رمان دیزالو۱۰ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۰

شوقی از خنده هایم در چشم های عسلی اش نهفته که با ماسیدن لبخندم، رنگ می بازد و آرام سلام می کند.

 
جوابی نمی دهم. "سلام" ی ندارم که بگویم؛ لبخندی ندارم که تحویل بدهم.
نغمه هم مثل من از تک و تا می افتد؛ سر به زیر بلند می شود:
- "سلام آقا." صدای الوند در فضا می پیچد؛ یاد محمد می افتم:
- "خوبین؟"
نه...
- "ممنون آقا."
و الوند نزدیکم می آید:
- "صدای خنده هاتو شنیدم."
بغض می کنم.
- "دلم براشون تنگ شده بود."
کاش این دخترکِ معصوم عاشق این جا نباشد تا فکر کند خبریست.
- "سیاهی این صندلی که روش نشستی به زندگی منم دامن زده."
خدا را شکر! خدا را شکر که من تنها قربانی این قصه نیستم.
- "نفسام سنگینه ماهورا. باورت می شه؟ یه چیزی رو گلومه انگار؛ نمی ذاره نفس بکشم."
- ...
- "به خدا بازی نیستن حرفام؛ من نابود شدم ماهورا! به همون محمدت قسم من نابود شدم. زندگیم با سقوط تو سقوط کرد. نابودی من قصه شنیدنی مردم شد؛ این که زن الوند رستگار یه قاتل از آب در بیاد. این که بگن اصن زنه زنش نبوده!"
- ...
- "یادته یه زمانی دغدغه م این بود اون فیلمه لو نره؟ یادته می گفتم به خاطر استرسش از ریخت و قیافه افتادم؟ دروغ نگفتما ولی کاش هنوزم دغدغه هام اون رنگی بودن. دوست دختر عوضیم به خاطر یه شک، جنینی که قلب داشت، نفس می کشید، تغذیه می کردو به فنا نمی داد؛ تو رو..."
خیره به عسلی های تلخ و منفورش فریاد می زنم:
- "فنا خودتی کثافت! فنا زندگی خودت و اون زنیکه قاتله! فنا این قفس طلاییه! فنا این صندلی چرخداره! رایان من داره از بهشت به ریش من بدبخت می خنده. نغمه؟ نغمه؟"
نغمه کنارم است ولی دارم اسمش را جیغ می زنم. هراسان می گوید:
- "بله؟ بله خانم؟"
الوند دیگر حرف نمی زند.
- "منو ببر یه جا دراز بکشم."
- "چشم؛ چشم خانم!"
الوند به آرامی می گوید:
- "نغمه ببرش تو یکی از اتاقا."
- "چشم آقا."
و با ویلچر مرا به سمت راهرویی زیبا با فرشی باریک هدایت می کند. در دو طرف راهرو دو اتاق روبروی هم قرار دارند و انتهایش به یک فضای دیگر وصل می شود که تنها چیزی که می توانم از مشاهده ی دورادور بفهمم عکس بزرگ الوند است. خود شیفته عوضی!
ویلچر متوقف می شود و دری باز و وارد می شویم. به آبی ملایمی که اتاق را زینت داده خیره می شوم و نغمه مرا به سمت تخت می کشد.
وقتی الوند را می بینم که وارد می شود لرز بر تنم می نشیند. به سمتم می آید و انگار می خواهد مرا روی تخت بگذارد.
- "بـ... برو اون ور!"
متوقف می شود و آرام و به نرمی می گوید:
- "ماهورا جان نغمه نمی تونه بلندت کنه که."
با التماس به نغمه زل می زنم.
 
نگاهش را ازم می گیرد و رو به الوند با لحن مخصوص خودش می گوید:
- "می تونم آقا!"
الوند مستأصل دست به موهایش می کشد.
- "برو بیرون!"
با نگاهی طولانی به صورتم می رود.
نغمه ویلچر را به تخت تکیه می دهد و بالا تنه ام را می گیرد و روی تخت می گذارد؛ پشت بندش پایم را از ویلچر بالا می آورد و روی تخت می گذارد.
