رمان دیزالو۴ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۴

دلخور از جفتشان گفتم:

 
- "سر چیزای مسخره. مامانم موندگار نیست... خارجو بهونه کرده ولی کلا دلش با بابام نیست."
- "ماهورا مامان بابای منم از هم جدا شدن."
برگشتم سمتش. ادامه داد:
- "الانم دارم زندگیمو می کنم... باهاشم کنار اومدم."
- "شما که پول پارو می کنین چرا؟"
پوزخند زد:
- "مشکلشون همین پول بود... کی از کی پول بکشه بالا!"
شاید نامردی بود ولی دلم کمی قرص شد. گفت:
- "ولی تو هیچ وقت به روی خودت نمی آوردی!"
دستمال خونی توی دستم را به روی کرم پودر صورتم جایی که سیلی خورده بودم کشیدم و به سمتش برگشتم.
مات سرخی گفت:
- "چی شده؟"
اشکم با گفتنش می چکید:
- "داداشم توهم زده منم مث مامانم می شم..."
آهی کشید و گفت:
- "خب باهاش حرف بزن."
پوزخند زدم:
- "خونواده ما یعنی جنگ؛ یعنی فحش."
با تمسخر لب کج کردم:
- "حرف!"
به نرمی گفت:
- "من کاری برات می تونم انجام بدم؟"
در را باز کردم و با گفتن "نه!" از ماشین بیرون آمدم.
امید و بچه ها به سمتم آمدند. چشم هایش خیس بود. جداً خنده ام گرفت:
- "امید! دیوانه!" - "ببخشید ماهی!"
- "تقصیر تو نبود. من حالم بد بود!"
نگران جلوتر آمد:
- "چی شده؟"
با خنده بینی ام را بالا کشیدم و به سمت ساختمان برگشتم:
- "حل شد!"
ارواح عمه ام...
بهروز برای عوض کردن حال و هوای جو گفت:
- "این قزل آلا دماغشو عمل کرده. صداتم ببری بالا افتاده به غش و ضعف... خودش نه ها! دماغش. وگرنه دماغ قبلیش اگه بود با داس می افتادی به جونش هم آخ نمی گفت. لامصب دماغ نبود که؛ جمجمه بود جمجمه."
با تمسخر برگشتم:
- "جلف لوس!" * * *

آن روز امید مرا به خانه رساند. خواست کمی از شری که امروز به پا کرده بودیم را جبران کند.
وقتی رسیدم مامان و بابا داشتند با هم حرف می زدند. این شاید اولین بار بود که می دیدم این طور مسالمت آمیز کنار همند. ذوق کردم. مامان آمد جلو و بغلم کرد.
بوسیدمش و سلام دادم... به جفتشان. هامون هم آمد و سلام داد. جوابش را با شوخی و خنده دادم. حالم خوب شده بود. به ترس دیروز و ناراحتی امروز نبودم.
مامان داشت به سمت اتاقم هدایتم می کرد و همزمان می گفت چه خبر؟ خوبی؟ کار چطوره؟
و من جوابش را می دادم و او در را بست.
مانتو و شالم را در آوردم و روی تخت ولو شدم. نشست... روی تخت.
- "قرار خواستگاریو برا پنج شنبه همین هفته ست کردم."
برای چند ثانیه سکوت برقرار شد و متعجب گفتم:
- "ها؟"
خندید:
- "همون خواستگاری که به خاطرش کتک خوردی."
خندیدم... متلک زدم:
"کتکا به خاطر من نبود. اهورا توهم زد مثل تو ام."
 

تلخ و عصبی نگاهم کرد:
"بدت بیاد مثل من باشی؟"
- نگاهم را معطوف در و دیوار کردم. مصرانه پرسید:
- "با تو ام ماهور!"
نمی دانم اسم من چقدر می تواند سخت باشد که هرکه هرچه دوست دارد صدایم می کند... ماهی... قزل آلا... ماهور... ماهورا انقدر سخت است؟!
باز گفت:
- "جواب منو بده!"
تند و بلند گفتم:
- "قطعا!"
- "منم نمی خوام مثل من باشی... اهورا و ابراهیم هم نمی خوان. حتی هامون که فکر می کنیم نمی فهمه و صد برابر ما می فهمه!"
