رمان مرگ مزمن۴ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۴

*پرش زمانی| حال*


صبح با صدای تق تقِ باز و بسته شدن درهای کابینت بیدار شدم! 
پتو را از رویم کنار زدم و بلند شدم؛ قامت ورزیده مهیار پشت کانتر خودنمایی میکرد! 
چشم هایم را با دو انگشت فشردم و با صدای گرفته و خش داری ناشی از خواب گفتم:
سلام!
مهیار برگشت و با دیدن من لبخند زد:
صبح بخیر!
*صدای قهقهه فرشته میان گوشم زنگ‌زد:
صُپِخِل شوشو!!!*
به سمت سرویس رفتم و دست و صورتم را شستم! لحظه آخر نگاهم به آینه افتاد! منِ سامانِ بی سر و سامان را نشان میداد! 
چشمهایی که سبزشان بی فروغ و کدر شده بود؛ ریشی که صورتم را گرفته بود؛ موهای نامرتب و بلند؛ شقیقه های سفید! 
توی چند هفته، چقدر پیر شده بودم! چقدر رفتن فرشته تمامِ من را شکانده بود! 
دست روی صورتم کشیدم! کِدر و زرد رنگ! چه بد ریخت شده بودم! 
این من بودم؟! کجایند روزهایی که عطر "سیلورسنت" تنم میان فضا جولان میداد! همان روزهایی که تا لباسهایم را اتو و تمی نمیکردم، کفشم را واکس نمیکشیدم از خانه جُم نمیخوردم! 
آن روزهای غرور و جوانی هم با رفتن فرشته هم رفته بودند!
آن بغض و غمِ تهِ آن جنگل سبز و بی خورشید چه میگفت دیگر؟!
لابد غم رفتن خورشیدش را... فرشته اش را فریاد میزد! 
آن کینه ی‌ کنارش چه؟! خون نیما را فریاد میزد؟!
شقیقه های سفید را کجای دلم بگذارم؟! شاید آنها حسرت بی مادری و درد آرام را به رُخِ منِ بی رنگ و رو میکشید! 
چشمهایم نم گرفت؛ گلویم سنگین شد؛ دستهایم به لرزه افتاد... من با تمام این درد ها چگونه سر میکردم؟! چگونه این لعنتی ها را علاج میکردم؟!
چقدر بی فرشتگی سخت بود... بی همسرای بودن... بی سر و ‌سامانی...!
صدای مهیار مرا از ویرانه هایِ من بیرون کشید:
دو ساعته چکار میکنی اون تو؟! بیا بیرون دیگه؛ یه صُبونه درست کردم او‌مممممم مّاه! تا لوزه المعدتم میجوی!
انگشت روی نم چشمهایم کشیدم و با لبخند تلخی بیرون رفتم! خانه غرق بوی نان تازه و پنیر و کره شده بود!


