! کاناپه به این خوشگلی! *همین را یکبار به فرشته گفته بودم! او هم جیغ زد کسی حق ندارد روی کاناپه دراز بکشد!*
لبخند تلخی روی لبهایم نشست:
نه! وایسا..‌
دنبالم آمد و رختخواب را ازم گرفت و پهن کرد:
تو چرا نمیخوابی سامان؟!
_: خوابم نمیاد!
خودش را روی تشک ولو کرد:
با اینکارات فقط خودت و اطرافیانتو ‌اذیت میکنی! زندگی، چه تو بخوای چه نخوای جریان داره! 
میدانستم جریان دارد اما به کام من برعکس میچرخد؛ کند میچرخد؛ چرخنده من خراب است! *****
****
*پرش زمانی | گذشته*
کفتار، جعبه سیگار را جلوی صورتم قرار داد؛ سیگار نازک و دراز را ازش بیرون کشیدم؛ گوشه لبم گذاشتم و او انتهایش را فندک زد! 
سیگارِ خودش را هم آتش زد و گفت:
فرصت خوبیه که بابت محموله ازت کمک بخوام! 
خونسردی را غالب کردم تا ذوق و لبخند پیروزی ام از چشمهای بد رنگ و سبزش پنهان بماند.
ادامه داد:
سر و سامون دادن و فرستادنش اونورِ آب با من؛ یه مشتری توپ هم با تو! 
صورتش را جلو آورد:
هوم؟
خودم را به بی تفاوتی زدم:
مشتری سراغ دارم اما نه درحدِّ...
مکث کردم: 
نهصد هزار تن مواد! 
با ریشخند ادامه دادم:
فوقش صد کیلو! 
خندید و من ادامه دادم:
بنظر شما اینکه همشو یه جا بفرستیم اونور خطرناک نیست؟! اگه هر اتفاق بدی افتاد خیالمون راحته که چیزی واسمون مونده! 
به فکر فرو رفت؛ سیگار دیگری دود کرد:
طول میکشه!
پوزحند زدم؛ حریص بود برای پول! زود پول کند موادها را... چند شیشه شراب؛ چند کارتن سیگار؛ چند شب عیاشی؛ میشد پولی معادل نهصد هزار تن مواد! 
_: چندتا مشتری خورده سراغ دارم! مطمئن و دست به نقد! منتها عربن! سرش را تکان داد:
_میتونی برای آخرهفته اوکیشون کنی؟!
_: گفتم که... عربن! اگه بخوان بیان ایران مدتی طول میکشه بابت بلیت و از این مسخره بازیا!
 
 

قهقهه زد و دود سیگارش به سمت سقف رفت:
باشه پس هر چه زودتر اوکی کن بیزحمت! چهل درصد پاداش تو بابت همکاری با معتمد بزرگ! 
قهقهه دیگری زد و چند بار با دست کوباند روی رانم:
میخوام بشی یه آدم حسابی! 
چشمکی‌زد:
گرچه... الانم هستی!
لبخند عجیب غریبی تحویلش دادم. خدمتکار در زد و بعد از کسب اجازه از عارف گفت:
آقا مهمون دارید!
عارف چشمهایش را ریز کرد:
کیه؟
خدمتکار مِن و مِنی کرد و گفت:
دخترتون! 
برق چشمهای عارف را دیدم؛ رو به من با خنده خفیفی گفت:
بانو قدم رنجه فرمودن! میدونی چند وقته ندیدمش؟!
لبخند دیگری زدم:
خوش بگذره.
خنده دیگری کرد:
بیا پایین ببینم! 
دستم را کشید:
مگه میذارم تو نگارِ منو نبینی؟!
_: بهتر نیست تنها باشید؟
تک خندی زدم:
_: دختری و پدری و از این حرفا...!
خندید:
نه! نگار اعصابِ این چیزا رو نداره!
از پله ها پایین میرفتیم. با دیدن دختر نوجوانی که توی سالن اصلی قدم میزد تعجب کردم. 
عارف دستهایش را باز کرد و با صدای بلندی گفت: 
پرنسس بابا چطوره؟!
