رمان دیزالو۱۲ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۱۲

چایم را که خوردم محمد آرام کنار گوشم گفت:

 
- "هروقت دوست داشتی بگو بریم بالا!"
تبسم کوچکی کردم و چشم فشردم:
- "الان زشته؛ یه کم بگذره!"
سر خم کرد و با آن نگاه زیبایش گفت:
- "چشم عیالم!"
به مبل تکیه دادم و به میز خیره شدم. مدام با خودم کلنجار می رفتم که واقعا به خاطر پول است که اینجا هستم؟ نه! پول نه؛ الوند هم پول داشت. شاید اگر کمی دلبری... شیطنت... منظور... چاشنی کارم با الوند می شد خام می شد و منجر به ازدواج یا اقلاً رابطه ای عاشقانه... یا حتی امید! من درخواست ازدواج او را چرا رد کردم؟ او هم تمام فاکتور های یک مرد خوب و پولدار را داشت ولی پول تمام خواسته من از زندگی نبود!
بین رفتار الوند و امید، امید را انتخاب می کردم. امید به هرزگی الوند نبود! شاید دوستم داشت ولی من نمی توانستم با کسی که حسم بهش در حد یک همکار یا دوست بود زندگی کنم. حداقل حسی شبیه وابستگی یا عادت را به محمد داشتم ولی به امید و الوند آن احساس کوچک را هم نداشتم!
بوی دلنشین غذا مرا از افکارم بیرون کشید. دیس برنج در دست های گلی بود و داشت روی میز بزرگ می گذاشتش.
با سرفه پدر محمد نگاهم را به سمتش سوق دادم که بلند شد و رو به جمع گفت:
- "بفرمائید! بفرمائید ناهار حاضره."
همهمه صحبت جمع آرام تر شد و به تدریج روی صندلی های میز زیبا و خوش بر و رو جا خوش کردند. محمد دستم را گرفت و به سمت میز رفتیم.
محمد صندلی را بیرون کشید و دستش را پشت کمرم گذاشت و به نشستن هدایتم کرد. نشستم.
دیس برنج را برایم نگه داشت. با تشکر کشیدم. کنار گوشم گفت:
- "قورمه می خوری عشقم یا ماهی؟"
داغی نفس هایش گونه ام را قلقلک داد. خجول از نگاه های جمع و اینکه "عشقم" را شنیده باشند آرام گفتم:
- "قورمه!"
به ثانیه نکشیده ظرف خورش جلویم بود. حتم داشتم گونه هایم آتش گرفته اند:
- "مرسی!"
و چند قاشق خورش در بشقابم خالی کرد و هر چه گفتم "بسه"، "وای بسه می ترکم" گوش نکرد. صدای زنی را که کنارمان نشسته بود را شنیدم:
- "بخور دختر جان! نه رنگ و رو داری؛ نه جون تو تنه. دماغتو بگیریم که پس افتادی. نمی خورم بسه چیه؟ ناز می کنی؟"
نمی دانستم دارد محبت می کند یا نابود! برای همین مانده بودم لبخند بزنم یا نه. مردد چشم گرداندم توی جمع؛ بیشتر زن ها با لبی خندان و چشم هایی پر از استهزا نگاهم می کردند؛ داغ شدم؛ نگاه دزدیدم و بی حرف برای برداشتن پارچ دوغی که کمی ازم دور بود تلاش کردم. تا محمد خواست بگوید "جان؟ چی می خوای؟" تنه ام را برای برداشتن پارچ خم کرده بودم که حس کردم شکمم سوخت!
 
به سختی خودم را کنترل کردم تا جیغ نکشم! سریع قد راست کردم و با دیدن قورمه سبزی روی مانتو ام و روی میز فهمیدم چه گندی بالا آورده ام.
خورش لعنتی داشت از روی میز به پایین می ریخت و پا و زمین را کثیف می کرد. با دیدن فرش دست بافت کرم رنگ که سبز شده بود و لوبیا و سبزی کثیفش کرده بود سوزش شکمم را از یاد بردم و آهی از سر بیچارگی کشیدم.
