دختری به نام شلر۱ - اینفو
طالع بینی

دختری به نام شلر۱

تازه از مدرسه برگشته بودم


کیفم رو گوشه‌ی اتاق پرت کردم و در حالیکه شناسنامه‌ام رو تو دستم گرفته بودم یه گوشه‌ی اتاق ولو شدم...
با تعجب شناسنامه رو ورق زدم و زل زدم به صفحه‌ی اصلیش
هزاران سوال تو ذهنم جولان میداد
چرا اسم بابام تو شناسنامه‌ی من نبود؟
آخه چرا اسم پدربزرگم تو شناسنامه‌ی منه؟
جواب هیچ کدوم از این سوال ها رو نداشتم
گیج شده بودم
باید جواب این سوالهارو پیدا میکردم
سریع بلند شدم و دویدم سمت حیاط
در حالیکه شناسنامه تو دستم مچاله شده بود
خودم رو رسوندم دم در خونه‌ی مادربزرگم...
من شلر هستم یه دختر کورد
سال ۱۳۶۰ تو یه خانواده‌ی متعصب به دنیا اومدم و اولین فرزند خانواده‌ام
هفت سال بعد از من داداشم آسو به دنیا اومد و بعد از اون هم سامان و بعد از اونم خواهرم شیرین...
از وقتیکه یادم میاد بابام همیشه اخلاق تندی داشت ولی مادرم مذهبی و مهربون بود...
همیشه دعوا و جروبحث تو خونمون بود و هیچوقت صورت شاد و خندون مامانم رو ندیده بودم
هم درس میخوندم و هم تو کارهای خونه کمک حال مامانم بودم
بابام همیشه عصبانی بود و وای به روزیکه موقع نهار و شام میرسید خونه و غذا آماده نبود
اون موقع غوغا به پا می‌شد و من همیشه بین دعواهاشون خودم رو سپر بلای مادرم میکردم...
یادمه به هر بهونه‌ای مامانم رو کتک میزد و بیشتر وقتها منو و داداشم آسو رو تو حموم یا تو اتاق زندانی میکرد و درش رو قفل میکرد...
ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکردیم
ولی تو روستای پدری، زمین کشاورزی داشتیم
بهار و تابستان کارمون درمیومد و باید پا‌به‌پای مردها میرفتم سر مزرعه و علاوه بر درست کردن نهاروشام تو کارهای مزرعه هم کمک میکردیم، که نکنه بابام عصبانی بشه و با سنگ کلوخ دنبالمون نکنه
آخه من خیلی خجالتی بودم و دوست نداشتم غرورم پیشه غریبه‌ها بشکنه...
خیلی وقت بود که رفتارهای نامناسب پدرم عذابم میداد
آخه کم‌کم داشتم بزرگ میشدم
نبود اسم بابام تو شناسنامه‌ام خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود
اون روز در حالیکه پیش مادربزرگم نشسته بودم اشک تو چشمام حلقه زده بود
با دستهای لرزون شناسنامه رو باز کردم و گرفتم جلوش و به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم، چرا اسم بابام اینجا نیست؟
مادربزرگم دستی رو سرم کشید و گفت، دختر نگران نشو، تو دخترِ واقعی همین مردی...
ولی وقتی نگاه متعجب منو دید بی‌معطلی ادامه داد و گفت، بابات قبل از اینکه مادرت رو بگیره یه زن دیگه داشت ولی نتونست با اون زندگی کنه و طلاقش داد
از اون زن
یه دختر به اسم گلی داشت که بعد از طلاق مادرش این دختر طفل معصوم از دنیا رفت و بابات بعد از اون خیلی غصه خورد و...
 

پدرت از اون زن یه دختر به اسم گلی داشت که بعد از طلاق مادرش این دختر طفل معصوم از دنیا رفت و بابات بعد از اون خیلی غصه‌دار شد و وقتی تو به دنیا اومدی اصلا خوشحال نبود و دوست نداشت که بره دنبال شناسنامه
واسه همین بابابزرگت رفت و برات به اسم خودش شناسنامه گرفت...
نمیتونستم این کار بابام رو درک کنم
خب گناه من چی بود
چرا باید براش بی‌اهمیت بودم
در حالیکه اشک کل صورتم رو پوشونده بود بدون اینکه چیزی بگم روانه‌ی خونه شدم...
