رمان مرگ مزمن۶ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۶

نیم ساعتی گذشته بود... نیما میدانست حداکثر تا دو ساعت دیگر فرزاد و دانیال سر میرسند. دلهره و تردید عجیبی وجودش را در بر گرفته بود... فریاد خوشحالی بردیا بود که او را از جا پراند!


ـ: اوووو یِـــس!!!!
نیما با دست پشت گردن بردیا زد:
بیشعور زَهره تَرَک شدم!
ـ: جا دستت درد نکنته؟ بیا ببین چه کردم؟ عمرا کس دیگه ای میتونست بازش کنه!
نیما لبخند دندان نمایی زد و مثل بردیا به مانیتور خیره شد...
رمز باز شده بود و صفحه در حال بارگذاری بود. نگاه هیجانزده ی نیما و بردیا لحظه ای از روی پیام lOADING... اعصاب خرد کن کنار نمیرفت تا صفحه بالاخره باز شد!
پیام چند خطی ای روی صفحه عجیب برنامه عجیب تر از خودش خودنمایی میکرد:
"برای اینکه صاحب زمین فکر کنه چند هیچ جلوعه تیله ها رو جابجا کردیم؛ تابلو رو بیار پایین و پشتشو خوب ببین! 
یادت باشه ... این از سیاستهای یه بازیه!" نیما یک جوری شده بود؛ یک جور عجیبی! انگار میخواست چیزی را به خودش... به دیگران ثابت کند!! یک چیزی که می آزُردَش...!
پیام را از اول خواند؛ بعضی از واژه ها برایش گنگ بودند... زمین... بازی!! چند هیچ!!.. سیاست...!
حس عجیبی داشت؛ چیز ناخوشایندی از گلویش بالا و پایین میرفت؛ دستهایش ریتم گرفته بودند؛ قطره های عرق روی پیشانی و شقیقه اش می درخشیدند...
بلند شد و به تنها تابلوی اتاق نگاه کرد... به امتحانش که می ارزید!! برش گردانَد و پشتش را ببیند! همین! آمدیم و چیزی پشتش نبود...!
صدایی از بردیا در نمی آمد. فقط مسخ شده نیما را نگاه میکرد...
نیما روی تخت بلند شد و تابلو را پایین اورد و روی زمین گذاشت؛ با دندانک برش گرداند...
خدا خدا میکرد که آن چیزی نباشد که باید باشد... خدایی که هیچوقت در خاطر نیما نبود...!
با دیدنِ تکه کاغذی چسبیده پشتِ تابلو خشکش زد؛ 
آب دهانش را قورت داد و با دستی سرد و لرزان کاغذ را از تابلوی چوبی کَند؛
ردِ چسب روی چوب ماند و تابلوی دوست داشتنیِ مادرش را خراب کرد! شاید تنها چیزی که اکنون توی این ثانیه های نفس گیر برایش مهم نبود همین تابلوی دست ساز بود!
کاغذ انگار دورِ چند کاغذِ دیگر پیچیده بود؛ نیما آن ها را هم پاره کرد و تکه های کاغذِ درونِ پاکت، زمین ریختند؛ 
چند کاغذِ کذاییِ دیگر در چندین سایزِ مختلف!
روی زمین نشست و اولین کاغذ را برگرداند؛ کاغذ، در واقع کارت سبزِ پِرِس شده ای بود!
نگاهش روی عکس پرسنلی ثابت ماند؛ چشمهایش گشاد شد؛ لبش خشکید؛ سیبک گلویش جابجا شد؛ انگشتش لغزید و با بهت و درد عکس رفیق شفیقش را به تک تکِ سلول های بینایی اش فرو فرستاد... .


