رمان دیزالو۲۱ - اینفو
طالع بینی

رمان دیزالو۲۱

پیش دستی کرد:

 
- "یه چند دیقه دیگه بازم بهت میدم. الان دلت درد می گیره یهو پشت هم بخوری."
لیوان را به دستش دادم؛ دور دهانم را با انگشت پاک کرد و پرسیدم:
- "هامون خوبه؟"
چشم فشرد:
- "آره."
بغضم را کنترل کردم:
- "کجا بود؟"
سر پایین انداخت:
- "تو اتاق، درو قفل کرده بود. هر کاری کردم درو وا نکرد. آخر درو شکوندم رفتم تو دیدم داره کنج اتاق مثل بید می لرزه، ویبره میره، نفسم رفت. به زور آب قند و شصت تا پتو و هی حرف زدن باهاش آروم شد. نمی دونی چطوری می لرزید ماهورا..."
شک ندارم قلبم دیگر به یغما رفت. هامون کوچک من چه گناهی کرده بود؟
لرزان گفتم:
- "من چی شدم؟"
خودش هم می لرزید:
- "من اصلا منگ بودم نمی دونستم چی کار کنم. فقط باباتو گرفته بودم. هرچی اهورا رو صدا می زدم اهورا هم منگ تر از من تکون نمی خورد فقط با دهن باز زل زده بود به در و دیوار. بعد دیدم تو بالا آوردی؛ دیدم چشمات داره باز و بسته میشه، می چرخه، نمی دونستم باباتو ول کنم یا بیام تو رو بگیرم. یهو دیدم افتادی. دیگه نفهمیدم باباتو چی کار کردم. اصلا دیگه نفهمیدم چی شد، تو رو بلند کردم و آوردم بیرون... قلبم داشت وایمیساد ماهی. دیدم اونطوری تو بغلم یخ کردی هذیون میگی پاهام داشت شل میشد. ولی رسوندم... رسوندمت اینجا. تا شب چشمات بسته بود، حرف می زدی ولی نمی شنیدی؛ هیچی نمی شنیدی. تب کردی آخر... تا صبح سوختی تو تب. شانس آوردی بیمارستان بودیم وگرنه حالت خیلی بدتر می شد."
چیز کمی یادم می آمد و همان مقدار اندک هم عجیب آزار دهنده بود.
چتری هایم را کنار زد و پیشانی ام را بوسید؛ آرام نفس کشید و گفت:
- "ولی دیگه مهم نیست. دیگه تموم شد."
چانه ام لرزید. برای تو آری! برای تو تمام شد ولی برای من نه. برای منی که اگر خانواده ات می فهمیدند دیگر با زخم زبان و متلک و نیش و کنایه رهایم نمی کردند!
اشکم چکید و با بغض لب زدم:
- "من تو رو دارم؛ ولی هامون و اهورا چی؟"
هق زدم:
- "هامونم دق می کنه."
- "خدا نکنه عشق من... مگه من مردم؟ به خدا حواسم بهشون هست. نمی ذارم بد بگذره بهشون."
تو نمی شناسی! اهورای لجوج و شرور را نمی شناسی...
 
 
*پرش زمانی: حال*

با آهی پر حسرت و بوسه محمد که روی پیشانی ام می نشیند از خواب می پرم. چشم هایم را باز می کنم؛ دارد می رود... آرام صدا می زنم:
- "محمد؟"
بر می گردد:
- "عه بیدار شدی؟! جونم؟"
چشم هایم را می مالم:
- "میذاریم رو ویلچر؟"
نزدیک می آید؛ دست در موهایم می برد و شقیقه ام را می بوسد. طبق معمول، یک دستش را زیر گردنم و دست دیگرش را زیر زانویم می گذارد و روی ویلچر می گذاردم و طبق معمول در آن ثانیه جدایی از زمین آن چنان محکم به پیراهنش چنگ می زنم که نوک انگشت هایم درد می گیرند.
ویلچر را به سمت در هدایت می کند؛ ماهورای درونم به رویم می آورد "الان که محمد می رود تا وقتی برگردد مثانه ات می ترکد!"
هیچ وقت نمی توانم این درخواست را عادی بیان کنم؛ با دستی لرزان مچ دستش را چنگ میزنم:
- "محمد؟"
خم می شود:
- "جون محمد؟"
ران پایم را نیشگون می گیرم:
- "می بریم دسشویی؟"
در کسری از ثانیه ویلچر به سمت سرویس تغییر مسیر می دهد؛ برای بار صدم ماهورا خرد می شود و بعد از اتمام کارم صدایش می زنم؛ سرش را همیشه اینجور مواقع پایین می اندازد؛ نمی دانم چرا برایش عادی نمی شود! نمی دانم چرا اینجور مواقع سرخ می شود... می لرزد دستانش... وقتی به تنم می خورند یخ می زنم...
دیگر نمی فهمم کی می رود؛ نمی فهمم ماهورا زند چطور خودش را جمع و جور می کند؛ حتی بوسه اش را هم نفهمیدم؛ فقط تند تند با هدایت ویلچر از اتاق بیرون آمدم و گفتم خداحافظ!
 
