دختری به نام شلر۲ - اینفو
طالع بینی

دختری به نام شلر۲

دوباره تلفن زنگ خورد آسو جواب داد و بعد رو کرد به منو یواشکی گفت؛ دخترعمو با تو کار داره ولی شلر گوشی رو ببر تو اتاق حرف بزن


از حرف آسو متعجب شدم و بدون اینکه حرفی بزنم خیلی معمولی گوشی رو بردم تو اتاق...
گفتم، بله...
یهویی با شنیدن صدای عزیز کل بدنم رعشه گرفت
عزیز گفت؛ شلرم...
وای خدای من، باورم نمیشد که دوباره صدای عزیز رو از پشت تلفن بشنوم
سرم داشت گیج میرفت
پس چرا آسو گوشی رو به من داده بود
شاید دلش به حالم سوخته بود
تو افکارم غرق بودم و قادر به حرف زدن نبودم
که دوباره عزیز گفت، شلر شلر...
با شنیدن دوباره‌ی صداش به خودم اومدم
ازش شرمنده بودم
از اینکه چه بلایی سرش آوردن
گریه میکردم و از حالش میپرسیدم
عزیز با بغض گفت؛ اره بابا خوبم عشق هم سختیهای خودشو داره...
من فقط نگران تو بودم میترسیدم بابات بفهمه و یه بلائی سرت بیاره
الان که تو خوبی انگاری دنیا رو بهم دادند...
باهاش حرف میزدم و گریه میکردیم و یهویی میخندیدم و از اینکه دوباره داشتم صداش رو میشنیدم ذوق زده میشدم...
من یه پسرعمو داشتم به اسم صلاح که چند سال از بابام کوچیکتر بود
پسرعمومه ولی ما همیشه بهش میگیم عمو صلاح چون خیلی مرد مهربون و خوبیه
بعد از اینکه پسر عموهام اون بلا رو سر عزیز آورده بودند فهمیده بود و رفته بود پیش مادر عزیز و معذرت خواهی کرده بود و آدرس عزیز رو خواسته بود ولی مادر عزیز اول ترسیده بود که آدرس رو بده ولی عمو صلاح قانعش کرده بود و آدرس ییلاق رو گرفته بود و رفته بود پیش عزیز...
همه‌ی اینارو عزیز با ناراحتی برام تعریف میکرد
عمو صلاح کلی عزیز رو نصیحت کرده بود و بهش گفته بود، تو که میدونی ما دختر به غریبه نمیدیم چرا اینکارو کردی و...
بعدش عزیز رو باخودش آورده بود شهر و تو راه هم کلی باهاش حرف زده بود...
روزها میگذشت و با شرایط سختی که تو خونه داشتم هرازگاهی با عزیز حرف میزدم
خانواده‌ی عزیز هم چون میدونستند عزیز عاشق منه
دوست داشتند که با هم ازدواج کنیم ولی چشمشون ترسیده بود
خواهرش چند باری با من حرف زد و گفت که بیا با عزیز فرار کن ولی من اصلا فکر این کارو نمیکردم از این کار بدم میومد و میدونستم که با فرار عاقبتی نخواهم داشت...
دو ماه گذشت
اسفند ماه بود که از شانس بد من
یکی از آشناهامون زنگ زد و منو خواستگاری کرد برای پسر یکی از دوستاش...
بابام که اونا رو خوب میشناخت گفت؛ بهتون جواب میدم اول باید برم تحقیق ‌بعد خبر میدم...
دنیا بازم برام تیره و تار شد
از اون یکی خواستگارها به سختی تونسته بودم خلاص شم ولی دیگه توانی برام نمونده بود
هر لحظه آرزوی مرگ میکردم...


اسم خواستگار حمزه بود و کارمند اداره‌ی ثبت‌واسناد و تک پسر بود و ۴تا خواهر داشت...
از اینکه کارمند و تک پسر بود مامانم خیلی خوشحال بود
چون خودش ۷تا جاری داشت احساس میکرد جاری نداشتن گزینه‌ی مناسبی برای ازدواج هستش
بابام تحقیق کرد و چیز بدی ازشون نشنید
نظر من هم که مهم نبود...
نمیدونم حمزه کجا منو دیده بود
یه روز هم خواهراش و شوهراشون و مادرش اومدند منو دیدند پسندیدند و نشونم کردند و قول قرار گذاشتند واسه عقد...
