رمان دیزالو۸ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۸

خانه مان شلوغ شده بود و وحشت این که اگر یکی دو نفر دیگر بودند چه خاکی بر سرمان می کردیم با این فضای کوچک رهایم نمی کرد!

 
با اشاره مامان به اتاق برگشتم و وقتی مثل سری قبل ازم خواست چای ببرم، بردم و این بار برخوردشان دوستانه تر بود. مخصوصا محمد! این بیشتر از تیپ و قیافه ام بهم حال خوب می داد و با اضطرابی شیرین پایین پای مامان نشستم. روی مبل ها جا نبود و به محض نشستنم محمد بلند شد که جایش بنشینم. تعارفش را محترمانه رد کردم ولی وقتی خودش هم کنارم روی زمین نشست حسی قلقلکم داد و صدای خنده و شوخی پسری غریبه که احتمالا از اعضای آن دو خانوار غریبه بود جمع را به خنده وا داشت. زمزمه وار گفت:
- "زن ذلیل!"
با وجود خنده بقیه، سر پایین انداختیم... هم من و هم محمد.
نگاهم را زیر چشمی به سمت سوگلی ناصرالدین شاه سراندم؛ با چنان غیظی پسر بیچاره را نگاه کرد که لبخند روی لب های پسرک ماسید و خجول و سرخ سر پایین انداخت. یک حالت تهوع بی سابقه ای نسبت بهش داشتم!
بحث تکراری مهریه شد؛ شیر بها و خانه. ماشین و کار دولتی.
پدرش توجیه کرد که محمد شغل دارد و در آمدش تا حدی بوده که بعد از چند سال توانسته خانه ای متناسب در محله ای خوب و یک موتور خوب بخرد. می گفت تمامش از پول و زحمت کشیده خودش بوده و با وجود اصرار والدینش ریالی از آن ها کمک نخواسته.
بحث مهریه که شد مامان بی قرار شد؛ طوری که خجالت زده شدم! بالاخره با کل کلی که مثل قبل داشت به دلخوری منجر می شد مهریه با هزار و سی صد و هفتاد و پنج سکه معین شد.
عددی که مرا می ترساند ولی مامان را... خوشحال کرده بود. دلم یک دل سیر گریه می خواست! حس گوشت قربانی را داشتم! حس اسماعیلی که برای ابراهیم داشت قربانی می شد!
با همان بغض صیغه محرمیت خوانده شد و من کلمات عربی را زمزمه کردم و رسما ً شدم محرم پسری که سیگارش را دزدیدم، ترک موتورش نشستم و برایم گاز استریل و بتادین خرید! برایم نگرانی خرج کرد و گاهی با هم صحبت می کردیم. همین! و من کم کم داشتم از پولی که پل رسیدنمان شده بود بیزار می شدم.

جرئت نگاه به اعضای خانواده ام را نداشتم؛ کوچکترین نگاهی باعث می شد که گریه ام بگیرد. پس سعی کردم به آمدن مادر محمد و مادر نیلوفر لبخند بزنم.
درِ جعبه تزئین شده سفید و مستطیل شکلی را باز کردند و با دیدن پیراهن مجلسی داخلش ذوق به چشمانم دوید و مادر محمد از داخل جعبه، جعبه کوچکی بیرون آورد؛ حدس زدم جعبه انگشتر باشد و وقتی بیرونش آورد با دیدن حلقه نازک نقره ای که سنگی سفید و شفاف با ظرافت رویش قرار گرفته شده بود یقین پیدا کردم و وقتی در انگشت دست چپم قرار گرفت دستم به وضوح لرزید و انگشتر، عجیب به دستم می آمد.
زیر چشمی به محمد نگاه کردم... آرامش از سر و روی این بشر با این کت و شلوار زیبای اسپورت می ریخت. نگاهش با لبخند و یک حس خوبِ خوشبختی مانند به انگشتر توی انگشتم خیره بود. حسی شیرین قلبم را به بازی گرفت و بی اختیار با لبخند زل زدم به انگشتر.
صدایش در صدای کِل و سوت گم شد:
- "خیلی به دستت میاد!"