 
می رود و خانه باز غرق سکوت می شود؛ به اتاق هامون می روم؛ غرق خواب است؛ چشمم به دو تراولی می خورد که روی کیفش قرار گرفته؛ کار محمد است... موبایلش کنار بالشش جا خوش کرده؛ بی اختیار دستم به سمتش می رود؛ دکمه مستطیلی نازک کنارش را می فشارم؛ عکسی که پدیدار می شود دمای بدنم را به صفر می رساند! سوژه عکس انعکاس ِ اندک سایه دو چهره در چاله کوچک آب است... کفش هایشان روی آسفالت چشمم را می رباید؛ دو کفش؛ یکیشان قطعا مال هامون است؛ این را مطمئنم! و آن دیگری یک کفش دخترانه... چشمم روی شاخه گل رزی که در دستشان بود ثابت می ماند. با دست های لرزان مربع سه در سه محتوی نه نقطه را لمس می کنم... کاش رمزش را بلد بودم!
صدایی در سرم جیغ می زند دیگر چه را بدانی؟ مگر دیگر فرقی هم دارد؟
گوشی را سر جایش بر می گردانم؛ دست روی گونه هامون می گذارم؛ هامونِ من... کاش این کار را نمی کردی... کاش وارد این عشق های پوچ نمی شدی؛ من...ماهورا... با یک ویلچر و یک جفت پای بی مصرف چطور جلوی تو را بگیرم؟ چه کنم؟ اصلا باید جلویت را بگیرم؟ باید به رویت بیاورم؟ بی خیال شوم؟ فراموش کنم؟
با تکان کوچکی که می خورد هوشیار می شوم؛ آرام صدایش می کنم:
- "هامون؟! هامون داداش؟"
غرولند ریزی می کند؛ بغض می کنم؛ مامان و بابا کجایند؟ گونه اش را می بوسم؛ نرم و آرام...
- "پاشو عشق ماهی."
چشم هایش را باز می کند:
- "سلام!"
جواب سلامش را می دهم و ویلچر را به بیرون از اتاق و به سمت آشپزخانه می رانم.
چایی که محمد با چای ساز درست کرده بود را برای خودم، هامون و راحیل می ریزم.
 
راحیل را بیدار می کنم اما انقدر خواب آلود است که با گریه التماسم می کند صبحانه نخورد! با گریه اش می زنم زیر گریه؛ با گریه ام ساکت می شود! جفتشان مات و مبهوت نگاهم می کنند. هامون چایش را رها می کند و می خواهد به سمتم بیاید که مانعش می شوم:
- "هیس! بشین صبحونتو بخور!"
خم می شوم؛ صورت خیس و سرد از اضطرابِ راحیل را می بوسم و دستش را می گیرم:
- "منو می بخشی عمر مامان؟"
با آن چشم های درشت و دلربای خیس چنان مظلومانه و سوالی نگاهم می کند که قلبم زیر و رو می شود؛ بغض با شدت بیشتری هجوم می آورد به حنجره ام:
- "ببخشید که به خاطر بی عرضگی من مجبوری این ساعت صبح از خواب پاشی؟ باشه مامان؟"
دست راحیل از دستم با خشونت کنده می شود و در آغوش هامون قرار می گیرد؛ هامون کوله خودش و کوله کوچک راحیل را از روی زمین می قاپد و با "خداحافظی" تند و کوتاه بیرون می رود. گریه ام را آزاد می کنم... آزاد و آزاد تر؛ کاش محمد بیاید؛ کاش زودتر بیاید... هامون چرا اینطور رفت؟ چرا اینطور بچه ام را ازم کند و رفت؟ از گریه ام ناراحت شد؟ مگر من حق ندارم اشک بریزم؟
نگاهم سر می خورد روی عینکش که روی میز ناهار خوری جا خوش کرده؛ با صدای زنگ آیفون زیر لب "حواس پرت عجول" خطابش می کنم و به سیاهیِ مطلقی که روی صفحه کوچک آیفون نقش بسته خیره می شوم؛ چند باری با دست رویش می کوبم و وقتی زنگ برای بار دوم به صدا در می آید با کلافگی دکمه را فشار می دهم و زیر لب می گویم:
- "این حالا چه مرگش شده؟!"
برای رو در رو نشدن با هامونِ بی اعصابِ احتمالی در واحد را هم نیمه باز می کنم و به اتاق مشترکمان با محمد می روم. روی ابروهای به هم ریخته و نامرتبم با آهی دست می کشم و دستم را به سمت موچینِ کنارِ آینه می برم که با دیدن بازتاب جسمی غریب در آینه بند دلم پاره می شود و با تمام توان جیغ می کشم؛ سرم را پایین می گیرم که نبینم و فقط جیغ می کشم؛ ضجه وار جیغ می کشم؛ با دستهایی لرزان که روی سرم قرار داده ام فقط جیغ می کشم؛ لرزش تمام بدنم را حس می کنم و مدام جیغ می کشم! .
 