سُست و بی رمق نگاهش را به سمت مشخصات کِشاند و خواند...!
_سروان سامانِ شاهوردی
همان بود! همان فرراد! همان سامان! همان چشم ها! همان صورت! همان سگرمه ها! همان...! مَنگ و بهت زده روی زمین فرود آمد و ‌کارت از دستش افتاد؛ رمقِ دیگری برای خواندنِ کاغذهای دیگر نداشت؛
نمیخواست باور کند! نمیتوانست باور کند؛ با عقلش جور در نمی آمد! اصلا نمیفهمید! 
نمیفهمید چه شده! فقط عکس پرسنلی و اسمِ رفیقش روی کارت مُدام جلوی چشمش رژه میرفت... بغض از گلویش بالا و بالاتر می آمد؛ واژه های هولناکی توی مغزش رژه میرفتند‌... داشت خفه میشد؛ تمام وجودش را خیانت پر کرده بود و نمیدانست بشکند...انتقام بگیرد...برود...چه غلطی کند؟!
دست روی گلویش کشید؛ انگار تمامِ اکسیژنِ اتاق توی یک آن تمام شده بودند... انگار عزراییل داشت درِ اتاق فرزاد را میکوبید!
 توی چشمهایِ وِل رنگش سرخی موج میزد؛ از بغض نبود؛ از عصبانیت نبود!! از کینه بود... از انتقام... از شرارت!
تمام اعضا و جوارح بدنش از کینه تکان تکان میخوردند؛ سیاهرگِ دستها و کنار شقیقه اش خوب میزانِ شرارتش را نشان میدادند...
صدایی توی سرش میکوبید:
" خوردی؟ خوردی نیما خان؟ خوردی معتمد کوچک؟ جواب اون اعتماد مزخرفتو گرفتی؟ دیدی این یارو عم تو زرد از آب در اومد؟ حال کردی نیما خان؟‌ دیدی بهت گفتم و گوش نکردی؟... حالا کوفت کن!!"
نفس نفس میزد. با فریادی وجدانش را خفه کرد... چشمهایش را بست و فقط فکر کرد چه شد؟؟ چه شد که این مصیبت بر سرش آمد؟؟
کاش هیچوقت نمیخواست برای فرزاد خائن جشن تولد بگیرد...
کاش هیچوقت امید دیابت نداشت...
کاش هیچوقت حالش توی مهمانی بد نمیشد...
کاش هیچوقت بهرام او را به این اتاق نمی آورد...
کاش هیچوقت پنبه از دستش نمی افتاد...
کاش هیچوقت نیما خودش را دخالت نمیداد تا پنبه لعنتی را بردارد...
کاش هیچوقت لبتاپ آنجا نبود...
کاش هیچوقت نیما نمیخواست آن را ببیند و درونش را بکاود...
کاش هیچوقت بردیا توی آن مهمانی حضور نداشت...
کاش هیچوقت پول و کنجکاوی دهانش را برای مخالفت هک لبتاپ نمیبست...
کاش هیچوقت موفق نمیشد...
نیما کارتها و کاغذها را توی دست گرفت... دیگر نیازی به خواندن بقیه شان نبود! وقتی اولی اینطور شکانده بودش بعدی میکشتش دیگر...!
نفس عمیقی کشید. حس کرد شُش هایش جان گرفته... انگار خون به تمام سلولهای تنش رسیده بود... با خودش فکر کرد کاش میتوانست خون تن سامان شاهوردی را این چنین قطع کند... تنش را میان دستهایش له کند و مثل هیولای تشنه خونش را بمکد و لاشه اش را بلیسد!! و بعد سنگفرش زیر پایش بکند!

