رمان مرگ مزمن۷ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۷

و با لبخند خبیث و با سرعتی غیر قابل باور س‍ُس را جلوی صورتم گرفت و درش را باز کرد و...


چشمها و دهانم را بستم تا سس واردشان نشود! فرشته هم با خنده و جیغ دور صورتم میگرداند و صورتم را پر از سس میکرد! من فقط چشم بسته بودم و به خنده هایش گوش دل میسپردم و سس را روی صورتم تحمل میکردم...
صدای خنده آرام هم به خنده های فرشته اضافه شده بود! لابد انقدر جیغ زده بود و خندیده بود که آرام را هم به آشپزخانه کشاند! 
بعد از چند دقیقه که نفسم زیر سس ها بند آمده بود فرشته دست از این کار برداشت!
نه میتوانستم حرف بزنم ؛ نه چشمهایم را باز کنم! 
همانجور که از خنده ریسه میرفت دستم را گرفت و به سمتی کشاند! چند لحظه بعد صدای آب و بعدش دستی که سس ها را از روی صورتم پاک میکرد!
چند دقیقه ای که گذشت چشمهایم را با آسودگی باز کردم و به فرشته نگاه کردم! 
اب دهانش را با صدا قورت داد و لبخند دندان نمایی زد؛ با لبخند ملیحی دو دستش را سفت اسیر دستانم کردم؛ شیر آب را بستم و به بیرون آشپزخانه هدایتش کردم! 
خنده هایش بند آمده بود؛ آرام با هیجان و‌شوق نگاهمان میکرد... فرشته را به پشتی کاناپه تکیه دادم و دو دستم را کنار سرش گذاشتم؛ 
لب پایینم را توی دهان بردم و آستینهای پیراهنم را یکی یکی بالا بردم و به شوخی قولنج گردنم را شکاندم! 
صدای خنده شلیک‌وارش باز توی فضای خانه پیچید:
برو باوا حاجی واس ما شاخ بازی در نیار! نشنیدی میگن فِری خفن؟!
شانه هایم از خنده لرزید و انگشتهایم را به سمت شکمش بردم؛ با صدای بلند جیغش، گوشهایم سوت کشید و چشمهایم را بستم؛
_: سامون ناماسا اگه میخوای قلقلک بدی بگو یه مین برم دسشویی بعد بیام تا به هدفِ شومت ادامه بدی!
قهقهه زدم:
فک کنم اون سامان ناموسنه نه سامون ناماسن...
خودش هم خندید:
حرف نزن . هول شدم.
مظلوم شد و گفت:
بذار دیگه...
چشم گشودم و ابرویی بالا دادم:
عه! زرنگی؟
خندید:
ببین دقت کن! من گفتم "ناموسا" ! میدونی که بحث ناموس میاد وسط رگ گردن فری خفن چی میشه؟! عا بارکَلّا! همچین وَرچولوسِد!
بوسه ام این بار نوک بینی اش نشست و روی شکمش را قلقلک دادم... قهقهه میزد و جیغ میکشید؛
آرام هم از خنده با دو دست دلش را گرفته بود؛ دست او را هم کشیدم و کنار فرشته قلقلکش دادم! 
گوشم رسماً در حال کر شدن بود و لبهایم لحظه ای بسته نمیشد و انگشتهایم از کار نمی افتاد! 
با صدای زنگ موبایل از قلقلک دادنشان دست کشیدم! 
نایی برای فرشته نمانده بود اما با این حال گفت:
آی ایشالله تو گونیِ پشگل فرو بری سامان! لُپ درد گرفتم از بس خندیدم!


هردوشان را بوسیدم و به سمت موبایلم رفتم؛ با شماره رضا، تمام لذت هایم دود شد و رفت هوا... از فرشته و آرام فاصله گرفتم و به بالکن رفتم! 
تماس را برقرار کردم و فریاد رضا را به جان خریدم:
سامان کدوم گوری هستی؟!
_: خونه ام رضا... خونه ام!
نفسش را فوت کرد:
الهی شکر... الهی شکر! ببین سامان...!
