دختری به نام شلر۳ - اینفو
طالع بینی

دختری به نام شلر۳

حمزه بعد از کمی مکث با خوشحالی گفت، مبارکه دوباره پدرم کردی


بعد در حالیکه چشماش برق میزد گفت،
شلر دعا کن اینم دختر باشه وگرنه...
از ترس هیچی نگفتم ولی واقعا حالم بد بود
من اصلا آمادگی بچه‌ی دوم رو نداشتم و همینکه فرمیسک رو میتونستم جمع وجور کنم خودش خیلی بود...
با ناراحتی گفتم، باشه هرچی خدا بخواد همون میشه...
پاشدم که بیام خونه حمزه گفت؛ باید وایستی
نوبت دکتر گرفتم برات ۶باید اونجا باشیم...
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم یعنی این خود حمزه بود که واسه من نوبت دکتر گرفته، یعنی براش مهم شده بودم؟
کنارش نشستم و با ناراحتی در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم؛ حمزه، من بچه نمیخوام چون تو گرفتاری و کلی بدهی داری
ما هنوز تو خرج خودمون موندیم...
یه نگاه غضب‌آلودی بهم انداخت و گفت؛ اگه میخوای طلاقت بدم حرفی نیست ولی بفهمم بچه‌ی منو سقط کردی طلاقت میدم حالا هم مثل یه دختر خوب میریم دکتر...
دیگه جرات حرف زدن نداشتم
رفتیم پیش دکتر و خانم دکتر که در حال دیدن جواب آزمایش بود
با بغض بهش گفتم، من تازه پریودم تموم شده امکان نداره حامله باشم
دکتر با خونسردی گفت؛ خیلی از این موارد پیش میاد باید بری سونوگرافی...
وقتی با حمزه رفتیم سونوگرافی معلوم شد که جنین ۴ماهه است و دختره
نفسم بالا نمیومد
شوکه شده بودم
کل بدنم سست شده بود
ولی حمزه اینقدر خوشحال بود که دکتر سونوگرافی بهش گفت، بچه‌ی اولته
حمزه هم با ذوق خاصی گفت؛ نه دختر دوممه...
وقتی رفتیم خونه حمزه اینقدر خوشحال بود که فرمیسک رو آغوش گرفت و کلی ‌درباره‌ی خواهری که قرار بود بدنیا بیاد باهاش حرف زد
انگاری مادرشوهرم از اینکه من دوباره حامله شده بودم خوشحال نبود و مدام سرکوفت میزد و زیر لبش میگفت، خودشون جا و مکان ندارند بچه میخوان چیکار...
خیلی از این حرفها ناراحت بودم ولی هیچ وقت جوابی واسه گفتن نداشتم
یه روز خواهرشوهرم که ازدواج کرده بود و تازه یه دختر چندماهه داشت اومده بود خونمون و منو باعث و بانیه بدهکاری‌های داداشش میدونست واسه همین کلی متلک بارم میکرد و مدام حرف‌های طعنه‌دار میزد...
بعد از مرگ پدرشوهرم هر سه تا خواهرشوهرهام
هر هفته روز چهارشنبه میومدن از صبح تا شب و بعد از خوردن شام میرفتند
و من از ترس اینکه حرف ناخوشایندی بارم نکنند و ازم راضی باشند مثل یه خدمتکار براشون کار میکردم
میاوردم و ‌جمع میکردم و میشستم که دهنشون باز نشه...
میتونم بگم که اصلا آدم هم حسابم نمیکردند
یه روز راضیه اینقدر تیکه بارم کرد و حرفاش مثل جاقو رو قلبم بود که دلم بدجوری گرفت
بعد از رفتنش...

 از بس دلم شکسته بود که
وضو گرفتم و نماز خوندم و ‌قرآن رو برداشتم از ته دل گریه کردم و با خدا حرف زدم
گفتم، خدایا تو که خودت میدونی من با همه چی ساختم ‌و دم نزدم، همه چی رو تحمل کردم و دم نزدم
خدایا من فقط تو رو دارم فقط حرفم رو به تو میزنم
خدایا تو هم نشونشون بده که منم تو رو دارم و تو پادشاهی
خدایا کاری کن این راضیه شوهرش بیرونش کنه و بیاد زیر دست من
ازته دل دعا کردم و گریه میکردم
که خدایا خیلی تنهام...
زندگی برام سخت و طاقت‌فرسا شده بود با این وجود هیچوقت فکر خودکشی نمیکردم چون میدونستم بعد از مرگ خدا آدم رو میبخشه ولی اگه خودکشی کنی هیچوقت نمیبخشه
تا اون روز هیچوقت بدِ کسی رو نخواسته بودم آزارم به هیچکس حتی به مورچه هم نرسیده بود
فقط سرگرم زندگی خودم بودم و با همه چی هم کنار اومده بودم
هیچوقت به کسی حسودی نکردم
همه‌ی فامیل‌های حمزه هم منو دوست داشتند و وقتی میومدند خونه‌ی ما به مادرشوهرم میگفتند، خاله بخدا ما بخاطر شلر میاییم
همیشه دعا میکردم خدایا آخر و عاقبتم رو خیر کن خدایا کمکم کن پیشت سربلند باشم...