- "خب الان که چی؟"
- "می خوای به سرنوشت گند من و بابات دچار نشی؟ می خوای با شیش جین توله پس انداخته آس و پاس کوچه خیابونا نشی؟"
پوزخند زدم:
- "ما قرار نیست آواره بشیم. تو اگه دوست داری چرا! ما شریکت نیستیم!"
پهلویم که از لباس بالا رفته ام بیرون افتاده بود را نیشگون گرفت. جیغ زدم:
- "آییی!"
- "جواب منو بده!"
از حالت دراز کش به نشسته در آمدم:
- "چته؟ مگه روانیم مثل تو بشم؟"
چشمم را از درد بستم و چند بار با کف دست به پهلویم کوباندم:
- "آی آی!"
- "پس این پسره رو از دست نده."
دست هایم از حرکت ایستادند و چشم هایم باز شدند. جدی بود. هشدار دهنده حرف می زد. مثل کسی که نمی خواست از یک مار دوبار گزیده شود.
- "چی می خوای ازش که نداره؟ قیافش که خوبه. پول که فت و فراوون. ماشین که لوکسه و برق می زنه. خونه نگو که کاخ بگو. این ور و اون ورم که زمینای جورواجور دارن."
سکوتم را که دید نزدیک آمد و با زیرکی گفت:
- "من پرسیدم از دوستم. رسمشون این جوریه که کیلو کیلو طلا آویزون می کنن به دست و بال عروسشون. خاک تو سرت بکنن پسره هم تک پسره هم ته تغاری... باباهه پاش لب گوره... قاچاقی زنده ست. بمیره کلی می رسه بهت. می فهمی چقد؟ می تونی بیای خارج... پیش خودم. ده بار اروپا و آمریکا رو بگردیم بچه. حالیته؟"
دلم می لرزید از حرف هایش... ذوق به تنم مثل طلایی که قرار بود از سر و گردنم پایین بریزد کیلو کیلو تزریق می شد اما گرفته گفتم:
- "مفتی نمی دن اینا رو که! صد تا شرط و شروط می ذارن."
پشت چشم نازک کرد:
- "داریم دختر می دیم بهشون مثل ماه. دلشونم بخواد."
به موهای بلوندش اشاره کردم:
- "همین مو ها رو پس کله تو ببینن منو بدبخت می کنن. نیلو می گه خیلی قدیمین."
در تایید حرفم گفت:
- "تنها عیبشون همینه! ولی ماهی می تونی بسازی. یه کم آدم باشی، مطابق میلشون بپوشی و بخوری و بری و بیای دیگه کاری به کاریت ندارن که هیچ، رو سرشونم میذارنت!"

روی رانم زد:
- "بهتر از این پسره دیگه پیدا نمی شه. همه چی به اختیارته."
- "مامان چی میگی؟ به اختیار منه؟ دختراش و زنش مردن مگه؟ پسر به اون قد و قواره داره. من چرا؟"
پر افتخار گفت:
- "تک عروسشونی خنگ! زن همون پسر عزیز کرده شونی."
با بهت و بغض گفتم:
- "چی می گی مامان؟ اینا هنوز خواستگاری هم نیومدن. خسته شدی از دستم بگو می رم یه گورستونی گم می شم."
دلخور بوسیدم:
- "چی می گی خله؟ به خاطر خودت می گم."
آه کشید:
- "می بینی که نداری با آدم چه ها که نمی کنه."
آن طور که مامان می گفت هم بدبخت نبودیم ولی جوری نبودیم که متوسط هم باشیم. متوسط رو به پایین...
در اتاق باز و تن خسته اهورا وارد اتاق شد. خیس عرق سلام داد. جوابش را ندادم. مامان به سمت در رفت تا هم خودش برود هم اهورا ببرد.
مامان گفت:
- "علیک سلام. خسته نباشی. ناهار ماکارونیه می خوری داغ کنم؟"
شل گفت:
- "نه خسته ام. می رم حموم بعد می خوابم."
دلم سوخت. اهورا هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. میلش به دانشگاه نبود؛ ولی بابا مجبورش می کرد. نگاهم روی پایش بود که می لنگید.