حالا فقط چند قدم با دختر فاصله داشتیم. برخلاف تصورم پوشش ساده ای داشت! اما یک لحظه از برق نفرت نگاهش نسبت به عارف ترسیدم! 
نگاه طولانی مدتی بهم انداخت.
پوزخندی زدم و به چشمهای پر از بهتش ریشخند پرتاب کردم! 
عارف، دختر هپروتی را بوسید:
دختر بابا، فرزاد! فرزاد، دختر بابا!
ابرویی بالا انداختم:
خوشبختم!
نگاه خیره دختر لحظه ای از روی من کنار نمیرفت. 
با آمدن نیما دختر نگاهش را از من گرفت. نیما با خوشحالی و شوق به سمت نگار رفت و میان تنش فشرد. صورت دخترانه و ساده اش را بوسه باران کرد:
خوبی عزیزم؟
اما نگار، بدون ذره ای احساس نگاهشان میکرد.
نیما دستش را گرفت تا روی مبل های سلطنتی بنشاندش اما نگار دستش را با شتاب از توی دستهای برادرش بیرون آورد:
نمیخوام!
غافلگیر شدم اما خودم را خونسرد و بی تفاوت نشان دادم. عکس العمل عارف و نیما هم همین بود...
نگار: هیچ علاقه ای ندارم توی این طویله شما حتی نفس بکشم؛ حتی اکسیژنشم کثافته! فقط اومدم شناسنامه خودم و مامانمو بگیرم! 
ابروهایم بالا پرید! این دختر فقط یک دختر نوجوان بود.
چشمهای دختر علاوه بر نفرت، گستاخ هم شد:
میخوام کار کنم! 
نیما به حرف آمد:
نگار این چرت و پرتا چیه میگی؟
نگار گستاخ تر از گذشته ادامه داد:
مامانم مریضه؛ میخوام خرجشو در بیارم!
نیما: مگه من مُردَم؟! خودم میرم سراغ دوا درمون مامان! پولشم داریم.
نگار ریشخند زد:
مامان حتی نمیخواد تو صورت شما دو تا تف بندازه! حالا تو میخوای خرج دوا درمونشم در بیاری؟
 
 

نیما چشمهایش را از خشم روی هم فشار داد:
نِ‍...
جیغ ظریف و دخترانه نگار میان عمارت پیچید:
شناسنامه منو مامانمو بدید! 
نیما به سمتش رفت:
آروم نگار! آروم باش عزیزم!
نگار با جیغ تخت سینه نیما کوبید:
من عزیز تو نیستم! شناسناممو بده!
عارف نیما را کنار زد:
شناسنامتو نمیدم! چون لازمت نیس!
نگار: لازممه! میخوام باهاش کار کنم! به تو هم ربطی نداره.
دست عارف بالا رفت! نیما دستش را گرفت و با لحن عجیبی گفت:
بابا!
بغض نگار ترکید:
فقط همینو بلدی!
و دوید به سمت در خروجی. نیما به سمتش دوید و نگهش داشت. عارف هم نفس عمیقی کشید و از پله ها به سمت اتاقش راه افتاد.
نیما: نگار وایسا!
نگار با شتاب پسش زد:
ولم کن!
نیما اما مصرانه نگار را میان بازوهایش اسیر کرد. نگار چاره فرار نداشت. نیما روی مبل نشاندش و آب پرتقال روی میز را به اصرار بهش خوراند و ‌دو زانو ‌جلویش شروع کرد به حرف زدن:
ببین نگار؛ من درک میکنم حالتو!
نگار داد زد:
دروغ نگو! 
نیما لبخند غمگین و تلخی زد! چه این رویِ نیما جالب بود!
_: عزیزم... قربونت برم... تو میخوای واسه معالجه مامان کار کنی؟! چرا؟! مگه‌پولشو نداریم؟! نگار بینی اش را بالا کشید و توی چشمهای نیما خیره شد:
پول شما حرومه! 
نیما زانوهایش سست شد؛ این را دیدم؛ به وضوح دیدم جلوی خواهر کوچکترش کم آورد؛ بدجور کم آورد! غیرت و مردانگیِ نداشته اش نابود شد.