روزها با بی‌مهری‌های پدرم و دعواهایی که سر بهونه‌های مختلف راه میافتاد، میگذشت و ما کم‌کم داشتیم بزرگتر میشدیم
یه روز زمستونی که طبق معمول ما تو یکی از اتاقهای سردِ خونمون، زندانی شده بودیم و از سرمای طاقت فرسا کل بدنمون کرخت شده بود و بی‌حال یه گوشه افتاده بودیم
باصدای دوست بابام که برای شب‌نشینی اومده بود به خودمون اومدیم...
بابام مجبور شده بود که مارو از اون زندان سرد آزاد کنه و همش بهمون چشم غره میومد و با چشماش مارو میترسوند که به خطا جلوی دوستش چیزی رو لو ندیم...
اون شب از اینکه جلوی دوست بابام آبروم رفت، کلی خجالت کشیدم و بیچاره مامانم از ترس بابام جرات نداشت اعتراض کنه
و همیشه میخواست محبتی که هیچ وقت از جانب بابام دریافت نمیکردیم رو برامون جبران کنه ولی اینقدر بی‌مهری ها و بی‌محلی های بابام رو منو خواهر برادرهام اثر گذاشته بود که کاملا عصبی شده بودیم و همیشه با همدیگه دعوامون می‌شد...
درسم رو میخوندم و فقط برای رفتن به مدرسه اجازه‌ی بیرون رفتن داشتم، مامانم هیچ وقت نمیذاشت پام رو از در خونه بذارم بیرون و همیشه بهم تذکر میداد و تو گوشم میخوند، که این زشته، اون زشته، نباید بیرون بری، حرف نزن
و این رو من تاثیر بدی گذاشته بود و اصلا درست نمیتونستم حرف بزنم، چون اعتمادبنفس نداشتم و خیلی خجالتی بودم
وقتی مهمون میومد نمیتونستم بهش خوش‌آمد بگم...
نه مسافرتی میرفتیم و نه مهمونی نه تو خونه دلخوشی...
تو خونه یا کار بود یا دعوا...
بابام هم که میدید دارم بزرگ میشم مدام تهدیدم میکرد و با خشم میگفت، اگه خطایی ازت سربزنه تو همین حیاط بهت سم میدم و ‌دفنت میکنم...
من مطمئن بودم که به خاطر حفظ آبروش واقعا این کارو میکنه
چون قبلنا سر خاله‌ام همچین بلایی رو آورده بودند...
با رفتارها و حرفهای پدرم کاملا تو سری‌خور و خجالتی شده بودم
تو مدرسه فقط درس میخوندم و به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمیکردم
بابام درآمدش خوب بود و خونه مال خودمون بود
ولی خیلی خسیس بود و اگه یه چیزی واسه خوردن میگرفت دیگه اون روز باید خودمون رو از دیدش پنهان میکردیم و...

از ترس بابام همیشه تو خونه یواشکی چیزی میخوردیم چون اگه میدید عصبانی میشد...
دوم راهنمایی بودم و کیفم سوراخ شده بود و پاره بود
یک ماه همش به بابام میگفتم، بابا کیف ندارم اگه ممکنه برام بخر
ولی اصلا به حرفم گوش نمیداد
تا اینکه یه روز که شیفت بعدازظهری بودم
سر صف بودم که برام کیف آورد و به ناظم داد شنیدم که داره بهش توضیح میده که این دختر خسته‌ام کرده، هرروز یه چیزی میخواد و این کیف رو خیلی گرون براش خریده و...
با حرفهای بابام خیلی خجالت کشیدم
ولی ناظم بیچاره که از حال و روز من خبر داشت بخاطر من هیچی نگفت...
من در کل دختر آروم و درس‌خوانی بودم
ولی دوست صمیمی نداشتم
کلاس دوم راهنمایی که بودم یه دختر به اسم پروین سر کلاس گفت، بیا باهم دوست بشیم
اولش قبول نمیکردم ولی بعدش با اکراه پذیرفتم
چون همش مامانم بهم تذکر میداد که نباید به دوست و رفیق اعتماد کنم، برام چاله درست میکنند و آبروم رو میبرند...
با پروین دوست شدم خیلی دختر خوبی بود برخلاف دخترهای دیگه فقط در مورد درس و خانواده حرف میزدیم
فهمیدم پدر و مادرش ایران نیستند و با مادربزرگ پدریش زندگی میکنه...
