رمان ماهور ۴ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۴

خان ننه هم که از نبود ارباب و بقیه مردها خیالش راحت بود با همون قیافه عبوس و حق به جانبش در اتاق زری رو باز کرد

 
 و گفت تا کی میخوای استراحت کنی ،خوبه مثل زنهای مردم پسر نزاییدی که این همه ناز میکنی،دیگه دختر زایی که این همه ناز و نوز نداره، پاشو بسته دیگه ،کلی کار ریخته رو سرمون ،رباب و بچه هاش در حال خونه تکونی هستن ،اونوقت تو اینجا لم دادی ، قراره برای خدیجه از روستای بالا خواستگار بیاد و باید همه جا برق بیفته ، زری بدون هیچ حرفی دختر نوزادش رو که خواب بود گذاشت کنار کرسی و به شهین دختر کوچیکش سفارش کرد که مراقبش باشه و دنبال خان ننه راه افتاد، رباب و دخترش و از اون ور دوتا جاری های دیگه هم اومدن و همگی دست به کار شدیم ، یک ساعت گذشته بود که زدی گفت برم یه سر به بچه بزنم و برگردم، موقع رفتن خان ننه اومد جلوش گفت چیه کار نکرده خسته شدی ،زری گفت برم به بچه یه سر بزنم و برگردم ،خان ننه گفت اگه گشنه باشه حتما شروع به ونگ ونگ میکنه نمیخواد از زیر کار در بری، زری دوباره برگشت و مشغول شد سه چهار ساعتی گذشته بود که شهین گریه کنان اومد و گفت بچه سرخ شده ، زری رفت پایین و یهو صدای گریه و شیونش بلند شد ، همگی رفتیم پایین و دیدیم بچه بیچاره تو دستهای زری صورتش مثل لبو سرخ شده و جون داده، نمیدونم کی لحاف کرسی رو انداخته بود روی بچه و شهین هم خوابش برده و بی خبر از همه جا بچه خفه شده بود و با حرارت زغال صورت و بدن بچه ی بیچاره سوخته بود، زری ضجه میزد و شهین هول کرده بود و مات و مبهوت بچه رو نگاه میکرد،منم مثل ابر بهار اشک می ریختم و دلم برای زری کباب شد ،خان ننه بی تفاوت و سنگ دلانه زل زده بود به زری و گفت بسه دیگه پاشو پاشو بگو غلام یه گوشه از حیاط پشتی رو بکنه و بچه رو چال کنه، خوبه دوتا داری اینم عمرش به دنیا نبوده، چقدر بی احساس بود که انقدر راحت مرگ نوه اش رو پذیرفته بود و نه ماه بارداری و حس مادرانه ی زری رو سرکوب میکرد و تو همون شرایطم بهش تیکه مینداخت ،در نظرم خان ننه قاتل بچه بود،اگه مانع زری نمیشد حتما الان دخترش زنده بود
 
 
بدون اینکه اردلان خان بچه اش رو ببینه،تو گریه و آه و زاری زری یه گوشه ی از حیاط پشتی بچه رو غریبانه دفن کردن ،تا اون روز شاید این بدترین صحنه ای بود که دیدم ،زری بیچاره بی پشت و پناه بود و خان ننه عوض دلداری بهش میگفت بی عرضه ای که نتونستی از بچه ات مراقبت کنی و باعث مرگش شدی، هدف از این حرفها چزوندن زری بود وگرنه از مرگ بچه خیلی هم خوشحال بود
ربابه هم یه کم به زری دلداری داد و بازم برگشت ،دنبال تمیز کاری،خان ننه یه نگاه به من کرد و گفت تا کی میخوای مثل مترسک اینجا وایستی و آبغوره بگیری، بدو دنبال کارت ببینم، سریع برگشتم بالا، خدیجه گفت حتما دیگه بلدی این پرده ها رو از میخ جدا کنی ، بدون اینکه نگاش کنم رفتم روی نردبون چوبی و پرده رو از میخ در آوردم و خواستم بیام پایین که یهو خودمو بین زمین و آسمون دیدم و بعدش چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم ، نمیدونم چقدر گذشت که با سوزش پشت لبم و آبی که پاشیده میشد روی صورتم به هوش اومدم ، چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم اما سر درد