رمان دیزالو۳ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۳

مامان دستش را به سمت خانه گرفت و چرخاند:


- "این باید زندگی من باشه؟! این ابراهیم؟!"
بی اختیار من هم نگاهم را در سرتاسر اتاق چرخاندم. یک خانه هفتاد متری دوخوابه. اتاق من کوچکترین اتاق خانه و کنارش اتاق هامون و اهورا. مامان بابا هم اتاق نداشتند؛ کک هیچ کدامشان نمی گزید ولی کک من و مامان چرا! مامان می زد به در شلوغ کاری و داد و بیداد و تهدید به طلاق؛ ولی من نه! تا جایی که ولخرجی ِجوانی ام امان دهد کمی پس انداز می کردم. من بهم برنخورد! ولی مامانی که از خانواده ای مرفه، عشق پایش را به خانه ابراهیم زند کشاند برایش سنگین بود. عشقش رنگ باخت؛ کدر شد و تازه بعد از سه تا بچه حقایق زندگی اش به یادش آمد. ولی بابا وسعش همین بود. بیشتر نمی توانست از کارگری یک کارگاه نجاری به دست بیاورد. ما یعنی من و هامون و اهورا هم بیشتر نمی خواستیم ولی مامان... تنها آرزویش مهاجرت بود.
صادقانه به ذهنم می آمد که کسی را در نظر دارد. چون خارج هم نان و حلوا نمی دادند. شب ها با توهم خیانت مامان خوابم نمی برد. وحشت زده و نگران به اتاق تاریک نگاه می کردم. صبح ها با چشم هایی سرخ و ملتهب سر کار می رفتم. امید، نیلوفر و بچه ها هی می پرسیدند گریه کردی؟ من هم واقعیت را می گفتم که خوابم نبرده است و چه احمقانه دکتر مغز و اعصاب و روانپزشک معرفی می کردند.
نیلوفر بهترین دوستم بود ولی هیچ وقت اجازه ندادم بویی از اختلاف مامان و بابا ببرد چه برسد به توهمات جدیدم... نمی خواستم بداند با کسی دوست است که قرار است بزودی در سن بیست و یک سالگی بچه طلاق بشود و فکر می کند مادرش پس از بیست و دو سال زندگی مشترک به پدرش خیانت کرده است.
نگاهم به سمتشان کشیده شد. سعی کردم هیچی نشنوم؛ دست های مامان توی هوا تکان تکان می خورد.
با پوزخند راهم را به سمت اتاق مشترک هامون و اهورا کج کردم.
با دیدن اهورایی که ولو روی تخت، هدفون بزرگش را از لج مامان و بابا روی گوش هایش گذاشته بود خندیدم و درِ کمد هامون را که ام دی اف ارزان قیمتی با چند برچسب بزرگ ماشین ها و چند سوپر استار سینمای خارج و ایران رویش بیش نبود باز کردم و سعی کردم بهترین لباس ها را بردارم. یک شلوار جین با یک تیشرت یقه دار سفید را برای هامون بیرون کشیدم. صدای اهورا از جا پراندم:
- "کجا؟"
در کمد را بستم و زمزمه کردم:
"قبرستون!"
اخم کرد. گفتم:
- "کجا؟ هیچ جا برم یه کم این بدبخت رو بگردونم. پوسید وسط این دعواها."
نشست و به عادت همیشه دست در موهای لختش برد:
- "الان منظورت از این بدبخت کدوم بدبخته؟ هرکی تو این طویله نفس می کشه بدبخته!"


بدبخت من بودم که مجبور بودم برای از هم نپاشیدن زندگیمان در بیست و یک سالگی لبخند دل خوشکنک بزنم. طویله هم خانه مان بود.
مغموم گفتم:
- "هامون!"
- "کجا برین؟"
الهی صبر! - "نمی دونم... بستنی فروشی؛ بازار؛ هرجا!"
