رمان مرگ مزمن۱۰ - اینفو
طالع بینی

رمان مرگ مزمن۱۰

نفسم میگیرد و منگ و بی حرکت می ایستم.. فرشته... فرشته...‌


دو سه مرد دیگر از ماشین پیاده شدند و یکیشان درِ کنار نیما را نبست و چیزی را کشید. جسمی با ضرب روی زمین خورد و ناله زد. ناله اش آشنا بود... فرشته بود؟؟ فرشته بود؟
به خودم آمدم و بی توجه, به سمتش دویدم؛ متوجه من نشده بود انگار... فقط چند قدم مانده بود بهش؛ کسی مثل من پا تند کرد و سد راهم شد؛ فریاد زدم و تقا کردم. از پشت مرا گرفت و عقب کشید.
تازه فهمیدم اینجا کجاست. اینها کیستند. برای چه آمده ام. برای که آمده ام.
مرد دیگر به سمت ماشین میرود و آرام را بیرون میکشد. آرام وحشتزده جیغ میزند و "بابا" را فریاد میزند.
نعره میزنم:
به اون چیکار داری آشغال؟! و پشت بندش سنگینی چیزی را روی گونه ام حس کردم؛ گوشت گونه ام میان آسیاب بالا و پایینم فرو رفت و گونه چپم پوستش نازک شد انگار! مشت زدند روی صورتم و صدای نیما:
به سر و صدا حساسیت دارم.
من هم به صدای ناله فرشته, صدای گریه هراسان ارام هم حساسیت دارم. باید مشت بزنم توی ریخت و قیافه ات؟
نفس نفس میزنم و چک چک خون دهانم با بزاقم قاطی میشود و تا روی چانه ام پایین می آید: بگو ولشون کنن! جفتشونو! من و تو باشیم فقط.
پوزخند زد و لبهایش را همانطور کج و کوله نگه داشت:
امر دیگه ای ندارید جناب سروان؟! پلک زدم:
لطفا!
_"لطفا"...زرِ...مفت...نزن.
لرزه توی تنم می آمد. به خدا که خار میرفت تنشان میمردم.
چشمهایم نم گرفت:
نیما!
چشمهایم از فرط بی دلی اش بسته میشوند و من به این فکر میکنم که چطور با این یزید بجنگم.
صدای همیشگیِ توی گوشم میگوید کارت ساخته است سامان. کارت ساخته است... "بی دل" به من پشت میکند و به سمت فرشته میرود؛ فرشته همانطور بی رمق روی خاک و خل افتاده است.
نیما از موهایش گرفت و بلندش کرد. تن فرشته از درد لرزید و هق هق غریبی توی گلویم خفقان گرفت.
از موهایش گرفته بود و میکشیدش ؛ پاهایش روی زمین بود و سرش توی دستهای نیما و خدا مرا نمیدید؟
تقلا میکنم؛ نعره میزنم؛ فریاد میکشم؛ اما نیما همان نیمای سنگی‌ست!
هق هق و جیغهای آرام کم رمق شده اند و به صدایی مزمن و غیر قابل قطع تبدیل شده اند.
حالا نیما درست روبرویم ایستاده است و سر فرشته را بالا می اورد ؛ یکی انگار سینه ام را پاره میکند و قلبم را از درونش بیرون میکشد.
قلبم میلرزد از صورت خاکی و لبهای خونی و ترک خورده اش. بینی اش کبود و متورم است و پوستش کبود و خونی. خاک و سنگهای ریز ریز توی شکاف زخمهایش فرو رفته و باعث هق هق من میشوند.


چشمهای کم رمق و رو به بسته شدنش رو به من دوخته میشود و نیما را التماس میکنم که بگذارد یک بار, فقط یک بار دیگر بگذارد تنها باشیم؛ بگذارد زخم های صورتش را تمیز کنم؛ بگذارد فقط چند ثانیه توی آغوشم بگیرمش و آرامش کنم؛ فقط چند دقیقه سرم را ای موهایی که حالانصفشان ریخته کنم و میانشان زار بزنم.
