رمان دیزالو۹ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۹

امید بر می گردد سمتم و با التماس نگاهم می کند. نفرت وجودم را لبریز می کند:


- "چرا اون جوری نگاه می کنی امید؟ برا کی ترحم بخری؟ برا این؟ برا الوند؟ الوند رستگار؟ آره امید؟ از من براش ترحم می خری؟ فکر نمی کردم علیل ذلیلا هم انقد خریدار داشته باشن!"
نگاهش آبستنِ وحشت می شود. می گویم:
- "پنجه طلات پنجه های طلاییش فلج شد رئیس!"
بی تفاوتی ام را نسبت به این جمله لاقل در این اتاقک فلزی چند صد میلیونی، در جوار الوند دوست دارم.
سد نگاه امید می شکند:
- "خوب می شه دیوونه!"
ریشخند می زنم:
- "بعد علیل و ذلیل و فلج و اینا، روانی هم نصیبمون شد رئیس؟ دست مریزاد به خودم! دست مریزاد به زحمات بی بدیل پانیذ خانوم!" ایستادنِ بی صبرانه الوند... روشنم می دارد!
با لذت به ضعفش، به اینکه چطور بی تابانه ماشین را متوقف می کند و آشفته پیاده می شود به قهقهه وادارم می کند.
امید شیشه را پایین می دهد و بوی خیابان های کثیف تهران را به مشامِ تشنه به محمدم می خرم.
- "امید؟"
نگاهم می کند... با آن یک جفت چشمِ با معرفت و دلسوزش.
- "سیم کارتمو بشکن؛ پرت کن بیرون!"
از حرف هایم سِر شده انگار! چون بی هیچ تعللی آن آیفونِ با قاب صورتی که محمد با تمام عشق و پولش برای تولدِ من لعنتی خریده بود را با خشم  و عصبانیت باز می کند و سیم کارت را به دو تکه تقسیم می کند و پرتشان می کند بیرون.
یک بار سنگین از روی دوشم کنده می شود ولی حس می کنم محمد را هم همراه با آن ماسماسک از دست داده ام.
به خودم دلداری می دهم که من چیز های بدتری هم از دست داده ام... تنم را... دست و پایم... راحیل... مامان... بابا... و وقتی خودم را اسطوره یاد کردم که تو را از دست دادم و هنوز دارم نفس می کشم!
امید بیرون می رود و الوند را به ماشین بر می گرداند. عطر تلخش این بار بیش از پیش در مشامم ریشه می دواند و این بار غرق در سکوت رانندگی را آغاز و ادامه می دهد.
امید می گوید:
- "ما الان کجا ببریم تو رو؟ جواب محمدو چی بدیم؟"
- "نمی دونم هرجا که محمد آمارشو نداشته باشه. من به یه انبار کوره هم راضیم."
امید مردد نگاهم می کند. می گویم:
- "محمدی هم دیگه وجود نداره."
سعی می کند منطقی و آرام حرفش را تحمیل کند:
- "ببین ماهورا جان. عزیزم. تو الان احساساتی هستی نباید تصمیم بگیری. اونم تصمیم به این مهمی."
صدایم می لرزد:
- "اونش دیگه به خودم و زندگیم مربوطه. امید نگران چی هستی؟ حقوق آخرین کارمو نده؛ به جاش کاری که گفتمو برام بکن!"
صراحتا می گوید:
- "خیلی بی شعور و عاطفه ای ماهورا! خیلی! حیف اون محمد! حیف اون که از جون برات مایه گذاشته!"

 
دلم می شکند؛ با چشم های سوزان از اشک، گستاخانه نگاهش می کنم؛ آن قدر که از رو می رود و بر می گردد. چشم های من هم... به سمت شیشه.
من هم برای تحقق آن "حیف ِ محمد" این کار را انجام می دهم!
الوند روزه سکوتش را می شکند:
- "کجا راحتی ماهورا؟"
چه خوب که قدرت انتخاب کلبه مرگم را دارم!
- "هر جا که محمد نباشه!"
صدای ناگهانی فریاد امید رو به الوند تنم را می لرزاند:
- "رسماً داری غلطی که می کنه رو تأیید می کنی؟ می فهمی داری چه شکری می خوری الوند؟"
الوند اما صدایش آرام است؛ آرام و گرفته:
- "آره!"
