رمان ماهور ۵ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۵

رباب گفت بیچاره خدیجه ی مادر مرده میگفت این ماهور کارش دعاست

  و با این کارا بابا رو مجبور به احترامی و حرمت شکنی نسبت به خان ننه ی بیچاره میکنه ولی ما باور نمیکردیم، با این حرفها بیشتر خان ننه رو تحریک میکرد طوری که زری هم جلودارش نبود و نمیتونست کنترلش کنه، هر چقدر قسم میخوردم که من نمیدونم خان ننه عصبی تر میشد ، و بهم فحش میداد، در آخرم گفت فکر نکن گناهت فقط دعاست،از توی بالشت یه عالمه پول هم پیدا کردم که معلوم میشه این مدت دستت هم کج بوده و از ارسلان خان دزدی هم میکردی، وقتی کلمه ی دزدی رو شنیدم عاجزانه به زری نگاه کردم و همه ی صدام رو جمع کردم توی گلویم و فریاد زدم من دزد نیستم آخه چرا می خوابید برای من‌پاپوش درست کنید، چرا انقدر از من بدتون میاد ،خان ننه گفت نمیخواد کولی بازی در بیاری خودم تکلیفت رو روشن میکنم ،اومد نزدیکتر و یه سیلی محکم خوابوند توی گوشم و گفت بخدا اگه ارسلان از این موضوع بویی ببره من میدونم و تو ،زنده ات نمیزارم، زری گفت هر کس ماهور رو با این سر و وضع ببینه میفهمه کتک خورده، خان ننه گفت ارسلان که نمی دونه این جادوگر برگشته به غلامم میگم چیزی بهش نگه دوروز میندازمش تو زیر زمین تا از این ریخت و قیافه در بیاد، تا به موقعش ذات کثیفش رو برای همه رو کنم من از بچگی از زیر زمین و تاریکی میترسیدم و همیشه فکر میکردم تو زیر زمین از ما بهترون با دست و پاهای پشمی وجود داره،از ترس افتادم به دست و پای خان ننه و بهش گفتم تو رو خدا این کارو نکن بزار برم تو اتاق خودم درو قفل کن ،قول میدم وقتایی که ارسلان خان خونه هستن پامو بیرون نزارم، دل خان ننه از سنگ بود و نرم شدنی نبود، گفت خفه شو دختره احمق نکنبتی،بعد موهامو کشید و افسر و اختر رو صدا زد و گفت ببرید بندازش تو زیر زمین،بهم نگاه کرد و ادامه داد اگه صدات در بیاد میگم همونجا خفت کنن ، التماس میکردم و از التماسهای من دل سنگ آب میشد ولی ربابه و خان ننه پیروز مندانه بهم نگاه میکردن و انگار ذوق زیادی از این همه آزار و اذیت داشتن ،اختر و افسر که منو بردن سمت زیر زمین گفتن نترس و ناراحت نباش در رو باز میزاریم ،خودمونیم نوبتی میایم پیشت،شبم هر دومون میایم اینجا میخوابیم، من رفتم تو زیر زمین و خان ننه اختر و افسر رو صدا زد ،از ترس تاریکی و سرما میلرزیدم و تمام تنم از کتک های خان ننه درد میکرد ،همینطور که زار زار گریه میکردم و از خدا مرگ میخواستم

 در باز شد و زری با یه چراغ گرسوز کوچولو و یه پتو اومد تو، وسیله ها رو گذاشت کنارمو گفت تا رباب خبر به خان ننه نبرده
برم بالا، بازم برمیگردم،انقدر هم گریه نکن،حیف اون چشمهای خوشگلت نیست که انقدر سرخ بشه
زری رفتو من پتو رو به زور دورم پیچیدم و شعله چراغ رو یه کم بیشتر کردم و به این فکر کردم فرار کنم و برای همیشه برم یه جایی دور از اینجا گم و گور بشم تا دست هیچ کس بهم نرسه، ولی می ترسیدم من از اولم ترسو بودم ،تو اون لحظات حسرت شجاعت نجمه رو خوردم که راحت خودش رو از دست یه عده آدم نفهم نجات داد و رفت دنبال عشقش ،همینطور که به آینده و عاقبتی که با این گرگ های انسانهای نما در پیش داشتم فکر میکردم خوابم برد، به خاطر سرمای زیاد و یخ کردن بدنم از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده و کور سوی نوری که از