از روی تخت بلند شد و شلوار جینش را چنگ زد:
- "منم میام!"
با زمزمه "زود باش!" از اتاق بیرون آمدم و وارد اتاق خودم شدم. هنوز صدای فحش های مامان می آمد. دلم برای حرص خوردن های او و غرور لگدمال بابا می سوخت.
با صحنه روبرویم خشک شدم. هامون پایین تخت داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت... الهی من بمیرم که هنوز به این جنجال ها عادت نکرده. از روی فرش شش متری اتاق کوچکم بلندش کردم و روی تخت نشاندمش. با همان لباس ها کنارش نشستم. بازویش را گرفتم و زل زدم میان چشم های سیاه و خیسش. از اینکه قرار بود در طلایی ترین دوران زندگی اش قربانی طلاق بشود متنفر بودم ولی خوشحال بودم که قرار نبود مثل من تمام جوانی اش هم زیر پای جیغ های مادر و فریاد های پدر و دشنام له شود.
در آغوش گرفتمش... تپلی کوچک من... مرد من... عزیز من...
سرش را بوسیدم... سری که از شدت گریه عرق کرده و خیس بود.
- "ببین تپل خان! شما تازه چهارده ساله پا تو این خونه گذاشتی. قبلش نبودی بدونی چه خبر بوده که! همه این جنجالا قبل از تو هم بودن... کمتر... ولی بودن. حالا هم چیزی نیست که. بذار انقد بزنن تو سر و کله هم تا بمیرن اصلا!"
به تندی از آغوشم بیرون آمد. انگار چشمه اشکش خشک شده بود. با نفرت، با کینه، با دلخوری نگاهم کرد و به آنی از جلوی چشم هایم ناپدید شد. لباس ها به جای خودش در آغوشم تکان می خوردند. لعنت به مهاجرت... لعنت به رفتن...!
این بار با بی حوصلگی لباس پوشیدم و بی اطلاع بیرون زدم... از لانه ویرانی ام... توی راه صدای موبایلم بلند شد. با دیدن اسم امید کورسویی از اسمش در انتهایی ترین قسمت قلبم پرتو افکند و روی دایره سبز را لمس کردم.
- "الو؟!"
- "الو ماهی؟ سلام عزیزم... چطوری؟"
همیشه "عزیزم" خطابم می کرد... فقط مرا! ولی برای اینکه هنگام کار کنارش احساس امنیت داشته باشم خودم را به آن راه می زدم.
- "تو خوبی؟ منم خوبم!"
- "آره جوجه. عالی عالیم. اصلا مگه می شه آدم چنین پنجه طلایی رو داشته باشه و غصه داشته باشه؟"


بغض کردم... بی اختیار... مهارش کردم... بی درنگ...
- "زیر بغلی گفتن؛ هندونه ای گفتن؛ توانی گفتن بالاخره! نمیگی فشارمون می افته رئیس؟"
کارگردان گروه بود. من بهش می گفتم "رئیس". بقیه بچه ها هم به تقلید از من همین را می گفتند و بدجور حرصی اش می کردند.
مثل همیشه زود عصبانی شد:
- "درد و رئیس! کرم داری گند می زنی تو حالمون وروجک؟"
می توانستم اخم گره خورده و دستش که سفت موبایل را گرفته و به سمت دیوار فریاد می کشد را تصور کنم. فارغ از خانه قهقهه زدم. خندید... بی اختیار... بی غرض... آرام... مثل همه این چند مدتی که با خودش و گروه فوق العاده اش آشنا شدم. یک گروه حرفه ای فیلمساز که خوراکش ستاره هایی مثل الوند بودند. - "کارِت چی بود رئیس؟"
- "ماهورا می گیرم قطع می کنما!"
با شیطنت گفتم:
- "من زودتر این کار رو می کنم رئیس! بای!"