چند زن "هین" کشیده بودند و این بیشتر روی اعصابم خط می انداخت و به گریه دعوتم می کرد.
محمد بلند شد و با نگاهی نگران به سمتم گفت:
- "سوختی؟"
و با دیدن مانتو ام گفت:
- "آخ آخ!"
و مانتو را از شکمم فاصله داد.
صدای بابای محمد آمد:
- "اشکال نداره بابا جون. فدا سرت!"
زنی که کنارم نشسته بود سر کشید و با دیدن فرش باز "هین" کشید و گفت:
- "وای اعظم فرشات!"
مامان محمد، هاج و واج بلند شد و با دیدن فرش ها نگاه بدی بهم انداخت. مهدیه خواهر محمد گفت:
- "مامان به گلی بگو بیاد تمیز کنه فرشو!"
اعظم (مادر محمد) با تأسف گفت:
- "تمیزِ چی؟ ولش کن دیگه گند خورده توش!"
با شرمندگی و بغض گفتم:
- "ببخشید!"
کسی جواب نداد و پدرش گفت:
- "فدای سرت بابا جون."
صدای آزار دهنده ای گفت:
- "حالا خوب شد دوغو نریخت."
و صدای خنده های ریز ریزی آمد.
محمد در حالی که جلوی مانتو ام را نگه داشته بود کمرم را به نرمی گرفت و هول داد.
چاره ای جز اطاعت نداشتم و با قدم هایی که می لرزیدند دنبال محمد راه افتادم.
همزمان داد زد:
- "مریم؟ مریم؟"
صدایی نزدیک شد و با نفس نفس گفت:
- "بله داداش؟"
- "یه دست لباس می ذاری کنار برای ماهورا؟"
لرزان گفتم:
- "نمی خواد؛ می رم خونه."
محمد بی توجه گفت:
- "بدو مریم!"
دختر جوری که خیلی هم مایل نباشد گفت:
- "آخه لباسای من که اندا..."
حس کردم محمد برگشت و با صورتی سرخ نگاهش کرد و چشم غره رفت. صورتش سرخ بود و رگ هایش بر آمده و چشم هایش خونین.
به سمت اتاقی هدایتم کرد و در را باز کرد. سوزش بدنم اجازه نمی داد اتاق را آنالیز کنم. دری توسط محمد باز شد و با ورود به حمام روسری از روی سرم کنده شد.
- "در بیار مانتوتو!"
و دکمه هایم را از پایین شروع کرد به گشودن. با دست مانعش شدم:
- "نمی خواد محمد."
- ...
داشتم می مردم از بغض:
- "برو بیرون!"
- ...
- "خودم در می آرم؛ تو رو خدا برو بیرون!"
سر بالا آورد. با التماس نگاهش کردم.
- "در بیار لباساتو؛ آب سرد بگیر رو شکمت تا من برات لباس بیارم."
سر تکان دادم و بیرون رفت.
 
به بغضم اجازه رها شدن دادم و مانتو را از تنم بیرون آوردم؛ تیشرت نازک را بالا دادم و با دیدن التهاب و سرخی پوستم با گریه رویش دست کشیدم؛ بیش تر سوخت و آب سرد را باز کردم و روی شکمم ریختم. شلوارم هم کثیف شده بود. چه گندی بالا آورده بودم! چیزی که بیش تر می آزردم برخورد فامیل و خانواده اش بود؛ چه راحت دل می شکاندند و بغض به گلوی آدم تزریق می کردند.
انتظار این برخورد را داشتم ولی نه با این شدت. نمی دانستم چه مشکلی باهام دارند! شاید با محمد مشکل داشتند و سر من خالی می کردند. نمی دانستم چرا!
لباس های لعنتی ام را در آوردم و گریان در انتظار محمد کنار در حمام ایستادم. دو-سه دقیقه بعد در زد. اشک هایم را پاک کردم و لای در را باز کردم و دستم را بیرون بردم. نرمی لباس را حس کردم و دستم را به میان برگرداندم.
یک شلوار و مانتوی مشکی. به تنم کردمشان و روسری خودم را سر کردم.