اما نیما با پوزخندی که هیچوقت از روی لبهایش پاک نمیشود چهار انگشتش را توی جیب شلوارش میکند و بر و بر مرا نگاه میکند.
هق هق هایم به ضجه تبدیل شده اند و ضجه های آرامی که توی چنگال مرد اسیر بود به ناله و هق هق!
جمله ای که سرش ''هق هق" باشد و با "هق هق" هم تمام شود!
نیما موهای فرشته را ول میکند؛ به خدا دیدم که تنش آسوده شد. آخ تو با فرشته من چه کرده ای پست فطرت؟ چه کرده ای؟ سرم را پایین می اندازم. خاک بر سرت سامان... خیلی سگ صفتی! ببین بخاطر یک غلط کاریِ تو خانواده ات به چه روزی افتاده اند. بچه ات را ببین چطور توی دستهای یک غول تشن میلرزد و هق میزند.
زنت را ببین... ببین چطور توی چنگال عقابی مثل نیما اسیر است... حال و روز خودت را ببین و شرم کن!
نیما کُلتی از توی جیب راستش و چاقویی از جیب چپش بیرون میکشد. قلبم با دیدنشان می ایستد و آن چاقو همان چاقوست!
لبخند مرموزی میزند و رو به من میگوید:
با کدوم؟! پاهایم سست میشوند و چشمهایم گشاد میشود. فرشته ناله کم رمقی زد و قلب من چسبید به دهانم وقتی نیما به سمت آرام رفت.
فرشته پایین پای من به حالت درازکش افتاده بود؛ سرم را آوردم پایین و نگاهش کردم. لبهایش تکان خوردند و طلب آب کردند و ضجه های من راه آسمان را در پیش گرفتند.
آسمان خدایی که یقین داشتم فراموشم کرده.
صدای ناله آرام قطع شده بود؛ اما صدای نفس نفس لرزانش را میشنیدم؛ نیما دستش را گرفت تا از چنگ مرد بیرون بکشدش.
دلم مثل چی باز و بسته شد و نیما آرام را کنار من و فرشته آورد.
پاهای لرزان آرام از ترس و شلوار خیسش بود که بهم فهماند یک جایی درست وسط آخر خطم... آخر خط میدانی کجاست؟آنجا که نه راه پیش داری و نه راه پس؛ از کرده ات مثل سگ پشیمانی و باید بنشینی یک گوشه و به سرنوشتی که به سراغت می آید نگاه کنی و مثل مادر مرده ها زار بزنی.
نیما جلوی پای ارام زانو زد:
تو چی میگی خانوم کوچولو؟ با کدوم؟ این (چاقو را بالا آورد) یا این (کُلت را جلوی چشمهایش تکان تکان داد)
آرام با چشمهای گشاد شده و رنگی که به سفیدی میزد نگاهش کرد.
چند ثانیه ای که گذشت و نیما جوابی ازش نشنید کُلت را با شتاب و عصبانیت کوبید روی دهان آرام و مثل وحشیها نعره زد:

ثانیه ای که گذشت و نیما جوابی ازش نشنید کُلت را با شتاب و عصبانیت کوبید رو ی دهان آرام و مثل وحشیها نعره زد:
با تو ام توله سگ! با کدوم مامانتو به درک واصل کنم؟
خون از دهان آرام راه گرفت و قلب لعنتی ام چرا نمی ایستاد؟
نعره زدم:
آشغال به چه حقی...
حرفم را با دویدنش به سمت فرشته قطع میکند.
رو به مردی که پیش از این آرام را گرفته بود گفت:
چشاشو وا نگهدار!
نفسم بند آمد و میخواستند چه کارمان بکنند؟
باز فرشته از موهایش بلند شد و دست نیما روی گلوی فرشته گره خورد و کُلتش روی شقیقه اش نشست.
نعره دیگری زدم:
ولش کن کثافت....ولش کن.... فرشته بی رمق تقلا کرد و قلبم صدپاره شد از تقلاهای بی نتیجه اش.
نیما ماشه را کشید و کُلت را روی شقیقه فرشته سفت کرد:
این صحنه رو خوب بخاطر داشته باش جناب سروان.
رو به آرام کرد:
خانوم کوچولو شما هم با دقت نگاه کن.
