رمان ماهور ۳ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۳

 وقتی اسم مادرش اومد سریع گفتم نه احتیاجی نیست من از تنهایی نمیترسم،

راضی بودم از ترس تنهایی بمیرم اما مادر ارسلان پیشم نباشه ،از خان ننه بیشتر از تنهایی میترسیدم،
اونشب تا صبح این پهلو اون پهلو شدم و نتونستم بخوابم، از اینکه ستاره خانم رفته بود و ربابه داشت برمی گشت ناراحت بودم و خیلی استرس داشتم چون تو همون دوسه روزی که تو اون عمارت بودم متوجه شده بودم که همه از اخلاق و رفتار رباب شاکی هستن و یه جورایی ازش حساب میبرن، ولی هیچ چاره ای نبود و باید منتظر گذر زمان میشدم و خودم رو میسپردم به سرنوشت تا ببینم چه خوابهایی برام دیده
صبح ارسلان زودتر بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد ،منم از ترس خان ننه ،از رختخواب اومدم بیرون و سعی در تا کردن اون لحاف پشمی و بزرگ داشتم ولی بی فایده بود، ارسلان اومد جلو و گفت اخه کوچولو تو زورت به این لحاف و تشک میرسه، گیرم تا کردی چطوری میزاریش بالا، خودش رختخوابها رو جمع کرد و گفت ،الان زوده تو چرا بیدار شدی ،گفتم خوابم نمیاد خواستم برم پایین برای شما چاشت درست کنم ،خندید و گفت احتیاجی نیست زری و افسر پایینن ، حرفی نزدم ولی پشت سرش راه افتادم و رفتم تو مطبخ، زری و افسر داشتن صبحونه اماده میکردن ،سلام کردم و گفتم کاری هست من انجام بدم ، زری جوابم رو داد و گفت بدو برو سفره رو پهن کن که الان سر و کله ی خان ننه پیدا میشه، سفره پارچه ای که پر از نقش و نگار بود رو برداشتم و تو اتاق پهن کردم ، هر چی زری میگفت گوش میکردم و تند تند کارها رو انجام میدادم، مادر ارسلان و ارباب هم اومدن ،با دیدنم گفت چه عجب خودتو به کار دادی و یاد گرفتی باید قبل از من بیدار بشی، تو سکوت کارمو کردم و هیچ جوابی ندادم ، صبحونه خورده شد و مردها یکی یکی رفتن بیرون تا به زمین ها و کارگرهاشون سرکشی کنن،
به جز زری ، دوتا جاری دیگه داشتم به اسم اختر و طلعت ،که هر دو خواهر بودنو تو همون عمارت اما تو یه خونه ی جدا زندگی میکردن ،چون اونا خان زاده بودن زیاد خان ننه کاری به کارشون نداشت و بیشتر کارهای خونه و آشپزی رو دوش زری بود و اون دوتا فقط تو کار قالی بافی و گلیم بافی کمک میکردن
طلعت و اختر مثل اکثر خان زاده ها انگار از دماغ فیل افتاده بودن و یه تکبر و غرور خاصی تو رفتارشون وجود داشت که آدم رو ازشون دور میکرد
نزدیکای ناهار بود که صدای بچه های ارسلان توی خونه پیچید که خان ننه رو صدا میزدن، از پنجره نگاه کردم ،ارسلان رو دیدم

