رمان دیزالو۲ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲

قسمتی از کیک را خوردم و با نگاه به موهای خیسش وا رفتم:


- "رفتی حموم؟"
- "آره!"
کیک خوش طعم هم توی دهانم وا رفت:
- "خب زهرمار و آره! من رنگ روی موی خیس بذارم؟"
- "اوووو! بابا خشک می شه!"
این "اوووو" یعنی چه؟ گفتم:
- "اوووو و زهرمار رستگار! من بی کار نیستم که. کار دارم. زندگی دارم. بدبختی دارم. شوورم بچه هام آب می خوان؛ نون می خوان؛ غذا می خوان مادر مرده ها."
با چشم غره ادامه دادم:
- "پاشو برو خشکش کن!"
- "باشه بابا! پاشو بریم."
تکه دیگری از کیک را خوردم و با دهان پر گفتم:
- "باشه بذار من اینا رو بخورم!"
قهقهه زد. مامان بابا کجایند که ببینند دخترشان سوپراستار سینما را به قهقهه می اندازد؟ کجایند که افتخار کنند؟ کجایند؟ هیچ جا... توی خانه دارند گیس هم را می کشند. بعد این مردک نشسته اینجا دستور آب پرتقال می دهد!
تا جایی که توانستم خوردم و روی مبل لم دادم:
- "خب دیگه الان وقت چرت بعد از ظهره! Let's take a nap."
خندید:
- "سیر شدی؟"
خندیدم:
- "زهرمار رستگار!"
داد زدم:
- "خانم این کیکاتون خیلی خوشمزه ست! ایول!"
انتظارش را نداشت. ذوق زده هلک و هلک از آشپزخانه بیرون آمد:
- "نوش جان خانم!"
الوند رو بهش گفت:
- "بیار براش!"
گفتم:
- "نمی خوام! جا ندارم مرسی!"
- "خب بذار براش کنار. ببره!"
یک جوری شدم؛ عقده ای چرا ولی گدا نبودم:
- "نه نمی خوام مرسی!"
- "چرا بذار!"
از در شوخی وارد شدم:
- "عه! حتما باید بگم شکلات به من نمی سازه اسهال می گیرم؟"
بعد به شوخی رو به الوند لب گزیدم و ملامتگرانه و زمزمه وار گفتم:
- "رستگار؟"
آزادانه قهقهه اش را رها کرد. زن جرئت خندیدن را نداشت ولی می دیدم که باز شدن لب هایش را کنترل می کند.
به سمت مرکز خانه، جایی که به پله ها و پشت بندش اتاق ها مربوط باشد رفتم:
- "بیا الوند! کدوم اتاق دلقکت کنم؟"
خنده اش قطع شد:
- "مگه چه رنگیه؟"
نیشم باز شد:
- "نقشِت جاسوسه دیگه! روس جاسوس! رستگارِ زهرمار!"
خندید:
- "عاشقتم!"
از پله ها پشت بهش بالا رفتم. لمس چوب نرده ها آرامش عجیبی بهم می داد. گفتم:
- "عزیزم من متاسفم! نامزد دارم!"
- "من مطمئنم هیچ کی پیدا نمی شه تو رو بگیره. می ترشی! بعد میای می افتی به پر و پاچه من که بیا منو بگیر."
نگاهم نا محسوس روی مچ اپیلاسیون شده و برنزه اش چرخید؛ چندشم شد ولی به ظاهر خندیدم:
- "فعلا تو نترشیدی بسه! با اون پلنگت!"
کوبید روی پیشانی اش:
- "وای! وای! یادم نیار بدبختیمو!"
این بار نوبت من بود که قهقهه بزنم. در حالی که سر تاسف به خاطر بخت مثلا شومش تکان می داد وارد اتاقی شد. دنبالش رفتم.


اتاق اندازه کل خانه ما بود! خیره به چندین عکس آتلیه ای که روی شاسی به دیوار آویخته شده بودند گفتم:
- "اتاق خودته؟"
- "قطعا!"
حریم خصوصی اش... جایی که نصیب هرکسی سعادت زیارتش را نداشت و این نعمت عظیم نصیب من شده بود!
یک دیوار اتاق کاملا شیشه ای بود و تهران کاملا زیر پاهایت...
به سمت شیشه رفتم و با انگشت لمسش کردم:
- "برگای آدم می ریزه وایمیسیه اینجا. این شیشه هه بشکنه چی خب؟ مغز پغز برا آدم نمی مونه که رستگار."