یک لحظه یاد سیلی هایش افتادم؛ حالم ازش به هم خورد ولی خیلی بد می لنگید.
مامان ندید که می لنگد. اهورا رفت و مامان دم در پرسید:
- "امروز که دیر شد. فردا بریم خرید کنیم واسه پنجشنبه."
با اخم باز روی تخت ولو شدم و موبایلم را دست گرفتم. مامان رفت... گفتم در را ببندد. رفتم و عکس پسر را دوباره دیدم. چتم با نیلوفر را مرور کردم. یادم آمد اسمش محمد است. اسمش را کنار اسمم آوردم. میم میم میم... اگر عکسش را ندیده بودم تصور می کردم پسری تپلی با لپ های سفید باشد که با کوچکترین حرکت خسته می شد و با لپ های سرخ نفس نفس می زد... پسری که بند بند انگشت هایش تپل مپل و گرد باشند. با شکمی بر آمده و نرم... آن طوری حتما باهاش ازدواج می کردم و تا آخر عمر سر به سرش می گذاشتم و اگر با جنبه بود می خندیدم.
حالا که پولدار بود هرشکلی باشد مهم نیست. فکر کردم پس باید بیخیال خانواده اش بشوم و غرق در ثروت و لذت و آن طلاها شوم.
باز عکسش را دیدم. چشم هایش جذاب ترین بخش صورتش بودند. بقیه جاهای صورتش عادی بودند... به اندازه تمام هم سن و سالانش. با خودم مقایسه اش کردم. بینی ام عمل شده بود. چشم هایم، مژه هایم، پیشانی ام عادی بودند. من حتی چال گونه ای که روی گونه های او بود را نداشتم. با غصه به آینه خیره شدم و به موهایی نگاه کردم که به زور شال به هم ریخته شده بود. اصلا این پسر از من خوشش می آمد؟
با یاد آوری عکسی که نیلو ازم نشانش داده بود جوابم را به قطعیت دادم "نه...اگه قبول کنه اسکله!"
 
 
شب را تا ساعت 4-5 با نیلو درباره محمد حرف زدیم. من حال خوبی نداشتم. می ترسیدم قبولم نکنند. من می خواستم ازدواج کنم. می خواستم ازدواج کنم تا از شر طلاق مامان بابا خلاص شوم؛ تا دیگر فریاد های بابا، فحش ها و جیغ های مامان و ضجه های و نفرین هایش را نشنوم؛ تا نشنوم اهورا چطور مردانگی اش را عربده می کشد و نبینم هامونی که از زور غصه به بهانه درس می رود کتابخانه تا در این جهنم زمینی نباشد. وقتی هم کتابخانه تعطیل می شود همه اش بین دست و پای من می جنبد تا مامان و بابا را آرام کنم. می خواستم ازدواج کنم تا از شر اتاق کوچکم که خوشخوابش گود شده بود و از تخت فرفورژه ای که اگر یک میلی متر جابجا می شدی آه و ناله می کرد فرار کنم؛ فرار کنم از غذای مانده ای که مامان حال و حوصله پختن و داغ کردنش را نداشت. انقدر آن غذا داغ می شد و به خاطر دعوا ها و شر و شور ها و قهر و ناز ها خورده نمی شد تا وقتی خورده می شد که خوب حس می کردم دارم سرطان می خورم! من این را به هیچ بنی بشری نگفتم ولی... ولی هامون نوجوان یک شب رختخوابش را از ترس دعوای مامان و بابا خیس کرد. این را فقط به من گفت... آن هم چون رختخوابش را به گند کشیده بود. می خواستم فرار کنم تا نبینم این چیز ها را... تا دیگر به اتهام "مثل مامان بودن" از اهورا کتک نخورم؛ اشک هامون را نبینم و نبینم بابا چطور زیر این فشار دارد خرد می شود.
دوست داشتم طلاهایی که قرار بود روی دست و گردنم بنشینند را به اهورا و بابا بدهم که کار نکنند... به مامان بدهم که از وضع و اوضاع راضی شود و طلاق نگیرد. هامون کفش ورزشی نداشت... پلی استیشن و کامپیوتر نداشت... می خواستم برایش بخرم ولی گران بودند. اگر اسم محمد یا امثالش کنار اسمم می خورد می شد که هامون همه این ها را داشته باشد. مامان بماند؛ بابا بخندد و اهورا خسته نباشد.