و روی مستطیل قرمز را لمس کردم. لبخندی بی اختیار روی لب هایم جاری بود که به هیچ قیمتی نمی خواستم از دستش بدهم.
با پیامکی از امید که نوشته بود "حقوقت رو کارت به کارت کردم کِرمو." خوشحال تر شدم.
تماس های اهورا را بی پاسخ گذاشتم و به فرستادن پیامکی در اتوبوس بسنده کردم:
- "اصلا به هیچکدومتون نمیاد نگران بشید. ولم کنید. حالم خوب شد بر می گردم." موبایلم را سایلنت کردم. سرخوشانه بستنی قیفی خریدم و سخاوتمندانه به شال و مانتو ام گند زدم. روی چمن های پارک دانشجو نشستم و روبروی تئاتر شهر یک کتاب سیصد صفحه ای را خواندم. صفحات کتاب آغشته به نارنجی پفک دستانم بودند و همین مهر مالکیتشان شده بود.
ساعت حدودا دو بعد از ظهر بود که به خانه برگشتم.
صدای تلویزیون می آمد ولی صدای صحبت نه. به سمت هال رفتم و با دیدن مامان که روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون و یک بسته بیسکویت روی میز جلویش بود سلام بی تفاوتی کردم. نگاهش به سمتم عجیب بود. با لحن غریبی جوابم را داد. خواستم رو برگردانم و به اتاقم بروم که با برخورد با کسی و پشت بندش دردی ناگهانی که از ناحیه سرم احساس کردم تمام تنم لرزید و جیغ بلندی کشیدم. با دیدن اهورا وحشت زده ناخودآگاه فریاد کشیدم:
- "چی کار می کنی روانی؟! کندی موهامو!"
مامان هم همزمان به سمتمان دوید:
- "اهورا!"
با موهایم تنم را به سمت اتاق کشید. چه شده بود؟ چرا؟
تند تند قدم بر می داشتم و از درد جیغ می کشیدم و دشنامش می دادم. هیچ وقت هیچ جا اهورا را این طور ندیده بودم. ندیده بودم دست رویم بلند کند اما حالا...!
 

با رها شدن و پرت شدنم روی زمین چشمانم را که از درد طاقت فرسایی که تا چند لحظه پیش داشت جانم را می مکید بسته بودم، گشودم و گریستم:
- "چه کار کردم مگه؟" در بسته شد و مامان پشت در ماند.
دیدم اهورا مثل یک قاتل سینه اش بالا و پایین می رود و صورتش سرخ سرخ است و رگی روی پیشانی اش برجسته و رو به کبودی می رود. وحشتزده و گریان به عقب رفتم و جیغ زدم:
- "مامان!"
صدای مامان را از پشت در بم می شنیدم. داشت التماس می کرد. فحش می داد اهورا را... بابا را... اهورا رو به در عربده کشید:
- "بچه ت خوب به تو رفته. ولگرد... خیابونی... فکر کرده بی صاحابه. ولی کور خونده."
کوباند توی صورتم:
- "آتیشش می زنم. زنده ش نمی ذارم. می خواد جا پای تو قدم بذاره؟"
خدایا... چه کردم من؟ من بدبخت چه کردم؟ به زبان آوردم... باز کوبید. باز عر زدم... از درد... صدای کوبش در... صدای مامان... در ضجه های من گم شده بودند. - "به خدا نمی دونم چی میگی. به جون بابا نم..."
باز کوبید:
- "خفه شو!"
با التماس چشم های خیسم را به چشم های سرخش دوختم... چشم هایی که بیش از حد درشت شده بودند. ناله زدم:
- "اهورا!"
هق زدم:
- "به خدا من نمی دونم چه کار کردم!"
زد زیر گریه... اهورا!
- "خفه شو!"