منو پروین سنگ صبور همدیگه شده بودیم و از اینکه میتونستم باهاش درد و دل کنم خیلی خوشحال بودم
من از بچگی و نوجوانی هیچی نفهمیدم
همیشه عاشق این بودم که درسم رو خوب بخونم و واسه خودم کسی بشم
من تو خونه‌ی پدرم اختیاری از خودم نداشتم وحق اظهارنظر نداشتم
خیلی دردناکه یعنی فکر نکنم تا کسی لمس نکنه و با تمام وجود تو این حال نباشه احساس منو درک کنه...
من همیشه سعی میکردم پیش دوستهام صورتم رو با سیلی سرخ کنم که منم تو زندگی خیلی خوشبختم و همیشه براشون فیلم بازی میکردم...
یک روز کلاس دوم راهنمایی بودم معلم گفت، شلر واسه امتحان ریاضی به بهار کمک کن...
بهار قرارشد جمعه بیاد خونه‌ی ما که من برای امتحان ثلث دوم باهاش ریاضی کار کنم
مادرم که خبر داشت معلم ازم خواسته با بهار ریاضی کار کنم بخاطر من که رو سفید بشم
واسه ناهار مرغ و برنج گذاشت جلوی بهار...
من بازی بازی میکردم تا غذا اضافه بمونه و بهار سهم منو بخوره
از شانس بد من بابام موقع ناهار سر رسید و دید که بهار خونه‌ی داره ما نهارمیخوره
اون لحظه که قیافه‌ی برزخیش رو دیدم احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد
بعد از رفتن بهار هر چی بدوبیراه بود نثار من کرد و اگه مادرم نبود یه کتک سیر ازش میخوردم...
کلاس دوم راهنمایی تموم شد
سوم هم داشت تموم می‌شد که یه روز پروین با ناراحتی اومد مدرسه
همش گریه میکرد و میگفت، بابام پیغام داده که باید با پسر عموم ازدواج کنم...
 

منم واسه پروین ناراحت شدم ولی هیچ کاری نمیشد کرد
چون حرف اول و آخر رو باباها میزدند و دخترها هیچ کاره بودند و حق اعتراض نداشتند...
آخر سال تحصیلی بود که ‌پروین به عقد پسر عموش دراومد
پروین که چاره‌ای جز ازدواج نداشت
با پسر عموش حرف زده بود که درس بخونه و چون پسر عموش هم درس میخوند
پروین وقتی نامزد کرد خودش اول دبیرستان بود و نامزدش سوم دبیرستان
نامزدش از روستا اومده بود و خونه‌ی پروین و پیش مادربزرگش زندگی میکرد و درس میخوند...
پروین خیلی دختر عاقلی بود و هیچ وقت خطایی ازش سر نمیزد
سال اول دبیرستان تموم شد و منو پروین همچنان دوست بودیم ‌خیلی باهم صاف وصادق و بی‌شیله‌پیله بودیم و فقط با درس خوندن وقت میگذروندیم
روزها میگذشت و ما ۴تا خواهر و برادر بزرگ‌تر میشدیم و کم‌کم رابطه‌مون باهم خوبتر میشد ولی خیلی خوب حس میکردم که توجه پدرم و مادرم به برادرهام خیلی بیشتر از منو خواهرم بود این همه تفاوت و تبعیض آزارم میداد و حق نداشتم چیزی بگم
بابام فقط پسر رو آدم حساب میکرد و وقتی من ۷ سالم بود و تک دختر بود هر روز شاهد دعواها و نیش و کنایه‌های بابام و اطرافیان بودم که تو اجاقت کوره و پسر دار نمی شی
باوجود من همه بهش میگفتند اوجاقش کوره...