نفس آسوده ای می کشم:
- "مرسی نغمه!"
از زور آزمایی کوچکش صورتش سرخ شده ولی می گوید:
- "خانم چقد سبکین!"
می خندم:
- "از قیافه تو معلومه!"
- "نه خانم؛ من دو ثانیه نفس هم نکشم قرمز می شم."
- ...
- "چند کیلیوئین خانم؟"
- "یه ماه پیش پنجاه و دو کیلو. الان احتمالا چهل و خورده ای باشم."
متعجب روی تخت می نشیند:
- "راست می گین خانم؟"
نگاهم را روی قد بلند و هیکل استخوانی اش می لغزانم و روی سه النگوی نازکش سوقش می دهم:
- "تو که بدتر از من با همه متعلقاتت جمعاً بیست کیلو هم نمی شی."
می خندد و احمقانه می گوید:
- "می شم خانم." نگاهم را در اتاق می چرخانم. با دیدن اعداد چوبی که روی دیوار نصب شده اند گردش چشمانم را متوقف می کنم... ساعت پنج است ولی انگار ساعت پنج صبح است و من ساعت هاست نخوابیده ام.
به سقف نگاه می کنم. سقف بیمارستان برایم تداعی می شود؛ یاد محمد می افتم و دلم به اندازه تک تک مولکول های هوایی که در این عمارت بی انتهاست می گیرد... چشم می بندم و سعی می کنم با تصور لذت داشتنش، غم نداشتنش را برای لحظاتی فراموش کنم... * * *

*پرش زمانی: گذشته* [ماهــــورا]
مامان خوشحال تر از همیشه بود؛ کم تر بهانه می گرفت؛ کم تر جر و بحث می کرد و فضای خانه آرام شده بود و من تنها عضو خانه بودم که دلیل این سکوت را می دانستم... پول!
رابطه ام با محمد نزدیک تر شده بود؛ محمد علوی منی را که اثری از عشق در خانه مان نبود را احساساتی می کرد... گاهی با حرف هایش چنان به وجد می آمدم که خدا می دانست. منی که همیشه درگیر آشوب خانواده بودم تحت تاثیر شخصیت محمد صبور و آرام شده بودم. شیطنت هایم بیشتر شده بود. محمد خیلی دوست داشتنی بود؛ همان مردی که یک زن از زندگی می خواست! مستقل؛ مهربان؛ قابل اعتماد و یک تکیه گاه خوش سیما! بازو های پرورش یافته و پوست برنزه الوند را نداشت ولی چال لپ و ته ریش هایش و چینی که موقع خندیدن کنار چشم هایش می افتاد به صد کیلو بازوی الوند می چربید!
با محمد رنگ عشق و احساس را دیده بودم؛ خوشبختی های آنی را چشیده بودم. طعم احساس به وجودم اضافه شده بود و ثروت پدرش برایم رنگ باخته بود.
موتور محمد را به کولئوس پدرش ترجیح می دادم. لحظه شماری می کردم که روزی برسد با مامان جهاز بخریم و در آن خانه نارمک بچینیم. به خدا همان آپارتمان را به قصر پدرش ترجیح می دادم. چون محمد مثل پدرم ناتوان و بیخیال نبود. مثل اهورا احساساتی و جو گیر نبود. مثل الوند ولگرد و بی بند و بار نبود و من نداشته های مرد های کمرنگ و پررنگ زندگی ام را در داشته های محمد می دیدم.
وقتی پای احساس در میان آمد... وقتی در وادی دلبستگی پا گذاشتم طلاهایی که قرار بود بر سر و رویم بریزند را فراموش می کردم و به حلقه تعهدم عشق می ورزیدم.
چون می دیدم که الوند هم با آن مال و منال تمام نشدنی مشکلاتی دارد؛ محمد را دوست می داشتم.
محمد... سید محمد علوی ماهورا را جادو کرده بود! آرامش چه ها که نمی کند با روح آدمی! وای از کلمه ها...
- "عیال؟"
از این لفظ هم حرصم می گرفت؛ هم دوستش داشتم. بعد از قرار های یواشکیمان، این بار می خواستم ازش بخواهم یک روز برویم سر ضبط.