دستی انگار روی دستم می نشیند و صدایی که نمی توانم حتی جنسش را از پسِ جیغ هایم تشخیص دهم حس می کنم. قدرت حنجره ام به تحلیل می رود و دیگر تنها صدای خس خس می دهد؛ آری درست می شنوم صدای الوند است!
- "ماهی! ماهی منم! ماهی آروم منم!"
دست های لرزانم را پایین می آورم و خودم را با خشونت از آغوشش بیرون می آورم. زهر نگاه ِ مغموم، خسته و نگرانش مانند تیر در چشمانم فرو می رود!
تماس چشمیمان چیزی حدود یک دقیقه به طول می انجامد و فرجامش انباشتگی یک کوه بغض در سیبک گلویش است و بعد مردمک هایی که از اشک می لرزند:
- "لعنت به من ماهی!"
رمق در بدنم نیست؛ وحشت چند دقیقه قبلم را هنوز از یاد نبرده ام!
صدایم در نمی آید ولی تلاش می کنم:
- "تو حق نداری منو ماهی صدام کنی!"
برایم مهم نیست که اشک هایش سرعت می گیرند؛ عربده می کشم:
- "گمشو بیرون عوضی روسری سرم نیست!"
دراور را می کشم و دم دستی ترین چیز را بیرون می کشم و روی سرم می اندازم؛ با اندک قدرتم الوند را هل می دهم:
- "کثافت! برو بیرون!"
زانو می زند جلویم و التماسم می کند:
- "به جون مادرم نیومدم رضایتِ پانیذو بگیرم."
با یادآوری اسمش سلول به سلول تنم دچار رعشه می شود؛ صدای سایش کف کفش های او و آل استار من، بهت و جیغ من و پشت بندش صدای استخوان هایی که تا ابد در ذهنم ماندگار شدند...
دست می گذارد روی پایم؛ آن چنان محکم به عقب می رانمش و خودم را به عقب می برم که چرخ های ویلچر تعادلشان را از دست می دهند و با ویلچر به کنار می افتم؛ از دردی که در کتفم می پیچد هق می زنم و ماهورا... ماهورای بی کس... ماهورای تنها... 
 
 
الوند بی دست و پا می شود؛ حس می کنم دسته ویلچر در قفسه سینه ام فرو می رود؛ الوند مرا بغل می گیرد؛ از درد دستم زار می زنم:
- "دست نزن به من! دست نزن به من!"
روی تخت می گذاردم و ویلچر را صاف می کند.
با دست راست، دست چپم را می مالم و از درد می نالم:
- "گم شو بیرون! دیگه چی از جونم می خوای؟"
بی رمق روبروی من روی زمین می نشیند و تنه اش را به دراور تکیه می دهد؛ خسته و خیره به چشمانم می گوید:
- "مُردم از عذابِ گناهی که نکردم!"
- ...
- "چند وقته اون اتفاق افتاده؟ دو ماه... دو ماهه با خیال راحت نفس نکشیدم! هر لحظه صدای جیغت تو مغزم اکو میشد؛ هر لحظه لرزش صدای محمد وقتی فهمید، هنوز تو گوشمه. عذابِ اینا داره می کشه منو. دیگه نمی تونم!"
- ...
- "از طرفی می خوام یه جوری این قصه رو فراموش می کنم ولی اینم نمی تونم! هر کاری که می خوام هر وری که سر بر می گردونم یه اثری از تو هست... می خوام به یکی از این روزی صدتا پیشنهاد کار، آره بگم یاد این می افتم که به محض ورودم به شهرک صدای تو می پیچید و دیوونه بازیات... دیوارای اتاقو می بینم، عکسامو می بینم خب توی لعنتی نقش گریم بستی رو اون صورت وا مونده لعنتی! می خوام برم آهنگ گوش بدم یاد این میفتم که همین تو بودی که برام جیمز یانگ و هالزی و شان می فرستادی."
چقدر دوست دارم به آن روزها برگردم؛ به آن روزهایی که اگر چه غرق کار و لوس بازی های مامان بودم، حداقل پا داشتم!
صدای آهِ الوند در سکوت کوتاه اتاق شنیده می شود:
- "حکم پانیذم که صادر کنن؛ دیگه ممنوع الخروج نیستم..."
اما من ممنوع الخروجم؛ نه ممنوع الخروج وطنم؛ بلکه ممنوع الخروج این وسیله چرخدار سیاه! نه به مدت صدور حکم قضایی؛ بلکه به مدتِ... ابد!
 