برادر کوچیکم سامان خیلی مهربون بود و خیلی هوام رو داشت من خیلی مظلوم بودم و هیچوقت آزارم به کسی نمیرسید بلد نبودم کسی رو اذیت کنم سامان که بزرگتر شد و ‌‌رفت تو راهنمایی دیگه بابام اذیتش خیلی کم شده بود
سال دوم دبیرستان، انتخاب رشته کردم و دیگه از دوست صمیمی‌ام پروین جدا شدم
چون اون علوم تجربی رو انتخاب کرد ومن رفتم بهداشت و کودکیاری
این رشته اولین سالی بود که اومده بود و من تحقیق کردم که استخدامیش خوبه و تلاش میکردم که کنکور بدم و قبول شم
من درسم خوب بود و ‌دختری بی حاشیه بودم
همه‌ی معلم‌ها دوستم داشتند و گاهی هم منو به رخ بقیه میکشیدند
ولی من ناراحت میشدم و بعد از کلاس میرفتم و از دل همکلاسی‌هام درمیاوردم
توکلاس دو تا دوست دیگه هم پیدا کرده بودم به اسم‌های گلاویژ و زلیخا و خیلی باهاشون صمیمی بودم
یه روز تو خونه تنها بودم و تازه از مدرسه برگشته بودم
مامانم دوپیازه درست کرده بود مشغول خوردن غذا بودم که تلفن خونه زنگ زد...
وقتی گوشی رو برداشتم، پشت خط یه پسر بود
تا جواب دادم بی معطلی گفت؛ شلر خانم میتونم وقتتون رو بگیرم؟
با شنیدن صدای پسر غریبه غذا پرید تو گلوم و از ترس سریع قطع کردم
ولی اون دست بردار نبود و دوباره زنگ زد
کنجکاو شده بودم در حالیکه دستهام میلرزید دوباره گوشی رو برداشتم و...

وقتی دوباره زنگ زد گوشی رو برداشتم و بدون اینکه من حرفی بزنم اون شروع کرد به حرف زدن و گفت؛ لطفا قطع نکنید، واقعا نمیخوام مزاحم بشم و با لحن عجیبی گفت، اینقد از بابات وعموهات حساب میبرم که خودم هم تعجب میکنم چطوری جرات کردم و بهت زنگ زدم...
از نظر پسره غریبه این زنگ زدن خودش شاهکار بزرگی بود...
تپش قلب گرفته بودم نمیدونستم باید چیکار کنم
اولین بارم بود که صدای یه پسر غریبه رو از نزدیک میشنیدم
ترس از بابام داشت دیوونه‌ام میکرد
اگه میفهمید شک نداشتم که سرم رو گوش تا گوش میبرید
یه حس عجیبی داشتم
نمیدونم چرا یه حس غریبی بهم میگفت که باهاش حرف بزنم
شاید اقتضای سنم بود و یا اینکه واقعا به یه نفر احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم و از دردهام و تنهایی‌هام بهش بگم...
اون روز فقط اون حرف زد ولی از فرداش منم کم‌کم دوست داشتم که باهاش هم‌کلام بشم
اسمش عزیز بود
عزیز شده بود مونس و رفیق تنهاییم
اون موقع تو محله‌ی ما فقط خونه‌ی ما تلفن داشت...
وقتی کسی خونه نبود با همدیگه حرف میزدیم
من با عزیز دوست شدم و از اون روز زندگی واسه من رنگ دیگه‌ای گرفته بود
خیلی زود فهمیدم که اونا از یه شهر دیگه اومدند و تو شهر ما غریب هستند ولی خانواده‌ی ما رو خیلی خوب میشناخت
با وجود عزیز درسم رو با شور ‌آشتیاق بیشتری میخوندم
شبهای امتحان ساعت ۲ نصف شب زنگ میزد که شلر خوابت نبرده، درست رو بخون
چون میدونستم عزیز زنگ میزنه شبها دوتا پتو دور تلفن میپیجیدم که صداش بیرون نره...
تندتند بهم زنگ میزد که خوابم نبره و درسم رو بخونم
عزیز شده بود همه‌ی دنیای من و منم با تمام وجودم دوستش داشتم...
ماهها گذشت و شب کنکور رسید و فرداش باید میرفتم یه شهر دیگه تا کنکور بدم
ولی وقتی بابام فهمید که قراره برم یه شهر دیگه واسه کنکور
اون شب یه کتک حسابی ازش خوردم که نباید بری من نمیذارم تو کنکور شرکت کنی ...
دیگه ناامید شده بودم
زحمات شب و روزم با خودخواهی بابام داشت به باد میرفت
آخر شب بود که با ناراحتی زنگ زدم به یکی ازمعلم‌هام و با گریه بهش گفتم که بابام نمیذاره برم واسه کنکور...
معلمم با بابام حرف زد و ازش خواهش کرد که اجازه بده من برم و تو کنکور شرکت کنم
همش بهش میگفت، شلر عرضه داره و ‌قبول میشه
بابام بعد از صحبت با معلمم و با وساطت اون با اکراه قبول کرد که فردا برم واسه کنکور...
