رمان دیزالو۵ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۵

وقتی دیدم سکوت شده آرام و زمزمه وار ولی طوری که بشنود گفتم:


- "منم ماهورام. بیست و یک سالمه. هنرستان، سینما خوندم و یه مدتیم دانشگاه رفتم. گریمورم... اهورا داداش دو قلومه. هامونم که دیدین چهارده سالشه. مامانم خونه دارن و پدرم بازنشسته."
آرام گفت:
- "خوشبختم."
اگر نیلوفر اینجا بود کر کر می خندیدیم و می گفتیم "ما بیچتر ژیگول!" ولی جمله خودش را به آرامی تکرار کردم.
کمی بیش تر حرف زدیم... حرف های جدی تر که برایم جالب بودند. شخصیت جالبی داشت ولی خیلی باب دلم نبود؛ جز مسائل مالی و ظاهرش فقط از شخصیت خونسرد و آرامش خوشم می آمد. علاوه بر این قابل اعتماد بود... یعنی مثل هر پسر دیگر دور و برم نبود. راجع به علایقمان، سلایق و مدل خانواده ها حرف زدیم.
در یک کلام اصلا خانواده ها با هم تفاهم نداشتند و اتفاقا فکر می کردم مشکل از آن هاست.
آخر بحث پرسید:
- "خب؟ نزدیک بیست دیقه حرف زدیم... نظر شما چیه؟"
کمی از آن فاز خجالتی بیرون آمدم و گفتم:
- "نمی دونم..."
آرام... خیلی آرام...
سرش را پایین انداخت و محکم و جدی گفت:
- "نظر من که... مثبته. ولی... هرچی شما بگید دیگه... آخرش!"
در دل گفتم من می خواهم خوشگلم! شما فقط از آن فاز استقلال و موتور بیا بیرون... خواست از روی تخت بلند شود که عذاب وجدان زد پس کله ام... گفتم:
- "من می خواستم یه چیزی بگم..."
- ...
- "من..."
آب دهانم را قورت دادم و پاهایم را زیر تخت بردم:
- "راستش... من چادری نیستم. به خاطر احترام به خانواده شما پوشیدم..."
حالم از خودم به هم خورد. درستش "پوشیدم که بگیرینم" بود! - "بعد اینکه..."
واقعا رویم نشد بگویم که آرایش می کنم. به جایش گفتم:
- "من... پدر و مادرم..."
نگاهم را بالا آوردم و بهش خیره شدم. - "میشه خواهش کنم اینو کسی نفهمه؟"
آرام نفس کشید:
- "بفرمائید!"
- "من مامان بابام باهم مشکل دارن... تا حالا هم به هوای من جدا نشدن... یعنی..."
حرفم را قطع کرد:
- "من قرار نیست با مامان بابای شما ازدواج کنم... راجع به چادر هم اگه باهاش راحت نیستید موردی نداره."
جا داشت بگویم "ژون به این کمالات" ولی گفتم:
- "آخه خونوادتون..."
صدایش از حالت آرام بیرون آمد. دستش را به تخت فشرد و گفت:
- "نگران خونواده من نباشید."
و بلند شد. بلند شدم... آرام... بیرون رفتیم. صدای حرف زدنشان قطع شد و با دیدنمان دست زدند. حلقم داشت از دهانم بیرون می زد. پدرش پرسید:
- "مبارکه انشالله بابا؟!"
محمد به وضوح و علنی برگشت و نگاهم کرد. حالا همه به من نگاه می کردند.