بی حوصله خندید:
- "قطعا این شیشه نشکنه!"
- "الان یعنی هر چی بکوبی نمی شکنه؟ چماق؟ گرز؟"
- "داری کفرمو در میاری ماهورا... نه!"
ابرویم را بالا دادم: - "نایس!"
بعد وقتی برگشتم و دیدم مرا بر و بر نگاه می کند بلند داد زدم:
- "پشماتو خشک کن تو مثل قلم موی خیس شدی! وایساده به من نگاه می کنه!"
بعد رفت و بعد از چند ثانیه با موهای خشک برگشت.
ناباور روی موهایش دست کشیدم:
- "ناموسا؟"
خندید. گفتم:
- "من بدبخت انقد حوصله سشوار ندارم اصلا موهامو خشک نمی کنم! رسما یه ساعت وقتمو می گیره! حالا شما چهار درصدیا زرت؛ خشک شد!"
به چتری های بلندی که از گرما کمی فر خورده بودند و به کف سرم چسبیده بودند اشاره کرد:
- "لابد موهات بلنده!"
این "لابد" یعنی شالت را در بیاور ببینم موهایت بلند است یا نه! نگاهم را به آینه انداختم و به قیافه ام خندیدم:
- "قیافه رو! ملت بدونن من گریمورم هرهر بهم می خندن!" آه کشید:
- "آره! من احمقو بگو که راهت دادم!"
فیلمنامه ای که روی میز بود را به سمتش پرت کردم:
- "گم شو دلتم بخواد! از اون پلنگ مازندران خوشگلترم!"
خودش را روی تخت ولو کرد:
- "یه دفعه دیگه اسمشو بیاری از همین شیشه پرتت می کنم پایین!"
نشستم روی تخت؛ آرام و دوستانه گفتم:
- "دوسش نداری واقعا؟"
- "ازش متنفرم! بیزارم!"
دلم برایش سوخت؛ به نرمی پرسیدم:
- "از چیش مثلا؟"
- "از همه چیش ماهورا! همین ظاهرش حال تویی که اخلاقاشو نمی دونی به هم زده! دیگه ببین چقد خودش و رفتاراش و شخصیتش گَندن!"
آرام گفتم:
- "خب چرا کات نمی کنین؟" سکوت...!
- "پای بچه وسطه؟!"
عصبانی گفت:
- "نه بابا اسکل! بچه کجا بود؟ اصلا من ازش خوشم نمیاد. هی می پیچونمش که حتی نگاهم بهش نیفته. اون وقت توقع داری بچه هم داشته باشیم؟"
- "خب از اول چرا شروع کردی که کار به نامزدی و رسانه ای شدن بکشه؟"
آرنجش را روی پیشانی اش گذاشت:
- "بابا اینم یکی بود مثل همه. من شرط شروع رابطه م با همشون اینه که باید سکرت بمونه. نباید یه عکس ازم باهاشون در بره بیرون! خودشونم قبول می کنن." - "چرا؟"
- "چرا چی؟"
- "چرا قبول می کنن؟" .

 
- "چون طرف حسابشون الوند رستگاره. سوپر استار و صاحب دو تا هتل و یه کشتی و دو تا رستوران. خونه تریبلکس فرمانیه و جردن و خونه باغ نیاوران و فرشته و ویلای قشم و نور و اردبیل. آئودی و اسپورتیج."
و تمام این ها را با انگشت شمرد؛ آن قدر که انگشت کم آورد!
کمی، فقط کمی حالم از ثروتش به هم خورد. کمی هم فحشش دادم... در دلم!
- "خب مگه به هم نزدی باهاشون؟ با این پلنگم می زدی."
- "نمیشه!"
- "چرا؟"
- "بی خیال!"
- "بگو! شاید تونستیم یه کاریش کنیم."
دستش را از روی چشم هایش پایین آورد و با تردید نگاهم کرد.
با نگاه مطمئنش کردم: - "بگو!"
گرفته گفت:
- "ازم آتو داره!"
- "آتوی چی؟ سرّ مگو داری؟"
زمزمه وار گفت:
- "ماهورا تو تنها کسی هستی که بهش گفتم!"
- "بگو!"
- "فیلم! ازم فیلم داره!"
گیج گفتم:
- "فیلم که خوبه!"
خندید... بی رمق.
- "خنگ فیلم اون جوری نه!"