مامانم از اینکه بابام راضی شده با خوشحالی زنگ زد به پسر داییم که با ماشینش منو ببره که امتحان بدم...
صبح زود با ناراحتی رفتم سر جلسه‌ی کنکور و امتحان دادم و برگشتم و بعد از اون دیگه به قبول شدن فکر نمیکردم چون ...

مطمئن بودم که اگه قبول هم بشم امکان نداره بابام راضی بشه که برم دانشگاه...
عزیز به خونمون زنگ میزد و همش میترسیدم که مامان و بابام باشند و من تو دردسر بیافتم
مدام تو دلهره بودم واسه همین احتیاط میکردم تا کسی به رابطه‌ی ما پی نبره
کم‌کم حرف میزدیم
دوسه روز یه بار و یا گاهی می‌شد یک هفته میگذشت و شرایط جور نبود که بتونیم حرف بزنیم
روزها و ماهها میگذشت و ما به مرور بهم وابسته شدیم و عشق پاکی بین ما شکل گرفت
عشقی که ساده بود و بدون کلک و دروغ و فریب...
فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم و به همین راضی بودیم
اینقدر حال دلم در کنار عزیز خوب بود که دیگه دعواها و اذیتهای بابام اثری رو من نداشت و دیگه از اخلاق بدش آزار نمیبردم چون به عشق عزیز دلخوش بودم و تو آسمون ها سیر میکردم
یه روز تو خونه به مامانم کمک میکردم که تلفن خونه زنگ خورد
با اینکه میدونستم عزیز این موقع شب زنگ نمیزنه ولی یهویی دلهره گرفتم و قلبم مثل یه گنجشک بی‌پناه میزد و میترسیدم که نکنه عزیز باشه...
وقتی بابام گوشی برداشت فهمیدیم که دوست بابامه و نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد
دوست بابام یه پسر داشت که تو فنلاند زندگی میکرد بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد
بابام با لبخندی که حالا حالاها رو صورتش نمینشست اومد پیش منو مامانم و در حالیکه با گوشه‌ی چشمش منو برانداز میکرد گفت، دوستم اکبر، شلر رو واسه پسرش میخواد، قرار شد بیان خونمون خواستگاری
وای با شنیدن حرف بابام، احساس کردم یه بشکه آب یخ روم خالی کردند
خدایا چیکار کنم
مگه من جرات نه گفتن رو دارم؟
از طرفی من برای عزیز میمرم و ما عاشق همدیگه‌ایم...
اون شب تا صبح نتونستم چشم رو هم بذارم
چطوری میتونستم عشق عزیز رو از تو دلم بیرون کنم...
خیلی زود فامیلها از اومدن خواستگار واسه من خبردار شدند و چند روزی تا اومدن خواستگارها مونده بود که یه روز دایی‌ام اومد خونمون
از قیاقه‌اش معلوم بود که حرفی واسه گفتن داره
کمی نگذشته بود که حرف دلش رو گفت و شروع کرد به حرف زدن با مامانم و برانداز کردن من
داییم با خوشحالی نگاهش رو از من گرفت و گفت، ناصر پسرم شلر رو میخواد...
سریع پا شدم و رفتم تو آشپزخونه
ای خدا این ازکجا پیدا شد
ناصر زود زود میومد خونه‌ی ما ولی هیچ وقت از رفتارهاش نفهمیده بودم که منو میخواد و اصلا به فکرم هم نمیرسید که از من خواستگاری کنه ولی با شنیدن خبر اومدن خواستگار، به خودش اومده بود...
اون روز مامانم چیزی به داییم نگفت و جوابی نداد ولی اونا همش فکر میکردند که قطعا جواب ما مثبته...
یه روز ناصر بهم زنگ زد و بعد از کلی من و من کردن گفت...
 
 شلر، من ۷ ساله تو رو میخوام و فقط بخاطر اینکه درس میخوندی نمیخواستم حواست پرت بشه و...
انگاری گوشهام کر شده بود و حرفهای ناصر رو نمیشنیدم
آخه من عزیز رو با تمام وجودم میخواستم و چشمام هیچ کسی رو نمیدید و قلبم هیچ احساسی نسبت به هیچ کسی نداشت
از طرفی وقتی راهنمایی بودم، بابام پیش ناصر و ‌پسرعموهام کتکم زده بود و حرف بد بهم زده بود اصلا روم نمیشد
چون میترسیدم که بعدا بهم سرکوفت بزنند به همین خاطر قید فامیل رو زده بودم...