 
جرئت نگاه به هیچکدامشان را نداشتم ولی به صورت مامان نگاه کردم. با اطمینان پلک زد. سرم را پایین آوردم. مامانِ نیلوفر کِل کشید... بغض کردم... صدای صلوات آمد... نگاه خوشحال بابا... نگاه دلگیر اهورا... و نگاه هامون که این بار انگار راضی و خوشحال بود. * * * *پرش زمانی: حال* [سوم شخص]
خسته ی خواب است ولی خواب از چشمانش فراری ست. چشمانش تار و کدر می بیند و میلش به بسته شدن است. این اتاق بیمارستان پنجره ندارد... درمانده روی صندلی سفت و سخت کنار تخت ماهورا می نشیند و سر روی کناره خالی تخت می گذارد. دستش را در جست و جوی دست های معجزه گر ماهورا روی تخت می سراند و وقتی بهش می رسد غرق آرامش می شود. دست های ماهورا سردند. انگشت هایش را لمس می کند و با فکر و خیال همزمان چرت میزند و چرتش با ناله ماهورا پاره می شود. سر بالا می آورد و به چهره مچاله و خیسش نگاه می کند. هول از روی صندلی بلند می شود و صورتش را پاک می کند. اسمش را که می شنود دستش روی صورت خیس ماهی جا می ماند. حرف زد؟ این ماهی کوچک دور از آبش حرف زد؟ چشم های خیس و خسته اش به روی محمد باز می شوند. بی قرار سرش را میان آغوش حبس می کند. باز صدا می زند. به لب هایش نگاه می کند؛ تکان می خورند. می بوستشان... خدا را شکر! شکر!
با گریه می گوید:
- "محمد؟"
صدایش آرام و گرفته است... با دستی لب های ترک خورده اش و با دست دیگر انگشت هایش را نوازش می کند:
- "جونم؟"
ترسیده و لرزان، با بغض و ناله وار می گوید:
- "چرا دست و پام تکون نمی خوره؟"
بغضش را مهار می کند و با آرامش می گوید:
- "تکون می خوره عزیزم. صبر داشته باش."
با التماس می گوید:
- "سقط شد؟"
خشکش می زند. ضجه می زند:
- "رایان کوچولوم سقط شد؟"
رایان؟ یک جنین پنج ماهه در بطنش. که انگار می دانست رفتنی ست که از دنیا و مشتقاتش فاصله گرفته بود و جنسیتش معلوم نشده بود.
زمزمه وار می گوید:
- "رایان کوچولو نبود. یه جنین بود همین. عذاب نده خودتو..."
لرزان و گریان می گوید:
- "پسر بود. به خدا پسر بود... حسش می کردم. خاک تو سرم. لعنت به من. لعنت به اون آشغال."
سنگینی عجیبی روی قفسه سینه اش حس می کند.
- "من بی عرضه حتی نتونستم از یه جنین بی آزار محافظت کنم. محمد..."
سکوت می کند؛ می نشیند؛ روی صندلی...
- "کاش می مردم؛ الهی می مردم."
کلافه دست می کشد بین موهایش:
- "بس کن دیگه!"
سرش از هق هق روی بالش خیس می لرزد:
"مُـرد!"
بی رحمانه آرزو می کند کاش مثل این دو سه روز نمی توانست حرف بزند تا این گونه هردویشان را شکنجه نکند ولی بی رحمانه تر از خیالش ماهی داشت می گریست و چه صبری از خدا باید طلبید.
 
 
تنها کاری که از دستش بر می آید آرام کردنش است.
هق می زند:
- "پسر دوست داشتی. به خدا پسر بود. تو پسر دوست داشتی."
سرش را به آغوش می گیرد و روی سینه می گذارد:
- "بس کن. من تو رو خیلی بیشتر از اون یه لخته خون و هر لعنتی دیگه ای دوست دارم. فکرشو نکن. قسمتمون نبود."
- "لخته خون نبود. قلب داشت. صدای تپششو می شنیدم."
بی تاب سرش را به سینه محمد می کوبد:
- "وای خدا!"
سفت فشارش می دهد به خود؛ شقیقه اش را می بوسد:
- "آروم ماهورا. آروم عزیزم. ما همدیگرو داریم. ما راحیلمونو داریم."
هق می زند:
- "چرا نمی آری ببینمش نامرد؟"
نوازشش می کند... از روی روسری زمخت بیمارستان و در حسرت بلندی لخت موهایش می ماند:
- "اجازه نمی دن بیاد بالا ماهی جان؛ دست من نیست."
تا دقایقی طولانی همانجا توی آغوش نگهش می دارد؛ از خدا خواسته مدام می بوسدش؛ آرامِش می گیرد.
می گوید:
- "تشنمه محمد."
آرام و با بوسه ای سرش را روی بالشت بر می گرداند. ناله می زند:
- "کجا؟"
- "می آم الان... آب بیارم برات."
لبش می لرزد:
- "زود بیا. می ترسم..."