 
- "فقط منتظر یه کلمه از تو ام؛ بعد دیگه میرم گم می شم از مملکتی که آه تو پشت سرمه... با یه آینده نامعلوم؛ نمی دونم چی قراره به سرم بیاد... ماهی؟"
تیز می شوم در نگاهش:
- "گفتم منو ماهی صدا نکن!"
با حسرت به پاهای بی مصرفم می نگرد:
- "محمد غیرتی میشه نه؟"
هق می زنم:
- "تو حق نداری اسم اونم به زبون بیاری!"
چرا اشک می ریزد؛ چرا با لبخند اشک می ریزد؟
- "چقد به هم میاید..."
بی جان هق می زنم:
- "اگه تو و اون زباله برام پا می ذاشتین آره... خیلی به هم می اومدیم."
- "ماهورا من نمی تونم... به جون محمد ِ تو نمی تونم دیگه نفس بکشم؛ به خدا که نفسام سنگینن. من دخیل نبودم تو این اتفاق! دخیل نبودم ماهی... ماهورا!"
- ...
- "تو رفیقم بودی؛ عزیزم بودی؛ من چرا باید با تو همچین کاری می کردم؟ به خدا پانیذ هم عمدی نکرد؛ تو حال خودش نبود همینجوری داشت هلت می داد تو هم عقب عقب می رفتی."
جانِ داد کشیدن ندارم؛ زمزمه می کنم:
- "تو خودتم اضافه ای اینجا؛ حرف پانیذو نزن دیگه!"
تسلیم می گوید:
- "منظورم اینه که همه چی بی قصد و غرض بود..." خب باشد من قبول می کنم که بی قصد و غرض ویلچر نشین شده ام!
تکیه اش را بر می دارد و نزدیک می شود:
- "ماهورا! من کاری نکردم! ولی تو ذهن تو هر دیو عوضی که هستم ببخشم! آبروی رفته م به درک! اینکه مجبورم وطنمو ول کنم و برم مملکت غریب به درک! اینکه اونجا باید کارمو تقریبا از صفر شروع کنم به درک! فقط نمی تونم هیچ جوره با اینکه آهِ تو و محمد پشت سرم باشه کنار بیام..."
 
 
- "من آه نمی کشم؛ هرچقدم آه بکشم اصلا به گوش خدا نمی رسه. ولی می دونم آهِ محمد خوب به خدا می رسه..."
- "من تا حالا نتونستم حتی تو چشماش نگاه کنم چه برسه باهاش یه کلمه حرف بزنم ولی به بابای پانیذ گفت من از حق خودم می گذرم ولی از حق ماهورا نه."
گرمایی بی سابقه تنم را در می نوردد. حسی عجیب وجودم را فرا می گیرد؛ حس غمِ تلافی و حس خوبِ محمد را داشتن. این دو احساس مانند مدیترانه و اطلس با هم مخلوط نمی شوند و هر کدام نیمه ای جداگانه از وجودم را به خود مشغول می سازند...
- "ولی اگه اون بدونه تو منو بخشیدی اونم می بخشتم. می بخشی ماهورا؟"
باز صدای فریاد های گوشخراش و فحاشی های پانیذ در گوشم زنگ می زند؛ رد خراش هایی که روی صورتم داده بود را لمس می کنم و با بغض می گویم:
- "مگه گناه من چی بود که این به سرم اومد؟ من مگه به تو نگاه ناجور انداختم؟ من مگه چه کار پنهونی با تو کرده بودم؟"
هق می زنم:
- "پس حتما تو بهش یه چیزی گفتی از من که اون اونجوری کرد! اصلا اگه اتفاقی هم افتاده بود سزای خائن اینه؟"
و با دست هایی لرزان به خودم و پاهایم اشاره می کنم:
- "نه به خدا! تو هیچ شریعت و دینی نگفته سزای خائن اینه که نتونه حتی خودش تنها بره دستشویی. هیچ جا نگفته اگه یه بدبختی خیانت کرد مجازاتش اینه که استخوناشو خورد کنن! هیچ جا ننوشته عاقبت خیانت، یه عمر ویلچر سواریه."
 