ای خدا... اینها همه خوابند و من هم غرق یک کابوس. آخ چه میشود اگر با صدای خنده های آرام و حرص خوردنهای فرشته بیدار شوم؟ خدایا بیا یک معامله کنیم. آدم میشوم. هر چه خودت بگویی، هرچه امر کنی چشم بسته انجام میدهم؛ فقط بیدارم کن....همین!
تن فرشته میلرزد و حتی جرئت اشک ریختن هم ندارد. آرام, بی صدا و آرام زل زده بهشان و من آخرین التماسهایم را میکنم:
نیما التماست میکنم. نیما تو رو جون مادرت... نیما تو رو روح پدرت... نیما تو رو جون نگارت!
و ضجه هایم... التماسهایم... ناله ام... هق هقم... و صدای شکستنم همه و همه با صدای شلیک گلوله نیما خفه میشوند و سکوت سیاهی دامن می اندازد به بیابان برهوتی که داخلش بودیم.
صدای نفسهای منقطع فرشته و... آخرین تقلاهایش برای زنده ماندن... لحظه های جان دادنش... همه و همه مثل یک کابوس پایان ناپذیر تا ابدالدهر توی گوشم میماند و جلوی چشمهایم رژه میرود و حیوانی مثل نیما با چاقو به جانش می افتد.
من هیچ چیز یادم نمی آید. نمیدانم چطور نمردم! نمیدانم چطور ضربان قلبم به کوبشش ادامه داد. نمیدانم چطور نفس کشیدم. حتی ندیدم مردی چشمهای آرام را از بالا و پایین میکشید تا چشمهایش را نبندد و این وحشیگری را ببیند. حتی صدای آژیر ماشین پلیس را هم نشنیدم... حتی دو مردی که من و آرام رها کردند و آرام همانطور سنکوب کرده ایستاد و من و تنم و سرم و تمامی اعضا و جوارح بدنم روی زمین کوفته شدند و خون از تن فرشته مثل آتشفشان فواره میزد.
به چشمهایم اعتماد نداشتم. کدام چشم مرگ عزیزش را میبیند؟ به چشمهایم اعتماد نداشتم و خیره شده بودم به پیکر بی جانی که به عشقش نفس میکشیدم..‌

کسی که قربانی من شده بود؛ کسی بود که قمار شده بود سرِ بازی ای که میدانستم میبازم اما بازی کردم... بازی کردم و کسی را باختم که به امید لبخند و تشویق و بردباری های او به بازی مرگ خودش ادامه دادم.
لحظه ها به کندی میگذشتند... صدای تیک تاک ساعتی توی مغزم اکو میشد و هر ثانیه، هر صد سال یکبار میگذشت انگار!
مرگش باورم نمیشد. انگار نه انگار تا همین چند روز پیش سس روی صورتم خالی کرد؛ انگار نه انگار تا همین چند روز پیش سر یک تبلت با آرام کل کل میکرد. انگار نه انگار همین چند روز پیش کلی قلقلکش داده بودم. انگار نه انگار!
پاهایم از حیرت قدرت ایستادن نداشتند و روی زمین سر دادمشان تا به جسم بی روح عشقم برسم!
زانوهایم کنار پهلوهایش ایست کردند و دستهایم به سمت تنی که میان خون دراز کشیده بود بردم. چشمهایش باز ِ باز بود و پلک نمیزد. انگار همان مردی که چشمهای آرام را گرفته بود, چشمهای فرشته را هم گرفته... اما هیچکس نیست... نه آن مرد... و نه حتی نیما!
فقط صدای محو و چرق چرق کفشهایشان روی خاک و خل زمین است که "بدو بدو" میگویند... انگشتهایم روی صورتش مینشینند و دستم یخ میزند وقتی لمسشان میکند. لبهای ترک خور ده و خشکیده اش مرا بلند میکند و به آرام میگویم:
بطری آب معدنیه رو میاری از تو ماشین؟! و آرام گوشه ای افتاده و خونِ همان تو دهنیِ نیما گوشه لبش خشک شده و آرام کنار لاستیکهای ماشین به خواب رفته.