ولی اون روز واقعا از حرفای راضیه قلبم تیکه تیکه شده بود
یک ماه گذشت و ماه رمضان رسید
نزدیک اذان صبح بود و منو مادرشوهرم بیدار بودیم و حمزه هم خونه بود
ساعت ۵صبح بود که در زدند
رفتم در رو باز کردم و در کمال ناباوری دیدم که راضیه با شوهرش با اخم وایستادند دم در
شوهرش وقتی تعجب منو دید گفت؛ شلر خانم اینم دخترتون دیگه من نمیخوامش...
شاید بدجنسی باشه ولی یه لحظه یه نگاه به آسمون انداختم و با لبخند تو دلم گفت؛ خدایا میدونم که هوای منو داری...
راضیه ۲۶روز به حالت قهر موند خونه‌ی ما و شوهرش یکبار هم بهش زنگ نزد و آخرسر هم اینقدر مادرشوهرم تو گوشش خوند تا اینکه خودش رفت سرخونه زندگیش...
ماهای آخر بارداریم بود
آخرین سونوگرافی رو تو ۸ ماهگی رفتم که دکتر با لحن عجیبی گفت؛ خانوم چیکارکردی
با ترس گفتم؛ چی شده آقای دکتر؟
گفت؛ بچه‌ات خیلی خیلی ضعیفه و اصلا رشد نکرده
از بس نوشابه گازدار خوردی که بچه رو سوزونده و نذاشته رشد کنه
خیلی نگران شدم و تپش قلب شدیدی گرفتم
با بغض گفتم؛ اقای دکتر سالمه
گفت، فعلا که سالمه ولی اگه بتونه دوام بیاره...
سپردم به خدا و گفتم خدایا هدیه خودته بدون خواست تو برگی از درخت نمیفته خودش محافظش باش
تاریخ زایمان واسه اواخر تیر تعیین شد
اواخر خرداد خاله‌ی حمزه از شهرستان مهمون اومد خونه‌ی ما چند روزی موند بعد از رفتنش...
 
 رفتم تا خونه مرتب کنم
مشغول تمیز کردن خونه بودم که حمزه اومد و گفت؛ شلر یه لحظه گوشیت رو بده کار دارم
با گوشیم حرف زد و بعدش رفت بیرون...
چند وقتی بود که رفتارهاش مشکوک شده بود منم سر از کارش در نمیاوردم
رفتم سر وقت گوشیم و دیدم که یادش رفته شماره رو پاک کنه
کنجکاو شدم و همون شماره رو گرفتم و در کمال حیرت دیدم که یه خانم جواب داد
شوکه شده بودم
باورم نمیشد
نمیدونم چرا ترسیدم و سریع قطع کردم
چند دقیقه بعد دوباره همون شماره خودش زنگ زد من که برداشتم حرف زد
یه خانوم بود
خیلی طلبکارانه پرسید، تو چه نسبتی با حمزه داری؟
منم گفتم زنشم
اصلا باورش نمیشد جیغ و داد و میکرد و میگفت، حمزه به من گفته زن ندارم
خیلی عصبانی شده بودم
با ناراحتی گفتم، بیا باهم قرار بذاریم که باورت شه من زنشم و ما یه دختر داریم
انگاری حمزه با دروغ‌هاش فریبش داده بود و اون دختر بیچاره تقصیری نداشت
اهل یه شهر دیگه بود و حسین چندباری باهاش رفته بود بیرون...
به دختره گفتم الان نمیتونم حرف بزنم بعد از یه ساعت خودم بهت زنگ میزنم
سریع لباس پوشیدم و به مادرشوهرم گفتم، فرمیسک رو میبرم پارک
حمزه همیشه متنفر بود از اینکه من تنهایی جایی برم واسه همین مادرشوهرم اول مخالفت کرد که برای خودت دعوا درست نکن
ولی الکی بهش گفتم، حمزه خودش میدونه اگه زنگ زد بگو رفته پارک...
سریع شناسنامه‌ام رو برداشتم و با دخترم راهی شدم
تو راه همش به کاری که حمزه با من کرده بود فکر میکردم
از اینکه حمزه این کارو کرده بود فقط واسه خودم متاسف شدم که با همچین آدمی زندگی میکنم
هیچ حسی نداشتم و کاملا خنثی بودم
درسته یه دختر داشتم و حامله بودم ولی برای حمزه مثل یه خدمتکار بودم
مثل یه برده بودم که فقط نیازش رو با من برآورده میکرد و اگه جواب نه از من میشنید کتکم میزد
با اینکه کلی بدهی داشت ولی کلا بیخیال بود...