فریاد دیگر امید:
- "ای لعنت به همتون!" * * *

امید با اخم و تخم و خشمی که به شدت نسبت به آن بی تفاوتم مرا روی ویلچر می نشاند؛ این دومین دفعه ایست که سوار این صندلی می شوم.
نگاهم را اول روی آن اسپورتیجِ اکنون پارک شده و بعد روی عمارت می چرخانم.
اگر ماهورایِ اکنون نبودم به این بهشت برین سلام می دادم ولی... اکنون جهنم و قتلگاهی بیش نبود... با وجود چند درخت میوه و کاج و سنگفرش زیبایش.
صدای زنگ موبایل می آید. حسی مصرانه می گوید محمد است. بغض می کنم؛ عطر الوند شامه ام را بیدار می کند و حضورش را پشتم احساس می کنم و ویلچر رانده می شود.
من حتی خودم نمی توانم ویلچرم را کنترل کنم! آن وقت بمانم که محمد جورم را بکشد؟ چه گناهی کرده است مگر که پا سوز من بشود؟ من که آبرویش را بردم... من که سرافکنده اش کردم...
صدای امید را می شنوم:
- "محمده! چی بهش بگم؟"
دلهره شدت بیشتری می یابد و می گویم:
- "هیـ... هیچی جوابشو بده عادی. انگار از هیچی خبر نداری."
با دلخوری نگاهم می کند:
- "من جرئت دروغ گفتن بهشو ندارم. به کسی که بهم اعتماد داره نمی تونم دروغ بگم!"
- "امید عوضی نشو!"
داد می زند:
- "عوضی الانِ منه که به رفیقم خیانت کردم. به اون بدبخت که تو بیمارستان با یه طفل معصوم قالش گذاشتیش، پیچوندیش اومدی جردن! عوضی من کثافتم که کمکت کردم!"
بغض دارد خفه ام می کند:
- "جواب بده! تو رو خدا جواب بده!"
سکته ام می دهد تا تماس را برقرار کند. نامرد بی رحم عمدا گوشی را روی آیفون می گذارد که دل من را بی تاب کند.
- "الو؟"
صدای قشنگ لرزانش می پیچد در گوشم:
- اُ... امید!"
یک جوری با امید، امید را صدا می زند که عشق قلقلکم می دهد که برگردم!
- "امید ماهورا نیست!"
آخ که چه می شد اگر صاحب این صدای زیبا، در این بهشت خوش بو و با شکوه، روبرویم وجود داشت. آخ اگر بودی...
با التماس به امید نگاه می کنم.
- "چی؟ یعنی چی نیست؟"
انگار روح از تنش جدا می شود:
- "یا امام زمان! یا حضرت عباس ماهورا! من فکر کردم پیش تو عه! وای! ای وای!"
 
تحمل اشک هایم را ندارم. می ترسم از اینکه لبم از چنگ دندان هایم رها شود و با این اشک های لعنتی رسوا شوم.
امید با ناراحتی و نفرتی خفیف نگاهم می کند. سر پایین می اندازم و به دو پایم خیره می شوم که محصور دمپایی پلاستیکی ِ چند سایز بزرگتر ِ بیمارستان است.
 امید می گوید:
- "آروم محمد! بپرس از پرستارا؛ شاید اتاقشو عوض کردن؛ شاید حالش بد شده بردنش آی سیو مای سیویی جایی. اصلا شاید بردنش فیزیوتراپی. برو بگرد قشنگ."
- "گشتم! گفتم! نبود! نیست!"
- "زنگ بزن اهورا."
- "زنگ زدم! اونم نمی دونه! بابا یه دیقه رفتم غذا بگیرم!"
- "الآن می رسونم خودمو!"
- "آخه اون حتی نمی تونست خودش بشینه! حالا چطوری...."
دیگر اینکه امید حرفش را قطع می کند مثل نوشداروی بعد از مرگ سهراب است؛ چون بعد از آن جمله ی اول من شکسته ام... جلوی دو مرد و صدای تمام زندگی ام.
به به! این هم از اولین به رخ کشیدن معلولیتم... آن هم از که؟ محمد!
یک پوزخند عمیق، صورت خیسم را زینت می دهد و هنوز باور دارم محمد نمی داند فلج شدم و آن جمله دردناک لعنتی قصه ماهورایی را روایت می کند که به خاطر کما و ... دچار یک بی حسی عضلانی موقت شده!
- "الآن میام محمد. تو یه جا بگیر بشین پس نیوفتی!"