 

واژه ها بهمراه نیما شدند سر آغاز یک نفرت بی پایان! نفرتی مزمن... انتقامی هولناک! 
نیمایی که اوج زرنگی اش مخ زنی دخترها بود حالا به فکر خون خواهی و انتقام افتاده بود!
انتقام از سامان شاهوردی!!
صدایی توی مغزش اکو شد:
"سامان شاهوردی چیه پسر؟! سروان سامان شاهوردی! تازه اون دو تا آرم کنارش یادت رفت معتمد کوچک! آرم نیروی انتظامی... اون یکی چی بود؟ همون آدمکه توی آتیش؟ آتیشه سفید بود... نه؟!... عه نیما... جناب سروان که آدمک نیست... آدمه!! از آدمکا که نمیشه انتقام گرفت خره...!"
خندید و ادامه داد:
"تازه آتیش تو که سفید نیس...! مگه شیشه ای ؟؟؟"
خنده دیگری کرد:
"آتیش قرمزه پسر...نارنجی...!"
نیما داشت اتش میگرفت... این را از حتی نیم نگاهی بهش هم میشد فهمید... "نیما داشت آتش میگرفت..."
چشمهایش میسوخت... سامان چقدر آن ها را سگی یاد کرده بود...!
بردیا منگ وخیره خیره نگاهش میکرد.
نیما توی صورتش زل زد:
برو به اون مفت خورا بگو گم شن از اینجا بیرون!
بردیا گیج تر شد... انتظار چنین واکنشی را نداشت!
نیما نعره کشید و بردیا به خودش آمد و مثل برق از اتاق بیرون رفت...
صدای همهمه و اعتراض بچه ها با زمزمه هایش در هم آمیخته میشدند:
میکشمت... میکشمت مرتیکه... زنده به گورت میکنم ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه !
موبایلش راز توی جیب شلوارش بیرون آورد و با دستهای که از خشم میلرزد شماره دانیال را پیدا کرد.
ـ: الو دانیال!
ـ: سلام... چیشد؟..آما...
نیما ذوقش را برید:
کجایی؟
ـ: تو یه پاساژ... به بهونه خرید واسه نگا...
ـ: خوبه... ببین علافش کن... بیشتر!
ـ: بابا تا الانشم کلی مشکوک شده! اصلا فکر کنم فهمیده میخوایم براش ت...
شمرده شمرده گفت:
کاری که... گفتمو... بکن...! تا خودم بیام!!!
دانیال متعجب گفت:
تو دیگه واسه چی؟!
نیما با خشم تماس را قطع کرد و اولین گام انتقام را برداشت
 
 

فصل دوم ـ‌ "مرگ مزمن" ***
*راوی_اول شخص|سامان*
دلشوره و اضطراب، هنوز همراه و هم قدمِ قدم های لرزان‍َم با دانیال بود! 
قلبم بی قرار و بی رحمانه تند تند خودش را به قفسه سینه ام میکوباند؛ عقب میرفت و باز میکوباند...!
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم و روی نیمکت نشستم؛ دانیال نگاهی به من و بعد به موبایل بزرگ و نازک توی دستش کرد و گفت:
فرزاد من همین دورُ وَرام! دارم با موبایل حرف میزنم!
به اطراف نگاهی کرد و مصنوعی خندید:
میدونی که اینجا آنتن نمیده!
سری تکان دادم و توی دلم گفتم "برو بابا ضایع!"
و او به خیالِ اینکه گولم زده ازم دور شد؛ 
ویبره موبایل رانم را لرزاند؛ مضطرب تر از پیش، از جیبم در آوردمش و به شماره رضا خیره شدم؛ دستم به لرزه افتاد... خدایا خودت کمک کن!
_: الو؟!
با شنیدن نفس نفس رضا و پریشانی اش رسماً بند دلم پاره شد:
الو...سامان...
نفسی گرفت:
سامان بدبخت شدیم...
چشمهایم روی هم رفت...
_: سامان گند زدی!!!
دستم را روی سرم گذاشتم... بی رمق و ناباور، درست مثل مادر مُرده ها...
_: لو رفتیم سامان!!! همه چی به فنا رفت! باختیم سامان!!
تمام اعضا و جوارح وجودم توی یک آن منقبض شدند؛ قطرات سمج عرق از شقیقه و پیشانی ام گریختند و دستهایم سرد و سِر شدند... باخته بودم..‌‌‌.
بد هم باخته بودم...! صدایش میلرزید...بهت داشت... بغض داشت...ترس داشت:
سامان هرجا هستی برو پیِ زن و بچت! طبق نقشه شماره دو پیش برو! دست زن و بچتو بگیر و برو خونه امن! بجنب مَرد!
حیران و شرمزده و لرزان زمزمه کردم:
رضا!!
عصبی داد زد:
حرف نزن سامان... خفه شو!! فقط برو!! نیما میاد بدبختت میکنه! بدو سامان!
و قطع کرد و من بیچاره و مثل خانه خرابها بغض کردم! بدبخت شده بودم و همه را پشت بندم بدبخت کرده بودم!
نیما مرا میکشت... زنده به گورم میکرد!
میدانستم... میدانستم آشغالیست که دومی ندارد! میدانستم...!
چشمهایم سیاهی میرفت؛ سرم به زُق زُق افتاده بود؛ زانوهایم میلرزیدند؛
نگاهی به پشت سرم کردم؛ دانیال را نمیدیدم... چشمهایم را بستم و با نفس های پی در پی و عمیق سعی میکردم خودم را آرام و خونسرد کنم...
اما مگر میشد؟! همه یک سال زحمت و بدبختی ات را به فنا ببری و پشت بندش بخندی به گورش؟! مگر میشد اصلا؟!
قدم اول را برداشتم... قدم دوم را تندتر... سومی را تند تر از دومی... چهارمی تندتر شد... میدویدم... مثل سگ ترسیده بودم... خدایا بلایی سر آرام و فرشته نیاوَرَد!