در را گشودم و دیدم محمد پشت در است؛ با دیدن چشم هایم مبهوت گفت:
- "ماهورا؟"
آخ لعنت به این صدای قشنگت؛ لعنت به مامان؛ لعنت به خارج؛ لعنت به طلاق.
چیزی نگفتم. به صورتم دست کشید:
- "گریه کردی؟ آره دیوونه؟"
با چانه ای لرزان سر به معنای "نه" تکان دادم. با "نچ" ـی عصبی سرم را به آغوش گرفت و موهایم را از روی روسری بوسید؛ بعد کمی فاصله گرفت و با نگرانی گفت:
- "لجباز بذار حداقل ببینم چی شد تن و بدنت."
- "خوب می شه. چیزی نبود."
عاصی نگاهم کرد:
- "سرخ شده؟ تاول زده؟"
- "فقط یه کوچولو قرمز شده همین."
با تأسف و مهر گفت:
- "چرا به خودم نگفتی برات بریزم؟"
حالم بد می شد از یاد آوری اش.
- "محمد؟"
- "جان محمد؟"
بغض را به سختی فرو خوردم:
- "من زشتم؟"
مات نگاهم کرد.
- "هیکلم شبیه مرغه؟"
- ...
- "رنگ و روم داغونه؟"
- "چی میگی ماهی؟"
صدایم را کنترل کردم:
- "زوری منو گرفتی؟"
خندید؛ عصبی:
- "چی میگی؟"
محکم گفتم:
- "جوابمو بده!"
- "یعنی چی این حرفا؟ خب معلومه که نه."
- "پس چرا اینا یه جوری رفتار می کنن که انگار من برات تور پهن کردم؟"
"هوف" ـی عصبی کشید:
- "اینا کلاً مشکل روانی دارن؛ می فهممت! شرمندتم؛ عذر می خوام."
گریستم:
- "اه! گند زدم!"
و گوشه تخت نشستم و سر روی زانویم گذاشتم. با محبت نزدیکم شد:
- "دیوونه کوچولو چی میگی تو؟ گند چیه؟ چیزی نشده که!"
زانویم از اشک هایم خیس شده بود. چه حقارتی بر سر ماهورای مغرور آمده بود!
- "به چرت و پرتای فامیلای من توجه نکن. از کاه کوه می سازن."
تند گفتم:
- "گند خورد تو فرشتون! تو مهمونیتون! مامانت خیلی منو دوست داشت، قوز بالا قوز شد دیگه!"
 
خنده اش حرصم را در آورد:
- "ببین مامان من، منم دوست نداره!"
با حرص گفتم:
- "مرگ! می خنده همش!"
با قهقهه در آغوشم گرفت و بوسیدم.
صدای در آمد و ازم فاصله گرفت. گلی با یک سینی وارد شد:
- "آقا ناصر گفتن ناهار بیارم براتون."
محمد برخاست و سینی را از گلی گرفت:
- "مرسی گلی خانم؛ زحمت کشیدین."
- "خواهش می کنم! خانم شما هم لباساتونو بدین بشورم."
می دانستم زحمت پاک کردن گند کاری هایم را باید او بکشد؛ شرمنده گفتم:
- "نه گلی خانم."
با لهجه مشهدی اش گفت:
- "خانم جان تعارف می کنی؟"
لبخند زدم:
- "نه واقعا. ممنون."
نا راضی از اتاق بیرون رفت و محمد سینی را روی تخت گذاشت. به آن قورمه سبزی لعنتی و دو لیوان دوغ لعنتی کنارش خیره شدم.
صدای آرامش بخش محمد را شنیدم:
- "فدا سرت عیال."
غذا از گلویم پایین نمی رفت؛ به اجبار محمد چند لقمه خوردم.
غذایمان را که خوردیم روی تخت دراز کشید و گفت:
- "الهی شکر!"
ضربه آرامی به شکمش زدم:
- "بعد غذا دراز نکش."
دست من را هم کشید و درازم داد؛ دست زیر گردنم برد و بوسیدم.
- "آی محمد ولم کن خیس عرق شدم."
بی توجه چشم بست. - "لباس خواهرت بوی راسو گرفت، منو کُشت گردن خودتا!"