_:...
_: جمع کنید برید همونجایی که خودت میدونی!! امن تر از اونجا برای شما نیست!
آب دهانم را قورت دادم:
رضا فرشته نمیدونه... نمیدونم چطوری ب...
صدای فریاد رضا باز هم توی مجرای شنوایی ام جولان داد:
پ داری چه غلطی میکنی توووو؟؟؟؟ چشمهایم را بستم:
رضا جای من نیستی رضا... رضا چیشد؟ چیشد اصن؟ چطور فهمیدن؟
رضا نفس نفس میزد:
هک کردن اون ماس ماسکو!‌ یکی هک کرده لبتاپو وارد سیستم شده همه چیو فهمیده! 
ـ: شماها از کجا فهمیدین؟!
ـ: تا وارد سیستم بشه دوربین بالای لبتاپ با میکروفونش روشن میشه... این واسه این بود که ما بعد از هر تماس بتونیم مطمئن بشیم تصویر، تصویر خودته!
چشمهایم را با درد بستم و سرم را به دیوار سنگی بالکن تکیه دادم:
رضا چی میشه؟؟ چی به سرمون میاد رضا؟؟ بلایی سر زن و بچم نیاد!
صدای رضا هم پر درد شد... دیگر داد نمیزد:
بهت نگفتم خودتو وارد این بازی نکن؟ نگفتم به درد این کار نمیخوری؟ 
گفته بود... گفته بود و پوزخند زده بودم آن روز... سینه ستبر کردم و گفتم چیزی نمیشه!
کلافه و پشیمان دست میان موهایم بردم:
سرهنگ چی میگه؟ بچه ها چی میگن؟!
آه کشید:
گند زدی سامان... گند!


سری از تاسف برای خودم تکان دادم و تماس را را با خداحافظی کوتاه و آرامی قطع کردم... دو دستم را روی صورتم کشیدم... جمله ها توی سرم تکان تکان میخوردند و دیوانه ترم میکردند: " چکار کنم؟" "چه خاکی بریزم تو سرم؟" "این دیگه چه بلای آسمونی بود که به سرم اومد آخه؟" "وای خدا!!" با پوفی کلافه و عصبی از جایم بلند شدم که با دیدن فرشته خشکم زد! به وضوح هول کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
ع...ع...عه اینجایی؟! جلوتر آمد و درست روبرویم ایستاد و توی چشمانم زل زد:
سامان چی رو من نمیدونم که رضا میدونه؟! خواستم گونه اش را ببوسم و با خودم فکر کردم فراموش میکند... اما صورتش را پس کشید:
سامان چی شده؟
کلافه روی پیشانی ام کوباندم:
هیچی بابا هیچی !
و داخل اتاق رفتم... پشت سرم آمد:
سامان با تو ام!
روی تخت نشستم و با بیچارگی گفتم:
هیچی فرشته جان... هیچی عزیزم! سرم درد میکنه... همین!
صورتش قرمز شد. با خشم به سمتم پا تند کرد و داد زد:
اون وقت این چه ربطی به سرررهنگ و بچه ها داره؟؟؟؟ دور دهانم را دست کشیدم. چشمهایم را بستم و لبهایم را روی هم فشردم.
فرشته داد دیگری زد:
با تو ام سامان!!! چشمهایم را با شتاب باز کردم و داد زدم:
بابا هیچی نشده!! ـ: آره منم گوشام درازه!!! ـ: ... ـ: سامان میگم بگو چه خاکی بر سرم کردی که اینجوری داشتی با رضا حرف میزدی!!! با شتاب بلند شدم و فریاد زدم:
اه... بابا من یه گندی زدم شما ها چرا دس از سرم بر نمیدارید؟؟؟ آقاااا من غلط کردم.. آقا من بیجا کردم... شکر خوردم این ماموریتو قبول کردم... آرام، سراسیمه وارد اتاق شد. بی اختیار سمت او هم داد زدم:
برو تو اتاقت!
فرشته از دادم بغض کرد:
خب بگو چیشده.. مُردم که من!