از پیاده رو گذشتم و دستم را برای ماشینها بلند کردم... به وضوح میلرزیدم و نفس نفس میزدم؛ از بیچارگی بغض کرده بودم..‌. آن لحظه های لعنتی جز فرشته و آرام فکر دیگری از پا نمی انداختَم... نه آبرویی که جلوی سرهنگ و دیگران رفته بود... نه موقعیت شغلی ام... و نه هیچ چیز دیگری!! فقط خانواده ام بودند که اکنون دلم اینطور شورشان را میزد.
تاکسی زرد رنگ جلوی پایم ایستاد؛ نفس نفس زنان "دربست اقدسیه" ای زمزمه کردم و با تکان سرش خودم را داخل پراید تقریبا پرتاب کردم!
قفسه سینه ام بالا و پایین میشد؛ گلویم از شدت اضطراب و از فرط دویدن خشک شده بود! راننده صدای نفس نفس هایم را که شنید مشکوک و زیر چشمی ام نگاهم کرد؛ همین یکی را کم داشتم توی این مخمصه نفس گیر!
برای اینکه سرعتش را زیاد کند و آنطور مثل آدم ندیده ها نگاهم نکند گفتم:
آقا تندتر برو حال بابام خوش نی!
توی دلم پوزخند زدم؛ بغض هم کردم؛ بابا خودش نیست؛ نگران حالش شده ام؟!
مسیر را میتوانست تندتر طی کند اما لعنتی پایش را نمیگذاشت روی گاز!
بی طاقت گفتم:
آقا بجنب! بابام تلف شد !
کلافه گفت:
آقا پرایده؛ لامبورگینی نیس که!
چشمهایم را فشردم؛ دلِ صاحاب مُرده ام برای زن و بچه ام قرار نداشت و این مردک شور فُرقانَش را میزد؟!
مسیری که انگار حالا که دیده بود حالم راٰٰ، طاقت فرسا و طولانی طی شد و بالاخره به خانه رسیدم! 
فکر میکردم زبانم لال نیما و دار و دسته اش زودتر از من برسند...!
کرایه را روی پای راننده تقریبا پرت کردم و از ماشین بیرون زدم؛ زنگ آیفون را مثل دیوانه ها تند و تند و بی امان فشردم..‌.
_: کیه؟!
خودش بود!! فرشته زمینی ام بود... آرامش آشنایی توی تک تک سلوهایم خزید و پُرذوق و پُر بغض گفتم:
منم عشقم... منم خانومم...!
سکوتِ پشتِ آیفون را درک میکردم؛ میفهمیدم حالش را... میفهمیدم...!
_: وا نمیکنی دَرو آرامِشم؟!
زمزمه کرد:
سامان!
تند تند بغضم را قورت میدادم؛ مرد که نباید گریه کند!
بلند تر گفت:
سامان!
پُر عشق خندیدم:
پام شکست وا کن!
 