لبش به خنده باز شد:
- "جون! چشم!"
سرخی شکمم به سرخی صورتم سرایت کرد؛ بی حیای بی شعور.
 
*پرش زمانی: حال*

اهورا ماشین ندارد؛ کرایه تاکسی را حساب می کند و ویلچر را از عقب بیرون می آورد؛ در سمت شاگرد را باز می کند و مرا در آغوش می گیرد و روی ویلچر می گذاردم. دلتنگی به کنار، می خواهم عادت کنم به این حس لعنتی حقارت که با وجود این صندلی لعنتی و البته پاهای بی جانم که باز مانند سوزن در گوشت تنم فرو می رود و حاد می شود.
سرم را پایین می اندازم و با دست هایی لرزان ویلچر را می رانم تا رنج فاصله اندک ماشین تا درب خانه را تمام کنم. چلق چلق و خیسی کلید که ناشی از شرمم است بیش از پاهایم اذیتم می کنند و بالاخره این در لعنتی باز می شود. از نگاه های تک و توک اطرافیان داخل کوچه فرار می کنم و باز در راهرویی که به پله ها ختم می شود اهورا باز در آغوشم می گیرد. چه گناهی کرده است که باید سه طبقه مرا بالا ببرد؟ دقیقا چه گناهی؟
دیگر باید کمتر غذا بخورم، بیش تر عرق کنم و قرص بخورم تا لاغر شوم. که هرکس در آغوشم گرفت بهم فحش ندهد؛ همینطور فحش نداده سیاهی زندگی ام را بغل گرفته.
پله های آخر می بینم که صورت اهورا سرخ شده ولی خم به ابرو نمی آورد.
آنقدر پشت پیراهنش را سفت گرفته ام که نوک انگشتانم به زق زق می افتند؛ دست خودم نیست ولی می ترسم... از ارتفاع.
لب می جوم تا چانه لرزانم را نبیند. تا بغض به چشمانم خنجر می زند اهورا می گوید:
- "زنگو بزن ماهی!"
دست می برم و کلید سفید چرک را می زنم؛ صدای زنگ آشنای خانه مان در گوشم می پیچد؛ دیگر خبری از داد و بیداد و جیغ و دعوا نیست. سکوت است و سکوت است و سکوت.
در باز می شود و تا می بینمش بغضم راهش را به چشم هایم ادامه می دهم؛ حجمش مکفی چشم هایم نیست و روی گونه هایم خالی می شود.
مات می گوید:
- "سلام!"
مداد نوکی دستش لبخند تلخی روی لب هایم می آورد. "خرخون کوچولوی من."...
خبری از آن هامون تپل نیست؛ با آن وقت ها خیلی فرق دارد؛ لاغر و استخوانی شده است. صورت ماهش مثل هر نوجوانی جوش جوشی است. این شش-هفت هفته که نبودم کسی برایش ماسک نگذاشت، دارو نزد تا جوش هایش خوب شوند.
اهورا اجازه نمی دهد حیرت آزار دهنده چشمان هامون ادامه پیدا کند؛ وارد خانه می شود و مرا روی مبل می گذارد. بعد بیرون می رود و چند لحظه بعد با ویلچر بر می گردد و آن را کنار جا کفشی می گذارد؛ نجس است! می دانم. اما نمی دانم نجس به خانه الوند؟ یا آسفالت خیابان؟ راستش را بگو! کدام؟
نگاه ناباور هامون بین من و ویلچر و اهورا آزارم می دهد. سعی می کنم پس بزنم این سم لعنتی را. به روی هامون لبخند می زنم:
- "سلام جیگرم!"
 
آرام آرام سمتم می آید و یخش آب می شود. دستم را به سمتش می برم؛ جلوی پایم روی زانو می نشیند و حالا می توانم بغلش کنم. بی حرف چانه روی شانه استخوانی اش که با لباس بارسلونای مجبوبش پوشیده شده می گذارم. - "خوبی عشق من؟"
حرف نمی زند. حجم سفت و سختی که در گلویش تکان می خورد را حتی من هم حس می کنم. می دانم... می دانم سخت است دیدن ماهورا زند با آن همه دبدبه و کبکبه، با آن همه "منم منم" و غرور، با آن همه اعتماد به نفس و شیطنت، روی ویلچر، ناتوان و غمزده، مسکوت و بی فروغ.
