رمان ماهور ۱ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۱

داستان واقعی


ماهورم یه دختر خیلی زیبا که هر کس میدیدم امکان نداشت از رنگ موهای بلند و چشمهای آبی و صورت مثل برفم تعریف نکنه ، در یه خانواده پرجمعیت ده نفری تو یه روستای دور افتاده به دنیا اومدم

 و آخرین بچه اون خانواده ی پر جمعیت بودم چهار تا از خواهرام ازدواج کرده بودن و هر کدوم تو یه روستای دیگه زندگی میکردن و زیاد به ما سر نمیزدن ،دوتا از برادرام هم زن گرفته بودن و با ما زندگی میکردن تو یه خونه ی بزرگ که از پدر بزرگم به ارث مونده بود،به جز خانواده ی ما دوتا از عموهام و خانواده هاشون هم تو همون خونه زندگی میکردین و هر خانواده دوتا اتاق دوازده متری تو در تو داشت که با پرده از هم جدا شده بودن اونم فقط وقت خواب ازش استفاده میکردن و آخر شب هرخانواده مثل مرغ میرفتن سمت لونه شون، اون خونه ی بزرگ برای ما که حدود سی چهل نفر بودیم کوچیک بود و شب موقع شام همه تو هم میلولیدیم و همیشه ته مونده ی غذا نصیب کوچیکتر ها میشد و اکثر شبها گرسنه میخوابیدیم ، کار رو زمینهای مردمو ارباب کفاف زندگی رو نمی داد و همیشه هشتمون گرو نُهمون بود در حالی که همه تلاش میکردیم ولی چون برای ارباب بود سودش هم برای اون بود و فقط به ما یه دستمزد بخور و نمیر میرسید...
نه سالم بود ولی مثل آدم بزرگا کار میکردم و بچگی برام معنا نداشت داشتم لباس هایی که شسته بودمو رو بند پهن میکردم که ننه بلقیس صدام کرد و گفت هوی چقدر لفتش میدی زود باش بازی گوشی نکن بدو برو برای اجاق هیزم بیار، از ننه بلقیس مثل چی می ترسیدم و هیچ وقت جرات نداشتم روی حرفش حرف بزنم ،ننه بلقیس مادر پدرم بود و حرف اول و آخر خونه رو اون میزد و هیچکس حق نداشت رو حرفش حرف بزنه وگرنه قیامتی به پا میشد که تا چند وقت دامن همه رو میگرفت، لباسها رو سریع پهن کردم و رفتم از گوشه انباری هیزم آوردم، انداختم تو اجاق و خواستم یه کم دستامو گرم کنم‌ که گفت چته کوه کندی اینطوری ولو شدی
بدو بقچه نون رو بردار ،بدون بازیگوشی و سر به هوایی ببر سر زمین بده به غلام و پسرا، گَرم نشده گره ی روسریم رو محکم کردم وسریع بقچه رو گذاشتم روی سرمو و راه افتادم سمت زمینی که بابا و عباس و بهادر روش کار میکردن، بابا رو از دور دیدم و بدو بدو رفتم سمتش ، سلام کردم بقچه نون رو دادم بهش ،خواستم برگردم که گفت بیا به بهادر کمک کن و سبد میوه ها رو براش ببر ، بدون هیچ اعتراضی سبدها رو برداشتم و رفتم ته باغ کنار بهادر

بهادر میوه ها رو میچید و میذاشت توی سبد و چند نفر دیگه بارِ گاریش میکردن ، باغ شلوغ بود و هر کس سرگرم کار خودش بود،آروم از کنار دیوار رد شدم و از باغ اومدم بیرون،از کوچه باغ به حالت لی لی رد شدم و رفتم سمت خونه ، نگاه به آفتابی که وسط آسمون بود و کم کم داشت پشت ابرهای سیاه و بارونی پنهون میشد کردم و گفتم الان باید مامان و زن عمو ها رسیده باشن،چون وقت ناهار بود، با یاد آوری ناهار گرسنه ام شد و یادم افتاد اصلا صبحونه هم نخوردم، قدمهامو محکم تر برداشتم و رسیدم توی حیاط مثل همیشه بوی شوربا میومد ،بیشتر گرسنه شدم و رفتم توی اتاق یهو با دردی که توی پهلوم پیچید برگشتم ،ننه بلقیس بود که عصاش رو فرو کرد توی پهلوم، دردم گرفت و آخی گفتم، که شروع کرد به بدوبیراه گفتن که تربیت درست نشدی ،معلوم نیست دوساعته رفتی کجا ول شدی و الان اومدی بزار شب اون بابات بیاد ببینم از دخترش خبر داره که راه بیست دیقه ای رو دوساعته میاد، خواستم حرفی بزنم ولی از اونجایی که ننه رو می شناختم سکوت کردم و آروم و بی صدا شروع به پهن کرده سفره کردم ،مامان و بقیه هم از قالی بافی برای پسر ارباب برگشتن و دور هم ناهار خوردیم، بعد از ناهار هر کس مشغول کاری شد و من و دختر عموها هم رفتیم سراغ کار هر روزمون که شستن ظرفها بود و آب و جاروی حیاط
روزگار ما همینطور می گذشت ،هر چند خیلی سخت بود ولی شیرینی های خودش رو هم داشت ،پنج شش ماه یکبار یه عروسی داشتیم که گاهی با گریه و نارضایتی بود و گاهی هم با رضایت و خوشحالی همراه میشد ،دختر عموها یکی بعد از دیگری تو سن دوازده ،سیزده سالگی ازدواج میکردن و میرفتن سر خونه زندگیشون، تا اینکه نوبت به نجمه دختر عموم که تازه سیزده سالش شده بود رسید ،من بچه بودم ولی میدونستم نجمه و صمد پسر مش قربون همدیگرو میخوان و گاهی قایمکی میرن ته باغ و باهم حرف میزنن، روزی که طیبه خانم اومد خواستگاری نجمه برای پسرش احد که یکبار ازدواج کرده بود ولی زنش سر زا مُرده بود و یه بچه ی دوساله داشت از چهره ی نجمه نارضایتی معلوم بود ولی مگه کسی جرات مخالف و یا انتخاب داشت ، هر کس رو که خانواده ها انتخاب میکردن باید بدون چون و چرا قبول میکردیم ، ننه بلقیس هم چون خانواده ی احد بعد از ارباب دومین خانواده ی پولدار ده بودن و کلی گاو و گوسفند داشتن به مادر احد گفت برای دختر اومدی بهت پسر میدم کی از شما بهتر ، نجمه کنیز شماست ،طیبه خانم هم خوشحال و خندان از ننه تشکر کرد و رفت که شب با شوهرش

 و احد و بقیه خانواده بیان، نجمه به بهانه ی پر کردن دبه ها راهی چشمه شد، ننه منم فرستاد دنبالش تا تنها نره ،یه کم که رفتیم گفت ماهور تو میتونی اینجا بازی کنی نیاز نیست تا اونجا بیایی خسته میشی، گفتم آخه اگه دیر بیایی و ننه بفهمه باهات نیومدم روزگارمو سیاه میکنه، گفت به خاطر خودت میگم ،خندیدم و گفتم میخوای بری با صمد حرف بزنی، نجمه یدونه زد تو صورتشوگفت وااا این حرفها چیه میدونی اگه به گوشِ آقام و داداشام برسه تیکه تیکه ام میکنن، این حرفها رو از کجات در میاری؟؟آب دهنمو قورت دادمو گفتم بخدا من به کسی نمی گم چند باری پشت خونه دیدمتون خیالت راحت باشه، نجمه یه کم نگام کرد و گفت میدونی چیه من از احد بدم میاد دوست ندارم با آدم علاف و چشم چرون زن مُرده ازدواج کنم ، گفتم خوب به زن عمو بگو احد و نمیخوای ،یه کم من من کرد و ادامه داد بیچاره مامانم نمیتونه از حق خودش دفاع کنه و زیر این همه زورگویی آقامو ننه بلقیس دم نمیزنه چطوری میخواد از من دفاع کنه اونم هر چی بقیه بگن گوش میکنه، هر چند بچه بودم ولی درکش میکردم و میدونستم چی میگه ، پس همون جا کنار جاده خاکی نشستم و گفتم من دیگه نمیام ولی تو رو خدا زود برگرد، نجمه خندید و گفت نمیخواد اینجا بشینی