و پشت سرش یه زن قد کوتاه و سبزه رو که جلوی دهن و بینیش رو با روسریش پوشونده بود ،سه تا دختر که بدو بدو میومدن سمت عمارت ، نمیدونم چرا بی هوا انقدر بدنم سست شد، از ترس همون کنار پنجره نشستم، دستام یخ کرده بود ،بچه ها که رسیدن سریع رفتن دستبوس ارباب و خان ننه ،منم از توی مطبخ بهشون نگاه میکردم ،پشت سرشون رباب اومد تو ،اونم رفت دست ارباب رو بوسید و رو به خان ننه ابراز دلتنگی کردو گفت اونجا فقط به یاد شما بودم و اصلا بدون شما بهم خوش نگذشت، خان ننه هم گفت جای تو و بچه ها این دو سه روز حسابی خالی بود ،زری که کنارم بود گفت چیه رنگت پریده مگه جن دیدی ،ربابه هم مثل هر آدم دیگه ای قلق داره وحتما میتونی باهاش کنار بیایی و در صلح و صفا باهم زندگی کنید، بعد از اونم تو که گناهی نداری ،ارباب به ارسلان خان دستور ازدواج داده بود ،اگه تو رو هم نمیگرفت باید یکی دیگه رو میگرفت،بعد یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت تنها گناهت اینه که از اون خیلی خوشگلتری، منم ناخواسته خندیدم که صدای خان ننه که اسمم رو صدا کرد دوباره ترس رو به جونم انداخت، سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون، وقتی قیافه ی درهم رباب و بچه هاش رو که کوچکترینشون همسن من بود رو دیدم که با غیض نگام میکردن به وضوح بدنم می لرزید، تا جایی که ممکن بود خودمو کنترل کردم و سلام کردم ، خان ننه گفت این ربابه و عروس بزرگ خانِ و زن اول ارسلانِ ، همینطور که این مدت از رفتار ارسلان و آشفتگیش معلوم بود و حتما فهمیدی که ارسلان چقدر رباب و بچه هاش رو دوست داره و از روی ناچاری با تو ازدواج کرده تا براش پسر بیاری وگرنه ....ارباب اجازه نداد خان ننه حرفش رو تموم کنه و رو به زنش گفت این چرندیات که میگی چیه، کی گفته ماهور فقط برای بچه اینجاست، حالا که هم ارسلان هست ،هم ماهور و رباب ،باید به همتون بگم ارسلان حق فرق گذاشتن بین زنهاش رو نداره و باید به مساوات بینشون رفتار کنه، هر کس هم زندگی جدا داره و یکی به حکم بزرگ بودن و اول بودن حق دخالت و دستور به اون یکی رو نداره ، از این به بعد نبینم حرفی ،حدیثی یا جر و بحثی تو این عمارت رخ بده وگرنه هر دو به یک اندازه سرزنش و توبیخ میشن، خان ننه که سکوت کرده بود گفت یه دفعه بگو بزرگ و کوچکی کشکه دیگه و حرمت و احترام مُرده دیگه ،،
ارباب بی توجه به خان ننه گفت شما سه نفر متوجه شدید که چی گفتم ،رباب جلوتر از همه گفت

 حرف شما حجته و من تمام و کمال قبول دارم و متوجه شدم، ارباب سرش رو به علامت رضایت تکون داد و گفت برید به کارهاتون برسید،شما هم از راه اومدید و خسته اید
من برگشتم کنار زری ،،رباب و بچه ها هم رفتن تو اتاق خودشون
زری که همه چیز رو شنیده بود گفت حواست به زبون رباب باشه و تا میتونی خودت رو برای ارباب شیرین کن چون اون تو این خونه همه کاره اس و تصمیم گیرنده نهایی اربابه بعد آهی کشید و یه نگاه به شکمش کرد و گفت خدا کنه این بچه پسر باشه و منم از متلک های اطرافیان نجات پیدا کنم، وگرنه میترسم ارباب اردلان رو هم مجبور به ازدواج کنه، گفتم ایشالا که پسره ، ناراحت نباش