پسر پاکی بود... شریف و با آبرو... می خواستم بابت محیط کارم مطمئن باشد و بداند با کسانی مثل امید کار می کنم.
انگشت هایم را روی موبایل لغزاندم:
- "دفعه دیگه بگی عیال بلاک اند ریپورت."
من با حروف انگلیسی تایپ می کردم و او چه با حوصله حتی علائم نگارشی فارسی را هم می نوشت!
خندید:
- "مجازی بلاک می کنی عیال؛ واقعی که هستم."
- "اونم بخوام بلاکی."
- "چشم عیال؛ دیگه نمی گم عیال عیال!"
- "ازت متنفرم." و شکلک پوکر را برایش ارسال کردم. نزدیک ده تا شکلک خنده فرستاد.
 
پهلو به پهلو شدم:
- "فردا می آی بریم سر ضبط؟"
- "ضبط چی؟"
- "ضبط ماشینا رو بپیچونیم."
حدود یک دقیقه ای واکنش نشان نداد. با خودم گفتم الان خطبه را باطل می کند! تند تند با خنده نوشتم:
- "ضبط... فیلمبرداری خنگول!"
باز خندید:
- "یه لحظه فکر کردم دارم با شر محله مون حرف می زنم."
خندیدم:
- "میای حالا؟"
- "آره عزیزم. کی؟"
کوبیدم توی پیشانی ام:
- "تو دیگه!" با مکث پوکر فرستاد و با تایپ اعراب نوشت:
- "چه زمانی عیال؟"
دو تا خنگ با هم نامزد شده بودیم. بچه مان قطعا مستر بین یا ملا نصر الدین می شد! بچه من و محمد...
صدای داد اهورا از آن اتاق آمد:
- "زهر مار ماهورا ساعت دو نصف شبه کرکر خنده راه انداختی!"
برای یک تیر و دو نشان، دستم را روی علامت میکروفون گذاشتم و داد زدم:
- "دوست دارم."
دیگر صدایی از اهورا نیامد. چند ثانیه بعد محمد نوشت:
- "خواب نداری تو بچه؟ چیه دوست دارم دوست دارم می کنی؟ باز چیپس و پفک و لواشک دیدی؟"
- "نخیر؛ تو رو دوست دارم. دوست دارم ببینمت."
می توانستم آن لبخند جذاب را تصور کنم که در تاریکی اتاق روی لب هایش نقش بسته:
- "عزیزم... می بینم همو فردا. نگفتی کی؟"
با شیطنت نوشتم:
- "ساعت شیش صبح دم در منتظرتم بیبی. بای!"
و موبایلم را کنار گذاشتم و با خنده ای زیرزیرکی روی تخت ولو شدم؛ چه لذتی داشت سر به سرش گذاشتن!
به موبایل خیره بودم؛ حس می کردم محمد از داخل موبایل ظاهر می شود! با روشن و خاموش شدن صفحه گوشی یقین پیدا کردم و با دیدن اسم "حاژ آقا" که به مسخرگی سیوش کرده بودم با خنده ای آرام و پر شیطنت تماس را برقرار کردم.
صدای زمزمه وار و آرامَش در گوشم پیچید:
- "پدر سوخته آخه شیش صبح من بیام دم خونه تون مامانت نمیگه بچه منو داره می بره مدرسه؟"
پوزخند زدم؛ مامان که از خدایش بود!
زمزمه وار و با آرام ترین صدای ممکن گفتم:
- "نه نمی گه. ولی اگه هفت شهرک سینمایی نباشیم امید دیگه راهم نمی ده."
از امید برایش گفته بودم؛ می شناختش. - "خب عیال ما با موتور تو اون خلوتی ساعت شیش یه ربعه اون جاییم."
با خجالت گفتم:
- "نه خب می خوام بهت صبحونه بدم. بالأخره باید دست پخت منو بخوری."
طنین خنده متینش مستم کرد:
- "جان... چشم. من اصلا همین الان بیام خوبه؟"
- "نه شما همون شیش این جا باش بقیه ش پیشکش."