غم و اندوه تمام وجودم رو گرفته بود
کاش همون لحظه میمردم
بعد از رفتنشون عزیز زنگ زد
بازم باورم نمیشد
دزدکی با عزیز حرف میزدم چون هیچ کدوم باور نداشتیم که من باید ازدواج کنم
بعد از رفتن خواستگارها مامانم تو حیاط بود و من داشتم با عزیز حرف میزدم که یهویی مامانم گوشی رو از دستم گرفت و با عصبانیت به عزیز گفت؛ شلر، نشون کرده‌اس، پنج شنبه هم عقدشه دیگه مزاحمش نشو...
گریه عزیز رو میشنیدم و فقط آرزو میکردم که روحم از بدنم جدا شه و راحت شم
به جز گریه و ناراحتی نمیتونستم هیچ کاری بکنم
پنج شنبه شد و اومدند برای عقد
من نه داماد رو دیده بودم و نه نظری در موردش داده بودم
دیگه باید قبول میکردم که سرنوشت من باید با کسی به جز عزیز رقم میخورد
مجبور بودم که فراموشش کنم
هیچ حسی نسبت به بهش نداشتم نه خوشحال بودم و نه ناراحت بی تفاوت خودم رو سپردم دست تقدیر
پنج شنبه شب رسید شوکه شده بودم
با گریه به مامانم گفتم من نمیام تو اتاق اگه داماد باشه...
مامانم مجبور شد بگه، شلر خجالت میکشه و وکالتم رو دادم به بابام...
همه جمع شده بودند و عاقد از پشت در صدای بله منو شنید و تمام...
دیگه همه چی تموم شد ومن نباید با عزیزحرف میزدم و اسیر یه نفر دیگه میشدم که اصلا دوستش نداشتم...
فرداش خواهرِ عزیز زنگ زد
خیلی نارحت بود و گریه میکرد و فقط میگفت؛ مامانت جواب خدا رو چطوری میده، عزیز داره میمیره، داره دق میکنه
منم حال وروزم ازاون بدتر بود
پدرم با همه‌ی بداخلاقیش به مامانم میگفت؛ زنگ بزن حمزه بیاد پیش شلر
بذار مهرش به دل شلر بیوفته...
حمزه هرازگاهی میومد دیدنم ولی من اصلا حسی بهش نداشتم
دو ماه از عقدمون میگذشت و تو این دو ماه یه بار حمزه میخواست دستم رو بگیره که همه‌ی بدنم شروع کرد به لرزیدن
اینقدر ترسید که سریع دستم رو ول کرد که نکنه بیهوش بشم...
روزها میگذشت همچنان نسبت به حمزه بی‌احساس بودم ولی باید کم‌کم حاضر میشدم برای عروسی و خونه‌ی جدید تو یه شهر جدید و آدمهای جدید...
با اینکه پدر و مادرم در حقم جفا کرده بودند ولی دور شدن ازشون برام عذاب‌آور بود...
 

روز عروسی فرا رسید
همزمان با روز عروسی من دخترعموم هم ازدواج میکرد
دخترعموی بیچاره‌ام خونبس شده بود و باید تاوان گناه کس دیگه‌ای رو میداد
فامیل‌ها نصف شده بودند
یه تعداد اومدند واسه عروسی من و یه تعداد هم باید میرفتند واسه مراسم دخترعموم...
همون روز یه جشن کوچیک تو خونه‌ی ما برگزار شد و به مهمونها ناهار دادیم و خانواده داماد قرار بود که شام بدند...
مراسم شروع شد همه شاد بودند به غیر ازمن...
چندین مرتبه فیلمبردار به من گفت؛ عروس خانوم قهری یکم لبخندبزن...
ولی من دلم خون بود و این رویاها رو با عزیز میدیدم و نمیتونستم قبول کنم که کسی به جز اون کنارم نشسته و قراره با هم زندگی کنیم...
چون حمزه تک پسر بود خواهرهاش و مادرش باتمام وجود هر کاری میکردند که حمزه شاد باشه و واسه عروسی سنگ تموم گذاشتند
و از اول شرط کرده بودند که باید با مادرشوهرم باشم و مجبور بودم باهاشون زندگی کنم...
مراسم عروسی تموم شد و من با گریه راهیه خونه‌ی مادرشوهرم شدم و قرار بود که جهیزیه‌ام رو یک هفته بعد برام بفرستند...
شب با حمزه تنها شدیم
چون اولین بار بود خونه رو میدیدم
حمزه کل خونه رو نشونم داد و کمی باهام حرف زد...
