رمان مرگ مزمن۵ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۵

پرش زمانی_حال

آرام لقمه ها را پس زد:
بابایی دیگه نمیخورم! دستت درد نکنه!
قُلپ آخر چای را خوردم :
دست مهیار درد نکنه!!
آرام رو به مهیار گفت:
دستتون درد نکنه!
مهیار با لبخند پلکهایش را روی هم فشرد:
نوش جون!
آرام به سمت اتاقش رفت؛ میخواستم لقمه های ارام را جمع کنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد!
ارام از نیمه راه موبایل را گرفت و به سمتم دوید... با نفس نفس موبایل را به دستم داد!
اسم رضا روی صفحه خودنمایی میکرد:
الو؟!
سر آرام را بعنوان تشکر بوسیدم و او این بار به طرف اتاقش دوید...
رضا: سلام داداش! خوبی؟
_: مرسی... تو خوبی؟! چه خبر؟!
_: سلامتی! آرام خوبه؟!
_: آره!
لبم را تر کردم؛ برای بیانش باید زودتر از اینها اقدام میکردم:
_: میگم رضا... خوب شد زنگ زدی!
_: جانم؟! چیزی شده؟!
باید از تمام ارزوهای کودکی ام دست میکشیدم! اما حالا دیر بود! ولی آرام را هم داشتم:
میخوام استعفا بدم...!
_: استعفای چی؟!
_: اداره!!!
صدایم میلرزید؛ بغض داشتم؛ این ارزوهای لعنتی بودند که فرشته را ازم گرفتند...
مهیار خودش را مشغول نشان میداد. انگار نمیخواست صدای شکستنم را بشنود!
رضا: میخوای الان بریم؟! گلویم را خاراندم؛ این بغض لعنتی پایین نمیرفت:
آره؛ الان حاضر میشم!
_: باشه داداش؛ نیم ساعت دیگه اونجام!
_: میگم رضا؟!
_: جانم؟!
_: خودم میرم!!
خندید:
برو بابا!
و تماس قطع شد...
_: مهیار؟!
مهیار بیخیال جاشکری که از اول مکالمه مشغولش بود شد و نگاهم کرد؛
صدایم بیشتر لرزید:
دیره؟!
 
 

_: با این استعفا لااقل آرام برات میمونه!
کلافه و عصبی بلند شدم و در یخچال را باز کردم؛ تا شد آب میان گلویم ریختم؛ مگر اینطور بغضم نمیشکست!
بطری خالی را روی سینک گذاشتم:
میمونی پیش آرام تا با رضا برم اداره؟!
سرش را تکان داد و گفت:
آره...حتما!
به سمت اتاق رفتم؛ شلوار و پیراهن و کت مشکی مثل تمام این روزها لباس تنم شد؛ قاب عکس فرشته را روی میز بوسیدم و روی تخت نشستم تا مدتی بگذرد و رضا زنگ بزند؛ 
قامت نحیف و کوچک آرام توی درگاه لبخند غمگینی روی لبهایم نشاند؛ لبخندم را که دید به سمتم آمد...
روی تخت، کنار خودم نشاندمش و سرش را بوسیدم...
توی چشمهایم نگاه کرد:
بابا؟
_: جان؟
لرزش خفیف آب را میان چشمهایش احساس کردم!
_: کجا میری؟!
_: با عمو رضا میرم بیرون؛ زود میام!
چانه اش لرزید:
میای؟
تک خندی زدم:
نه میرم بمیرم!
بغضش شکست؛ نباید میگفتم؟! دستم را روی ستون فقراتش گذاشتم:
قربونت برم الهی! این سوالا چیه میپرسی؟! من کی رو دارم جز تو که تنهات بذارم؟!
بینی اش را بالا کشید؛ هق زد؛ حرفش بدجور دلم را لرزاند:
میترسم تو هم مثل مامان فرشته تنهام بذاری!!
دستم لرزید؛ صدایم... پاهایم... وجودم لرزید... این دردِ من هم بود..! این که آرام هم برود! 
_: هیچوقت چنین اتفاقی نمیفته!
دست های کوچکش دور گردنم سفت حلقه شد؛ موهایش را بوسیدم؛ زیادی عاشقش بودم! جز او‌ چه مانده بود برایم؟!
صدای زنگ آیفون بلند شد؛ خودش ازم جدا شد! باز بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم و به دست مهیار سپردمش! ***
توی اداره هم پر بود از بنر تسلیت... پچ پچ زنان... صدای تسلیت گفتن! ضربه های روی شانه؛ اغوشهای بیگانه‌.‌..!
همه تسلیت میگفتند؛ مردها گاهی دست روی شانه ام میگذاشتند؛ گاهی در آغوشم میگرفتند و من همچنان در حال مهار همان بغض مزمن بودم!
سامسونت را روی میز گذاشتم و درش را باز کردم و هر آنچه که مال من را بود را از روی میز و داخل کشو برداشتم و داخلش گذاشتم؛ یکی از عکسهای فرشته توی کشو بود؛ آن سال رفته بودیم مشهد؛ چقدر چادر بهش می آمد! 
دست بزرگی که روی شانه ام نشست عکس را مثل یک شیٔ مقدس میان سامسونت گذاشتم و درش را بستم... به سمت سرهنگ برگشتم و به زور آب دهانم را قورت دادم:
سلام!
سلام نظامی ندادم؛ پاهایم کنار هم جفت نشد؛ پنجه ام کنار شقیقه ام نیامد؛ حالم از پلیس بودن بهم میخورد...
سکوت توی اتاق بهم دهان کجی میکرد؛ صدای همهمه اداره و درینگ درینگ تلفن ها بود که دهانِ کج سکوت را صاف میکرد...!