سرم همچنان پایین بود و با لبخند، تشکری زیر لبی کردم. * * *

میز ناهار خوری نداشتیم؛ سفره بزرگ را در پذیرایی به دست گرفتم. نیلوفر آن طرف سفره را گرفت و سفره را پهن کردیم.
وسایلی که مامان روی اپن می گذاشت را من و نیلوفر با وسواس روی سفره می چیدیم. سفره که آماده شد مامان و بابا میهمانان را به سفره دعوت کردند.
چشمم به پدر محمد خورد که خطاب به محمد با چشم و ابرو به من اشاره می کرد. مضطرب سر پایین انداختم و وقتی عطر خوشش را به مشامم حس کردم و دیدم دیس برنج را نزدیک بشقابم به دست گرفته لبخندی خجول زدم و به آرامی یک کفگیر ریختم. با لحن مهربان و کمی خودمانی مخصوص خودش گفت:
- "همین؟! اینکه غذای جوجه ست!"
آرام خندیدم و زیرکانه یک کفگیر دیگر ریخت. از اینکه کسی در غذا خوردنم دخالت کند بیزار بودم ولی لبخندی زورکی زدم. نمی دانم چرا گر گرفته بودم! شاید از داغی غذا... شاید از سفره پهن کردن... شاید از هم صحبتی با او... شاید از توجهش.
طنین بم و آرام صدایش کنار گوشم زیباترین ملودی عالم بود:
- ''کتلت می خوری یا قورمه؟"
نگاهم را بین دو غذای خوش رنگ و بو چرخاندم:
- "قورمه!"
چند قاشق برایم روی برنج ریخت. بعد برای خودش برنج و قورمه ریخت. پرسید:
- "کتلت دوست نداری؟"
خندیدم:
- "چرا! منتها من کتلتو من یه جوری می خورم که اگه ببینین قطعا تصمیم می گیرید حلقه رو پس بگیرید!"
یک ثانیه صدای خنده اش را شنیدم و پشت بندش سرفه! .
 
 
توجه ها به سمتمان جلب شده بود. هول یک لیوان دوغ برایش ریختم و به دستش دادم. وقتی دستم به دستش خورد، گرمای دستانش مرا یاد شبی انداخت که می خواست زخم پایم را ببندد. چطور زیر گوشم حرف می زد... با آن صدای زیبای لعنتی!
وقتی داشت بی وقفه دوغ را سر می کشید نیلوفر وسط هیاهوی جمع عمدا داد زد:
- "بزن پشتش!"
نزدیک بود خودم هم به سرفه بیافتم! وقتی سرفه هایش آرام شد همان پسر با لودگی گفت:
- "بچه دفعه اولشه، یوخده هول شده!"
تبسم کوچکی رو صورت ملتهبم نشست. به پسر نگاه کردم... بین سن هامون و اهورا بود. یک لبخند پر از شیطنت روی لب هایش جا خوش کرده بود و با استایل با مزه ای غذا می خورد.
از ترس این که مادر و خواهر های محمد نگاهم را ببینند و بد تعریف کنند حواسم را معطوف محمد و غذایم کردم.
صدایش را شنیدم... زمزمه وار حرف می زد:
- "امشب خیلی خوشحالم!"
- "از این که من قرار نیست کتلت خوردنمو پابلیک کنم؟!"
این بار هم خندید:
- "از این که این جا کنار تو ام."
دیگر تحمل گرمای بی سابقه ای که هر ثانیه خورشید محمد به وجودم می تاباند را نداشتم. غذایم را نیمه رها کردم و بلند شدم.
با نگاه چند نفر به سمتم مامان پرسید:
- "کجا مامان؟"
آرام گفتم:
- "میام الآن!''
و از اتاق خوابم، به بالکن کوچک خانه مان رفتم.
روسری را از موهایی که از شدت عرق به کف سرم چسبیده بودند را در اتاق پرت کردم و دکمه های بالای لباس را باز کردم.
روی سنگ های بالکن نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.
تاریکی و سکوت آرامش بهم می داد و وقتی سکوت توسط سید محمد علوی شکسته شد تمام معادلاتم به هم ریخت و به چند عبارت بی معنی و بی سر و ته تجزیه شدم... وقتی که با سینی غذا وارد بالکن تاریک و کوچک اتاقم شد!