صدای محمد پر از کینه و نفرت می شود:
- "کار اون کثافته؟"
- "کی؟"
- "الوند!"
- "دیوانه چرا الوند باید چنین کاری کنه؟ کرم داره؟ روانیه؟"
- "کار خونواده پانیذ نیست؟ برا اینکه رضایت بدیم..."
- "نمی دونم محمد الآن مغزم کار نمی کنه. تو دم در بیمارستان باش من تا چند دیقه دیگه می رسم."
و محمد بی خداحافظی قطع می کند و انگار جریان زندگی قطع شده است.
امید که می رود هق هقم آزاد می شود و الوند مرا داخل خانه می برد. داد می زند:
- "نغمه؟ نغمه!"
دختری هراسان از جایی که شبیه آشپزخانه است بیرون می دود و می گوید:
- "سلام آقا!"
الوند آرام می گوید:
- "سلام! غذا هست اندازه یه نفر؟"
دست دست می کند و دست آخر می گوید:
- "آقا نگفتید که می خواید بیاید؛ درست نکردم چیزی."
- "خیلی خب."
رو به من می گوید:
- "ماهورا من می خوام برم برات غذا بگیرم. چی می خوری؟"
معده ام از گرسنگی می سوزد ولی نمی خواهم از الوند چیزی بخواهم. پس صورت خیسم را به بازویم می مالم تا غرورم مقابل دختری که به قیافه اش می خورد ازم کوچکتر باشد بیش از این نشکند.
- "هیچی!"
چند لحظه نگاهم می کند و بعد به سمت در بزرگ می رود. لحظه آخر بر می گردد و رو به دخترک می گوید:
- "تو چیزی خوردی؟"
سر پایین می اندازد:
- "بله آقا."
- "حواست به خانوم باشه. جایی بیرون نرو فعلا. هر چی هم خواست بهش بده."
- "چشم آقا!"

- "ماهورا؟"
نگاهش می کنم... بی حوصله...
- "ببرمت تو اتاق خواب استراحت کنی؟"
از تصور این که او مرا روی تخت بگذارد از خدا دلگیر می شوم! آرام می گویم:
- "نه!"
آرام تر می گوید:
" هر چی خواستی بگو!"
جوابم سکوت است.
می رود و چه خوشحالم که می رود. با وجود اینکه با یک زنگ می تواند انواع غذا را از بهترین رستوران های شهر بخورد ولی می رود... تا در ترکش دلخوری های من قرار نگیرد. * * * [سوم شخص]

بچه که بود دغدغه اش این بود که مادرش بفهمد دستش را سوزانده و دعوایش کند.
بعدها که پایش به مدرسه باز شد دغدغه اش این بود که بیست شود.
در نوجوانی ظاهرش برایش مهم شد و این که پدرش نفهمد سیگار می کشد.
وقتی بعنوان یک جوان نفس می کشید دغدغه اش خانه و ماشین و شغل خوب شد.
خیالت راحت! حالا آن قدر "اسیــــرِ تو" شده است که از نمره بیست و ماشین و خانه دغدغه "تو" را داشته باشد.
کی می آیی. یک وقت نروی! چه می پوشی. سردت نشود. گرمت نشود. با موهای خیس جلوی کولر نخوابی. پتوی رویت کنار نرود. سرما نخوری. شب زود برگردی. آن موهای دلبرت را کسی نبیند! ماهی کوچولو؟ همین جا باش... کنار محمد.
و حالا کجایی؟ کجایی که محمد در این بنای غول پیکر بیمارستان بجویدت؟
کجایی ماهی کوچولوی محمد؟
آمد... دید نیستی. به جای توی دلبرش، یک غول تشن زشت روی تخت تو جا خوش کرده بود.
رفت به پرستار ها گفت؛ گفتند مرخص شده ای! مرخص؟ کی مرخصت کرده بود؟ چیزی نگفتند. هرچه نعره زد؛ هرچه فریاد کشید نبودی؛ هیچ کس جوابش را نمی داد و حالا ویران نشسته روی جدول کنار این بیمارستان لعنتی. راحیل ترسیده از عربده هایش از شدت گریه سکسکه می کند.
امید که می آید پریشان بلند می شود. راحیل ترسیده به کمرش چنگ می زند و سفت به کتفش می چسبد.
امید حال و روزشان را که می بیند خشکش می زند.