چانه ام لرزید؛ تکانش دادم تا سرهنگ، بغض نشانش نکند!!
_: اومدم استعفا بدم...!
سرهنگ حرف نزد؛ فقط کاغذی از داخل کشو در آورد و چیزی رویش نوشت و جلوی رویم گذاشت..‌.
دلم داشت از بغض و غم میتِرِکید؛ تمام ارزوهای کودکی و نوجوانی ام با رفتن فرشته به سرانجام رسیده بود! 
دست لرزانم خودکار را گرفت و برگه را پر کرد... امضا کرد... اسم لعنتی ام را روی کاغذ نوشت و تمام شد! رفتن فرشته حتی آرزوهایم را بُرده بود!
برگه روی پرونده سبز روی میز سرهنگ نشست! شکسته و خمیده سامسونت را توی دستم فشردم و به سمت در رفتم؛ همان دست بزرگ برم گرداند؛ همان دست سَرَم را روی شانه اش گذاشت؛ همان دست سرم را نوازش کرد؛ لبهایش روی سرم بوسه زد...
و من بغضم تازه سر باز کرده بود! پیرهنش بوی بابا را میداد؛ بوی عطر مشهدی میداد؛ بابا هم همیشه عطر مشهدی میزد... بغض دیگری میان گلویم نشست... بارِ رفتنِ چند نفر را روی دوش میگذاشتم و میکشیدم؟!
پیشانی ام را بوسید؛ صدای محکم اما آرام و مهربانش میانِ گوشم جُنبید:
تیکه پاره های وجودتو جمع کن؛ یه سامان نو بساز! بذار اون پست فطرتا با شنیدن اسمت تنشون بلرزه مَرد! مرد بودی؛ مردتر شو!! بشو تکیه گاه بچت! نذار چیزی جفتتونو بلرزونه! همون قدر که تو اونو داری اونم تو رو داره! براش بشو هم مادر‌... هم پدر... پدرانه حرف میزد؛ جای پدر... جای کسی که هیچوقت نبود... کسی که حسرت بودنش روی دل من و سارا ماند؛ کسی که رفتنش... نبودش مادر را نشکاند که هیچ؛ بلند هم کرد! برایمان... برای من و سارا پدر شد و مادر ماند! من هم باید شبیه همان میشدم... پدر میماندم و مادر میشدم!
دست روی موهای گاه سفیدم کشید:
میدونم رفتنش پیرت کرد؛ میدونم دلت میسوزه از زود رفتنش...بد رفتنش...! میدونم... اما ببین؛ نذار بچتم پیر شه... نذار دل بچتم بسوزه!
سرم را بالا اورد؛ دستش دور سرم پیچید؛ بوسه اش روی پیشانی ام نشست: 
برو و خودتو از نو بساز پسر جون! نذار دوباره ویرون شی! بچتو پناه بده؛ نذار پشت درِ بی مادری یخ بزنه!
اشکم روی لبهایم نشست؛ گرما و شوری اش آشنا بود؛ همانی که چند وقت است مدام روی صورتم مینشیند:
تنهایی سخته... به قرآن سخته!
لبخند و پلک زد:
میشه پسر جون! ساختن سخته؛ موندن نه!!
باز سرم را روی شانه های قدرتمندش گذاشتم؛ نمیتوانستم ازش دل بِکَنَم! تازه پدر پیدا کرده بودم!!!
خودش فهمیده بود انگار؛ دستش ضربه آرامی پشت کمرم نشاند؛ صدای لبخند تلخش را شنیدم:
بابات خدا بیامرز همش میگفت تا میرم خونه سامان میدوه سمتم کلاهمو بگیره بره پلیس بازی کنه!
 

