رمان مرگ مزمن۹ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۹

گفت:


تو الان کیش کیشی توی این بازی طولانی! و جا زدنت فقط معنی باختتو میده! و تو هم خوب میتونی باختو تفسیر کنی...لاقل برای خودت!
حرفش بد موی تنم را راست کرد! لپ کامش این بود که مردک خر جا بزنی کار زنت تمام است! تمام! و این تمام از آن تمام های معمولی نبود! از آنها که تهش باخت باشد توی یک بازی خاله زنکی! نه! از آنها که عزراییل پشت بندش به ریش آدم میخندید، دستش را روی گردنت میگذاشت و به قول نیما پخ پخت میکرد! نیما... نیمای لعنتی خانه خراب کن!
به دستهایش پناه بردم و مثل یک سگ بی کس و کار و محتاج حتی به یک استخوان خشک و خالی مچ دستهایش را گرفتم و جلوی پایش زانو زدم...خاک بر سرت! خاک بر سرت سامان احمق! به تو هم میگویند مرد؟! خجالت نمیکشی میفتی به پای ملت و التماسشان میکنی؟
لعنتی نمیشنوی مگر؟! نمیشنوی فرشته کجاست؟! نمیشنوی چه بر سرم آمده؟! کر شدی؟! کر شدی یا خودت را زدی به کر و لالی؟! مثل بدبخت ها هق زدم و چنگ زدم به شلوار کتان مشکی رضا:
رضا من غلط کردم پا پیش گذاشتم واسه این مأموریت کوفتی...تو رو جون عزیزت یه کاری کن! من نمیدونم چه غلطی کنم به خدا... رضا کمکم کن تو رو به امام حسین!..به قرآن نوکریتو میکنم... رضا دستهایش را با شتاب پس کشید:
دیوونه چکار میکنی؟! التماس کردم:
نمیتونی؟!...نمیتونی رضا؟!! پشتم ایستاد و دست روی شانه هایم گذاشت:
سامان چرا گریه زاری؟! پاشو دست بجنبون مرد! دست رو دست گذاشتی که چی؟! من دست رو دست نگذاشته بودم به مولا! فقط هرچه دست هایم را توی این لجن زار بالا می آوردم و تکان تکان میدادم احدالناسی نمیدیدش! یا میدید و خودش را میزد به ندیدن! هیچ کسی دستهایم را نمیگرفت و بالا نمی آورد؛ یکی نمیدید، یکی خودش را به کوچه علی چپ میزد و دیگری میترسید خودش هم میان باتلاق بیفتد!
_تو میتونی...میتونی رضا... تو یکی دیگه منو حالیت شه! بفهم دارم میمیرم!
آه کشید و کنارم نشست؛ دست دور زانوهایش حلقه کرد و گفت:
دروغه بگم درکت میکنم! چون تا خودت، یا لااقل مثل خودت نشم نمیفهمم چی میگی! اما شاید بفهمم حس آدم وقتی عزیزترین موجود زندگیش تو دستای یه حیوون اسیر باشه و با هر حرکت تو ممکنه رم کنه چیه!
حیوان؟! حیوان چیست مرد مؤمن؟! حیوان ندیدی به این پلاستیک زباله میگویی حیوان! حیوان ندیدی عزیزم!
ادامه داد:
و امیدوارم هیچوقت نتونم درک کنم!
یعنی دعا میکرد هیچوقت بلای من سرش نیاید! همین را گفت دیگر. همین منتها کمی با کلاس ترش!

آه کشیدم و چشم دوختم به تابلوی و إن یکاد دست بافتی که به دیوار خانه آویزان بود! مامان به عنوان هدیه خانه‌مان آورده بود؛ بعد از دو سه سالی که از ازدواجمان میگذشت! فر شته چه ذوقی کرده بود با دیدنش و چقدر دردسر کشیدم تا تابلو مطابق خواسته ها و میلش و جوری که به قول او "کج و کُنجول" نباشد به دیوار میخش بزنم!