- "گرفتم! خیلی بده؟"
پوست لبش را جوید و بعد عصبی با مشت به خوشخواب تخت کوبید:
- "اه منم مست نمی شم نمی شم نمی شم، یهو سگ مست می شم! با هم بودیم... عوضی فیلم گرفته بود!"
آب دهانم را محکم قورت دادم. هردو عوضی!
بعد از چند ثانیه گفتم:
- "خب اگه فیلم رو پخش کنه آبروی خودشم می ره که!"
عصبی گفت:
- "صورت خودش معلوم نیست کثافت!"
بعد آشفته گفت:
- "ماهورا به جون خودت یه خواب راحت ندارم. ببین از قیافه افتادم!"
خنده ام را خوردم. آخی! خیلی واقعا! - "خب چرا دیلیتش نمی کنی فیلمه رو؟"
با نا امیدی گفت:
- "خب اون ده جا فیلمه رو سیو کرده!"
امید وارانه گفتم:
- "از کجا می دونی؟ تو حذف کن!"
امیدوار نگاهم کرد:
- "واقعا؟"
- "آره! بعدم می تونی سیستم کامپیوتر یا لبتاپشو هک کنی! آدمش زیاده. فقط باید سر کیسه رو شل کنی."
چشم هایش درخشید:
- "ایول! به ذهن خودم نیومده بود!"
بعد جوری که دلم خنک شده باشد گفتم:
- "از این به بعد احتیاط کن. ایدز می گیری سقط می شی. بعد ملت بفهمن ایدز گرفتی صد برابر آبروت می ره."
مضطرب گفت:
- "اصلا این قضیه حل شه آدم می شم! دیگه حالم بهم می خوره از دختر و این داستانا!"
بلند شدم:
- "احسنت اخوی! تبارک الله!"
با حبس شدنم در دو دست قدرتمند مردانه همانجا شق و رق و محکم ایستادم. به آنی تمام بدنم آتش گرفت و گونه ام از داغی نفس هایش درست مثل تکه سنگی در مسیر آتشفشان ذوب شد:
- "مرسی ماهورا از راهنماییت!"
جرئت نداشتم خودم را ازش جدا کنم. مثل آدم آهنی گفتم:
- "اوکیه بابا!"
- "نه جدی! خیلی خوبی! خیلی خوشحالم که دارمت!"
 

تمام توانم را جمع کردم و جوری که خیلی هم بد نباشد فاصله گرفتم و به سمت کیفم رفتم. با مسخرگی خندیدم:
- "گفتم باشه دیگه. پاشو بیا بشین رو این صندلیه!"
و وسایل را در آوردم و بعد از مالیدن کرم به صورتش مشغول رنگ کردن موهایش شدم. این اولین باری بود که از شغلم بیزار شده بودم.
مثل هر دختر دیگری در مواجهه با الوند کلی فکر و خیال به ذهنم خطور می کرد؛ خانم خانه هایش شدن، شهرت، سوار ماشین های لوکسش شدن مثل عسل شیرین بود. این رویا ها مال وقتی بود که رابطه مان فقط و فقط همکاری در حوزه سینما بود. اما حالا که رابطه مان نزدیک تر شده بود رویاهایم را یک شب سوزاندم و یک شبه حالم از الوند و امثالانش به هم خورد.
با اسپیکرش که تندیسی فلزی-پلاستیکی از خودش بود آهنگ گذاشت. صدای هالزی در گوشم طنین انداخت. بعد از پایان اهنگ مورد علاقه ام گفتم:
- "راستی!"
زمزمه کرد:
- "ها؟"
دست رنگی ام را کوبیدم به صورتش:
- "ها و زهرمار رستگار!"
فریاد کشید:
- "چه کار می کنی؟ صورتمو رنگی کردی وحشی!"
کم نیاوردم:
- "خُبه خُبه! اصلا دوست داشتم! تا تو باشی به من نگی ها!"
- "خب جان دلم عزیز دلم؟ بفرمائید عرضتونو بفرمایید مستفیض شیم!"
بعد زمزمه کرد:
- "بی شعور!"
دستم را این بار به آن طرف صورتش مالیدم:
- "شنیدم!"
نزدیک بود گریه اش در بیاید. خندیدم و دلم هم برایش سوخت.
با نیش باز گفتم:
- "حالا خوبه خودت می گی از ریخت افتادم. بابا می خوام روسِت کنم. می شی مثل آندری میرنف دیگه!"