با یاد آوری لباسی که دکمه هایش باز بود و روسری که داخل اتاق افتاده بود بالا پریدم!
- "میرم چراغو روشن کنم!"
و نزدیک بود به سینی بخورم و تمام بند و بساطش را پخش زمین کنم و بیش از این آبرویم برود!
با "ببخشید" کوتاه و زمزمه واری از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم. پیش از هر کاری تند تند آن دکمه های کذایی را بستم ولی در آن تاریکی حتی نمی دانستم روسری ام را کجا انداخته ام چه برسد به اینکه پیدایش کنم!
چراغ را روشن کردم و نگاهی یواشکی به سمت بالکن انداختم. این که برنگشته بود تا چشم چرانی کند بزرگترین موهبت الهی در آن لحظه بود.
روسری را از روی زمین قاپیدم و وقتی سر کردم به بالکن برگشتم.
دیدم سینی را جلویش گذاشته و دست زیر چانه بهش زل زده است. خنده ام گرفت:
- "ایده این که این جا غذا بخوریم مال کدوم فرهیخته ایه؟"
 
 
از آن ژست مضحک خارج شد و چشم هایش تا چشم های مشتاق من بالا آمد:
- "مادر گرامیتون! گفتن تو که گرمت میشه سیم پیچی هات قاطی می کنه. این شد که اومدیم ماه عسل!"
خندیدم و نشستم... روبرویش. با خنده ام خندید. به چینِ ناشی از خنده ای که کنار دو جفت تیله طوسی افتاد و گونه ای که از خنده حفر شد حسودی ام شد و وقتی با شیطنت معصومانه خودش گفت دست پختت خیلی خوشمزه ست ها لوبیاچیتی جداً روی زبانم ماسید و با لبخندی کجکی سر پایین انداختم. لقمه را قورت دادم و گفتم:
- "کی گفت من پختم؟!"
- "مامان گرامیت دوباره!"
ای خدا! وای خدا! مامان! لعنت! لعنت!
اشتهایی برای ادامه غذا را خوردن نداشتم. آن قورمه سبزی خوشمزه برایم طعم زهر می داد از آن لحظه به بعد. بغضی عظیم به حنجره ام حمله کرد و گرفته گفتم:
- "مامانم لطف داره ولی من حتی بلد نیستم نیمرو درست کنم."
نگاهش نکردم. می ترسیدم سینی را بکوباند وسط سرم! ولی امان از خنده دلبرش:
- "می دونستم خودم! خواستم ببینم خودت اعتراف می کنی یا نه!"
نظرم راجع به دلبری خنده اش عوض شد. زمزمه کردم:
- ''زهرمار!"
فکر نمی کردم بشنود ولی با شدت یافتن خنده اش نظرم عوض شد و به دیواره بالکن تکیه دادم.
خنده کوفتی اش را پایان داد:
- "ناراحت شدی؟"
در دلم ادایش را در آوردم ولی در واقعیت دهانی کج کردم که کم از ادا نداشت:
- "نه!"
وقتی دستم را گرفت به وضوح لرزیدم و وقتی آن طور نرم و با محبت گفت "ببخشید"، شک کردم که نکند یک فرشته دارد جلویم قورمه سبزی می خورد!
بغضم را کنترل کردم:
- "نه واقعا اون قدر ها هم بی جنبه نیستم! از مامانم ناراحتم."
سینی را کنار کشید و روبرویم نشست:
- "عه! آدم مگه از مامانش ناراحت میشه؟''
با خودم فکر کردم همه که مثل مادر تو نیستند که آدم اصلا جرئت نکند از دستش ناراحت شود. گفتم:
- "مامان من ظاهرش با باطنش فرق می کنه."
- "این صرفا راجع به مامان تو نیست. همه آدم ها این جورین!"
ابرو بالا دادم:
- "حتی تو؟"
- "حتی من!"
- "باطن تو چه شکلیه؟"
سرش را به طرز بامزه ای خاراند و چشم هایش را جمع کرد؛ لب هایش به نشان تفکر حالت خاصی گرفت و گفت:
- "یه آدم درون گرای بی حوصله منزوی!"