من نمیخواستم مثل مادرم باشم و تو خونه همیشه دعوا باشه چون فرمیسک رو دوست داشتم و نمیخواستم یاد بگیره واسه همین اصلا به حمزه بی‌احترامی نمیکردم و همیشه میرفتم استقبالش و وقتی میرفت بدرقه‌اش میکردم
همیشه که صدام میکرد در جوابش جانم یا بله میگفتم تا دخترم یاد بگیره...
تازه رسیدم پارک که دیدم حمزه به گوشیم زنگ میزنه جواب نمیدادم ولی اون ول کن نبود و مدام زنگ میزد
مطمئن بودم که همه چیز رو فهمیده و میاد پارک واسه همین رفتم یه جای خلوت که اگه اومد و دادوبیداد کرد و یا کتکم زد کسی نباشه...
تازه فرمیسک رو سوار تاب کرده بودم که 
 حمزه اومد و شروع کرد به داد و بیداد کردن که تو بزرگتر نداری و بی‌کسی که اومدی اینجا تو که میدونی من دوست ندارم...
اون لحظه کنترلم رو از دست دادم و برای اولین داد زدم و گفتم؛ اره بیکسم، نشونم بده که کسی رو دارم اینارو میگفتم و به پهنای صورتم اشک میریختم.‌..
حمزه که از رفتارم شوکه شده بود گفت؛ چرا اینجوری میکنی؟
شناسنامه‌ام رو نشونش دادم و گفتم، زود باش منو ببر خونه‌ی بابام میخوام طلاق بگیرم...
حمزه همش چشم و ابرو میرفت و فرمیسک رو نشون میداد که اینارو نگو بچه داره میشنوه
ولی با فریاد گفتم؛ خیلی فرمیسک واست مهمه؟ من حامله‌ام تو میری عیاشی و با دختر مردم حرف میزنی مگه خودت دخترنداری، زن نداری...
وقتی اینارو شنید رنگش پرید و به حالت عصبی گفت، چرا چرت و پرت میگی؟
وقتی دیدم داره میزنه زیرش سریع شماره‌ی دختره رو گرفتم و زدم رو پخش
وقتی صداش رو شنید خشکش زد...
دختره هم که دیگه همه چیز رو فهمیده بود هر چی از دهنش دراومد بهش گفت
حمزه گوشی رو ازم گرفت و یه دعوای حسابی با همدیگه کردند
حمزه گفت؛ توغلط کردی با زنم حرف زدی
اونم میگفت اگه زنت برات مهم بود بامن حرف نمیزدی...
اون لحظه خیلی خودم رو بدبخت و بیچاره و بی‌پناه احساس کردم
دختره راست میگفت، من اصلا براش مهم نبودم
حمزه گوشی رو قطع کرد و با ناراحتی رو کرد به منو گفت، بیا بریم خونه...
غرورم شکسته بود با دلی شکسته گفتم، نمیام من میرم از زندگیت...
این همه بدبختی رو تحمل کردم حرفای همه رو به جون خریدم و دم نزدم
کی برام کادو گرفتی؟
دارم برای بار دوم مادر میشم شده یه بار بگی دوستم داری
یکبار حداقل خرم کنی و بگی دستت درد نکنه غذات خوشمزه بود
یکبار گفتی بیا دوتایی قدم بزنیم
همه‌ی این کمبودهارو قبول کردم و گفتم اشکال نداره
ولی دیگه اینو نمیتونم قبول کنم
دیگه واقعا بریدم‌...
تو دلم برای بدبختی خودم برای اینکه برای کسی ارزش ندارم و برای اینکه باتمام وجودم کارهای خونه و ‌آشپزی و مهمونداری میکردم و برای حمزه هیچ کم وکسری نمیذاشتم ولی این همه بی‌احترامی میدیدم گریه میکردم...
همه رو گفتم و دست فرمیسک رو گرفتم راه افتادم حمزه افتاد دنبالمون و با ناراحتی گفت شلر باشه جوونی کردم حالا مگه چی شده؟
نشستم رو نیمکت پارک و سریع به مامانم زنگ زدم و با گریه گفتم من دارم میام خونتون میخوام طلاق بگیرم...
کمی نگذشته بود که داداشم آسو زنگ زد و با ناراحتی گفت، شلر نیا اینجا، بابا فهمیده تو داری برای قهر میای اینجا یه چوب برداشته یه سرشم میخ زده که با اون حسابت رو برسه...

وای خدای من
این چه خانواده‌ای هستش که من دارم
به هیچ وجه نمیخوان پشتیبانم باشند...