بابام نظر من براش مهم نبود
ولی مامانم همش میدید که من ناراحتم و گریه میکنم خیلی برام غصه میخورد
اون روزی که قرار بود دوست بابام بیاد واسه خواستگاری
بابام نهار دعوتشون کرد
دوست بابام که ما بهش عمو عبداله میگفتیم با دو تا برادرهاش اومدند
از پشت پنجره داشتم نگاهشون میکردم
دلهره تمام وجودم رو گرفته بود
همش فکرم پیش عزیز بود و به عشق نافرجامش فکر میکردم و اشک تو چشمام حلقه میزد
بعد از اینکه ناهار رو خوردند خودشون
همونجا گفتند مبارکه
از ذوق و خوشحالی عمو عبداله میشد فهمید که منو پسندیده و ‌خیلی هم برای پسرش خوشحال بود...
خودشون بریده بودند و دوخته بودند و تنها کسی که نظرش بی‌اهمیت بود من بودم...
اون روز که بدترین روز زندگی من بود انگاری ۱۰ سال برام گذشت
عمو عبداله برای اینکه منو ببینه، بابام زود زود منو‌ صدا میزد و همش یا آب میخواست یا چایی یا میگفت میوه بیار...
اون روز بعد از رفتن دوست بابام انگاری کل غصه‌ی دنیا رو دلم آوار شده بود
یه گوشه از اتاق نشستم و برای از دست دادن عشق واقعی که تو دلم بود از ته دل گریه کردم
مامانم اومد پیشم و با بغض گفت؛ چرا ناراحتی؟ تو‌ که دلت با برادرزادم نیست
اینم که نمیخوای پس چته چرا اینکارو میکنی؟
من که مطمئن بودم با وجود این خواستگاری امکان رسیدن به عزیز رو از دست دادم
دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم؛ مامان من یکی دیگه رو دارم و میخوام با اون ازدواج کنم...
خودم هم باورم نمیشد که با چه جراتی این حرف رو به مامانم گفتم
مامانم که از حرف من شوکه شده بود شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من
اینقدر حرف بارم کرد که حد و اندازه نداشت
ولی من برای اولین بار زده بودم به سیم آخر و میخواستم از حقم دفاع کنم
به خاطر عشق عزیز نه چشام میدید و نه گوشام میشنید
میدونستم که مامانم دل رحم تر از ایناست که به بابام چیزی بگه
چون میدونست اگه بابام چیزی بفهمه مطمئنا سرم رو میبره...
مامانم بعد از اینکه کلی فحش و ناسزا بارم کرد
با عصبانیت دستم رو گرفت و در حالیکه دستم رو به شدت تکون میداد گفت...
 حالا که اینطوری شد حتما باید با پسر داییت ازدواج کنی، امکان نداره ما بتونیم به داییت جواب رد بدیم...
دیگه آخرین امیدم که مامانم بود رو هم از دست دادم
شب رو تا صبح گریه کردم و دم صبح بود که خوابم برد
غرق خواب بودم که با تکون های مامانم از خواب بیدار شدم و تو جام نشستم
مامانم همش میگفت استغفرالله و تو فکر فرو میرفت
با نگرانی گفتم، مامان چی شده؟
مامانم آهی کشید و گفت، شلر، دیشب زن‌داییت خدا بیامرز اومده بود تو خوابم
بیچاره خیلی ناراحت بود
بهم گفت، زری، چرا شلر رو اذیت میکنی
این دوتا(منو ناصر) خواهر برادرند چون من به شلر شیر دادم و ناصر هم شیر تو رو خورده...
مامانم همش استغفرالله میگفت و خودش رو ملامت میکرد که چرا یادم نبود...
ناخودآگاه لبخند پهنی رو صورتم نشست و خیالم از بابت ناصر راحت شد
حالا مونده بود پسر دوست بابام که عمو عبداله با بابام قرار گذاشته بودند که پسرش هرازگاهی از فنلاند زنگ بزنه و با همدیگه حرف بزنیم تا بیشتر همدیگه رو بشناسیم
چند باری که زنگ زد فقط اون حرف میزد و درباره‌ی خودش میگفت و من با اکراه گوش میدادم
ولی یه روز که هیچ کس خونه نبود دلم رو زدم به دریا و بهش گفتم؛ تورو خدا ولم کن، بخدا من تو رو نمیخوام
بعدش اینقدر گریه کردم که بیچاره دلش به حالم سوخت و گفت؛ باشه، خیالت راحت، میگم که من شلر رو نمیخوام...