به سمت ماشین میروم و آب معدنی و دو تکه ملحفه را بیرون می آورم و یکیشان را روی آرام می اندازم؛ خم میشوم و تا روی گلویش بالا میکشم ملحفه را... کنار فرشته می نشینم و صدای آژیر پلیس می آید و زیر لبی با غضب گفتم:
خفه نمیشه که بخوابن!
در بطری را باز میکنم و دستم را میخزانم زیر گردن فرشته و بلندش میکنم و آب را به خوردش میدهم.
آب را قورت نداده, پس میدهد و تمامش روی لباسش میریزد. لباسش خون خالی است.
حالا دیگر لبهایش خشک نیست؛ اما همانطور ترک خورده مینماید.
باز آب به خوردش میدهم و نمیخوری چرا لعنتی؟
تکانش میدهم و سرمای تنش روی تنم مینشیند و لعنتی الان وقت خواب نیست.
روی صورت کبودش را نوازش میکنم و لب روی لبهای پوسته پوسته اش میگذارم به امید اینکه چیزی بگوید.
صدای قدم های تند کسی می آید... قدم ها زیاد و زیاد تر میشوند و صدای آشنای کسی می آید؛ کسی بلند و با نفس نفس صدایم میکند.
به روی رضا لبخند میزنم و با اشاره کوتاهی به فرشته میخندم:
ببین لوس شده هر چی صداش میکنم پا نمیشه.
رضا به سمتم پا تند میکند و کنارم می ایستد. از نفس نفس نای ایستادن ندارد.
 

صدای قدم های تند کسی می آید... قدم ها زیاد و زیاد تر میشوند و صدای آشنای کسی می آید؛ کسی بلند و با نفس نفس صدایم میکند.
به روی رضا لبخند میزنم و با اشاره کوتاهی به فرشته میخندم:
ببین لوس شده هر چی صداش میکنم پا نمیشه.
رضا به سمتم پا تند میکند و کنارم می ایستد. از نفس نفس, نای ایستادن ندارد و کنارم د و زانو روی زمین می افتد:
بمیرم... بمیرد؟ چرا؟ کی مُرده که او بمیرد؟ رضا جان من؟ رفیق جان من؟
رضا دستهایم را گرفت و روی صورت فرشته نشاند؛ از روی موهایش تا پایین چانه اش را با دستهای من کشید و چشمهای فرشته از پسِ پرده دستهای من بسته شدند و من مات و مبهوت گفتم: چشماش...!
رضا دست گذاشت روی شانه ام و آب توی چشمهایش تکان خورد:
چی میگی سامان؟
مات ماندم و دو مرد با برانکارد آمدند و انگار چیزی بخواهند ایستادند و من باز فرشته را صدا زدم و کنار گوشش زمزمه کنان لب گزیدم:
خانومی پاشو وایسادن اینجا!
و دلم گیر کرده میان زلفش که دور سرش ریخته اند و به جای قهوه ای, سرخ سرخند.
توی چشمهایش غم می نشیند:
پاشو میخوان ببرنش... پاشو پسر.
چشم باریک میکنم:
کجا؟
بغض مینشیند میان ابهت صدای رضا:
پاشو سامان نکن اینجوری. : خب بگو کجا میخوان ببرنش؟
فریاد زد و ایستاد و با خشم دستم را کشید تا بلند شوم:
خودتو نزن به خریت باز! کوری؟ نمیبینی مُرده؟
میخندم: خوابیده! فقط سرش شکسته. داره خون میاد.
رضا دستم را میکشد آن طرف و فرشته میماند و خون و برانکارد و آن دو مرد. : رضا نکن. بذار ببرمش دکتر.
و باز میدوم سمت فرشته و این بار رضا حریفم نمیشود.
آن دو مرد را به تندی و خشونت کنار میزنم؛ یک دست زیر گردن و یک دست زیر زانوهایش میگذارم؛ بلند میشوم و میدوم... رضا پشت سرم میدود و خون تمام سر و صورت فر شته را فرا گرفته. میترسم و ناله میزنم:
طاقت بیار درد و بلات به جونم. میرسونمت بیمارستان, خوب میشی.