_: اگه...اگه حلال در آوردم‌چی؟
نگار پوزخند زد:
حروم خور عُرزَشو نداره!
حرفهایش درد و نیش داشت! 
نیما باز هم سست شد:
نگار...تو که میدونی من روانیِ تو‌ وُ مامانم؛ چرا اینجوری میکنی؟!
نگار باز هم به گریه افتاد:
مامان...حالش خوب...نیس نیما...روز به روز داره... داغونتر میشه! ... شناسناممو از بابا ...بگیر! تو رو مرگ نگار!
نیما لبش را گزید و نگار را در آغوش گرفت و سرش را بوسید:
گریه نکن! نگار من هنوز اونقدرام بی رگ نشدم که بشینم و نگا کنم تو داری کار میکنی! 
نگار خودش را بیرون کشید:
از همون روز که همدست بابا شدی رگ و پیت واسه من و مامان پاره شد نیما!
 

نیما لحظه ای چشم هایش را بست؛ دیگر کم آورده بود.
دست لرزان و ظریف نگار را فشرد:
خب چکار کنم؟ اصن...اصن مگه به تو کار میدن؟! تو فقط شونزده سالته!
نگار بینی اش را بالا کشید:
کار پیدا کردم!
ابروهای نیما بالا پرید.
نگار ادامه داد:
بابابزرگ یکی از بچه های کلاسمون نیاز به مراقبت داره! 
نیما داد زد:
همینم مونده بذارم نوکری یه پیر هاف هافو رو کنی...
نگار با گریه فریاد زد:
خب چه غلطی کنــــــــــم؟ مامانم داره میمیـــــــره...
نیما با عجز و چشمهای نمدار نگاهم کرد. راه چاره میخواست؛ 
ابرویی بالا دادم:
تو موافقِ کار کردنِشی؟ بهتر نیست یه کم به غیرتت فشار بیاری که خواهر کوچیکت نره دنبال کار؟!
نیما با دلخوری و بیچارگی نگاهم کرد و بعد چشمهای سگی اش را رو به چشهمای نگار باز کرد:
قول میدم پول غلط ندم بهتون! به جون خودت!
نگار با چشمهایی همچنان اشکین، اما با تردید نگاهش میکرد...
نیما برای بار هزارم نگار را بوسید:
هم قول دادم؛ هم قسم خوردم!
نزدیکشان شدم؛ کتف نیما را فشردم و رو به نگار گفتم:
قول میدم اگه به قولش عمل نکرد دونه دونه گیس هاش بعلاوه تموم ریش و پشماشو دونه دونه با هم بِکَنیم!
نگار باز هم محو من شد و با صدای پایینی خندید! 
نیما، ذوق زده از خنده نگار بلند شد و ضربه آرامی پشت سرم زد:
خاک بر سرت! میمُردی یه جور دیگه حرف بزنی شرف من نره زیر سوال؟!
خنده نگار شدت گرفت! 
توی دلم پوزخند زدم؛ شرف و مردانگی تو زیر سوال که نه... خودِ صورت سوال بود اصلا!
سرم را مالاندم:
زر نزن سرم رفت از جیغ جیغاتون!
برخلاف تصورم خندیدند.
نیما: خوب نقش آب هویجو این کنار بازی کردی رفیق!
به تک خندی بسنده کردم؛ سنگینی نگاه نگار اذیتم میکرد! 
نیما بلند شد و رو به نگار چشمک زد:
برم یه چیز باحال بیارم واسه آبجی جونم.
و من ماندم و یک دختر نوجوان و نگاهش‌...
سعی کردم بهش لبخند بزنم:
کلاس چندمی؟
خیره خیره نگاهم کرد:
دوم!
لبم را کج کردم:
راهنمایی؟!
_: نه... دبیرستان! دومِ ریاضی!
ابروهایم را بالا دادم:
جِدّاً؟ هم سن و سالات اصولا از ریاضی متنفرن! بعلاوه، رشته سخت و پُرکاریه!
چشمهایش رنگ ذوق گرفت و از سنگینی عجیب غریبش کاسته شد:
شما هم ریاضی خوندید؟!