با صدای بلندی که شنیدم به آنی از اتاق بیرون پریدم. مامان به سمت حمام دوید. از راهرو گذشتم و به حمام رسیدم. مامان به در حمام زد:
- "اهورا؟"
صدایی نیامد. داد زد:
- "اهورااا؟"
کوباند توی صورتش:
- "خاک بر سرم. اهورا جواب بده."
صدای بابا را شنیدم:
- "چی شده؟"
بهش سلام دادم. جواب داد:
- "سلام بابا! چی شده؟ صدای چی بود؟"
مامان باز به در کوبید و در حالی که مخاطبش بابا بود گفت:
- "نمی دونم اهورا داخله. جواب نمیده. اهورا! اهورا مامان!"
گریست:
- "به جایی خورده شاید سر و کله ش؛ افتاده! چرا مثل بز وایسادی منو نگاه می کنی ابراهیم؟!"
بابا جای مامان را گرفت و به در کوبید و بلند داد زد:
- "اهورا! اهورا بابا!"
 
 
مامان جیغ زد:
- "برو تو! عقلم رسید خودم این کار ها رو کردم."
بابا "استغفرالله" عصبی رو به مامان گفت و در حمام را کمی باز کرد و باز اهورا را صدا زد. بعد سرش را از حمام بیرون آورد و رو به ما بغض کرده گفت:
- "افتاده کف حموم! ماهورا بابا برو براش حوله بیار... آب قندی چیزی."
ترسان دویدم به اتاقش. از چوب لباسی پشت در حوله تن پوش آبی رنگ را برداشتم... هامون خواب بود. حوله را به دست بابا دادم و از در نیمه باز رد شد و داخل رفت. مامان هی رو به بابا می گفت:
- "بیام تو ابراهیم؟"
و با اشک قربان صدقه اهورا می رفت:
- "بچه خسته بود. گشنه بود. حتما فشارش افتاد."
آب قند را آماده کردم... برای مامان و بابا هم!
چند دقیقه بعد بابا در را باز کرد. اهورا بیهوش و به شانه ی بابا تکیه داده، بابا زیر بازویش را گرفته بود. مامان به کمکش شتافت. روی مبل رنگ و رو رفته قدیمی نشاندیمش. مامان روی صورتش آب سرد می پاشید و با گریه صدایش می زد.
بغضم گرفته بود. هامون را دیدم که به جمعمان آمد. بی قرار پرسید:
- "چی شده؟"
- "داداشی!"
همین واژه اشکم را در آورد. هامون هی می پرسید ولی هیچ کس نمی توانست جوابش را بدهد. مامان داشت جان می داد:
- "ببریمش بیمارستان."
چشم های لعنتی اش باز نمی شدند. هامون با اشک اهورا را بغل کرد و پرغصه ضجه زد:
- "داداشی!"
هق زدم. جوری که او کوبیده بود سیلی کوباندم به صورتش... چند بار... آب ریختم... با لرزی ناگهانی چشم هایش را آرام باز کرد. هامون سفت تر بغلش کرد. نگاه لرزان و خسته اش روی منی چرخید که روبرویش بودم.
آب قند را به خوردش دادم؛ مامان غذای یخ کرده را از ترس به خوردش می داد. بابا دلش نمی آمد هامون را جدا کند.
اهورا دست کشید پشت کمر هامونی که داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت.
گفت:
- "داداش من از فردا بعد کلاس می رم کار می کنم تو همون انباری که تو توشی. تو بعد دانشگاه برگرد خونه." ترکیدیم... همه مان.
بابا را دیدم که خمیده و لرزان از خانه بیرون رفت... با همان لباس ها... با همان حال...
من همانجا مثل سنگ ایستادم. داشتم فکر می کردم...
حالش که جا آمد هامون را با مهربانی از خودش جدا کرد و ایستاد. مامان، هامون را بوسید. احمقانه قابلمه کوچک ماکارونی را بهش داد:
- "بخور بخور مامان الان تو هم پس می افتی."
و به قد و قامت پسرک ته تغاری اش خیره شد. نگاهم روی شلوار زانو زده و کوتاه شده اش لغزید... محمد ته تغاری است؛ تو هم ته تغاری...