با زری ناهار رو آماده کردیم ،ازش پرسیدم زری خانم ، رباب خانم که جوونن چرا دیگه بچه نیاوردن شاید چهارمی پسر میشد و ارسلان خان مجبور به این کار نمیشد، زری گفت بیچاره رباب بعد از دختر آخریش اسما هر چقدر دوا درمون کرد دیگه بچه دار نشد که نشد ،وگرنه هیچ وقت راضی نمیشد ارسلان زن بگیره،خودش چند جا رفت و چند نفر رو هم انتخاب کرد که یا دختر ترشیده سن بالا بودن یا طلاق گرفته بودن ولی ارباب رضایت نداد تا روزی که تو رو دیده بود ،هر چقدر ارسلان گفت اون بچه اس ارباب پا کرد تو یه کفش که فقط تو ، ارسلان هم که دید ارباب سوار خر شیطون شده ،ناچار رضایت به ازدواج با تو داد
هر چند من دلخوشی از رباب ندارم ولی اون روزی که فهمید تو فقط نه سال داری و جای بچه ی ارسلان خانی و ارباب هم کلی از زیباییت تعریف کرد به وضوح پیر شدنش رو من و همه ی اهل خونه دیدم ،از اون روز عصبی تر و بی حوصله تر شد
وقتی به رباب و این عمارت و اجباری که برای ازدواج حاکم بود فکر میکردم ،حق رو به رباب میدادم و دلم براش می سوخت و آرزو میکردم ارسلان هیچوقت بهم نزدیک نشه و یه روزی بشه که من بتونم از این عمارت برم و باعث ناراحتی کسی نشم
اونشب ارسلان رفت پیش رباب و من تو اتاق تنها بودم ، به خاطر جمع نکردن لحاف وتشک یه بالشت انداختمو روی زمین دراز کشیدم تازه چشمام گرم شده بود که صداهای عجیب و غریبی شنیدم بلند شدم یه سایه پشت پنجره دیدم که سعی در باز کردن پنجره داشت، انقدر ترسیدم که کم مونده بود جامو خیس کنم ، شعله چراغ نفتی گرسوز رو زیاد کردم و گرفتم جلوم

،با روشن شدن اتاق کسی که پشت پنجره بود غیب شده بود و ازش خبری نبود، گفتم حتما خیالاتی شدمو به خاطر ترسِ، دوباره دراز کشیدم و نزدیکای صبح بود که خوابم برد ولی به خاطر استرسی که از خواب موندن صبح و غر غر های خان ننه داشتم هر چند دیقه یه بار از خواب بیدار میشدم، آفتاب که زد با سردرد از خواب بیدار شدم ، سریع لباس پوشیدم ،بیرون رو نگاه کردم فعلا کسی بیدار نشده بود، به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم، در آروم باز شد و هول بیدار شدم، ارسلان تو چهار چوب در بود ،بلند شدم و سلام کردم،اومد تو و درو پشت سرش بست گفت چیه چرا آماده باشی،جایی میخوای بری، گفتم نه ترسیدم خواب بمونم و موقع رفتن شما رو نبینم، نمیدونم این حرف چطوری به ذهنم رسید و بعد از گفتنش کلی خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو تو صورت ارسلان خان دیدم خوشحال شدم ، ارسلان خان گفت یعنی میخوای بگی اگه منو نبینی دلت برام تنگ میشه، سرم و انداختم پایین، اومد جلوتر و گفت رختخوابها رو چطوری جمع کردی ،جواب دادم پهن نکردم که بخوام جمع کنم، اخم کرد و گفت یعنی تو این سرما تا صبح رو زمین خوابیدی، نگفتی مریض میشی، چرا این کارو کردی ، از فردا یا خودم یا افسر میاد رختخواب ها رو جمع میکنه ،دیگه نبینم رو زمین