باز کوبید. گوشم زنگ زد. گونه ام سر و سنگین شده بود... داغ... چشم بستم... درد داشتم... به کدام گناه نکرده؟
"خفه شو" ی گریان دیگرش با صدای ضربه مصادف شد ولی دردی حس نکردم و با وحشت به آرامی چشم گشودم. دیدم مثل مادر مرده ها جلوی پایم زانو زده؛ گریان روی صورت خیسش سیلی می زند. یاد جمله ای از کتابی افتادم که می گفت "با بعضی ها تو فقط بوکس بازی می کنی ولی طرف خودش خودش را می زند."
دوست داشتم از این اتاق لعنتی فرار کنم اما... می ترسیدم... از اهورای آن روز می ترسیدم و حکم زندانی را داشتم که حکم آزادی توی دستان عرق کرده اش جولان می دهد ولی قرار را بر فرار ترجیح می دهد و... می مانَد... ماندم و دیدم که پریشان و گریان به گوشه ای خزید و مثل پسر بچه بازیگوشی که مادرش تنبیهش کرده باشد کنج اتاق چمباتمه زد و با صدا گریست. طاقت گریه هایش را نداشتم. برادر دو قلویم باید کوه من می بود ولی نبود. خواستم و نبود و حالا نمی دانم چرا یک دفعه آمده بود و رگ غیرت نشانم می داد.
جرئت ماهورایی نشان دادم و لرزان از گریه و حیران گفتم:
- "اهورا... اهورا چی شده؟"
.

پاسخم چیزی جز صدای گریه اش نبود. حالم به هم می خورد از گریه اش... با این قد و قامت و بیست و یک سال سن...
بلند شد. ترسیدم. با جیغ و هق هق خودم را پس کشیدم و دست حائل تن و صورتم کردم ولی صدای کوبش در به دیوار و پشت بندش صدای واضح تر گریه و دشنام مامان چیزی بود که شنیدم.
نعره می کشید... با صدایی که از عصبانیت و گریه خشدار شده بود:
- "می بینی چه به سرمون آوردی؟ می بینی؟ واقعا رفتن اون ور آب و غرق شدن تو کثافت کاریات به این وضعی که ساختی می ارزید؟"
مامان هم متقابلا داد زد:
- "آخ الهی کفن منو ببرن از اینجا بیرون که دق مرگم کردین شما توله ها! وحشی گری خودت به من ربطی نداره یاغی! دفعه دیگه هم ببینم چنین غلطایی کردی قلم می کنم دستتو اهورا! گفته باشم! عادتت نشه!"
اهورا با انزجار و بی ادبی دست مامان را که به نشان تهدید جلویش تکان می داد را کنار زد و "برو بابا" یی توهین آمیز گفت.
مامان هلش داد و به سمتم آمد... منی که با نفرت به تک تک سلول های بدنشان خیره شده بودم. قلبم انگار تحمل این حجم نفرت را نداشت که این طور بی محابا کاسه صبرش را از چشم های اشکی ام لبریز می کرد. لرزان خم شد و خیره به صورتم هق زد: - "عزیز دلم..."
برگشت و داد زد:
- "به چه حقی چنین غلطی کردی حروم لقمه؟ مگه چه گناهی کرده بود؟"
اهورا باز قرمز شد:
- "دیگه چه غلطی می خواسته کنه؟ کم مونده بود کارت عروسی بفرسته برامون! دیر دیر میاد خونه، ما رو می پیچونه فکر کرده ما خریم؛ نمی فهمیم."
- "خاک عالم تو سرم! اهورا چی می گی تو؟ زنگ زدن برا خواستگاری فقط. هفته پیش مامان پسره باهام حرف زد... تازه قرار بود بیان خواستگاری که معرفیشون کنن به هم."
اهورا باز زد زیر گریه و کنار دیوار سر خورد:
- "غلط کردن... غلط کردن... من ماهورامو نمی دم به کسی. می خواد ازدواج کنه که چی؟ تهش می شه مثل تو و بابا دیگه!"