کسی پشت سرم بوق میزند؛ در حین دویدن سر برمیگردانم و با دیدن رضا تندتر میدوم و گلویم خشک میشود. تن فرشته از فرط دویدنم تکان تکان میخورد.
رضا از همان داخل ماشین با خشم فریاد میزند:
تا کی میخوای بدویی روانی؟ *** ‌

نفس نفس و کم توانی امانم را بریده و فقط فریاد میزنم تا کسی به دادم برسد؛ زن سفید پوشی با چند مرد به سمتمان میدوند و فرشته را روی تخت دراز میدهند.
دیگر یک جای غیر خونی توی بدنش نیست و تمام بدنش خونی و کبود و سرد است.
دلم میرود و بغض میکنم برایش.
پرستارها دنبال تخت فرشته میدوند و من سر تختش را گرفتم و با هق هق برایش دعا میکنم. وارد اتاق بزرگی شدند و مرا با وجود گریه زاری و التماسهایم همانجا پشت در، بی فرشته رهایم کردند و رفتند و من از بیچارگی روی زمین نشستم و به این فکر کردم که چه شد اصلا؟! فرشته خوب میشود؟
آرام کجاست؟ بیدارش کردند؟
نیما چه؟ رویت میشود اسمش را میبری؟
فرشته... لرزه به تنم می افتد و سرم زق زق میکند. یادت می آید چه بهش میگفتی سامان؟ جانت به جانش گره نخورده بود مگر؟
هنوز که... هنوز که نمر...نمرده است... نمرده است؟ غریبه اینجاست سامان؟؟ کی را خر میکنی؟
کسی را خر نمیکنم... فرشته زنده بود.
زنده بود؟
خفه شو...خفه شو...خفه...خفه.. سرم به دوران می افتد و چشمهایم میگردند و سقف بیمارستان دور سرم میچرخد.
بزاق دهانم ترش میشود و با عق بیهوش میشوم. **** صداهایی توی گوشم وول میخورند؛ یکی مثل چک چک قطرات آب؛ یکی مثل زمزمه و دیگری مثل "سامان" گفتن اند. آب دهانم را قورت میدهم و چشمانم تقای باز شدن میکنند. لبهایم روی هم میلغزند و..
:فرشته... دست گرم کسی روی دستهایم مینشینند و تشخیص اینکه رضاست کار سختی نیست!
توی چشمهای پر از محبتش خیره میشوم
:رضا؟
رفیق تر میشود:
جانِ رضا؟
بغض میکنم؛ تو هم قلب داری... نیما هم قلب دارد. :به هوش اومد؟
چشمهایش را میبندد و رو ازم میگیرد. با شتاب بلند میشوم و سوزش و تیزی چیزی را رو ی رگ دستم حس میکنم.
بی تفاوت از تخت پایین می آیم؛ رضا شوکه سر بلند میکند و خیز بر میدارد سمتم. در را باز میکنم و به بیرون حمله میکنم و همه این اتفاقات فقط توی یک تا دو ثانیه رخ میدهند.
به سمت ایستگاه پرستاری میدوم و رو به یکی میگویم:
ع...عمل داشت...او...اورژانسی...کجاس ال...ان؟
دستم را بالا اوردم و گوشه لبم را از استرس خاراندم. با کراهت به خون جاری دستم نگاه کرد و خواست لب باز کند که نطق وا نشده اش را خفه کردم: ف...فرشته...پورمشیر.

نگاهی به زن کنار دستی اش کرد و ترق ترق دکمه های کیبورد را فشرد. قلبم دیوانه وار میکوبید و بااخره سرش را از مانیتور بیرون آورد:
منتقلش کردن.
نور امید و شوق توی وجودم پرتو افکند و دنیا را بهم داده اند انگار که پرستار با حیرت نگاهم کرد و با اشتیاق گفتم:
کجا؟
مات نگاهم کرد:
طبقه پایین؛ انتهای راهرو ؛سمت راست.