چاره ای نداشتم جز اینکه برگردم
چون مطمئن بودم که اگه برم خونه‌ی پدری کتکه رو میخوردم و بابام تو خونه راهم نمیده و بعدشم دوباره مجبور به برگشتن پیش حمزه میشم
پس انتخاب کردم که نه کتک رو بخورم نه مادرم رو اذیت کنم
سکوت کرده بودم و به بدبختیم فکر میکردم
و تو دلم از خدا میخواستم که خدایا حمزه به زور منو ببره خونه و نبره خونه‌ی مادرم...
که یهویی حمزه که خبز نداشت داداشم بهم چی گفته
با صدای آرومی گفت، شلر منو میبخشی؟
من که جایی برای رفتن نداشتم آه بلندی کشیدم و هیچی نگفتم
حمزه قسم خورد که تکرار نمیشه ‌و اشتباه کرده و من از سر ناچاری راهیه خونه‌ی خودم شدم...
دیگه مطمئن شدم که باید تا آخر عمرم تمام رفتارهای بد و بی‌احترامی‌های حمزه رو تحمل کنم و جایی برای رفتن و کسی به عنوان تکیه‌گاه ندارم
چند هفته گذشت و کم‌کم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم
یه روز شروع کردم به نظافت خونه و شستن ملحفه‌ها و روبالشتی ها
تا واسه بعد از زایمان تمیز باشه
چون لباسشویی نداشتیم باید با دست میشستم
خواستم بلند شم و برم حموم احساس گرمی همه وجودم رو گرفت
خون همه جا رو گرفته بود
ترسیده بودم
با جیغ مادرشوهرم رو صدا کردم وقتی دید که خونریزی دارم
ضربه‌ای به صورتش زد و گفت؛ وای دختر چی شده من جواب حمزه رو چی بدم؟
اصلا درد نداشتم
گفتم؛ فکر نکنم چیزی باشه
مادرشوهرم شروع کرد به غرغر کردن که تو اصلا مواظب نیستی و چیزهای سنگین برمیداری
هر دوتامون میترسیدیم به حمزه چیزی بگیم
تو همون حین حمزه اومد و مادرشوهرم با ترس بهش گفت که شلر خونریزی داره
اولین حرفی که حمزه زد این بود اگه سر دخترم بلایی بیاد بیچارت میکنم...
بعدش سریع رفتیم بیمارستان و خیلی اورژانسی سزارین شدم
دکتر گفت، اگه نیم ساعت دیرتر میومدی بچه خفه می‌شد...
دخترم که بدنیا اومد اول از همه به پرستار گفتم توروخدا ببین بچه‌ام سالمه، انگشتاش رو بشمار
اونم با لبخند گفت؛ نگران نباش سالمه
دخترم خیلی کوچیک و ضعیف بود ۱/۵کیلو بود اینقدر بی‌جون بود که حتی نای گریه کردن هم نداشت
دخترم که دنیا اومد حمزه اومد پیشم و طلبکارانه گفت؛ مواظب نبودی که این بچه اینطوری شده
منم با ناراحتی گفتم، تو مواظب نبودی و با این کارت باعث شدی من استرس بکشم واینطوری شده...
بعد از اون حمزه هیچی نگفت
بعد از چند روز دخترم رو از بیمارستان مرخص کردیم و بردیم خونه
طبق خواسته‌ی حمزه اسمش رو گذاشتیم حسرت
دختر بیچاره‌ام مثل یه بچه گربه‌ی تازه بدنیا اومده بود هیچکس جرات نمیکرد بهش دست بزنه
 
همه میترسیدند پوستش کنده بشه
چون یک ماه زودتر بدنیا اومده بود خیلی کوچیک و ضعیف بود...
وقتی از بیمارستان اومدم خونه
رو تشک کوچولوش براش پنبه گذاشتم که پشتش زخم نشه...
با اینکه سزارین بودم ولی نتونستم استراحت کنم دخترم خیلی بی‌جون بود خیلی بهش میرسیدم
چون نمیتونست آب دهنش رو قورت بده بیشتر مواقع همه‌ی شیرش رو میریخت رو لباسش
هر روز براش پنج یا شش بار لباس عوض میکردم و میشستم و مینداختم‌ رو طناب تا خشک بشه و آفتاب بخوره
اینقدر لباس میشستم که دیگه پوست دستم کامل رفته بود...
یکی از همسایه‌ها یه حاجی خانومی بود که همیشه از بالکن منو میدید
یه روز به مادرشوهرم گفته بود، حاج خانوم گناه داره این عروست چقدر کار میکنه حداقل یه لباسشویی دستِ‌دوم بگیر براش...
اخلاق و رفتار مادرشوهرم بعد از فوت پدرشوهرم با من خیلی بهتر شده بود
البته خیلی غر میزد و ‌قهر میکرد ولی بازم نسبت به قبل بهتر شده بود ولی در کل کارهاش قابل پیش‌بینی نبود...
یه روز از حمزه خواست که لباسشویی بگیره اونم قبول کرد و خرید اون روز که لباسشویی اومد تو خونمون مثل بچه‌ها ذوق کرده بودم و دیگه میتونستم به راحتی از پسِ لباسها بربیام...