با پلکی طولانی برای اینکه بهش آرامش بدهد بیرون می رود و به سمت ایستگاه پرستاری قدم بر می دارد. به زنی که سرش خلوت تر از بقیه است می گوید:
- "خانم؟"
سر بالا می آورد:
- "بله؟"
- "همراه خانم زندم. می تونه آب و غذا بخوره؟"
- "دکترشون رژیم غذایی ندادن؟"
- "نه چیزی نگفتن."
- "خب پس اوکیه. فقط غذاهای سنگین نخورن."
با تشکری به بوفه می رود و کمپوت و آبمیوه می خرد و با بدبختی از یک غذاخوری که سه خیابان بالاتر از بیمارستان پیدا می کند یک پرس قیمه می خرد و با دو و نفس نفس بر می گردد. در را باز می کند و با دیدن دکتر و پرستار بالای سرش قدم تند می کند:
- "سلام!"
کسی جوابش را نمی دهد ولی ماهورا سرش را بالا پایین و این ور آن ور می کند تا ببیندش و با التماس صدایش می کند.
وسایل توی دستش را روی زمین رها می کند و به سمتش می رود.
دستش را می گیرد و به دکتر خیره می شود. نگاه دکتر را از پشت عینکش می بیند که اول به خودش و بعد به چشم هایش نگاه می کند... سست می شود.
چیزی شبیه چکش در دست دارد. به آرامی روی دست دیگر ماهورا می زند. دست خیس ماهی توی دستش جا خوش کرده. دکتر هی می کوبد ولی ماهورا هیچ عکس العملی نشان نمی دهد. مدام می گوید:
- "حس نمی کنم."
و محمد هم انگار اکسیژن را حس نمی کند... نفس را... ضربان قلب را... - "حس نمی کنم."
چکش پزشکی به رانش کوبیده می شود. می لرزد:
- "حس نمی کنم."
محکم تر... محکم تر... انگار به پشت زانوی محمد می کوبد که زانوانش دارند تا می خورند...
 
 
- "بسیار خب!"
نگاهشان تا نگاه جدی اما مستاصل مرد سفیدپوش سر می خورد.
دلش از حرف ماهورا زیر و رو می شود:
- "کی خوب می شم؟"
- "بزودی دخترم!"
قلبش می تپد و خون را به اعضا و جوارحش پمپاژ می کند. بعد از دقایقی مرگبار نفس می گیرد. دکتر می گوید:
- "یه سری آزمایشات نورولوژیکی دیگه باید انجام شه. بعلاوه یه ام آر آی دقیق که من توصیه می کنم جفتشو توی بیمارستانی که قراره منتقل شن انجام بدین."
انتقال؟! دکتر به پرستار حرف هایی می زند که نمی شنود. بیرون که می رود به خودش می آید. پرستار هنوز توی اتاق است و بیرون می رود. دکتر را صدا می زند:
- "آقای شریفی؟"
بر می گردد. می گوید:
- "مگه قراره ایشون جایی منتقل شن؟"
- "من دقیق نمی دونم. از پرستارا شنیدم؛ مثل اینکه آقای رستگار چنین پیشنهادی دادن. مگه شما در جریان نیستی؟!"
نگاه مبهوتش را تا نگاه مشکوک دکتر می رساند. "نه" ای زمزمه وار می گوید.
- "تا رضایت شما نباشه این انتقال صورت نمی گیره. اینو به جناب رستگار هم بفهمونید که اجازه ندارن از شهرتشون سوءاستفاده بکنن! اگه یه کم دیر رسیده بودم برداشته بود تمام پرستارای ایستگاه پرستاریو خام کرده بود که جای شما امضا بده! ولی با همه این ها توصیه می کنم خانومتونو از این بیمارستان ببرین یه جای بهتر. جایی که آقای رستگار گفتن که بهترین جاست برای چنین بیمارایی."
خشکش می زند... "چنین بیمارایی"؟! مگر چه بر سر ماهورایش آمده؟
- "شما که گفتید خوب می شه! مگه چشه که میگید ببرمش یه جا دیگه؟"
- "مسئله خانوم شما جدیه آقا. من نمی تونم تشخیصی بدم چون مطمئن نیستم. این بیمارستان هم امکانات لازم رو برای تشخیص بیماری همسر شما نداره. اگه می تونین ببرینشون یه جای بهتر... اگر نه که همینجا بمونید. خدا نگه دار!"