داشت به یادم می اورد؛ همان لعنتی ها را...همان هایی که فرشته را ازم گرفت!
تنم میان شانه هایش منقبض شد؛ دستم بازوهای کلفتش را چنگ زد... باز هم سرم را بوسید:
برو پسرم!! برو بچت چشم به راهته!
این را یک بار دیگر هم گفته بود؛ همان وقت که عملیات را نابود کرده بودم؛ همان وقت که وحشت کرده بودم؛ همان وقت که میترسیدم نیما بلایی سر ارام و فرشته بیاورد؛ سرهنگ آن روز گفته بود "زن و بچت"! حالا فرشته را کم کرده بود!
***
رو به رضا گفتم: 
رضا بیا بالا! مهیارم بالاست.‌..
_: بذار ماشینو پارک کنم باشه!
ماشین را نزدیک در خانه پارک کرد و همراهش بالا رفتم... رضا را یک جور عجیبی دوستش داشتم؛ رفیق ترین موجود زندگی ام بود! آرام و سر به زیر و جدی بود! با چهره زیبا و معصومش خودش را توی دل هرکسی جا میکرد...
کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم؛ آرام با شنیدن صدای در سرش را بالا آورد و با دیدنم با خوشحالی به سمتم دوید و توی آغوشم جا گرفت؛ 
شقیقه اش را بوسیدم:
خوش‌گذشت؟!
سرش را تکان داد:
آره؛ تازه عمو کامران مهشاد هم آورد اینجا...
لبخندی زدم و رهایش کردم؛
کامران با شنیدن اسمش به سمتم آمد و طبق معمول همدیگر را در آغوش گرفتیم؛ کامران را هم دوست داشتم؛ اما رضا یک‌چیز دیگر بود!!
مهیار هم سلام کرد و مهشاد هم به سمتمان آمد؛ طبق معمول با مزه و پر انرژی سلام کرد:
سلام عمو!
لبخندی به رویش زدم و دست روی سرش کشیدم...
سلام عمو جون! خوبی؟!
اوهومِ بامزه ای گفت و با آرام به اتاق رفتند؛ 
مهشاد دوست صمیمی آرام بود! یک دختر بامزه و پر از شیطنت که مرا به یاد فرشته می انداخت؛
همان ماده آشنا از گلویم بالا آمد و باز پسش زدم... میدانی؟!...بغض را میگویم...!
 
 