به رویش لبخند زدم:
بذار آرامو بیدار کنم.
بدونِ او که از گلویم پایین نمیرفت!
به سمت اتاقش رفتم؛ موجود کوچک و دوستداشتنیم روی تخت از سرما مچاله شده بود! روی تختش نشستم و شروع به نوازشش کردم... لبهایی که بینشان فاصله افتاده بود؛ پلکهایی که با آرامش روی هم قرار گرفته بود... موهای پریشان و خرمایی رنگ پخش شده اش روی بالشت و شانه هایی که ریتمیک تکان میخوردند مُجابم کردند که گونه اش را... موهایش را عمیق و طولانی ببوسم! 
روی بازویش را نوازش کردم:
آرام... بابایی؟! و عمل من تمام فرمولهای فیزیک را شکست وقتی هیچ واکنشی نداشت!
باز صدایش کردم؛ تکان خفیفی خورد و قوانین فیزیک همانجا ثابت ماندند‌‌. بوسیدمش:
پاشو صُبونه بخوریم! پاشو عزیزم!
زیر لب غری زد و خودش را بیشتر جمع کرد. لبخند محوی روی لبهایم نشست. 
جایی بین کتف و و پهلویش را گرفتم‌و نشاندمش...
به خودم فشردمش:
پاشو بچه خودتو لوس نکن!
لای چشمهایش را باز کرد و زیر لب صبح بخیر گفت.
همیشه همینطور بود! تا‌ دو ساعت بعد از خواب بی حال و بی حوصله بود.
نگاهی به موهای آشفته و لباس خانگی اش انداختم و تک خنده ای کردم و چشمهایش را بوسیدم:
صبحت قشنگ قشنگم!
بلند شد و از اتاق خارج شد! من هم به سمت آشپزخانه رفتم...
صدای بلند و پر نشاط مهیار، آرام را ترساند:
بــَـــــــه صبحت بخیر خانوم کوچولو!
آرام توقع نداشت این وقت صبح مهیار اینجا باشد. 
خجول از سر و وضع نامرتبش سرخ شد و سرش را پایین برد:
سلام!
خندیدم و دست روی شانه های نحیفش گذاشتم که پشت لباس گل گلی اش پنهان شده بود:
برو عشقم! برو ‌دست و صورتتو بشور بیا صبحونه!
با خجالت تند تند به سمت سرویس دوید... خنده ام شدت گرفت...
نگاهم به مهیار افتاد که با چشمهایی مهربان و لبی آغشته به لبخندِ خاصِ خودش مسیر دویدن آرامم را نگاه میکرد...
لب باز کرد:
بهش شور و عشق زندگی بده.. نذار حسرت به دلش بمونه! تو الان همه دنیای اونی! تنها کسی که داره!
من دنیای او و او دنیای من بود! تنها کسم بود و تنها کَسش بودم...
مهیار: بشین!
روی صندلی ناهار خوری نشستم و چند لقمه برای آرام گرفتم...
آرام همانطور با دست و صورت خیس روی صندلی نشست. دستمالی برداشتم و صورتش را خشک کردم.
صدای فرشته توی گوشم جولان داد:
*_:سامان؟!
_: ها؟!
_: باز گفت ها... باز گفت ها...دفعه پیش اون پاندا عَرو پرت کردم تو حلقت؛ دفعه دیگه تو‌ رو پرت میکنم تو حلق پانداعه!
خندیدم:
بیخیال بابا... ما که با هم تعارف نداریم...
نگاهم به فرشته افتاد؛ نگاه عصبی اش بین من و پاندا در نوسان بود...
قهقهه ای زدم و بوسیدمش...*
 
 

صدای مهیار مرا از آن روزهای شیرینِ بی تکرار بیرون آورد:
چاییت سرد میشه!
*پرش زمانی|گذشته*
نیما تند تند و پشت سر هم در زد؛ موبایلم را به گوشم چسباندم و باز هم تظاهر کردم. در را با شتاب باز کردم و با نگاه به نیما فهماندم چه خبرته؟!
_: for next week! It's better on monday! (دو شنبه بهتره ...برای هفته آینده )
_: ...
_: ok! See you later!
تلفن را قطع کردم که نیما خندید و گفت:
انگلیسی حرف زدنتو عشق است! حالا کی بود؟!
موبایل را روی تخت پرت کردم:
مشتریای عرب!
سرش را تکان داد و گفت:
نگارو میخوام ببرم بیرون! تو هم بیا خوش میگذره!
ابرویی بالا دادم:
حالا چیشده انقد مهربون شدی به فکر خواهرتی؟!
اخم کرد:
مرض! 
خندیدم:
چون اصرار میکنی باشه. 
با خنده عوضی ای نثارم کرد و بیرون رفت! 
تیشرت قهوه ای رنگی را با شلوار کتان کِرِمی و یک جفت کفشِ قهوه ای پوشیدم و خودم را در آینه نگاه کردم... لبخند کجی‌ روی لبهایم نشست!
از پله ها پایین رفتم به جمع دو نفرشان پیوستم!
نگار با صدایم برگشت و با دهان باز نگاهم کرد...
_: کجا میریم؟!
نیما با دیدنم سوت کشید:
از تیپ شما که معلومه قراره بریم چندتا کِیسِ مناسب پیدا کنیم...
و قهقهه زد...
دهانم را کج کردم و سعی کردم به شوخی بی مزه اش لبخند بزنم!
سوییچ را توی دستهایش چرخاند:
یه بی ام وِ جوریدم؛ لنگه ش تو دنیا نی!
نگار با ذوق گفت:
امروز با اون میریم؟!
نیما‌ چشمک زد:
آرررره!
***
نیما ماشین را پارک کرد و صدای کَر کننده موزیک خارجی را که مطمئنم حتی معنیِ مستهجنش را هم نمیدانست قطع کرد و دستش را مثل موشک به سمت بیرون برد:
بَروبکس پیاده شید؛ یه شامِ مَشتی مهمون من!
نگار از صندلی پشت جیغ زد:
من کوبیده میخواماااا...
نیما برگشت و گونه اش را کشید:
چَشم کوچولوی من!
و کُلاهِ طرح عجیب غریبش را روی سرش گذاشت و گفت:
بِپَرید پایین!
هر سه پیاده شدیم... جای دبش و سرسبزی بود! حدس میزدم میان لواسان باشیم! 
وارد رستوران شدیم و روی یکی از تخت های چوبی و مرتبش نشستیم! 
حسرت خوردم که کاش بجای نگار و نیما، فرشته و آرام کنارم باشند...
چند ماه بود که ندیده بودمشان؟! سیزده ماه و شش روز و بیست ساعت!
یک سال و شش روز و بیست ساعت! اوج ارتباطمان تلفن و ایمیل بود و بس! دو بار هم کلی هماهنگ کرده بودم با رضا که مثلا توی یک پاساژ یا هتل اتفاقی هم را ببینیم! 
آن روز توی هتل هیچوقت یادم نمیرود! ان روز آنقدر توی اتاق فرشته و آرام را توی بغلم فشردم و بوسیدمشان و آن دو گریه کردند که اشک خودم هم در آمد! چه روزی بود! شیرینی دیدار و تلخی جدایی! تف بر این مأموریت!
 