و در باز شد و من بی قرار تر از قبل حتی آسانسور را بیخیال شدم و تا خود واحد را دویدم! نفس نفسِ دیگری به سراغم امده بود... این یکی را میشناختم؛ از اضطراب نبود؛ از عشق بود؛ از شوق دیدن روی یار...! باورم نمیشد؛ خودش بود... خود خودش بود! همان که ناباور و بیقرار و دلتنگتر از من توی چهارچوب در ایستاده بود فرشته ی من بود!
به سمت او هم دویدم و درست لحظه ای که مقابلش ایستادم و مجنون و مفتون شده توی چشمهایش خیره شده بودم با هِقی پُر از عشق و دلتنگی تنش را میان تنِ لرزانم انداخت...
در خانه را با پشت پا بستم و سفت توی تنم فشردمش...
شوق وصالش توی تک تک سلولهای وجودم... قلبم... مغزم... تنم رسوخ پیدا کرده بود و عاشقتر و مجنون ترش شده بودم...!
موهایش را بوییدم...موهایش را بوسیدم‌.‌.. بغض بالا می آمد... نیا لعنتی...نیا نگذار جلویش بشکنم...!
دستهایش دورِ کمرم حلقه شد و مثل همیشه به هم نرسید ‌و من بیتاب و بیقرار تنِ ظریفش را توی تنم حل کردم...
هق هقِ لرزان و اشک های گرمی که روی پیراهنم چکه چکه میریخت دیوانه ترم میکرد؛
شقیقه اش را بوسیدم و سرش را از روی شانه هایم برداشتم؛ به چشمهای خیس و دلتنگش خیره شدم که با عشق و اشک و ناباوری نگاهم میکرد!
بغض توی چشمهایم خودش را خالی کرده بود و اشک خیس ‌و تارشان کرده بود!
بگذار هم یک بار که شده مَردِ مغرور قصه نباشم!
پیشانی اش را بوسیدم؛ با اشکِ مزاحمِ نشسته توی چشمهایم نمیشد صورت قشنگش را ببینم؛ پَسِشان زدم و زمزمه کردم:
گریه نکن قشنگم! واسه چی گریه میکنی؟!
انگار بیشتر بغض کرد؛ بلندتر هق زد:
داشتم میمُردَم از دوریت!
و سرش توی سینه ام پنهان شد؛ با کف دست روی موها و کمرش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم... رسیدم بهش... سالم بود...خوب بود... دیدمش... بوییدمش... بوسیدمش... خوب بود!! خدایا شکرت!!
صدای ریزِ دخترانه ای بهمراه بهتِ انتهایش، عشق و آرامشَم را هزاران برابر کرد:
بابا!
و صدای قدمهای تندی که به سمتم میدوید...
سرم را از روی موهای خوش عطر فرشته برداشتم ‌و به دُردانه ام خیره شدم..
 