اهورا از میانمان گذشت تا به اتاقش برود.
مامان را با هامون تنها گذاشتم و به سمت اهورا رفتم. پاهایش می لنگید... چه کار کردی با خودت داداشی؟
 

کمکش کردم. به رویم لبخند زد. روی تخت که نشست آرام گرفتم. نرم گفتم:
- "می خوای زنگ بزنم آژانس بریم درمانگاه؟"
- "نه!"
نگران گفتم:
- "خب لاقل دراز بکش."
دستم را کشید:
- "باشه. تو بیا یه دیقه."
طبق عادت نزدیکش شدم:
- "ها؟ بگو!"
دست به زانویش کشیدم و رو به ساق پایش خم شدم تا وارسی اش کنم. گفتم:
- "پات چی شده؟"
که دیدم کمرم حبس شده. یاد الوند افتادم. ولی این بار نلرزیدم... آرام شدم. بوسه ای روی کمرم نشست. صدای آغشته به بغض ولی نرمش:
- "آهِ تو بود نامرد؟"
برگشتم سمتش؛ اشک ریختم. خیره توی چشم های قشنگش گفتم:
- "نه به خدا! منم دیروز لگد خودمو زدم!"
خندید... وسط اشک... بغلم کرد... اشکم را با کف دست پاک کردم.
- "مامان گفت برا خواستگاری... دیوونه شدم... زد به سرم... گفتم اگه ازدواج کنی ما که تو این بدبختی گیر کردیم چی؟ اگه پسره با تو بعدا به سردی بابا با تو باشه... اگه بچه دار شی اون بچه وسط سردی شما، وسط دعواهاتون..."
اشکم بند نمی آمد:
- "ولش کن... خودمم فهمیدم."
سرم را به سمت خودش کشید و بوسید. دیدم که گریه کرد... دیدم که تنش تکان خورد... حس کردم داغی اشک هایش را...
- "ببخشید! ماهورا غلط کردم! الهی بشکنه دستم!"
بیشتر باریدم:
- "لال بمیر. چی میگی کشت و کشتار راه انداختی؟"
باز خندید... خندیدم و بعد پایش را دیدم که ورمش خار چشمم شده بود: - "نگفتی پاتو!"
- "هیچی بابا. وانته اومد باربری. رفتم داخل وانته وقتی پریدم پایین پام پیچ خورد."
با غصه نگاهش کردم:
- "درد می کنه؟"
پی در پی بوسیدم:
- "نه عشقم. نه."
و می دیدم که از درد، حتی درست روی زمین قرار گرفته نشده. دستش را گرفتم:
- "چرت نگو. پاشو بریم دکتر."
- "اگه تا فردا خوب نشد اوکی!"
اگر اسمم می شد ماهورا زند همسر محمد، این لجباز یک دنده مجبور نبود بعد از دانشگاه برود در انبار کار کند و از بالای وانت به پایین بپرد و از خستگی و گرسنگی در حمام غش کند و هامون آن طور روی سینه اش اشک بریزد.
باز غرق در فکر آن ازدواج کوفتی شدم. از طرفی دوست داشتم خوب فکر کنم تا به نتیجه ای معقول برسم و از طرفی دیگر فراری بودم از فکر کردن... چون می دانستم نهایتا ً پرچم سفید تسلیم را دو دستی بالا می برم و این دقیقا خواسته مامان بود!

خیلی زود فردا شد! انتظار داشتم یک جا برویم برای خریدن یک شومیز... یک کت و دامن... کت و شلوار... ولی یک پارچه فروشی بزرگ مقصد من و مامان شد. گفت می خواهد پارچه بگیرد تا چادر بدوزد. می گفت در جلسه خواستگاری باید چادر بپوشم تا ازم خوششان بیاید. مامان داشت با پنبه سر می برید... سر من را... سر آرزوهایم... سر همسری که قرار بود با عشق و علاقه پیدا کنم ولی خودم هم به این باور رسیده بودم که نباید دنبالش باشم... محمد کیسه زرین من بود؛ این را مامان می گفت و پشت بندش از از دست دادنش هشدار می داد. او هنوز نیامده، پررنگ ترین بخش افکار و زندگی من شده بود.