_: آره!
_: وااای یعنی اگه سوالی داشتم میتونم ازتون بپرسم؟
لبهایم ریشخند زد؛ لحنم بوی تحقیر گرفت؛ او لبخند و اشتیاق تعبیرش کرد:
بپرس!
دستهایش را به هم کوبید:
آخ جون مرسی ! فکر نمیکردم نیما دوستی مثل شما داشته باشه!
لابد همه دوستان نیما را عیاش و آدم زیادی میدانست!
_: از چه لحاظ؟
 

_: کلا! اصن شما خیلی... خوب و باحالید.
این را توی همین نگاه و ملاقات اول فهمیده بود؟!
با آمدن نیما ساکت شد و‌ کمی خودش را جمع و جور کرد! 
نیما پلاستیک تقریبا بزرگی جلویش گذاشت؛ نگار خواست بازش کند که نیما آرام و دوستانه پشت دستش زد:
وایسا بینم شکمو! 
نگار دست نیما را پس زد و با دیدن پلاستیکی پر از تنقلات چشمهایش گرد و پر از ذوق‌ شد...
نیما ذوق زده از خوشحالی خواهرش گفت:
همش واسه الان نیستا! هروقت بیای اینجا میخوری!حالا بوس بده داداشی!
نگار بوسه سرسری رو‌ی گونه های نیما انداخت؛ نیما، ناراحت‌گفت:
خودتم میدونی من احمقم!
نگار خودش را به نشنیدن زد:
مرسی!
نه به داد و بیداد هایش... نه به ...!
این رفتارهایش مرا یاد آرامم می انداخت! چقدر دلم برایش تنگ شده بود! چقدر این مأموریت لعنتی بین ما فاصله انداخته بود! من ...فرشته‌... ارام! 
چقدر این تظاهرها... این خودم را [فرزاد] نشان دادنها سخت و مسخره بود! چقدر دلتنگی می آورد...
نگار، لواشکی از پلاستیک در آورد و مشغول خوردنش شد؛ پلاستیک را رو به من گرفت:
آقا فرزاد شما کدومشو دوس دارید؟! من عااااشق لواشکم!
پا روی پا گذاشتم:
خوشم از این غذاهای بیخود نمیاد!
_: شماهم مثل مامان منید! انقد از این چیزا بدش میااااد! 
لبخند کج و کوله ای نثار لبخند عمیقش کردم...
نشستن اینجا میان نگار و نیما برایم خسته کننده شده بود؛ سیگار و فندک را از جیبم در آورد! پرستیژ خاصی گرفتم و رو به نگار گفتم:
اجازه هست لیدی؟!
نگار، یک آن، بازهم مسخ من شد؛ با مِن و مِن گفت: 
خواهش میکنم!
و خیره خیره سیگار کشیدنم و خودم را نگاه کرد!
آدم فضایی بودم؟!
نیما به حرف آمد:
نگار با چی اومدی؟!
گیج و منگ جواب داد:
ها؟!
_: میگم چطوری اومدی اینجا؟!
_: آها. تاکسی گرفتم.
نیما سری تکان داد و مشغول تلویزیون دیدن شد!
من هم عاصی از نگاه های نگار سیگار را میان جا سیگاری خاموش کردم و به سمت اتاقم راه افتادم! ***
در اتاق را قفل کردم و از کشوی مخفی و جا سازی شده ی زیر میز لپتاپ را بیرون آوردم! 
برنامه را باز کردم و انگشتهایم را روی دکمه های کیبورد لغزاندم:
"الف...بازیکنای حریف قصد دارن حمل توپ کنن! از بازیکن غیر ملّی و بیگانه شون کمک میخوان!"
[ Send!]
جواب را بعد از چند ثانیه دریافت کردم:
"الف...مفهمومه ! بازیکنهای بیگانه بزودی وارد زمین میشن!"
لبخندی پر از اسودگی‌و شرارت زدم و لپتاپ را سر جای اولش برگرداندم! 
این بازی بالاخره یک روز تمام میشود! آن هم سه هیچ به نفع ما!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه cdjhxh چیست?