چرا لالمانی گرفته اند؟ کلافه و دلواپس روی صندلی های رنگ و رو رفته می نشیند. صندلی هایی که تا مدت ها میزبانش بودند تا ماهی کوچک حوض زندگی اش چشم باز کند.
نگاه می سراند توی راهرو. ساعت ملاقات است و صندلی ها شلوغ... چشم می بندد؛ سر به صندلی تکیه می دهد و فکر می کند... به ماهورا... به حرف های دکتر...
دلش آرامش می خواهد و خدا چه سخاوتنمدانه آرزویش را بر آورده می کند.
با استشمام عطر امید و پشت بندش لمس انگشتر سردش توسط پیشانی اش امید به تک تک سلول هایش نفوذ می کند و چشم باز می کند.
امید بی سلام می گوید:
- "چرا انقد سرخ و داغی بشر؟"
محمد دست امید را از روی پیشانی خودش بر می دارد. امید نچ نچ می کند:
- "چشماشو!"
- "سلام!"
صندلی کنارش پر است. امید دستش را می کشد که بلندش کند؛ مقاوت می کند:
- "جون ندارم امید. ولم کن."
 
 
نچ دیگری می کند و باز دستش توسط امید کشیده می شود:
- "پاشو بینم! انگار دست خودشه!"
کلافه بلند می شود. به سمت حیاط بیمارستان می روند.
- "حالش چطوره؟ بهتر نشد؟"
محمد پوزخند می زند؛ نمی بیند.
- "با تو ام!"
- "برای شماها چه فرقی داره؟ درد و بدبختی تو تن اونه!"
امید دلخور بر می گردد. محمد سر پایین می اندازد... دستش را همچنان می کشد و از بیمارستان خارج می شوند. - "کجا امید؟ وقت ملاقاته!"
- "حرف نزن بیا!"
دلش پیش چشم های منتظر و پر التماس و ترسان ماهورایش گیر کرده:
- "امید ماهورا چشم انتظارمه بالا... ناهار نخورده هنوز."
و امید درِ یک اُپتیما را باز می کند. امید که اپتیما ندارد...
- "سوار شو! کارت دارم!"
بی حرف سوار می شود و با دیدن نیمرخ شخص سوم می خواهد پر خروش از ماشین پیاده شود که در به آنی بسته می شود و صدای نفرت انگیز قفل شدن درها را می شنود.
دهان باز می کند که فریاد بزند ولی صدای امید که دست هایش را به نشانه تسلیم بالا می برد خفه اش می کند:
- "می فهممت پسر ولی اجازه بده سه تایی حرف بزنیم. نتیجه ش به نفعته!"
به چشم هایش نگاه می کند... امید چشم می فشارد روی هم. تن خسته اش را تا کنار شیشه می رساند و چشم می بندد.
امید می گوید:
- "نگران ماهور نباش؛ نیلوفر هم رسیده بیمارستان."
- "یه دیقه زنگ می زنی به نیلوفر گوشیو بهم بدی؟"
امید بعد از چند ثانیه گوشی اش را طرف محمد می گیرد. محمد قدردان نگاهش می کند.
بعد از چند بوق جوابش را می دهد:
- "الو امید؟!"
- "سلام؛ محمدم..."
- "عه سلام آقا محمد. حالتون چطوره؟"
- "ممنون. میشه یه خواهشی کنم؟"
- "بفرمائید."
- "تو اون پلاستیک توی اتاق، غذا و کمپوت و آبمیوه ست؛ ماهورا ناهار نخورده..."
- "چشم آقا محمد!"
صدایش را پایین می آورد؛ می لرزد:
- "ممنون. فقط... نمی تونه دستاشو تکون بده..."
وجودش در جوار دو مرد تکه تکه می شود اگر بگوید "لقمه بذارید دهنش."
نیلو خدا را شکر می فهمد اما کمی گرفته می شود:
- "چشم!" با تشکر خداحافظی می کند و موبایل امید را پس می دهد. نگاهش غمزده است... حرف هایش را... شنیده!
نگاهش بی اختیار روی آینه جلو سر می خورد... الوند هم نگاهش می کند... وقتی می بیند چشم های محمد در جست و جوی چشم هایش در آینه است نگاهش را می گیرد.