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
تونسته بودم این یکی خواستگار رو از سرم باز کنم
وقتایی که تو خونه تنها بودم با عزیز حرف میزدم و دوتایی با عشق برای زندگی مشترکمون نقشه میکشیدیم...
یه روز تازه از خواب بیدار شده بودم که همکلاسیم زنگ زد و با هیجان گفت؛ شلر شماره شناسنامه‌ات رو بگو جواب کنکور اومده
وقتی شماره شناسنامه‌ام رو بهش دادم با ذوق زیادی گفت، وای تو قبول شدی دانشگاه سراسری ارومیه...
شوکه شده بودم اصلا باورم نمیشد
ولی وقتی یادم افتاد که بابام اجازه نمیده برم دانشگاه همه‌ی خوشحالی به غم غریبی تبدیل شد
حتی میترسیدم تو خونه حرفشم بزنم
فقط تونستم شادیم رو با عزیز قسمت کنم
اونم کلی خوشحال شد
وقتی بابام فهمید که از دانشگاه قبول شدم تهدیدم کرد که حرفی از دانشگاه نزنم
طوری رفتار کرد که حتی مامانم هم کاری از دستش برنمیوند
به خاطر اینکه نمیتونستم دانشگاه برم غصه میخوردم و وقتی با عزیز حرف میزدم دلداریم میداد و میگفت، به زودی میام خواستگاریت...
عزیز آرایشگاه مردانه داشت
میدونستم که خانواده‌ام به خاطر شغلش مخالفت میکنند ولی...
 
 عزیز به خاطر وجود خواستگارهای من خیلی اذیت میشد
واسه همین اصرار میکرد که یا خودش با مامانم حرف بزنه یا اینکه مادرش رو بفرسته خونمون...
منم به خاطر اخلاق بد بابام و از ترس اینکه بابام مادرش رو از خونمون بیرون کنه و بهش بی‌احترامی کنه قبول نکردم که مامانش بیاد و بهش گفتم که من مامانم رو راضی میکنم که باهات حرف بزنه...
تصمیم سختی گرفته بودم
باید با مامانم حرف میزدم
یه روز باهاش خیلی حرف زدم
ولی اولش ازش قول گرفتم که نباید عصبانی بشه یا بهم بدوبیراه بگه...
به خاطر وجود عشق عزیز تو دلم از بس دل نازک شده بودم که تا میخواستم در مورد عزیز حرف بزنم فوری چشمام پر میشد و گریه میکردم...
بعد از کلی گریه کردن نشستم و با مامانم حرف زدم بهش گفتم، یکی دوست دارم و چند دفعه فقط دم مدرسه دیدمش
و اصلا باهم حرف نزدیم...
چون میترسیدم اگه بفهمه ما با همدیگه حرف میزنیم اصلا قبولش نکنه
در حالیکه قلبم بی‌مهابا میزد گفتم؛ مامان توروخدا یه بار باهاش حرف بزن ببین چطور پسریه؟ اصلا ببین بلده حرف بزنه؟
ببین میتونه حرف دلشو بزنه؟
سرم رو انداختم پایین و با شرم گفتم؛ مامان اونم منو میخواد واسه همین میخواد بیاد خواستگاری میخواد باهات حرف بزنه...
با گریه گفتم، مامان، من که خیر از بچگی ‌نوجوانی و جوانی ندیدم حداقل بزار به انتخاب خودم ازدواج کنم...
مامانم با اکراه قبول کرد ولی ای کاش هیچ‌وقت قبول نمیکرد...
وقتی مامانم با عزیز حرف زد، فهمیدم که عزیز داره پشت تلفن گریه میکنه و با التماس و زجه از مادرم منو خواستگاری میکنه
مامانم همش میگفت؛ مَرد گنده که گریه نمیکنه هر چی خدا بخواد همون میشه...
بعد از حرف زدن مامان با عزیز اینقدر دلم از گریه کردن‌های عزیز گرفته بود که بدون اینکه از مامانم چیزی بپرسم رفتم تو اتاق و یه دل سیر برای آینده‌ی نامعلومم گریه کردم
بعد از اون روز دیگه تا یک هفته از عزیز خبر نداشتم...