*پرش زمانی|گذشته*
دو ماهی از مرگ عارف میگذشت؛ نیما لباسهای مشکی اش را در آورده بود؛ مراسمات به مجلل ترین وضع ممکن به سر انجام رسیده بودند و همه چیز به حالت عادی اش بازگشته بود؛ با این تفاوت که نیما باید خودش مسئولیت اداره باند را بر عهده میگرفت... و رئیس باند خطابش میکردند...! من هم شده بودم معاونش!!
نیما توپ تنیس را گوشه ای پرتاب کرد و گفت:
فرزاد مشتریا هنوزم پایَن؟!
خودم را روی ‌زمین تنیس ولو کردم:
نمیدونم! اگر این بار واقعا تصمیمت جدیه جِدّاً اوکِیِش کنم! 
او هم روی زمین دراز کشید و سرش را مماس با سر من قرار داد:
آره این دفعه دیگه کلکِشو میکَنم! 
کف دستم را کنار گوشم گذاشتم و روی آرنجم تکیه دادم:
میگم نیما!
چشمهایش را بست:
هوم؟!
_: داخل، مشتری سراغ داری مگه؟!
_: آره از رفیقای بابام هستن! 
لبخند مرموزی روی لبهایم نشاندم و موبایلم را بیرون آوردم؛ نیما با تعجب گفت:
الان؟
پررنگ تر شدنِ لبخندم پاسخش را داد...
پر هیجان ‌بلند شد و با خنده خاصی گفت:
بابا ایول!!
شماره را از لیست مخاطبین پیدا کردم و مستطیل سبز را لمس کردم؛چند لحظه بعد لحن عربیِ نمادینِ پیمان را به انگلیسی پاسخ دادم:
Hello mr.Anafi! I'm Farzad Chaychi! Do you...
(سلام اقای عنافی! فرزاد چایچی هستم؛ آیا...)
حرفم را برید و با خوشحالی گفت:
Oh! Ok! How are you?
(بله شناختم! حالتون چطوره؟!)
_: Thank you!! We had some works two months ago toghether! Do you remember?!
(ممنونم! یه سری کارایی داشتیم باهم دو ماه پیش!! یادتونه؟!)
خندید:
Yessss! It canceled for your problem I think! (بله کنسل شد بخاطر مشکل شما فکر کنم!)
_Yes I'm sorry about it; For this weekend do you...
(بله بخاطرش متأسفم؛ برای آخر این هفته...)
باز حرفم را برید؛ چه اخلاق مزخرفی داشت پیمان! 
_: Of course ! We are always ready!!
(البته! ما همیشه آماده ایم!)
و پشت بندش قهقهه زد! نیما لب و لوچه اش را به نشان "چندش" جمع کرد و زمزمه کرد:
Watermelon!!
(هندونه!!!)
بی اختیار قهقهه زدم و بعد از ثابت کردن قرار آخرِ هفته تماس را قطع کردم.

با تکیه دستانم از روی زمین بلند شدم و خودم را تکاندم:
بریم تو!
نیما هم بلند شد و با هم پا به عمارت گذاشتیم... من به سمت اتاق خودم و او به سمت اتاق خودش!
میان راه به نیما گفتم:
واسه ملاقات با عربا کجا رو سراغ داری؟!
لبخند دندان نمایی زد:
یه مهمونی بزرگ توی همین عمارت!
سری تکان دادم و در اتاق را باز کردم؛ بسرعت سمت لبتاپ رفتم و تند تند دکمه های صفحه کلید را فشردم:
بازی توی زمین تیله هاست!
و پشت بندش جوابی که به دستم رسید:
همینطور استقامتی بازی کن!
لبخند مرموزی زدم... کم کم به مسابقه فینال نزدیک ‌میشدیم...!
دستم برای تایپ جلو رفت که صدای قدم هایی دلهره به وجودم ریخت؛ به سرعت لبتاپ را بستم و زیر میز انداختمش و خودم را با موبایلم مشغول نشان دادم!
در باز شد؛ لعنتی چرا نبسته بودمش؟
صدای نحسش بلند شد:
فرزاد داداش یه مین بیا کارِت دارم!
ذهنم پیش لبتاپ بود؛ اضطرابش را داشتم؛ آب دهانم را قورت دادم:
باشه برو من یه دیقه دوش بگیرم میام!
دستش را به معنای بیخیال بالا برد:
بیـــــــــا باااابا!
_: جان خودت بوی سگ مُرده میدم!
_: بابا یه دیقَس!
و دستم را کشید و از پله های عمارت پایین بُردَم! حتی در را هم نبست! میانِ دلم آشوب به پا بود؛ با دیدن دانیال، یکی از دوستان نیما بهش سلام دادم و او با لبخند عجیبی پاسخم را داد!! حس بدی داشتم؛ نمیدانم چه مرگم شده بود!
نیما بیخیال منِ مضطرب گفت:
بچه ها تولد نگار نزدیکه؛ به هوا این محموله هه وقت ندارم؛ کادوش دستتونو میبوسه!!! و با خنده و چشمکی رو به دانیال به عمارت برگشت! 
رو به دانیال گفتم:
دانی بذار من یه دیقه برم بالا ب‍...
او هم دستم را کشید؛ لعنتی ها چه مرگشان شده بود؟!
_: نیما رو میشناسی که؟! ***
*راوی سوم شخص*
نیما نگاهش را دور سالن و زبانش را دور لبش چرخاند و با لذت و غرور گفت:
عالی شد! 
سرش را بالا گرفت و رو به دخترها و پسرها گفت:
مرسی همگی!! گل کاشتید!! جبران میکنم خفن!!
صدای تعارف تکه پاره کردن هایشان سالن بزرگِ پُر شُده از شمع و ریسه های کاغذی را فرا گرفته بود...
 