استرس عجیبی داشتم
به بهانه‌ی دستشویی ازش جدا شدم حدود یک ساعت خودم رو معطل کردم
خیلی می ترسیدم
وقتی برگشتم
حمزه تو اتاق منتظر من نشسته بود
کل بدنم میلرزید
اومد نزدیکتر و دستم رو گرفت
خواستم دستم رو بکشم که ‌به زور دستم رو گرفت کشید جلو
اشکهام بی‌اختیار صورتم رو پوشوند
با ترس گفتم؛ تورو خدا باهام کاری نداشته باش ولی حمزه با بیرحمی چنان سیلی محکمی بهم زد که منگ شدم و دیگه هیچی نتونستم بگم...
تا صبح گوشه‌ی اتاق کز کردم و اشک ریختم
نمیدونستم برای تنهایم گریه کنم یا برای دردی که داشتم یا برای سیلی که خوردم یا برای بی محبتی و سنگ بودن حمزه...
نمیدونم کی خوابم برد که با صدای زنگ از خواب پریدم
حمزه بدون هیچ حرفی لباس پوشید و رفت بیرون
مادر و خواهرهای حمزه اومده بودند
خواهرشوهر بزرگم تبریک گفت و فهمید که خجالت میکشم...
کم‌کم همه اومدند
من اصلا حال نداشتم
غمگین یه گوشه نشسته بودم که موقع نهارشد و سفره رو انداختن و نهارخوردیم و ظرفا رو شستیم
حمزه از تو اتاق صدام کرد
ازش میترسیدم
خودم رو با کار مشغول میکردم که پیشش نرم
خواهرشوهرم گفت؛ شلر برو تو اتاق استراحت کن...
وقتی رفتم داخل اتاق
حمزه دراز کشیده بود و طوری صدام میکرد که انگار چند ساله من زنش‌ام ولی من اصلا نمیتونستم قبولش کنم و خیلی برام غریبه بود
گفت بیا سرت رو بذار بازوم...

ای خدا حالم ازش به هم میخورد
خیلی پررو بود و حتی به خودش زحمت نمیداد که یه معذرت خواهی کوچیک بابت سیلی که زده بود ازم بکنه
حمزه خیلی مغرور بود چون تک پسر بود خیلی لوس و متکبر بود
دو سه روز اول مرخصی گرفته بود و همش خونه بود ولی بعدش وقتی میرفت خوشحال میشدم
و وقتی برمیگشت ناراحت، چون خیلی ازش میترسیدم
وقتی دوتا خواهراش یه چیزایی ناخواسته در مورد من میگفتند و از من تعریف میکردند سریع مادرشوهرم چشم ‌ابرو میرفت که حرف نزنند
ولی من خیلی زود میگرفتم...
یک هفته با غم و اندوه گذشت و جهیزیه‌ی من رسید
خانواده‌ی حمزه هیچ نظری ندادن اصلا نگفتند کمه و یا ایرادی نگرفتند
من با خواهرشوهر بزرگم همه رو چیدیم و زندگی مشترک‌منو حمزه برخلاف میل باطنی من شروع شد
چند ماهی به همین صورت گذشت و کم‌کم حمزه بهم گیر میداد که تو بچه‌دارنمیشی
منم که اصلا روم نمیشد هیچی بگم و چیزی حالیم نبود...
کم‌کم بد رفتاری های حمزه با من باعث شد که رفتارهای همشون عوض شه هم مادرش و هم خواهرهاش
ولی پدرشوهرم خوب بود
بیشتر وقتها که حمزه بهم گیر میداد و اذیتم میکرد به دادم میرسید
ولی مادرشوهرم خیلی مخالف این کارش بود و همیشه بهش تذکر میداد که تو دخالت نکن...
همه کارهای خونه رو من میکردم و آشپزی هم به عهده‌ی من بود
چون میدونستم که باید بسازم ‌بسوزم و از طرفی بچه دار نشدنم هم به این گیردادن‌ها اضافه شده بود
حمزه که سرحال بود خوب بود و مشکلی نداشتیم ولی وای به روزی که حال نداشت اون موقع بود که کتکهاش شروع می‌شد و منم حرفی نمیزدم
چون شده بودم یه مرده‌ی متحرک و هیچ حسی نسبت بهش نداشتم...
بهونه‌ی بچه که شروع شد
منو برد پیش یه دکتر زنان تا دلیل نازایی منو بفهمه...