بعد نگاهم کرد:
- ''ظاهرم چطوره؟"
لب هایم را به معنی "نمی دونم" آویزان کردم و با نگاهی نسبتاً خریدارانه گفتم:
- "اِی!''
وقتی با خنده کوباند به پیشانی اش و گفت "رفتارهای ظاهریم!" آب شدم! مردم!
ولی برای حفظ موضعم گفتم:
- ''منم همونو گفتم! بی مزه مثبت با خانواده مذهبی."
 
 
خنده اش هنوز زینت بخش صورتش بود:
- "بله عیال لطف دارین شما!"
عیال؟! باورم نمی شد بنی بشری در دنیا وجود داشته باشد که مرا با چنین اسمی یاد کند. بعد گفت:
- "بعد ظاهرم چطور؟"
چنان با حرص گفتم "زشت" که بلند شد و به اتاقم رفت. فکر کردم قهر کرده! الان می رود با مامانش بر می گردد!
تندی بلند شدم و وارد اتاق شدم ولی وقتی دیدم دارد خودش را در آینه می بیند خندیدم.
از آینه به خنده ام زل زد:
- "ولی تو خیلی خوشگل شدی."
خون به صورتم دوید. با تشکری نصفه و نیمه سینی را از بالکن برداشتم:
- "دیگه نمی خوری؟ ببرمش؟"
به کار احمقانه ام خندید:
- "نمی خواد؛ بعداً می بریمش."
این مرا خوشحال ولی مضطرب کرد. سینی را روی میز گذاشتم و روی تخت نشستم.
- "پات بهتر نشد؟"
کنارم نشست... روی تخت.
آرام گفتم:
- "چرا. شب اول و دوم یه کم درد داشت بعد دیگه خوب شد."
- "خدا رو شکر."
لبخندی کجکی زدم و به چشم هایش نگاه کردم... آن طوسی های لعنتی مهربان... پر محبتِ بی شیله پیله.
- "قول دادی بهم موتور سواری یاد بدیا."
با یاد آوری آن شب بهم زل زد و سکوت کرد. سکوت عذاب آوری بود و با "یکی از بهترین شب های زندگیم بود." تمام شد.
نگاهش کردم و آرام گفتم:
- "تو واقعا منو دوست داری؟"
دستم را گرفت و نوازش کرد:
- "اولش فقط یه دختر بودی که بهم معرفی شد برای ازدواج. عکستو که دیدم فهمیدم چقد کوچولو و بامزه ای. نیلوفر خانم خیلی از مدل رفتارات می گفت. خوشم می اومد که خودتی! وقتی هم شب خواستگاری دیدمت و دم آخری حقیقتی که خودم می دونستم بهم گفتی خیلی خوشم اومد. یه مرد از یه زن فقط صداقت و وفاداری می خواد. صداقت باشه وفاداری هم هست. من فهمیدم که صداقت داری و همین برام بس بود. راستش قبل خواستگاری هم زیر نظر داشتمت... رفت و آمدات... لباسات... وقتی مامانم اون شبو اون جوری تموم کرد دلم برای ترس و بغض نگاهت گرفت. راستش ازت خوشم اومده بود و همون قضیه صداقت و اینا و توهین مامانم و برخوردای داداشت عزممو جزم کرد که پا پیچت بشم. مامانم بر خلاف این که اول ازت خوشش اومده بود نمی دونم چرا اون شب اون شکلی کرد! منم وقتی به یه چی گیر بدم ول نمی کنم دیگه! این شد که الان... تو... خانوم منی."
واژه زیبایی بود. واژه ای که جفتمان را به خجالت انداخت. خجالت او اما، شیرین بود. یک جور معصومانه ای چشم هایش را معطوف جایی دیگر می کرد و با لبخند، من و من کنان حرف می زد.
برای به فرجام رساندن آن سرخ و سفید شدن ها گفتم:
- "پیچوندیا... موتور سواری رو!"
به خود جرئت داد و نگاهم کرد؛ خنده کوتاهی کرد و گفت:
- "چشم!" * * *
 
 
*پرش زمانی: حال* [سوم شخص]
محمد آن شب راحیل را با التماس و پول، کنار ماهورا نگه داشت. چون می دانست به محض بردن راحیل، ماهورا شروع به بی قراری می کند. پس برای آرامش خانواده کوچکشان نگهش داشت.