 

و بعد رو به آرام گفت:
آرام، مامان برو تو اتاقت هیچی نیست... و آرام با پنجه ای که از ترس روی لبهایش قرار گرفته بود لرزان و ترسان به اتاقش برگشت. اگر اتفاقی می افتاد... اگر خاک دیگری بر سرم میشد... چطور توی چشمشان نگاه میکردم؟؟ چطور؟؟ موهایم را از حرص کشیدم و با بیچارگی گفتم:
لو رفت فرشته... عملیاتمون لو رفت... گند زدم... ری**! فهمیدن پلیسم... فرشته حق به جانب نگاهم کرد و خودش را روی تخت ولو کرد:
پووووف همین؟! چشم هایم از تعجب گشاد شد:
چی میگی فرشته؟؟؟ شانه ای بالا انداخت! انگار نمیتوانست بفهمد چه میگویم... چه حقیقت لعنتی ای را... گندی که زده بودم را... بفهمد... درک کند... جواب بدهد!
محکم توی پیشانی ام کوبیدم:
وااای وااای !!!!! فرشته من گند زدم تو عملیاتی که قرار بود قاچاق مواد مخدر رو منحل کنه... اونوقت تو میگی همین؟؟ صدایی ازش در نیامد... مطمئنا در حال حلاجی حرفم بود... ـ: فرشته اون قاچاقچیا میان بدبختمون میکنن... باید بریم.. از اینجا بریم... دنبالمن فرشته... میدونی اگه پیدامون کنن... با "سامان"ِ مبهوت و زمزمه واری که از دهان نیمه بازش شنیدم نطقم را خفه کردم... چشمهایش را بی رمق باز و بسته کرد. از روی تخت بلند شد و به سمتم قدم برداشت:
سامان نمیفهمم!
بغض صدایش را گرفته و ارام کرده بود:
نمیفهمم سامان!
زمزمه کردم:
هیشکی نمیفهمه... هیشکی بدبختی منو نمیفهمه... حال منو نمیفهمه!
نفس بلندی کشید، یقه ام را گرفت و تخت سینه ام کوبید. صدای بلندش برگشته بود... برگشته بود تا شرمنده ام کند... تا خفه ام کند...! فریاد زد:
سامان‌‌ چــــــی‌ میـگــی سامـــــان؟! چشمهایم را بستم و دستم را روی دستش گذاشتم:
درستش میکنم فرشته! به خدا درستش میکنم!
دستش...تنش...صدایش...چشمهایش میلرزید...از بغض...از خشم‌‌... _: چیو درست میکنی؟ دقیقا چیو؟! بیچارگی توی صدایم موج میزد:
مَرد نیستم اگه درستش نکنم!
دستش را محکم روی سینه ام کوباند و فریاد زد:
مَردونگیت بخوره تو ســــَرِت! زندگیمونو به باد میدی!
چشمهایم گشاد شد؛ چیزی توی رگهایم یخ بست...منجمد شد...ایستاد... لبهایم بی رمق و مبهوت زمزمه کرد:
فرشته...! بغضش با صدای بلندی ترکید؛ حرص و خشم و عشقِ صدایش، توی گلوی من هم بغض می انداخت:
حرف نزن آقا پلیسه! حرف نزن... ببینم همَمونو میکشی آخر یا نه؟! و با قدم های تند از اتاق خارج شد و در را پشت سرش کوباند... انعکاس صدای در لحظه ای تمام خانه را لرزاند... و من هم لرزیدم... اما نه از کوبِشِ در!
از بغض لرزیدم... از پشیمانی...از دلواپسی... .
 

 دستم را روی چشمهایم کشیدم و از ته دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم.
درِ اتاق را باز کردم و به فرشته ای خیره شدم که با اشک و حرص، توی چمدان روبرویش لباس می انداخت. آرام هم بالای سرش روی تخت نشسته بود و حیران نگاهش میکرد؛ با لبخند تلخی نزدیکشان شدم و کنار فرشته نشستم؛ اندکی توجه نثارم نکرد و من با دلجویی دستم را دور کمرش حلقه کردم.