و دست درد امانم رو برید و با صدای بلند ناله کردم ، خان ننه گفت خاک بر سرت بی عرضه ات کنم، حسرت به دلم موند یه کاری رو بهت بسپارم درست و حسابی انجامش بدی،آخه وقتی ربابه بهت میگه نمیخواد بری بالا چرا میخوای خودتو نشون بدی، بعد هم شروع کرد به نفرین کردن که که من چه گناهی کردم که آخر عمری باید تو بشی آینه دقم و تحملت کنم، یه نگاه به ربابه و خدیجه انداختم،،یادم افتاد که وقتی به نردبون نزدیک شد نردبون رو هول داد و باعث افتادنم شد، خواستم بگم ولی یاد اون روز و سینی چای افتادم و چیزی نگفتم، تو اون حین صدای ارباب و ارسلان رو شنیدم که داشتن با کارگرها صحبت میکردن، همینطور که داشتن میومدن بابا با دیدن قیافه در هم و آشفته ی من همینطور هاج و واج نگام کردن و ارباب گفت اینجا چه خبره ،این چرا قیافه اش اینطوریه ، خان ننه شروع کرد از دست و ما چلفتی بودن من حرف زدن و همه تقصیرات رو انداخت گردن من ، ارسلان گفت پس اختر و افسر اینجا چه غلطی میکنن که ماهور باید پرده باز کنه، خان ننه یه کم هول کرد و گفت دوسه روز رفتن به خانواده هاشون سر بزنن،ارباب گفت غلط کردن باهم رفتن ،بهشون خبر بدید که دیکه لازم نکرده برگردن ،همین الان به غلام بگو بره دختر عیسی و سلیم رو بیاره به جای اون دوتا
 
خان ننه گفت نه نمیخواد غلام رو میفرستم افسر و اختر رو بیاره،من نمیتونم دوتا غریبه راه بدم تو خونه، به اون دوتا عادت کردم و دیگه چم و خم کار رو میدونن، ارباب اومد جلو تر و گفت تا یک ساعت دیگه اگه اینجا نباشن دیگه نمیخواد بیان،یه نگاه به دستم کرد که از درد لبم رو گزیدم و اشکم سرازیر شد ،ارباب گفت دستت ضرب دیده و فرستاد دنبال شکسته بند ،خان ننه گفت نمیخواد بره یه زرده ی تخم مرغ و زردچوبه ببندم روش خوب میشه ،ارباب چشم غره ای رفت و بعد رو به من گفت چرا مواظب خودت نیستی ،گفتم مواظب بودم ولی انگار یه نفر از اون بالا هولم داد ،پرسید کی اینجا بود ،خدیجه گفت من و مامانم، ماهم که دور ایستاده بودیم و سرگرم کار خودمون بودیم ،خودش میفته میخواد بندازه گردن اینو اون، ارسلان گفت نمیخواد تو نطق کنی مگه کسی از تو چیزی پرسید دختره ی ورپریده ی حاضر جواب، از اینکه ارسلان دعواش کرد دلم خنک شد ، رباب و خدیجه بی سر و صدا از اونجا دور شدن و شکسته بند هم اومد ،یه نگاه به دستم کرد و گفت ضرب دیده و چیز خاصی نیست ، یه کم با دستم بازی بازی کرد و یه آن همچین دستمو پیچوند که دیگه نتونستم طاقت بیارم و جیغ کشیدم، شکسته بند گفت از دوسه جا در اومده بود انداختم جاش ،بعد یه چیزایی درست کردو گذاشت روی ساق دستم و گفت تا دوروز تکونش نده و بعد از دوروز بازم میام خودم بازش میکنم ،
ارباب رفت پایین و ارسلان که دید کسی نیست آروم مثل پر کاه از رو زمین برم داشت بغلم کردو بردم تو اتاق
پشت سرم درد میکرد دستمو کشیدم و دیدم باد کرده ،ارسلان که از حالت چهره ام دید درد میکشم اومد نزدیک و روسریم رو در آورد و یه نگاه به سرم انداخت و یهو با عصبانیت گفت تو این خراب شده چه خبره ،تا تو رو نکشن نمیخوان دست بردارن، هر روز یه چیز جدید میبینم، ترسیدم گفتم چی شده ،جواب داد تو باید بگی چی شده ،کی موهاشو کنده اونم از ریشه ،پشت سرت خالی شده ، انقدر ترسیده بودم که فکرم کار نمی کرد، کم تو این خونه بدبختی داشتم اگه می فهمید خان ننه این کارو کرده و حرفی بهش میزد باید دیگه اشهدمو میخوندم ، گفتم از اول اینطوری بوده و پشت سرم اندازه یه سکه خالی بود، ارسلان یه نگاه به من و یه نگاه دیگه به سرم کرد و آه بلندی کشید و گفت فعلا پنهون کاری کن ولی دیر یا زود همه چی رو میشه