 

صدای نیما مرا از هپروت بیرون آورد: 
میگم بچه ها؛ واس شما مورد نداره که همسر آینده منم اینجا باشه؟
نگار چشمهایش را گرد کرد! 
من با پوزخند نامحسوسی شانه بالاانداختم...
پسری با لباس سنتی کنار تختمان ایستاد:
چی میل دارین؟
نیما به سمتم برگشت:
چی میخوری ؟!
بی حواس گفتم:
کوبیده!
نگار هم با تاکید و تند تند گفت:
منم کوبیده میخواما نیما!
نیما با خنده از حرف نگار رو به پسر گفت:
دو تا کوبیده با یه سلطانی! با مخلفات...
پسر سر تکان داد و رفت.
صدای نگار را از نزدیکیهای گوشم شنیدم:
شما هم کوبیده دوس دارین؟
داشت زور میزد نقطه مشترک و تفاهمی میانمان پیدا کند...
برای خیط کردنش با ریشخند معنا داری گفتم:
شانسی گفتم! 
لبخند روی لبش ماسید و چشمهای‌پر از ذوقش کِدِر شد...
نیما با خوشحالی با مزه ای گفت:
خانومم اومد!
خنده بلندی کردم و با صدای نازک دخترانه ای خودم را جمع و جور کردم:
سلام!
نیما به گرمی جوابش را داد... اما جواب من و نگار معمولی بود! پیش خودم تصور کردم نگار برمیگردد و به من میگوید عه شما هم اینجوری جوابشو دادید؟!
نگاه کوتاهی به دختر کردم! چهره اش را نمیتوانستم پشتِ آن آرایشِ زیاد و مسخره تشخیص دهم؛ لباسهایش هم که دست کمی از قیافه اش نداشت! با پوزخند سرم را پایین انداختم و سعی کردم مکالمه عشقولانه نیما و دختر را نشنوم!
صدای تو دماغی اش پوزخندم را شدیدتر کرد:
نیما عشقم معرفی نمیکنی؟!
نیما با یک دست مرا نشان داد و با دست دیگرش نگار را :
ایشون فرزاد ؛ رفیق و عزیز بنده!... ایشونم آبجی کوچولوی من؛ نگار! 
و بعد دستش را دور گردن دختر حلقه کرد:
ایشون هم عشق بنده؛ تینا خانومم!
تینا دستهایش را جلو آورد و با نگاه خاصی ابراز خوشبختی کرد. حتی نگاه به دستهای دراز شده اش نینداختم‌و زیر لب جوابش را دادم؛ او هم مثل نگار برق نگاهش خوابید ولی لبخند مزخرفش را حفظ کرد؛ دستش را به سمت نگار برد و نگار به سردی دستش را پذیرفت!
نیما نیم نگاهی بهم انداخت و خواست با چشمانش چیزی بگوید که گارسون غذا ها را آورد؛ با آرامش شروع به خوردن کردم! نگاه های زیر چشمی نگار اذیتم میکرد؛ دوست نداشتم فکر بدی راجع بهش بکنم برای همین سعی کردم فقط بخورم!
آن شب با شبهای دیگر این یک سال هیچ‌ فرقی نداشت؛ باید تظاهر میکردم و‌کردم! آن هم‌ جلوی خواهر و دوست دختر جدید نیما!
صدای دل و قلوه دادنهای مسخره نیما و تینا اعصابم را خرد کرده بود؛ نگاهی به قلیان توی دستهای تینا کردم و کفشهایم را پوشیدم.
نیما از دوست دخترش دل کند و گفت:
کجا میری فرزاد؟!
_: این اطراف قدم بزنم!
تینا: آقا فرزاد شما اصن پایه نیستیا!
 