دکتر تا منو دید سرش رو تکون داد و رو کرد به حمزه و عصبی گفت؛ واقعا دلت میاد اذیتش کنی حمزه با وقاحت تمام جواب داد، زنمه اختیارشو دارم‌...
دکتر با اخم بهش گفت؛ همسر شما خیلی ضعیفه ‌اصلا تحمل اینکه برات بچه بیاره رو نداره...
حمزه طلبکارانه گفت؛ یا باید بیاره یا میره خونه‌ی باباش...
دکتر هیچی نگفت، آمپول داد و کمی هم زیر لب غر زد
رو کرد به منو گفت؛ حتما به خودت برس اگه اینطوری پیش بره حتما سرزا میمیری...
این حرفش خیلی خوشحالم کرد خیلی امیدوارشدم به مُردنم که داره نزدیک میشه
به اینکه دارم این دنیا رو که نسبت بهم خیلی بیرحم بود ترک میکنم خوشحال شدم با اینکه تازه عروس بودم
 

ولی ذره‌ای شور و هیجان تو وجودم نبود...
دوتا آمپول رو زدم
حمزه که خیلی باهام سرد شده بود رو فقط شبها تو اتاقم میدیدم و چند کلمه‌ای حرف میزد
نه محبتی نه ابراز علاقه‌ای نه هیچی از طرف حمزه نصیبم نمیشد
وقتی هم میخواستم چیزی بگم و باب‌میل حمزه نبود با داد زدنش و یا اینکه حوصله ندارم تموم می‌شد...
یک ماه گذشت
خواهرشوهرم ملیحه که خونه‌اش تو یه شهر دیگه بود، مهمون اومده بود خونمون و کارهام بیشتر شده بود
صبح زود بیدار شدم که کارهای خونه رو انجام بدم
دوتا از خواهرشوهرهام مجرد بودند و با ما زندگی میکردند اسم هاشون مرضیه و راضیه بود
سه تا خواهر بعد از صبحانه آماده شدند که برند بازارچه و خرید کنند
حمزه هم خواب بود
من تو حیاط بودم و داشتم اونا رو بدرقه میکردم
که یهویی سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاق دراز کشیدم و همه بالاسرم وایستادند و ملیحه داره آب میپاشه رو صورتم...
ملیحه رو کرد به حمزه و گفت، حمزه باید ببریمش بیمارستان حالش بده، رنگش مثل گچ سفید شده...
حمزه در حالیکه داشت با بی‌اعتنایی از اتاق بیرون میرفت گفت؛ نمیخواد بابا، این همینطوریه، مُردنیه...
ولی یهویی که انگار دلش به حالم سوخته باشه کمی دم در اتاق مکث کرد و گفت؛ تو ببرش، من کار دارم...
ملیحه سریع لباس منو پوشوند و دوتایی راهی شدیم
دکتر گفت، فشارت خیلی پایینه و آزمایش نوشت برام...
بعد از آزمایش دوباره حالم بهم خورد و بهم سِرُم زدند و جواب آزمایش که اومد ‌معلوم شد که باردارم...
وقتی فهمیدم باردارم خداروشکر کردم
چون طبق گفته‌ی دکتر زنان مطمئن بودم که میمیرم و تموم میشه این زندگی مزخرف...
ملیحه که خیلی خوشحال بود زنگ زد به خانواده‌اش و خبر داد و همگی خوشحال شدند...
حمزه از اینکه باردار بودم خوشحال بود و همش به حالت طلبکارانه میگفت؛ من دختر میخوام باید بچه‌مون دختر باشه اسمش رو انتخاب کردم
میخوام اسمش رو بذارم فِرمیسک...
روزها میگذشت
حمزه از بارداریم خوشحال بود و همش آرزو میکرد که دختر دار بشه
‌ولی همچنان نسبت به من بی محبت بود و بهم اهمیت نمیداد
هرازگاهی که واسم خوردنی میگرفت میفهمیدم که چقد مادرش عصبی وکفری میشه
ولی پدرشوهرم همیشه هوام رو داشت...
یه درخت گیلاس تو حیاط بود و برگهاش که میریخت هرازگاهی من جارو میزدم
ولی پدرشوهرم زود میومد و نمیذاشت جارو بزنم
مادرشوهرم حرص میخورد و میگفت، من ۵تا شکم زاییدم آخ نگفتم جوونهای الان چقدر نازِ الکی دارند...