پنجره به داخل راه داشت هم ناپدید شده بود و جاش رو به تاریکی داده بود، روشنایی چراغ هم کم شده بود و نفتش در حال تموم شدن بودو محوطه ی کمی رو روشن میکرد،،صدای قاروقور شکمم بلند شده بود و احساس ضعف و ترس رو باهم تجربه میکردم ،از اختر و افسر هم خبری نبود و فکر کنم منو فراموش کرده بودن، شروع کردم به گریه کردن و از درگاه خدا خواهش و تمنا کردن که از این زیر زمین تاریک و ترسناک نجات پیدا کنم و خلاص بشم، همینطور که پتو رو به خودم پیچیده بودم و دندونهام بهم میخورد در آروم باز شد از اینکه اختر یا افسر باشه نور امیدی به دلم تابید،یه نیم خیز شدم و آروم افسر رو صدا کردم ، فقط یه صدای خنده ی مهیب و ترسناک به گوشم خورد و یه سایه ای که بهم نزدیک میشد، دیگه هیچی نفهمیدم و نمیدونم چقدر از بیهوش شدنم گذشته بود که با دستهایی که به صورتم میخورد به هوش اومدم، خودمو تو بغل زری دیدم که بالای سرم نشسته بود و گریه میکرد ، فکرکنم دم دمای صبح بود ،چون آفتاب داشت بالا میومد و گرگ و میش صبح بود، چشمامو که باز کردم زری خم شد و صورتمو بوسید گفت خدارو شکر زنده ای، نصف جون شدم دختر، صدای جیغت رو شنیدم و خودمو رسوندم پایین و دیدم بیهوش کف زیر زمین افتادی، یاد اون سایه و صدای خنده ی وحشتناکش افتادم و دوباره بدنم شروع کرد به لرزیدن، زری یه استکان چای داد دستم و گفت بخور بزار گرم بشی ،بدنت یخ کرده ، یه کم که به خودم اومدم تازه متوجه شدن تو اتاق زری ام ، گفتم وای اگه خان ننه بفهمه آوردیم اینجا با تو هم دعوا میکنه ،زری گفت نگران من نباش من به این حرفها و بدوبیراهای خان ننه عادت کردم و پوستم کلفت شده

 و عادت کردم، چایی رو خوردم و زری گفت بزار برم برات چند لقمه نون بیارم،ازدیروزه هیچی نخوردی ، زری رفت و بعد از چند دقیقه با نون و پنیر برگشت، با ولع شروع به خوردن کردم ،زری نگام کرد و گفت از سر شب چند بار خواستم بیام پیشت ولی خان ننه ی شمر و اون ربابه عجوزه زیر نظرم داشتن و حواسشون بود کسی به زیر زمین نزدیک نشه،انگار میخواستن یه کاری کنن و همش تو هول و ولا بودن و باهم‌پچ پچ میکردن و دور و ور زیر زمین میومدن،بیچاره اختر و افسر هم از ترس نتونستن برات آب و غذا بیارن و همش تو فکرت بودن و دنبال یه راهی که بیان بهت سر بزنن،اما اونا مدام چشم به در زیر زمین دوخته بودن
ماجرای اون سایه رو براش گفتم ،زری گفت مطمئن باش کار خودشونه ،اونا میخواسن بیشتر بترسی و خدایی نکرده دیونَت کنن ،اونوقت اسم جنی روت بزارن ،تا ارسلان طلاقت بده گفتم آخه من که کاری به کارشون ندارم ،هر چی هم که میگن انجام میدم، گفت میدونی چیه از روزی که تو رفتی خونه ی پدرت ارسلان خان هم خونه نیومده و گفته برای کاری می ره شهر و دوسه روز می مونه، تا الانم نیومده،رباب از اون روز جلز و ولز میکنه و میگه حتما ماهور ازش خواسته تا اون نیست ارسلان خونه نیاد، خندیدم و گفتم آخه این فکر های احمقانه چیه به سر اینا زده ،مگه ارسلان خان به حرف من کم عقل گوش میکنه اون اصلا منو آدم حساب میکنه،مثل بچه ها باهام رفتار میکنه، زری یه نگاه بهم کرد و گفت ماهور اشتباه نکن،ارسلان زیاد حرف نمی زنه ولی من میتونم تو چشماش عشقی که نسبت به تو رو داره ببینم، ارسلان دوست داره که هیچ ،ارباب هم خیلی دوست داره چون روزی که تو رو دیده بود اومد خونه و بین حرفهایی که از تو میزد فهمیدم شبیه نامزد اول