اونشب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد
صبح که برای صبحونه رفتم پایین ارسلان سر سفره ی صبحانه گفت لازم نبود بیایی پایین افسر صبحونه تو میاورد بالا،با این حرف ارسلان اگه کارد میزدی
 
 از ربابه و خدیجه و خان ننه یه قطره خون هم در نمیومد، وقتی گفتم من خوبم و احتیاجی به این کارا نیست، ارسلان با اخم گفت تو جغل بچه چه میدونی چی به صلاحته،چی به ضررته وگرنه دیشب می گفتی کی موهاتو از ریشه کنده تا حساب کار رو بدم دستش، یه نگاه به خان ننه کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد و با جیغ و داد رو به ارسلان گفت خوبه خوبه خودت رو جمع کن ببینم ، حالا کارت به جایی رسیده که حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ، والا چند سال زیر دست مادر شوهر و پدر شوهر کتک خوردیم نصرالله خان جرات نداشت اسمم رو صدا کنه چه برسه بخواد حساب کسی رو بزاره کف دستش، ارسلان یه گلویی صاف کرد و گفت ماهور عروس این خونه اس نه بَرده ، اگه ببینم کسی موش تو کارش میدونه و میخواد بهش آسیب بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده، اینو که گفت بدون خوردن کامل ناشتاش از سر سفره بلند شد و رفت
ارسلان که رفت ،رباب شروع کرد به گریه کردن ، خان ننه به من نگاه کرد و گفت خوب بلدی خودت رو به موش مردگی بزنی، خدیجه گفت بخدا قسم میخوردم این بابا رو چیز خور کرده وگرنه کِی بابا تو روی شما وای میستاد ، منم که هر لحظه منتظر حمله از طرف خان ننه بودم یه گوشه کز کرده بودم و هیچ حرفی نمیزدم، خان ننه نگام کرد و با اون صدای ضمخت و خشنش گفت فقط حواستو جمع کن هر اتفاقی تو این خونه بیفته باید همین جا بمونه اگه حرف ها بین مردهای خونه پخش بشه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ،اونوقت نه خودت ،نه خانواده ات نمیتوند تو این روستا زندگی کنید، از تهدیدهای خان ننه پشتم لرزید و حسابی ترسیدم ،ولی تا جایی که میشد به ترسم غلبه کردم و گفتم من هیچ حرفی به کسی نزدم ،ولی به بقیه هم بگید منو اذیت نکنن و در پی خراب کردن من نباشن، رباب همینطور که اشک میریخت گفت منظورت از بقیه کیه ،حتما میخوای بگی باعث افتادنت از رو نردبون من بودم، گفتم من نمیدونم ولی منم تا یه اندازه میتونم حرف نزنم، خان ننه بلند شد بیاد سمتم که صدای یا الله یا الله گفتن اردلان تو عمارت پیچید
 
اردلان خان از روزی که فهمید بچه دختره رفته بود و الان بعد از چهار روز برگشته بود خونه، حالا هم مستقیم اومد پیش خان ننه ،حال و احوالی کرد و نشست سر سفره ی صبحونه، بدون پرسیدن حال زری که از دیروز به خاطر مرگ بچه اش از اتاقش بیرون نیومده بود ،مشغول خوردن صبحونه شد،خان ننه هم حسابی بهش میرسید و کلی تحویلش گرفت، در آخرم با اون زبون چرب که خوب بود بود با پسراش چطور حرف بزنه، گفت دیروز عروسها داشتن خونه رو تمیز میکردن ،ای کاش دستم می شکست و زبونم لال میشد و مانع کمک کردن زری میشدم ،هر چند خودش اصرار کرد ولی ای کاش من