می دود سمتشان و با "سلام" ی کوتاه راحیل و غذا را از محمد می گیرد. دست هایش گز گز می کنند از درد؛ مدت زیادیست راحیل را بغل گرفته.
راحیل در بغل امید گریه می کند. دلش می خواهد یا او خفه شود یا خودش کر.
امید موهای راحیل را کنار می زند و صورت خیس و سفیدش را می بوسد:
- "آروم عشق کوچولوی من گریه نکن. الان می ریم ماشین سواری."
راحیل بی اعتنا می گرید. امید به اسپورتیجی اشاره می کند:
- "ببین اگه گریه نکنی می ریم ماشین سواری."
راحیل آرام آرام ساکت می شود و به ماشین خیره می شود.
حرکت می کنند به سمت ماشین. به دنبالشان می رود. سوار می شوند. به امید می گوید:
- "امید من می خوام برم دنبال ماهورا."
 
راحیل را توی آغوشش می گذارد و ماشین را روشن می کند:
- "مگه می دونی کجاست آی کیو؟"
می نالد:
- "نه! می گردم."
- "جاش خوبه!"
دلش پیچ می خورد؛ نگاهش می کند. امید نگاهی زیر چشمی می اندازد و به رانندگی اش ادامه می دهد.
محمد شوکه زمزمه می کند:
- "تو چی می دونی؟"
- "بـ... ببین به من گفت بهت بگم جاش خوبه."
- "چی میگی امید؟"
- ...
- "مگه ماهورا با تو حرف زده؟ کِی؟"
- "محمد چیزی نپرس؛ منم نمی دونم. فقط به من پیغام داد بهت برسونم."
نمی فهمد... نمی فهمد... یعنی امید محرم تر است به ماهورا؟
داغ می کند:
- "یعنی چی؟ بال که در نیاورده؛ یکی بردتش بیرون."
- "آره خواسته خودش بود."
- "کی بردش؟ چرا بردش؟ چرا به من نگفت؟ اصلا کجا رفته؟ چرا رفته؟"
- "نمی دونم محمد جان! منم نمی دونم. فقط به من چنین پیغامی رسوند که دلواپسیت رفع شه."
می نالد:
- "چرا؟"
- ...
- "حتما یه غلطی کردم دیگه!"
عصبی می خندد:
- "نمی دونم! می فهمی؟!"
موهایش را چنگ می زند:
- "ماهورا!"
- ...
- "چرا هرچی بهش زنگ می زنم تماس برقرار نمی شه؟"
- "محمد جان! عزیز من! گفته جاش خوبه؛ حالش خوبه؛ دیگه چه مرگته خب؟"
نگاه می دزدد از محمد:
- "بچه ش سقط شده؛ فهمیده قضیه پاهاشو! بهش وقت بده با خودش کنار بیاد." بند دل محمد پاره می شود:
- "یا امام حسین!"
دارد خفه می شود... راحیل ترسان نگاهش می کند؛ نفس ندارد. موهایش را می کشد:
- "یا امام حسین! ای وای!"
امید هول کرده می گوید:
- "محمد چرا این طوری می کنی بچه ترسیده."
می نالد:
- "دق می کنه! به خدا دق می کنه! کی بهش گفت؟ کدوم خری بهش گفت؟"
- "من چه می دونم! از دهن خودت در نرفته؟!"
- "چرت میگی؟"
- ''چه می دونم شاید دکترا لو دادن."
- "کجاعه امید؟ تو می دونی!"
عاصی می گوید:
- "آره می دونم ولی نمی گم. به جون خودش خودتم بکشی نمی گم! قسم داد نگم. بر می گرده محمد... بر می گرده. حق بده بهش."
ایمان دارد که می میرد از نگرانی! راحیل را چه کند؟ خودش چه کنم؟ - "راحیل دیگه یه ثانیه هم نمی تونه دور بمونه از ماهورا."
- "حالا فعلا این دو سه روزو یه کاریش کن تا ببینم چی می شه."
سر به صندلی تکیه می دهد و این دل لعنتی اش آرام نمی گیرد:
- "این چه کاری بود که کرد؟ به خدا من بالاتر از گل نگفتم بهش چیزی. اگرم گفتم بعدش مث سگ پشیمون شدم!"
دست گرم امید را روی زانویش حس می کنم؛ دوستانه می فشاردش و آرام می گوید:
- "می دونم پسر! نگی هم می فهمم."
- ...
- "کجا ببرمت محمد؟"
آشفته می گوید:
- "دستت درد نکنه؛ همین جا پیاده می شم."