اربابی که عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و درست یک روز قبل از عروسیشون توی سیل شدیدی که اومده توی آب رودخونه ی پایین ناپدید شده، ارباب چند سالی به خاطرش بیمار شده و بعد بدون هیچ عشقی و از روی اجبار با این شمر ازدواج کرده، وقتی به حرفهای زری و نگاهها و طرفداری های ارباب به خودم فکر میکردم به درستی حرفهای زری و دلیل کینه ی خان ننه از خودم پی میبردم، الان می فهمیدم چرا خان ننه از من متنفر ،چون فکر میکرده دیدن من ارباب رو یاد عشق اولش میندازه، یا شایدم خودش رو یاد ازدواج اجباری و تحمیلی ارباب مینداخت و من ناخواسته باعث شده بودم خاطرات گذشته زنده بشه


یکی دو ساعتی با زری از هر دری حرف زدیم و من بیشتر از قبل به ذات مهربون زری ایمان پیدا کردم و مثل یه خواهر دوسش داشتم، زری یه نگاه به بیرون کرد و گفت صبح شد و از اردلان هم خبری نشد،امشبم نمیدونم کجا موند، دلم برای زری کباب شد ،عاشقانه اردلان رو دوست داشت ولی اون بی مسئولیت تر و بی خیال تر از این حرفها بود که معنی عشق رو بفهمه و معلوم نبود تا این ساعت که دیگه داشت آفتاب طلوع میکرد کجا بود و خودش رو با چه کسایی سرگرم میکرد که یادی از زری و دخترش نمیکرد کاملا معلوم بود پسر نداشتن زری بهونه اس و اردلان سرگرمی هایی داره که دلش به زری گرم نیست و دنبال رفیق بازی و قمار و کارهای دیگه اس ،،
به زری گفتم هوا دیگه روشن شده، قبل از اینکه خان ننه بیدار بشه برم پایین،زری پرسید نمی ترسی گفتم نه حالا که مطمئن شدم این سر و صدا ها و سایه ها کار ربابه بوده از چی بترسم،هوا هم روشنه و از توی پنجره نور میتابه،تا شبم خدا بزرگه، زری در و باز کرد و یه سرک به بیرون کشید وقتی از خواب بودن بقیه خیالمون راحت‌ شد، در حالی که هنوز بدنم درد میکرد ولی از ترس لو رفتن مثل جت دویدم سمت زیر زمین، دوباره پتو رو برداشتم و خودمو توش مچاله کردم و چشمامو بستم،خیلی سرد بوددچار تب و لرز شده بودم ،دستی به صورتم کشیدم حس کردم گونه هام گرم شده و از حرارت سرخ ،ولی با اون حال کم کم چشمام گرم شد و خوابم بردنمیدونم چند ساعت خوابیدم،تمام بدنم کرخت شده بود و از چشمام آتیش میبارید،از این همه گرمی خودمم دچار حیرت شده بودم،اما دوباره چشمامو بستم و گفتم خدا کنه دچار تب شدید بشم و دیگه چشمام رو نتونم باز کنم و مثل خیلی ها که ازتب میمردن بمیرم، در زیر زمین باز شد و صدای پا شنیدم به خیال اینکه بازم خان ننه و رباب نقشه برام کشیدن و میخوان بترسوننم چشمامو باز نکردم و مثل دفعه قبل نترسیدم اما وقتی سردی دستی رو روی پیشونیم حس کردم یهو به خودم اومدمو چشمام رو باز کردم ،تار میدیدم و یه تصویر محو که کم داشت برام واضح میشد و میتونستم ببینم


خیالم راحت شد وقتی تصویر ارباب تو قاب چشمام نقش بستو صداش رو شنیدم که پدرانه ازم پرسید تو اینجا چکار میکنی، این چه حال و روزیه،کی این بلا رو سرت آورده، داری تو تب میسوزی، نتونستم جوابش رو بدم و دوباره چشمام بسته شد، ولی صدای ارباب رو تو حالت گنگ میشنیدم که اختر و افسر رو صدا میزد، نمیدونم کدومشون بود که بغلم کرد و بردم تو اتاق ارباب،توی رختخواب گذاشتم و بعد به دستور ارباب پاشویه ام کردن و مدام دستمال خیس میذاشتن رو پیشونیم، کم کم حالم خوب شد و انواع و اقسام جوشنده گیاهی رو به خوردم دادن، نگام که به چهره ی عصبانی ارباب افتاد بی اختیار ترسیدم و دوست نداشتم خوب بشم و بازخواستم کنه، چون هر چی میگفتم بعدا خان ننه و رباب به حسابم میرسیدن و حتما تلافی میکردن به خاطر همین دوباره خودمو زدم به خواب و چشمامو بستم،صدای راه رفتن ارباب و عصایی که به زمین خورده میشد توی گوشم می پیچید ولی جرئت باز کردن چشمامو نداشتم