نمیذاشتم ، اومد یه کم کمک رباب کنه بچه بیچاره رو گذاشت کنار کرسی و باعث شد بچه خفه بشه و بمیره ،چند باری بهش گفتم بره به بچه سر بزنه ولی گفت سپردمش به شهین، اردلان سرشو انداخته بود پایین و به حرفهای خان ننه گوش میکرد ،در آخر گفت ننه خودتو سرزنش نکن عمرش به دنیا نبوده ،زن و بچه ام فدای یه تار موی تو ، خان ننه که انگار تو آسمونها داشت پرواز میکرد سر اردلان رو بوسید و گفت از اولم گفتم تو پسرهام فقط تو از غیرت و مردانگی به بابات رفتی ، اون یکی ها همه به فرمان زنشونن و بی اختیارن ،اردلانم از تعریف خان ننه ذوق کرده بود و بادی به غبغب انداخت و گفت زن همیشه هست اونی که پیدا نمیشه پدر و مادره،از حرفهای مزخرفی که رد و بدل میکردن حالم بهم میخورد ،آروم از کنارشون بلند شدم و رفتم بالا ، از اردلان و طرز فکرش بدم اومد و فهمیدم شبیه مادرش و از رحم و مروت چیزی سرش نمیشه
آخر هفته برای خدیجه خواستگار اومد و کلی پارچه و هدیه های گرون براش آورده بودن و حسابی مادر و دختر خوشحال بودن و به بقیه فخر فروشی میکردن ،از اینکه خدیجه داشت از اون خونه میرفت خیلی خوشحال بودم چون یه مزاحم از سر راهم برداشته میشد
خدیجه هفت تا خواهر شوهر داشت و خودش تک عروس بود و به خاطر همین حسابی براش سنگ تموم گذاشتن و یه عروسی خوب گرفتن و بردنش خونه ی بخت
خدیجه که رفت رباب کمتر کار به کارم داشت و با دوتا دخترش بیشتر سرگرم بود و منم سعی می کردم کمتر جلوی چشمش آفتابی بشم
شش هفت ماه از ازدواجم گذشته بود ، تو اون چند ماه ،یکی دوبار بیشتر خانواده ام رو ندیده بودم و حسابی دلم برای مادرم تنگ شده بود، تا اینکه از ارسلان خان خواستم اجازه بده ،چند روزی برم پیش خانواده ام ، ارسلان گفت اشکالی نداره ،پس فردا خودم میبرمت ،از خوشحالی و دلتنگی بیش از حدی که داشتم پریدم بغل ارسلان خانو صورتشو بوسیدم، وقتی نگاه به قیافه متعجبش کردم از خجالت در حال آب شدن بودم
 
 خودمو زودی کشیدم کنار ،ارسلان حرفی نزد و لحاف رو کشید روی سرشو خوابید
پس فردا صبح ارسلان گفت تا من ناشتا بخورم تو هم آماده شو ببرمت خونه پدرت، ازش تشکر کردم ،اتاقمو مرتب کردم ،روسری خوشگلی که ارسلان از شهر برام خریده بود سرم کردم و پیراهن گلدارم رو تنم کردمو رفتم پایین، خان ننه که دیدم گفت چه خبر چادر چاق چور کردی ،کجا به سلامتی ،قبل از من ارسلان گفت میخوام ببرمش خونه ی پدرش چند روزی بمونه ،از وقتی اومده نرفته به پدر و مادرش سر بزنه، خان ننه گفت والا من که عروسی کردم تا چهار سال مادرمو ندیدم وقتی رفتم که پدرم مرده بودو دوسه تا خواهر برادر به خواهر برادرام اضافه شده بود ،حالا چی شده،آیه نازل شده که حتما باید بره اونم بی خبر و بدون اینکه به من از قبل بگه ، ارسلان گفت ماهور خبر نداشت چون داشتم میرفتم ده پایین خودم ازش خواستم آماده بشه وگرنه حتما بهتون میگفت، از قیافه عصبانی خان ننه می ترسیدم، رو کردم بهش و گفتم اگه شما راضی نباشید من نمی رم، خان ننه گفت من چه کاره ام هر گوری دوست داری برو به جهنم، بودنت تو این خونه به جز ضرر و نکبت چی برای من داره، خداروشکر هفت هشت ماهه هم که اومدی و مثل درخت بی ثمری ، متوجه منظورش از حرف های اخرش نشدم ولی به ارسلان گفتم من نمیام، گفت تا من برم به غلام بگم اسب رو زین کنه بیا بیرون ، ارسلان رفت و منم بلند شدم سفره صبحونه رو جمع کنم که خان ننه با عصاش کوبوند تو پهلوم و گفت نمیخواد جمع کنی ،برو از جلو چشمم دور شو