باز چیزی توی قلبم لرزید و دستهایم را تا رویش نشاند... بغض نبود؛ اشک هم نبود... فرشته من...فرشته قشنگ من... کجایی؟! این عکسهای لعنتی چه میگویند؟! شک نکردم بهت! شک ندارم بهت! تو هم خوب باش! زود برگرد! باشد؟! آفرین...! به خدا نمیشود بی تو ماند... آن هم اینطور! به همان خدایی که برایش نماز میخواندی نمیشود...همان که برایش روزه میگرفتی...شبهای رمضان را تا صبح جوشن کبیر میخواندی و سر سجاده سبزرنگی که مامان از مکه برایمان سوغات آورده بود خوابت میبرد و من شاکی میشدم که بدنت درد میگیرد و یک دست زیر زانویت و یک دست زیر گردنت میگذاشتم وبلندت میکردم و روی تخت میخواباندمت و تو مثل بچه ها توی خواب آب دهانت را قورت میدادی و سر به سینه ام میساییدی!
نچ! حرفم را برید! لعنتی دوست داشتنی عشقت حرفم را برید!
داشتم از همان خدای قشنگ تو میگفتم که میگفت من و آرام را او بهت داده و تو چشمهایت را میبستی و از صمیم قلبت شکرش را میگفتی! احمق بودم و شاید هم کافری چیزی که به همان خدا هم حسودی ام میشد گاهی؟! دوستش داشتی خب!
فرشته هیچ چیز هیچ جای دنیا و توی هیچ موقع از این عمر لعنتی ام هیچ جایی توی این ق لب و مغز وا مانده ندارد که ندارد!
موبایلم زنگ خورد و صدایش سکوت هرچند طولانی بین من و رضا را شکست! به سمتم ش هجوم بردم... _الو؟
و صدای همان پلاستیک زباله بود؛ همان مرد تباهکار قصه مرگی که هیچوقت تمام نشد!
_خوبی جناب شاهوردی؟
مشت روی فرش خانه سفت کردم و نفسم را بلعیدم؛ باز چجور میخواست زجرم دهد؟! _ عکسا دستت رسید که؟؟
_: ... خندید و رو به کس دیگری گفت:
آخی بچم شوک زده شده زنش با یکی دیگه... حرفش را با پوزخندی که اصلا انتظارش را نداشت بریدم:
خیالت راحت! همه مث خودت نخاله نیستن!
و این بار سکوت او بود که اعتماد به نفس و شجاعت به وجودم خوراند:
شنیدی دیگه؟ کافر همه را به کیش خود پندارد!
به وضوح جا خورده بود! پوزخند دیگری زدم؛ توی خنگ را چه به این شاخ بازیها نیما جان؟! اوج فسفر سوزاندنت چطور مخ زدن دخترهای هم کیش خودت بوده فوقش!
برخلاف تصورم خندید! مگر حیرت نکرده بود؟! ‌ ‌
 

‌_نه بابا ایول! خوشم اومد!
این بار من بودم که تعجب کرده بودم! کدام آب زیر کاهی این خنگ مادرزاد را شیر کرده ؟! یکی مثل خودش ابد!
تینا همیشه میگفت این پسره فرراد کیه باهاش دوستی نیما؟! اینقد پاستوریزه آخه؟! پوزخند زده بود و ادامه داد:
من اسکول هم میگفتم اون عقایدش با ما فرق داره ! "عقایدش" را یک جور خاص گفت! یک جور مسخره! یک جور بد!
آخه میدونی؟ چه میدونستم بعضیا عیالوارن؟! و خودش به حرف خوش کرکر خندید!
میخندید و من فکر کسی بودم که میدانستم اکنون کنارش میلرزد از ترس!
آب دهانم را با لرز قورت دادم و با چند نفس عمیق سعی کردم به خودم مسلط باشم:
ببین! تو...تو...تو حق نداشتی پای ناموس منو بکشی وسط این بازی کثیف! من هم همین کارو کرده بودم! دنبال خودت بودم نیما! نه خواهرت...نه مادرت...نه دوست دخترت! تو هم انصاف داشته باش و جوانمردانه بازی کن!
ریشخند زد:
چطور بازی کردن اصلا مهم نیست! چیزی که برنده رو معلوم میکنه و بازی رو به اتمام میرسونه برد و باخته!