چند ماهی گذشت و کم‌کم شکمم داشت بزرگتر میشد 

حمزه تو دوران بارداریم یکبار هم باهام چکاپ و یا سونوگرافی نیومد و اصلا حالم براش مهم نبود بعد از چهار ماهگی معلوم شد که دختردار میشم
خیلی خوشحال شدم
با اینکه خیلی ضعیف بودم و هر دو روز یک بار میرفتم زیر سرم، ولی باز از کار کردنم تو خونه کم نشد هیچکسی دلش به حال من نمیسوخت حساس‌تر از قبل شده بودم ولی محبت ‌و توجه حمزه روز به روز نسبت به من کمتر می‌شد...
اواخر ۸ماهگی بارداریم بود که یه روز مادرشوهرم یه فرش ۱۲متری رو انداخت تو حیاط که من تنهایی بشورم
حمزه خیلی از بلاهایی که خانواده‌اش سرم میآوردند رو میدید ولی براش مهم نبود و هیچ دفاعی ازم نمیکرد...
اون روز که فرش رو شستم حالم خیلی بد شد درد داشتم
حمزه و مادرش مجبور شدند که منو ببرند بیمارستان
دکتر معاینه کرد و یه نگاه دلسوزانه بهم کرد
معلوم بود خیلی دلش به حالم سوخته
رو به حمزه کرد و با فریاد گفت، همین الان باید منتقل بشه ارومیه اینجا هم خودش میمیره هم بچه...
خوشحال بودم
اگه حمزه منو نمیبرد ارومیه خوشحال‌تر هم میشدم چون فقط مرگ میتونست منو از این زندگی و از حرفها و کنایه‌های مادرشوهر و دخترهاش، ازکتکهای حمزه و بی محلی‌هاش نجات بده...
من جسم و روحم مُرده بود و فقط امیدم دخترم بود
چون دیگه این سرنوشت من بود و قدرت اینکه از خودم دفاع کنم رو نداشتم
من واقعا تنها بودم
حمزه بخاطر بچه منو برد ارومیه و تا برسیم اونجا
چندین بار بهم گفت، فقط بخاطر بچه وگرنه میمردی هم نمیبردمت...
با این حرفش صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم و اشک از گوشه‌ی چشمم جاری شد و بهم ثابت شد که حمزه مردی نیست که من بتونم بهش تکیه کنم...
تا رسیدیم بیمارستانِ ارومیه فوری بستریم کردند تا بچه رو به صورت سزارین بدنیا بیارم
چون توان اینکه طبیعی بدنیا بیارم رو نداشتم...
اونجا خودم رو غریب و بیکس دیدم
دلم به حال خودم میسوخت
مادرم هم خبر نداشت و نتونست بیاد
تو این دنیا به غیر از خدا هیچکسی رو نداشتم
دخترم بدنیا اومد
خیلی ضعیف بود ولی سالم بود
حمزه اومد و بغلش کرد و‌ دم در گوشم گفت؛ این فرمیسک و دختر دومم هم حسرت
و لبخند تلخی تحویلم داد...
چون سزارین شده بودم تو بیمارستان مادرشوهرم دخترم رو روبه راه میکرد
من چند بار از حال میرفتم و بهم آرامبخش و ‌تقویتی میزدند
حمزه فقط یکبار اومد و دخترش رو دید و یکبار هم نگفت، حالت چطوره...
بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شدم و بازم زنده بودم و باید تحمل میکردم این بار به خاطر دخترم...
همه از دیدن دخترم خوشحال شدند و فرمیسک رو خیلی دوست داشتند
مجبور شدم با اینکه سزارین شدم روز هفتم دیگه بلند بشم...
 

مامانم هم‌ بعد از بدنیا اومدن دخترم اومد و دو روز پیشم موند و بعد رفت
چون اخلاق و رفتار بابام رو میشناختم
تا جایی که میتونستم چیزی از زندگیم به مامانم نمیگفتم
از خدام بود که مامانم زندگیش خوب باشه و اکثرا طوری رفتار میکردم که حداقل خیالش از من راحت باشه
مامانم از اول زندگیش بخاطر ما بچه هاش خیلی از رفتارهای بد و ‌توهین‌آمیز بابام رو تحمل میکرد و خیلی وقتها جای خالی بابام رو برامون پر میکرد...
من زندگی خودم رو داشتم و اونا هم زندگی خودشون رو
قرار نبود که با گفتن مشکلات زندگیم مامانم رو بیشتر از این غصه دار کنم
بعد از هفت روز از بدنیا اومدن دخترهام
خواهرهای حمزه دخترم رو نگه میداشتند و من کار میکردم طوری بود که دخترم رو فقط موقع شیر دادن و پوشک عوض کردن بهم میدادند
منم از نارحتی فقط خودم رو با کارکردن سرگرم میکردم و باخدای خودم حرف میزم...