مامان برایم یک پاپوش خرید که مثل هیچ کدام از پاپوش هایم نبود و تمام پایم را می پوشاند. بقیه چیز ها با پول خودم خریداری شد... یک شلوار راسته مشکی! و یک شومیز حریر سفید... یک روسری ساتن سفید مشکی و چادری که طرحش به تیپم می آمد. تیپی که ازش متنفر بودم.
احساس می کردم مثل الوند یک بازیگر شدم. کسی که قرار است سوپر استار شود و غرق پول شود و غرق پول کند خانواده اش را...
سه پیراهن شیک، یکی برای هامون، دومی برای بابا و دیگری برای اهورا سهم مرد های زندگی ام شد. این ها احتمالا آخرین لباس های ارزان قیمتی بود که می پوشیدند.
دل دل می کردم که پنج شنبه شود و ببینمش. خودش را... خانواده وحشتناکش را... و شد! پنج شنبه شد... با اضطراب لاک ناخن هایم را پاک کردم و از ته گرفتمشان. مامان گفته بود. راست می گفت... حتما ناخن بلند و لاک زده را بد می دانستند. پر استرس ساعت را نگاه کردم. قرارمان بعد از شام بود. یعنی حوالی هشت و نیم-نه باید اینجا باشند. خودم را آماده کرده بودم. چادر سرم مدام لیز می خورد و کلافه ام می کرد. همه حاضر بودند ولی هیچ کس به مضطربی من نبود. اهورا و هامون با دیدنم اخم می کردند... تلخ می شدند... غیرتی می شدند و بابا مدام می بوسیدم و قربان صدقه ام می رفت. عاشقش بودم. عمرا می گذاشتم دیگر بار بدبختی و فقر به دوش بکشد.
مامان به خودش می رسید. خیلی مشغول بود؛ اعصاب هم نداشت.
دم آمدنشان دعوایشان شد. زدم زیر گریه... ساکت شدند. خواهش و تمنا کردند صورتم را بشویم ولی یک دل می گفت بگذار محمد اشک هایت را ببیند بلکه رابین هود شود و نجاتت دهد. از طرفی می گفتم اگر آن خانواده وحشتناکش بفهمند چه؟
بعد صورتم را شستم و لرزان از استرس به ساعت خیره شدم.
وقتی صدای زنگ آمد از جا پریدم.
 

رسما مردم و مثل مرغ پر کنده توی خانه این ور آن ور می رفتم و شر و ور می گفتم. مامان پرتم کرد توی اتاق:
- "خاک بر سرم! ماهورا نبری آبرومونو... برو تو صدات کردم بیا!"
از خدا خواسته وارد اتاق شدم... از سوراخ در دیدمشان... با هیاهوی ورودشان سلول به سلول تنم غرق در هیاهو شدند.
بغضم گرفته بود... خیلی شدید. حالم از نوع لباس پوشیدنم به هم می خورد. از ناخن هایی که تا آخر گرفته شده بودند... از پاپوشی که پایم را بغل گرفته بود... از چادر سرم که نمی خواستم قداستش را با پول پرستی ام به لجن بکشم... از همه چیز... از آن پسرک غرق در سرمایه؛ از مادرم؛ از همه متنفر بودم... از آرایشی که روی صورتم نبود... از همه کائنات... جرئت گریه نداشتم چون نمی شد اثر گریه را پاک کنم. پس با بغضی که داشت خفه ام می کرد انتظار صدای مامان را کشیدم.
وسوسه شدم لباس هایم را عوض کنم و به دلخواهم آرایش کنم ولی دیر شده بود؛ مامان آمد... مامان با صدای خنده ملیحش آمد. ورودش به اتاق بی رمقم کرد... با چشم هایی از حدقه بیرون آمده جلو رفتم. دست به روسری و شالم کشید و آرام گفت:
- "سینی روی زمین آشپزخونه ست. پولکی و قند و نقلم توشه. با احتیاط ببرش. نریزی ماهورا!"
بوسیدم و جلو رفت. داشتم سکته می کردم. سرم را بالا نگرفتم. نشنیدم مامان چه گفت. دیدم بلند شده اند... لبخند به لب دارند... هامون اخم کرده... سیبک گلوی اهورا ورم کرده... به چهره خانواده اش نگاه نکردم.