حالا که از همه چی خبر داری بدو که دیر شد ،تا کنار چشمه دویدم ، دبه ها رو پر کردیم و دوباره برگشتیم، از چشمه که دور شدیم با صدای سوتی که اومد برگشتیم صمد بود ، به نا۶ نزدیک شد و دبه ها رو برداشت و گفت نجمه خانم بزار کمکتون کنم ، نجمه یه نگاه به من کرد و رو به صمد گفت از خودمونه نگران نباش ، کنار یه دیوار قدیمی ایستادیم من یه کم ازشون فاصله گرفتم و خودمو با سنگهای ریز روی زمین سرگرم کردم و اونها رو به دورترین نقطه پرتاب میکردم ، وقتی برگشتم دیدم صورت نجمه از اشک خیسه و صمد داره اشکاش رو پاک میکنه تا منو دید انگار خجالت کشید خودشو جمع و جور کرد و نجمه هم با پر شالش اشکاش پاک کرد،صمد دوباره دبه ها رو برداشت و تا نزدیک روستا آورد اونجا به نجمه گفت یادت نره بهت چی گفتم فقط به من اطمینان کن،
نجمه حرفی نزد و دبه ها رو برداشت و راهی خونه شدیم، من استرس و اضطراب نجمه رو خوب می فهمیدم مثل مرغ سر کنده شده بود ، یک ساعتی میشد که رسیده بودیم خونه که صدای مادر صمد اومد که ننه بلقیس رو صدا میزد ،ننه اومد تو ایون و مادر صمد و به داخل دعوت کرد، نجمه سینی چای رو داد دست منو گفت برو ببین چی میگن، چای رو گذاشتم زمین و اومدم پشت دری که باز بود

 مادر صمد نجمه رو از ننه خواستگاری کرد ،ولی ننه گفت قبل از شما طیبه خانم اومده برای پسرش حرفامون رو زدیم و قول و قرارمون رو گذاشتیم ،نمیتونم حرفمو دوتا کنم ، مادر صمد گفت خبر دارم ولی پسر من خیلی وقته که نجمه رو میخواد و شب و روز نداره تو رو خدا دلش رو نشکنید و باعث زندگی این دوتا جوون نشید، هر چی اون اصرار کرد ننه بلقیس قبول نکرد و مادر صمد دست از پادراز تر رفت ، همه می دونستیم چون وضع خانواده ی احد بهتره و یه نسبت فامیلی دوری با ننه دارن ننه کوتاه نیومده و دست رد به سینه ی مادر صمد زده
ماجرا رو برای نجمه تعریف کردم ،گوش کرد و بدون حرفی رفت تو اتاق خودشون
شب احد و خانواده اش و بزرگای فامیلشون برای خواستگاری اومدن، بدون اینکه نظر نجمه رو بپرسن، بریدن و دوختن و با فرستادن صلوات معلوم بود به توافق رسیدن و همه چی تموم شده ، زن عمو از اتاقی که خانمها توش بودن اومد بیرون رو به نجمه گفت بدو چایی بیار و رو به من گفت واینستا اینجا برو کمک نجمه
منو نجمه رفتیم تو اتاقی که اجاق بود، چشمهای درشت و مشکی نجمه از گریه سرخ بود ولی این برای هیچکس مهم نبود،ناراحت مشغول ریختن آبحوش روی چایی ها شدم و نجمه سینی به دست رفت تو اتاق مهمون،که ورودش با هلهله و کل کشیدن همراه بود
همون شب صیغه ی محرمیت رو شیخ موسی بزرگ روستا خوند و قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیرن و برای جور کردن جهیزیه و خرید عروسی دو هفته وقت گذاشتن