شش ماه به همین منوال گذشت و دخترم کم‌کم داشت بزرگ میشد
برای راضیه هم خواستگار اومد و اونم وشوهر کرد و رفت...
حمزه روز به روز اخلاقش بدتر میشد و من دلیلش رو نمیدونستم
ولی باید تحمل میکردم چون اولا جایی رو نداشتم که برم دوما بخاطر دخترم باید زندگیم رو حفظ میکردم
یه روز حمزه اومد و گفت، که دیگه نمیرم اداره و برای همیشه اومدم بیرون...
خیلی ناراحت شدم ولی جرات اعتراض نداشتم
با زبون خوش همش بهش میگفتم، حمزه، باور کن کار مستقل خیلی بهتره ولی هر بار با فحش و کتک مواجه میشدم
از روزی که دیگه سرکار نرفت بیشتر تو خونه بود و منو اذیت میکرد
چند روزی گذشت و یه شخص غریبه زنگ خونه و گفت که از حمزه طلبکاره و دنبالش میگرده...
حمزه از مردم پول گرفته بود و کار پیدا نمیکرد
خانواده‌ی حمزه وقتی فهمیدند بیکار شده و قرض بالا آورده
نسبت به ما رفتارشون تغییر کرد و حتی چندین بار گفتند که باید از این خونه برید و مستقل شید ما نمیتونیم خرجتون رو بدیم...
حمزه بعد از کلی تلاش تونسته بود که با یکی از آشناها حرف بزنه که ماشین بار مشروب رو حمل کنه و ببره تا تهران...
این کار خیلی خطرناک بود و من خیلی استرس داشتم درسته به من خیلی بی محبت بود
ولی بازم بابای دخترم بود و اصلا دوست نداشتم اینکارو بکنه و گرفتار بشه
ولی مگه میتونستم از این کار منصرفش کنم...
حمزه چندباری رو رفت و اومد ولی بالاخره تو راه زنجان پلیس ها گرفتنش و افتاد تو زندان...
با زندان رفتن حمزه زندگی تو اون خونه برام مثل جهنم شد
مادرشوهرم بیشتر از قبل اذیتم میکرد
اصلا جرات حرف زدن نداشتم همه میکوبیدند تو سرم که اضافه هستم و باید برم ولی کجا میتونستم برم اونم با یه بچه‌ی کوچیک...
 

مادرشوهرم بیشتر از قبل اذیتم میکرد
اصلا جرات حرف زدن نداشتم
همه میکوبیدند تو سرم که اضافه هستم و باید برم ولی کجا میتونستم برم اونم با یه بچه‌ی کوچیک...
نه کاری داشتم نه پولی و نه کسی
آواره میشدم بازم باید تحمل میکردم...
حمزه بعد از تحمل حدود ۴/۵ماه زندان بالاخره تونست آزاد بشه
وقتی برگشت با خودم گفتم دیگه همه چی تموم شده و از ترس زندان دیگه از اون کارش دست میکشه ولی دوباره افتاد تو همون کار...
همه چیز رو باید تحمل میکردم و با حمزه زندگی میکردم بخاطر دخترم
چون واقعا نمیتونستم قهر کنم و برم خونه‌ی بابام
آدمی هم نبودم که مشکلاتم رو به کسی بگم نمیخواستم کسی چیزی از زندگی من بدونه
هرازگاهی که دو روز مهمون میرفتم خونه‌ی بابام خیلی بود و بیشتر از اون میموندم رفتارشون عوض میشد
خیلی با حمزه حرف زدم ولی اون فقط حرف خودش رو قبول داشت و به کارش ادامه میداد
و بدهی زیادی بالا آورد و بدبختی منم بیشتر شد طوریکه دیگه خجالت میکشیدم حتی شام ‌و ناهار تو خونه‌ی پدرشوهرم بخورم
هر روز طلبکارها میومدند جلوی در و کارم فقط شده بود گریه
تنها همدم من خدا بود و فقط خدا
همیشه به خدا پناه میبردم...
یه روز منو مادرشوهرم تنها خونه بودیم یه طلبکار اومد در خونه
مادرشوهرم به دیوار تکیه داد و با اخم گفت؛ من نمیرم جوابش رو بدم طلبکار شوهر خودته و خودت برو جوابش رو بده...