مثل برق گرفته های خوشحال و ذوق زده اما با گلویی سرشار از بغض از پله ها پایین رفتم و تمام راهرو را تا تهش دویدم. سر برگرداندم سمت راست... سر برگرداندم سمت راست... سر برگرداندم سمت راست و یک چیزی انگار از آسمان هفتم روی طبقه پایین، انتهای راهرو، سمت راست افتاد.
من بودم انگار... من بودم...مردی که نوشته ی روی آن تابلوی طلایی رنگ نحس را روی کاشیهای سفید و کثیف خواند... مردی که خواند "سردخانه" و تا ابد، روزی یک بار مر د و زنده شد.
من؛ همان سامان شاهوردی قصه؛ همان که "سردخانه" را خواند ، افتاد و آرام آرام، مرد! فصل سوم - خوب؛ ولی اشتباه! ‌
‌ ‌
پرش زمانی | چهار سال بعد
صدای بلند آهنگ پیچیده بود توی خانه و مثل مته توی گوشم فرو میرفت و سردردم را بیش از پیش میکرد.
ژلوفن را توی دهانم انداختم و آب پارچ را سر کشیدم. آب از دهانه بزرگ پارچ راه گرفت و از کناره لبهایم سرازیر شد.
روی پاتختی گذاشتمش و به خودم دلداری دادم که بیخیال سامان. همین یک شب است.
به سمت در راه افتادم و تا خواستم دستگیره را بکشم صدایی توی سرم داد زد که بی لیاقت بد عنق تولد بچه ات است خیر سرت. با این قیافه میخواهی بروی؟
همانجا تیشرتم را در آوردم و یک تیشرت دیگر پوشیدم. سبز لجنی بود رنگش و با یک شلوار مشکی ستش کردم. دستی به موهایم کشیدم و کمی ژل جلویش مالیدم و زل زدم به تصویر خودم توی آینه... اخم هایت را باز کن... روی لبهای دخترت خنده نشسته بعد از مدتها... آدم باش و لبهایت را کش بیاور.
اخمهایم را باز کردم؛ چشمهایم را روی هم فشردم و لبخند زدم.
با این لبخند زدنت... سامان یادت رفته؟ چپ و راست نیش باز میکردی جلوی آرام و فر شـ... خیلی خب خیلی خب... ‌‌
لبهایم را انحنا دادم و توی چشمهایم هم شور و لبخند چپاندم. بیا این هم لبخند. لبخندِ که بود میگفتند؟ همانکه تابلویش را کشیده بودند... اسمش چه بود؟...موناچی چی؟؟ حاا هرچه...از آن هم قشنگتر شد. دست از سرم بردار.
به خودم پوزخند زدم و دستگیره فلزی و سرد در را پایین کشیدم و از اتاق خارج شدم.
صدای آهنگ، انگار حالا توی صورتم بود و چشم چرخاندم میان جمع.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند چرتی به جمعشان پیوستم.‌
 

لبخند خوشحال آرام، ناخودآگاه لبخندم را واقعی کرد و کنارش پشت میز عسلی بزرگ نشستم. مرا که دید با عشق خندید و گفت:
دستت درد نکنه بابا!
باز هم لبخند زدم و بینی اش را بین دو انگشتم فشردم. توی دلم گفتم این کوچکترین کاری ست که بعد از بدبخت کردنت، بی مادر کردنت میتوانم انجام دهم.
این اولین جشن و سروری بود که بعد از فرشـ... بس کن. باشد؟! دهنت را ببند. خب؟! کافه و بیقرار چشم چرخاندم توی جمع؛ رضا یک گوشه نشسته بود؛ سارا هم کنارش. جفتشان لبخند میزدند و حرف میزدند. رضا نگاه من را که حس کرد سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت! سارا هم چشمهایش ترسید و با ناراحتی به آشپزخانه رفت.
خودم را به آن راه زدم و کنار رضا نشستم.
دست روی شانه های بزرگش کشیدم:
چطوری؟
سرش را بالا آورد و زل زد توی چشمهایم. میخواست اثری از ناراحتی یا خشم ببیند؛ نگاهش را سوق داد به رگ گردن و شقیقه ام؛ اما او بیخیال با نبضی منظم میزد.