صبح، طبق معمول راحیل از همه شان زودتر بیدار شد و شروع کرد به حرف زدن و شیطنت. هر کارش کرد ساکت نشد و بالاخره به خواسته اش رسید و ماهورا را بیدار کرد.
وقتی چشم های ماهورا آرام آرام باز شدند، دیدنِ دندان های خرگوشی راحیل پشت آن لب های کوچک صورتی محمد را به یک روز خوب فارغ از دردِ ماهورا دعوت کردند.
روزی که با بوسیدن ماهورا و راحیل شروع می شود و حالا وسط خنده های پر امیدشان سر و کله دکتر پیدا می شود و برای انجام چندمین فیزیوتراپی محمد و راحیل را بیرون می کند!
روی صندلی می نشیند و راحیل را روی پا می نشاند و به سینه اش تکیه می دهد. موهای لَخت و پر پشتی که به ماهورا رفته اند را کنار می زند و شقیقه سفیدش را می بوسد.
با دیدن دو مرد با لباس های نیروی انتظامی دست از نوازش پاهای تپل راحیل بر می دارد. می بیند که با پرستار های ایستگاه پرستاری صحبت می کنند و پشت بندش پرستاری بعد از اشاره به اتاق و بعد چرخاندن نگاهش تا رسیدن به محمد آسوده سر جایش بر می گردد و دو مرد به سمتش می آیند.
محمد بعد از "سلام" محکمی که می گوید دست دراز می کند و راحیل به بغل بلند می شود و بعد از "سلام" آرامش دست می دهد.
نگاهش را معطوف چهره هایشان می کند؛ آشنایند، همان ها که مسئولیت پرونده را به عهده داشتند.
- "آقای محمد علوی؟"
- "بله خودم هستم."
- "من صبوری هستم؛ از اداره آگاهی."
- "بله به جا آوردم."
- "حالا که خانم زند به هوش اومدن ترجیح اینه که پرونده زودتر مراحلشو طی کنه."
- "نه!"
ابرو بالا می دهد:
- "بله؟"
- "خانوم من حالشون واقعا مساعد نیست."
- "در حدی هستن که به سوال های ما پاسخ بدن. گزارش های پزشکی مداوم برای ما ارسال می شن."
دست هایش شل شده اند... عرق کرده اند... رمق ندارد.
- "آقای صبوری سوال جواب های شما راجع به تاریخ جغرافیا نیستن. همسر من جنینشون سقط شده و دچار آسیب های نخاعی شدن."
جای راحیل را در بغل محکم تر می کند؛ می ترسد قربانی بی رمقی اش شود و بیفتد!
- "ایشون هنوز از آسیب نخاعیشون مطلع نیستن و من از ترس شرایط روحی بدی که دارن هنوز بهشون نگفتم. منتظر گذاشتن یه قاتل کار خیلی خوبیه. لاقل خیلی آسون تر از  انتظاریه که من برای از کما خارج شدن همسرم کشیدم. و صد برابر بی اهمیت تر از انتظاری که من برای به دنیا آمدن پسرم کشیدم. و خیلی جزئی تر از انتظاری که از الان به بعد قراره برای راه رفتن همسرم بکشم."
 
زل می زند به چشم های محمد؛ بعد به راحیلی که توی آغوشش کنجکاو و منتظر نگاهشان می کند. نفسی عمیق می کشد:
- "خیلی خب. ولی ما نمی تونیم خیلی منتظر بمونیم."
به سختی می گوید:
- "من تا آخر هفته شخصاً می آم آگاهی!"
امروز... امروز چهار شنبه است...
خوشحال از این مهلت می گویم:
- "آخر هفته آینده!"
با نگاهی کلافه خداحافظی می کند و به همراه مردی که پشتش نقش هویج را ایفا می کرده می روند.
در دل می گوید من به ماهورا چطور بگویم؟ چه بگویم؟
چند دقیقه ای پریشان و مضطرب، راحیل به بغل، منتظر می ماند و به محض خروج دکتر و پرستار از اتاق به سمت آن جا پرواز می کند!
