زندگی شیرین قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

زندگی شیرین قسمت دوم

اونروز به بعد فهميدم كه نبايد تنها جايي برم،جابر شكاك بود و من بايد اعتمادشو جلب ميكردم.تا زمانيكه تو خونه بودم شاهانه زندگي ميكردم 

اما اگه بيرون ميرفتم كتك ميخوردم.يه روز جمعه كه جابر خونه بود و داشتم حياط جارو ميكردم،پسر همسايشون روي پشت بوم خونشون داشت كفتر بازي ميكرد(پسره چهارده پونزده سالش بود)من زمانيكه ميرفتم تو حياط چادر گلدار سرم ميكردم چون تو روستا در خونه ها چوبي بود و از صبح تا غروب باز بود و ممكن بود هرلحظه كسي وارد بشه.جارو كه تموم شد رفتم دست و صورتمو بشورم يهو يكي محكم از پشت با لگد زد تو كمرم،با شدت زمين خوردم.برگشتم ديدم جابره.گفتم چرا ميزني؟گفت زنيكه هرزه داشتي براي محمود(پسربچه همسايه) دلبري ميكردي؟هرروز كه من خونه نيستم اين ساعت با هم قرار دارين؟چي ميگفت از بالا بهت؟هااااا؟من انقد از حرفش شوكه شدم كه قدرت دفاع از خودم نداشتم چه بسا كه دفاع كردنم اصلا فايده نداشت چون جابر يه بيمار جاني بود كه فقط حرفه خودشو ميزد.افتاد به جونم،اون ميزد و من از ترس ابرو جيكم درنيومد،يهو پدرشو خواهرش وارد شدن.اومدن سمت جابر.خواهرش گفت بشكنه دستت اخه حيوونم با جفتش اينكارو نميكنه.بعد اومد سمتم كمكم كرد بلند شدم.پدرشم گفت مجرد بودي دست روت بلند نكردم اما داري كاري ميكني جلو زنت بزنمت،اخه پسرجان تو چه مرگته؟ چي ميخواي از زندگي كه انقد اين بچه رو بي رحمانه ميزني؟جابر بدون هيچ حرفي از خونه رفت بيرون.منم با كمك خواهرش رفتم بالا.انقد تنم از كتكاي پي در پي در داشت كه كاملا بي حس شده بود،نميتونستم درست راه برم.نه حرف ميزدم نه اشك ميريختم اما خواهرش زار ميزد به حالم.گفت بيا چند روز بريم خونه ما.گفتم وااااي نه،ابجي بخدا جابر منو ميكشه.اون به همه مردا شك داره.گفت من باهاش حرف ميزنم ببينم چي ميگه.شب كه جابر اومد خونه دوباره افتاد به معذرتخواهي.گفتم جابر چرا به من شك داري؟من تو اين دنيا به غير از تو كسي رو ندارم،اخه اون پسره خيلي بچست،بخدا من باهاش كاري ندارم،چرا زندگي رو بهمون تلخ ميكني؟جابر اشك ميريخت و فقط عذرخواهي ميكرد.گفت ابجي ازم خواسته چند روز بري خونشون.فردا لوازمتو جمع كن ببرمت اونجا.خيلي خوشحال شدم ازش تشكر كردمو خوابيديم.صبح كه چشم باز كردم اصلا نميتونستم خودمو تكون بدم،جابر اومد بالا گفت حاضري؟گفتم انقد درد دارم نميتونم تكون بخورم.شرمنده شد گفت ميخواي فردا ببرمت؟گفتم اره امروز اصلا نميتونم تكون بخورم.اونروز كامل استراحت كردمو فرداش جابر منو برد خونه خواهرش،يكم نشست و رفت.گفت دو سه روز ديگه    ميام دنبالت.خواهرش چند وقتي ميشد كه رفته بود شهر

جابر منو گذاشتو رفتو گفت دو سه روز ديگه ميام دنبالت...اون چند روز واقعا بهم خوش گذشت،هرروز با خواهرشوهرم ميرفتيم بيرون،برام لباس بيروني و خونگي خوشگل خريده بود.جابرم بهم پول داد كه براي خودم يه تيكه طلا بخرم تا جبرانه اذيتاش بشه.شوهر خواهرشوهرم خيلي مرد خوبي بود خيلي بهم احترام ميذاشت.خلاصه اون سه روز از بهترين روزاي زندگيم شد.خيلي از خواهرشوهرم تشكر كردم واسه پذيرايي عاليش اما اون فقط حس شرمندگي داشت بخاطر كاراي برادرش،تو اون چند روز كبوديها و درد و كوفتگي بدنم كمتر شده بود.