می خندم:
- "من نبودم انگار هتل بودی؟ نخیر آقا اومدم پدرتو در بیارم. برنامه می ریزم برا درسات! شبی انقد درسنامه، انقد تـ..."
- "هتل؟ جهنم بود آبجی."
جهنم یعنی "نبود ِ ماهورا"؟ واقعا؟ جدیداً انقدر مهم شده ام؟ از وقتی ترحم طلب شده ام؟ از وقتی پاتوقم شده این صندلی سیاه؟ * * * *پرش زمانی: گذشته*

کار گریم تمام شده بود و از پشت صحنه به بازی بچه ها و کارشان خیره بودم. سکانس الوند بود و همه تیم عاشق بازی اش.
فیلمبرداری که تمام شد بچه ها طبق معمول مشغول گپ و گفت شدند. طبق برنامه ای که آرمین از قبل ریخته بود، امید نیلو را به همراه یک بازیگر ساده به اتاق گریم فرستاد.
بچه ها به تکاپو افتادند.
آرمین از داخل یخچال کیک را برداشت و با کلاه مضحک تولد جلوی در ایستاد. دخترها برف شادی و چند پلاستیک بزرگ کاغذ رنگی در دست داشتند.
یکی اسپیکرش را آماده کرد و آرمین که آمادگی بچه ها را دید به امید اشاره زد. امید با کلافگی ساختگی "نچ" ـی کشید و رو به درِ بسته داد زد:
- "نمی خواد نیلو بچه ها حال ضبط ندارن دیگه."
صدای جیغ و غرغر نیلو آمد و پشت بندش در را باز کرد که سالن به هوا رفت. صدای بلند اهنگ و جیغ و "تولدت مبارک" در گوشم پیچید.
نیلو انتظارش را نداشت؛ چون چند روز زودتر از تولدش بود. مبهوت به آرمین نگاه کرد و جیغ کشید.
بهروز کیک را از دست لرزان آرمین قاپید و شروع کرد همزمان با آهنگ، مضحک و مسخره رقصیدن. می خندیدم.
با اشاره آرمین آهنگ قطع شد و بچه ها را ساکت کرد. مدام لب می جوید و عرق روی پیشانی اش را خیس کرده بود.
با مکث چشم بست و جلوی پای نیلویی که شوک زده نگاهش می کرد زانو زد. رنگ رخسار نیلوفر پرید. آرمین کلاهش را در آورد و جعبه انگشتر را رو به نیلو گرفت:
- "نیلوفر... عزیزم... با من ازدواج می کنی؟"
نیلوفر داشت جان می داد.
- ...
- "خانم خونه م می شی؟"
- ...
- "نیلوفرم؟"
نیلو نگاه خجولی بهمان انداخت.
- "نیلوفرم مادر بچه هام می شی؟"
نیلو با اشتیاق و شرم گفت:
- "از خدامه!"
 
آرمین حلقه را به انگشتش آویخت:
- "اوکی پس من و بچه ها خونه منتظریم!"
سالن از خنده ترکید؛ اما حلقه اشک را در چشمان نیلو می دیدم. آرمین با قهقهه بلند شد و نیلو را سفت در آغوش کشید. لحظه ای حسادت کردم به حالشان... به عشقشان... این عشق بین من و محمد نبود. بر خلاف علاقه خالصانه محمد، حداقل من او را ان قدر ها هم دوست نداشتم.
در شلوغی جمع کیفم را برداشتم و تقریبا فرار کردم. نمی خواستم گناهکار حسادت به تنها دوستم باشم.
شب بود؛ تمام طول راه را با بغض طی کردم. به خاطر چه؟ که؟ محمد؟
با آه دست از دقت بر اینکه پایم روی درز سنگ پیاده رو نرود کشیدم و با دیدن زنی که نوزادی گریان را با درماندگی بغل گرفته بود سرعتم را کم کردم. صدای گوش خراش نوزاد که کنار گوش زن بیچاره تقریبا عر می زد حالم را بد کرد. به پلاستیک های خرید متعدد کنار پایش خیره شدم.