انگاری مامانم از اینکه عزیز دیگه زنگ نمیزد خوشحال بود و همش سراغش رو ازم میگرفت و با کنایه میگفت، دیدی منصرف شد، خودت هم فهمیدی که فقط حرف بود
ببین رفت و پشت سرشو نگاه هم نکرد
ولی من که از عشق واقعی عزیز مطمئن بودم با این حرفهای مامانم خنده‌ام میگرفت ولی وقتی دیدم واقعا از عزیر هیچ خبری نیست دلهره و نگرانی مثل خوره افتاده به جونم
دستم از همه جا کوتاه بود و هیچ جوره نمیتونستم خبری ازش بگیرم
تو این مدت از یه طرف مامانم با حرفهاش آزارم میداد و از طرف دیگه اینقدر شرایطم تو خونه بد بود که فقط میتونستم یواشکی
 برای عزیز که یهویی غیبش زده بود گریه کنم و کاری از دستم بر نمیومد
بعد از ده روز عصر تو خونه تنها بودم که تلفن خونه زنگ خورد
دیگه از عزیز ناامید شده بودم ولی با شنیدن زنگ تلفن بی‌اختیار دویدم سمت تلفن
دلم گواهی بدی میداد
وقتی جواب دادم بعد از کمی مکث یه صدای غریبه پشت خط گفت، سلام شلر خانوم من برادر کوچیک عزیز هستم
با شنیدن صداش بند دلم پاره شد
حتما واسه عزیز اتفاقی افتاده بود که به جای عزیز برادرش زنگ زده بود تا خبر بدی بهم بده
کل بدنم یخ کرده بود
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم، اتفاقی واسه عزیز افتاده؟
برادرش با ناراحتی گفت، ده روز پیش پسرعموهات رفتند دم در مغازه‌ی عزیز و برادر بیچاره‌ام رو کلی کتک زدند و تهدیدش کردند که اگه مزاحم ناموس ما بشی زنده‌ات نمیذاریم
بعدش در حالیکه کل بدن عزیز غرق خون بود کشون کشون آوردنش خونه و به مادرم گفتند که پسرت مزاحم ناموس ما شده این دفعه اگه تکرار بشه جنازشو میاریم واست...
با شنیدن این حرفها اشکهام کل صورتم رو پوشوند و اینقدر حالم بد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین
درحالیکه صدام میلرزید گفتم، الان عزیز کجاست؟ حالش خوبه؟
برادرش با ناراحتی گفت، پسرعموهات صاحب مغازه‌ی عزیز رو مجبور کردند که اجاره نامه روکنسل کنه
مادرم هم از ترس اینکه بلایی سر عزیز بیاد اون رو فرستاد ییلاق پیش خواهرم...
اون روز اینقدر حالم بد بود که تو اتاق خودم رو حبس کرده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم
مامانم اومد و وقتی حال خراب منو دید با عصبانیت گفت، فکر این پسر رو از سرت بیرون کن
اون به درد تو نمیخوره
نه شغل درست حسابی داره و نه قد و قیافه‌ی خوب...
من به پسرعموت گفته بودم که این پسر میخواد آبروی شلر رو ببره و باهاش بازی میکنه و پسر عموت هم حسابی حالش رو سر جاش آورده و دیگه فکر نکنم اینطرف‌ها پیداش بشه...
آخه گناه من چی بود
منو عزیز باید تو عشق واقعی و پاک میسوختیم
شب و روزم شده بود گریه و غصه
بیشتر از خودم دلم به حال عزیز میسوخت و دلم میخواست برای یکبار هم که شده صداش رو بشنوم
برادرها و خواهرم هم حال بد منو می‌دیدند و از بس من مظلوم و بی‌صدا بودم که اونا هم دلشون به حال من میسوخت...
دیگه از عزیز ناامید شده بود و با شنیدن صدای تلفن هیچ هیجانی بهم دست نمیداد
یه روز تلفن زنگ زد و آسو گوشی رو برداشت ولی قطع شد
دوباره زنگ خورد آسو جواب داد و بعد رو کرد به منو گفت؛ دخترعمو با تو کار داره ولی شلر گوشی رو ببر تو اتاق حرف بزن...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sheler
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه tkmvcc چیست?