- "چشم. دیگه چی عیال؟"
- "همون همیشگی!"
باز خندید:
- "قهوه ترک یا...."
- "نه نه همون قهوه ساوجبلاغ واسه ما ضبط زنای پایین شهر کافیه."
صدای خنده کنترل شده اش را شنیدم:
- "فقط عیال؛ صبحونه مگه جزو دست پخت حساب می شه؟"
 
- "خیلی بَدی! فردا که درو روت وا نکردم مجبور شدی ناشتا بشینی ترک موتور، می فهمی دست پخت شامل خیار پوست کندن هم می شه. بلاک اند ریپورت."
و با روشن شدن چراغ اتاق هول کرده "هین" کشیدم و قطع کردم.
با دیدن اهورای اخمو با موهای افتضاح، چشم سرخ خواب و پاچه شلواری که تا نصفه بالا رفته بود خنده ام گرفت.
- "زعفرون زدی امشب؟ چته می خندی هی؟ شوهر کرده مثلا آبجیمون! علاف تر از این اسکل بیکار نبود؟ خواب و خوراک نداره؟ زندگی نداره؟"
خجالتم را بروز نمی دهم و پتو را روی تنم می کشم:
- "اهورا آدمی که از خواب تازه بیدار شده انقد یه بند حرف نمی زنه که!"
رفت و چراغ را روشن گذاشت. با حرص گفتم:
- "کرم داری؟ بیا خاموشش کن!"
وقتی دیدم از آن اتاق گفت "شب بخیر" با غرولند و دشنام از زیر پتو بیرون آمدم و چراغ را خاموش کردم.
با فکر محمد به خواب رفتم... * * *

خواب دیدم پرنده ای کنار پنجره اتاقم آواز می خواند؛ با شوق به سمتش دویدم؛ زنی به سمت پرنده سنگ انداخت؛ پرنده به زمین افتاد و در قفسی زنگاری و کوچک فرو رفت...
با صدای آشنایی چشم گشودم. با اولین چیزی که روبرو شدم یک جفت چشم طوسی مهربان بود که در صورتم کند و کاو می کرد.
از تصور اینکه محمد مرا با موهای ژولیده پولیده و صورتی نشسته و لباس های گل گلی ببیند و دیده جیغ کشیدم و دست روی صورتم گذاشتم:
- "بـــــرو بیــــرون!"
- "چرا خب؟"
- "برو! برو جان بچه ت برو! سمیه برو! سمیه اگه نری نمی گن دختره زیبای خفته بوده؛ میگن زامبی بوده پسر مردمو خورده. برو سمیه. تیریخیدا برو."
خنده اش مثل عطر گل محمدی توی اتاق پیچیده بود:
- "ماهورا خانم ساعت شیشه و شمام خواب موندی!"
در همان حال که دستم روی صورتم بود جیغ دیگری زدم:
- "شت خدا شت! چرا من انقد بدبختم چرا؟ برو!"
با خنده مردانه اش عطرش دور و دورتر شد و چشم باز کردم و خودم را روی زمین دیدم! خواستم بلند شوم که ران و قسمتی از کمرم درد گرفت و با تعجب بلند شدم و در را قفل کردم.
در عرض دو دقیقه لباس پوشیدم و دوان دوان بیرون رفتم و بعد از شستن صورتم آرایشی مختصر کردم تا بچه ها فکر نکنند بعد از نامزدی با محمد، بهم آب و غذا نمی دهند!
کوله طرح لی که به مانتوی لی و شلوار لی و شال سفیدم می آمد را برداشتم و به جمعشان پیوستم.
کنار محمد نشستم و بلند گفتم:
- "سلام!"
اولین کسی که جوابم را داد خودش بود که برگشت و با مهربانی جوابم را داد. هنوز شروع به صبحانه خوردن نکرده بود.
بابا خواب بود. هامون و مامان سر سفره بودند و من و محمد. هامون برای کلاسش ولی مامان برای درست کردن صبحانه بلند شده بود.