با صدای آرامی گفت:
مرسی تو خوبی؟
پوزخند نامحسوسی زدم و باز آرام را نگاه کردم:
آره.
آرام ضربه نسبتا محکمی به دستهای مهشاد زد که برای ناخنک زدن به کیک جلو می آمد.
صدای مهشاد، تمام جمع را ساکت کرد:
آقا کیکو ببرید دیگه. این ناکِسِ خسیس نمیذاره.
خنده جمع بالا رفت و داد زدم:
سارا جان اون چاقوعه رو میاری؟
چند لحظه بعد سارا با چاقوی تزئین شده آمد و آن را کنار کیک گذاشت.
به سمت میز رفتم و با فندکی که توی جیبم بود سیزده شمع را روشن کردم. نگاه مهشاد با دیدن شمعهایی که یکی یکی روشن میشدند ذوق زده و هیجان زده شد اما آرام با نگاهی که واقعا نتوانستم معنی اش کنم اما خوب میدانم معنای جالبی نداشت، چشمهایش را از روی انگشتم که روی دکمه فندک بالا و پایین میشد بالا آورد و به صورتم رسید.
ترجیح دادم نگاهش نکنم؛ پس کنار کشیدم و فندک را جای اولش برگرداندم.
سارا مشغول چیدن کادوها روی میز شد و من هم به درخواست زیبا، کنار آرام نشستم.
آرام کمی چرخید تا درست مقابل کیک قرار بگیرد. صدای مهشاد بلند شد: اول آرزو کن بعد کیک بخوریم.
بی رمق خندیدم و آرام چشمهایش را بست؛ نفس عمیقی کشید و بعد از نگاه کوتاهی به من و صدای شمارش جمع، شمع ها را فوت کرد. صدای دست و جیغ و هورا و همزمان شعر تولدت مبارک تمام خانه را پر کرده بود.
خیره بود به شمع ها... اشک توی چشمهایش را پر کرده بود... اما میدانستم که هیچوقت جلوی جمع گریه نمیکند. دست از دست زدن کشیدم و با یک دست چانه اش را گرفتم و همزمان صورتم را جلو بردم و بوسیدمش:
تولدت مبارک عشق بابا.‌

زل زد توی چشمهایم. گونه ام را بوسید و من ماتِ اشکِ حلقه زده توی چشمان قشنگش بودم. میدانستم گریه نمیکند... فقط... فقط بغض داشت خفه میکرد دختر چهارده ساله ام را.
فرشته دم گوشم با عشق و حسرت گفت:من سامان... از طرف من.
سر آرام را چند ثانیه روی گردنم نگه داشتم و پشت بندش موهایی که با وجود روسری حریر صورتی رنگ پوشیده شده بود از عمق جانم بوسیدم... دست نوازشی رویشان کشیدم:
عمر من. "این یکی بجای فرشته... اگر از زبان من بود میگفتم خوشگل بابا... دردانه بابا...یا یک چی زی توی همین مایه ها." یکی یکی آمدند... یکی یکی بوسیدنش... یکی یکی بغض قورت داد و یکی یکی خودم را کشتم تا گریه نکند.
مهشاد با شتاب کنار آرام نشست و شروع کرد بلند بلند شعر خواندن:
گلاب گلابِ کاشو... جمع با صدا خندید؛ مضطرب به لبهای آرام خیره شدم. وقتی دیدم خندیدند، با آسودگی خندیدم و مهشاد با همان شعرش تمام کادوها را باز میکرد. آرام با ذوق به کادوها زل میزد و با شوق به من نشانشان میداد.
نوبت من شده بود؛ آرام با هیجان و کنجکاوی منتظر بود هدیه ام را جلویش بگذارم؛ از جمع بیرون رفتم و جعبه بزرگ را با احتیاط از توی تراس جلوی آرام گذاشتم و با لبخند کنارش نشستم. آرام بدون اینکه به شعر مهشاد گوش کند جعبه را باز کرد. هنوز شعر مهشاد تمام نشده بود که صدای جیغ آرام جمع را به اشتیاق انداخت.