و حرفش...حرفش وحشتناک بود...یعنی هر غلطی که بکنی آخرش یا نیما میمیرد یا... ‌‌
‌‌
*پرش زمانی|حال*
صدایش توی گوشم پیچید و مثل نوک یک سوزن تیز توی گوشم فرو رفت:
توروخدا!
پایم را روی زمین فشردم که مبادا صدایم سرش باا برود:
نه!
چشمهای قشنگش ریز شد و سرش را به چپ خم کرد و مظلومانه به صورتم زل زد:
جون من؟! آخ جانت را قسم نده جانان من! قسم نده جانم میرود! قسم نده میمیرم! قسم نده لامروت.
توپیدم:
قسم؟
چشمهایش مظلوم تر شد و رنگ التماس به خودش گرفت:
گوش نمیدی به حرفم ؛ مجبور میشم قسم بخورم.
به سمت اتاق خواب راه افتادم و چنگ به موهایم کشیدم... این سردرد آدم کش را کجای دلم بگذارم؟
دلم جا ندارد دیگر... یک طرفش ارام... یک طرفش بیکاری... شکم ارام را چطور سیر کنم؟ جز حقوق اندکی که خرج مخارج بزرگم میشود پولی دستم را نمیگیرد... خودم به درک... آرام را چه کنم؟ این قسط های لعنتی را چه کنم؟! قسط ماشین ، خیلی اش مانده لعنتی ... تازه چهار پنج تایش را ریخته ام... یک طرف دیگرش هم.. دلم را میگویم... فرشته اس ت... نگویم دیگر... آرام دنبالم می آید.. نیا جان مادرت... سرم دارد میترکد.. " جان کدام مادر سامان؟ مادر گذاشتی برایش مگر؟! "
تو از کجا پیدایت شد؟
صدای فرشته توی گوشم جنبید: ... سامان ببین بچم چی میگه.. داره با تو حرف میزنه ها!
با عجز توی چشمهایش زل زدم:
میخواد با زیبا اینا بره کاشان... میترسم...
 

صدای متعجب آرام وسط مکالمه ام با فرشته پرید:
بابا داری با کی حرف میزنی؟! دستپاچه آب دهانم را قورت دادم و جلوی چشمهای فرشته خودم را روی تخت ولو کرد م:
عقل و هوش واسه آدم نمیذاری که... دم گوشم دو ساعته داری حرف میزنی مخ نذاشتی واسم... _توروخدا دیگه! مگه چی میشه آخه؟!
چشم هایم را بستم و سرم را به بالش کوباندم:
نه!
بغض کرد:
بابایی... بغض نکن لعنتی... بغض نکن... برای یک سفر کوفتی بغض میکنی؟ بروی من چه غلطی کنم بی تو؟ حالت بد شود چه؟ برای کاشان بغض میکنی دخترکم؟ میبرمت هرجا دلت میخواهد... بغض نکن اما... تنها نه... چشمهایم را باز کردم و زل زدم به ابر آماده باریدن توی چشمهایش:
آرام جان... میگم نه؛ یعنی نه! بحثم نکن.
اشک از چشمش چکید و صدایش نازک شد: _چرا آخه؟؟ بذار دیگه.
میترسیدم بگویم حالت بد میشود؛ میترسیدم ناراحت شود؛ میترسیدم خودش را بیمار بداند! چه بگویم پس؟! صدای عصبانی فرشته از جا پراندم:
چرا نه اونوقت؟
سوال او هم که سوال آرام بود... نامرد تو یکی درکم کن!
چشمهایم را از درد سر به هم فشردم و برای دک کردنش گفتم:
فعا برو تا ببینم چی میشه.
امید و شوق التماس توی چشمهایش دوید و به سمت در رفت. ضربه خفیفی از درد به شقیقه ام زدم و سرم را روی بالش گذاشتم. تو چرا درد میکنی دیگر؟! تو دیگر چرا لعنتی؟ چند درد به یک تن آخر؟
ابروهایم را از درد در هم کشیدم و آرام را صدا زدم:
آرام؟
به امید آنکه در خواستش را قبول کرده باشم با شوق برگشت :
بله؟! _توی کشوی یخچال یه قرص قرمزه... پشتش نوشته ژلوفن... با یه لیوان آب میاری برام؟
شوق چشمهایش خوابید و گفت:
قرص؟! کجات درد میکنه مگه بابایی؟
دو ساعته دارم روضه میخونم؟ چی میگم سرم درد میکنه؟
نگرانی توی چشمهایش هجوم برد و نیزه اش صاف توی قلب تکه پاره من فرو رفت:
چرا سرت درد میکنه؟
کلافه از درد و پرسش هایش چشم بستم :
چه میدونم... یه قرص خواستیما!