به کارش ادامه داد...چیزی تا ترکیدن بغضش نمانده بود؛ به ظاهر لباسها را توی چمدان پرتاب میکرد! اما توی دلش... بیقرار سرش را به سینه ام چسباندم و به آرام هم اشاره کردم به آغوشم بپیوندد. او هم که از دعوای چند دقیقه پیش من و فرشته ترسیده و ناراحت بود خودش را به اغوشم سپرد.
سرِ فرشته ای که روی سینه ام لرزید...دست لرزانی که چنگ زد روی پیراهنم... هِقی که به گوشم خورد دردم را بیشتر کرد؛ سرش را بوسیدم:
د آخه چته دردت تو جونم؟! هق زد:
میترسم!
_: مگه سامانت مُرده تو بترسی؟! هقی که باز زد و من مجنون را پشیمان تر از گذشته کرد... خودش گفته بود مردونگیت بخوره تو سرت... خودش!
آرام با چشمهایی ترسیده و خیس نگاهمان میکرد؛ انگشت روی صورتش کشیدم:
بابایی چند روز میریم مسافرت!
میفهمید...میفهمید اما گولش میزدم! ‌ ‌
‌ ‌*** ‌ ‌
*راوی ـ سوم شخص*
سامان با صدایی که از داخل حمام عجیب شده بود داد زد:
آخ فرشته یادم رفت حولمو بیارم. آخرش صدات کنم میاری؟! فرشته هم متقابلا از اتاق داد زد:
نه نمیارم تا از سرما اون تو کپک بزنی از بس امروز منو حرص دادی!
سامان خندید و در حمام را بست!
فرشته هم لبخندی زد و چمدان را جلوی جا کفشی کنار در گذاشت و با هیجان خاصی نزدیک آرام شد:
آرام...مامان؟
آرام سرش را از توی بسته فانی بافت بیرون آورد و به فرشته زل زد.
ـ: میخوام بابایی رو سوپرایز کنم!
ـ: چه سورپرایزی؟! فرشته خندید:
سورپرایز نه خنگولم... سوپرایز!! آرام هم خندید و فرشته با هیجان ادامه داد:
امروز تولد باباییه دیگه!
آرام دستش را روی دهانش گذاشت:
هیــــع! یادم رفته بود!
فرشته دستش را بوسید:
فدای سرت خوشگلم. من از طرف تو براش کادو میگیرم..خوبه؟
آرام که انگار فکری به سرش زده بود گفت:
مامان یه دیقه وایسا! ‌ ‌

و به سمت اتاقش دوید. بعد از چند ثانیه با چند اسکناس و سکه برگشت و جلوی پای مادرش ریخت:
مامانی با پول خودم واسه بابایی کادو بگیر!
فرشته خم شد و با قربان صدقه ارام رفتن پولها را شمرد. بعد از چند ثانیه خندید:
بچه اخه با این پنج هزار و پونصدتومن به ادم پشگلم نمیدن!
آرام لب و لوچه اش را آویزان کرد:
ینی نمیشه؟! فرشته با مهربانی خندید:
چرا عشقم با پول جفتمون میگیرم.
آرام با ذوق و شوق لبخند زد و فرشته در حالیکه به سمت اتاقش می رفت گفت:
حمومای بابا ماشالله هزار ماشااله یکی دو ساعت طول میکشه... الان که از ماموریت اومده که هیچی دیگه. میخواد پشگلای تنشو پاک کنه دیگه سه چهار روزی اون تو سر کنه!صرفه جویی مرفه جویی تو آبم حالیش نی که!! مانتوی لی و شال آبی رنگ را به تن کرد و به سمت در خانه رفت:
ما نیز زین فرصت استفاده مینموییم و برایش کادو میخریم!
آرام که از هیجان به وجد آمده بود گفت:
مامانی چیز خوشگل بگیریا!
فرشته کفشهای لی اش را به پا کرد و گفت:
حوله بابا رو گذاشتم روی تخت! هروقت خواست براش ببر.