غروبِ سومين روز جابر اومد دنبالم،قرار بود شام بخوريم برگرديم خونه.من چون ميدونستم جابر به مردا حساسه جلوي دامادش چادر رنگي ميذاشتم.اون شبم سعي كردم بيشتر تو اشپزخونه باشم.يهو دامادش برگشت گفت ماشالله شيرين خانوم خيلي زحمت كشيد اين چند روز برامون،بيا شيرين خانوم يكم بشين خسته شدي.اون تعريف ميكرد و من تنم عين بيد ميلرزيد.رفتم بيرون يه نگاه به جابر انداختم ديدم بله،انباره باروته.نفهميدم چجوري شام خوردم.بعده شام راه افتاديم سمته روستا.همينكه سوار ماشين شديم جابر شروع كرد گفت خيلي خوش گذشت بهت؟دامادم خيلي مرد خوبيه نه؟خوشتيپم هست،چقدم از تو تعريف كرد! اين سه روزي حسابي براش دلبري كردي؟ لباساي راحت براش پوشيدي؟گفتم جابر خجالت بكش سه روز نبودم كه به خودت بياي اما تو متاسفانه بيماري،اينوكه گفتم شروع كرد به زدنم،انقد با پشت دستش كوبيد تو دهنم كه لبم از چندجا پاره شد،سرمو محكم ميزد به شيشه و داشبورد.ميگفت من بيمارم اره؟ميري عشق و حال بعد مياي به من ميگي بيمار؟دوباره شروع كرد به زدن.يهو تصميم گرفتم خودمو از ماشين پرت كنم بيرون،خسته شده بودم از اين زندگي نكبت كه فقط فحش و تهمت و كتك بود.دلم ميخواست برم پيش پدر و مادرم،خيلي بهشون احتياج داشتم.خيلي سريع و بدون فكر درحاليكه جابر همچنان ميزد و فحش ميداد،در ماشينو باز كردمو خودمو پرت كردم پايين.يه لحظه صداي محكم لاستيك ماشينو شنيدمو ديگه چيزي نفهميدم. وقتي بهوش اومدم جابر ديدم كه بالاسرم بود،دستم تو دستش بود و اشك ميريخت.صداش كردم گفتم جابر! گفت جانم شيرينم،خدا چرا منو از بين نميبره كه انقد ازارت ميدم،شيرين جان تو قول بده زود خوب بشي منم قول ميدم باهات بيام دكتر،خودم ميدونم مريضم،اخه ادم سالم كه زن عين دسته گلشو نميزنه.ناي صحبت كردن نداشتم فقط اروم اشك ميريختم،دلم براش ميسوخت اخه واقعا دست خودش نبود.زمانيكه بيرون نميرفتمو كنارش بودم يه تيكه جواهر بود برام،بهترين و رويايي ترين مردي كه هر زني ميخواست

پشت سرم شكسته بود و دست و پاهام زخمي شده بودن.اون موقعها تلفن نداشتيم كه به خونه خبر بديم.فرداش عصر مرخص شدم رفتيم خونه.پدر و مادرش خيلي نگران بودن.تا صداي درو شنيدن اومدن پايين،مادرش گفت دردتون به جونم ما كه نصف عمر شديم مادر كجا بودين؟تا جابر خواست حرف بزنه گفتم ببخشيد مادرجان تقصير من شد،گرسنم شده بود تو راه پياده شديم غذا بخوريم من زودتر از جابر ميخواستم برم اونطرفه خيابون كه يه ماشين بهم زد.كاملا مشخص بود باور نكردن.پدر شوهرم اومد دستمو گرفت يه نگاه تاسف بار به جابر انداختو گفت خداروشكر به خير گذشت دخترم.چند روز گذشت بايد ميرفتم درمانگاه روستا تا بخيه سرمو باز كنم.شب قبلش به جابر گفتم،گفت فردا با مادرم برو.صبح با مادرشوهرم راه افتاديم سمت خانه بهداشته روستا،بخيمو كشيدن.تو راه برگشت دايي جابر مارو ديد.شب قرار بود مادرشوهرم اينا شام برن خونشون.صدامون كرد گفت سوار شين.من به مادرشوهرم گفتم مادرجان شما كه ميدوني جابر حساسه سوار نشيم تورو خدا.گفت تو كه تنها نيستي اگه حرفي زد خودم جوابشو ميدم.گفتم باشه و سوار شديم.داييش كلي به من تعارف كرد كه شما هم بياين شب خونه ما.اما من چون ميدونستم اگه برم اونجا جابر از دماغم درمياره قبول نكردم.