چشم های قشنگش بسته اند. * * * [مــاهـــــورا]

در باز می شود و عطر دل انگیزش شامه ام را نوازش می کند. چشم های بسته ام را که می بیند با مکث از اتاق خارج می شود.
من... از این دلواپسی های شیرین چگونه دل بکنم؟ به کجا پناه ببرم اگر تو نباشی؟ سر پناهم... قبله ام... قبله رازم کیست اگر تو نباشی؟
چشم باز می کنم و به حجم خالی نبودنش زل می زنم. چند باری رفت و آمد می کند و هر بار به سرعت چشم می بندم.
نگاهم آن قدر عقربه ها را دنبال می کند تا به ساعت ملاقات می رسد.
محمد و راحیل می آیند و به خیالشان بیدارم می کنند.
شرم نمی گذارد به آن جفت کهربای طوسی بنگرم و وقتی امید طبق معمول با خوراکی سر می رسد هیجان و غمم تا حد زیادی بالا می رود.
طبق معمول با شور و شعف سلام و احوال پرسی می کند:
- "به به ماهی خانوم! بهتر نشدی؟"
فیزیوتراپی کمی خسته ام کرده؛ ولی می گویم:
- "سلام!"
و به دروغ اضافه می کنم:
- "چرا! بهترم!"
و بدترم و می گویند پاهایم مرده اند... نمی توانم راه بروم دیگر. محمد اگر بداند... چه می شود؟
مادرش را تصور می کنم و قاطع جواب می دهم "می رود"!
محمد را صدا می زنم. راحیل را روی تخت می گذارد و نزدیک تر می شود:
- "جانم؟"
دست روی شکمم می گذارم:
- "یه کاری بگم می کنی برام؟"
به محمد اگر بگویی جان بده، فدایت می کند! به این مرد لعنتی... به این عشق روزهای سختم...
سعی می کنم لرزش لعنتی صدایم را کنترل کنم؛ چشم هایم را برای کسب ترحم ریز می کنم:
- ''دارم از گشنگی می میرم. می ری برام نا...''
بی آن که حرفم را تمام کنم چشم روی هم می فشارد و می گوید:
- "چشم!"
وای... وای از این بی خبری ات... وای از طوسی معصومی که مطیعانه هر چه می گویم می گوید چشم! چشم عزیزم! چشم خانمم! چشم ماهی کوچولویم! لعنت به تو! لعنت به عشقت! لعنت به من! لعنت به پاهایم! لعنت به پانیذ! لعنت به فکرش! لعنت به ما! لعنت به قصه مان...
 
 
افکارم را فرو می خورم و خوشحال از عملی شدن نقشه ام و نگران از بقیه اش به راحیل زل می زنم و وقتی می بیند محمد به سمت بیرون می رود شروع به غر زدن می کند. خدا را در دل شکر می کنم و از خدا خواسته می گویم:
- "محمد راحیلم ببر! بهونه می گیره!"
بر می گردد و راحیل را با بوسه ای به دست هایی که برایش دراز شده بود بغل می گیرد و می رود.
به محض بسته شدن در نفسی می کشم و به امید می گویم:
- "امید! امید!"
حیران از اضطرابم سر تکان می دهد.
- "امید منو از اینجا ببر بیرون. امید بدو!"
- ...
- "امید چرا مثل جن ها زل زدی بهم؟ میگم منو ببر یه جا تا محمد نیومده!"
هنوز حیران نگاهم می کند:
- "باز رد دادی تو؟ چی میگی؟"
- "تو رو خدا! تو رو خاک مادرت سوال نکن فقط کمکم کن. به خدا جبران می کنم؛ به خدا!"
کم کم عصبی می شود:
- "نمی فهمم ماهورا!"
با التماس می گویم:
- "زنگ بزن الوند! بگو بیاد! تو رو خدا! اون بیاد می تونه منو مرخص کنه!"
- "مرخصِ چی ماهورا؟"
بلند می گویم:
- "تو زنگ بزن؛ نپرس! نپرس!"
- "من تا نگی می خوای چه غلطی کنی از جام جم نمی خورم!"