و بیرون رفت و من منتظرش ماندم... درد توی تمام سرم پیچیده بود و مثل یک پشه سمج به اینطرف و آنطرف مغزم رژه میرفت و ویز و ویز میکرد.
صدای تق و توق می آمد از آشپزخانه... آرام با لیوان و قرص برگشت؛ قرص را توی دهانم انداختم و آب را سر کشیدم. آرام به سمت چند دراور چوبیِ آن سمت اتاق رفت.
کشوی... کشوی فرشته را باز کرد و روسری طرح ترکمنش را ازش بیرون کشید. آخ که ق لبم همراه نخ حاشیه روسری توی هوا رقصید و کج و راست شد.
آرام روسری را لوله کرد و دور سرم پیچاند و با گره بی رمقی، روی سرم ثابتش کرد.‌
 

دستهای کوچکش را جلو آوردم و روی لبهایم گذاشتم. مثل یک گربه ملوس و غم دیده خودش را بین بازوهایم جا داد و با صدایی که کم رمق و لرزان بود گفت:
مامان فرشته هروقت سرش درد میکرد روسری میبست دور سرش. "میبست" دور سرش میبست! میشنوی سامان؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. باید عادت میکردم عادی تر جلوه کنم. آن هم جلوی آرام!
آب دهانم را فرو خوردم و با باقیمانده اش لبهایم را تر کردم:
برو بخواب تو ام. بوسیدمش و ساعت را نگاه کردم:
ساعت دهه.
او هم بیتفاوت بود انگار... اما نسبت به حرفهای من! صورتش را نمیدیدم اما تنش میان بازوهایم مثل یک خمیر نازک باا و پایین میشد و دستش دور کمرم ثابت و سرد مانده بود.
احمق بودم.. احمق بودم که ترسیدم و صورتش را از تنم فاصله دادم... حتما دیگر! احمق بودم... احمق بودم که فرشته را از دست دادم... احمق بودم که جرئت بازی را با نیما نداشتم... احمق بودم که میگذاشتم قاتل زنم راست راست برای خودش بگردد... قلپ قلپ بالا بدهد... شبهایش را با فلانی و فلانی بگذراند... احمق بودم دیگر! احمق که شاخ و دم ندا رد.
احمق بودم که به صورت آرام نگاه کردم و مثل کسی که دردش را میداند اما از بیچارگی چرا چرا و ناله میکند زل زدم به رقص اشک روی صورتش... صورتش رنگ پریده بود یا من رنگ پدیده میدیدمش؟
همیشه همینطور بی صدا گریه میکرد؟ "بی صدا گریه کردن درد داره سامان... خیلی درد داره به جون فرشته!" آب دهانم را قورت دادم و با تمام بهت و دردم گفتم:
گریه میکنی؟
دهانش باز شد و هق نصفه و نیمه ای ازش پرتاب شد توی صورتم و از بی نفسی نفسی تازه کرد .ناباورانه خندیدم : آرام؟!!! همانطور صامت و ساکت هق زد و سرشانه های کوچک و نحیفش لرزیدند و دلم مثل کاغذ مچاله شد و دردش تا روی گلویم نشست. دست دور کتفش انداختم و سرش را روی شانه ام گذاشتم؛ چانه اش روی کتفم لرزید و قلبم صد پاره شد.
نرم و آرام پرسیدم:
چیشده عزیزم؟
دستش را سفت دور گردنم حلقه کرد و من چشم بستم از دردی که خوب میدانستم تهش به فرشته ختم میشود اما سرش مثل یک قرقره نخ بود که سوزنش گیر چند پیرزن افتاده بود و نخ نمیشد.
_مامان چرا رفت؟
نفسم بند آمد و صدایش لرزید:
_دلم خیلی براش تنگ شده... میدونم دل اونم برای من تنگ شده... پس چرا رفت؟
نفس گرفتم و اکسیژن را تا پسِ ریه هایم داخل فرستادم.