محمد از شیشه به اطراف خیره می شود.
بعد از چند دقیقه ترمز ماشین وادارش می کند که چشم هایش را که تمنای خواب دارند باز کند. امید می گوید:
- "پیاده شو!"
 
قفل در باز و پیاده می شود. نگاهش را به خانه حیاط دار می دوزد. آن دو هم پیاده می شوند.
- "منو آوردین این جا چی کار؟"
صدای الوند که می آید همه چیز به یادش می آید:
- "بیا تو! حرف می زنیم."
محمد به سمتش حمله می کند. امید مانع می شود و به سمت خانه هلش می دهد.
محمد داد می زند:
- "اینجا کجاست؟ خونه کیه؟ من تو خونه این پا نمی ذارم!"
امید هدایتش می کند:
- "خیلی خب کله شق کی گفته خونه الونده؟ خونه منه بابا! برو تو!"
وارد خانه می شود. امید می خواهد به سمت مبل بکشاندش که داد می زند:
- "خب چیه بنالید دیگه! چی می خواین ازم؟"
عربده می کشد:
- "زن و زندگیمو ازم گرفتین دیگه چی می خواین؟ بابا ول کنید ما دو تا بدبختو... چقد ازتون بکشم؟"
الوند دهان باز می کند:
- "م..."
مشت محمد توی صورتش کوبیده می شود. دستش درد می گیرد و داد می زند:
- "تو خفه شو! تو خفه شو! خفه شو قاتل... خفه شو عوضی!"
امید می خواهد مانع شود؛ پسش می زند... محکم... الوند می گوید:
- "بذار حرفمو بزنم..."
تمام تن محمد می لرزد. درونش داغ و دست و پایش سرد است. دست می برد تا مشتی دیگر بزند؛ دستش را می گیرد:
- "مگه نمیگی عوضیم؟ قاتلم؟ مگه اون نامزد کثافت من ماهورا رو هل نداده؟ پس بذار جبران کنم... به خدا... به جون خود ماه..."
مشت دیگرش را نمی تواند بگیرد. عربده اش حنجره اش را خنجر می زند:
- "اسم ناموس منو به زبون کثیفت نیار کثافت! به چه جرئتی اسمشو میاری و قسم می خوری آشغال؟ گم شو دهنتو آب بکش!"
امید هم بهش می توپد:
- "راست میگه دیگه نمی بینی حال و روزشو اعصاب نداره؟"
خون از بینی اش می آید و دلش را خنک می کند. تسلیم نمی شود:
- "باشه من غلط کردم شکر خوردم اسم اون فرشته رو آوردم. من لجن! من کثافت! ولی بذار جبران کنم. تورو به هرکی می پرستی قسم."
می لرزد... بدتر... این لعنتی به ناموسش می گوید فرشته... قسم می خورد...
- "چیو می خوای جبران کنی؟ بچه ای که ازم گرفتی؟ عوضی! نامرد! لامصب! اون با تو و اون دختره چه کار کرده بود که چنین بلایی سرش آوردین؟! ها آشغال؟!"
یقه اش را می گیرد... توی صورتش نعره می کشد:
- "جواب بده! جواب بده!"
بغضش را حس می کند... بغض الوند رستگار... دیدنش لذت ندارد چون وقتی مقابل محمد بغض کرده یعنی پای اتفاقات خوبی در میان نیست.
- "به خدا! به پیر! به پیغمبر من روحمم خبر نداشت اون زنیکه می خواد چنین کاری کنه!"
آب دهانش را قورت می دهد:
- "چرا هولش داد؟ چرا الوند؟"
- "به خدا نمی دونم. پانیذ خودش نمی دونم چه مرگش شده کثافت... تشنجی شده. تا یه کلمه بازپرسا باهاش حرف می زنن می افته به غش و ضعف!"
 
 
نعره می کشد:
- "فیلمشه! فیلمشه کثافت! مثل خود آشغالت بازیگره!"
مشت دیگر... دستش که از خون لزج و خیس می شود:
- "ببین! ببین حروم زاده! ببین عوضی! اگه منو کشوندی تو این قبرستون رضایت بگ..."