همینطور که چشمام بسته بود ارباب آروم صدام زد ولی جواب ندادم ،فکر کردم باورش شد که خوابیدم چون اومد روی سرم و دوباره دستش رو گذاشت روی پیشونیم ،تبم اومده بود پایین اینو از خداروشکری که ارباب گفت فهمیدم، سنگینی نگاش رو حس میکردم ولی هیچ عکس العملی نشون ندادم تا وقتی از اتاق رفت بیرون و در بسته شد، آروم چشمام و باز کردم و یه نگاه به دور تا دور اتاق که خیلی بزرگ بود انداختم ،وقتی ارباب رو دیدم که به در تکیه داده و داره منو نگاه میکنه از خجالت آب شدم،ولی ارباب یه لبخند زد و گفت هر وقت خواستی خودتو به خواب بزنی چشماتو رو هم فشار نده و کم تو جات وول بخور، یاد شب عروسی و حرف ارسلان خان افتادم ناخودآگاه لبخندی زدم و ارباب هم خنده ای سر داد و گفت حالا تو خیلی بچه ای که بخوای منو گول بزنی، سرمو انداختم پایین ، ارباب ‌اومد نزدیک و کنارم نشست ،گفت خودت حرف میزنی یا منتظر زلیخا (خان ننه)و رباب باشم که معلوم نیست این وقت روز امام زاده رفتنشون چی بوده
نمیدونستم چی باید بگم ،ولی نگاه ارباب و لحن مهربونش ترس رو از دلم دور کرد و همه ی ماجرا رو از اول تا اون لحظه براش تعریف کردم ، حرفام که تموم شد به جون بچه هاش قسمش دادم که به خان ننه و رباب کاری نداشته باشه و چیزی بهشون نگه ، گفتم دوست ندارم بازم ازم کینه به دل بگیرن و اذیتم کنن، ارباب یه لااله الا اللهی گفت و ادامه داد اگه باهاشون برخورد نکنم هر روز جری تر میشن و بیشتر عذابت میدن، بی اختیار شروع کردم به گریه کردن ،ارباب که دید گریه میکنم ،گفت باشه نمیخواد گریه کنی و بترسی

 من بهشون چیزی نمی گم ولی تو باید کم کم بزرگ بشی و یاد بگیری از خودت دفاع کنی، چشمی گفتم خواستم بلند شم که چشمام سیاهی رفت ، گفت کجا ،جواب دادم تا نیومدن برم تو زیر زمین نمیخوام بدونن شما از ماجرا خبر دارید، ارباب خیلی جدی و محکم گفت لازم نکرده همین جا بخواب من خودم میدونم چکار کنم، نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم و همونجا نشستم
ارباب رفت بیرون و من به این فکر میکردم چقدر بین آدمها میتونه تفاوت باشه، ارباب با اون قیافه جدیش صاحب یه قلب بزرگ و مهربون بود و تنها ظلمی که در حق من کرده بود ، به خاطر زنده کردن خاطرات جوونیش منو برای ازدواج با ارسلان انتخاب کرده بود ،اما من همون لحظه بخشیدمش و بیشتر از پدرم دوسش داشتم و محبتی عجیب توی دلم نسبت بهش احساس میکردم
یک ساعتی گذشت که زری با یه کاسه آش داغ اومد توی اتاق، با لبخند پرسید بهتری ، خندیدم و تشکر کردم و پرسیدم زری خانم به نظرت حالا خان ننه بیاد و منو اینجا ببینه چی میشه بازم کتکم میزنه و میندازم تو زیر زمین، گفت نترس تا وقتی این همه مهرت افتاده تو دل ارباب اون هیچ کاری نمیتونه کنه، گفتم راستی ارباب از کجا فهمید من تو زیر زمینم، خندید و گفت ارباب وقتی شهین به دنیا اومد اسم مادرش رو براش انتخاب کرد و به خاطر همین شهین رو خیلی دوست داره، وقتی تو حیاط بود شهین رو فرستادم که اصرار کنه تا ارباب از توی زیر زمین بهش مویز بده اونم که اومد پایین تو رو دید و بقیه ماجرا، از زری یه عالمه تشکر کردم و از خدا خواستم بتونم یه روز لطفش رو جبران کنم