 
چای را از سینی برداشتم:
- "مامانی خودم درست می کردم تو چرا بیدار شدی؟"
یک لبخند مصنوعی زد ولی دور از چشم محمد یک چشم غره رفت که یعنی "بمیر با این بیدار شدنت!".
- "خب چرا چشم غره می ری؟ یادم رفت آلارم گوشیمو بذارم."
- "عه مادر جان من کجا چشم غره رفتم؟"
وای وای وای لعنت به پولی که آدم ها را آفتاب پرست می کند وای!
چیز دیگری نگفتم و محمد یک لقمه نیمرو را داخل نان سنگک کنار لیوان چایم گذاشت.
- "برا منه؟"
حس کردم خجالت کشید:
- "آره!"
مامان به جایم گفت:
- "محمد جان ماهورا صبح ها نیمرو نمی خوره؛ معده ش رو اذیت می کنه."
و محمد به آنی نکشیده لقمه نیمرو را با یک لقمه پنیر عوض کرد. دلم مالش رفت؛ خوابم پرید و با لبخند گفتم:
- "مرسی حاژی!"
خیلی خیلی آرام خندید ولی من داشتم بهترین صبحانه دنیا را می خوردم. خوشمزه ترین لقمه پنیر دنیا بود... آن قدر که تعداد لقمه هایی که محمد برایم گرفته بود از دستم در رفته بود و حتی یاد آوری امید نتوانست زهرمارم کند و فقط دو لقمه بزرگ گرفتم و داخل پلاستیکی که از روی اپن قاپیدم کردم و توی کیفم گذاشتم.
محمد که چایش را خورد بلند شدیم و محمد رو به هامون گفت:
- "کلاس داری شما؟"
هامون خجول گفت:
- "بله!"
- "بیا عزیزم می رسونمت."
هامون لبخند زد:
- "نه مرسی؛ زود بیدار شدم که خودم برم."
از خدا خواسته گفتم:
- "آره محمد راست میگه."
- "نه هامون جان بیا."
هامون نگاهم کرد. می دانستم محمد دست بردار نیست. گفتم:
- "بیا هامون بیا کفشاتو بپوش."
هامون هم از خدا خواسته بیرون پرید و کفش های کهنه اش را به پا کرد.
لب گزیدم و آل استار آبی-سفیدم را پوشیدم و با محمد به راه افتادیم.
یک پیراهن چهار خانه و یک شلوار مشکی پوشیده بود و آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود.
به نیت مرتب کردن موهایش انگشت های کشیده اش را میان موهای قهوه ای سوخته ای که با ته ریشش همرنگ بودند برد و در را باز کرد تا من و هامون بیرون برویم.
با دیدن موتورش خاطره آن شب هولناک ولی دوست داشتنی برایم تداعی شد و ترک این زرد شیک دوست داشتنی نشستیم.
محمد گفت:
- "بچه ها هر کی آخر می شینه کلاه کاسکتو بذاره سرش."
خندیدم و وسط نشستم:
- "چرا جو می دی محمد؟ هرکی آخر می شینه؟ مگه اجلاس سرانه؟ جمعاً با راننده سه نفریم."
خندید:
- "اشکال نداره در عوض شما اندازه تمام اعضای اجلاس زبون داری!"
 
هامون پشت من نشست و محمد کلاه را روی سر هامون گذاشت و به راه افتادیم.
بعد از ده دقیقه به باشگاهی که هامون در آن کلاس رزمی می رفت رسیدیم. کلاسش هشت شروع می شد ولی چون نمی توانست در خانه تمرین کند در باشگاه و قبل کلاس تمرین می کرد.
پیاده شد و کلاه کاسکت را به دستم داد. خداحافظی کرد و محمد با محبت جوابش را داد.
وقتی رفت سر روی کمر محمد گذاشتم و آسوده گفتم:
- "آخیش!"
خندید:
- "بذار سرت بریم!"
- "خیلی کلاه کاسکت دوست داری کلا نه؟"
- "شوخی ندارم سرشا! سرت کن."
اخم کردم و آرام گفتم:
- "خب حالا حاژی چرا عصبی می شی؟"
و کلاه را با بد عنقی روی سرم گذاشتم. این بار بی خجالت و مشکل سرم را روی کمرش تکیه دادم.