هیچی دخترکم! گناه مادرت این بود که زن ِ مِن بی سر و پا شد... گناه کبیره مادرت همین بود...همین! _ما هم میمیریم؟ مثل مامان میمیریم؟
آخ یکی این بچه را ببرد بیرون... آخ یکی از اینجا ببردش کشت جفتمان را!
 

"نیما دیدی چه بر سرم آوردی؟"
"نیما دیدی چه حسرتی توی دلم کاشتی؟" جایی بین گوش و چانه اش را بوسیدم و با صدایی که کنترلش میکردم تا نلرزد و لرز به جانش نیفتد گفتم:
تا وقتی زنده ام میشم سَِپرِ تیرِ هر بی مروتی که قراره سمتت بیاد.
سرش را از روی شانه ام بداشتم و زل زدم توی قهوه ای خیس چشمهایش. معصومیتش چشم مرا هم خیس کرد:
باشه؟! مظلومانه صورتش را چپ و راست کرد:
باشه.‌
‌ "باشه سامان؟! "‌‌
**** ‌
آخ که این سردرد بی صاحاب کمتر نمیشود هیچ؛ زیاد هم میشود!
سه ساعت از نیمه شب گذشته و چشمهای من هنوز خواب نرفته اند. خانه را سکوتی گرف ته که فقط تیک تاک ساعت دیواری آن را هر یک ثانیه یک بار می شکند.
نه ژلوفن عاج دردم شده و نه روسری فرشته!
فکر کن یکی را جلوی چشمهایت کشتنه اند؛ آن وقت تو روسری اش را سر کنی!
دیوانه شدی سامان... دیوانه!
صدای طلبکار و حرصی اش سکوت نصف و نیمه شب را میشکند:
بفرما روسری!
بی صدا خندیدم:
خوشگله اما دردمو ساکت نکرد!
توی چشمهایم زل زد و لجوجانه گفت:
چون من نخواستم!
ابرو بالا انداختم:
چرا اونوقت؟
صدایم را مظلوم و آرام کردم:
من از سردرد بمیرم تو بشینی به من نگاه کنی نامرد؟
چطور تو روسری یکی که جلوی چشمهایت کشته اند را سر میکنی؛ او هم مینشیند تو را نگاه میکند تا بمیری. دیدی سامان؟ دیدی چیزی که عوض دارد گله ندارد؟ "خفه نمیشد چرا این لعنتی؟!'''
فرشته پوزخند زد و من لرزیدم از اینکه همه باهام غریبه شده اند. همه برایم مُرده اند ُجز آرامی که خودم باید تک تکِ نفسهایش را میشماردم تا زنده بماند! _تو دیگه چرا فرشته؟
چشمهایش را گرد کرد و با عصبانیت گفت:
اونیکه باید اعتراض کنه منم نه شما آقا سامان!
سکوت کردم و حقیقت بدجوری شرمنده ام میکرد.
_ یه نگاه به ریخت وقیاقه آرام بکن!
بغض کرد؛ خیال هم مگر میتواند بغض کند؟! _ببین بچم چه شکلی شده... شده پوست استخون... رنگ به صورتش نیست.
نزدیکم شد و صدایش را بالا برد. کدام خیال صدایش را بالا می آورد؟
_به تو هم میگن پدر؟! بس نیست انقد زار میزنی؟! بس نیست سامان؟! آخ که گردنم شکست از شرم. خیال مگر شرمنده هم میکند آدم را؟
فرشته تو... حرفم را برید:
_هیس! بسه سامان... بسه. همین الان برو تو اتاقش ببینش... ببین بیداره هنوز!
بغضش ترکید. خیال من بغض هم میکند!
ببین بچم خواب به چشماش نمیاد.
درمانده و کم توان زانوهایش را خم کرد و روی زمین نشست.
هق زد:
_به خدا زندگیم همش ترس و لرز بود. "من نبودم تو ترس توی دلت بود؟ چرا نگفتی؟ چرا نگفتی؟"
 

_اولش که میترسیدم مامان بابام مخالفت کنن با ازدواجمون. سامان به امام حسین شبا دق میکردم تا صبح بشه!