 

نه جوابش را دادم و نه نگاهش کردم! 
آرام آرام توی باغ قدم میزدم و تصور میکردم فرشته در کنارم است؛ بطرز عجیبی میخواستمش... باید یک قرار دیگر بگذاریم؛ باید به رضا بگویم! 
صدای ظریفی اسمم را به زبان آورد:
آقا فرزاد؟!
برگشتم؛ نگار بود!دندانی ساییدم که دستهایش را جلو آورد:
گوشیتون! 
و موبایل را به سمتم گرفت...
دستم را جلو بردم تا گوشی را بگیرم که نگار زودتر رهایش کرد و موبایل روی زمین افتاد!
_: وای ببخشید!
میدانستم هیچیش نمیشود؛ پس با خیال راحت خم شدم که گوشی را بردارم؛ انگار او هم خم شده بود که دستش به مچ دستم خورد؛ مثل برق گرفته ها خودش را پس کشید! 
من هم با خونسردی موبایل لعنتی ام را برداشتم و به قدم زدن ادامه دادم! چند ثانیه بعد صدای قدم هایش را روی سنگ فرش باغ شنیدم! 
با اخم هایی در هم برگشتم:
چیز دیگه ای هم هست؟!
هول شد؛ عقب گرد کرد:
نه! 
کم کم داشتم فکرهای مزخرفی راجع بهش میکردم!
نمیخواستم بگویم ازدواج کرده ام؛ نباید میگفتم؛ این هم جزئی از تظاهراتم بود! پس چطور دست به سرش میکردم؟ بیخیال قدم زدن شدم؛ مسلما این کَنه رهایم نمیکرد!
به سمت تخت رفتم و رویش نشستم؛ تینا لوله قلیان را سمتم گرفت؛ قبل از اینکه چیزی بگوید زیر لب گفتم:
اهلش نیستم!
با تعجب دستش را پس کشید و به نیما گفت:
نیمایی نگفته بودی از این جور رفیقا داری!
نیما: چجور مثلا؟!
_: پاستوریزه و مثبت.
و خودش به حرف خوش با صدای بلندی خندید؛ طوری که توجه میزهای اطراف جلب شد؛ احساس بدی بهم دست داد؛ گشتن با افراد مفسد...خرابکار... نمیدانم!
نیما به لبخندی بسنده کرد:
نه بابا فرزاد خیلیَم باحاله! منتها اهل هرچیزی نیست!
بی توجه بهشان با موبایلم مشغول شدم! تینا ‌و نگار هم فهمیدند مثل نیما نیستم که رهایم کردند! 
عکس سه نفریمان را نگاه کردم؛ من و فرشته و آرام! 
انگشتم را نامحسوس رویش کشیدم! دلتنگشان بودم! دلم برایشان پر میکشید...
گلویم سنگین شده بود؛ چرا امشب اینطور شده بودم؟!حالم بد بود؛ دل بی صاحبم برای عزیزترین هایم بیقرار بود! 
بی اختیار سر بلند کردم و رو به نیما گفتم: 
نیما تا کِی اینجاییم؟!
ساعدش را بالا آورد و به ساعت گران قیمتش زل زد:
دوازده و نیمه؛ پاشیم...نه؟!
سری تکان دادم که تینا و نگار هم تایید کردند! *** .