مهمون ها که رفتن نجمه به مادرش گفت من نمیخوام زن احد بشم،اون بچه داره ،پانزده ،شونزده سال از من بزرگتره، ازش حالم بهم میخوره ،اگه به حرفام گوش نکنی داغ این عروسی رو به دلتون میزارم ،زن عمو یه نیشگون محکم از بازوی نجمه گرفت و یه سیلی محکم تو صورت خودشو و یه سیلی هم تو گوش نجمه زد و گفت چه غلطا، از احد بهتر میخوای شوهر کنی حتما زیر سرت بلند شده، دوره و زمونه عوض شده ما تا شب عروسیمون نمی دونستیم قراره زن کی بشیم ، اگه ننه بلقیس و برادرات بفهمن چه غلطی کرده حتما زنده زنده چالت میکنن دختره ی..... بالاخره زن عمو بعد از کلی فحش و بد و بیراه از مطبخ رفت بیرون و نجمه رو تنها گذاشت، نجمه یه نگاه به من که مشغول دستمال زدن پیش دستی ها بودم کرد و گفت بخدا خودمو میکشم، حرفی نداشتم بزنم و فقط تو سکوت نگاه به چهره ی ناراحت و پر از غصه اش میکردم، از فردای اون روز نجمه هر روز برای شستن لباسها میرفت سر چشمه و احد هم

 با اون شکم گنده و سر کچلش که تو خانواده شون ارثی بود دنبالش راه میفتاد،نجمه هر روز کم حرف تر و غمگین تر میشد ولی برای کسی مهم نبود و گذاشته بودن به پای حیا و آبروداریش سه روز قبل از عروسی صمد بالاخره تنها نجمه رو گیر آورد و یه حرفهایی بینشون رد و بدل شد ، از اون روز انگار استرس نجمه بیشتر میشد همش حس میکردم داره پنهونی یه کارایی میکنه ولی چون همه سرگرم سور وسات عروسی بودن کسی توجهی بهش نداشت فقط من بودم اونم به خاطر کنجکاوی و فضولی بیش از حدم بود که مدام تو نخ نجمه بودم تا سر از کارش در بیارم
دقیقا یه روز به عروسی مونده بود و همه چی آماده بود ،روز قبل جهیزیه نجمه رو که چند دست رختخواب و کاسه بشقاب و یه فرش شش متری که خود نجمه بافته بود رو بار الاغ و قاطر ها کردن و با دایره و تنبک بردن خونه ی طیبه خانم ، فردای جهاز قرار شد صبح زنهای فامیل احد بیان تا نجمه رو ببرن حمام عروسی ، هیچوقت اون روز صبح که هنوز آفتاب نزده بود رو یادم نمیره که با گریه و جیغ و دادهای زن عمو شروع شد همگی هول از جامون بلند شدیم و پریدیم توی حیاط یه وَلوَله ای به پا شد که اون سرش نا پیدا ، من که هنوز گیج خواب بودم فقط مات و مبهوت به آدمهایی که هول از این سر حیاط به اون سر حیاط و بعد تو اتاق زن عمو و بقیه اتاق ها و طویله و انبار سرک میکشیدن نگاه میکردم، تا اینکه پسر عمو ابراهیم رفت توی اصطبل و با اسبش برگشت و گفت جنازه ی اون گیس بریده رو اگه حتی یه قطره آبم شده باشه و توی زمین فرو رفته باشه براتون میارم، ننه بلقیس و بقیه هم شروع کردن به نفرین و ناله کردن نجمه ، تازه فهمیدم چی شده نجمه شبونه فرار کرده بود چون نمی خواست تن به این ازدواج اجباری بده، بیچاره زن عمو شده بود سیبلِ انواع حرفها و بدوبیراهایی که عمو اصغر نثارش میکرد و بعد هم ننه بلقیس که مدام بهش میگفت انقدر بی عرضه و بی خیال بودی که گذاشتی دخترت همچین گندی به بار بیاره ،حالا چطوری تو این روستا سر بلند کنیم ،چه خاکی بریزیم تو سرمون ، زن عمو فقط گریه میکرد و نجمه رو نفرین میکرد
وقتی آفتاب زد ننه بلقیس به همه گفت ساکت باشن تا یه فکری بکنه ،چند دیقه بعد به پسر عمو اسماعیل گفت یک ساعت دیگه میری جلوی در خونه ی طیبه خانم تا بهشون خبر بدی که حال نجمه از دیشب خوب نبوده و مجبور شدن ببرنش شهر دکتر ، بابا گفت اگه ابراهیم اون عفریته رو پیداش نکرد چی ،اونوقت چی داریم بهشون بگیم ،اینطوری بیشتر آبرومون میره،،ننه با