حرصی نگاهم کرد:
- "الان بیشتر آندری قهوه ای شدم تا آندری میرنف!"
خندیدم:
- "لامصب برازندتم هست! بذار یه عکس بگیرم."
مثل قبیله مغول، همان طور وحشی نگاهم کرد. منفجر شدم:
- "زهرمار رستگار! اون طوری چنگیزی نگام نکن!"
بالاخره شانه هایش از خنده لرزیدند و با تاسف گفت:
- "خلی خل!"
دلم می خواست بگویم:
- "نه انقدر خل مثل تو که پلنگم وحشی بشه و موقع گاز گرفتن ازم فیلم بگیره و اخاذی کنه!" نگفتم و در عوض گفتم:
- "بابا دیگه سر و صورتت جا نداره بیشتر قهوه ایت کنم! فحش نده به من!"
- "خب حالا چی می خواستی بگی؟"
جدی شدم:
- "این بار که فینیتُّ (تموم شد). ولی از این به بعد اگه من اومدم این جا به اون یوز ایرانی بگو اونم باشه!"
- "چرا؟"
- "نمی خوام فکر کنه سر و سرّی باهم داریم! همین جوریش تو کمینته. نمی خوام شر شه."

هیچی نگفت. عوضی بود ولی دلم برایش سوخت. چون تنها بود. میلیون ها طرفدار داشت که حسرت دیدن و سر در آوردن از زندگی شخصی اش را داشتند. میلیون ها فالور اینستاگرام و ممبر تلگرام داشت. خانه اش صدها و شاید هزاران آدم را در خودش جای می داد. دختر ها و پسر ها برایش سر و دست می شکاندند. روزانه با صدها آدم و حیوان روبرو می شد. درون صدها رابطه لجنی فرو رفته بود ولی... تنها بود! رابطه ای که باهم داشتیم را با هیچ کس دیگر حتی بهترین رفقایش نداشت و این بعد از گفتن راز مگویش بهم شدت پیدا کرده بود.
کارمان که تمام شد علی رغم تمام اصرار هایش به خانه برگشتم. یک آژانس لوکس برایم گرفت. رد نکردم. دوست داشتم لذت سوار شدن داخل آژانسی که در خدمت اعیان نشین های تهران بود را تجربه کنم. شیشه ماشین را تا جایی که می شد پایین کشیدم و باد دم غروب و خنک تهران را به جان خریدم. سعی کردم به خانه، مامان، بابا، الوند و خانه خوشگلش فکر نکنم. تصور کردم پولدارترین دختر دنیا هستم. برای اولین بار در عمرم آرزو کردم مسیر پر ترافیک باشد تا بیشتر این لذت را تجربه کنم ولی ترس تمام شدن مسیر، لذتم را وحشیانه بلعید و همان طور که ظهر از خانه بیرون رفته بودم به خانه برگشتم... خانه، جهنم روزگارم بود. خردسال که بودم می رفتم خانه همسایه و با بچه هایش بازی می کردم... برای فرار از خانه.
نوجوان که شدم مدرسه می رفتم... برای فرار از خانه.
بزرگتر که شدم با دوستانم بیرون می رفتم... برای فرار از خانه.
دوران کنکور کتابخانه و کلاس می رفتم... برای فرار از خانه.
دانشگاه رفتم... برای فرار از خانه.
سر کار... برای فرار از خانه.
و فراری وجود ندارد وقتی مبدا و مقصدت قتلگاهت است و بس!
در را با کلید باز کردم. شاید این اولین باری بود که خانه آرام بود. صدای تلویزیون می آمد و خانه نیمه تاریک بود. با دیدن هامون که جلوی تلویزیون خوابش برده بود به سمت اتاقش رفتم و پتویش را برداشتم و بردم و رویش انداختم.
حوصله خم شدن نداشتم. تلویزیون را با فشردن دکمه زمخت کنارش خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
با دیدن بابا که روی تختم دراز کشیده بود جا خوردم. با تعجب گفتم:
- "عه! این جایی؟ سلام!"
برگشت و با لبخندی خسته جوابم را داد. کوله و شالم را در آوردم و لنگ در هوا جورابم را.
بابا پرسید:
- "خوبی؟"
- "نه والا. حالم به هم خورد از این گرما! بدنم بوی راسو می ده."
خندید. آرام. نگاهش یک جوری بود. مظلوم، خسته، پر! دلیلش را حدس زدم. نشستم کنارش و آرام گفتم:
- "حل می شه!"