نیما سرعت ماشین را بهمراه ولوم آهنگ کم کرد؛ نزدیک خانه شان بودیم؛ درست یک خیابان پایینتر!
نیما پیچید میان خیابان خانه شان که با دیدن چراغ قرمز‌ و آبی و مَردُمِ دورِ هم جمع شده دمِ خانه نیما و‌ پدرش خشکمان زد!
نیما آب دهانش را قورت داد و ترمز کرد؛ من و نگار هم پیاده شدیم؛ کسی روی برانکارد زیر ملحفه سفید بود...
نیما به سمت در رفت؛ توی حیاط هم مثل بیرون ولوله ای به پا بود! خدمتکار هق هق کنان به نیما تسلیت گفت؛ نیما بهتش زده بود... زمزمه کرد:
چیشده؟! چه خبره؟!
دیگری گفت:
آقا معتمد سکته کرد! به رحمت خدا رفت!
نگار لرزید؛ نیما چشمهایش گشاد شد و به سمت برانکادر دوید؛ ملحفه سفید را کنار زد و با دیدن عارف، همان کفتار پیر که حالا صورتش به کبودی می رفت ناباور زمزمه کرد:
بابا!
روی صورتش را بوسید و اشک ریخت. نیما پدرش را دوست داشت؟!
مرد کنار آمبولانس روی شانه های نیما زد:
پسرشون هستین؟!
نیما با همان دهان باز و چشمهای اشکی سر تکان داد.
مرد: لطفا همراهمون بیاید!
نیما باز هم سر تکان داد و به من نگاه کرد! آرام و بی رمق سمتمان آمد... رو به من گفت:
فرزاد!
دست روی شانه اش گذاشتم؛ خودش را نزدیکم کرد و به آغوشم رساند؛ شانه های لرزانش را نوازش کردم؛ یک بار توی تمام این یک سال دلم برایش سوخت؛ مثل خودم شده بود؛ یتیم شده بود! 
نیما: داداش مواظب نگار هستی؟!
اوووف!! نیما: داداش نگارو ببر پیش مامانم!
سر تکان دادم :
باشه؛ خیالت راحت!
ازم جدا شد و بسمت نگار رفت! نگار خشکش زده بود؛ نگار را بوسید و در آغوش گرفت!
نگار هم خودش از آغوش نگار بیرون آورد؛ چش شده بود؟!
از نیما سوییچ ماشین را گرفتم و خداحافظی کردم؛ توقع نداشتم نیما اینطور رفتار کند؛ اصلا انگار میدانست که عارف قرار است بمیرد!!!
رو به نگار گفتم:
بیا!
بی حرف و مسخ شده دنبالم آمد و سوار ماشین شد و حتی کمربندش را هم بست؛
اینها خانوادگی ریلکس بودند!
توی راه سکوت خاصی توی ماشین حکم فرما بود؛ صدای نگار این سکوت را شکست:
بابام بخاطر حرفای من مُرد!
سکوت کردم؛ چه میگفتم؟! چه داشتم که بگویم؟!
بی توجه گفتم:
از کجا برم؟!
آه کشید و سرش را به شیشه تکیه داد:
خیلی مونده برسیم! لواسون!
پوزخند زدم؛ چنان آه کشید فکر کردم خانه‌شان کجاست!
نزدیک چهل و پنج دقیقه بعد رسیدیم آنجایی که نگار گفت! تشکر کرد و پیاده شد! وقتی خواست در را ببندد صدایم کرد:
آقا فرزاد؟!
نگاهش کردم!
_: مامان من مریضه! بهش بگم بابام مُرده شاید حالش بد شه؛ میشه نَرید؟! من میترسم!
باز هم نگاهش کردم؛ یک جورِ بدی هم نگاهش کردم!
 