بخوابی، چشمی گفتمو وقتی رفت بیرون چند دیقه بعد رفتم پایین و مثل همیشه به کمک زری صبحونه رو آماده کردم، بعد از صبحونه که مردها رفتن خان ننه رو کرد به منو پرسید، بگو ببینم قالی بافی بلدی ،گفتم نه تا الان قالی نبافتم ،یهو خندید و گفت تو چی بلدی که اینو بلد باشی،خداروشکر تو یه خانواده ی مال و منال دار بزرگ نشدی که این همه تنبل بار اومدی، با این حرف خان ننه رباب و بچه هاش یهو زدن زیر خنده ،داشتم از خجالت آب میشدم و از اینکه هیچ هنری ندارم ناراحت بودم، دختر بزرگ ارسلان خدیجه زیر لب رو به مادرش گفت فقط بلد بوده قاپ خان بابا رو بدزده و خراب شه رو سر ما، رباب هم با تکون سرش تایید کرد، خان ننه گفت از فردا یه نفرو میارم که بهت قالی بافی یاد بده تا انقدر عاطل و باطل تو این خونه نچرخی،بعد از قالی بافی هم پختن غذای شب با توئه و زری چون تو ماه آخره زیاد نمیتونه دُلا راست شه و خودش هم کلی کار داره و بچه هاش هم رسیدگی میخواد و در حال حاضر مفت خورترین آدم این خونه تویی
در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود حرفی نزدم و شروع به جمع کردن سفره کردم ،استکانها رو گذاشتم توی سینی و موقع رفتن خدیجه که بلند شده بود پا شو انداخت جلوی پام

 تعادلم رو از دست دادم وبا سر رفتم توی چهار چوب در و سینی استکانها از دستم افتاد، انقدر ترسیده بودم حس درد وگرمی خونی که از پیشونیم جاری شده بود برام بی اهمیت شد ،سرمو بلند کردم ،خدیجه رو دیدم که با پوزخند از کنارم رد شد و به آرومی گفت مگه کوری،برگشتم سمت خان ننه و گفتم ببخشید بخدا تقصیر من نبود ،خدیجه پاش رو انداخت جلوی پای من، یهو رباب مثل شیر زخمی بهم حمله کرد و گفت آشغال دروغگو نیومده میخوای خودمو و بچه ها رو از چشم خان ننه و بقیه بندازی،نمیخواد بی عرضگی خودت رو گردن بقیه بندازی ،زری بین منو رباب قرار گرفت ،خان ننه گفت بسه دیگه دختره احمق دست و پاچلفتی، خوبه خودم اینجا بودم یک بار دیگه دروغ بگی و برای تقصیر خودت دنبال مقصر بگردی خودم به حسابت میرسم، اشکام همینطور گوله گوله میریخت روی صورتم، رباب ازم فاصله گرفت و منم بدون حرفی شروع کردم به جمع کردن شکسته های استکان
از اون روز فهمیدم راه سختی دارمو خودم رو باید برای یه زندگی سخت و نفس گیر آماده کنم،زری خون روی پیشونیم رو پاک کرد و گفت بعد از این‌بیشتر مراقب باش ،رباب و بچه هاش شمشیر رو از رو بستن برات
با خودم گفتم من چطوری میتونم تو این سن و سال با این خانواده دَر بیفتم و از خودم دفاع کنم وقتی خان ننه هم پشت اوناست و بر علیه من
کلا دیگه نا امید شده بودم و هر لحظه منتظر بودم خان ننه منو از این عمارت بیرون کنه و زمین هایی که پدرم و برادرام روش کار میکردن رو ازشون بگیره و بیشتر از قبل آبروی خانواده ام بره
چاره ای جز تحمل و استفاده از راهنمایی های زری نداشتم