با ضجه حرفش را می برد:
- "رضایت چیه؟ رضایت خر کیه آخه؟ من خودم می خوام با دستای خودم اون پانیذ عوضیو خفه کنم! من فقط می خوام... می خوام ماهورا رو کمک کنم. می خوام جبران کنم. اون همیشه برا من رفیق بود. به خدا رفیق بود. من می میرم این جوری رو تخت بیمارستان می بینمش. به خدا نفسم بالا نمی اومد اون روز دیدم وسط دم و دستگاها و ملحفه هاست. محمد تو رو به تقدس اسمت... تو رو به خدایی که می پرستیش لج نکن باهام. بذار ببریمش یه جهنم دره ای که حالشو خوب کنه. تو اون دخمه دق می کنه!"
تن بی رمقش سر می خورد... می لرزد روی زمین... محمد با ناله می نشیند. امید لیوانی آب به سمتش می گیرد... ماهی کوچکش گرسنه است؛ او را چه به آب؟ او را چه به آرامش؟ ماهی کوچکش غرق در آب تشنه است... او را چه به سیراب شدن؟
زمزمه می کند:
- "چی به سرش آوردین؟"
تن الوند هم کنارش سر می خورد و با التماس روی دو زانو کنارش می نشیند:
- "الهی من می مردم نمی دیدم این روزا رو... محمد پاشو. تو رو خدا پاشو من تو رو می بینم این جوری جون می دم. تو رو خدا پاشو." هق می زند:
- "پاشو. پاشو ببریمش."
اختلافش با مامان و بابا نمی گذارد برود و ازشان پول قرض بگیرد ولی تقلا های ماهورا برای تکان خوردن مثل پتک بر فرق سرش کوبیده می شود.
بلند می شود... بی رمق. سوییچ ماشین را از جیبش در می آورد و به دست الوند می دهد:
- "مدل نود و دوعه. یه لکه رنگم روش نیست. زیر قیمت بده بره. من حوصله و اعصاب ماشین فروختن ندارم. خودت بفروشش بدمش برا بیمارستان."
مبهوت نگاهش می کنند؛ هر دو. بعد الوند انگار دو هزاری اش می افتد که سوییچ را به جیب محمد بر می گرداند. اخم آلود و با صدای گرفته می گوید:
- "من دارم حرف از معرفت و رفاقت می زنم. تو حرف پول؟ خجالت بکش!"
محمد تند بر می گردد و سوییچ را به سمتش پرت می کند:
- "خجالتو تو و اون زنیکه قاتل باید بکشید! نه منی که پاره جونم بی جون و درمون افتاده گوشه بیمارستان و هشتم گرو نهمه. خب؟"
امید پا در میانی می کند:
- "محمد جان! عزیز من! الان تو این گرونی کی ماشین می خره؟ اون سوییچو بذار تو جیبت... فکر هزینه بیمارستانم نکن."
 
 
پوزخند می زند:
- "ها؟ صدقه ست؟ به ایتام؟ نه من یتیمم نه زنم. هفت پشتشم بمیرن من هستم! به فقرا؟ خداروشکر حلال گیرم میاد به پول حروم یه قاتل هم نیاز ندارم. یا نکنه دیه ست؟! ببین جناب رستگار! من تا نبینم گردن اون عوضی از طناب دار آویزون شده و به عزاش نشستی ول کن نیستم! دیه پیشکش خودت و هفت جد اون عوضی! فهمیدی؟!"
امید سر تکان می دهد:
- "لا اله الا الله!"
الوند ملتمس می گوید:
- "مگه به خاطر اون این حرفا رو نمی زنی؟ مگه به خاطر اون مشت نکوبوندی تو صورت من؟ مگه به خاطر اون یه ماه رو صندلیای بیمارستان جون ندادی؟ خب لامصب الانم براش یه کاری کن... براش آقایی کن... برام آقایی کن بذار ببریمش یه جای خوب."
محمد بغضش می گیرد:
- "اگه بفهمه نمیگه تف به غیرتت؟ اون وقت گردن من خم نمی شه؟ کمرم نمی شکنه؟ عرق از سر و روم نمی ریزه پایین از خجالت؟"
دست و پایش را می گیرد... الوند... اشک می ریزد... الوند:
- "من قربون تو برم... من فدای تو بشم... آقا! عزیز! مرد! جوونمرد! عاشق! با غیرت... نمی ذاریم بفهمه."