بغض کرد:
به خدا مامانم مریضه آقا فرزاد! چیزیش بشه من میمیرم! 
اشک روی صورتش چکید؛ پوفی کردم و از ماشین پیاده شدم! 
سپاسِ میانِ نگاهش شرمنده ام کرد؛ کلید را در دروازه بزرگ چرخاند؛ بر خلاف تصورم نه بوی گل پیچید زیر بینی ام؛ نه بوی عطر! 
فقط صدای خرد شدن برگ و هاپ هاپ سگ به گوشم میخورد!!!
چراغ خانه خاموش بود! نگار درِ آن را هم باز کرد!! تاریکیِ خانه یک جور خاصی بود! تاریکی محض نبود و نور کمرنگ اما موثری توی اتاقها راه پیدا کرد؛ نگار کوله اش را روی زمین انداخت و به سمت آشپزخانه رفت؛ خانه یک جوری بود! خلوت و تاریک!
با یک لیوان اب و چند بسته قرص بیرون آمد و به سمتِ اتاقی رفت! همزمان گفت:
بفرمایید بشینید اقا فرزاد!
از خدا خواسته خودم را روی مبل رها کردم! خواستم ساعدم را بالا بیاورم که ساعت را ببینم اما با صدای جیغ خشکم زد!
پشت بندش صدای ضجه...!
وحشتزده بلند شدم و سعی کردم منبع صدا را پیدا کنم؛ صدا از همان اتاقی می آمد که نگار میانش رفته بود!
هراسان وارد اتاق شدم؛ صدای وحشتزده جیغ نگار را واضح تر شنیدم! انجا هم تاریک بود! 
نگار وحشتزده خواست بیرون بیاید که صورتش با ضرب به سینه ام خورد!
هق زد:
م‍...م‍ا...ماما...نم...!
من هم مثل او‌ وحشت کرده بودم!
دستهای لرزانش جایی را نشانم داد؛ پِیَش را گرفتم؛ به یک ویلچر واژگون رسید؛ ویلچری روی زن!!!!
تمام دست و پایم از ترس شل شده بود؛ نگار باز هق زد...
نباید میترسیدم! نیرویی مرا به سمتِ زن کشاند؛ ویلچر را از رویش برداشتم... سرش روی زانوهایش افتاده بود! 
با ترس شانه اش را گرفتم و بلندش کردم؛ حس میکردم یک صورت زشت و کریه چشمهایش را باز میکند و دستم را گاز میگیرد! درست مثل فیلم های وحشت!! اما وقتی صورتش را بالا آوردم همه چیز عوض شد! چهره تکیده و شکسته اش، گونه های استخوانی و رنگ پریده اش مرا یاد مادرهای داغ دیده می انداخت؛ دلم لرزید! چقدر بد فکر بودم!
با یک حرکت روی ویلچر نشاندمش...
کلافه گفتم:
این خراب شده چراغ نداره؟
هق هق نگار کمرنگ تر شد... ثانیه ای بعد تق! نور تمام اتاق را در بر گرفت!
نگار اشک ریزان به سمتم آمد:
آ...قا...ف‍ر...!
هول کرده بودم:
مامانت مریضیش چیه؟!
_: س‍...سکته...ک‍ر...ده..تصا..دف... فل...ج!
بی اختیار فریاد زدم:
صداتو ببُر بذار تمرکز کنم! 
خفه شد؛ سکوت اتاق را فرا گرفت! حتی صدای نفسهایش را هم نمیشنیدم!
 