ذهنم پازل ها را کنار هم چید و تازه فهمیدم جریان را. این بار بی ترس بلند شدم و زل زدم توی صورت اهورا... جیغ کشیدم:
- "فقط من حق ندارم ازدواج کنم؟ پس تو و اون دوست دخترای رنگارنگت چی وحشی؟"
با تمام حرص و عصبانیتم با پا کوبیدم به پایش. وقتی دیدم فقط لگد کوچکی به اندازه دعواهای خواهر برادرانه همیشگی مان به سمتم می پراند و خشونتش بیش از این نیست شیر شدم و بلند تر فریاد زدم:
- "خیلی عوضی! خیلی اهورا! حق نداری چنین شر و ورایی راجع به من فکر کنی. هر کثافتی که تو هستی من نیستم! من مثل تو تا جنس مخالف دیدم رم نمی کنم. چون گاو وحشی تر از من وجود داره... نمونه ش خودت!"

بعد دوان دوان از اتاق بیرون آمدم ولی لحظه آخر با نفرت برگشتم سمتشان و با نفرتی هرچه تمام تر ضجه زدم:
- "ازتون متنفرم لعنتیا... زندگیمو به گند کشیدید."
و وقتی صدای پاشنه پایم که محکم به زمین می شد را شنیدم نگاهم خورد به هامونی که مثل مرده ها با لباس فرم مدرسه و کیف به دست نگاهمان می کرد... هر سه تایمان را...
وارد اتاقم شدم و در اتاق را قفل کردم. نمی دانم تا کی... تا هروقت که هوشیار بودم اشک ریختم... آنقدر که با سر درد و سوزش چشم و سری که انگار صد ها کیلو وزن داشت به خواب رفتم.
باز کابوس... خواب دیدم پرنده ای کنار پنجره اتاقم آواز می خواند. با شوق به سمتش دویدم. زنی به سمت پرنده سنگ انداخت. پرنده به زمین افتاد و در قفسی زنگاری و کوچک فرو رفت...
با صدای سمفونی بتهوون بیدار شدم. بر خلاف همیشه پریدنی در کار نبود. آرام آرام پلک گشودم و منبع صدا را پیدا کردم. با دیدن اسم امید روی صفحه نگاهی به ساعت کردم. نیم ساعت از شش و نیم و قرارمان گذشته بود... جوابش را ندادم و با دیدن لباس بیرونی تنم که مانتو ام بی اندازه چروک شده بود بی رحمانه پوزخندی زدم و مانتو را با دم دستی ترین مانتوی ممکن عوض کردم و بی حوصله شالی روی سرم انداختم.
با دیدن ریخت و قیافه مزخرفم توی آینه و رد سرخ رویش، روی اثر وحشی گری های مزخرف اهورا کرم پودر مالیدم و با یاد آوری تهمت هایش و تحقیری که زیر ضرب دستش کشیده بودم با دست لرزان شالم را جلو کشیدم.
وقتی قفل اتاق را باز کردم و بابا را دیدم آرامش گرفتم. روی کاناپه خوابیده و پتویش پایین افتاده بود... بی اختیار اشکم چکید. به سمتش رفتم و پتو را رویش انداختم. بوسه ای روی گونه اش کاشتم و بیرون رفتم.
تمام راه بغض سنگینی روی گلویم وحشیانه چنگ می کشید و وقتی دیدم امید از زنگ زدن دست بر نمی دارد با حرص موبایل را خاموش کردم و توی کیفم پرت کردم.
 

وقتی به شهرک سینمایی رسیدم امید و بچه ها داشتند مثل گرگ های وحشی نگاهم می کردند. بی توجه به سمت اتاق گریم رفتم.
صدای بهروز آمد:
- "بَه ماهورا خانم! باد آمد و بوی عنبر آورد که!"
لبم را به مسخره و راهم را به داخل اتاق، کج کردم.