عاصی از امید و استرس می گویم:
- "می خوام فرار کنم! می خوام برم! می خوام طلاق بگیرم! التماست می کنم بگو الوند بیاد. الان محمد سر می رسه! امید!"
بغضم گرفته:
- "دستام حس ندارن؛ ولی دستم به دامنت امید! تو رو خدا کمکم کن!"
نگاهش را از چشم هایم می گیرد و گرفته و زمزمه وار می گوید:
- "الوند اینجاست! تو بیمارستانه!"
تعجب، بهت و یاد آوری فاجعه گذشته را می گذارم برای بعد؛ وقتی که در غار تنهایی ام روی ویلچر نشسته ام...
راضی از پیش رفتن نقشه ام می گویم:
- "برو خودت بگو بهش که یه جوری منو مرخصم کنن. برو امید! برو الان محمد میاد."
می رود... با قدم هایی سنگین... با پاهایی سست... با چشم هایی... ابری!
 می آیند... پنج-شش دقیقه بعد... حیران... مضطرب... مردد!
نگاهم که به الوند می خورد یخ می زنم... جان می دهم و صدای جیغ به یادم می آید... ریخت نحس پانیذ... صدای جیغ او... صدای جیغ من... تق تق کفش پاشنه بلند... سایش کف آل استار... جیغ... صورتی که چنگ می خورد... محمد بیا! محمد بیا و مردی که آن روز با کت چرمی جلویم داشت گریه می کرد را ببر.
محمد بیا! بیا و این حجم دردسر ساز را از این مهلکه مرگبارِ ماهی کوچولویِ حالا علیلت دور کن.
ماهورای درونم ضجه می زد محمد می آید... با یک پرس غذا... با راحیل... می آید و می بیند تو روی این تخت نیستی... رفتی... می آید و دلش هزار راه و بیراه می رود. می آید و... رفته ام!
 
خیلی... خیلی... خیلی خیلی خودم را کنترل می کنم؛ دو تکه یخ به چشم هایم تزریق می کنم و بی تفاوتی را چاشنی لحنم:
- "باید بری برگه ترخیصمو بگیری!"
حجمی در گلویش تکان می خورد و دو دوی مُرده چشمانش را بیش از پیش حس می کنم. گرفتگی صدایش دلم را خنک نمی کند و حتی بیش تر به اضطرابم دامن می زند.
برگه ای را بالا می آورد و عجیب تلاش می کند که نسبت به "همه چیز" بی تفاوت باشد:
- "گرفتم! همون موقع که امید گفت."
نمی توانم این مردِ کلاه پوشِ عینک به چشم با ریش، با لباس هایی کهنه را الوند رستگار تعریف کنم. پس نگاه سردم را از صورتی که برنزگی اش رنگ باخته بر می دارم و تمامِ التهاب درونم با صندلی سیاه و زشتی که جلوی پای امید جا خوش کرده می خوابد!
من، ماهورا، ماهی کوچولوی مغرور محمد و این صندلی چرخدار؟ شوخی ات گرفته خدا؟ سر من شوخی ات گرفته؟ من چرا؟ چرا من؟ چرا ویلچر؟ چرا پانیذ نه؟ چرا دیگری نه؟ امید... الوند... مامان... بابا... اهورا... دوست اهورا... فاطمه... نیلو... زن دایی... بهروز... همسایه مان... آن راننده تاکسی که مرا به شهرک سینمایی رساند... چرا من؟ چرا فروشنده بوتیک توی خیابانمان نه؟ چرا فروشنده آن داروخانه ای که محمد ازش گاز استریل خرید نه؟ چرا من؟
امید نزدیک می شود تا از روی تخت بلندم کند؛ وقت زیادی نداریم...خیلی حقیرانه است... این که امید، کارگردان یک گروه هنری بزرگ، زنی که حالا جسم و روحش به غارتِ یک سوءظن رفته را بغل بگیرد و روی ویلچر بگذارد!
آن قدر حقیرانه هست که با بغضی سرد رو به الوند بگویم گم شود بیرون! گم می شود و شکستن غرورم جلوی امید همان رو دادن به عزرائیل است و بغض فرو می خورم و امید، نا امید و لرزان صندلی را کنار تخت می گذارد؛ مرا از زیر کتفم می گیرد و روی صندلی می نشاندم؛ در یک حرکت... آسان!