هنوز حسرت چهل روزش نشده بود که یه روز حمزه واسه کاری رفت تهران
منم داشتم گوشت چرخ میکردم که بعد از تموم شدنش خواستم دهنه چرخ‌گوشت رو بچرخونم و باز کنم که یهویی مچ دستم رگ به رگ شد و جیغ و اشکم در اومد
مادرشوهرم خونه بود و دید که دستم خیلی ورم کرده ولی اصلا عین خیالش نبود
با بی‌اعتنایی چادرش رو سرش کرد و گفت، میرم روستا خونه بابام
منو تو اون حال گذاشت و رفت...
از شدت دست دردم نمیتونستم کاری بکنم
زن همسایه در زد و فرمیسک در رو باز کرد و اومد و اوضاع دستم رو دید سریع یه ماشین گرفت و منو برد پیش یه شکسته‌بند
اونم گفت، که مچ دستش در رفته و برام جا انداخت و بست...
حسرت کم‌کم داشت جون میگرفت و بزرگ و شیرین می‌شد
چشمای مشکی و بینی گرد وتپل داشت و خیلی دوست داشتنی شده بود
فرمیسک هم که دیگه بزرگ شده بود
وقتی بی‌احترامی عمه‌هاش و مادربزرگش رو نسبت به من میدید، واکنش نشون میداد
ولی من سعی میکردم که آرومش کنم تا دخالت نکنه و همه‌ی تلاشم این بود که دخترهام رو خوب تربیت کنم و دیگه هیچی برام مهم نبود
بعد از بدنیا اومدن دختر دومم دیگه تصمیم گرفتم فقط پس‌انداز کنم
هرچند پول کم بود یا اصلا بیشتر وقتها پولی نبود ولی بازم پس‌انداز میکردم از خوراک و پوشاک خودم میزدم ولی پس‌انداز میکردم
 

یعنی بعضی وقتا می‌شد دو سال یکبار هم کفش نمیگرفتم
هیچ وقت یادم نمیره یه روز کفش نداشتم حمزه هم رفته بود تهران، منم میخواستم برم خونه‌ی بابام
اون موقع پدرشوهرم زنده بود
به مادرشوهرم گفت، شلر گناه داره بهش پول بده کفش بخره
ولی مادرشوهرم چنان جیغ و دادی کرد و گفت جفت چشاش دربیاد بخدا بهش نمیدم...
منم زنگ زدم به خواهرم گفتم
شیرین، سامان که اومد دنبالم نذارکسی بفهمه یه جفت از کفش‌های خودت رو بپیچ تو لباست برام بفرست کفش ندارم ولی نذار مامان بفهمه...
خیلی ها از این نداری و بی‌پولی ما میخواستند سواستفاده کنند
بهم نزدیک بشن قول پول کلان و ماشین که فقط باهاشون حرف بزنم
ولی من بخدای خودم قول داده بودم که تا اسم حمزه رو منه هیچوقت بهش خیانت نمیکنم و هیچوقت هم این کار رو نکردم
خدا همیشه باهام بود
یه روز که حمزه تهران بود خواهرشوهرم مرضیه زنگ زد و با کنایه گفت؛ حمزه رفته تهران، چند ماهه که نیومده، اگه بره پیش زنای خراب و یا دوست‌دختر بگیره و تورو یادش بره چیکار میخوای بکنی...
خیلی حرفاش بد بود و بدجوری دلم شکست
جوابش رو ندادم ولی ذهنم خیلی درگیر بود
وقتی حمزه برگشت بهش گفتم، توروخدا حمزه بهم خیانت نکنی، یادت باشه دوتا دختر داری و دنیا گرده...
حمزه هم پوزخندی زد و میگفت؛ شلر واسه این کارها پول میخواد من اگه پول داشتم چرا میرفتم تو شهر غریب کار میکردم...
روزگار به همین منوال و با تمام نداری‌ها و سختی‌هاش میگذشت
حسرت ۴سالش شده بود
یه روز با دخترهام رفتم شهرستان خونه‌ی بابام
بعدازظهر بود
با خواهرم و مامانم رفتم مغازه سر کوچه وایه خرید...
یه لحظه از پشت سرم یه صدایی شنیدم
تنم لرزید
صدا خیلی آشنا بود
وقتی برگشتم سمتش دیدم ای خدا این آشنای غریبه عزیزه..