،در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود ولی آروم خدا حافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون، تا من به حیاط رسیدم همچنان صدای خان ننه رو که داشت نفرینم میکرد و به خانواده ام فحش میداد میشنیدم،رفتم کنار ارسلان ایستادم، یه لقمه داد دستم و کمک کرد سوار اسب شدم، بین راه پرسیدم تو بقچه چیه ، گفت دیروز رفتم شهر و برای خانواده ات یه مقدار هدیه گرفتم که بعد از مدتها دست خالی نرفته باشی، از این همه مردونگی و سخاوت ارسلان خان به وجد اومده بودم و از اینکه این همه باشعور بود خوشحال بودم
وقتی رسیدیم گفت پنج روز بمون بعد از اون میام دنبالت، چشمی گفتم و دور شدنش رو به تماشا نشستم، در باز بود رفتم داخل حیاط ،یه نگاه به اطراف کردم همه جا آب و جارو شده بود و
 
 مامان رو صدا کردم ،با شنیدن صدام زن عمو و مامان و ننه بلقیس هر سه اومدن توی ایون، از دیدنم تعجب کردن ، مامان از پله ها اومد پایین و منم به سرعت پریدم بغلش، ننه گفت خدا مرگم بده نکنه کاری کردی که برگردونت، خندیدم و گفتم نه خیالتون راحت دلتنگ بودم چند روزی اومدم مهمونی، بعد رفتم زن عمو و ننه رو بغلم کردم ، ننه بلقیس گفت اینو آویزه ی گوشت کن دختر که رفت خونه ی شوهر باید فکر کنه خانواده اش مُردن ،دلتنگی برای عروس خونه هیچ معنی نداره، از اینکه هنوز نرسیده‌ باید طعنه های ننه رو می شنیدم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردمو به همراه زن عمو و مامان رفتم تو اتاق، بقچه رو باز کردم چند تا پارچه خوشگل و روسری توش بود ،به هر کدوم یدونه دادم ،ننه با دیدن سوغاتی ها گل از گلش شکفت و بعد از مدتها لبخند زد و گفت ،ماهور تو از اولم خوش شانس بودی ،الانم از این سوغاتی معلومه که خوشبختی و تونستی خودت رو تو دل شوهرت و خانواده اش جا کنی، لبخندی زدم و یاد خان ننه و علاقه اش به خودم افتادم
شب که بابا اینا اومدن چقدر از دیدنم خوشحال شدن، بهادر و بقیه در مورد زندگی تو خونه ی خان و خورد و خوراک و کنیز و نوکرها میپرسیدن، منم به همش جواب میدادم و فقط نگفتم ما هم کم از اون نوکرها نداریم و پا به پاشون کار میکنیم ،تنها کسی که هیچ حرفی نمیزد ابراهیم، وقتی سوالها تموم شد ،بابا گفت خدا خیر بده ارسلان خان رو زمین پایین رودخونه رو داد برای خودمون و دیگه لازم نیست رو زمینهای مردم و ارباب کار کنیم
خداروشکر اون زمین کفاف زندگیمون رو میده، گفتم ،چه خوب ،من خبر نداشتم چیزی به من نگفته بود، ننه گفت وا چه حرفها مگه قراره هر کاری کنه به تو خبر بده ، زنهای این دوره زمونه
 
چه پرو و پرتوقع شدن ، خواستم چیزی بگم ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا هر چی دوست داره بگه