ولی... محمد من که نمی تواند! محمد من که مثل این مرفهان بی درد میلیون میلیون خرج مکمل های بدنسازی نمی کند. محمد من... محمد عزیز من که تا به حال مثل این ها تیشرت جذب نپوشیده که به رخ بکشد مردانگی های پوچش را!
محمد من که مثل این ها سولاریوم و اپیلاسیون نمی رود. محمد من مثل این ها نیست؛ محمد من رفته برای ماهی کوچکش غذا بیاورد... محمد من با دست رنج قطره قطره اش خانه خرید... ماشین خرید... یک ماتیز کوچولو! برای هر سه مان... که به نام من شد؛ چون موتور سواری یاد نگرفتم.
 
چون خواستم عطر تنش را ببلعم و گرمی دست هایش وجودم را به مرز انفجار برساند و غرق خوش کلامی های معصومانه اش بشوم... غرق تو می شدم و هر چه یاد می دادی در این مغز کوچک که تو حفظش شده ای نمی رفت... غرق تو می شدم؛ غرق تو؛ غرق تویی که حالا قرار است "طلاق" پایان قصه مان شود.
 از فکر شیرین آن ماتیز دوست داشتنی بیرون می آیم و حالا روی صندلی عقب یک اسپورتیج چند صد میلیونیِ غرق در سکوت و سرما نشسته ام. این شاید ارزانترین ماشین الوند باشد.
در دلم پوزخند می زنم؛ حتما خیلی آشفته و پریشان است که به قول خودش سوار چنین "لگن قراضه" ای شده است! آشفته برای کی؟ برای زندان پانیذ؟ یا پاهای من؟ یا نطفه ای که به عزرائیل پیوست؟ الوند دارد سناریوی کدام فیلم را بازی می کند؟ من؟ پانیذ یا رایان؟
متنفرم... بیزارم که آن طور با آن چشم های سرخ و خسته از آینه نگاهم می کند.
با خودم عهد می کنم که این آخرین باری باشد که اصلا به آن آینه لعنتی نگاه کنم تا چشمم به چشم الوند بخورم.
این مانع را رد می کنم... با پاهایی که نیستند... مانع دیگر ظاهر می شود... امید! عصبی و نگران می گوید:
- "می خوای چه کار کنی ماهورا؟"
قلبم به تندی گنجشک خیس و باران خورده ای که پایین درخت است و چشمم به لانه روی شاخه دوخته شده، می زند.
کاش دست هایم حرکت می کردند تا بگذارمشان روی آن یک مشت ماهیچه لعنتی که دیوانه وار از اضطراب آمدن محمد می تپید.
با نفس نفس می گویم:
- "از بیمارستان دور شیم. محمد نبینمون فعلا."
الوند راه می افتد. کاش یکی دیگر راننده بود. کاش اصلا زیر سقفی که الوند باشد ماهورا نباشد!
باز صدای امید می آید:
- "لاقل دلیل این جنگولک بازیاتو توضیح بده. اون بدبختِ از خدا بی خبرو بگو که رفته برا تو غذا بیاره."
کاش خفه شود! کاش ناجی ام خفه شود!
- "انقد سوال نپرس رئیس!"
"رئیس" را بی اراده می گویم... ناخودآگاه... دل خودم می گیرد! لال می شوم و سنگینی نگاه هر دویشان بی رحمانه شلاقم می زند؛ "ماهورا" می شوم و بغض فرو می دهم:
- "منو فقط ببرین یه جا که دست هیچ کس نرسه بهم. جبران می کنم."
اولین قدمِ جبران کردن پا داشتن است ماهورا! تا پا نداشته باشی.....
رئیس بر می گردد:
- "می فهمی چی میگی ماهی؟ زده به سرت؟"
پوزخند می زنم:
- "بعد از سقوط از دو طبقه انتظار دیگه ای داری؟"
این اسپورتیج لعنتی سرعتش ناگهانی کم می شود و صدای لاستیک ها روی آسفالت امید را عصبی و نگران تر می کند:
- "چی کار می کنی الوند؟"
صدای زمزمه وار الوند:
- "حواسم پرت شد!"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nmlxw چیست?