تا شب سعی کردم زیاد جلوی چشم رباب و بچه هاش نیام و ازشون فاصله بگیرم
بعد از شام رفتم تو اتاق خودم ارسلان هم قلیون به دست اومد تو اتاق پنجره رو باز کرد و روی صندلی نشست،همینطور که به باغ نگاه میکرد گفت ماهور پیشونیت چرا شکسته، از اینکه زخم پیشونیم رو دیده بود و براش اهمیت داشت خوشحال شدم ،خواستم ماجرای صبح رو تعریف کنم اما ترسیدم دوباره دردسر جدیدی شروع بشه، گفتم

 پام گیر کرد به لبه قالی و رفتم توی چهار چوب در، یه پک عمیق زد و گفت بیشتر مواظب خودت باش ،حیف این صورت قشنگ نیست که از الان بخواد زخم بشه و جای خراش روش بمونه
چقدر از تعریفش خوشم اومد و دلم قنج رفت،چشمی گفتم و رفتم که رختخواب ها رو پهن کنم ،قبل از من خودش بلند شد و لحافو تشک رو پهن کرد و دوباره رفت سمت پنجره، منم همینطور به دیوار تکیه داده بودم و نگاه قلیون کشیدنش میکردم، یهو در بی هوا باز شد و خدیجه پرید تو و گریه کنان رو به ارسلان گفت آقا جان ،اسما داره تو تب میسوزه و هر کاری میکنیم تبش پایین نمیاد ،ارسلان سریع رفت بیرون و منم دنبالش خواستم برم که خدیجه دستش رو گذاشت جلوی در و با خشم گفت تو کجا جادوگر عفریته ،همونجا خشکم زد و بعد از بسته شدن در اتاق رباب،برگشتم تو، یه گوشه کز کرده بودم و به گناه نکرده فکر میکردم که من هیچ تقصیری ندارم و خودم هم از این وضعیت راضی نیستم و ناچار به موندنم
وقتی دیدم از ارسلان خبری نیست قلیون رو جمع کردمو پنجره رو بستم و پرده ها رو کشیدم
رفتم تو جامو لحاف رو کشیدم رو سرم، دوباره صدای برخوردن چیزی به شیشه بلند شد ،گفتم حتما صدای بادِ،ولی نزدیک پنجره درختی نبود که شاخ و برگش بخواد به شیشه بخوره، آروم چشمام رو باز کردم و لحاف رو زدم کنار ،یه آدم پشت پنجره بود و به خوبی سایه اش روی پرده افتاده بود ، خودمو بیشتر مچاله کرده بودم و جرات بلند شدن نداشتم ،ولی اون صدا و سایه خیال رفتن نداشت، بالاخره به هر بدبختی بود بلند شدم خواستم برم پرده رو بزنم کنار که صدای عجیب و غریب و ترسناکی به گوشم خورد به حالت دو از اتاق رفتم بیرون و تو تاریکی سالن نه راه پس داشتم نه راه پیش،از ترسِ خدیجه و رباب هم نمی تونستم برم سراغ ارسلان خان، تو اون لحظه که درمونده بودم خدا افسر رو رسوند که با لگن آب از اتاق رباب در اومد، منو که دید گفت چی شده ،گریه ام گرفته بود ،جواب دادم از پشت پنجره صداهای عجیب و غریبی میاد میترسم تنهایی بخوابم،افسر : آروم باش ،بزار اینارو جابه جا کنم الان بر میگردم، افسر رفت و سریع برگشت پیشم، باهم رفتیم تو اتاق، پنجره رو باز کرد ، کسی نبود و همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود، گفت ببین کسی نیست ،خیالاتی شدی ، گفتم بخدا خودم یه سایه دیدم و صدا شنیدم،افسر دیگه ادامه نداد و گفت برو بخواب منم تا وقتی خوابت ببره اینجا میشینم، حال اسما رو پرسیدم گفت خوبه تبش قطع شد ولی..