 
- "آقا اصلا گیریم که یه قبرستونی پیدا شد که اینجوری خیانتکاراشو مجازات می کنه..."
با درد هق می زنم:
- "ولی من مگه اصلا خیانت کرده بودم؟"
دستم تیر می کشد و می نالم:
- "من بچه داشتم؛ شوهر داشتم..."
ضجه می زنم:
- "حامله بودممم..."
اشکم را با حسرت می زدایم:
- "من خوشبخت بودم؛ چرا باید خیانت می کردم؟"
الوند دست میان موهایش می برد و با عجز می گوید:
- "من یه عمر شرمندتم؛ من یه عمر بیچاره این حال و روزتم؛ من، منِ الوند به جون مادرم دیگه آدم سابق نمی شم..."
اشکش جاری می شود:
- "هر عوضی که باشم، هر کثافت بی دین و ایمونی که باشم به تمام مقدسات تو قسم که وجدان دارم! شبی نیست که بخوابم و با صدای ضجه نوزاد از خواب نپرم."
یاد آن نطفه صورتم را خیس تر از قبل می کند. با هق هق می گویم:
- "دراور سومیه رو وا کن."
اشکش خشک می شود و حیران نگاهم می کند؛ وقتی نگاه خیره ام را می بیند دراور را باز می کند.
- "اون لباس آبیه رو بلند کن."
پیراهن آبی را کنار می زند و با دیدن پاپوش کوچک نوزادی حرکت دستش متوقف می شود؛ پاپوشی که طولش شاید به شش-هفت سانت هم نرسد را با دو انگشت بالا می آورد؛ هق می زنم:
- "اسمشو تو ذهن خودم رایان انتخاب کرده بودم؛ یه چیزی که به راحیل بیاد؛ اگه به مامانِ محمد می گفتم اسمشو می خوام بذارم رایان حداقل دو ماه باهام قهر بود؛ چون اسم نوه هاش حتما باید مذهبی باشه. اسم راحیلم نمی ذاشت راحیل بذاریم."
 
وسط گریه خنده ام می گیرد:
- "چقد به جون محمد بیچاره غر زدم و گریه کردم که به مامانت بگو ولم کنه!"
دست می برم و پاپوش کوچک را از دستش می قاپم و روی قلبم می گذارم:
- "حالا دیگه اسم برام مهم نیست؛ دلم می خواد فقط یه بار دیگه مامان بشم؛ آرزومه..."
به الوند با گریه التماس می کنم؛ مگر او می تواند کاری کند؟
- "دیگه نمی تونم مامان بشم... محمد پسر دوست داره..."
پاپوش را روی چشم هایم می گذارم و زار می زنم:
- "محمد ازم خسته میشه؛ محمد طلاقم میده؛ ولم می کنه."
با زاری خم می شوم؛ چک چک آب از سر و رویم پایین می چکد:
- "اگه براش پسر بیارم دیگه نمی ره یه زن دیگه بگیره..."
هق هق الوند مغزم را می خراشد؛ نوازش دست های سردش روی پاهای داغم حالم را دگرگون می کند:
- "بسه ماهورا جان... عزیزم..."
هلش می دهم و ضجه می زنم:
- "گم شو بیرون؛ گورتو گم کن از خونه من کثافت! گند زدید به زندگیم؛ آرامشو ازم گرفتین؛ خسته م کردین؛ من نمی بخشم؛ هیچ خریو نمی بخشم؛ بزن به چاک! گم شو هر قبرستونی که دلت می خواد؛ باز برو عیاشی ها و گند و کثافت بالا آوردناتو از سر بگیر؛ برا من مهم نیست کجایی و چه کاره ای؛ برام مهمه که زجر بکشی؛ آرزو می کنم مثل من شی... ولی یکی مثل محمد تو زندگیت نباشه!"
چشم می چرخانم تا چیزی را بگیرم و پرت کنم سمتش اما دستم به هیچ چیزی نمی رسد! ملحفه تختی که رویش نشسته ام را چنگ می زنم و می خواهم بلند کنم اما چیزی حاصل نمی شود؛ با نفرت می لرزم و جیغ می زنم:
- "گورتو گم کننن تا آبروتو بیشتر نبردم!"
می رود؛ الوند رستگار با چشم هایی خیس و شانه هایی خمیده از خانه من می رود...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dizaloo
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tqkb چیست?