رسيديم خونه،عصر مادرشوهرم گفت شيرين جان من دارم ميرم خونه داداشم شايد خانومش كاري داشته باشه ميرم كمكش،پدرشوهرتم مستقيم از سركار مياد اونجا،گفتم باشه مادرجان به سلامت.وقتي رفت يه فكري به سرم زد،اجازه حمام عمومي رفتن نداشتم،اب داغ كردم تو حياط خلوت خودمو شستم موهام لخت بود نيازي به سشوار نداشتم.يكم ارايش كردم يه لباس راحت و باز پوشيدم،شام هم درست كردم كه بعده مدتها با جابر يه شب اروم و تنها داشته باشم.غروب جابر كه اومد خونه وقتي منو ديد تعجب كرد،گفت به به خانوم چه به خودش رسيده،خجالتو گذاشتم كنار رفتم دستشو گرفتم بوسش كردم بردمش بالا تو اتاقمونو........ بعد از مدتها تو اغوش هم لذت برديم،پيش خودم ميگفتم چي ميشد هميشه زندگيمون همينقدر قشنگ بود.اون شب منو جابر دوبار باهم همخوابي كرديمو به اوج لذت رسيديم،غذا خورديم و خوابيديم،موقع خواب همش ميگفت خداروشكر كه تورو دارم،مرسي واسه امشب واقعا غافلگير شدم.منم از خوشحالي جابر ذوق كردمو تو بغلش اروم خوابيدم.صبح با يه حالِ خوب از خواب بيدار شدمو به كل كاراي خونه رسيدم،بايد دوش ميگرفتم اما بازم اب داغ كردمو تو حياط خلوت خودمو شستم چون جابر نبود و اجازه بيرون رفتن نداشتم.ناهار يه چيز حاضري خوردمو براي شام كه جابر ميومد قرمه سبزي گذاشتم.عصر داشتم چرت ميزدم كه در حياط به شدت بسته شد و جابر وارد شد.....
از صداي در وحشت كردم،فهميدم بازم يه خبريه،جابر از تو حياط عربده ميكشيد شيريييييييييييين شيريييييييييييين.گفتم يا فاطمه زهرا باز چي شده كه اينجور داد ميزنه.فوري رفتم پيش مادرشوهرم.گفتم مادرجان تورو خدا نذار جابر منو بزنه.گفت همينجا كنارم بمون تكونم نخور.جابر اومد داخل گفت زنيكه هرزه مگه من تورو صدات نميكنم؟چرا جواب نميدي؟مادرشوهرم گفت چته خونه رو گذاشتي رو سرت؟جابر از خدا بترس اين دختر از صبح تا حالا پاشو از خونه بيرون نذاشته،هيچ احدي هم وارد خونه نشده،واسه چي عين گرگ زخمي زوزه ميكشي؟بي توجه به حرفهاي مادرش گفت ديروز كدوم گورستوني بودي؟با داييم بهت خوش گذشت؟حسابي براندازت كرد؟تو هم براش عشوه اومدي صداتو نازك كردي باهاش حرف زدي؟ من لال شده بودم،عين بيد ميلرزيدم،چشماش داشت از حدقه ميزد بيرون،رگ گردنش متورم شده بود،مثل يه جوجه بي پناه پشت مادرشوهرم قائم شدم.مادرشوهرم گفت تف به روت پسر اخه تو خجالت نميكشي؟داييت نزديكه هفتادسال سنشه!اين چه تهمتاييه كه به اون بنده خدا و اين طفل معصوم ميزني؟درضمن مگه شيرين تنها بود؟منم باهاش بودم،شيرين نميخواست سوار شه من بهش اصرار كردم.جابر گفت اگه عشوه نيومده چرا دايي بايد بياد بهم بگه ماشالله جابر افرين چه زن خانوم و نجيبي داره،چقدر مودب حرف ميزنه،هزارماشالله خوشگلم هست!هااااا؟چرا مامان؟چرا بايد ازش تعريف كنه؟يهو حمله كرد بهم و با لگد افتاد بجونم،مادرشوهرم ريزه ميزه بود زورش به جابر نميرسيد اما نهايت سعيشو ميكرد كه جلوشو بگيره،جابرم وقتي كتكاشو زد برگشت بهم گفت از اين به بعد اگه رو به قبله هم شدي حقي نداري از اين خونه بري بيرون،فهميييييديييييي؟ سرمو به نشانه باشه تكون دادم.مادرشوهرم بهش گفت بعضي وقتا شك ميكنم بچه پدرت باشي!ما كي به تو وحشيگري و زورگويي رو ياد داديم؟تو از كي قلبت سنگي شده؟چرا ازعذابه خدا نميترسي؟