وقتی رسیدیم شهرک، هیجان و ذوق وجودم را درنوردیده بود و عجیب مشتاق بودم که محمد را به بچه ها معرفی کنم؛ دوست داشتم بدانم عکس العملشان چیست. دوست داشتم بدانم همه آن هایی که ماهورا زند را به غرور و استقلال می شناختند اگر مرا با یک پسر ببینند چه می کنند.
حسی شبیه پز دادن، خود نمایی، تکبر یا هر چیز دیگری وادارم می کرد که مثل عاشقان دلباخته دست محمد را بگیرم ولی تظاهر را بلد نبودم؛ چون همان ماهورای مغرور بودم؛ نه عاشق دلباخته!
وارد واحد که شدیم طبق معمول سلام کردم و نگاه چندتا از بچه ها رویم ثابت ماند. لبم را از استرس گزیدم و وقتی دیدم الوند و امیدی که کنار هم نشسته بودند و پشت به در مشغول صحبت بودند با شنیدن صدایم طبق معمول با لبخند و خوشحالی ناشی از ورودم برگشتند این استرس بیشتر شد.
وقتی دست محمد روی دستم نشست تب کردم و لبخند امید و الوند سؤالی شد و شعف نگاه امید رنگ باخت.
الوند بلند شد و امید به دنبالش. سلام دادند و الوند با پرستیژ یک سلبریتی صورتش را کج کرد و انگشتان کشیده اش را در هوا جا به جا کرد. در دلم گفتم "آخه پشمک تو با این پرستیژ های کلاس همون بی عرضه ای هستی که دوست دخترت سوارت شده."
- "افتخار آشنایی با کی رو دارم؟"
ولی نگاه امید زوم من بود.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- "افتخار آشنایی با محمد."
الوند ابرو بالا داد و دست دراز کرد. محمد دست پیش برد و دست الوند را فشرد. حتم داشتم که الوند هم جذب گرمای خاص دستان محمد می شود.
بچه ها در سکوت نظاره گرمان بودند؛ نیلو داد زد:
- "بابا ماهی چرا تریلرش می کنی؟ گایز بالأخره یکی پیدا شد ماهی رو گرفت نترشه رو دستمون!"
چشم های گشاد شده بچه ها همراه جیغ و دست و سوتشان گم شد وبه خنده انداخت من و محمد را. او متواضعانه سر به زیر انداخته بود.
 
 
با چشم و ابرو برای نیلو خط و نشان کشیدم؛ لبخند شیطنت آمیزی به رویم زد و صدای پر شور و خوشحال الوند را شنیدم:
- "مبااارک!"
چه خوب که باز محبتش گل نکرد و پا پیش نگذاشت که بغلم کند؛ وگرنه آبرو ریزی به بار می آمد ولی نگاه غمزده امید کمی اذیتم می کرد؛ احساس خوبی به نگاهش نداشتم.
چندتا از دختر ها جلو آمدند و بغلم کردند. فاطمه دم گوشم گفت:
- "پس شیرینیت کو خسیس آب زیر کاه؟"
تک خندی زدم و دست محمد را کشیدم و به سمت اتاق گریم رفتیم. رو به امید گفتم:
- "امید کی رو برای سکانسای امروز باید گریم کنم؟"
امید تکیه به مبل داده بود و نگاهش میخ زمین. باز صدایش زدم:
- "امید؟"
سر بالا گرفت و نگاهم کرد. تکرار کردم:
- "میگم کیو گریم کنم؟"
نگاهش کاوشگر بود؛ مثل ویجر که حیات می جست، در نگاهم دنبال چیزی می گشت.
صدایش آرام بود:
- "الوند و بیتا. بقیه رو نیلو و ژاله می دونن، خودشون انجام میدن."
متعجب از حالاتش "اوکی" آرامی گفتم و در حالی که رو به الوند دادم زدم "الوند بیا" با محمد وارد اتاق کوچک گریم شدیم.
محمد کم حرف و آرام تر از همیشه بود. به رویش لبخند پاشیدم و سعی کردم مثل یک میزبان رفتار کنم:
- "بشین اون جا!"