آش رو خوردم که صدای داد و هوار خان ننه که افسر و صدا میزد بلند شد زری فوری رفت بیرون و بعد از چند دیقه خان ننه و ربابه با حالت تعجب در اتاق رو باز کردن و وقتی منو تو رختخواب دیدن اومدن سمتم که صدای ارباب هر دورو میخکوب کرد ، به عقب برگشتن و به چهره ی عصبانی و بر افروخته ی ارباب نگاه کردن، لرزش بدن هر دو رو به وضوح میشد حس کرد ، ارباب گفت میشه بگید تو این عمارت خراب شده چه خبره، ماهور که لال مونی گرفته و حرف نمی زنه، دو ساعت منتظرم شما بیاید ببینم این چه اوضاعیِ که این بچه داره و کی مسبب این حال و روزه، خان ننه که مطمئن شد من حرفی نزدم طبق معمول شروع کرد به کولی بازی و دروغ سر هم کردن که ماهور از خونه دزدی میکنه و وقتی خونه ی مادرش بوده توی اتاقش دعا و کلی پول پیدلدکردیم،حتی انگشترم که چند وقت بود گم شده بود تو اتاق این پیدا شد
 
 
بعد هم من کاری به کارش نداشتم وقتی بهش گفتم ارباب و ارسلان بیان تکلیفت رو روشن میکنم انقدر خودش رو زد و سرش رو کوبید به در و دیوار که رباب به زور تونست کنترلش کنه،اگه باور نداری از رباب بپرس، ارباب که می دونست داره دروغ میگه گفت بسه دیگه نمیخواد این همه اراجیف و دروغ تحویل من بدی،ماهور خودش رو زد وبعد تو زیر زمین خودش رو زندانی کرد ،اگه خدا نخواسته بود و برای کاری نمی رفتم تو زیر زمین الان تو تب سوخته بود و زنده نبود،اونوقت جواب خانواده اش و ارسلان رو چی میدادید،خان ننه برگشت سمت درو گفت هر چی که من میگم باور نمیکنی بهتره از خودش بپرسی چی شده،،، هر چند عروسی که دستش کجه برای مُردن خوبه، ارباب رو به من گفت اگه این میخواست حرف بزنه از صبح حرف میزد تا الان که لال مونی گرفته،
خان ننه یه نگاه غضب ناک به من کرد و بعد به ارباب گفت ببین یه کاری میکنی که دو روز دیگه نشه کنترلش کرد و هر کاری دلش بخواد بکنه،
ارباب گفت من کاری به حرفهای تو و ربابه و بقیه ندارم، از امروز به بعد ببینم با هم دیگه نمیسازید و نمی تونید کنار بیاید ،به ارسلان میگم مثل کیان و کیوان،(برادر های ارسلان) زمین پایین رو آباد کنه و با ماهور بره اونجا زندگی کنه ، دور از ما و این خونه ی لعنتی
حالا خود دانید این آخرین هشدار بود، بعد افسر رو صدا زد و گفت قلیون منو چاق کن و برام بیار، منم ازش اجازه خواستم برم تو اتاق خودم ، که با تکون دادن سرش به علامت تایید بلند شدم و آروم آروم رفتم بالا
اصلا دوست نداشتم جلوی چشم خان ننه و ربابه باشم و خشم و کینه ای که الان چند برابر شده بود رو تحمل کنم و از عاقبت این خشم میترسیدم
رفتم توی اتاقم و دار قالی رو گذاشتم پشت در و توی رخت خوابم دراز کشیدم، ناهار شد و من از ترس پایین نرفتم، موقع شام بود بود و احساس ضعف میکردم و دیگه طاقت نداشتم ،پله ها رو رفتم پایین ،تو دلم دعا دعا میکردم خان ننه رو نبینم و یه لقمه نون پنیر بخورم و برگردم تو اتاقم، به در مطبخ که رسیدم زری مشغول آشپزی بود و توی فکر ، رفتم نزدیک تر منو که دید گفت برای ناهار چرا نیومدی پایین،خواستم جواب بدم که خان ننه مثل جن ظاهر شد و گفت حتما انتظار داشتن ناهارش رو براش ببرن تو اتاقش، چون خانم خونه ی پدرش خدم و حشم داشته عادت کرده ، سکوت کردم و حرفی نزدم که اومد جلوتر و چونَمو گرفت توی دستشو سرمو بلند کرد و گفت فکر نکن تونستی از تنبیه من قِسر در بری ،بزار به موقعش باهات کار دارم ،کاری کنم که همه ی مرغهای آسمون به حالت گریه کنن،
 