امید همراهم وارد شد. در را بست و کیفم را روی میز گذاشتم. عصبی گفت:
- "می مردی اون وا موندَتو جواب می دادی؟ اسمش تلفن هممراااههه!"
طبق عادت شالم را باز کردم و به پشت گردنم بردم و بستم. کاش گیر نمی داد. عصبی اما آرام تر از او گفتم:
- "اسمش هر چی که هست مال منه و منم نخواستم جواب بدم!"
اخم هایش گره خورد... گره خورده بود اما این بار بیشتر در هم فرو رفتند:
- "نخواستم و ... لا اله الا الله! ماهورا این همه آدم مسخره تو نیستن!"
پر خروش گفتم:
- "ها؟ جای لا اله الا الله چی می خواستی بگی آقا امید؟ بگو!"
- "بس کن ماهورا! بچه بازی در نیار. دارم می گم کله سحر این همه آدمو علاف خودت کردی!"
- "خوبه خودت می گی کله سحر! ما رو تو همین کله ی سحر خانومت پاشوندی آوردی تو این قبرستون!"
اخمش آنی باز و لبش به خنده گشوده شد ولی من حالم از نامردی مردان اطرافم به هم می خورد... اهورا... الوند... امید... کمی هم بابا...
اگر وقت دیگری بود با خنده اش می زدم زیر خنده ولی حالا با نفرت بهش نگاه کردم و داد زدم:
- "اگه الوند یا هر کس دیگه ای حتی اگه ده ساعت هم دیر می کرد هیچ کدومتون هیچی بهش نمی گفتید حالا که به من رسید همه شاخ شدید؟"

دستش را چند بار به معنی "آرام تر'' پایین آورد و گفت:
- "خیلی خب! آروم تر جیغ جیغو!"
هلش دادم:
"برو بیرون! من هرجور که بخوام با هر ولومی که عشقم بکشه حرف می زنم. جیغ جیغو عمته."
خدا می داند که داشتم از بغض می ترکیدم. حرف هایم را گذاشت پای ماهورای شوخ و مسخره و البته احمق همیشه. هیچ کس باورم نداشت. هیچ کس باورم نداشت. هیچ کس مرا نمی فهمید. از هفت میلیارد مردم دنیا... این را وقتی فهمیدم که با خنده از اتاق بیرون رفت. با حرص زمزمه کردم:
- "بی شعور!"
الوند آمد داخل. یاد این افتادم که چطور ناگهانی بغلم کرد. نگاهش روی گردن برهنه ام چرخید. عوضی... عوضی... عوضی... جواب سلام و احوالپرسی اش را ندادم. دویدم بیرون. رفتم داخل سرویس بهداشتی و شالم را درست کردم. چشمی که از فرط تحمل اشک می سوخت را آب زدم و با خودم عهد کردم که اگر قطره ای اشک ریختم دیگر نجنگم... برای هیچ چیز... برای هیچ ثابت کردنی نجنگم و بزدلانه خودم را به دستان زمخت و منفور سرنوشت بسپارم.
خوشبختانه آرایشی روی چشمم وجود نداشت که با شستنشان به هم بریزد. به اتاق گریم برگشتم.
سلام سردی به الوند و نیلوفری که داشتند حرف می زدند و می خندیدند کردم. الوند چیزی نگفت اما نیلو رو به من گفت:
- "مرسی عسیسم منم خوبم!"
حتی نگاهش هم نکردم. وسایل را روی میز ریختم و گفتم:
- "برو سارا رو گریم کن. ژاله کو؟"
نیلو داد زد:
- "ژاله! سارا بیاید دیگه!"
کرم را به دست الوند دادم و به نیلو گفتم:
- "خودمم می تونستم عربده بکشم! گفتم بری صداشون کنی."
با غیظ گفت:
- "چته دستور میدی! گاری نیستم که حمل بار کنم. میان خودشون."