آرام سری تکان داد و فرشته باز گفت:
دست به گاز ماز نزنیا... میترکی!
آرام خندید و فرشته با گفتن خداحافظ خوشحالی از خانه بیرون رفت... رفت و ندانست که این رفتن، بازگشتی ندارد... رفت و ندانست تولد سامان چه بر سرش آورده... رفت و ندانست عزراییل پشت در همین خانه کمین کرده... رفت و ندانست زندگیشان تنها با یک کار احمقانه سامان به گنداب کشیده میشود... رفت و ندانست...! رفت و هیچکدام از این ها را ندانست...! ‌ ‌ ‌
نیما توپ سبز تنیس را به همراه تیشرت خاکستری اش روی چمن ها پرتاب کرد و همانجا دراز کشید. رو به بردیا گفت:
اون یارو پسره چی بود اسمش... چشمهایش را کلافه بست و ادامه داد:
فردین.... چه غلطی کرد؟! ـ: دوستمو میگی؟
نیما با شنیدن واژه "دوست" پوزخندی زد:
ن پ عمتو میگم!
بردیا پشت سر نیما کوبید:
اسکول فردین کیه؟... فرامرز!
نیما کلافه و عصبی دست و سرش را تکان داد:
هر خری حالا! چکار کرد؟! ـ: چیزی که ازش خواسته بودی.
نیما منتظر نگاهش کرد و بردیا ادامه داد:
ده سالی میشه که ازدواج کرده...زنش نازاس... خندید:
ینی قشنگ زای زنشم فهمیده!
نیما نخندید. آتش دیگری توی وجودش شعله ور شده بود... فکر انتقام بیش از پیش وجودش را پر از خلا میکرد... " زن داره "
ـ: یه بچه از بهزیستی گرفتن... اونم نه ده سالشه... خود جناب سروان پدرشون به دیار حق شتافتن... باز خندید:
یارو تو هشتاد و پنج سالگی عزراییل به زور بردش. برگشته میگه به دیار حق شتافت... اینو که به زور بردن!
 

نیما عصبی نگاهش کرد. شاید اگر هر وقت دیگری بود یک ساعت به حرفش میخندید اما حالا... نیما آن نیمای گذشته نبود!
بردیا با فحشی زیر لب به نیما ادامه داد:
یه خواهر و مادر داره... تقریبا از قبل ازدواجش توی اداره پلیس مشغول به کار بوده....چیز دیگه ایم باید بگم جناب زهرمار؟!
نیما چشمهایش را ریز کرد و بی توجه گفت:
بنظرت نقطه ضعفش چیه؟!
ـ برای چی میخوای؟!
نیما ریشخندی زد و جواب داد:
میخوام یه کاری بکنم که بعدش روز به روز بمیره... میخوام آروم آروم بمیره... میخوام با پنبه سرشو ببرم!
بردیا ابرویی بالا داد:
نقطه ضعف هر مردی زن و بچشه! حریم و ناموسشه!!
نیما زبان دور لبش چرخاند:
ینی از زنش استفاده کنم؟!
بردیا شانه ای بالا انداخت:
چه میدونم!
نیما دست روی موهایش کشید و به فکر فرو رفت... " اگه از زنش استفاده کنم سامان میشکنه... میمیره... من همینو میخوام... بشکنه... نابود بشه... غرورش... وجودش بشکنه... بمیره... چکار کنم زنشو؟ بکشم؟ لوله تفنگ رو بذارم رو سرش و بوم؟! مرد؟!
بعد زنگ بزنم به سامان و قهقهه بزنم زنتو کشتم بیا؟"
صدای دیگری توی سرش نهیب میزد:
" انقد راحت نه نیما! تشنه بیارش لب رودخونه و تشنه برش گردون! مگه نمیخواستی آروم آروم بکشیش؟ خب آروم آروم باید تفنگ رو اوکی کنی دیگه پسر!"
نیما با لبخند مرموز و خبیثی که روی لبهایش نشاند صدای توی سرش را تایید کرد...
" تشنه برش میگردونم...