 گریه میکرد و بهونه ی پدرش رو میگرفت،تو رو خدا از من نشنیده بگیر و به کسی نگو ولی فکر کنم نقشه خودشون بود که ارسلان خان رو بکشونن اونجا و نزارن اینجا بمونه، از این همه پلیدی تعجب کردم و یاد قیافه ریلکس خدیجه بعد از رفتن ارسلان از اتاق افتادم که با یه پوزخند از من دور شد و مانع رفتنم همراه ارسلان شد
اونشب افسر پیشم موند تا وقتی خوابم برد صبح هم به دستور ارسلان آروم و بی صدا برای جمع کردن رختخوابها اومد
بعد از صبحونه یه خانم تقریبا سی چهل ساله برای آموزش قالی بافی به من اومد، و مشغول یادگیری شدم، خیلی علاقه داشتم و هر چیزی که میگفت با جون و دل گوش میکردم و به خاطر میسپردم، دوست نداشتم دیگه خان ننه از کلمه ی بی‌عرضه و دست و پاچلفتی استفاده کنه و همش تحقیر کنه
سلیمه خانم از این همه زرنگی من ذوق زده شده بود و مدام از هوش و استعداد یادگیریم تعریف میکرد
بعد از رفتن سلیمه خانم دار قالی اول که یه تابلو فرش بود رو به کمک افسر بردم تو اتاقم تا تو اوقات بیکاری ببافم، اونشب هم ارسلان نیومد و من تو تنهایی و ترس بافتن رو تمرین میکردم و این تنهایی باعث شده بود وقتی صبح سلیمه خانم اومد و تابلو رو دید از تعجب چشماش کم مونده بود‌ بزنه بیرون، گفتم چطوره ،باورش نمیشد من بتونم به این زودی چند رج ببافم، وقتی جلوی خودش هم شروع کردم به بافتن باورش شد که کار خودمه
گفت ماشاالله خیلی با استعدادی و با اینکه میگی قبلا قالی نباقتی ولی خوب یاد گرفتی ، سلیمه خانم تو سه روز همه فوت و فن قالی بافی رو بهم یاد داد و در اخر موقع رفتن به خان ننه گفت عروس زرنگی داری براش اسپند دود کن صدقه در بیاید
خان ننه حرفی نزد و سلیمه خانم بعد از گرفتن دست مزدش از عمارت رفت
خان ننه یه نگاه بهم کرد و گفت با حرفهای سلیمه دور بر نداری فکر کنی کار بزرگی کردی این کارها رو باید خونه پدرت یاد میگرفتی نه اینجا
الانم نمیخواد مثل مترسک اینجا وایستی طلعت مادرش مریضه و دوسه روزی نیست بپر برو لباسهای کثیف رو بردار ببر بشور،خواستم بگم افسر هست چرا من؟که با دادی که زد و گفت مگه کَری سریع رفتم سمت لگن لباسها
تنها حسن لباس شستن تو عمارت این بود که نیازی نبود بری سر چشمه و تو حیاط چاه بود ،مشغول شستن شدم و با دستهای کوچیکم به زور میتونستم لباسهای محلی خان ننه رو چنگ بزنم

 تا بهونه ای دست خان ننه ندم ،بالاخره لباسها تموم شد و برگشتم کنار بخاری هیزمی،صورتمو دستام از شدت سرما یخ زده بود، خودمو گرم کردم ، به فکر دار قالی افتادم ،رفتم بالا شروع به بافتن کردم و چند رج بافتم، قالی بافی بهم آرامش میداد و عوض کردن رنگها حس خوبی به همراه داشت، یه نگاه به قالی کردم و از اینکه داشت یه چیزهایی از نقشه مشخص میشد ذوق کرده بودم و با انرژی بیشتری دوباره شروع کردم که یهو صدای باز شدن در و صدای داد و بیداد خان ننه باهم در آمیخت و من فقط هاج و واج به صورت از خشم سرخ شده اش نگاه میکردم ، تو یه حرکت بهم نزدیک شد و موهای بلندمو که بافته بودم تو دستاس گرفت ، گفت عفریته ی عوضی حالا با