در حالیکه کل بدنم از ناراحتی و شرم میلرزید در رو باز کردم و گفتم؛ حمزه خونه نیست
طلبکارِ بدبخت اینقدر دلش بحالم سوخت که سرش رو انداخت پایین و گفت؛ دیگه نمیام جلوی درتون ولی هر طلبکاری اومد تو نیا دم در مردم سواستفاده میکنند...
اون طلبکار بعد از رفتن از دم خونه‌ی ما به حمزه زنگ زده بود و این حرف رو به حمزه هم گفته بود
حمزه اون موقع رفته بود تهران کارکنه و منو با بدبختیهاش تنها گذاشته بود
زنگ زد به مادرش و با عصبانیت گفت؛ چرا شلر رو فرستادی دم در؟
مادرشوهرم هم باهاش حسابی دعوا کرد و گفت؛ من نمیتونم جواب طلبکارهاتو بدم اگه ناراحتی خودت برگرد بیا سر زندگیت...
حمزه ۷ماه تهران بود و اونجا کار میکرد
وقتی برگشت مادرشوهرم یه دعوای بزرگی راه انداخت و گفت که باید از این خونه برید من نمیتونم نون زن وبچتم بدم...
حمزه به ناچار رفت و یه خونه پیدا کرد
یه خونه‌ی خیلی کوچیک که با صاحبخونه تو یه حیاط مشترک بودیم
خونه‌ی ما یه اتاق بود با یه راهروی یک متری...
خونه چوبی و خیلی کهنه بود
بیشتر شبها از ترس اینکه کرم و حشره ازسقف چوبی نیاد و بره تو‌ گوش و بینی دخترم نمیخوابیدم...
نه یخچال داشتیم و نه تلویزیون و نه حموم...
 

دخترخاله‌ی حمزه که از وضع بد زندگی ما خبر داشت میومد به من سر میزد و هر بار با یه بهونه‌ی الکی میگفت؛ من خونه تنهام لطفا بیا خونمون من میترسم تنهایی...
من که میرفتم خونشون، به زور میگفت، برو حموم یه دوش بگیر سرحال شی...
حمزه هم که مجبور بود بره حموم عمومی...
روزهای سخت و بدی رو طی میکردیم ولی چاره‌ای به جز تحمل نداشتم
حمزه چند ماهی که کار کرد تونست یه خونه دیگه اجاره کنه
خونه‌ی دوم هرچند زیاد بزرگ و خوب نبود ولی نسبت به خونه قبلی واسه من مثل کاخ بود
مهمتر از همه اینکه حموم و آشپزخونه داشت...
بالاخره تونستیم یه تلویزیون بخریم ولی هنوز یخچال نداشتیم
دخترم کم‌کم داشت بزرگ می‌شد ولی حمزه همچنان خیلی بدهی داشت
انگاری بدبختی دیگه جزیی از من شده بود و قرار نبود به این زودی دست از سرمون برداره
حمزه یه روز راهیه تهران شد تا دوباره بار ببره
اون روز بدجوری دلم شور میزد
چند ساعتی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زدند و خبر دادند که حمزه باز گیر افتاده
وای خدایا چیکار میتونستم بکنم
دوباره همه چی خراب شد و فکر اینکه کرایه خونه و خورد و خوراک رو چه کنم داشت دیوانه‌ام میکرد
مجبور شدم بازم جمع کنم و برگردم خونه‌ی پدرشوهرم
بازم کنایه ها و بدرفتاری ها رو باید تحمل میکردم و همه‌ی طعنه‌ها رو به جون میخریدم
ولی باز راضی بودم چون دخترم سرپناه داشت ‌چیزی هم برای خوردن...
این بار برای حمزه یکسال زندان بریدند
یکسال با تمام درد و رنج هاش گذشت و تو این مدت چند بار بیشتر خونه‌ی پدریم نرفتم چون میدونستم که پیشتیبانم نیستند و قرار نیست کاری برام انجام بدند
بعد از گذشت یک سالِ سخت و طاقت‌فرسا حمزه برگشت و شروع کرد به کار کردن ولی بدهیش تموم نداشت...
تازه یه خواهر شوهر کوچیکم ازدواج کرده بود که پدرشوهرم فوت کرد و من تنها حامی‌ام رو از دست دادم
تو مراسم ختمش اینقد کارکرده بودم که بی‌جون شده بودم یه روز از فرط خستگی از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم...