اونم منو شناخت و نگاهمون به هم گره خورد
انگاری زمان یه لحظه وایستاد و منو برد به سالهای قبل
نمیدونم چقد طول کشید و چقدر به هم دیگه نگاه کردیم
فقط با صدای صاحب مغازه که میگفت، شلر خانم شلر خانم به خودم اومدم
دیدم عزیز داره گریه میکنه
نتونستم تحمل کنم
دنیا برام تیره و تار شد
کاش همونجا روحم از بدنم جدا می‌شد و ‌آخرین تصویری که تو قاب چشمام نقش بسته بود عزیز بود
سریع اومدم بیرون و خواهرم حساب کرد
اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره کاش همون موقع میمردم
خواهرم اومد بیرون و به مامانم که دم مغازه بود گفت، مامان این دوتا همدیگه رو دیدند چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردند ونمیتونستند هیچی بگن و...
 

شیرین که همه چی رو فهمیده بود با ناراحتی گفت، مامان الان شلر خیلی خوشبخته؟چرا باهاش اینکارو کردی؟چرا نذاشتی با کسی که دوستش داشت ازدواج کنه؟ اگه بدبختم می‌شد حداقل با عزیز بدبخت می‌شد
اشکهام بند نمیومد
انگاری بغضی که چندین سال بود جلوی گلوم رو گرفته بود شکسته بود و قرار نبود که گریه‌ام تموم شه...
عزیز شده بود همسایه‌ی بابام اینا
دخترعموش رو به زور باباش براش گرفته بود و صاحب یه دختر و یه پسر شده بودند
بعد از این همه سال حالا بچه‌هامون تو کوچه باهم بازی میکردند
بعد از اون دیگه نرفتم خونه‌ی بابام
با خودم گفتم، حمزه بدونه فکر میکنه عمدا بخاطر عزیز میرم اونجا
انگاری عزیز هم نتونسته بود اونجا بمونه و بعدها شنیدم که خونه‌اش رو فروخته و برای همیشه رفته عراق
این عشق، عشقی بود که هیچوقت فراموش و کهنه نمیشه و هیچوقت هم از یاد نمیره
قبل از دیدنش همیشه فکر میکردم عزیز اگه منو ببینه اصلا منو یادش نمیاد
ولی اون روز و بعد از اون همه سال وقتی همو دیدیم مطمئن شدم که حال دوتامون مثل هم هستش
روزگار به همین منوال میگذشت و حمزه که تو تهران کار پیدا کرده همش میگفت میخوام بیارمتون پیشم بذار کمی بگذره و بدهی‌هام رو بدم
زندگی در کنار مادرشوهرم سخت میگذشت و خودش هم اگه اذیتم نمیکرد دخترهاش به حد کافی آزارم میدادند
راضیه مدام پز شوهرش رو به من میداد و همیشه طلا و لباسش رو به رخم میکشید و همش تیکه بارم میکرد که شوهر تو حواست جای دیگه است و به تو اهمیت نمیده
با این همه ادعاش طلاق گرفت و مجبور شد که بیاد و با ما زندگی کنه
چند ماه گذشت و حمزه با خوشحالی بهم خبر داد که کارهام جور شده و تهران دارم خونه میگیرم بیایید پیشم
خیلی زود اسباب خونه رو جمع کردیم و برای همیشه راهیه تهران شدیم
خونه‌ای که حمزه گرفته بود رو تمیز کردیم و فرمیسک رو هم تو یه مدرسه‌ی نزدیک خونمون ثبت نام کردم و زندگی مستقل ما شروع شد
حمزه با اینکه درآمدش کم بود ولی زندگی ۴نفری خیلی خوبی داشتیم نه دیگه کسی بود که فحش بده و دستور بده و غر بزنه و ناراحتم کنه...
کم‌کم حمزه داشت بدهیهاش رو صاف میکرد و خانواده‌ی حمزه هم هرازگاهی میومدند تهران خونه‌ی ما
احساس میکردم نسبت به گذشته پیش خواهرشوهرهام و مادرش شیرین شدم
تندتند زنگ میزدند و حالم رو میپرسیدند و دیگه حرف ناخوشایندی بهم نمیزدند
دلیل این همه تغییر رفتار و محبتشون قابل لمس نبود
ولی خیلی زود فهمیدم که یکی از خواهرهای حمزه سرطان خون گرفته و از مادر و خواهرهاش خواهش کرده که از شلر معذرت خواهی کنند و حلالیت بگیرند
یه روز مادرشوهرم زنگ زد و...
و با ناراحتی گفت، شلر جان ما تو حق تو خیلی ظلم و جفا کردیم و دخترم همش میگه که آه تو باعث شده که زندگیش خراب بشه و سرطان بگیره
با اینکه من آدم کینه‌ای نبودم و همیشه هر کسی رو که بهم بدی میکرد با خدا حرف میزدم ‌میگفتم خدایا بخاطر رضای تو بخشیدمش و میسپارم به خودت...
خواهرشوهرم ۴سال با سرطان خون جنگید و به رحمت خدا رفت
راضیه دوباره ازدواج کرد و رفت دنبال زندگیش...