و به صندلی اشاره کردم. لبش را کمی انحنا داد و روی صندلی جا گرفت. از پنجره، نگاهم موتور زرد محمد را دید که در نزدیکی لکسوس زرد الوند پارک شده بود. از این هم رنگیِ متضاد حالم به هم خورد. محمد اگر جلوی پدرش لب تر می کرد حداقل یک سوناتای صفر زیر پایمان بود ولی... از لحاظ این غرور لعنتی عجیب با هم تفاهم داشتیم! * * *
پرش زمانی: حال* [ماهــــورا]
این که برای یک دختر، آن هم من ماهورا دستشویی رفتن دغدغه و مشکل باشد خیلی حرف است! در این چند روزی که مهمان ناخوانده n اُمین خانه الوند رستگار بودم و یک دخترک روستایی مهربان پرستارم بود از ترس اینکه دستشویی ام بگیرد و پای رفتنی نباشد چیزی نمی خوردم. بی توجه به سوزش معده ام؛ بی توجه به سرگیجه ام؛ بی توجه به تار دیدن چشم هایم... شاید پنجمین، یا... چهارمین... شاید هم ششمین روزی ست که این جا هستم. بی رحمانه دل و امیالی که به سمت محمد و راحیل، آرزوی پرواز دارند را مدام سرکوب می کنم.
شمار روز ها از دستم در رفته. نمی دانم چند روز است که این دخترک اسیر سکوت سستم شده است ولی این چند روز بی محمد خیلی هم سخت نبود؛ یعنی می شد با توهم داشتنش سر کرد.
 
چیزی که سخت است این روزهای با ویلچریست! برایم سخت است. خیلی هم سخت است. نمی توانم انس بگیرم... عادت کنم. از لج از تخت پایین نمی آیم و مدام دراز کشیده ام. نمی خواهم باور کنم آن صندلی سیاه، تابوت ابدی ام شده است.
دخترک دوست ندارد. می گوید افسردگی می گیرم ولی مهم نیست. چیزی که مرا افسرده کرده و بیش از این هم می کند نبود بی رحمانه توست. پاهای من، مشکلشان شاید با چند فیزیوتراپیست و دکتر خبره حل شود؛ اگر هم نشد با معجزه خدا حل می شود ولی نبود تو را با معجزه خدا می توان حل کرد؟ اگر خداییِ خداست آری! پس غصه چه را می خورم؟ یعنی می آیی؟ می آیی و به این شب بی سر انجام، پرتوی خورشید می بخشی محمد؟
الوند نیست... هست ولی جسمش نیست... جسمش هست ولی نه طوری که ببینمش. من در اتاقم... روی این تخت بزرگ... صدایش را می شنوم... گاهی سراغم را می گیرد. وسایل می آورد و من نمی خواهم ببینمش و از این که گناهِ ورود به اتاق را مرتکب نمی شود راضی ام و شیطان را سپاس می گویم که برای ورود به این اتاق مرگ وسوسه اش نمی کند.
خیره به مهتاب خوابم می برد.
انگار در یک اتاقم... در یک اتاق مربع شکل کوچک؛ پر از وسایل عجیب و ترسناک... دست هایم به یک چوب بسته اند. ترسیده ام... جیغ می کشم... داد می زنم... می گریم و کمک می طلبم؛ تاریک است... ضجه ام گوش هایم را خراش می دهد... اسم محمد را که صدا می زنم، اسمش را که برای نجات و کمک خواستن جیغ می کشم، عرق تنم که ناشی از وحشت و گریه زیاد است خشک می شود و دست هایم می خارند. نگاه می چرخانم و با دیدن حشراتی ترسناک و کوچک می لرزم. حشره ها روی طنابی که دستم را اسیر کرده اند نشسته اند و مدام وول می خورند. در عرض چند ثانیه طناب نیست و نابود می شود و دستانم آزاد.
با هیجان و جیغ ناشی از آزاد شدن دست هایم جلوی صورتم می گیرمشان و مدام باز و بسته شان می کنم تا باور کنم دست های منند و آزاد شده اند.