بر می گردد:
- "چرت نگو می گم کجا؟!"
- "واقعا نمی دونم. می خوام تو خیابون باشم حالم خوب نیست."
 
 
می فهمدش... خیلی هم خوب می فهمدش.
- "خیلی خب لاقل راحیلو بده ببرم پیش خواهرت کسی..."
محمد از زخم زبان و نفرین هایشان می ترسد ولی نه چاره ای دارد نه کسی را!
آدرس خانه مریم و جواد را می دهد و راحیل را به امید می سپارد و آواره ولیعصر می شود. یک جا در شلوغی ها تو را هوس می کند. نیستی و از لجِ رفتنت می رود از دکه سیگار می خرد. یک نخ بیرون می کشد و یاد قولشان می افتد. بسته سیگار در جوی شناور می شود...
با چند نفس عمیق تپش دیوانه وار قلبش را آرام می کند و مغزش را التماس می کند که از تکاپوی بیجا دست بردارد و روی اتفاقات لعنتی امروز لعنتی تمرکز کند.
ماهورا به دروغ از او غذا خواست! به دروغ نه... گرسنه بود.
رفت و وقتی برگشت نبود!
حالا امید می گوید از او فرار کرده. من مگر چه کرده بود؟ آزارش داده بود؟
وقت می خواهد؟ فرصت می خواهد خود گمشده اش را پیدا کند؟ خب در کنار محمد باشد چه ضرری می رساند؟
اصلا کجا رفته؟ کجا رفته که امید می داند و محمد نباید بدانم و نمی داند؟ محمد احمق چرا امید را تعقیب نکرد؟ چرا دنبالش نرفت؟
صدایی در سرش کوبید "کجا بری احمق؟ مگه نشنیدی چی گفت؟ از دست تو فرار کرده! چرا ولش نمی کنی؟ بذار یه نفس راحت بکشه... بدون تو!"
بازی روزگار را می بینی؟
نفسِ راحت کشیدنِ او یعنی بدون محمد نفس کشیدن.
و نفس کشیدن محمد یعنی اول قلب ماهی اش بتپد... بعد خودش.
چشم می چرخاند توی شهر. این همه آدم... این همه نفس... به جز ماهی کوچولوی محمد دیگر کسی توی این شهر نبود که روی ویلچر بنشیند؟ فقط ماهی کوچولوی او باید حتی قبل از سی سالگی اسیر صندلی چرخدار می شد؟
دلم تنگ خانه سه نفریشان است. * * * [ماهـــــورا]
صدای زنگ تلفن بلند می شود و دخترک از آشپرخانه می دود و تلفن را بر می دارد:
- "بفرمائید؟... سلام آقا."
الوند است؟ نمی شنوم... دخترک بعد از سکوتی طولانی، خیره به من می گوید:
- "چشم آقا. خدا نگهدارتون."
و تلفن بی سیم را به جای قبل بر می گرداند؛ لبخندی به من می زند و بی جوابش می گذارم.
چند دقیقه بعد با صدایی شبیه بر هم خوردن ظرف، سر بالا می گیرم و می بینم یک جام شربت احتمالا آلبالو را در یک سینی طلایی زیبا روبرویم گذاشته. - "بفرمائید خانم."
تلخندی می زنم:
- "ممنون! نمی خورم."
جام را می گیرد و بهم نزدیک می شود؛ جام را روی لب هایم می گذارد:
- "بخورید خانم!"
حالم به هم خورد؛ از ناتوانی ام... از حقارتم در مقابل خدمتکار خانه الوند... سرم را با قدرت عقب می کشم:
- "گفتم نمی خورم."
و با کینه نگاهش می کنم؛ از چشم های مشکی اش که ترحم میانشان لانه کرده بیزارم.
 
 
- "خانم آقا گفتن درخدمتتون باشم. اگه بیان ببینن چیزی نخوردین منو مؤاخذه می کنن."
- "نترس هیچ کس به خاطر من مؤاخذه نمی شه."
مثل دخترکی پنج ساله، لب بر می چیند و جام را به سینی بر می گرداند. به تندی می گویم:
- "چی گفت الوند پشت تلفن بهت که این جوری دایه مهربون تر از مادر شدی؟"
سر بالا می آورد و با ترس می گوید:
- "هیچی به خدا خانم؛ فقط گفت مواظب شما باشم."