محمد ناله می کند:
- "ماهورا..."
توان ایستادن ندارد. کنار در سر می خورد. موبایلش زنگ می خورد... شماره ناشناس است؛ بی رمق جواب می دهد... می شنود:
- "محمد!"
به محض شنیدن صدایش بغض باز به گلویش حمله می کند. چشم می بندد. تمام توانش را جمع می کند و محکم می گوید:
- "جان محمد؟"
- "کجایی پس؟"
- "میام! میام عزیزم."
- "زودتر!"
- "چشم! تو خوبی؟ حالت چطوره؟"
- "خوب نیستم. تو بیا!"
-: ...
- "خدافظ!"
زمزمه وار جوابش را می دهد و دستش بی رمق روی زمین می افتد. بدن درد امانش را بریده. آرام و با کمک از در و دیوار بلند می شود. امید آرام می گوید:
- "چیزی می خوای برات بیارم؟"
سر به معنای "نه" تکان می دهد. مردانه دست روی شانه اش می گذارد:
- "می خوای من امشب وایسم بیمارستان؟ میزون نیستی اصلا!"
باز سر تکان می دهد:
- "نه. فقط بریم."
الوند را صدا می کند:
- "الوند! پاشو برو دست و صورتتو بشور. پاشو پسر!"
بلند می شود و به سرویس می رود. امید به زور شیرینی می چپاند درون دهان محمد:
- "جان امید بخور!"
دستش را پس می زند:
- "نمی تونم. بالا می آرم."
امید نگاهش می کند. امیدی که چشم هایش پر است و... خسته! لب هایش تکان می خورند:
- "خوب میشه."
 
* * * *پرش زمانی: گذشته* [ماهـــورا]
آن شب قرارِ مراسم بله برون را گذاشتند. اهورا راضی به ازدواجمان نبود. آن شب مدام سعی داشت جو را از آن شور و هیجان بیرون بیاورد ولی موفق نمی شد. دست آخر وقتی بحث تاریخ بله برون را گذاشتند گفت:
- "حالا عجله هم درست نیست. ماهورا هنوز فکراشو نکرده... تصمیم الانش وابسته به جو جمع گرفته شده."
بعد بابای محمد کوباند توی برجکش!
- "نه پسر جان. در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست!"
مادرش با اشاره به شلوار جین اهورا که انگار مغایر عقایدش بود گفت:
- "البته عجیبم نیست که ندونن!"
ترس به تنم ریخت. گفتم الان است که اهورای شرور بلند شود و شر به پا کند ولی خوشبختانه تنها با نگاهی بد قضیه را حل کرد.
نگاهم را روی مادر محمد سوق دادم. چرا این طور بود؟ این طور افراطی... این طور نامهربان...
پدرش باز جمع را به دست گرفت. مادرش در شلوغی جمع شروع کرد با دخترهایش پچ پچ کردن. می ترسیدم... واقعا ازشان می ترسیدم. مامان گفت:
- "عزیزم پا میشی یه سرویس دیگه چای بیاری مامانی؟"
بلند شدم ولی با حرف مادرش زانوهایم از بی رمقی افتادند:
- "نه ما رفع زحمت می کنیم. به قول شازده شما هم فعلا بله برون یه کم زوده. باید فکراشونو بیشتر بکنن."
اهورا پوزخند زد. محمد همچنان سرش پایین بود؛ حالم به هم خورد... از او... از سکوتی که شرمساری اش گریبان من و خانواده ام را گرفته بود.
رفتند... رفتند و مرا با یک دنیا نفرت تنها گذاشتند.
اگر از گرسنگی هم می مردم جواب مثبت نمی دادم.
مامان روسری سرش را با عصبانیت از جا کند و پرت کرد توی صورت اهورا:
- "می مردی زرای مفتتو واسه خودت نگه می داشتی؟"
اهورا متعاقبا روسری را به سمت مامان پرت کرد:
- "برو بابا!"
مامان رو به بابا جیغ زد:
- "تحویل بگیر! تربیت توله تو می بینی؟ خاک بر سرت!"