یادش بخیر. دغدغه های آن روزهایم کجا... دغدغه این روزهای بی فرشتگی کجا؟! خانواده فرشته وضعیت مالی خیلی بالایی داشتند و از خانواده ما خیلی پولدارتر بودند. چند سال التماسشان کردم که فرشته را خوشبخت میکنم و اِل و بِل. آخرش هم که این شد!
پدر و مادرش بعد از به سر و سامان دادن بچه هایشان رفتند یک قبرستانی توی خارج و همانجا زندگی دو نفره شان را ادامه دادند و یک بار هم به من و فرشته نگفتند خَرَت به چند مَن؟ یکبار زنگ نزدند بگویند زنده اید اصلا؟ میدانی چرا؟
خجالت میکشیدند دخترشان را به من آس و پاس بدهند.
فرشته دلتنگشان بود و دم نمیزد عزیزکم. میترسید خجالت بکشم.
یک روز رک و پوست کنده برایش گفتم که اگر میخواهی میبرمت آنجا چند روزی!
و او کلی این پا و آن کرد و دلتنگی و رفتن شاخ و دم ندارد که!
با هم رفتیم ارمنستان. اما باورت میشود پدر و مادرش راهمان ندادند؟
هیچوقت یادم نمیرود... به خدا هیچوقت یادم نمیرود. صدای دری که مادرش کوبید و گفت بابات خونه نیست!
فرشته چه حالی داشت آن روز پشت در. دهانش باز مانده بود و چشمهایش هی پر میشد از اشک. رگ ِ غیرت و غرورِ نداشته ام باد کرده بود آن روز.
مثل ابر بهارانه گریه میکرد. قلبش درد گرفته بود خب. فکر کن بروی دم خانه مادر و پدر ت. آنها هم سرِ آشی که نخوردی چپ و راست چیز بارت کنند!!! نمی دانم چطور توی یک هتل ساکن شدیم اما خوب می دانم فرشته چطور گریه می کرد.
هر کوفت و زهرماری که بود را از یخچال کوچک هتل بیرون کشیدم. کوفت و زهرمار که می گویم نه پیتزا و ساندویچ مثل... چند پاکت آبمیوه که می ترسیدم لب بزنم بهشان. چند تا تخم مرغ و چند خرت و پرت دیگر که همه را صاف انداختم توی سطل آشغال.
خیارها را ریختم توی سینک و مشغول شستنشان شدم. یکی یکی بر می داشتمشان و زیر آب می مالیدمشان.
صدای هق هق فرشته روی اعصابم خط می کشید. کلافه آب را بستم و خیارِ مانده توی دستم را به سمت سینک پرتاب کردم. صدای بلند و بدی داد و فرشته با ترس سر بلند کرد و من با دیدن چشمهای سرخ و ملتهبش جان دادم یک لحظه.
داد زدم:
کیت مُرده داری اونجوری براش زار می زنی؟! مظلومانه توی چشمهایم زل زد و گریه را از سر گرفت: خیلی بدی.. خیلی بیشعوری!
کلافه پیشبند را از توی گردنم بیرون کشیدم و این را هم مثل آن یکی گوشه ای پرت کردم.
کنار فرشته روی زمین نشستم و به نیمرخ سرخ و اشکینش نگاه کردم:
خدایی داری واسه اونا گریه میکنی فرشته؟
 
پوزخند زدم:
من جات بودم مثل خودشون از مغزم بیرونشون میکردم.
ریشخند زدم:
پرتشون میکردم بیرون! ‌
انتظار داشتم توی صورتم چیزی داد بزند... یا یک جوری نگاهم کند ... اما مثل مادر مرده ها سرش را روی زانویش گذاشت و از ته دلش زار زد.‌
‌‌
[پرش زمانی | گذشته]
نمیدانم چه چیزی پشت تلفن به سارا پراندم... نمیدانم چه را آنقدر هول و مضطرب توی گوش سارا فرو کردم... نمیدانم چطور حالی اش کردم که آرام را حاضر کند و بروم دنبال ش... فقط میدانم رضا مثل دم پشت سرم میدود و یک ریز حرف میزند... "سامان سامان" میکند... "نرو نرو" میکند و میگوید آرام را نبر... و من هم صد بار برمیگردم و جواب میدهم نمیشود... "نیما گفته است"..."نیما گفته است با [بچت] بیا! " نیما را که میشناسی؟ "بچم" را چطور؟! دست روی در میگذارم و با شتاب بازش میکنم؛ رضا سد راهم میشود و با نفس نفس میگوید:
وایسا!