تکان خوردن سیبک گلویش را حس کردم و آه عمیقی که کشید:
- "نه... نمی شه."
 

لرزیدم:
- "تنم می لرزه با این حرفا."
- "می خوام برم ماهورا."
به دلم چنگ زدم... نامحسوس...
- "هیچی فرق نمی کنه."
- "اگه من نرم، هما می ره. شما بیشتر به اون وابسته اید."
دلجو گفتم:
- "کی گفته؟ بابا ما عاشقتیم! به خدا!" دیدم که چشمش پر شد و دیدم که نخواست ببینم که گریه می کند.
- "یعنی چی؟ یعنی طلاق؟ ما چی پس؟"
امیدوار گفت:
- "طلاق نه! من می رم عسلویه کار! اگه از هم دور بمونیم شاید بهتر باشه."
دستم را روی شکمش گذاشتم:
- "نرو! تنها می شیم. به خاطر پول داری می ری؟ خب من و اهورا و مامان هستیم دیگه!"
آه کشید:
- "همین که مرد خونه محتاج بقیه ست بده. رفتن من خوبه چون هم پول می آد دستمون هم شاید این رابطه، افتضاح تر از اینی که هست نشه."
- "بابا من و اهورا بزرگ شدیم ولی هامون می میره با طلاق شما!"
توقع داشتم چیز امیدوار کننده تری بگوید ولی گفت:
- "امیدوارم کار به طلاق نکشه."
و از اتاق بیرون رفت. نگاهم روی زمین ماسید. لعنت به این خانه نفرت انگیز!
با تک صدای کوتاه موبایلم را بیرون کشیدم. نام امید جواهری روی صفحه خودنمایی می کرد. نوشته بود:
- ''فردا ساعت شیش و نیم توی ساختمون باش."
با یک شکلک پوکر فرستادم:
- "صبح؟"
- "قطعا!"
شکلک گریانی گذاشتم و نوشتم:
- "بذار بخوابیم جان جدت رئیس."
بعد نوشتم:
- "این قطعا تو رو الوند هم یاد گرفته. یه سره راه می ره میگه قطعا قطعا!"
- "اوه راستی رفتی امروز؟"
نوشتم:
- "قطعا!"
- "خوب شد؟"
شکلک خنده ای فرستادم:
- "نه شبیه هویج پررنگ شده."
- "جدی؟!"
قیافه ترسیده و نگرانش را از پشت پرده چت می توانستم تصور کنم.
عکس الوند با مو و ریش بور را برایش فرستادم.
نوشت:
- "عالی شده که!"
این بار نوبت من بود:
- "جدی؟!"
- "آره عزیزم. فوق العاده ست. دقیقا همونه که می خوام. دستت طلا پنجه طلایی من." و پشت بندش شکلک زردی که از چشم هایش قلب می چکید.
نگاه احمقم میخ "عزیزم" و "پنجه طلایی من" شد و با خنده نوشتم:
- "ژون ژون."
شکلک خنده ای فرستاد و موبایلم را کنار گذاشتم. مانتو و شلوار را با یک دست بلوز و شلوار گلی گلی خیلی گشاد و خنک عوض کردم و مثل خفاش دستم را جلوی کولر دراز کردم و آخیشی گفتم. روی تخت ولو شدم و باز گوشی را در دست گرفتم.
به محض فشردن پاور، تصویر سیاه-سفیدی از خودم روی صفحه نقش بست. برای تنوع عوضش کردم و نام نیلو با تک صدای کوچکی روی صفحه ظاهر شد. پیامش را باز کردم. - "ماهی یه چی بهت میدم سکته نکنی فقط."
لبم به خنده باز شد:
- "چی؟"
- "حدس بزن!"
از سرعت تایپش و چند غلط تایپی در یک پیام کوتاه فهمیدم چه قدر هیجان دارد.
 
- "چه می دونم. بگو مردم از فضولی."
دیدم کنار اسمش یک "nilou is uploading a photo'' با چند نقطه کنارش افتاده. با کنجکاوی زل زدم به صفحه تا عکسی فرستاد و اتوماتیک باز شد. با دیدن پسری لبخند روی لبم ماسید.
- "باز توی خاک بر سر رفتی تو کف یکی دیگه؟ بابا مگه نمیگی آرمین قراره بیاد خواستگاریت؟"
- "نه خره! این برا توعه."
"برا منه" ؟! وقتی دید چیزی تایپ نمی کنم نوشت:
- "پسر نمی دونم کی کیِ مامانمه."