چشمهای وَق زده از ذوق و ناباوری اش را زوم کرد روی قفس و با دیدن خرگوش سفید کوچکی که گوشهایش را میخاراند و با تعجب به ما نگاه میکرد، بی درنگ، محکم خودش را توی آغوشم انداخت. خندیدم از خوشحالی اش و روی سرش را بوسیدم.
خودش را به آغوشم فشرد و مرتب تکرار کرد:
مرسی بابایی...دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم.
ذوق کردم... بیشتر از خودش...بدتر از خودش...خدایا آسمان به زمین میرسد بگذاری همی شه بخندد؟ "چرت گفتی باز تو؟ د آخه ببین خنده هاشو...ببین مث فرشته ها میخنده... مث کی؟ همونکه عمدا "ها" ِجمع دادی بهش؟" چشمهایم را بستم و سعی کردم از اعماق وجودم بخندم... _پدرسوخته تا الان چی؟
اما او از ته دلش خندید و دستش را سفت دور کمرم حلقه کرد:
دوسِت داشتم به جون خودم.
_دفعه دیگه قسم بدی قفسَ رو میزنم تو سرت.
بیشتر خندید...بیشتر دلم را برد.
مهشاد لب و لوچه اش را آویزان کرد و رو به عادل گفت:
بابا منم میخوام.
آرام از آغوشم بیرون آمد و رو به مهشاد گفت:
نمیخوام بخورم خرگوشه رو که. مال تو هم باشه.
دلم لرزید از این مهرش... ‌
 

"به کی رفته اخلاقش؟" به همون که رفته! میدونی کی؟ همون که میترسم اسمشو بیارم. میترسم اسمشو بیارم و دوباره بمیرم. به خدا حقم نیست هرچند وقت یه بار جون بدم. دو روز بعدش زنده شم... دوباره بمیرم.
انصاف داشته باش. این شکنجه ها توی داستانای اسلش هم نوشته نمیشن چه برسه به سرنوشت شوم من بی سر و سامون." ***** صبح با صدای آب بلند شدم. آرام داشت با یکی حرف میزد و مدام قربان صدقه اش می رفت.
چشمهایم از تعجب گشاد شدند و پتو را کنار زدم و از اتاق بیرون آمدم. خانه هنوز کثیف بود و پر از کاغذ کادوهای پاره پاره. بادکنکها هنوز به دیوار بودند و بشقاب و چنگالهای کثیف روی میزهای کوچکی که توی خانه بود خودنمایی میکردند و ندای یک زحمت حسابی را میدادند.
پی صدای آرام را گرفتم و به آشپزخانه رفتم. آرام آب را بست و روی صندلی نشست. قربان صدقه اش را ادامه داد و کاهوهای خرد شده را یکی یکی و با شکیبایی توی دهان خر گوشک میگذاشت.
دستی توی موهایم کشیدم و توی آشپزخانه دست و رویم را شستم. آرام برگشت و نگاهم کرد:
سلام. صبح بخیر.
صدایش با نشاط تر و رویش خوشحال تر از روزهای گذشته بود. یک خرگوشک سفید چقدر خوشحالش کرده بود. چقدر دیر خوشحالش کردم.
به رویش لبخند زدم و با صدای گرفته ای از خواب جواب صبح بخیرش را دادم و مثل همیشه یک لیوان تمیز و لیوان آرام را برداشتم. گفت: خوردم من. واسه خودت بریز فقط.
ابرویی بالا انداختم و لیوان طرح جودی ابوت را سرجایش برگرداندم:
سحرخیز شدی! آثار 14 سالگیته؟
خندید و گفت:
زود پا شدم به این وروجکه غذا بدم. تا صبح نخوابیدم از ذوق.
خندیدم و چایم را روی میز گذاشتم. خرگوشک چند ثانیه بدنش را تند تند تکان داد و بعد از چند لحظه ایستاد. موهایش سیخ سیخ شده بود.
آرام جلوی دهانش را گرفت و جیغ زد:
وااااای نگاااااش کن!
دنت شکاتی محبوب آرام را توی کاسه کوچکی ریختم و با قاشق و نان تست جلویش گ ذاشتم:
یه سره به این غذا میدی خودتم بخور. ‌ ‌

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : margemozmen
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه qhrgu چیست?