- "مگه من خودم فلجـ...؟"
حرف در دهانم می ماسد و عمارت با آن همه عظمتش انگار روی سرم خراب می شود. آری من فلجم! من عرضه مواظبت از خودم، حتی توان شربت خوردن را ندارم و کلفت خانه الوند رستگار باید این کار را برای من کند.
سر دخترک پایین است؛ با التماس می گوید:
- "ببخشید خانم. به خدا نمی خواستم ناراحتتون کنم؛ فقط خواستم شربت بدم بهتون."
آه می کشم و سرم را به پشتی کوتاه و آزار دهنده ویلچر تکیه می دهم:
- "می شه تنهام بذاری؟"
تنهایم می گذارد... این را از "چشم" کوتاه و بامزه و دور شدن قدم هایش می شنوم.
با آسودگی چشم می بندم و به محمد و راحیل فکر می کنم. کجا هستند حالا؟ امید به محمد چه گفت؟ کاش محمد آرام باشد. کاش ردم را نگیرد و دنبالم نیاید. کاش به امید یاد آوری کنم مراقب باشد یک وقت محمد تعقیبش نکند!
کاش الوند بیاید؛ از گرسنگی حالت تهوع گرفته ام.
چند دقیقه بعد الوند نه، ولی غذاها می رسند و این بهتر از حضور الوند است.
دخترک دو تا پیتزا را به همراه دو دلستر که در قوطی فلزی هستند را به همراه سس و لیوان روی میز می گذارد. بوی پیتزا شامه ام را نوازش می دهد و دخترک دسته ویلچر را می گیرد و از این که مرا تا کنار میز می برد معذبم.
وقتی پیتزای قارچ و گوشت را می بینم سوزش معده ام را از فرط گرسنگی احساس می کنم و به این فکر می کنم که الوند لعنتی حتی می داند که من چه مدل پیتزایی را دوست دارم.
صدایی در درونم می گوید ماهورا آن وقت توقع داری پانیذ مشکوک نشود؟! دخترک برشی از پیتزا را به بخش های کوچکتر تقسیم می کند و با چنگال یک تکه اش را نزدیک دهانم می آورد. این بار برخلاف بار گذشته دهانم را باز می کنم و پیتزای خوشمزه و گرم را بین دندان هایم می رقصانم.
 صادقانه بگویم که برخلاف تمام عمرم از خوردنش لذت نمی برم. یک چون محمد نیست. دو چون در خانه الوندم. سه چون روی ویلچر نشسته ام. چهار چون یکی دارد در دهانم لقمه می گذارد. پنج چون راحیل نیست که با شیطنت ها و بهانه هایش نگذارد یک لقمه از گلویم پایین برود.
 
دخترک بیچاره یک لقمه در دهان من می گذارد و یک لقمه خودش می خورد.
پیتزا به نیمه که می رسد سیر می شوم و به دخترک می گویم؛ اصرار می کند بیشتر بخورم و می گوید مشکلی ندارد که در دهان من غذا می گذارد. ولی من به معنی "نه" سر تکان می دهم و به خانه زل می زنم. - "خانوم می خواید ببرمتون تو حیاط؟"
- "نه!"
- "ببرمتون اتاق دراز بکشید؟"
پوزخند می زنم:
- "تو می تونی منو بلند کنی؟"
خوشحال از استقبالم می گوید:
- "خانم بلند کردن نداره که. با ویلچر می برمتون کنار تخت. بعد درازتون می دم. می تونما! ببرمتون؟"
از چشم های مشتاق سیاهش خوشم می آید؛ این که چند کک و مک بامزه روی گونه های کوچکش نقاشی شده اند... اسمش را بلدم ولی محض برتری می گویم:
- "اسمت رو یادم رفت!"
انگار دنیا را بهش داده باشند:
- "نغمه!"
مثل خودش معصوم و زیبا...
- "چند سالته؟"
- "بیست خانوم."
بیست سالش است و در عمارت بزرگ الوند رستگار کلفتی می کند؟
- "تو خونه الوند چه کار می کنی؟"
سر پایین می اندازد:
- "خدمتکارشونم خانم. آشپزی می کنم؛ رختاشونو می شورم؛ اتو می کنم؛ خونه شونو تمیز می کنم."
- "تنهایی نمی ترسی؟"
با ذوق سر بالا می آورد:
- "تنها نیستم خانوم؛ بابامم هست... نگهبان اینجا. الان شهرستانه خانوم."
- ...