- "مبارک صاحبش!"
ولی بعد با شیطنت روی عکس زوم کردم. قیافه اش یک جوری بود. نه اینکه زشت و بد ریخت باشد. یعنی شبیه الوند و امید و بهروز و هر پسر دیگری که می شناختم نبود. موهای نسبتاً کوتاه؛ قد بلند و لاغر اندام؛ پیشانی تقریبا بلند و ته ریش و مویی که مشکی بود. چشم هایش چیزی بین مشکی و طوسی بودند. از طوسی پر رنگ تر، از مشکی کم رنگ تر...
شکلک خنده ای فرستاد:
- "قراره باهم آشناتون کنم برا ازدباج."
دلم ریخت. این اولین باری بود که برای من این چیزها پیش می آمد. مضطرب شدم ولی گذاشتم پای مسخره بازی های همیشگی نیلو.
- "نیلو مسخره بازی در نیار. تو برا من از این کارا نکردی و نمی کنی هم. بگو کیه این گوگولی نی قلیون؟"
پوکری فرستاد و نوشت:
- "مرگ خودت مال خودته. من که فور اِوِرَم آرمینمه."
و پشت بندش شکلکی با لبخند دندان نما.
یک پیام دیگر نوشت:
- "ناموسا! فقط مامانم و مامانت نفهمه ها. مامانم و خاله م نقشه کشیدن. منتها من طاقت نیاوردم بهت نگم."
با استرس نوشتم:
- "راست میگی؟ جون من؟ نیلو!"
- "آره به خدا!"
- "الان من باید چه کار کنم؟"
چند شکلک خنده پشت هم فرستاد. مضطرب نوشتم:
- "زهرمار!"
باز خندید و نوشت:
"تا حالا خواستگار نداشتی؟"
برای این که کم نیاورم نوشتم:
- "چرا! ولی این جوری نه!"
بعد با دلخوری اضافه کردم:
- "حالا نه که پاشنه در شما رو کندن!"
به ذهنم آمد که نکند نیلو این پیام ها را برای آن پسر بفرستد. نکند می خواهند سر کارم بگذارند و اذیتم کنند. بغضم گرفت. چه کار کنم؟
- "نگران نباش ماهی. پسر بدی نیست. خیلی هم خوبه."
سکوتم را که فهمید ادامه داد:
- "اسمش محمده."
از خنده ترکیدم و بعد از تایپ "اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم" چند شکلک برایش فرستادم:
- "چقدم به من میاد! فرقمون فرق دیسکو و حسینیه ست."
خندید:
- "رفتاراش مث سگ می مونه."
و همراهش یک علامت دو نقطه و خط صاف گذاشت.
بعد باز خندید:
- "تو این مورد خیلی تفاهم دارید. منتها تو توی یه هفته از سال، اون توی 52 هفته از سال."
نوشتم:
- "با کمربند و پاشنه کفش می افته به جونم یعنی؟"
در پیامی دیگر با خنده تایپ کردم:
- "ژون. دوست دارم."

دیگر حالم داشت از شکلک های خنده اش به هم می خورد:
- "نه بابا گوگولی تر از این حرفاست. اینکه میگم اعصاب نداره به خاطر اینه که یبسه."
خنده ام گرفت. به ریشش چه ها که نبستیم.
ادامه داد:
- "بیش تر با خودش حال می کنه تا دیگران. کم تر توی جمعه و شدیدا کم حرف و جدی."
- "ولی من کاملا بر عکسم."
- "خوبه دیگه. نمی شه که جفتتون ولگرد باشین."
پوکری فرستادم و نوشتم:
- "منم خیلی دوسِت دارم بیبی."
خندید:
- "اهل خدا پیغمبر هم هست. هم خودش هم خونوادش. شاید آدمت کردن."
لحظه به لحظه ترسم بیشتر می شد.
- "قربون خدا برم با این شانست. دو تا خواهر شوهر داری. پشمالو سیبیلو! یعنی خود سوگلی های ناصر الدین شاه."
جوابم را قطعا منفی می دانستم و نیلوفر قریب بیست تا شکلک خنده فرستاد:
- "اتفاقا اسم باباشم ناصره."
لب هایم از خنده باز شدند ولی در تصورم خیلی وحشتناک بودند. نوشتم:
- "هروقت عروس ننه ش شدم ننه شو صدا می کنم سوگل."
و نیلو غرق در کیبوردش بود!