بعد انگار تازه یادش آمده باشد همانطور به سمت بابا فریاد زد:
- "تو چرا هیچ غلطی نکردی؟! ندیدی زنیکه رو چطور برا پسرش طاقچه بالا اومد؟ تو برا این دختر صغیر یتیمت از این کارا بلد نیستی؟"
بابا صادقانه گفت:
- "تو دخترتو داشتی دو دستی تقدیم این غربتیا می کردی!"
خرد شدم... جلوی اهورا... جلوی نگاه هامون... اهورا در جبهه بابا رو به مامان گفت:
- "چشمت مال و منالشونو گرفته داری جون میدی؟ حریص! طمعکار! گدا گشنه!"
سیلی بابا توی صورت اهورا تمام تنم را در تشت یخ انداخت. با فریاد بابا لرزیدم:
- "خفه شو!"
خانه در سکوت فرو رفت. قدم های بلند و کوبنده اهورا؛ نگاه خصمانه اش به من؛ و صدای دیوانه وار کوبش در؛ پریدن تن من از وحشت و جاری شدن اشک هایم.
 
 
هامون با چشم های خیس به سمتم آمد. دستم را گرفت... باز هم به معرفت تو. بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. چادر زیر پاهایم له می شد. صادقانه رو به مامان و بابا گفتم:
- "حالم ازتون به هم می خوره."
نگاه مامان را نخواندم ولی نگاه بابا را دیدم که پشت چشم هایش چیزی شکست؛ ویران شد؛ ریخت و من چه بی تفاوت وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. هامون را صدا زدم. جوابم را داد. گفتم:
- "یه قولی میدی بهم؟"
نشستم روی تخت. پاپوش و شومیز و روسری را در آوردم. اشک هایم را با پشت دست، با نفرت پاک کردم. گرفته گفت:
- "چی؟"
- "قول بده دیگه هیچ وقت گریه نکنی!"
در سکوت نگاهم کرد.
- "یه قول دیگه هم بده... که من هروقت گریه کردم بیا بکوب تو صورتم!"
با گریه در قفل شده را باز کرد و بیرون رفت. حالم از خودم... خانواده منفورم... خانواده منفورتر محمد... محمد... به هم می خورد.
فکر و خیال نگذاشت تا صبح بخوابم. تمام شب را فکر کردم. گاهی با موبایلم سر می کردم. دلم هم صحبتی می خواست... درد و دل کنم... کمک بخواهم. نیلوفر آنلاین نبود؛ ولی با حرص برای نیلو پیام دادم:
- "خاک بر سرت! بمیر با این فامیلای چرتتون." الوند را هم در عکسی لاکچری در میهمانی بزرگ دیدم. ساعت را نگاه کردم؛ دو بود... حتما خسته بود و کپه مرگش را گذاشته بود. امید... نه امید کسی نبود که "بخواهم" باهاش حرفی بزنم و با افتادن شماره ای عجیب و پشت بندش عکسی آشنا نفسم بند رفت... دستم لرزید و چشم هایم گرد شد. جرئت باز کردن صفحه چت را نداشتم ولی نوار اعلان بالای صفحه را پایین کشیدم و با دیدن پیامی که حاوی "محمدم!" بود پاور گوشی را فشردم و روی پا تختی گذاشتم. لعنت به تو! لعنت به خانواده ات! شماره مرا از کدام قبرستانی جور کرده ای؟ مارمولک منفور! * * *

صبح با صدای زنگ بیدار شدم. کورکورانه دست کشیدم و از روی پا تختی گوشی را برداشتم و بدون اینکه صفحه گوشی را ببینم جواب دادم:
- "الو؟"
صدای امید آمد:
- "سلام ماهی دَه اینجا باش."
چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم:
- "ازت متنفرم امید. با تمام وجودم."
با صدای پق مانندی خندید؛ با فحش قطع کردم.
ساعت نه بود. با قیافه زاری بلند شدم و آماده شدم.
از یخچال بطری کوچک شیر را برداشتم و به همراه کیک مورد علاقه ام از خانه بیرون زدم. از شیشه پنجره راهرو چتری هایم را صاف کردم. شلوار لی، مانتوی تابستانه آبی-سفید، شالی بلند و چروک آبی و آل استار آبی رنگ. یاد حرف نیلو افتادم که می گفت کوکب طور برو بیرون تا باب دل خانواده محمد باشی! لبی به استهزا کج کردم و بی خیال به راه افتادم.
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه gtaznc چیست?