آخر شب رفتم دستشویی و موقع برگشت یه نفر که به دیوار تکیه داده بود رو دیدم ،اول ترسیدم و خودم رو کشیدم کنار ،ولی وقتی صدای ابراهیم رو شنیدم که گفت نترس منم خیالم راحت شد ،یه نگاه به صورت ناراحتیش کردم و گفتم چیزی شده ، جواب داد نه مگه قراره چیزی بشه،پرسیدم آخه از وقتی اومدم یک کلمه هم حرف نزدی، از اومدنم ناراحتی؟خندید و گفت تنها چیزی که میتونست منو خوشحال کنه دیدن تو بود، از حرف زدنش یه کم معذب شدم و خواستم از جلوش رد بشم که پرسید ماهور با ارسلان خوشبختی، گفتم آره خداروشکر ارسلان خیلی مرد خوبیه، میتونم بگم از مردونگی و معرفت تو این روستا همتا نداره، ابراهیم گفت پس چرا انقدر رنگ پریده ای ،زخم رو پیشونیت برای چیه ، از اینکه مادرم متوجه زخم نشده بود ولی ابراهیم تو یه نگاه فهمیده بود تعجب کردم ، گفتم رفته بود رو درخت از اون بالا افتادم پیشونیم خراش برداشت و دستمم آسیب دید ، ابراهیم با تعجب نگام کرد و گفت مگه بچه ای میری رو درخت ،بیشتر مواظب خودت باش، از اینکه دروغمو باور کرد خوشحال شدم و باشه ای گفتم و سریع ازش دور رفتم پیش مامان
مامان کنار خودش برام رختخواب پهن کرده بود ، آروم آروم ازم درمورد خان ننه و رباب میپرسید، گفت اذیتت که نمیکنن،کلی به دروغ ازشون تعریف کردم که بعد از رفتنم غصه نخوره، خیالش که راحت شد ،گفت ماهور حامله نیستی، کی میخوای بچه دار بشی،نکنه مشکلی چیزی داری، خوب شد که همه جا تاریک بود ، مامان صورت سرخ شده از شرممو و چشمهای ترسیده از سوالش رو نمی تونست ببینه، گفتم حالا که زوده، مامان گفت چی چیه و زوده الان یازده سالته، گفتم ده سالمه جواب داد چه فرق میکنه حالا ده یا یازده من همسن تو بودم بهادر بغلم بود و بهمنم تو شکمم ، فکر کردی چه خبره اگه زودی بچه دار نشی کلی دختر آرزو دارن تو اون عمارت زندگی کنن، کافیه تو روستا چو بیفته ماهور بچه دار نمی شه، یکی رو میگیرن میارن میزارن جای تو ،اگه میخوای جا پات سفت بشه باید هر چه زودتر بچه بیاری، بعد کلی توصیه کرد و گفت چکار کنم و چی بخورم تا بچه ام پسر بشه،چند باری خواستم بگم که من هنوز دخترم و با ارسلان مثل خواهر برادر زندگی میکنیم،ولی دلم نیومد ناراحتش کنم و یاد حرف ارسلان افتادم که هیچکس نباید از این موضوع باخبر بشه، سکوت کردم و جوابی ندادم ،مامان که به پای خجالتم گذاشته بود ،کلی نصیحتم کرد و گفت
 
دفعه بعد که دیدمت حتما باید حامله بشه وگرنه دیگه اسمت رو نمیارم، بعد با آهی عمیق گفت نمیخوای ننه بلقیس گور به گوری هر روز تیکه بارم کنه دخترت اجاقش کوره و یکی دو ماه دیگه برش میگردونن ور دلت و اونم میشه باعث آبروریزی،،
از اینکه مامان به خاطر من باید حرف میشنید ناراحت بودم ولی کاری از دست من ساخته نبود ،ارسلان به خاطر بچه بودنم منو درک میکرد اما خانواده ام به خاطر از دست ندادن موقعیت خودشون میخواستن تو ده سالگی بچه دار بشم
به خاطر دلخوشی مامانم و اینکه دست از سرم برداره قول دادم زودی بچه دار بشم
سه روز از اومدنم گذشته بود و ابراهیم دنبال فرصت بود برای حرف زدن اما من تا جایی که ممکن بود خودم رو از نگاههای ابراهیم دور نگه نمیداشتم و دوست نداشتم غم و حسرتی که تو چشماش هست رو ببینم ، از مامان در مورد نجمه پرسیدم که گفت مادر صمد ازشون خبر داره ولی جاشون رو نمیگه،هر چند آتیش تند عمو و بقیه هم سرد شده اما بازم میترسه برادرهای نجمه بلائی سر صمد بیارن،اینطور که فهمیدم نجمه حامله اس بعد از زایمان گفته میاد که این فرار و قایم شدن رو تموم کنه و با خانواده ها رفت و آمد رو شروع کنن،نمیدونم چرا حس کردم نجمه با فرارش کار درستی کرد و الان از من خیلی خوشبخت تره ،حداقل با یکی هم سن و سال خودش ازدواج کرده و تونسته عشق رو تجربه کنه و هوو هم نداره که بخواد باعث آزارش بشه