گردنبندی قرمز و آتشین در دستم ظاهر می شود؛ داغ است و با جیغ می خواهم به پایین پایم پرتش کنم. گیر می کند به دستم؛ باز تلاش می کنم و بالأخره روی زمین می افتد... روی پاهایم... رنگش عوض می شود؛ سفید می شود و روی پایم حس گرمایی دلنشین می کنم و بعد از نوک انگشت پایم تا فرق سرم حسی شبیه صاعقه، یا برق گرفتگی یا موجی شوک وارد می شود و مدام جیغ می کشم.
پاهایم با طنابی بندِ تکه چوب دیگری شده... نمی توانم بگریزم؛ آرزوی همان موریانه ها را می کنم و وقتی می بینم در تعداد کثیری زیر پایم ظاهر شده اند جیغ دیگری از ترس می کشم و سرمایی به صورتم می نشیند.
 
با فریاد ترسانی چشم باز می کنم و با دیدن گردنبند طلای الوند که روی گردنش است و حس گرمای آغوشش آسوده نفس می کشم. با تمام قوایم می لرزم و تمنای اکسیژن می کنم.
نفس نفس شدیدم را که می شنود مرا از آغوشش دور می کند و خیره به چشم هایم می شود. قلبم فشرده می شود. آخ اگر محمد بداند که ناموسش را حالا الوند رستگار بغل گرفته! آخ ماهورای کثافت!
دلواپسی بی سابقه چشم هایش را می بینم و بی رمق ناله می زنم.
نغمه را می بینم که لیوانی به دست الوند می دهد. شیرینی مایع درون لیوان به وجودم لبریز می شود و نمی دانم این دست های لعنتی چگونه جان می یابند که الوند را پس می زنند. سر من باید تنها روی سینه محمد باشد جناب سوپر استار.
نمی دانم کدام دست ها لیوان آب قند را پس زده اند ولی خوب می دانم دست هایی که ناباور بهشان خیره ام دست های چه کسی هستند. این نگاه متحیر را در چشم های نغمه و الوند هم می بینم.
دست هایم می لرزند و می توانم تکانشان دهم. می گریم... از ذوق... صورتم را لمس می کنم؛ حس می کنم... خیسی صورتم را... رطوبت لب هایم دست هایم را روی چشم هایم می کشند... همان هایی که محمد برای باز شدنشان یک ماه صبر کرد.
در پوستم نمی گنجم... این مساحت نسبتا وسیع سلولی، گنجایش ماهورای اکنون را ندارد.
در فکر محمدم... خوب شده ام؟ حس تنم برگشته؟ دست هایم آری... می توانم محمد را بغل کنم. می توانم دست روی گونه های سرد و تپل راحیل بکشم؛ می توانم گونه های استخوانی هامون را لمس می کنم و روی دست های خودکاری اش دست بکشم. می توانم بار دیگر نقش گریم روی صورت این و آن بکشانم و خوشحالم.
عذاب سوال "پاهایم چه؟" رهایم نمی کند.
گریه نمی کنم ولی چشم هایم مدام پر و خالی می شوند و صورتم ثانیه به ثانیه خیس و داغ می شود.
الوند سمتم می آید؛ مدام می گویم:
- "نه نه محمد. نه نه. محمد. نه. نه نه محمد."
محمد کجایی؟ می دانستی می توانم برگردم؟
می خواهم پاهایم را از روی تخت بردارم ولی... نمی شود. باز سعی می کنم؛ نمی شود. نمی شود و نمی شود و باز و باز و باز نمی شود و هی نمی شود و محمد می دانستی که نمی شود برگردم؟
خدا معجزه کرده... شکر... ولی نصفه و نیمه معجزه کرده. شکر. ولی پاهایم چه خدا؟ من باید تحقق "از هرچه بدت بیاید سرت می آید" باشم؟ من باید درس عبرت باشم؟ درس عبرتِ چه؟ من باید آن جنازه ای باشم که در میدان شهر به دار آویخته می شود؟ به جرم کدام گناه؟ کدام خبط؟ کدام غلط؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yhlrny چیست?