فرشته از تنم جدا شد اما دستهایم را سفت گرفت و کنارم ایستاد.
خم شدم تا هم قد آرام شوم. با یک دست از پشت پا بلندش کردم و توی آغوش کشیدمش... دستهای نحیف و کوچکش دور گردنم و پاهایش دور کمرم حلقه شد... پی در پی بوسیدمش و عطر موهایش را بوییدم. صورت خیسش را قاب گرفتم:
خوبی عزیز بابا؟!
چانه اش لرزید... موج دیگری از اشک به چشمهایش هجوم برد و سرش را بالا برد و پایین آورد:
نه!
و بی آنکه بپرسم چرا ادامه داد:
نبودی دلم تنگ شده بود برات!!
با درد، باز به آغوش کشیدمش و او اشک هایش را خالی کرد و من باز بوسیدم و نوازشش کردم.
فرشته گفت:
مامان جون بیا پایین بابایی کمرش درد میگیره... بیا پایین برو واسه بابایی کارنامتو بیار ببینه!!
آرام سرش را از توی آغوشم بیرون آورد و اشک هایش را پاک کرد:
بابایی؟
ـ: جان دلم؟!
شوق توی چشمهایش دوید:
همه رو بیس گرفتمااا...! عمیق تر بوسیدمش:
آفرین دختر بابایی! بیارش ببینم!
و پایین گذاشتمش!
به سمت اتاقش دوید. فرشته دستم را کشید:
چرا نگفتی میای؟ سکته کردم!
با اخم ظریفی بینی اش را کشیدم:
نمیگم از این حرفا نزن؟!
خندید و گونه ام را سفت بوسید:
خو باشه غلط کردم!
بی رمق خندیدم و گونه ام را به گونه اش کشیدم... کِی از رفتنمان میگفتم؟! کِی از نیما میگفتم؟! کِی از بی عرضگی ام میگفتم؟... از دسته گلی که به آب داده بودم؟...!

با قدم های تند و صدا دار آرام، فرشته ازم فاصله گرفت و با نگاه خاصی نگاهش کرد و گفت:
بچه تو نمیدونی نخود سیا چیه؟
آرام با تعجب نگاهش کرد. خندیدم و برگه کاغذ کارنامه را از دستهای ارام کشیدم. بیست یک دست توی تمام کارنامه لبخندی روی لبم آورد و با افتخار و عشق نگاهش کردم:
آفرین آرام بابایی! جایزه بهت چی بدم اینهمه بیست گرفتی؟
با شوق نگاهم کرد:
تبلت...تبلت...!
خندیدم و به فرشته نگاه کردم. با چشم و ابرو نشان میداد که نه!... مثل همیشه...! آرام رد نگاهم را دنبال کرد، وقتی به فرشته و چشم و ابروی در حال مخالفتش رسید اخم کرد و به من گفت:
مگه خودت نگفتی اگه دختر خوبی باشم وقتی تو نیستی مامانو اذیت نکنم و معدلمو بیس شم واسم تبلت میگیری؟!
لبخندی به کودکانه هایش زدم و پیشانی اش را بوسیدم:
چرا باباجون! میگیرم برات!
فرشته معترضانه و با صدای بلندی گفت:
عهههه سامان!
آرام بی توجه به فرشته با ذوق بالا و پایین پرید و گونه ام را بوسید:
آخخخ جججووون! کِی میگیری... کِی میگیری...؟!
فرشته اخم کرد و بهش توپید:
الان نه! سال دیگه!
آرام وا رفت، بغض کرده و عصبانی رو به فرشته گفت:
همش میگی سال دیگه! 
فرشته: چون الان برات زوده!
آرام : پس چطور همه دوستام دارن فقط من ندارم؟!
فرشته: چون اونا مامان باباهاشون فرق دارن! تو آرامی... اونا خودشونن!
و به آشپزخانه رفت!
آرام با بغضی که درحال ترکیدن بود نگاه دلخوری بخاطر سکوتم بهم انداخت:
بابایی واسم نمیگیری؟!
با صدای پایینی نزدیک گوشش گفتم:
راضیش میکنم... تو چرا باهاش لج میکنی؟ آدم خوب نیس با مامانش اونجوری حرف بزنه!
 