نزدیکی های غروب بود که غلام اومد دنبالم و گفت خان دستور داده همراهم بیایید و سه روز موندنتون کافیه، نمیتونم چرا دلم شور افتاد و احساس کردم حتما برای خان اتفاقی افتاده،تو این مدتی که اونجا بودم نشده بود حرف خان دوتا بشه،حالا که گفته بود پنج روز بمون و بعد خودم میام دنبالت،حتما چیزی شده که با عجله غلام رو فرستاده دنبالم، از خانواده ام خداحافظی کردم و سوار گاری شدم ،غلام رو قسم دادم راست بگه و بگه که حال ارسلان خان خوبه،غلام قسم خورد ارسلان خان در سلامت کامل هستن و هیج اتفاقی نیوفتاده،فقط فکر کنم خان ننه از این همه غیبت شما شاکی شده و ارسلان خان رو مجبور به برگردوندن شما کرده،خیالم راحت شد و خودم رو برای تیکه ها و حرفهای خان ننه آماده کردم 
 
 همین که غلام گفت ارسلان خان سالمه برام کافی بود، چون من به جز اون پناهی نداشتم و اگه بلائی سرش میومد من از چشم بقیه یه زن بیوه بودم و باید برمی گشتم خونه پدرم ،علاوه بر فقر و نداری باید حرفها و متلک های بقیه مخصوصا ننه بلقیس رو هم به جون میخریدم
رسیدیم جلوی در عمارت در رو باز کردن و رفتیم تو ، پا تو سالن که گذاشتم انگار کسی خونه نبود خونه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، رفتم سمت اتاق خان ننه در زدم کسی جواب نداد،خواستم برم پیش زری ولی پشیمون شدم و گفتم برم تو اتاق خودم و تا اومدن ارسلان و بقیه قالیمو ببافم ، از پله ها رفتم بالا ،از چیزی که میدیم هاج و واج ایستاده بودم و به وسایل و رختخوابم که پرت شده بود وسط سالن زل زده بودم که صدای خان ننه منو به خودم آورد، گفت به به چه عجب تشریف آوردی، سلام کردم و گفتم اینجا چه خبری ،خدایی نکرده ساسی ،موشی یا جک و جونوری چیزی رفته توی اتاق و به رختخواب ها زده، ننه کم کم داشت با عصبانیت و خشمی که کاملا از صورتش معلوم بود بهم نزدیک میشد، گفت آره ماری که تو آستینمون پرورش میدادیم تو این اتاق بود، گفتم مار، جواب داد مار که نه گرگ تو لباس میش، آروم گفتم نمیفهمم چی میگید،همینو که گفتم یهو با عصاش افتاد به جونم ، رباب ودختراش اسما و سمانه از اتاق اومده بودن بیرون و زری هم با صدای فریادهای خان ننه و گریه های من اومد بالا، منو که تو اون حال دید گفت چی شده ننه، گفت میخواستی چی بشه ،من چند وقته به این شک کرده بودم که چه بلائی سر ارسلان من آورده که به خاطر این نیم وجب بچه تو روی من وایمیسته،نگو خانم کار خودش رو خوب بلده و تا جایی که تونسته از طریق اون ننه ی گور به گور شده ی عفریتش ،حسابی برای پسرم دعا نوشته و چیز خورش کرده ،بعد یه عالمه ورق کاغذ که به خط قرآنی بود و کلمه های عربی رو پرت کرد رو صورتم و گفت حالا کارت به جایی رسیده که میخوای منو و رباب و بچه هاش رو از چشم ارسلان با جادو و جنبل بندازی اره،ننه میزد و من از همه جا بی خبر فقط گریه میکردمو ناله و اظهار بی اطلاعی، ولی مگه ننه گوش شنوا داشت،کاملا خودش رو زده بود به کری و حسابی عصا رو روی سر و صورت من فرود میاورد، زری اومد جلو دست خان ننه رو بگیره که رباب گفت بیچاره خدیجه ی مادر مرده میگفت این ماهور کارش دعاست و با این کارا بابا رو مجبور به احترامی
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه qvvyu چیست?