همون زیرکی و حیله گری گفت اگه تا ظهر پیداش شد که شد وگرنه به همه میگیم تو مریض خونه تموم کرده ،وبا و طاعونی چیزی گرفته و همون جا چالش کردن ،یه لحظه همه سکوت کردن و فکر ‌کردن ننه چه فکر خوبی کرده و باهاش موافق بودن که تونسته به همین سرعت از یه آبروریزی بزرگ جلو گیری کنه
تا اینکه داداش بهادر گفت نجمه از این عرضه ها نداشته که تنها بخواد فرار کنه ،اون که جایی رو بلد نیست و تا به حال از این روستا خارج نشده ،حتما زیر سرش بلند شده و با کسی فرار کرده ، من که چشمام از این حرف داداش چهار تا شده بود و تازه یاد اون روزی که با صمد حرف میزد افتادم و استرس و اضطرابی که نجمه بعد از اون روز گرفته بود و انگار همش دنبال یه چیزی می گشت، بعدا فهمیدم پی سِجلِش بوده و اونم با خودش برده
حرف داداش که تموم شد یهو ننه بلقیس یه نگاه به من کرد و گفت این گیس بریده خبر داره با کی رفته چون این چند وقته نجمه هر جا میرفت اینو باهاش می فرستادم، نگاه همه برگشت سمت من و من از ترس کم مونده بود خودمو خیس کنم، به من و من افتادم و گفتم من خبر ندارم ،این چند روزم فقط احد و میدیدم که تا چشمه دنبال نجمه بدون هیچ حرفی راه میفتاد، می تونید از خودش بپرسید
ننه گفت خفه شو نمیخواد بلبل زبونی کنی آتیش پاره ،ای کاش به جای شما چند تا دختر، چندتا گاو ماده داشتیم خیر اونا از شما بیشتره ،شما فقط می تونید باعث آبروریزی و سر افکندگی باشید
بدون هیچ حرفی و از ترس اینکه دوباره ازم چیزی بپرست بی سرو صدا رفتم سمت اتاقمون تا رختخواب ها رو جمع کنم
اسماعیل رفت و خبر رو به طیبه خانم داد و به دیقه نکشیده طیبه خانم با قیافه ای درهم اومد تو حیاط و شروع به گریه زاری کردن که بیچاره احد چقدر بد شانسه،من کلی مهمون دعوت کردم و کلی تدارک دیدم این چه وقت مریض شدن بود،حالا که مریضم شده بود چرا بردیدش دکتر انقدر واجب بود،میزاشتید بعد از مراسم اگه حالش خوب نمی شد خودمون یه گِلی به سرمون میریختیم،ننه بلقیس با همون سیاست همیشگی گفت طیبه خانم نجمه چون تمام بدنش سرخ شده بود و کهیر زده بود ترسیدیم مریضیش واگیردار باشه و خدایی نکرده آقا احد رو هم مبتلا کنه، طیبه خانم یه کم آروم تر شد و گفت حالا جواب مهمون ها رو چی بدم ،ننه گفت ایشالله که طوری نیست و تا ظهر بر میگردن و شما هم فردا مراسم عروسی رو برپا میکنی، طیبه خانم با امیدی که ننه بهش داد انشا الهی گفتو رفت و منتظر خبر از جانب ما شد
ظهر شد و ابراهیم خسته و درمونده بدون نجمه برگشت ، همگی دوباره جمع شدیم تو حیاط و منتظر شدیم تا
ابراهیم لب باز کنه به حرف ،،،
ننه گفت هوی چیه مثل بز نگاه میکنی بپر یه لیوان آب بیار بده دست این خواهر مُرده ،نمیبینی از پا افتاده
تندی رفتم و با لیوان آب برگشتم، ابراهیم داشت میگفت که تمام راهها و آبادی های اطراف رو زیر پا گذاشته ولی هیچ اثری از نجمه پیدا نکرده و مطمئنه که یا رفته شهر یا رفته تهران ،چون اگه این اطراف بود حتما پیداش میکرده