رو به الوند که مثل مترسک کرم را گرفته بود دستش گفتم:
- "می شه لطف کنی بمالی رو صورتت؟!"
و عصبی بیرون رفتم و ژاله و سارا و فرناز را آوردم.
- "سارا بشین نیلو گریمت کنه. ژاله تو هم برو سر وقت فرناز."
من و نیلوفر و ژاله یک گروه بودیم و من سرپرست و طراح گریم... وقتی خیالم از بابتشان راحت شد مشغول گریم الوند شدم. پرسید:
- "خوبی؟"
کوتاه گفتم:
- "ممنون! می شه چشاتو ببندی؟"
چشم هایش را بست. پشت و زیر چشم هایش را به رنگی که می خواستم در آوردم.
- "چیزی شده؟"
می شود نپرسی مرفه بی درد؟ تازه از بغض راحت شده بودم. باز گلویم داغ شد...
گرفته گفتم:
- "نه!"
گریم الوند طول می کشید... نقشش خاص بود و گریم خاص می طلبید. به خاطر رنگی که روز قبل برایش گذاشته بودم صورتش تغییرات چشمگیری کرده بود و گریمش سخت شده بود.
امید وارد شد. با رضایت نگاهی به همه مان انداخت و گفت:
- "ماهی بدو جان من."
بی توجه به کارم ادامه دادم.

متلک زد:
- "نمی ذارم بری! تا شب نگهت می دارم. به فردا اومدن تو اعتباری نیست!"
پوزخند زدم:
- "باشه منم تا شب می مونم!"
- "می مونی چون من می گم."
همان جا همان لحظه هر چه دستم بود را روی زمین پرت کردم و کیفم را چنگ زدم و به سمت در دویدم... دویدن نه... راه رفتن با گام هایی خیلی بلند... خیلی بلند برای فرار کردن و دور ریختن همه شان... همه آدم های اطرافم...
نگاه پر تعجب و مبهوت همه شان را حس می کردم. صدای اعتراض و دلجویانه شان را می شنیدم اما نمی توانستم تشخیص دهم چه کسی چه چیزی گفته... یعنی در آن لحظه این توانایی را نداشتم.
امید به دنبالم دوید... الوند هم... نیلو حتی... نیلویی که سرش داد زده بودم...
امید سعی کرد نگهم دارد:
- "ماهی... ماهی وایسا به خدا شوخی کردم. غلط کردم وایسا."
بچه های توی سالن هم داشتند متعجب نگاهم می کردند و شده بودم سبب جلب توجهشان.
دستم را کشید... دستم را کشیدم... الوند بهم رسید و زورش بهم چربید. صدای دوستانه اش اولین بار بود که حالم را به هم نزد:
- "ماهورا!" برم گرداند... بغض بالا آمد و توی چشم هایم نشست. صورتم به بازویش خورد. بینی ام سوخت و به بهانه درد آن اشک ریختم.
یک لحظه با همه شان چشم در چشم شدم ولی لحظه ای بغضم با صدا شکست و این بار با تمام قدرتم برگشتم و دویدم. صدای هق هقم توی سالن پیچید. نگاه دلسوزانه شان را ندید گرفتم و فقط رفتم... رفتم و این بار فاطمه که تازه آمده بود نگهم داشت:
- "ماهی دماغت!"
در واحد را باز کردم و بیرون رفتم. سرم را پایین گرفتم و کیفم را باز کردم. سنگینی قطره ای خون را پشت لبم حس می کردم و داغی که هر لحظه بیشتر می شد.
با دستی که می لرزید دستمالی بیرون کشیدم و با چشم هایی که بی صدا می باریدند دستمال را روی بینی ام گذاشتم.
امید دلجویانه دستم را گرفت:
- "پاشو بریم آب بزنم به صورتت!"
دستم را فاصله دادم.