نگاه زن در پیاده رو چرخید و با دیدنم برق زد:
- "خانم؟"
با خودم گفتم "شت! الآن حمالی می کشه ازم."
خودم را به نشنیدن زدم و راهم را ادامه دادم. جلو آمد و بازویم را لمس کرد:
- "خانم؟"
ناچار سر بالا آوردم و نگاهش کردم. نوزاد در آغوشش از گریه سرخ شده بود.
- "تو رو خدا بهم کمک می کنین؟"
نگاه عابران که به خاطر گریه بچه سمتمان جلب شده بود آزارم می داد و گفتم:
- "بله؟"
به چشم های درمانده و ملتمسش خیره شدم؛ به لباس های ساده و فقیرانه اش...
- "می شه کمکم کنید؟ خونه م همین کوچه پایینه. یه ایل مهمون دارم؛ شوهرم مأموریته. می شه بچه رو شما بغل کنید من بار ها رو بیارم؟"
مستأصل نگاهش کردم. - "خدا خیرت بده خانم! نگاه چه جور گریه می کنه این طفل معصوم! نفس نموند براش!"
ناچار دست دراز کردم و نوزاد را از بغلش گرفتم. زن با آب و تاب ازم تشکر کرد و بار ها را برداشت. پشت سرش راه رفتم و سعی کردم نوزاد را آرام کنم. همان راهی که برای نوزادی های هامون بود را امتحان کردم؛ نوزاد را به سینه ام فشردم و با تکان های آرام آرام گونه ام را به گونه اش چسباندم و کنار گوشش آوازی زمزمه وار خواندم.
بعد از چند ثانیه آرام شد؛ زن متعجب برگشت. لبخندی زورکی زدم و گونه سرد نوزاد را بوسیدم. بغض بیشتری به دلم چنگ زده بود. من هم روزی مادر می شوم؟ مادر بچه محمد؟
با صدای زن به خودم امدم:
- "همینجاست!"
دوست نداشتم نوزاد را به این زودی ها رها کنم. زن پلاستیک ها را روی زمین گذاشت و با کلید در را باز کرد. با شرمندگی گفت:
- "قربونت بشم من الهی خانومی یه دیقه بیا بزارش رو سکو؛ برش می دارم."
 
سری تکان دادم و به حیاط کوچک خانه وارد شدم. صدای بسته شدن در آمد؛ بعد از چند قدمی که طی شد بچه را روی سکو گذاشتم. زن داشت از پله ها بالا می رفت. - "دستت درد نکنه عزیزکم. خیلی زحمت کشیدی! ببخشید تو رو خدا! مجبور بودم."
لبخند زدم و تا خواستم لب به سخن بگشایم دستی جلوی دهانم قرار گرفت و به شدت به سمت پله ها هولم داد. ناخود آگاه دست هایم را بالا بردم تا دستش را از روی دهانم بردارم ولی با دست دیگرش تنه ام را قفل کرده بود و با ضربات زانویش وادارم می کرد راه بروم. داشتم سکته می کردم؛ وحشت کرده بودم. چه خبر شده بود؟
زن را دیدم که پلاستیک ها را رها کرد و به سمت بچه رفت. دیگر اثری از مهربانی و تشکر و شرمندگی در چشمانش نبود. با کنجکاوی و هیجان نگاهم می کرد. با نگاه التماسش کردم.
بالاجبار وارد خانه که شدم، صدای قفل شدن در را شنیدم و مرد مرا کنج اتاق انداخت. توان آنالیز موقعیت نداشتم و دیوانه وار تقلا می کردم. تقلا می کردم... سعی می کردم داد بزنم و پایم که تقریبا نسبت به اعضای دیگرم آزاد تر بود را تکان تکان می دادم و اولین عضوی هم که توسط طناب زمخت آماده بسته شد پاهایم بود. چرا؟ چرا؟ چه کارم می خواستند بکنند؟ مگر من که بودم؟ چه بودم؟ خدا!