خان ننه گفت کاری میکنم همین اربابی که سنگت رو به سینه میزنه صورتت رو لایق پرت کردن آب دهنش هم ندونه، بدنم از ترس می لرزید و صدای خشن خان ننه توی گوشم اکو میشد ، چونمو که درد گرفته بود از توی دستهای زبرش رهاکرد و ازم دور شد، وقتی که رفت پاهام سست شد و همونجا نشستم،از قیافه ی زری هم معلوم بود از این تهدید خان ننه کمتر از من نترسیده ، گفت ماهور خیلی حواستو جمع کن که دست از پا خطا نکنی معلومه، اینا خوابهای بدی برات دیدن و تا زهرشون رو نریزن دست از سرت بر نمیدارن،فقط دعا کن ارباب با خبر بشه و قبل از هر کاری به ارسلان بگه از اینجا ببرتت،من خیلی نگرانتم، خودمم ترسیده بودم و شروع کردم به گریه کردن ،زری بغلم کرد و موهامو نوازشم کردو گفت منم قول میدم خیلی مراقبت باشم و تا جایی که ممکنِ نزارم بلائی سرت بیارن نگران نباش ،حالا که فکر میکنم ما دوتا میتونیم از پسشون بر بیایم،میدونستم میخواد منو دلداری بده ولی ازش تشکر کردم
اونشب یه لقمه غذا از گلوم پایین نرفت و پا به پای اختر و افسر کار کردم و آخر شب به اصرار اختر که چند تا لقمه از گوشت کوبیده شده ی آبگوشت برام گرفته بود برداشتم و رفتم توی اتاقم، توی رختخوابم دراز کشیدم و به تهدیدهای خان ننه فکر میکردم و فقط دعا میکردم تیرش به سنگ بخوره و من از دستشون خلاص بشم
دیگه کم کم خواب اومد سراغم که شنیدم در آروم باز شد ،از ترس اینکه خان ننه یا رباب باشه مثل فنر از جا پریدم، ولی وقتی قامت بلند و چهار شونه ی ارسلان رو بعد از پنج روز دیدم همه ی ترس و استرسم یکجا پر کشید، بلند شدم سلام کردم ، ارسلان اومد نزدیکتر و گفت ببخشید که ترسوندمت ،خواب بودی ،فکر نکردم اومده باشی مگه قرار نبود خودم بیام دنبالت، گفتم دلتنگ شدم و پیغام دادم خان ننه ام غلام رو فرستاد دنبالم ،دوروزه که برگشتم، ارسلان یه نگاه به صورتم کرد و به آرومی گفت اگه میدونستم زودتر برمیگشتم، با تعجب بهش نگاه کردم ،ولی دیگه حرفی نزد و لباسهاش رو عوض کرد و رفت تو رختخواب، یاد حرفهای زری افتادم و به این حقیقت پی بردم ارسلان منو دوست داره وگرنه چه لزومی داشت وقتی از برگشتم بی خبره بازم پیش ربابه نره و بیاد تو اتاق من،
آرومی رفتم کنارش دراز کشیدم ،همینطور که چشماش بسته بود گفت من صبح زودتر میرم بیرون نمیخوام رباب و خان ننه بدونن شب رو اینجا بودم چون حتما بعدا برات دردسر درست میکنن، حرفی نزدم ولی دوست داشتم ارسلان رو بغل کنم و بهش بگم به جز اون کسی رو ندارم
 

حیف که خجالت و حیا اجازه بغل کردنشو بهم نمیداد که بگم تنهام و به جز اون پناهی ندارم
ارسلان چشماش رو بست و منم رفتم کنارش دراز کشیدم، نمیدونم انگار کشش خاصی بهش پیدا کرده بودم،از اینکه بالاخره متوجه علاقه ی یه نفر به خودم شده بودم ذوق داشتم و تو دلم عروسی بود، نمیدونم اسم اون حس رو میشد عشق گذاشت یا یه حس تازه ای بود که چون کسی رو نداشتم تو وجودم شکل گرفته بود،هر چی که بود من دوسش داشتم و از خدا خواستم همیشه ارسلان کنارم باشه و من بدون اون نباشم