تینا از جمعیت جدا شد و به نیمایی که نیشش لحظه ای بسته نمیشد پیوست...
نیما: خیلی باحال شدا... نه؟!
تینا با عشوه پلک های سنگین از آرایشش را بست و صورتش را به بازوی بزرگ نیما چسباند:
باحال چیه عشقم؟! بگو پِرفِکت!!
نیما دستش را جلو برد که موهای تینا را با دست بهم بریزد اما با دیدن مدلِشان منصرف شد و در عوض گونه اش را کشید و بوسید! 
تینا با خنده ای ملیح نوک انگشت سبابه اش را کشید روی چانه نیما:
فکر کنم فرزاد تا حالا چنین تولدی به عمرش ندیده باشه! 
نیما نامحسوس اخم کرد:
چرا؟!
_: میدونی؟ یه کم بَبو میزنه...!!!
نیما این بار آشکارا اخم کرد:
بَبو نیس؛ اعتقاداتِ خودشو داره! 
تینا ریشخندی زد و توی دلش گفت "کسی که با تو رفیقه اعتقاداتش به درد جرز دیوار هم نمیخوره!"
نیما تینا را با خودش کشید و روی صندلی نشاندَش و باز با مشروب مشغول شد! تینا هم تمامِ جام را سر کشید و با موزیکِ کَم صدایی که پخش میشد ریتم گرفت! نیما بی تفاوت مشروبش را میخورد و به دوستانش نگاه میکرد...
سالن را برای تولد فرزاد آماده کرده بودند و حالا خودشان درونش خوشی میکردند! 
بهرام دوان دوان خودش را به نیما رساند؛ بقیه آنقدر مشغول رقص و نوشیدن بودند که حواسی نمانده بود برایشان برای دیدن آن دو! 
_: نیما امید حالش بد شده باز؛ باید براش انسولین بزنم!! نیما دستش را به طرف بالا درازش کرد:
اوکی برید بالا!
بهرام با نفس نفس از نیما تشکر کرد و امیدِ تقریبا درحالِ مرگ را به بالا بُرد!
به اولین اتاقی که درش قفل نبود رفت و امید را روی تخت خواباند... تختِ اتاقِ فرزاد!!!
نیما هم وارد اتاق شد و رو به بهرامی که از ترس میلرزید گفت:
چته بابا؟! تزریق کنی بهش خوب میشه دیگه!!
بهرام بی توجه آستینِ تا شده ی امید را بالاتر برد و بساطِ تزریق را پهن کرد... دستش برای برداشتنِ پنبه روی تخت کشیده شد که بسته پنبه روی‌ زمین افتاد و تا زیر میز پیش رفت!
بهرام خواست خم شود که نیما زودتر اقدام کرد... چشمهای نیما، زیر میز برای گشتن پیِ بسته پنبه جنبید که با دیدن لبتاپی آنجا متعجب بیرونشان آورد... هم پنبه را... و هم لبتاپ را...!
توی دلش زمزمه کرد "ای ناکس!! لبتاپ داشتیو رو نمیکردی؟!"
 