اينهمه سال دارم با پدرت زندگي ميكنم با اين همه مرد محرم و نامحرم هم صحبت شدم،اگه قرار بود پدرت منو بزنه كه تا حالا جنازمم پوسيده بود.جابر گفت من دلم نميخواد زنم با كسي حرف بزنه همينكه گفتم،بعدشم درو محكم بست و رفت.مادرشوهرم اومد سمتم بغلم كرد و به حالم اشك ريخت.بنده خدا يكسره از من معذرتخواهي ميكرد....اون شب دوباره طبق معمول جابر اومد خونه و معذرتخواهي كرد و گفت همين فردا ميرم از مخابرات به ابجيم زنگ ميزنم ميگم تو شهر برام يه دكتر روانشناسي چيزي نوبت بگيره.خيلي خوشحال شدم گفتم حتما اون روانشناس ميتونه منو نجات بده.مثل هميشه بخشيدمشو تو بغلش خوابيدم.....
جابر مرد بدي نبود فقط يه بيمار بود كه بايد درمان ميشد.اگه درمان ميشد زندگي من گلستان بود،چون هم مهربون بود هم دست و دلباز.يكسره برام پول خرج ميكرد.ولي خب چه فايده كه شانس با من يار نبود.خواهرشوهرم براي هفته بعد نوبت گرفت.يه روز تو خونه نشسته بودم سبزي پاك ميكردم جابر اومد گفت شيرين جان زنعموت اومده.گفتم اون اينجا چيكار داره؟(من بعد از عقدم اصلا خونه عموم نرفتم اونا هم يه سراغي از من نگرفتن)رفتم تو حياط،تا منو ديد نه سلامي نه عليكي گفت قابلمه هاي مسي من كه تو انباري بود تو برداشتي؟اوردي جهازي براي خودت اره؟بدو برو بيارشون.جلوي مادرشوهرم خجالت كشيدم.گفتم اخه بي وجدان من بعده عقدم اصلا پامو اونجا گذاشتم؟مادرشوهرمم گفت راست ميگه بچم اصلا از خونه بيرون نميره تازه اگه به قول تو دزدي هم كرده باشه بايد تو اين خونه بياره ديگه!پس كو؟ما چرا نديديم؟ يهو جابر گفت برو از اون شوهر معتاد و مفنگيت بپرس به زنه من تهمت نزن.زنعمو غرغركنان از در رفت بيرون.همونجا انقد دلم واسه خودم سوخت نشستم گريه كردم.جابر و مادرش سعي داشتن ارومم كنن اما نميتونستن.بهشون گفتم بعده چندماه فكر كردم اومده حالمو بپرسه اما فقط تهمت زد و رفت.جابر گفت اينا همون بهتر كه حالتو نپرسن چون جز ناراحتي و دلخوري چيزي ندارن.چندروز بود كه خونه بودمو رفتار جابر باهام عالي بود.يه روز صبح كه از خواب بيدار شدم حالت تهوع و سرگيجه داشتم،جابر گفت چي خوردي؟شايد مسموم شدي!مادرشوهرم گفت نه فكر نكنم،فكر كنم عروسم بار شيشه داره😍جابر گفت بار شيشه چيه ديگه؟گفت توي خنگ داري بابا ميشي.واااي نميدونيد جابر چقد ذوق داشت رقصاي مسخره ميكرد ميخنديد،دست ميزد،شكممو ميبوسيد.يه لحظه اشتباهي شكم مادرشو بوسيد،منو مادرشوهرم غش كرديم از خنده.من خيلي خجالت ميكشيدم،نزديكاي تولد چهارده سالگيم بود.هنوز خيلي بچه بودم.به جابر گفتم الكي ذوق نكن شايد بچه نباشه،گفت نه بابا وقتي مامانم ميگه هست يعني هسسسسسست.اصلا پس فردا كه ميخوايم بريم شهر دكتر،تورو هم ميبرم ازمايش بده.اگه جوابش مثبت بود يه سرويس طلا پيش من كادو داري.مادرشوهرم بنده خدا بلند شد برامون اسپند دود كرد گفت از چشم بد دور باشين،اين پسره من يهو جني ميشه براتون اسپند دود كنم چشم نخورين.خلاصه دو روز بعد ما راه افتاديم سمت شهر و رفتيم خونه خواهرشوهرم.جابر تا رسيد بهش گفت مژده بده كه داري عمه ميشي.خواهرشوهرم منو نگاه كرد گفت ارررررره؟😍گفتم نه ابجي جان هنوز ازمايش ندادم.گفت همين فردا صبح ميريم ازمايش بدي.اون شب جابر نميذاشت من اونجا كار كنم.ميگفت خودم همه كاراي ابجيمو انجام ميدم.