از درد شکم نمیتونستم بلند شم که دکتر گفت باید سونوگرافی بدی...
برای جلوگیری از بارداری ای یو دی داشتم
دکتر تعجب میکرد و میخندید که ماله همه میاد پایین ماله تو رفته بالا...
درد شکمم هم به همین خاطر بود
اون روز تو بیمارستان اینقدر حالم بد بود که اولین بار حمزه دلش به حالم سوخت و دستم رو گرفت و با ناراحتی گفت، شلر خیلی خسته شدی باید استراحت کنی
و از دکتر خواست که حتما سه روز بستریم کنه
هر چند دکتر گفت اصلا لزومی نداره ولی حمزه بااصرارش دکتر رو قانع کرد و من موندم تو بیمارستان تونستم کمی استراحت کنم...
 

بعد از مرخص شدن از بیمارستان بازم مهمون داشتیم ولی کمتر شده بود
از پچ‌پچ‌های فامیل و آشنا میشنیدم که میگفتند الکی خودش رو زده به مریضی که از زیر کار در بره
ولی هیچ کدوم خبر نداشتند و نمیدونستند که تنها چیزی که آرومم میکنه که فکروخیال نکنم همین کار کردن زیاد و مشغول بودنه...
روزها به همین منوال میگذشت
منم که نه همدمی داشتم و نه کسی که بتونم دو کلمه باهاش درد دل کنم
به غیر از خدا با هیچکس حرف نمیزدم
روزها و ماهها گذشت تا اینکه وقت پیش‌دبستانی رفتن فرمیسک رسید
در طول این مدت که دخترم به دنیا اومده بود هیچ وقت نذاشتم هیچ کم وکسری داشته باشه نه ازخوردن نه از پوشش...
یعنی وقتی حمزه واسه خودم پول کفش میداد نمیخریدم اونو نگه میداشتم که بعدا هرچی که فرمیسک لازم داشت رو براش تهیه کنم...
هر چند حمزه فرمیسک رو دیوانه‌وار دوست داشت و ‌خیلی بهش وابسته بود و همیشه خدا روشکر میکردم که رابطشون خوبه...
خوشحال بودم از اینکه دخترم داره میره مدرسه و ‌میخواد برای خودش کسی بشه
یه روز که فرمیسک رو بردم مدرسه، سرراهم سنگک گرفتم اومدم خونه تا با مادرشوهرم صبحونه بخوریم
ولی لقمه دومم رو نتونستم بخورم و حالم بد شد و دویدم سمت حیاط
مادرشوهرم اومد دنبالم و کنجکاوانه گفت، شلر تو حامله‌ای؟
من در حالیکه از این حرفش شوکه شده بودم با اخم گفتم، امکان نداره...
جوابش رو با قاطعیت دادم ولی ته دلم از این حرفش ترسیدم
چون تازگیا از بوی خیلی چیزا حالم بد می‌شد
حتی از بوی حمزه هم متنفر بودم که دوسه بار که به حمزه اعتراض کردم خیلی ناراحت شد ‌و دعوام کرد که این کولی بازی چیه درمیاری...
من همیشه میگفتم بچه‌ی دوم نمیخوام و جدی هم بودم
بعد از کمی فکر کردن
به مادر شوهرم گفتم؛ میرم آزمایش بدم...
با نوع رفتاری که حمزه با من داشت یاد گرفته بودم که انتظاری ازش نداشته باشم و همه‌ی کارهام رو خودم انجام میدادم و دیگه یه پا مرد شده بودم اینقدر بدبختی کشیده بودم که سخت شده بودم
بعد از آزمایش متصدی گفت که جوابش ۴بعدازظهر آماده میشه
اون روز حمزه واسه ناهار نیومد خونه...
ساعت ۴ آماده شدم و رفتم آزمایشگاه
وقتی رسیدم در کمال ناباوری دیدم که حمزه نشسته تو سالن و منتظر منه
وقتی منو دید خندید از خنده‌اش فهمیدم که جواب آزمایشم رو گرفته و من باردارم...
رفتم جلو و بهش گفتم تو اینجا چیکار میکنی
حمزه گفت، صبح که تو رفته بودی آزمایشگاه رفتم خونه و از مادرم سراغ تو رو گرفتم اونم گفت، حالش بد شده و رفته آزمایش بده...
حمزه بعد از کمی مکث با خوشحالی گفت، مبارکه دوباره پدرم کردی
بعد در حالیکه چشماش برق میزد گفت...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sheler
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xpfgx چیست?