وقتی صدای خروپف ارسلان رو شنیدم من هم با خیال راحت چشمامو بستم و خوابیدم، صبح که بیدار شدم ارسلان نبود و نمیدونم کی رفته بود، برای کمک به زری زودتر رفتم پایین، خان ننه و ارسلان و ارباب توی ایوون نشسته بودن ، سلام کردم ارسلان با تعجب نگام کرد و گفت عه تو کی اومدی، ننه گفت اگه از خودش بود که حالا حالاها قصد اومدن نداشت ،دیروز غلام رو فرستادم دنبالش که بیاد، خوب نیست زن شوهر دار تو خونه ای که چند تا پسر عذب هستن زیاد بمونه،حالا چه پسر عمو باشه و چه هر کس دیگه ، سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم و ازشون دور شدم ،از این همه دروغ حالم بهم میخورد از اینکه میخواست همه رو له کنه تا خودش رو خوب نشون بده لجم گرفته بود اما چاره ای جز سکوت نبود ، پله ها رو رفتم پایین که شنیدم ارسلان گفت من خودم بهش گفتم پنج روز بمونه ،مگه موقع رفتن بهتون گفتم برید دنبالش، اون بچه اس و نیاز داره چند روزی پیش مادرش باشه، خان ننه جواب داد کم بگو بچه اس بچه اس، فکر کنم یادت رفته برای چی گرفتیش،اون خودش باید چند وقت دیگه اجاق خونَتو روشن کنه و برات یه پسر کامل زری بیاری، دیگه نشنونم بگی بچه اس
، برای اینکه کسی نبینه گوش وایستادم آروم رفتم تو مطبخ پیش زری، سلام کردم با اون لبخند همیشگی جوابمو داد و گفت چشم و دلت روشن ارسلان خان برگشته دیدیش، گفتم آره دیشب اومد تو اتاقم ولی به خاطر اینکه ربابه متوجه نشه صبح زود از اتاق رفت بیرون ،زری یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت ای ناقلا حالا دیدی دیروز هر چی گفتم راست بود، بعد خندید و گفت این ارسلان خیلی میدونه ها صبح سراغتو از من میگرفت، یعنی خبر نداشت که برگشتی با شرمساری سرمو انداختم پایین و رفتم سراغ کارم
سر سفره اینطور متوجه شدم ارباب یه مقدار از گاو و گوسفند و زمین های پایین ده رو فروخته بود و ارسلان هم با پولش رفته بود شهر یه خونه با چند دهنه مغازه خریده بود و این چند روز مشغول خرید و اجاره دادن اونها بود، بعد هم رفته بود پیش یکی از معاون ها و برای روستا درخواست معلم کرده
چون برای معلم قبلی مشکلی پیش اومده بود و دیگه نمی تونست بیاد و چند ماهی میشد بچه ها بی معلم مونده بود، وقتی ارسلان به ارباب گفت تا آخر هفته معلم جدید میاد یه آهی کشیدم و نا خواسته گفتم خوشبحال بچه هایی که میتونن درس بخونن و با سواد بشن،خان ننه خواست چیزی بگه که ارباب گفت اتاق اول باغ برای معلمهایی که میان روستا،معلم جدید هم میاد تو همین اتاق ، بعد از مدرسه بهش میگم به تو و شهین و اسما و پسر مشتی غلام درس بده ، آدم دو کلاس سواد داشته باشه خوبه ، بی سواد مثل آدم کور می مونه ، با ذوق گفتم راستی میگید میشه منم درس بخونم، ارباب گفت آره چرا نمیشه مگه تو چیت از بچه های دیگه کمتره، بزار معلم جدید بیاد اگه خیلی کم سن و سال باشه خودمم موقع درس دادن میام پیشتون میشینم تا حرف و حدیثی پیش نیاد ، بخدا تو اون لحظه اگه از ارباب خجالت نمیکشیدم میفتادم دست و پاشو بوسه بارون میکردم، تازه رفته بودم تو حس و تو خیالم معلم جدید و کلاس درس رو تجسم میکردم که خان ننه با گفتن اگه این بره سر درسه معلم جدید بشینه من دیگه تو این خونه نمیمونم، رشته افکارمو پاره کرد با اون صدای خشنش ادامه داد مردم اگه بشنون چی میگن، مثلا تو خان این روستایی و نباید حرف پشت سرت باشه حالا خودت با کار و رفتارت میخوای نُقل مجلس هر بی سروپایی بشی