اون شب من بخاطر اينكه دوباره دعوا و كتك كاري نشه بيشتر تو اتاق يا اشپزخونه بودمو زياد جلوي حسين(شوهرخواهرشوهرم) نمينشستم.موقع شامم يه جوري نشستم كه زياد بهش ديد نداشته باشم،سرمو تا حد امكان پايين گرفتمو چادرمو كشيدم جلو،جابر كه اينارو ميديد خيالش راحت ميشد.صبح با جابر و خواهرشوهرم رفتيم ازمايشگاه كه ازمايش بدم.همينكه نشستم تا خانومه از دستم خون بگيره يه اقايي اومد ازم اسم و فاميلمو پرسيد،همونجا اشهدمو خوندم.جابر عصباني به مرده گفت من شوهرشم سوال داري از من بپرس،مرده هم گفت مگه خودش زبون نداره؟جابر خواست به مرده حمله كنه كه خواهرش جلوشو گرفت.يكساعت بعد جواب اماده شد و پرستار گفت مباركه مامان شدي.اون لحظه نميتونستم خوشحال باشم چون ميدونستم چي در انتظارمه.جابرم هيچي نگفت،فقط خواهر شوهرم گفت الهي عمه قربونش بره.تو ماشين جابر يه كلمه هم حرف نزد.رسيديم خونه رفتيم تو اتاق كه لباسمونو عوض كنيم جابر درو قفل كرد.خيلي بي مقدمه گفت همون لحظه اول كه وارد شديم ازش خوشت اومد نه؟خيلي اومد و رفت و نگات كرد،تو هم درجا بهش امار دادي،استينتو كه زدي بالا اومد دستتو ديد رفت،الان خوشحالي؟ تنم عين بيد ميلرزيد،بهش گفتم جابر جان ببين داري اشتباه ميكني،نگاه كن من الان حامله ام،نكنه منو بزني بچمون طوريش بشه هاااا،بعد خودت پشيمون ميشي.اما جابر مريض بود حرفاي منو متوجه نميشد،شروع كرد به كتك زدن،ميگفت اصلا شك دارم اين بچه من باشه،گفتم اخه بي انصاف من كه عين يه زندانيم تو اون خونه،كجا ميرم كه بهم شك داري؟ اما فقط ميزد،خواهرشوهرم هرچي التماسش كرد فايده نداشت.اخرشم وقتي خونو روي لباسم ديد ترسيد.درو باز كرد.خواهرشوهرم بهش گفت الهي بميري جنازت بياد كه انقد زجرش ندي،با دستاي خودت بچتو كشتي.من كه خونو ديدم فقط جيغ ميزدم،انقد جيغ زدم كه از حال رفتم،وقتي بهوش اومدم بيمارستان بودم.خواهرشوهرم كنارم بود گفتم ابجي بچه سقط شد؟گفت نگران نباشي عزيزم دكترا ميگن دوباره حامله ميشي،بله به همين راحتي بچم رفت.از شدته زياد لگدهايي كه به كمر و شكمم خورد بچم سقط شد.ديگه حتي ناي گريه كردن نداشتم.خواهرشوهرم گفت شيرين جان جابر به دكترا گفته از پله ها پرت شدي پايين.در باز شد و جابر اومد داخل،ازش ميترسيدم محكم دست خواهرشوهرمو گرفتم.اومد جلو،چشماش قرمز بود،معلوم بود كلي گريه كرده،ازم خواست ببخشمش.گفتم جابر همه اميده من اين بچه بود كه ازم گرفتي،تورو خدا طلاقم بده من ديگه نميخوام باهات زندگي كنم.گفت شيرين جان بخدا قول ميدم برم دكتر،بخدا من خوب ميشم.جابر زار ميزد گريه ميكرد و منم به بخت خودم لعنت ميفرستادم.......