با سلام و لبخندی که خدا انگار روی لب هایم نشاند و از دهانم بیرون سُراند جواب دادم و با "بفرمائید" خجولی به آشپزخانه رفتم و سینی چای را برداشتم. دست هایم را کنترل کردم. پاهایم نه... می لرزیدند... می لرزیدم و با تعارفی زمزمه وار به تک تکشان چای تعارف کردم.
به محمد که رسیدم مثل همه تعارفش کردم ولی آرام تر از همه جوابم را داد... "ممنون!" آرام و بمش، خونسرد ترین صدایی بود که می توانست باشد... لرزش پاهایم خوابید... از محمد به بعد را آرام تر چای دادم و کنار مامان جا خوش کردم. صدای قژ قژ مبل در سکوت تمام تنم را باز داغ کرد و خجالت کشیدم... بعد از لحظاتی سکوت حرف زدند. نگاهم را پیشان چرخاندم. مامان نیلو هم بود. مادر محمد... زنی با چادر سیاه و عینکی که روی چشم های مشکی اش جا خوش کرده بود.
بی اختیار نگاهم را روی صورت مردی که حدس می زدم پدر محمد باشد چرخید. طوسی چشم هایش به او رفته بود. از موهای سفید و صورت چروکش می شد فهمید هفت هشت سالی از بابا بزرگتر است. برخلاف تصورم یقه اش را تا خرخره بالا نبسته بود و ریش های سفیدش هم خیلی معلوم نبودند.
 
نگاهم روی سه زن چرخید که چادر مشکیشان را زیر گلویشان سفت گرفته بودند. خیره نگاهم می کردند و مدام آنالیزم می کردند. جواب نگاهشان را با لبخند می دادم ولی همانطور بهم زل می زدند... با هم پچ پچ می کردند و برای محمد چشم و ابرو می آمدند. ترسیده بودم!
یک آن نگاه شرمزده محمد را حس کردم و با هم چشم در چشم شدیم. سه تایشان شبیه هم نبودند. خواهرها به مادر رفته بودند ولی محمد به پدرش؛ و این دلگرمم می کرد.
چون رفتار های گرم و مهربانش را نسبت به خانواده ام می دیدم ولی دو تا خواهر ها و مادر محمد طرز نگاهشان فرق می کرد.
نگاهم به روی مردی سر خورد که فارغ از بحث خواستگاری، داشت با هامون حرف می زد. حدس می زدم شوهر یکی از خواهر ها باشد ولی نمی دانستم کدامشان. کت شلواری بود و یقه پیراهنش تا زیر گلویش سفت چسبیده بود. با دیدن تسبیح توی دستش آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم دیگر بهشان فکر نکنم.
ذهنم با جمع نبود و مشغول دغدغه هایم بود. چه جوابی باید می دادم؟ مثبت؟ این ها که انگار به خون من تشنه اند. منفی؟ پول دارند... اسم و رسم دارند... پسرشان بر و رو دارد.
کسی گفت:
- "ما که هرچقدر هم حرف بزنیم به پای حرفای این دو تا جوون نمی رسه. اینا باید تصمیم بگیرن... آقای زند اجازه می دین با هم یه اختلاطی داشته باشن؟"
بابای محمد بود. به قول نیلوفر ناصر الدین شاه.
نگاه مضطربم را تا روی لب های بابا سوق دادم. آن لحظه که سر و چشمش را به نشانه موافقت تکان داد به قول بهروز به معنای واقعی کلمه برگ هایم ریخته بود ولی همراه این استرس مرگبار، یک شوق کوچکی گوشه قلبم جا خوش کرده بود.
با لبخند ناصرالدین شاه که دست پشت کمر پسرش گذاشت و گفت:
- "پاشو بابا جان! دست عروس خانومو بگیر ببر یه جای مناسب!"
داشتم از خنده می ترکیدم. دستم را بگیرد؟ یک جای مناسب؟! مامان به دادم رسید و گفت:
- "ماهورا جان راهنماییشون کن اتاقت."