ننه بلقیس دوباره شروع کرد به شیون و نفرین کردن ، بیچاره زن عمو از صبح یه قطره آبم نخورده بود و با اون لبهای خشک ،از بس جلوی آفتاب نسشته بود و گریه کرده بود دیگه نا نداشت و مثل مرده ای شده بود که فقط نفس میکشد هر کسی هم از راه میرسید مورد شماشتش قرار میداد و همه تقصیر ها گردن اون بدبخت افتاده بود، ابراهیم و بهادر مثل اسپند رو آتیش بودن و همش نقشه برای پیدا کردن و کشتن نجمه میکشیدن ولی راه به جایی نمیبردن تا گفتن باید بریم شهر و هر طور شده پیداش کنیم وگرنه تو روستا آبرو و حیثیتمون می ره و مردم اسم بی غیرت رومون میزارن چطور میتونیم تو روستا سر بلند کنیم ، ننه هم موافق بود و گفت باید پیداش کنید و برای اینکه درس عبرت بشه برای بقیه که از این غلطا نکنن تو همین حیاط جلوی چشم همه زنده زنده قبرش میکنم ، ابراهیم و بهادر آماده ی رفتن شدن که در زدن و مادر صمد با گریه و زاری و ناله کنان اومد تو حیاط ، وقتی هممون رو ماتم زده دید رو به ننه گفت راحت شدی پسرمو از شهر و دیارش آواره کردی،احد چی داشت که پسر من نداشت ،اون روز چقدر التماس کردم و گفتم پسرم دل به نجمه داده و دوسش داره ، چرا نذاشتی باهم ازدواج کنن و راضی شدید نجمه رو بدید به یکی همسن پدرش اونم با یه بچه ، حالا هم که این وضع رو برامون درست کردن، ننه گفت درست حرف بزن ببینم چی شده ،مادر صمد گفت منم الان فهمیدم که صمد و نجمه نصفه شبی از این روستا رفتن و به خواهرش گفته بهشون بگو دنبال ما نگران چون میریم یه جایی که دست هیچکس به ما نرسه، بهادر و ابراهیم بادی انداختن تو گلو و شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مادر صمد که پسرت خواهر ما رو گول زده و باعث آبروریزی ما شده ما میریم پیداشون میکنیم و جنازه هر دوتاشون رو براتون میاریم، اونا بدون
 توجه به التماسهای آمنه خانم رفتن که با سر بریده نجمه و صمد برگردن ، با رفتن آمنه خانم از خونه خبر فرار نجمه و صمد تو روستا پیچید و مردم شروع کردن به حرف زدن و فرار این دو شد نقل مجالس خانمها و اهالی روستا
فردا صبح دوباره جهیزیه نجمه رو سوار بر الاغ و قاطرکردن و برگردونن خونه ،طیبه خانم هم اومد و هر چی از دهنش در میومد بار ننه بلقیس و همه ی اهالی خونه کرد و رفت
فردا نجمه برای اهل خونه به خصوص زنعمو گرون تموم شد و باعث خجالت خانواده بین اهالی روستا شده بود، بعد از سه روز ابراهیم و بهادر هم دست از پا درازتر اومدن و نتونسته بودن هیچ نشونی از اون دوتا پیدا کنن و این باعث شده بود کینه ی بدی از خانواده ی صمد به دل بگیرین و سر کوچکترین مسئله ای شروع به جنگ و دعوا با برادرها و خانواده ی صمد میکردن و این رفتارها روی ارتباط بین خانواده های روستا هم تاثیر گذاشته بود و یه عده از جوونها طرفدار برادرهای صمد شده بود و یه عده هم اومده بودن تو گروه بهادر و ابراهیم
چندین ماه از این ماجرا گذشت و از نجمه و صمد هیچ خبری نشد