پنبه را به دستِ بهرام داد و خودش را با لبتاپ مشغول کرد...به محض روشن کردنش، سیستم درخواست رمز عبور کرد؛ نیما بر شانسش لعنتی فرستاد و زیر لب فحشی نثارش کرد!! چیزی مُجابش میکرد که باید این لبتاپ را زیر و رو کند...باید...!
شقیقه هایش را میمالید... "چکار کنم" "چکار کنم"؟!
"باید بازش کنم"
"باید باز شه" "هک" "خودشه!"
"بردیا"!!!
لبخندی از خوشحالی و خباثت زد و از اتاق بیرون رفت و پله ها را گذراند؛ چشم‌ چرخاند تا پیدایش کند!
با دیدن پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای که جام به دست مشغول صحبت با کسی بود چشمهایش برق زد؛ تا به حال اینطور از دیدن بردیا خوشحال نشده بود!
به سمتش رفت و با لحن خاص و محترمانه ای گفت:
بردیا جان! میشه لطف کنی چند لحظه بیای؟!
"بردیا جان" از پسری که تا به حال مشغول صحبت باهاش بود دِل کَند و قدمی به سمت نیما برداشت؛ 
_: باز کارِت کجا گیر کرده اینجوری سراغمو میگیری؟!
نیما خندید و دست های استخوانی بردیا را کشید به سمت پله ها:
آی قربون آدم‌ چیزفهم!
بردیا بی اختیار ریشخندی زد و پررویی نثار نیما کرد! 
اتاق خالی بود؛ امید و بهرام انگار به مهمانی بازگشته بودند؛ حتی مرگ هم نمیتوانست حریف عیاشی و علّافیشان شود! 
نیما با هیجان در اتاق را قفل کرد و رو به بردیا گفت:
ببین یه مورد اِمِرجِنسی!!! باس زحمتِ هکِ یه لبتاپو بکشی!
بردیا بی تفاوت دستش را تکان داد و گفت:
بده!
نیما چشمهایش را گرد کرد:
میگم بشین لبتاپَ رو هک کن تو میگی...
بردیا نگاه خاصی بهش کرد و گفت:
باشه خندیدیم!!! حالا لبتاپو بده بیاد!
نیما اخمی کرد و گفت: 
یُبس!!
بردیا ریشخند دیگری زد و لبتاپ را از نیما گرفت! 
بی وقفه روی تخت نشست و مشغول شد؛ نیما هم قدمی برداشت و خواست کنارش بنشیند که با سوزش عجیبی که در پاشنه پایش حس کرد تقریبا یک آن از جا "پرید" و آخِ بلندی گفت!
بردیا سرش را از لبتاپ بیرون آورد :
چته چرا رم کردی؟!
نیما لَب گزان، به کنار خم شد و با دیدنِ سُرنگِ لِه زیر پایش تمامِ دودمانِ بهرام و امید را به فحش بست و سرنگ را به سطل آشغال کوچکِ توی اتاق پرتاب کرد! 
بردیا باز مشغول شد و زیر لب گفت:
ایدز نگیری سَقَط نشی صلوات!!
نیما صلواتی را هم که درست نمیتوانست بگوید را بلند و نصفه و نیمه گفت و بردیای به قولِ خودش یُبس را به خنده انداخت! 
با غرولند ادامه داد:
کورَن نمیبینَن آشغالدونی به اون گندگیو!
 