وقتی می بیند بحث را ادامه نمی دهم سعی می کند طور دیگری حرف بزند:
- "خانوم؟"
نگاهش می کنم.
- "دیگه نمی خورین؟"
- "یه بار گفتم نه."
آرام می گوید:
- "ببخشید."
و مشغول جمع کردن میز می شود.
چند دقیقه ای در آشپزخانه ای که مساحتش شاید اندازه مجموع هال و پذیرایی خانه پدری ام باشد مشغول می شود و بعد بر می گردد:
- "خانوم؟"
چشم هایم چشم هایش را هدف می گیرند.
- "شام چی دوست دارین براتون درست کنم؟"
نمی دانم.
سکوتم را که می بیند با مهربانی می گوید:
- "می خواستم غذای سبک درست کنم؛ کتلتی، چیزی. ولی پشیمون شدم. می خوام یه چیز درست درمون درست کنم جون بگیرید. رنگ به روتون نیست."
می دانم... زشت شده ام... حس می کنم موهای زائد روی صورتم را... حس می کنم پوست صورتم خشک و شل شده است و چه قدر خوار شده ام که یک کلفت دهاتی به رویم می آورد.
ماهورای درونم محکم سیلی ام می زند و به یادم می آورد کلفت دهاتی بودن از مرفه عقده ای بودنی چون پانیذ بهتر است! یک سیلی دیگر و در اعماق وجودم کمی، فقط و فقط اندکی به پانیذ حق می دهم و با یاد آوری این که پانیذ مرا به این روز انداخته نفرت برای بار صدم وجودم را تسخیر می کند و باز آکنده می شوم از خشم و وقتی نغمه می گوید "ها خانم چی درست کنم؟" سرش جیغ می کشم:
- "زهرمار درست کن برا من بخورم بمیرم!"
 
 
ذوقش کور می شود و دلم می سوزد و چشمانش پر می شود. سر پایین می اندازد و با انگشت های قلمی و لاغرش بازی می کند:
- "ببخشید خانوم."
نمی دانم کی اشک هایم جاری شده. این حالت ها... این حالت های لعنتی بوی دلتنگی می دهند. برای محبت های بی دریغ محمد... برای آن طوسی های عاشق... برای آن دست های گرم... برای آن آغوش امن... برای آن صدای بم مدهوش کننده... برای دست های تپل و سفید راحیل... برای شیرین زبانی ها و آن پیراهن های گل گلی اش... دلم تنگ است و آن دخترک بی دست و پا را فرا می خوانم:
- "نغمه؟"
از آشپزخانه بیرون می آید؛ با دیدن چشم های خیسش یک جوری می شوم؛ این که حرف بزند را به خیسی صورتش ترجیح می دهم.
- "بیا بشین."
مثلا نامحسوس صورتش را پاک می کند و روی مبل روبرویم می نشیند. - "من ازت عذر می خوام که سرت داد زدم. من حالم خوب نیست؛ دیوونه ام. ببخشید. خب؟"
باز مهربان می شود:
- "نه خانم این چه حرفیه؟"
سعی می کند بخندد:
- "دلتنگ بابام شدم؛ دل نازک شدم."
دلتنگ پدرش شده است. من هم خیلی دلتنگ پدرم می شوم ولی دلتنگی ام فرجامی ندارد. چون نه هست و نه می آید! هست؛ ولی کیلومتر ها دورتر از اینجاست... نزدیک خلیج فارس... کنار دکل های نفت... - "بعد وقتی به این فکر می کنم که چرا رفته شهرستان بیشتر غصه م می گیره."
من هم همینطور! - "چرا رفته؟"
با بغض می گوید:
- "سالگرد مامانمه خانم."
- "تو چرا نرفتی؟"
- "آقا گفتن!"
از لفظ "آقا" و پشت بندش فعل جمع "گفتن" ریشخند می زنم. ادبیات دیگرش می شود "رستگار زهرمار گفته."
دلم برای ماهورای بیخیال و "سالم" گذشته های دور تنگ می شود و رو به دخترک روبرویم که از بغض مدام آب دهان قورت می دهد می گویم:
- "باز خوبه که بابات هست؛ من همونم ندارم."
سر بالا می آورد. آرام و مثلا طوری که مرا دلخور نکند می گوید:
- "فوت شدن خانم؟"
پوزخند می زنم:
- "کاش فوت شده بودن."