تا اینکه یه روز ارباب و پسراش اومدن که بین این دو خانواده صلح ایجاد کنن و به این دعواها خاتمه بدن، چند خانواده که دخالت بیشتری تو این ستیزها داشتن توی خونه ی ما جمع شدن و ارباب و پسراش هم اومدن ، بعد از مداخله و نصیحت از هر دو خانواده خواستن به این ماجرا پایان بدن در غیر این صورت باید از این روستا برن، خانواده ها که اوضاع رو اینطوری دیدن از دعوا دست کشیدن و به احترام ارباب باهم دست دادن و قول دادن دیگه تو روستا تنش ایجاد نکنن ،ننه بلقیس اومد و گفت برو از زیر زمین سنجد و کشمش بیار بالا، من از زیر زمین که تاریک بود همیشه می ترسیدم ولی جرات نکردم چیزی بگم و با دوتا کاسه رفتم پایین ،سریع دست کردم تو گونی ها و کشمش و سنجد رو مشت مشت خالی کردم و با وحشتی که همه وجودم رو گرفته بود و همش احساس میکردم دوتا چشم دارن منو نگاه میکنن از پله ها به حالت دو رفتم بالا و یهو بدون اینکه جلومو ببینم محکم خوردم تو سینه ی یه مرد حدود ۴۰ ساله و پخش زمین شدم، نه از درد بلکه از ترس ننه شروع کردم به گریه کردن، آقاهه که یه مرد جا افتاده با سیبیل هایی پر پشتی که روی لبهاش رو گرفته بود و قیافه جدیش وقتی دید گریه میکنم گفت گریه نکن کمکت میکنم جمعش کنی ، گفتم نه خودم جمع میکنم، یه کم‌نگام کرد و گفت دختر اصغری یا غلام، گفتم غلام ، زیر لب گفت به غلام نمیاد همچین دختر قشنگی داشته باشه ،اسمت چیه،آروم گفتم ماهور،گفت اسمتم
 
مثل خودت قشنگه
بعدبدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بالا،منم کشمش و سنجد ها رو جمع کردم و دوباره برگشتم تو زیر زمین و بازم کاسه ها رو پر کردم و برگشتم بالا و دادم دست داداش بهادر ،چون کاری نداشتم رفتم جلوی در خونه رو آب پاشی کردم که صدای مردها که داشتن خداحافظی میکردن رو شنیدم، ارباب که یه پیر مرد حدود شصت و هفت هشت ساله بود جلوی در دستی به سرم کشید و گفت ماشاالله که دختر قشنگی،از این تعریف ارباب دلم قنج رفت و لپام سرخ شده و آروم برگشتم تو خونه
بالاخره ارباب و بقیه رفتن و دوروز بعد که مشغول آب و جاروی حیاط بودم سه تا زن با چند تا مجمع وارد حیاط شدن ،ننه بلقیس که مجمعه ها رو دیده بود از خوشحال روی پاهاش بند نبود و شروع کرد به زبون بازی و دعوت کردنشون به داخل ،اونا رفتن داخل و منم کارمو تموم کردم و کنجکاو از اومدنشون رفتم پشت در فالگوش ایستادم ،وقتی اون خانمی که تمام دست و گردنش پر از طلا بود گفت برای پسر ارباب اومدیم خواستگاری ماهور ،اینم تحفه ها و هدیه های اربابِ برای شما، ماهور رو آماده کنید پس فردا با شیخ موسی و ارسلان میام عقدش میکنیم و تو همون عمارت هم براشون جشن میگیریم ، لازم نیست جهیزیه هم تهیه کنید تو عمارت همه چی هست، وقتی ننه بلقیس با اون نیش بازش گفت دختر ما کنیز شماست و ارباب اختیار دارشه ،فهمیدم همه چی تموم شده و من باید بشم عروس ارباب ،هر چند هیچکدوم از پسرهای ارباب رو نمیشناختم و نمیدونستم ارسلان کدومشونه ولی نمیدونم چرا ناراحت نشدم و از اینکه قرار بود برم تو اون عمارت که همه آرزوش رو داشتن زندگی کنم و از این فقر و فلاک نجات پیدا کنم خوشحال بودم، از در فاصله گرفتم و رفتم تو مطبخ و شروع کردم به رویا بافی و اینکه اونجا مثل شاهزاده ها زندگی میکنم و دیگه احتیاج نیست ته مونده غذاها رو بخورم یا اینکه تو سرد و سرمای زمستون سر چشمه لباس بشورم و دستهای کوچیکم از سرما ترک برداره و ازش خون بیاد ،همینطور که غرق در رویا بودم صدای خدا حافظی و بدرقه مهمان ها به گوشم رسید و زود رفتم بیرون، ننه یه نگاه بهم کرد و گفت پسر ارباب از چیه تو لاجون و بی عرضه خوشش اومده من نمیدونم،فقط اینو میدونم خیلی خوش شانسی، ،،