_همه حرفاتو حفظم! میخوای بگی نرو... چرا آرامو میبری... خطرناکه... بذار منم بیام... بذار به بچه ها بگم... موبایلتم ببر... حرفم را برید و با عصبانیت گفت:
مگه تو گوش میدی به یکیشون؟
حالش خوب است این؟ نیما میخواهد فرشته را برگرداند و من به حرف رضا گوش کنم؟ آشفته و مضطرب سرم را برگرداندم و به ساعت نگاه کردم:
رضا ساعت چهاره... پنج باید اونجا باشم... دیر برسم دیوونه میشه میزنه با ما سرش میا ره... خیلی جدی دستش را بلند کرد و کوباند روی سرم و پشت بندش فریاد تلخی که هرچه بی چارگی و ندانم کاری بود را روی شانه هایم رهاند:
خاک تو سرت... خاک تو سرت... اُُملِ خنگ هیچ میدونی با کله داری میری تو گِل؟ میدونی اسکل؟ اون مرتیکه مفنگی تو رو عروسی دعوت نکرده که داری یه ساعت زودترم میری! میفهمی تله س؟ میفهی داری اون آشغالو به هدفش نزدیک میکنی؟
تخت سینه ام کوبید:
میدونی کجایی؟ میدونی کجایی؟
کجام؟ هیچ جا.. همین جا.. توی این خانه بی فرشته.
فریاد میزند:
با تو ام آقای شجاع! آقای خانواده دوست... با تو ام... چرا از اون مخ آکِت استفاده نمیکنی که بفهمی یه دیوونه تر از خودت شَق وایساده توی همون قبرستونی که میخوای بری و تو و زن و بچتو بِتِّرِکونه؟... ها سامان؟ خنگی؟ یا خودتو زدی به خنگی؟
خودم را میزدم به خنگی و لپتاپ و زندگی ام به فنا میرفت.. خودم را میزدم به خنگی و نا خواسته فرشته را کت بسته تحویل نیما میدادم.. خودم را میزدم به خنگی و حاا با کله میروم توی دهن شیر... دهن شیر, سامان؟ دهن نیما؟؟؟

دهن نیما؟ دهن همانیکه یکبار نشد دهنش بوی گند الکل یا فوقش بوی آدامس ندهد؟ نیما را میگویی شیر؟! دهن قحط بود؟
زل زدم توی چشمهای رضا... چشمهای فرشته هم همین رنگی بود... کمی تیره تر... فریاد نزدم... آرام بودم.. شاید فکر میکردم روز آخر زندگی ام است... امروز نیما کُلتش را... نیما کلت دارد؟ فکر نمیکنم... چاقو دارد... آری چاقو دارد... همانیکه روی دسته اش نوشته N! رگه های طلایی
اطرافش داشت و همیشه همراهش بود..
امروز روز مرگ من است... امروز نیما روبروی من می ایستد؛ یک لبخند کریه میزند؛ چاقو را توی دستش میچرخاند و برق چاقو توی چشمهایم ترس میگذارد و عقب میرود... مثل فیلم ها میشود اما نیما چاقو را با شتاب جلو می آورد و آه... توی... شکمم... فرو ...میرود. .. بی رحمانه میکشدش بیرون و آدامسی که حالا میبینمش را بین دندانهایش میگذارد... انگار گوشت و پوست مرا میجود... یا مثل تخمه گوشتم را میخورد و پوستم را تف میکند... یا ذره ذره وجودم را با سق الکلی اش میمکد و بین آسیابهایش میجود... چاقو از بدنم بیرون کشیده میشود و آهی از عمق وجودم سر میدهم؛ هوایی که وارد شکاف زخم میشود جان از تنم میبَرَد و چاقو مثل یک هیوای خونخوار به سمت تنم پا تند م یکند... دومی توی پهلوی راستم فرو میرود؛ اعضای بدنم منقبض میشوند و تمام نفسم آه میشود و هوا میرود. پلک هایم طوانی اما محکم میشوند و عرق سرد روی تن داغم می نشیند و با ز چاقو را بیرون می اورد و پشت بندش سومی را... امروز روز مرگت است سامان و تو هیچ غلطِ مهمی توی این زندگی ات نکردی. هیچ غلطی!