در حالی که مرد دست هایم را گرفته بود زن آن ها را با طناب بست؛ کنترل اشک هایم را نداشتم. نفس کم آورده بودم. می ترسیدم... وحشت کرده بودم... از اتفاقاتی که نمی دانستم تهشان به چه ختم می شود!
مرد رهایم کرد. دست از روی دهانم برداشت. بی درنگ نفس کشیدم؛ اکسیژن... اکسیژن... بعد جیغ کشیدم... ضجه زدم... نگاهش کردم. آشنا نبود! حدودا چهل و چند سالش بود. موهایش حدودا سفید بودند و در یک کلام چهره زیبایی داشت ولی از نگاه جدی و خشمگینش می ترسیدم. من... ماهورا... می ترسیدم! از یک مرد... نگاهم تا روی گردنبند طلای گردنش خورد تیزی و سرمایی را روی گردنم احساس کردم. با وحشت چشم به زیر گلویم می چرخاندم. وقتی با پوزخند و ابروی بالا رفته گفت "چاقوعه دختر جون زور نزن." جان دادم. صدای ضجه ام که بالا گرفت تیزی چاقو را بیشتر حس کردم و سوزش دردناک روی گردنم را...
- "هیش! هیش! هیش دختر خوب!"
هق زدم:
- "تو رو خـ... خدا... و... لم... کن..."
لبش کج شد... به معنای ریشخند.
- "کجا بری عزیزم؟ تازه آوردمت."
وحشت زده فکرم به سمت محمد رفت. دق می کرد! دق می کرد اگر بی آبرو می شدم. اهورا... ضجه زدم:
- "شوهر دارم به خدا شوهر... دارم ولم کـ... کن."
 
قهقهه اش وحشت بیشتری به جانم انداخت:
- "اتفاقا الان اینجاییم راجع به همین قضیه صحبت کنیم."
نمی فهمیدم. مغزم در مواجهه با ترس به طرز وحشتناکی قفل کرده بود. انگشت سبابه اش را روی سوزش گردنم فشرد؛ به خودم پیچیدم؛ انگشت خونی را نشانم داد.
حس کردم حیاتم، از بین شیار های میکروسکوپی دستش پایین می چکید. این وحشی، این رذل دریده که بود؟
- "ماهورای عزیز این فقط یه زخم کوچولوعه. من عادت به این همه ملاطفت و عشق ندارم."
می دانست اسم لعنتی مرا؟
ریشخند زد و انگشت خونی اش را کناره لب هایم لغزاند:
- "بستگی به موقعیت داره. یه وقت مجنون، یه وقت جرد لتو."
با انزجار صورتم را چرخاندم و گریستم. با پررویی صورتم را به حالت اول برگرداند:
- "اگه دختر خوبی باشی و قول بدی که خواسته مو به جا بیاری ولت می کنم دختر جون."
خواسته؟ از ماهورا؟
ریشخند لعنتی اش را ادامه داد:
- "نشناختی هنوز؟"
در چهره اش دقیق شدم. به گردنبند طلایش... به نوشته تحریری لاتین پلاکش خیره شدم و نام "افشین" را خواندم. در تمام طول زندگی ام حتی یک بار هم نه این اسم را شنیده ام و نه حتی گفته ام. پس تند تند سر تکان دادم و لرزان گفتم:
- "نه! نه!"
شالم را از روی سرم روی گردنم سُراند و مُردم وقتی دست روی چتری هایم کشید:
- "می شناسی خوشگل خانم می شناسی. من همونی ام که مامانتو برای خارج رفتن اسکل کرده!"
و با صدایی "پُق" گونه خندید و شانه هایش به لرزه افتادند...
جریان تند و مرگباری مثل الکتریسیته از تک تک رشته های مغزم، از یکایکِ سلول های تشکیل دهنده اش نشأت گرفت و تا نوک انگشتان دست و پایم نزول کرد؛ به وضوح یخ زدم! لرزیدم و منگ به مرد روبرویم خیره شدم. افشین! افعی خانه مان! افعی زندگیمان! افعی آرزوهایمان! افعی خنده های بابا!
خندید و چاقو را برداشت و روی گونه ام گذاشت؛ جیغ زدم:
- "نه!"