چشم آرام و سر به زیری گفتم و آرام آرام به سمت اتاق رفتم. از شدت استرس و چنگی که به چادر زده بودم، چادر مرطوب و چروکیده شده بود. در اتاق باز بود. آرام گفتم:
- "بفرمائید!"
صدایش را صاف کرد و مردانه گفت:
- "خواهش می کنم. بفرمائید!" وارد اتاق شدم و با دیدن شلوار گل گلی که وسط اتاق افتاده بود و پاچه هایش این ور و آن ور پخش بودند یک لحظه آرزو کردم زمین دهان باز کند. هول گفتم:
- "بفرمائید شما."
و شلوار را توی دستم مچاله کردم و توی کمد انداختم. وقتی برگشتم دیدم روی تخت نشسته و لب هایش را به زور کنترل می کند نزدیک بود گریه ام بگیرد. خاک بر سرت ماهی، ماهی خاک بر سرت... این همه دقت کردی و آخر گندت را زدی؟
 

با صورت سرخ، با فاصله، روبرویش روی تخت نشستم و به لوزی های رو تختی خیره شدم. هم استرسم و هم عمل بینی ام باعث شده بود نفس هایم صدای گراز بدهد. با یک دم و بازدم دیگر نگذاشتم ادامه پیدا کند و وقتی دیدم لالمانی گرفته شروع به شکاندن قولنج انگشت هایم کردم. سه چهارتایش که شکست صدایش حرکت دست هایم را متوقف کرد:
- "ضرر داره! سنتون که رفت بالا دستاتون می لرزه."
این را همه می گفتند و من به همه می گفتم به تو چه! ولی اگر به محمد می گفتم خواهرها و مادرش مرا می خوردند.
به انگشت هایم نگاه کردم. نوکشان از سرما و استرس یخ شده بود و کف دستم خیس بود و می لرزید. برای اینکه نبیند دستم را جمع کردم و گفتم:
- "باشه یه کم دیگه مونده. دیگه نمی کنم!"
بعد تند تند قولنج بقیه شان را شکاندم. لبخند لبش را "خاک بر سر اسکلت بچه!" معنی کردم.
خوشبختانه نگذاشت نفس های گرازی ام ادامه پیدا کند. پرسید:
- "شما بازیگرین؟"
آرام... چقدر خونسرد بود. جواب دادم:
- "چطور؟"
خجول به عکس بازیگران خارجی روی دیوار اشاره کرد. گفتم:
- "نه من... گریمورم."
"آهان" آرامی گفت و پس از چند ثانیه گفت:
- "دیگه فکر می کنم کم و بیش آشنا باشید. محمدم... محمد علوی. اون دو تا خانومی که تو پذیرایی بودن خواهرامن. مهدیه و مریم. مریم ازدواج کرده... همونکه پیش مامانم نشسته بود. شوهرشم پیش برادر شما نشسته؛ جواد. پدر و مادرمم که دیدین. پدرم فرش صادر و وارد می کنن. مادرمم خانه دار... منم رشته م کامپیوتر بوده؛ گرافیک و نرم افزار هم خوندم. کارم هم همیناست... طراحی پوستر؛ بنر؛ بیلبورد؛ سایت؛ برنامه نویسی و همین کارا. بیست و هشت سالمه. چیز دیگه ای هم هست بپرسید."
این ها را با بی حوصلگی گفت. جوری که مثل یک معلم پیر که ماهی پانصد تومان بهش حقوق داده باشند به یک بچه بی سر و پای خنگ دیکته کند. چیزی نپرسیدم. خواستم لب باز کنم که گفت:
- "بحث کارو که گفتم. خونه هم تازه خریدم... نزدیکای نارمک... خیلی بزرگ نیست. هفتاد و پنج متره... انتظارتون شاید بیشتر باشه ولی من وسعم همین بوده. ماشین ندارم. یه موتور دارم فعلا... با پس انداز در آینده می تونم ماشین و خونه بزرگتر بگیرم."
جرئت به خرج دادم و به تیپ و قیافه اش دقیق شدم. کت و شلوار به تن داشت. مشکی بود و با پیراهن سفیدش بهش می آمد. ته ریش اندکی داشت که روی صورت زیبایش به درستی جا خوش کرده بود و چشم هایی که نتوانستم نگاهشان کنم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه zuwet چیست?