تشنه برت میگردونم جناب سروان!"
به سمت بردیا برگشت:
به اون پسره فرامرز بگو بیاد!
بردیا دندان تیز کرد:
پورسانت من؟!
نیما از روی چمن بلند شد:
آخر کار!
ـ: چقد؟!
ـ: شیشصد خوبه؟!
پوزخند زد:
نترکی جناب معتمد؟؟!!
نیما پوفی کرد:
هشتصد؟!
بردیای به ظاهر ناراضی قیافه اش را کج و کوله کرد:
چه کنیم دیگه؟! یه رفیق خرپول بیشتر نداریم که!
نیما باز پوزخند زد و بردیا به این فکر کرد که این روزها " رفیق خرپولش!" چه زیاد پوزخند میزند.
تیشرتش را از روی چمن برداشت و به سمت عمارتش راه افتاد.
بردیا هم شماره فرامرز را گرفت:
ـ الو فرامرز؟!
صدای کلفت فرامرز را از پشت خط شنید:
هاا؟!
بردیا بی اختیار تک خندی زد و گفت:
ها و درد! پاشو بیا اینجا خونه معتمد!
فرامرز خندید:
جـــــــون این دفعه چی کار کنم؟!
بردیا این بار بلند خندید:
ینی حال میکنم هممون...
فرامرز ادامه حرفش را گرفت و قهقهه زد:
قشنگ دو روز با نیما بگردی حله!‌‌

نیما ته مانده سومین سیگار را توی جا سیگاری پرت کرد و جفت پاهایش را روی میز گذاشت و دستش برای برداشتن چهارمین نخ سیگار پیش رفت.
چقدر عوض شده بود... چقدر عوضش کرده بودند.. "عوضی اش کرده بودند"
نمیخواست اینطور باشد. یعنی نمیتوانست...جُر بُزه اش را نداشت... نیمای علاف و عیاش را چه به انتقام؟ اگر عارف زنده بود حتما میخندید و میگفت پسرجان تو اول شلوارتو بکش بالا بعد به فکر انتقام بیفت.
و نیما عصبی میشد. به غرورش بر میخورد و از خانه بیرون می زد... غیر از این است جناب معتمد؟؟
صدای در آمد... حتی صدای در هم نتوانست او را از برداشتن سیگار بعدی منع کند. حتی صدای نکره فرامرز پشت بندش...هیچ چیز نمیتوانست جلوی نیمای اکنون را بگیرد!! ـ: بیا تو!
و در باز شد و نور اندکی به اتاق غرق در تاریکی نیما تاباند و هیکل بزرگ فرامرز را نمایان کرد.
ـ: درو ببند!
و با بسته شدن در، اتاق باز هم در حسرت روشنایی نشست.
فرامرز بینی اش را از بوی تند و انبوه سیگار و مشروب جمع کرد دستش را جلوی بینی اش تکان داد:
اوووف چه دودی راه انداختی پسر! لااقل پنجره ای دری چیزی رو وا کن خودت خفه نشی!
نیما بی توجه سیگار را روشن کرد و گفت:
به شماها یاد ندادن تو موردی که بهتون ربطی نداره دخالت نکنید؟!
فرامرز که از حرف نیما کمی عصبی و کلافه شده بود گفت:
چرا یاد دادن. منتها حواسمون نبود شما چن وقتیه سگ تَشیف دارید جناب نیما خان!
نیما بی توجه به حرف تکراری ای که این روزها نثارش میکردند رفت سر اصل مطلب. همان اصل مطلب لعنتی ای که دل سامان را میلرزاند:
میخوام دخل یکیو بیارم!
جفت ابروهای کلفت فرامرز بالا پریدند و بی اختیار از دهانش پرید:
تو؟!
و بر خلاف تصورش نیما فریاد نزد!
و فرامرز ادامه داد:
دخل کیو؟! نیما دود سیگار را هنرمندانه توی اتاق پخش کرد:
همون که آمارشو در آوردی...زنشو!
ـ: خب من چکار کنم؟!
ـ: برام بیارش!