شقیقه هایم را فشردم؛ 
موبایلم را بیرون آوردم و اورژانس را گرفتم...
صدای زنگ موبایل کلافه ام کرده بود؛ اول صبحی دست از سرم بر نمیداشت... دستم را روی پا تختی کشیدم و موبایل را پیدا کردم؛ با دیدن اسم نحسش فحشی نثارش کردم و روی دایره سبز را لمس کردم:
هاااااع؟!
خنده غمگین و بیحالی کرد:
فرزاد؟!
_: میگم ها؟
دیگر خنده ای توی صدایش نبود؛ دیگر نمیخندید:
حالم خوش نی!
پتو را روی بازوهایم بالا آوردم:
_خو باشه من چکار کنم؟!
_: رفیقتم خیر سرت!
صدای پوزخندِ نکرده ام توی تمامِ رگ و پِیَم رسوخ کرد! 
واژه اش میان مغزم اکو شد... رفیق!!
روی شکم خوابیدم:
خو بگو چه غلطی کنم برات؟!
با پوزخندی محسوس اضافه کردم:
...رفیق!
_: هیچی؛ بیا اینجا پیشم...
_: حال ندارم به جون خودت! 
_: بیا دیگه فرزاد! به جون نگار بهت نیاز دارم.
_: کثافت! یه ساعت دیگه اونجام!
خنده آرامی کرد:
فرزاد!
نغ زدم:
باز چه مرگته؟!
_: همه وسایلای لازتم بیار!! اصن از این به بعد اینجا زندگی کن!!
_: نیما؟!
_: جانم؟!
_: میگم نکنه تموم اون نهصد هزار تن موادو گرفتی کشیدی؟!
قهقهه زد:
بیشرف منو بگو دارم به تو محبت میکنم!
ریشخند ز‌دم؛ وای که من محتاج محبتش بودم...!
با یک خداحافظی تلفن را قطع کردم؛ حوصله شِر و وِرهای مزخرفش را نداشتم!
***
از پله های عمارت بالا رفتم و در اتاقش را باز کردم؛ روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود!
از استشمام عطرم فهمید منِ فرزادم! روی تختش نشستم که به حرف آمد:
میخوام باهات درد و دل کنم! میشه به حرفام گوش کنی؟!
پوزخندم زدم:
چیه...چیشده؟!... نکنه با اون دختره کی بود اسمش...تارا بود طلا بود کی بود؟! نکنه باهاش به هم زدی؟!
دستش را از روی چشمهایش برداشت:
اولا هیچکدوم از این اسمای داغونی که گفتی نبود؛ دوما که اسمش تیناس؛ سوما که نخیر!!!
پوفی کردم:
خیلی خب بنال بینم چته!
او هم پوفی کشید:
قشنگ من عاشق همین محبتاتم!
حرفی نزدم و منتظر شروع درد و دل هایش شدم؛ با یک آهِ کلیشه ای شروع کرد:


_از وقتی چشم باز کردم زندگیمون غرق پول و مال و‌ مَنال بوده و هست... مامانم ناراحتی قلبی داشت؛ بابام از همون از اول توی این کار بود. قاچاق! قاچاق همه چی! از شیر بز تا جون آدمیزاد. مامانم نمیدونست؛ من و نگارم نمیدونستیم. 
تقریبا بیست سالم بود که دیپلممو به‌زور گرفتم؛ دانشگاهم رفتم به زور و اصرار مامانم...ولی همشو میپیچوندم! دهن استادارم میبستم. بابام میفهمید که میپیچونم... کم کم پی بردم داره یه کارایی میکنه! اما مامان سادم هنوز نفهمیده بود! بابام وقتی متوجه شد که من فهمیدم قاچاقچیه دهنمو با پول و کامپیوتر و هدست بست! بهش فهموندم نمیخوام درسمو ادامه بدم و آدمِ درس خوندن نیستم وارد اینکارم کرد! تقریبا بیست و چهار سالم بود که مامانم فهمید. یه سیلی زد توی گوش من؛ یه تفم انداخت تو صورت بابام! هیچوقت ضجه ها و نفرینایی که به من و بابام کرد و یادم نمیره! اون شبِ لعنتی بدترین شب عمرم بود! مامانم دست نگارو گرفت؛ میخواست از خونه بره و از بابا طلاق بگیره! نگار اون موقع بچه بود! بابام نذاشت مامانم بره؛ کتکش زد؛ میگفت تو زن منی، حق نداری بری! میگفت تو حق نداری دخترمو ازم بگیری! بابام مامانمو دوس داشت.
صدایش لرزید:
مامانم اون شب زیر دستای بابام داشت جون میداد؛ نمیتونستم حریف بابام بشم؛ فقط نگارو گرفته بودم بغلم و باهم گریه میکردیم. نگار اون شب از ترس... خودشو خیس کرد. بابام مامانمو ول کرد؛ اومد سمت ما! توی بغلم نگهش داشتم. نمیخواستم دستش به نگار بخوره. نگار تمام عشق و زندگی من بود! آبجی کوچولوی من تموم هستی من بود. 
بابا با اون چشمای به خون نشستش رو به من گفت:
این دو تا رو ببر لواسون!!
مامانم با سر و صورت خونی و کبود به زور بلند شد و نگارو ازم گرفت؛ بابام با اعصاب داغون رفت تو اتاقش!! میخواستم به مامانم کمک کنم اما اون حتی نگاهمم نمیکرد! نگار داشت از ترس میمُرد! تمام تنش خیس بود از عرق و ادرار! مامانم نگارو‌ گرفته بود بغلش؛ یکی باید خودشو بغل میکرد! سوار ماشینش شد؛ تا به خودم بجنبم راه افتاده و رفته بود!!! وحشت کرده بودم!! مطمئن بودم یه بلایی سر مامانم میاد!! سریع خودمم با ماشین رفتم دنبالش اما گمش کرده بودم! نا امید و دل نگرون برگشتم ‌خونه!!! تازه رسیده بودم که...
بغضش شکست:
از بیمارستان زنگ زدن گفتن مامانم پشت فرمون سکته کرده و با ماشین صاف رفته تو دل کامیون! نگار هم باهاش بوده اما چون عقب بوده بین فضای دو تا صندلی پشت و جلو سالم میمونه! مامانم هفت ماه توی کما بود؛ همه ازش قطع امید کرده بودن !! بابام خواب و خوراک نداشت؛ .