ضجه زدم:
- "ولم کن! ولم کن کثافت. زندگیمونو به هم زدی دیگه چی می خوای ازمون؟"
سرش را نزدیک آورد؛ بوی عطر گران قیمتش در شامه ام پیچید. داغی نفس هایش گردن لختم را به بازی گرفت:
- "مواظب حرف زدنت باش دخترم!"
دخترم! - "هما می گفت راجع بهت؛ فکر نمی کردم انقدرها هم گستاخ و دریده باشی."
هما! چه از بر بود زندگیمان را! مامان مرا برای او "وحشی" تعریف کرده بود؟! بابا را چه؟ حتما یک سیب زمینیِ رسیده!
چقدر این آدم ها، این زندگی پوزخند نیاز داشت! به بیخیالی پوزخند های افعی زندگیمان.
- چیز خاصی نمی خوام ازت کوچولو که این طوری رم کردی."
 
نطق گریه صدا دارم بسته شد و لرزان و اشک ریزان بهش نگاه کردم. آن چشم های خالی... آن چشم های بیخیال.
مامان او ر... صدایی در سرم کوبید "مامان؟ واقعا مامان؟ زنی که دوست پسر زیبا رو و پولدارش را برای اخاذی از دخترش می فرستد مادر است؟ حیف این نام مقدس نیست؟"
اشک هایم با شدت بیشتری جاری شدند و فکر کردم هما او را دوست دارد یا به طمع پول و ثروت احتمالی و ریخت و قیافه اش با او روی هم ریخته؟ - "ببین دختر من هیچ حوصله ندارم. دارم لحظه شماری می کنم تو و اون پسره برید زیر یه سقف و خامش کنی. من پول می خوام ازت. پوووول!"
لرزیدم... لرزیدم... خدا!
- "ببین دختر جون من چندتا راه می ذارم برات! یک اینکه الان طلاق بگیری و مهریه تو بذاری اجرا و ماه به ماه برا من و ننه ت بفرستی. دو اینکه اگه دلت می خواد با این پسر خواجه بیشتر حال کنی، صبر کن و بعد ازدواج طلاق بگیر. که اون موقع هم به خاطر صبر و لطفی که بهت کردم باید علاوه بر مهریه سند یه قصر از اون قصر خوشگلای پدر شوهرتم به نامت بزنی و بفروشیش و بازم برای من و ننه ت بفرستی. سه اینکه اگه قبول نکنی یا وسط بازیمون دبه در بیاری..."
ضربان قلبم دست خودم نبود؛ به خدا نبود!
- "اتفاقای خوبی برای تو و ننه ت و شوهرت نمی افته... برای هامون و اهورا هم همینطور. اون دو تا پسرک خوشگل و خوش اندام که صاحب پولدار سراغ دارم واسشون! زیر همین آسمون... کنار اعیونا؛ خب می دونی این طور پسرا خریدار دارن! خرید البته نه؛ اجاره شون می دم."
احساس می کردم دارم سکته می کنم. سرم به دوران افتاده بود و خون در جای جای تنم متوقف شده بود. نفسم به تنگ آمد و چهره برادرانم لحظه ای از جلو چشم هایم عبور نمی کرد. نگاه های اشکی و ملتمس هامون برای خاتمه دادن به دعواهای پدر و مادر؛ رگ های بر آمده اهورا از عصبانیت برای اینکه در سن بیست و یک سالگی مجبور بود عربده و جیغ جیغ تحمل کند! حالا بعد از آن همه بدبختی سهمشان چه می شد؟ که خودشان را در اختیار چند کثافت لجن بگذارند؟ که قاطی این لجن بازی ها بشوند؟ وای بر من! وای بر من!
- "خب دختر جون؟ من پای حرفی که می زنم می مونم؛ اگه از اینجا جون سالم به در بردی حتما برو از مامانت بپرس."
حتما می روم! حتما می روم از مادرم می پرسم به چه قیمتی بابا را به تو فروخته؟ به چه قیمتی ما را به تو فروخته؟ چقدر ارزانیم! چقدر!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jvywup چیست?