سامان چه کارها باید میکردی؟ نماز که هیچی! عشقی بود دیگر. هروقت عشقت میکشید میخواندی و عشقت نمیکشید نه!
در را باز کردم و پا پیش گذاشتم.
سامان تو بمیری آرام و فرشته چی میشوند؟
آب دهانم را قورت دادم؛ یک لحظه برگشتم و به رضا نگاه کردم:
رضا من مُردم حواست باشه به آرام و فرشته ها... نا خواسته هلم داد و مِن بی جان و رمق چند قدمی پرت شدم جلو.
_ برو بینم با این حرفات
نخندیدم و به جایش پا پیش به سوی مرگ گذاشتم. 
 

تنم خیس عرق بود. از استرس داشتم میمردم. درونم داغ داغ بود و چک چک عرق سرد از سر و رویم میچکید.
تیشرتی که نزدیک ششصد سال است عوضش نکرده ام به تنم چسبیده و... بوی گند میدهد. پاهایم مثل بید میلرزند و نمیدانم تا اینجا خودم و آرام را چطور سالم رسانده ام.
کف دستهایم خیسند و نمیدانم چقدر فرمان توی دستم لیز خورد و خوب میدانم فرمان زندگی ام دست نیماست؛ نیما کار به کار اینها ندارد؛ چه خیس و چه خشک میچرخاندش! دندانک میزنم از سرما توی چله تابستان و نه نیمایی توی این بیابان برهوت است و نه فرش ته ای.
صدای اندکی ترسیده آرام می آید:
بابا اینجا کجاعه؟
تا سر زبانم می آید بگویم قتلگاه و قورتش میدهم:
نمیدونم.
و سر بر میگرداند از لرزش و دندانک های میان صدایم:
سردته بابا؟
دستم را بین زانوهایم میفشارم تا گرم شود:
نه!
مایع ترشی هی از گلویم بالا میرفت؛ گلویم را میسوزاند و باز به جای اولش بازمیگشت.
آرام دستم را تکان داد:
چرا اومدیم اینجا؟
جوابش را ندادم و از ماشین پیاده شدم.
نور آفتاب خودش را به تنم کوباند و من هنوز داشتم یخ میزدم...
مضطرب ساعت ماشین را نگاه کردم. لعنتی هر دو ساعت یکبار, یک ثانیه جلو میرود! ساعت پنج است و نیما نمی آید چرا؟! فرشته کجاست؟
آرام صدایم میزند؛ باز مایع توی گلویم میجنبد و به زور نگاهش میکنم! چشمهایش را با مظلومیت ریز میکند:
نرو بیرون! من میترسم.
دلم ریش میشود و تا بیایم بنشینم ماشینی که صدای عبور آرام آرامش را روی زمین میشنوم دلم را میتکاند و سر بلند میکنم.
آرام بغض میکند:
بابا!
تقلا میکنم کسانیکه توی ماشین نشسته اند را ببینم؛ شاید نیما نباشد اصلا!
ماشین در چند متری ام، درست مقابل من می ایستد.
راننده اش پیاده میشود و چهره اش را نمیشناسم!
قلبم تا توی دهانم میکوبد و راننده در پشت را باز میکند... هیکل راننده نمیگذارد کسی که برایش در را باز کرده ببینم. فقط... فقط کتانی هایش است که دستهایم را منجمد میکند و پشت بندش قامتی که کنار میرود.... قامتی که کنار میرود و تباهکار قصه پا پیش میگذارد... برای اولین بار بعد از لو رفتنم میبینمش... چشمهایش سردند. چشمهایش سردند... چشمهایش سردند... چشمهای سرد کار دست آدم میدهند.
نگاهم میکند؛ نگاه سردش یخ روی امیدم میبندد و نفرت مزمن توی چشمهایش همانطور گرم میماند و جور بدی نگاهم میکند...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه whswkq چیست?