بغضش شکست:
از بیمارستان زنگ زدن گفتن مامانم پشت فرمون سکته کرده و با ماشین صاف رفته تو دل کامیون! نگار هم باهاش بوده اما چون عقب بوده بین فضای دو تا صندلی پشت و جلو سالم میمونه! مامانم هفت ماه توی کما بود؛ همه ازش قطع امید کرده بودن !! بابام خواب و خوراک نداشت؛ خودم بدتر! بعد هفت ماه به هوش اومد؛ اما چه به هوش اومدنی؟!
از گردن به پایین فلج شده بود؛ حتی نمیتونست صورتشو بخارونه! حتی نمیتونست حرف بزنه! 
من و بابام فکر میکردیم وقتی به هوش میاد همه چی یادش میره! اما اینطور نشد! مامانم واقعا حتی حاضر نبود ما رو نگاه کنه! نگار بدتر از اون! توی اون سن از بابام متنفر شده بود اما با من خوب بود؛ دوسم داشت! 
بابام میدونست مامانم حاضر نیست باهاش بمونه؛ ولی نمیخواست طلاقش بده؛ واقعا مادرمو دوست داشت و برای اینکه مامانم راحت باشه بردیمشون لواسون! توی همون ویلاعه...
منم تند تند بهشون سر میزدم و گهگاهی ام میموندم! وضع مامانم خیلی خراب بود؛ براش پرستار گرفتم! بابام هم بهشون سر میزد اما نمیتونست با سرمای مامان و نفرت نگار کنار بیاد و بیخیال میشد.
نفس عمیقی کشید:
زندگیمون کثیفتر شد؛ یه شب نبود که من نرم پارتی؛ بطری بطری نزنم بالا؛ بابام بدتر از خودم؛ یه شب نمیرفت فلان مهمونی مواد و مشروب خرید و فروش نمیکرد سر به بالش نمیذاشت؛ دیگه بیخیال مامانم و نگار شده بود؛ مامان و نگار هم همونطوری زندگی میکردن و مامانم گاهی وضعیتش عود میکرد گاهی هم نرمال بود...
من زندگیم هیچ نقطه ای نداشته که بخوام بهش لبخند بزنم! بچگیم که یادم نمیاد... بعدشم که اونقدر غرق پول بودیم که به هم نگاه هم نمیکردیم و بعدشم من عوضی شدم...
سرش میان دستهایش گره خورد:
قبول دارم! عوضیم! کثیفم! آدم نیستم! خلافکارم! مشروب خورم! حروم خورم! دختربازم! ولی فرزاد من اینجوری زندگی کردنو یاد گرفتم! مامانم فقط ولم کرد؛ کمکم نکرد؛ راهنماییم نکرد؛ فقط فحش داد... فقط رفت...!
فقط تقصیر اون نبودا!
پوزخند زد:
ژِنِشو داشتم!!

.

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه mgbuas چیست?