فرامرز بی اختیار بلند خندید:
همچین جَو دادی فکر کردم میخوای بکشمش!
نیما سرش را کج و یک جور بدی نگاه فرامرز کرد:
"من" قراره بکشمش!
و توی دلش تاکید کرد: "من"!!!
فرامرز سری تکان داد و توی دلش پوزخند زد اما بروزش نداد. " تو!!!"
گفت:
اوکی اما تا مزد قبلیو نگیرم نمیتونم جدید شروع کنم.
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
میدونی؟ تمرکز ندارم!
نیما هم که پیش از این انتظار شنیدن چنین حرفی را داشت با ریشخند اسکناس های روی میز را هل داد وگفت:
این سیصد تاست... زنَرو برام بیاری میشه هفصد!
برق چشمهای فرامرز حتی توی تاریکی موهوم اتاق هم پوزخند روی لب هر بیننده ای می نشاند.
ـ: مشخصات زنَرو بده...عکسی چیزی ازش نداری؟!‌

ـ: من تو رو فرستادم آمار بگیری تو از من عکس میخوای؟!
فرامرز خندید:
والا اینا رو میذاری جلو چشم آدم، آدم مست میکنه نمیدونه چی میگه!
نیما پوزخند زد و گفت:
کی میاریش؟!
فرامرز بادی به غبغب انداخت:
همین امروز میرم سراغش!‌‌
***‌
فرشته با ذوق به دستبند چرمی که اسم سامانش روی آن طلاکوبی شده بود خیره شد و جعبه کوچکش را توی پلاستیک تیشرتی که از جانب آرام برای سامان خریده بود گذاشت.
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاد و دل توی دلش نبود برای غافلگیر کردن سامان!
با صدای تک بوق ماشینی جلوتر رفت:
اقدسیه؟
و با تکان دادن سر راننده درشت هیکلِ توی پژوی زرد رنگ در عقب را باز کرد؛ مردی که روی صندلی عقب نشسته بود خودش را به سمت درِ آن طرف بُرد و فرشته لب گزان و با گفتن "ببخشید" ِآرام و زمزمه واری سوار ماشین شد!
چند دقیقه ای گذشت و فرشته مشغول دیدن کوچه خیابانهای شهر شده بود؛ مسیر بنظرش طولانی تر از آن چه که باید شده بود و مغازه ها و اسم خیابانها برایش بیگانه شده بودند و دلهره به وجودش می انداختند!
سرش را به سمت راننده کج‌کرد:
آقا فکر کنم مسیرو اشتباه اومدید. اَقدـ...
و با نگاهی که راننده از آینه بهش کرد صدایش لرزید و به مِن مِن افتاد:
اقدسیه ب...باید...
و همان صدای لرزان هم با چرخی که پسرِ کناری اش زد لال شد!
پسر با نگاه خبیث و مرموزی دست توی جیبش برد و فرشته از ترس آب دهانش را قورت داد؛ با دیدن جسم فلزی و خاکستری رنگِ توی دستش دلش از هراس پیچ خورد و چیزی تا گلویش بالا آمد.
خیابانها خلوت تر و بیگانه تر شده بودند‌.
پسر خودش را روی صندلی سُراند و درست کنار فرشته نشست. فرشته بی اختیار با چشمهای گشاد شده و رنگی پریده به در چسبید.
پسر با ریشخند معنا داری با یک دست، سر فرشته را گرفت که فرشته با تمام وجودش جیغ زد و بغضش با صدای بلندی ترکید.
پسر سر فرشته را کف صندلی کوبید و با پشت دست توی دهانش کوبید؛ فرشته با ناله و هق خواست سرش را عقب بکشد که با شنیدن صدای خشک و خشن پسر تمام توانش دود شد و رفت هوا:
ببین کوچولو... تا اونجایی که قراره بریم ساکت مثل بچه های خوب میشینی و جفتکم نمیندازی. وگرنه مجبور میشم از راه های خشونت آمیز استفاده کنم!
و با تک خندِ راننده، ناله و هق دیگری زد.