متعجب می گوید:
- "وای نگید خانم! الهی شکر که سایه شون بالا سرتونه."
- "اگه سایه شون بالا سرم بود الان با این وضع این جا نبودم."
- "درست می شه خانم."
- "طلاق گرفتن دختر. چی می گی؟ یکیشون رفته عسلویه کارگری، یکیشونم رفته اون ور آب دَدَر دودور شوهر کرده. چی می خواد درست شه؟"
از "آهان" آرامی که می گوید خنده ام می گیرد.
- "خانوم شما نامزد جدید آقایین؟"
با این حرف شوکه نگاهش می کنم. سر به زیر می اندازد و انگشتانش را در هم می پیچاند؛ بعد آرام می گوید:
- "ببخشید خانم. فضولی کردم. ببخشید."
آرام می گویم:
- "آقات مگه چندتا نامزد داره که من نامزد جدیدش بشم؟!"
بغض کرده می گوید:
- "ببخشید خانم."
 
- "جوابمو بده."
- "خانم خب... خب... خب وقتی خانمو دستگیر کردن گفتم حتما آقا زن جدید گرفته."
عرق سرد روی پیشانی ام نشسته:
- "خانم کیه؟"
- "پانیذ خانم."
پانیذ دستگیر شده... پانیذ کثافت دستگیر شده... یعنی قرار است چه از دهانش بیرون برود؟ آبرویم چه می شود؟ من گناهی نکرده ام ولی دارم یک مجازات سخت می شوم. خدایا پاهایم، دست هایم به درک! لاقل آبرویم را حفظ کن.
- "نه من زن آقات نیستم؛ ارزونی خودت."
سرش بیشتر در یقه پیراهن بامزه اش فرو می رود و لب می گزد و یواشکی لبخند می زند. مبهوت و خیره به صورتش سرخش می گویم:
- "دوسش داری؟ الوندو؟"
سر بالا می آورد و با چشم هایی وحشتزده دست روی گونه اش می گذارد:
- "وای خانم هیس! تو رو خدا یواش!"
بعد از یک ماه کما و چند روز با محمد بالاخره می خندم:
- "می دونستی الوند تا حالا با پنجاه-شصت نفر بوده؟"
دارد می میرد از ترس... قهقهه می زنم.
گریه اش می گیرد:
- "خانم الآن آقا میاد می شنوه آبرو من میره."
نمی توانم نخندم:
- "دیوونه ای تو بچه! دیوونه!"
هق می زند:
- "خانم بهشون نگید. تو رو خدا! اصلا من غلط کردم پرسیدم."
دلم برای معصومیت چشم ها و التماس هایش می گیرد.
- "خانم من غلط کردم پرسیدم اصلا دهنم لال!" - ...
- "خانم نوکریتونو می کنم تو رو خدا نگید بهشون."
با خنده برای تسکینش می گویم:
- "مگه مرض دارم بگم؟"
گریه اش بند می آید:
- "نمیگین؟"
- "حالا اگه اصرار داری بگم!"
دست روی پایم می گذارد:
- "وای خانم دستم به دامنتون؛ التماستون می کنم نگید."
می خندم:
- "خیلی خب. نمی گم. کشتی منو!"
با چشم های اشکی بهم زل می زند:
- "بگید به خدا."
- "به جون الوند." و وقتی می بینم اشکش می چکد با صدایی پُق گونه می زنم زیر خنده.
- "خیلی بَدین خانم. یه روز که به درد من دچار شدین می فهمین. اون وقت من باید کر کر به شما بخندم."
بعد با دلخوری رو می گیرد. - "به روت خندیدم شاخ شدی؟ من خیلی قبل تر به درد تو دچار شدم کوچولو."
دلخوری نگاهش خیلی زود جایش را به یک شعف کودکانه می دهد:
- "خدایی خانم؟"
- "فضولی نکن."
- "بگید خانم بگید! خواهش!"
- "باشه می گم. ولی حس تو رو به الوند."
با زاری دستم را می گیرد:
- "وای خانــــــم!"
سرم را عقب می برم و می خندم.
- "من می دونم که خانم؛ یه روز سر منو به باد میدین."
سر به سر یک دخترک دست و پا چلفتی و ساده و بی شیله پیله گذاشتن عجیب لذت بخش است.
از طرفی عقده خنده پیدا کرده ام و می خندم.
با ورود الوند خنده ام می خشکد و به ماهورای عجیب این روزها بر می گردم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه vgcgru چیست?