تو این مدت بدهی‌های حمزه تموم شد و تونستیم یه خونه‌ی بهتر بگیریم
صاحبخونه‌مون هم آدم بسیار خوبی بود
حمزه یه ماشین خرید و منم گفتم، میخوام برم و گواهینامه بگیرم
حمزه قبول کرد و پول داد و تونستم کلاس رانندگی برم و ‌گواهینامه بگیرم
با تمام سختی هایی که کشیده بودم کم‌کم زندگی داشت روی خوشش رو به من نشون میداد
با کمک حمزه و پس‌اندازهایی که داشتم تونستم واسه خونمون تلویزیون جدید و مبل و فرش و یخچال نو بخرم
از اینکه زندگیم داشت پا میگرفت خیلی خوشحال بودم
فرمیسک دختر باهوشی بود و همیشه شاگرد اول میشد و معلمهاش بهش افتخارمیکردند که یه دختر کورد که هم خوشگل و هم زرنگ و هم باادب بود و الگوی همه‌ی دوستهاش بود
روزی هزاربارخدا رو شکرمیکردم
چون وضع مالی مون بهترشده بود رفتار مادرشوهرم با من خیلی خوب شده بود و میومد تهران و دوماهی خونه‌ی ما میموند
خواهرشوهرهام زود زود میومدند و وقتی بهم میگفتند، شلر جان
خیلی حرص میخوردم و احساس میکردم دارند بهم فحش میدن و همه‌ی اون بلاهایی که سرم آورده بودند مثل یه فیلم میومد جلوی چشمم
ولی میگفتم اشکال نداره همین که تونستیم خودمون رو روبه راه کنیم و بچه‌هام سلامت هستند دیگه هیچی نمیخوام...
روزگار داشت میگذشت و یه مدت بود خونریزی داشتم هرازگاهی خوب میشدم و دوباره لکه‌بینی میشدم و از سینه هام مایعی ترشح می‌شد و سمت چپ بدنم خیلی درد میکرد
طوریکه هر روز از فرمیسک میخواستم که با پا بره رو بازوم و دستم...
خیلی فکرم درگیر شده بود و همش نگران این بودم که مشکلی داشته باشم
حمزه از یه دکتر خوب برام وقت گرفت
دلهره‌ تمام وجودم رو گرفته بود
دکتر وقتی معاینه‌ام کرد برام آزمایش و ماموگرافی فوری و ‌اورژانسی برای سرطان زودرس نوشت و گفت، حتما اینارو انجام بده و پیش یه متخصص قلب هم برو...
رفتیم دکتر قلب ولی خدا رو شکر قلبم مشکلی نداشت
جواب آزمایش برای ۱۵روز دیگه آماده میشد اون ۱۵ روز برام اندازه‌ی صد سال گذشت
خیلی میترسیدم...
 

همش میگفتم خدایا اگه سرطان هم داشتم نمیرم تا دخترم بشه کلاس پنجم که اگه حمزه نامادری هم براشون آورد دیگه نتونه اذیتشون کنه
ذهنم آشفته بود و هزار جور فکر عجیب و غریب آزارم میداد
جواب آزمایش و ماموگرافی رو گرفتیم و بردیم پیش دکتر...
قلب بی‌مهابا میزد و کل بدنم یخ کرده بود
دکتر با آرامش گفت؛ خداروشکر مشکلی نداری فقط کم کاری تیرویید داری
ازش پرسیدم که لکه‌بینی و ترشح سینه ماله چیه؟
گفت، مال دو مورد میتونه باشه، یکیش اینکه رحم‌ات آمادگی بارور شدن رو داره و یا اینکه میتونه از تیروئید هم باشه
منو فرستاد پیش متخصص غدد برای تیروئید
اونم آزمایش رو نگاه کرد و گفت، تیروئیدت سمی و کم کاری شدید داری و یه سم توی خونت وجود داره که تا آخر عمرت باید قرص بخوری
یه نگاه بهم انداخت و گفت، تا الان چرا خفت نکرده دو دلیل میتونه داشته باشه یا خدا به بچه‌هات رحم کرده و یا اینکه کارخوبی کردی که خدا به خاطر اون بخشیدت
حمزه با ناراحتی گفت؛ این تیروئید برای چیه؟
دکتر گفت، بیشترش برای بغضهای قورت داده شده است که میریزن درون خودشون...
دکتر که این حرف رو زد تمام دردها و سختی هایی که تحمل کرده بودم و به خاطر اطرافیانم تو خودم ریخته بودم یادم افتاد
خیلی درد و رنج کشیدم و به جز خدا کسی رو نداشتم
مامانم که زنگ میزد همیشه میخندیدم و خوشحال خودم رو نشون میدادم که غصه نخوره
طایفه‌ی شوهرم منو خیلی دوست داشتند ‌اخلاق حمزه رو هم میشناختند و میگفتند، حمزه تو رو گرفت با خودمون میگفتیم سر سه ماه نشده شلر رو طلاق میده
ولی انگار من خیلی جون سخت بودم
یا شایدم جایی نبود که پناه ببرم و مجبور به تحمل بودم ولی بازم خودمو خوشحال ‌خوشبخت نشون میدادم چون چاره ای نداشتم...