نچی متاسف کشید و گفت:
- "تو رو خدا ببخشید ماهورا! چرا این جوری می کنی؟ بابا من یه چیزی پروندم تو چرا جدی گرفتی؟ اصن من کی باشم به تو دستور بدم؟ تو تاج سر منی اصن... کی جرئت داره به تو حرف بزنه؟"
باید با خشم نگاهش می کردم ولی حالا که غرورم خرد شده بود خشم، نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود... الوند بازویم را گرفت. دستم را فاصله دادم:
- "چیزیم نشده!"
خودم هم از لرزش صدایم تعجب کردم. الوند مصرانه بازویم را گرفت و به سمت آئودی معروفش کشاندم. حسی قلقلکم داد و از مقاومت بازم داشت.
چشم و ابرویی که الوند برای امید آمد را دیدم و امیدی که تا لحظه آخر می خواست از دلم در بیاورد و الوندی که لام تا کام حرف نمی زد...

در آئودی را الوند گشود. از آرزو هایم شاهانه سوار شدن داخل آن قصر چرم بود ولی حالا با بینی آغشته به خون و چشم هایی اشکی واردش شدم.
درِ سمت الوند بسته شد و من، ماهورا زند، در سن بیست و یک سالگی در آغوش الوند رستگار سوپر استار و میلیاردر سینمای ایران اشک ریختم. عطر خوشش را به جان بلعیدم و پیراهنش به دست اشک های داغ من خیس شد.
این اولین بار در زندگی من بود که در آغوش کسی حداقل یک مرد گریه کنم. دقایق گذشتند... منظره روبرویم تنها تای پیراهنش بود که از مچاله شدن صورت من رویش حاصل شده بود. دست هایم بی حرکت کنارم بودند ولی دست های الوند سخاوتمندانه مانند حصاری کمرم را احاطه کرده بودند.
وقتی روی گریه ام کنترل پیدا کردم آرام آرام ازش فاصله گرفتم... هر چند سخت... صدایش گرفته بود... نه که خروسک گرفته باشد! مغموم و آرام بود...
- "ماهورا... من نمی دونم دیدگاهت نسبت بهم چیه... ولی می دونم که چندان مثبت نیست ولی... ولی من تو رو خیلی دوست دارم ماهورا... نه به اون منظور... واقعا نه! یعنی تو تنها دختری هستی که بهش اون دیدگاهو ندارم. نه که عیبی داشته باشی. اتفاقا عالی و من به عنوان یه رفیق تمام عیار روت حساب باز کردم... با مرام با معرفت پایه... من بزرگترین راز زندگیمو بهت گفتم. حالا ازت یه چیز کوچیک می خوام... که بگی چته! ماهورای امروز با ماهورای همیشه فرق داره... بگو چته دختر! بگو مودِته یا دلـ..."
حرفش را نیمه تمام گذاشتم:
- "برای تو فرقی هم می کنه؟"
اصلا انتظار نداشت حرف بزنم... منتظر و راضی گفت:
- "چی؟"
- "که من چمه!"
دلخور گفت:
- "نباید فرق کنه؟ من انسان نیستم؟"
انسان... - "از گفتن من هیچی حاصل نمی شه!"
- "منم همین فکرو می کردم... همون وقت که به تو گفتم دوست دختر خرم چه آتویی ازم داره!"
اگر می گفتم، او تنها کسی می شد که می دانست. اگر نمی گفتم می ماند سر گلویم... بغض می شد و تمام زندگی ام را سیل می برد... تبر می شد و تیشه به ریشه ام می زد... به ریشه من، وجودم، خوشی هایم، همه چیز... - "الوند اگر به کسی بگی..."
حرفم را با گرفتن دست هایم قطع کرد:
- "من قسم می خورم که هیچ موجود دیگه ای از این قضیه خبردار نشه."
آسوده به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم:
- "مامان و بابام باهم درگیرن... همین امروز فرداست که از هم جدا شن..."
- "درگیریشون سر چیه؟"

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه djusoy چیست?