حرفی نزدم ولی یه لبخند محوی اومد روی لبم که از دید ننه دور نموند و با همون عصا یه دونه زد به ساق پامو و با حرص گفت بی حیا و دور شد
غروب که بابا و بقیه از سر زمین اومدنو هدیه ها رو دیدن سر از پا نمیشناختن و کلی ذوق کرده بودن که قراره
 
 با ارباب فامیل بشن، تنها کسی که خوشحال نشد و معلوم بود از این ماجرا ناراحته پسر عموم ابراهیم بود، که رو به ننه بلقیس گفت ،ننه ارباب که هر چهار تا پسراش زن دارن ،فکر نمیکنی اشتباه میکنی ،ننه گفت خوب زن داشته باشن چه ایرادی داره،مگه یه دختر از زندگی چی میخواد ازدواج ماهور با پسر خان هم باعث میشه زندگی ما یه تکونی بخوره هم اینکه خودش تو ناز و نعمت زندگی میکنه، برای مرد که عار نیست زن داشتن، ابراهیم گفت کوچیک ترین پسر خان همسن پدرِ ماهوره، این کار اشتباهه، تو اون لحظه درک نمی کردم که چرا ابراهیم این همه ساز مخالف میزنه، همینطور که مشغول پهن کرده سفره شام بودم، ننه رو به ابراهیم گفت تو اگه خیلی عاقل و زرنگ بودی جلوی اون خواهر عفریته تو میگرفتی که اینطوری تو روستا ما رو انگشت نما نکنه،از خداتم باشه با اون گندی که نجمه به بار آورد ،خان حاضر شده بیاد این دست و پاچلفتی رو عروس خودش کنه، ابراهیم دیگه حرفی نزد و با غم و حلقه ی اشکی که توی چشماش نشسته بود شام نخورده از اتاق رفت بیرون، نمیدونم چرا با نگاه کردن به ابراهیم یه حس خوبی داشتم که یک نفر پیدا شده که آینده ی من براش مهمه و برای اینکه به بقیه بفهمونه این کار اشتباهه جلوی ننه بلقیس ایستاده بود، ولی حرف اول و آخر با ننه بود و هیچکس به مخالفت ابراهیم اهمیت نداد
فردا صبح آفتاب نزده چون وقت حمام برای مردها بودننه به مامانم گفت ،آب گرم کن و این دختر رو تو پستو بشور و یه دست لباس درست و حسابی تنش کن، با مامان رفتیم تو پستو ،مامان همینطور که با کاسه آب میریخت رومو منم با خجالت خودمو میشستم گفت ماهور حواست باشه میری خونه ی ارباب حرف گوش کن باشی و هر چی گفتن اطاعت کنی ،مبادا بچه بازی دار بیاریو باعث شرمساری من بشی، تو دیگه از فردا این ماهور کوچولو نیستی که پی بازیگوشی باشی ،میشی عروس ارباب و باید خانُمانه رفتار کنی ، مامان آروم آروم برام حرف میزد و از آداب و اصول زندگی توی عمارت ارباب میگفت،نمیدونم چرا یهو ته دلم خالی شد و از اینکه میخوام از مادرم جدا بشم ترسیدم، من خیلی کوچولو بودم و هنوز اندامم زنانه نشده بود و چیزی از زندگی زناشویی نمیدونستم، قبل از حرفهای مامان فکر میکردم اونجا با خیال راحت میتونم بخورم و بخوابم و بازی کنم اما این حرفهایی که مامان میگفت پاک منو گیج کرده بود، گفتم مامان من نمیخوام عروس ارباب بشم،میترسم، مامان درست مثل روزی که نجمه به زن عمو گفت نمیخوام زن احد بشم ، یه سیلی زد تو صورت خودش و گفت که این حرفها چیه ،دیگه نشنوم

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (11 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه vicj چیست?