مگه این بچه اس که انقدر داری بهش پر و بال میدی، پدرش با سواده، مادرش سواد داره که حتما اینم باید درس بخونه، کدوم یکی از زنهای این خونه سواد دارن که این بخواد دومی باشه، ارباب گفت نمیخواد از الان قشقرق به پا کنی ،هیچ کس حق نداره رو حرف من حرف بزنه، هر کس هم ناراضی...خواست ادامه بده ولی با یه لا اله الا الله حرف رو خاتمه داد و از سر سفره بلند شد
یک هفته گذشت و خان ننه تو این مدت هر کجا فرصت مناسبی به دست میاورد منو میچزوند و دق دلیش از ارباب رو سر من خالی میکرد و حسابی کیف میکرد
یه روز بعد از ظهر غلام اومد و به ارباب خبر داد معلم جدید رسیده و تو حیاط منتظر اربابِ، ارباب گفت بیاد داخل و خودش رفت تو اتاق مهمون، منم سریع رفتم بالا تا آقا معلم رو ببینم،یه جوون قد بلند و چهار شونه با چهره ی گندمی و حدود ۲۰ ساله بود،همینطور که پشت سر غلام به سمت عمارت قدم برمی داشت به اطراف هم نگاه میکرد و همه جا رو از زیر نظر می گذراند، یهو سر بلند کرد و چشمش به پنجره ی اتاق من افتاد
 
،کمتر از کسری از ثانیه خودم رو کنار کشیدم و پنجره رو بستم
نیم ساعت بعد برگشتم پایین ، صدای ارباب رو شنیدم که غلام رو صدا زد و گفت اتاق آقا رحمان رو بهشون نشون بده ،هر چی هم نیاز داشتن براشون فراهم کن که از فردا درس دادن به بچه های ده رو شروع کنه
نمیدونم حسی توام با استرس و خوشحالی داشتم و دوست داشتم هر چه زودتر با سواد بشم و بتونم قرآنی که سر طاقچه اس رو بخونم
شب ارسلان اومد پیش من و گفت ماهور حالا که ارباب اجازه داده بری و با بچه ها درس بخونی خیلی مواظب رفتارت باش و نذار هیچکس کوچکترین دلیلی برای خراب کردنت داشته باشه،هر وقتم مسئله ای چیزی بود باید اولین نفر با خودم در میون بزاری،گفتم خیالتون راحت باشه بهتون قول میدم کاری نکنم که شما سرشکسته بشید، ارسلان نگاه تو چشمام کرد و گفت میدونم ولی خواستم بیشتر حواست به اطرافت باشه
ارسلان خوابید و منم با فکر کردن به حرفهای ارسلان و دلیل گفتن این حرفها خوابم برد
آقا معلم صبح ها به بچه های ده درس میداد و قرار شد بعد از ظهر ها هم به ما درس بده، اون روز بعداز ظهر چقدر دلشوره داشتم و وقتی ارباب صدام کرد و گفت بدو که که رحمان منتظره سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار ارباب ایستادم، اسما و شهین هم اومدن و پسر مش غلام هم همراهمون شد و همگی باهم رفتیم سمت اتاق آقا معلم، ارباب جلوتر از ما رفت به پشتی کنار دیوار تکیه کردو ماهم یکی یکی سلام کردیم و رفتیم دور اتاق ، ارباب رو کرد به آقا معلم و گفت اسما وشهین نوه هام هستنن،بعد به من اشاره کرد و گفت اینم ماهور عروسم و زن ارسلان خانِ، بعد هم ایمان پسر مش غلام رو معرفی کرد، آقا معلم یه جوری نگام کرد ولی حرفی نزد شروع کرد به توضیح دادن و گفت برای فردا چه کارهایی باید انجام بدیم ، شوق یادگیری انقدر تو من زیاد بود که با جون و دل کارهای خونه و کمک کردن به زری رو تو اولویت گذاشته بودم تا مبادا خان ننه بهونه ای برای با سواد شدنم دستش بیاد و نزاره با سواد بشم
دوماه گذشته بود و کم کم حروف رو یاد گرفته بودیم و اسم ارسلان رو میتونستم بنویسم، شبی که اومد پیشم، با ذوق اسمش رو که روی برگه نوشته بودم بهش نشون دادم ، ارسلان از شوق من خوشحال شد و برای اولین بار از یکسالی که کنارش بودم بغلم کرد و مثل بچه ها دور اتاق چرخوندنم و در آخر پیشونیم رو بوسید و گذاشتم زمین، نمیدونم حسی که اون لحظه بهم دست داد

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pfdexu چیست?