چند روز بعد زماني كه مرخص شدم به خواهرشوهرم گفتم لطفا منو ببر خونه خودتون،من ديگه نميتونم با جابر زندگي كنم ميخوام طلاق بگيرم.بنده خدا هيچي نگفت،حتي قدرت دفاع از برادرشم نداشت چون ميدونست اون درست بشو نيست.رفت به جابر گفت فعلا بياين بريم خونه ما يكم استراحت كنيد،جابرم قبول كرد.كلا اين چند روز خيلي تو خودش بود زياد حرف نميزد.رسيديم اونجا يكم خوابيديم بيدار كه شديم جابر گفت اماده شو برگرديم روستا.گفتم من جايي نميام.گفت دلت ميخواد چندروز اينجا بموني؟گفتم نه ميخوام برم درخواست طلاق بدم.اينو كه گفتم ديوونه شد.خواست بهم حمله كنه بهش گفتم دستت بهم بخوره ميرم ازت شكايت ميكنم.خواهرشوهرمم بهش گفت تو واقعا حيا نكردي؟اين بچه رو انقد عذاب دادي خسته نشدي؟خب تو كه انقد بهش شك داري و هر روزتون جنگ و دعواست،چرا طلاقش نميدي؟مگه نميگي با نامحرم خوش و بش ميكنه؟مگه نميگي دلبري ميكنه؟خب طلاقش بده خودتو خلاص كن.يهو جابر عين يه بچه دوساله شروع كرد گريه كردن.ميگفت نه زنه من اينجوري نيست،من مريضم،من ميدونم مشكل از منه،من ميدونم اون گناهي نداره.خواهرش گفت تو كه ميدوني پس چرا خودتو درمان نميكني؟چرا دلت ميخواد اين عذابو طولاني كني؟خلاصه تصميم بر اين شد كه ما اونجا بمونيمو بريم مشاور.جلسات مشاور خيلي روي جابر تاثير داشت.مشاور پيشنهاد داد كه بريم پيش متخصص اعصاب و روان.اونجا هم دكتر چندتا قرص ارام بخش به جابر داد.ما تقريبا سي چهل روزي خونه خواهرشوهرم مونديم.تو اين مدت منو جابر به پيشنهاد مشاور خيلي از جاهاي عمومي رو با هم رفتيم.من با خيلي از مردا حرف ميزدم.گاهي وقتا جابر تندي ميكرد يا دلش ميخواست كتكم بزنه اما زود اروم ميشد.يا مثلا وقتي ميومديم خونه بهم ميگفت احساس نميكني امروز با اون مرده مانتو فروشه يكم زيادي صميمي بودي؟ يهوچشمش قرمز ميشد ولي من فوري ازش جدا ميشدم ميرفتم تو اشپزخونه و بهش ميگفتم يكم تو اتاق بمون تا اروم شي،گاهي اوقاتم اروم نميموند و مشت ميزد به ديوار و رختخوابا.يكي دوبارم اينه شكوند اما منو كتك نميزد.با ذوقه خوب شدنه جابر برگشتيم روستا.قرار شد هر دو هفته بريم شهر پيش مشاور.مادر و پدرش خيلي خوشحال شدن كه جابر درمان شده.منم به جابر گفتم بيا فكر كنيم تازه امروز عروسي كرديم.تا يك هفته از خونه بيرون نرفتم يعني كاري نداشتم كه برم.بعده يك هفته به مادرشوهرم گفتم من ميرم سرمزار پدرومادرم.رفتم يه دل سير براشون زار زدمو از زندگيم تعريف كردمو گفتم برام دعا كنن جابر خوب بشه.تو راه برگشت رفتم بقالي كه يكم ارد و شكر بخرم واسه جابر كيك درست كنم....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zengi-shirin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.17/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    محمد طاها
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه mfwvu چیست?