چشمهایش را مالید:
راس میگی؟ راضیش میکنی؟!
لبخندی زدم... اصلا انگار سومین جمله ام را نشنید!
چشمهایم را روی هم فشردم:
آره.. حالا هم برو تو اتاقت تا مامانیو راضی کنم!
پر ذوق خندید و گونه ام را بوسید و به سمت اتاقش دوید... با لبخند تویآشپزخانه کنار فرشته رفتم و دستم را پشت کمرش گذاشتم. ناراحت به سمتم برگشت:
چرا بهش گفتی براش میخری؟ من این وسط نقش پشگلو ایفا میکردم؟
بلند خندیدم و لبهایم را جایی درست کنار لبش گذاشتم.
این تکیه کلام از دهانش نمی رفت که نمی رفت!
ـ: آخه من قربونت بشم! میدونم چرا میگی نه. نگران درس و مدرسه شی! دلواپس اینی از همین الان به این چیزا اعتیاد پیدا کنه... ولی ببین آرام تنهاست... تک بچست... حوصلش سر میره! 
چیزی توی گلویش تکان خورد و لبهایش را لرزاند! نمیخواستم نازا بودنش را به رخ بکشم... نمیخواستم...!
سرش را پایین انداخت و به ظاهر کاهو ها را خرد میکرد!
ناباور صدایش کردم:
فرشته!
و انگشت سبابه و شستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم:
دیوونه شدی من نبودم؟؟؟
چشمهایش توی نگاه ناباور و پر از عشق و خواستنم قفل شد. با بغض زمزمه کرد:
تبلت چنده؟!
دلم طاقت نیاورد، با خشونت مچش را به سمت خودم کشیدم و زیر گوشش خواندم:
بدم میاد که اینجوری حرف میزنی... حس میکنم از اینکه با من و زیر سقف خونه منی ناراحتی! اگه چنین چیزیه بهم بگو...!
تند سرش را بالا آورد. اشک روی صورت قشنگش میچکید:
نه به خدا! خودت میدونی که این نیس!
اشکش را با نوک انگشت شصتم پاک کردم:
اصلا هیچی نیس! من و تو هفت ساله که همراه و همدم همیم!‌ تازه عروس دوماد که نیستیم خانوم من! این حرفا چیه میزنی؟‌ ‌

فین فینی کرد و اشک هایش را از روی صورتش کنار زد:
بیخیال اصن!
لبخندی زدم و پیشانی اش را بوسیدم:
پیش مرگتم نمکِ زندگی من! تو نبودی من چیکار میکردم آخه؟!
لبخند، لبش را از هیجان و عشق وا گشود و من... بغض کردم:
فرشته..
دستش را دور گردنم حلقه کرد و با کمی پا بلندی چانه ام را بوسید!
بغض لعنتی پَس نمی رفت که نمی رفت!
***
بوی ماکارانی را با لذت توی تک تک سلولهای بینی ام فرو فرستادم و اندکی از سس کچاپ را روی بشقابم ریختم؛ چنگال را به سمت دهانم بردم و ماکارانی خوشمزه را مزه مزه کردم:
دستت درد نکنه عزیزم! خیلی خوشمزست!
توی‌چشمهایش رنگ غم نشست:
الهی بمیرم تو این چند وقت معلوم نیس چی خوردی پوست استخون شدی!
با حرص قطره ای از سس را روی بینی اش مالیدم:
میگیرم اینقد قلقلکت میدم تا...
هیعی کشید و شوک زده از کاری که کردم با شگفتی نگاهم کرد...با قهقهه چشمهای گشاد شده اش را بوسیدم؛ 
لبهایش را از حرص، غنچه و جمع کرد و لیوان آب را از روی میز برداشت و من به خیال خودم فکر میکردم می نوشَدَش! اما با خیسی که از سر تا پا احساس کردم لحظه ای از سرما و شوک هیع کوتاهی کشیدم! 
درست مثل آن لحظه ی من فرشته با تمام وجودش خندید؛ آنقدر قشنگ و از عمق دلش که سرما را فراموش کردم و با عشق خیره خیره نگاهش کردم!
با نگاهم لبخندش را جمع و جور کرد:
اِم‌چیزه... اممم!
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه cbli چیست?