راننده از روی صندلی جلو چسب پهن طناب قرمز و زمختی به عقب انداخت .
فرشته از ترس و شرم منقبض شد و هق زنان گفت:
ول...ولم کن...م...من...
پسر، دست فرشته را رها کرد و نوک‌چاقو را روی گردن فرشته گذاشت:
هیسسس!! گفتم دختر خوبی باش!
و با چرق چرقِ ناشی از جدا کردن چسب، دهان فرشته را بست!‌

فرشته از بیچارگی چشمهایش را بست و سعی کرد جیغ بزند.
اما به جای جیغ، صداهای نامفهومی از دهانش شنیده میشد. پسر هم از فرصت استفاده کرد و دست و پایش را از مچ بست؛
روی صندلی با دست و پا و دهان بسته افتاده بود و هرچه تلاش میکرد نمیتوانست سرش را بالا بیاورد تا به احد الناسی التماس کند که کمکش کند.
دستش را بالا اورد تا به شیشه ضربه بزند که پسر دستش را گرفت؛ با هق پاهایش را بالا آورد تا کسی مچِ بسته با طنابش را ببیند و کمکش کند اما پسر پای فرشته را روی صندلی کوباند و روی مچ فرشته نشست.
فرشته از درد تنش را محکم تکان داد و نفسِ پر دردش از بینی با شتاب به بیرون فرستاده شد.
راننده کلافه از نگاهی از اینه به فرشته ای که یه پهنای صورتش اشک میریخت کرد و فحشی نثارش کرد. نمیتوانست وزن پسر را روی مچ لاغر و نحیفش تحمل کند؛ به وضوح احساس میکرد مچش در حال ترکیدن است.
راننده کلافه داد زد:
عماد ببین چه مرگشه مثل مار به خودش میپیچه!
عماد چسب را با قدرت از روی دهان فرشته کند و فرشته از درد دیگری جیغ زد و باز تودهنی خورد:
چته انقد وول میخوری؟!
فرشته با درد و هق هقی که بند نمی آمد گفت:
پ...ا..ام!
و عماد نگاهی به‌ خودش کرد و از روی مچ فرشته بلند شد! فرشته از درد نفس عمیقی کشید و گفت:
چ...ی میخوای...ا...ز جونم؟!...م..ن..شوهر دا...رم بچه د...ار...م... پسر با ریشخند و نگاه خاصی به فرشته چسب را دوباره روی دهانش زد و فرشته این بار از فکر سامان و آرام هق زد.
"خدایا کمکم کن!"
"سامان بفهمه سکته میکنه!"
"خدایا من نمیخوام بمیرم!"
"چی از جونم میخوان؟"
فکرهای نحسی به سرش خطور میکردند و تنش را میلرزاندند و عرق سرد پشت کمر و روی پیشانی اش مینشاندند.
تمام راه را از ترس اشک ریخت و لرزید و لرزید و لرزید...
با استپِ ماشین و پیاده شدنِ راننده و پشت بندش شنیدن مکالمه گنگش با کس دیگری موج دیگری از دلهره به وجودش هجوم آورد!
درِ پژو باز شد و فرشته توی خودش مچاله شد و سعی کرد خودش را به ندیدنِ لبخند کریهِ مردِ جدید بزند؛ مرد دستِ بسته فرشته را کشید و از ماشین پیاده اش کرد!
فرشته با دیدن باغ سبز و عمارتی بزرگ، با پاهایی که دقایقی پیش از مچ درد به ناله افتاده بودند و اکنون میلرزیدند فکر کرد:
"اینجا کجاس منو آوردن؟"
"خدایا کمکم کن!"
"سامان کجایی؟"
مرد طنابی که از گره دستهای فرشته آویزان شده بود را کشید و او را به دنبال خودش کشاند.
پاهایش بسته بود و هر چند قدم با ناله به زمین می افتاد و مرد هر بار با فحش رکیکی که نثارش میکرد همانطور روی زمین میکشاندش و تمام تنِ فرشته روی سنگفرش ِکف ِ باغ کشیده میشد.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه eneaw چیست?