بردیا خیره به مانیتور لب زد:
تو که کورتَری! با اون چشای ورقلمبیدت نمیتونی اونو ببینی، دیگه چرا به اون دوتا بدبخت گیر میدی؟!
نیما "برو بابا"یی در جواب نثارش کرد و بردیا هم به کارش ادامه داد... موبایلش را در آورد و نگاهش را بین لبتاپ و موبایلش میچرخاند؛ بعد از چند دقیقه پوفی کشید و گفت:
چه سگ رمزیه این!
نیما تک خندی زد و گفت:
ها وا نمیشه؟!
بردیا خیره به صفحه زمزمه کرد:
وازِش میکنم!
نیما که از این چیزها سر در نمی آورد با هیجان به بردیا و لبتاپ و بَند و بساطِ کنار دستش خیره شده بود...
بردیا بعد از چند دقیقه لبخندی زد و با ابرویی که از افتخار و غرور بالا رفته بود لبتاپ را به سمت نیما برگرداند:
بفرما!
نیما نیشش را گشاد کرد و‌ لبتاپ را جلویش گذاشت و به دِسکتاپ خیره شد؛ وقتی مورد عجیبی آنجا ندید کنجکاوی اش بیشتر از گذشته قلقلکش داد تا پا پیش به سمت فایلهای شخصی بگذارد!
به محضِ کلیک، کادر تو خالی مستطیلی دوباره باز شد و رمز عبور دیگری خواست!
نیما ضربه خفیفی به لبتاپ وارد کرد:
اَه این سَگ مَصَّبَم رمز میخواد!! انگار بمب اتم قایم کرده توش!
و لبتاپ را به سمت بردیا هول داد؛ بردیا با تعجب گفت:مال کیه لبتاپه؟!
_: کاریت نباشه فقط بازش کن!
بردیا اخم کرد:
تا ندونم مال کیه بازش نمیکنم! سَرَم مثِ تو ‌واسه دردسر و آبروریزی درد نمیکنه!
نیما چشمهایش را ریز کرد و با دست، ضربه آرامی پشت گردن بردیا وارد کرد:
شینیم مینیم بابا! چه تیریپ مثبتم میاد واسه من! کارتو بکن پولتو بگیر! باقیش به تو چه؟! بردیا لبش را کج کرد:
چقد میدی؟
_: چقد میخوای؟!
بردیا بعد از نیم نگاهی به لبتاپ، رو به نیما گفت:
این لبتاپ و این سیستم امنیت واسه یه آدم عادی نیس!!!
 

نیما با خودش فکر کرد فرزاد که فرد خاصی نیست! پس این رمز عبورها... لبتاپ... چه میگویند؟!
بردیا ادامه داد:
بَرا یه آدم حسابیه! و چیزی داخل لبتاپ هست حتما که اینطور براش قفل و بند گذاشته! چه میدونم... دکتری... مهندسی...پلیسی...مخترعی... چیزیه صاحبش!
نیما لب پایینش را مکید و به نشان ندانستن شانه ای بالا انداخت!
بردیا کلافه گفت:
خب بگو بَرا کیه!! نیما حیران نشست روی تخت:
فرزاد!!
جفت ابروهای بردیا بالا پریدند:
اُ! تو از کجا پیداش کردی؟
_: زیر میز بود!! بردیا باز پوست لبش را گزید و ‌دوباره مشغول شد؛ صدای موزیک و همهمه ی بچه ها هم نمیتوانست نیما را از فکر و خیال بیرون بیاورد...
بردیا سخت مشغول کار بود! نیما غر زد:
بدو دیگه تو عَم!
بردیا دکمه های کیبورد را فشرد و خیره به مانیتور رو به نیما گفت:
اینم وا شد؛ ولی نیما گمون کنم چیزای دیگشم رمز داره!! تو چیز خاصی این تو میخوای؟!
_: نه!
ریشخندی زد و ادامه داد:
میخوام بدونم تو این ماس ماسَک چیه که انقد دردسر داره!
بردیا چشمهایش را ریز کرد:
آره!! و به سراغ فایلهای دیگرِ لبتاپ رفت! انها هم رمز میخواستند؛ تک تکِ فایلها همینطور بودند...
بردیا تمامِ لبتاپ را زیر و رو کرد اما نتوانست چیزِ جالب و منحصر به فردی پیدا کند؛ هردو نا امید شده بودند و بردیا خواست با تأسف لبتاپ را رها کند که با چراغِ کوچک و سبزی که سمت راستِ صفحه نظرش را جلب کرد چشمهایش امید گرفتند و دستهایش نشانگر موس را به سمت چراغ هدایت کردند! 
به محض کلیک روی آن، سیستم رمز دیگری خواست! نیما دادی از خشم کشید که بردیا را به خنده انداخت...
نیما هم خنده اش گرفته بود:
والا! انگار حالا کیه اونجوری...
لحنش را لوس و دخترانه کرد:
"سکوریتی سیستم" میذاره!!
بردیا بلندتر خندید و به رمزگشاییِ دیگرِ لبتاپ مشغول شد!
این یکی فرق میکرد...! سخت تر و‌ گیج کننده تر بود!
.
.
.
امروز نمایشگاه بودم.. جاتون خالی :))
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ftafnn چیست?