- "یکی از خواهرای عتیقه ش ازدواج کرده. آقا، تک پسر و ته تغاریه."
و شکلک عینکش مرا به خنده وا داشت.
- "الهی بمیری برام با این شانسم. یعنی خاک تو کله ت با این فامیلتون."
- "مرگ خودت بعضی وقت ها فکر می کنم یه اشتباهی رخ داده. از تو لپ لپ در اومدن فکر کنم. یعنی آدم حسابیشون فقط همین پسره ست."
- "چرا برا خودت نگرفتنش؟"
- "می خواستن ولی مامانم قضیه آرمینو گفت. بعد دیگه داشت روابط حسنه مون به هم می خورد که دیگه مامانم تو رو معرفی کرد."
- "از مامانت یه تشکر بکن!"
خندید:
- "به جان خودم که می خوام دنیام نباشه پسر خوبیه ماهورا. هم خوشگله. هم مودبه و بی حاشیه. حتی قلیون هم نمی کشه. پاسور بازی هم نمی کنه بچم. مایه دار هم هستن."
- "یه سره بگو برا ترویج دین توسط آیت الله العظمی باید پاشیم بریم ساوجبلاغ سُفلی."
لب جویدم:
- "چه کاره ست؟ باباش چی؟"
- "باباش تو کار صادرات فرشه."
با شکلک ناراحت نوشتم:
- "نمی شه زن باباش بشم؟"
غش غش خندید:
- "باباش بابا نیست که. یه شکمه، یه کله دوناتی که دورش کچله و یه تسبیح که هر دونه ش قد کله تو عه. بعد هااا در نهایتِ خلقتش خدا دست و پا بهش داده."
- "من به همینم راضیم شرافتا!"
- "تهی مغز! این پسر ژیگولو بچسب."
- "خودش چه کاره ست؟"
- "اون تهی مغز تر از تو. فاز استقلال و این خز بازیا بر داشته."
نوشتم:
- "شت! بی لیاقت!"
- "بی کله برداشته اون سراتویی که باباش می خواست براش بخره رو ول کرده. رفته با پول خودش یه موتور خریده. خب خر! اون سراتو رو به من می دادی."
وا رفتم ولی موضعم را حفظ کردم:
- "عزیزم من هستم!"

و برای بار صدم نوشتم:
- "مگه شغلش چیه؟"
- "وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامیه. می گرده تو خیابونا خاک بر سرایی مثل تو رو ارشاد می کنه."
رسما مردم! قلبم ریخت و اشکم سرازیر شد.
وقتی دید سکوتم طولانی شده نوشت:
- "اسکل شوخی کردم."
و همین اکسیژن ادامه حیات شد.
- "سکته کردم."
خندید:
- "ببین من از کارش زیاد سر در نیاوردم ولی تو کار کامپیوتر و طراحی سایت و این چیزاست. برنامه نویس هم هست. کلا هرچیزی که تو این فازاست... تایپوگرافی، طراحی پوستر و لوگو و کارت ویزیت... بیلبورد و بنر و این چیزا. ماچالا ماچالا از هر انگشتش یه هنر می باره."
- "بابا این شیلنگ که در آمد نداره. در آمدش قد یه موتور و لب تاپه! من از این بیشتر دارم که!"
- "خب می خوان براش زن بگیرن عاقلش کنه. منتها نمی دونن تو خر تر از اونی."
و باز غش غش خندید. اگر اینجا بود می کوبیدم توی صورتش. آرمینی که نصیب او شده بود کجا و این ته تغاری تخس مذهبی کجا!
ولی نیلو راست می گفت. از قیافه اش معلوم بود که می شود بعد ها برای همکاری با پدرش قانعش کرد. - "چیه جوابت؟"
با گیجی به موبایل نگاه کردم. بعد به لباس گل گلی تنم و لباس های شلخته کف زمین. پشت بندش به پوستر بازیگران و هنرمندان کلاسیک خارجی. بعد به نقاشی های عجیب غریب روی دیوار. نگاهم روی مانتوی کوتاه افتاده کنار کمد سر خورد.
ما اصلا به هم ربطی نداشتیم.
شاید اگر روزی جایی همدیگر را می دیدیم در خوش بینانه ترین حالت ممکن او به خاطر قیافه همیشه خر ذوق من پوزخندی می زد و با دیدن چتری های بیرون از شالم اخم می کرد؛ با لباس های رنگی رنگی ام مسخره ام می کرد و با نگاهی که سر می خورد روی ساق پای لختم که بند آل استار غل و زنجیرشان کرده بود می گفت:
- "خواهرم حجابت!"