روزها میگذشت و حالا که چندین سال بود که ساکن تهران شده بودیم تونستم چند تا دوست پیدا کنم
من دیگه یه زن پخته شده بودم و از رفتار آدمها و حرف زدناشون میفهمیدم که چطور آدمی هستند
یکیشون مربی باشگاهی بود که من اونجا میرفتم و خانوم خیلی خوبی بود
حمزه هم چند تا دوست داشت که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند
نوع زندگی و پوشش اونها با ما فرق دلشت
خیلی وقتا بهم میخندیدند
خیلی خوب متوجه رفتار تحقیرآمیزشون نسبت به خودم میشدم
وقتایی که میومدن خونه‌ی ما و یا ما میرفتیم خونه اونا یا میرفتیم پارک
همشون زن و مرد با هم قلیون میکشیدند و مشروب میخوردند و میرقصیدند
منم یه طرف با دخترهام منچ بازی میکردم و طوری رفتارمیکردم که
 
 مردهاشون جرات نکند دستشون رو برای دست دادن جلوی من دراز کنند
خیلی مسخره میشدم از اینکه پیش اونا لباس بلند و روسری میپوشم
ولی کم‌کم حرفاشون واسم عادی شده بود و رفتارهای منم واسه اونا عادی شده بود دیگه باهم کاری نداشتیم و خیلی خوب هم باهم مچ شدیم...
اوایل پیش حمزه بهم میگفتند یعنی چی تو مشروب نمیخوری، قلیون نمیکشی، حتی سیگارم نمیکشی پس چطوری خوش میگذرونی؟
میتونستم از چشمهای حمزه بخونم که چقدر ناراحت و عصبیه بخاطر این حرفا...
یه روز که تنها بودیم حمزه گفت، شلر از حرف اینا ناراحت نشو اینا طرز زندگیشون با ما فرق داره و من درسته به زور تو رو میبرم ولی به این معنی نیست که ناراحتت کنم...
با یکی از دوستهای دبیرستانم تلفنی در ارتباط بودم یه روز زنگ زد و گفت، میخوام بیام ببینمت
منم خیلی خوشحال شدم
میدونستم که سرطان داره بعد از خوردن شام اومدم پیشش نشستم از حالش نگران و ناراحت بودم
گفت، خداروشکر شیمی‌درمانی جواب داده و ‌خوب شده
از قدیما حرف زدیم
یه دفعه گفت، شلر ما همکلاسیها تو تلگرام یه کانال درست کردیم به اسم یادی جاران (به ياد گذشته)
الان تو رو هم اد ميكنم
خیلی ذوق داشتم
واي چه حالي داشت همه بودند به غير از من و چند نفر ديگه
خيلي حرف ميزديم و ميخنديدم
يه روز یکی از همکلاسی‌هام اومد پي وي و گفت؛ شلر، زليخا گفته شلر تغير نكرده اخلاقش همونه ولي خيلي شكسته شده
خواستم ببینم وقت بيكاريت چطور ميگذره
منم گفتم يك روز در ميان ميرم باشگاه ديگه بيكاري...
گفت يه گروه داريم به اسم گروه خواهران ديني تورو هم اد ميكنم تو اين گروه
اوایل از دوستم سوالهام رو میپرسیدم بعد دوستم گفت، شلر چرا ازمن سؤال ميكني از مدیرهای گروه سوال کن اونا مدرس و استادفقه ديني هستند
دو تا مدير خانم يكي از يكي بهتر داشتیم
با ورود به اين گروه انگار يه نوري اميدي تو وجودم روشن شد
واسه من مثل يه معجزه بو رنگ دنیام عوض شد
جايي بود که همه قرآن ميخوندند و هرسوالي داشتند ميپرسيدند
منم درمورد همه چي سؤال ميكردم
از وقتي با این گروه آشنا شدم اولين بار قرآن رو ختم كردم و الان چند بار قرآن رو ختم كردم
درسته الانم مشكل دارم ولي از وقتی با این گروه آشنا شدم اينو ميدونم كه همه تموم ميشه و همه اين خوشي ها و ناخوشيا
مهم اينه كه آدم چطور سربلند باشه پيش خدا
یه سال میشه از تهران اومدیم شهرستان خودمون الان حال دلم خیلی خوبه با اینکه مشکلاتی دارم ولی باز نسبت به چندسال پیش مثل ملکه ها هستم
فرمیسک امسال کنکور میده
حسرت میره کلاس هفتم
با اینکه قلبم مشکل پیدا کرده ولی خدا رو هزارمرتبه شکر
 
نویسنده:یلدا داوودی

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : sheler
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه udvc چیست?