من لج میکنی ، مادر نزاییده کسی بخواد از دستور من سرپیچی کنه، انقدر درد داشتم که حتی نای ناله کردن هم نداشتم ، خان ننه پیر بود ولی پرزور ،یا شاید هم من بچه بودم و لاجون ،همینطور که منو رو زمین میکشید ،داد میزد که من عروس بی حیا و پر رو نمیخوام همین الان میبرم میندازم تو چاه آب تا از دستت خلاص بشم، وقتی تا سالن منو کشید ،دیدم ربابه و خدیجه همینطور وایستادن و منو نگاه میکنن ، همینطور گریه میکردم و از خان ننه میخواستم بگه چه خطایی از من سر زده
،گفت یعنی خودت نمیدونی چه غلطی کردی، گفتم بخدا من کاری نکردم ،موهامو ول کرد و با لگد افتاد به جونم یهو صدای ارباب که داشت از پله ها میومد بالا بلند شد و گفت چیه چی شده خونه رو گذاشتید رو سرتون، خان ننه یه کم از من فاصله گرفت و گفت بیا ببین این انتر خانم چکار کرده ،ارباب یه نگاه به صورت سرخ و از اشک خیس من انداخت و گفت بگو ببینم چکار کرده داری میکشیش، خان ننه گفت من بعد از مدتها ازش خواستم دوتیکه لباس بشوره ، لباسها رو خیس کرده و همین طور کثیف انداخته کنار طویله ، ارباب یه نگاه به من کرد و یه نگاه به خان ننه و گفت وظیفه ی این شستن لباس نیست افسر و اختر چه غلطی میکنن که این باید تو این سرما لباس بشوره ،بعد هم میتونی بهش تذکر بدی چرا کتکش میزنی،ربابه و خدیجه که دیدن ارباب از من طرفداری میکنه اومدن کنار خان ننه و گفتن اگه کاری داشتی به ما بگو انجام بدیم ،انقدر حرص میخوری خدایی نکرده ،زبونم لال کار دست خودتون و ما میدید، ارباب یه نگاه پر از غیض به خدیجه کرد و گفت من خودم از تو ایون دیدم ماهور لباسها رو با چه مصیبتی شست و رو بند پهن کرد حالا کدوم از خدا

 بی خبر رفته انداخته رو زمین بعدا معلوم میشه اونوقت میدم وسط همین حیاط فلکش کنن ، به وضوح رنگ از رخ خدیجه و رباب پرید و دست خان ننه رو گرفتن و بدون هیچ حرفی از پله ها رفتن پایین، ارباب یه نگاه به من کرد و گفت نمیخواد از این موضوع به ارسلان چیزی بگی خودم همه چی رو درست میکنم
ازش تشکر کردم و دوباره برگشتم تو اتاقم ، سرم درد میکرد ،وقتی به موهام دست کشیدم یه دسته ازشون ریخت پایین و انگار اندازه ی یه سکه کف سرم خالی شده بود و سوزش شدیدی داشت ، همینطور که گریه میکردم از خدا خواستم هر چه زودتر از این خونه و از دست این دیونه ها نجات پیدا کنم،دوست داشتم برگردم به همون خونه که گاهی شبها سر گرسنه زمین می ذاشتم و توش فقر بود ولی از این همه خفت و خواری و کتک خبری نبود،همیشه فکر میکردم ننه بلقیس بدجنسِ ولی با دیدن خان ننه پی برده بودم ننه خیلی مهربونه
روزها از پی هم میگذشتن و یه مدت بود که خان ننه زیاد بهم گیر نمی داد و ارسلان خان هم به روال سابق اگه مشکلی پیش نمیومد و بچه هاش نقشه ی تازه ای نمیکشیدن ،یه شب پیش من بود و یه شب پیش رباب
یه شب سرد زمستونی درد زایمان زری گرفت و بنده خدا از درد به زمین چنگ میزد و خدا رو صدا میکرد ، سکینه خانم مامای ده از سر شب اومده بود و مشغول قلیون کشیدن بود و هر از چند گاهی یه نگاه به زری میکرد و میگفت حالا وقتش نشده ،زری ناله میکرد و دختراش اشک میریختن و دور و ور مادرشون میومدن