یا کمی بدتر، بی سیمش را از کنار شلوارش بیرون می کشید و دستور می داد نیروهای بسیجی بریزند روی سرم. بعد بابا و اهورا و مامان مجبور می شدند با تعهد از پاسگاه و کلانتری جمعم کنند.
نوشتم:
- "تو از من بهشون عکس دادی؟"
- "آره!"
با زاری نوشتم: - "کدوم؟"
با خنده نوشت:
- "عکس روز اول دانشگاه. از ترس حراست پاچه شلوارت زمینو جارو می کرد مانتوتم مثل دهه شصتیا، شراره های آتشتم تو بود. قیافت... لعنتی قیافت! پشمات ریخته بود."
 
خندیدم ولی به این فکر که با این عکس، خانواده شازده یک دل نه صد دل عاشقم می شوند خنده ام رنگ باخت. من برای حضور در دانشگاه هنر جنگیده بودم. چون هر که در مسیرم بود سد علاقه ام شد ولی سعی کردم بهترین رتبه را بیاورم و در تهران قبول شوم. شدم و نمی خواستم این موقعیت را با موارد انضباطی از دست بدهم.
برای همین، چنین عکسی مضحکه نیلو و بقیه بچه ها شده بود و لابد مایه افتخار خانواده شازده. - "یه کم بیشتر رو خونوادتون تحقیق کنن خیالشون راحت شه، مامانش زنگ می زنه به مامانت. فقط برای این که نترشی و این گوگولی مایه دار رو از دست ندی یه مدت حجاب اسلامی رو رعایت کن."
- "خود پسره نظرش چیه؟"
- "من عکستو نشونش دادم. داشت می مرد از خنده."
و نیلو غش غش خندید و من لب گزان و خجول نوشتم:
- "عوضی آبرومو بردی!"
بیشتر خندید. صدای قهقهه اش را می توانستم تصور کنم.
- "ولی مامانش لبخند عاشقانه تعبیرش کرده بود."
از خنده لرزیدم:
- "عجب عتیقه ای هستن."
- "آره خوراک خودتن. خوراک سلیطه بازیات."
خندیدیم.
نمی خواستم بهش فکر کنم. مسیر چت را به شوخی و مسخره بازی کشاندم ولی شب خیلی فکر کردم. آنقدر که نزدیک های صبح خوابم برد... وقتی مامان به خانه برگشت! * * *
خواب دیدم پرنده ای کنار پنجره اتاقم آواز می خواند. با شوق به سمتش دویدم. زنی به سمت پرنده سنگ انداخت. پرنده به زمین افتاد و در قفسی فرو رفت. با افتادنش و صدای نعره ای گوش خراش و تنم که تکان تکان می خورد از خواب پریدم.
دیدم هامون دارد تکانم می دهد و با وحشت و التماس اشک می ریزد. بند دلم پاره شد. آنی از جا پریدم:
- "چیه؟"
- "آبجی توروخدا برو بیرون. دارن دعوا می کنن. آبجی توروخدا..."
آسوده شدم:
- "سکته م دادی! این چه وضع بیدار کردنه؟"
التماسم کرد:
- "توروخدا برو..."
رفتم زیر پتو:
- "برم که چی؟ دارن دعوا می کنن دیگه! طبق معمول!"
مثل ابر بهار اشک هایش روی صورتش می ریخت:
- "وای نه آبجی نخواب!"
دلم برای اشک هایش گرفت.
با نفرت از جا بلند شدم و در را با عصبانیت باز کردم و وارد هال شدم. مامان داشت جیغ می کشید:
- "عوضی داری منو می پیچونی! من میرم، نه تو! فهمیدی؟"
چمدان همیشه آماده را هن و هن کنان از اتاق بیرون کشید:
- "عوضی! فکر کرده من خرم!" با دیدن بابا که بی خیال روی مبل نشسته بود به صبر ایوب مانندش آفرین گفتم و بند دلم داشت از فریاد و فحش های مامان پاره می شد.
مامان با بی خیالی بابا جری تر شد؛ جیغ زد:
- "مرتیکه آشغال عوضی! با تو ام خوک صفت!"
بابا نگاه شرم زده اش را توی اتاق سر داد و با دیدنم نگاه دزدید و بغض کردم.
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه prciz چیست?