بالاخره دردهای زری زیاد شد و سکینه خانم دست بکار شد و و دستور آبگرم و کهنه تمیز داد ، به هر سختی بود زری بچه اش رو به دنیا آورد و تو دعاها و ذکر صلوات و نذر و نیازهای که کرده بود بازم بچه دختر بود و کاملا از چهره ی خسته و بی رمق زری معلوم بود که از اینکه بچه دختره ناراحته
دختر بچه انقدر ریزه میزه بود که ادم می ترسید از کنارش رد بشه چه برسه به این که بغلش کنه ، تنها کسی که از دختر بودن بچه زری

خوشحال بود ،خدیجه بود و رباب که قشنگ از چهره و پوزخندی که به لب داشتن میشد اینو به راحتی فهمید،تا اون روز فکر میکردم اونا فقط از من تنفر دارن و فکر میکنن ارسلان رو از چنگشون در آوردم و خودم رو خاکستر نشین زندگیشون کردم ولی اونروز فهمیدم کلا با همه مشکل دارن و چشم دیدن خوشی دیگران رو ندارن
اون روز بعد از دادن خبر دختر دار شدن دوباره ی زری انگار گرد مرگ تو خونه پاشیده بودن و هیچکس کاری به کسی نداشت و زری بیچاره بعد از رفتن سکینه تو اتاق خودش تنها موند، اونشب پیش زری موندنم تا اگه کاری داشت براش انجام بدم صبح زود قبل از بیدار شدن بقیه بیدار شدم و سریع رفتم تو اشپزخونه و چند تا تخم مرغ تو روغن محلی نمیرو کردم و کاچی درست کردم و بردم تو اتاق زری ، زری داشت به بچه اش شیر میداد ، وقتی منو سینی به دست دید از ته دل برام دعا کرد و گفت داشتم از گرسنگی تلف میشدم و نای بلند شدن هم نداشتم ،بعد یه نگاه به نوزاد توی بغلش کرد و گفت اخه گناه این بچه و من چیه ، ما که نمیتونم در برابر تقدیر و خواست خدا بایستیم، اردلان و میبینی از دیروز یکبار هم نیومد حالمو بپرسه معلومم نیست کجاست، خان ننه و بقیه هم که انگار نه انگار من تازه زاییدم و احتیاج به مراقبت دارم مادرم که ندارم بیاد پیشم، باز خدا خیرت بده که به دادم رسیدی، خندیدم و دستی به لُپهای بچه کشیدم و گفتم این مدت کلی خوبی در حقم کردی این به جبران یه کم از خوبی هات، زری پیشونیم و بوسید و با ولع مشغول خوردن شد ،
دلم برای این نوزاد که هیچ نقشی تو به دنیا اومدنش نداشت می سوخت که همین اول کاری انقدر مورد بی مهری قرار گرفته بود
سه روز بود زری زاییده بود و هیچ خبری از اردلان نبود، اردلان بر عکس ارسلان رفیق باز بود و خوش گذرون و به گمونم این چند روز هم دور همی داشتن که خبری از زری نگرفته بود و زری بیچاره رو دچار استرس و دل آشوبه کرده بود خان ننه هم افسر رو مرخص کرد و گفت فعلا کاری نداریم و یکی دو هفته برو پیش خانواده ات،از اینکه اختر نیومده افسر هم رفت ،تعجب برانگیز بود ، چون خونه بزرگ بود و حتی دوتا کلفت برای کارهای خونه کم بود و کارگرهای مرد هم فقط به امور دامداری و رسیدگی به باغ و درختهای توی حیاط و نگهبانی رسیدگی میکردن و خیلی کم پیش میومد داخل عمارت پا بذارن
بعد از ظهر روز سوم بود که ارباب از صبح برای سرکشی زمینها رفته بود، خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه qpoxv چیست?