اشرف قسمت اول - اینفو
طالع بینی

اشرف قسمت اول

من اشرفم متواد سال هزارو سیصد و بیست ، زاده روزهای سخت ولی قشنگ ...مادرم ایران نام داشت خوش چهره و خوش رو.. فقط چهارده سال با من اختلاف سنی داشت از پدرم چیز زیادی به خاطر ندارم فقط علاقه اش ب مادرم و محبتش بهم بود .مادرم از طایفه ترک بود و عشایر 

بعد از ازدواج با پدرم که کلی هم مخالفتها بوده به ده پدرم اومده بود و اونجا ساکن شد..من هیچ وقت خانواده مادرمو ندیدم .. سه ساله بودم که پدرم بر اثر گزیدگی مار و نبودن کمک تو مسیر مزرعه تا خونه مرده بود ...از اون سال به بعد همه مسئولیت مارو تنها عموم که باهم همسایه بودیم گردن گرفته بود .منو دوتا پسر عموهام حتی مدرسه نرفتیم و هرروز سر زمین کار میکردیم .عمواحمد خیلی بداخلاق بود و وقتی خطایی میکردیم چنان مورد تنبیه قرار میگرفتیم که حتی در حضورش سرسفره نمیرفتیم که چیزی بخوریم ...بنده خدا زنعمو از بس چاق بود و کار میکرد شبها با درد پا خواب نداشت .تنها دلخوشی ما اخر هفته ها بود ک میرفتیم ده پایین خونه مادر بزرگمون یا یه وقتهایی ک زنعمو میرفت خونه پدریش منم میبرد .چون مادرم بیوه بود حتی برای کار هم مزرعه نمیومد و همیشه تو خونه میموند و وظیفه پخت و پز و شست و شو با اون بود ...همه میگفتن من شبیهه مادرمم و خیلی زیبام ... روزهای گرم تابستون بود از موقع اذان رفته بودیم و سیب قرمز میچیدیم دیگه خورشید وسط اسمون اومده بود زنعمو از بس گرم بود کلی عرق کرده بود پاهاش عرق سوز شده بود و نمیتونست راه بره از ترس عمو رو زانوهاش راه میرفت دیگه از گرما زبونمون بیرون زده بود که عمو سوار خر شد و گفت :میرم ناهار رو بیارم شما بچینید تا من بیام و راه افتاد هنوز زیاد دور نشده بود که هرچهارتامون زیر درخت غش کردیم ...زنعمو میسوخت و اب به صورتش میزد ...محمد و حسین لباسهاشون رو در اوردن و انداختن زمین .محمد دوازده سال سن داشت و حسین همسن من بود و نه سالمون بود ...محمد با اخم گفت : لعنت ب این زندگی مردم از گرما اخه خدایا چقد کار .زنعمو سری تکون داد و گفت:کار نکنیم ک زمستون از سرما و گشنگی میمیریم .پارسال یادت نیست یک هفته هیچی نبود بخوریم ، اگه النگو ایران نبود بفروشیم هممون مرده بودیم ....

زنعمو چقد نالید... تا رفت و برگشت عمو یکساعت طول میکشید .مامان غذا رو هر روز میپخت و عمو میرفت میاورد .بقیه روز مامان شیر گاو میدوشید ماست و پنیر درست میکرد تو حیاط همه چیز عمو کاشته بود اونا رو جمع میکرد اما هیچ وقت بیرون اجازه نداشت بیاد بعد از مرگ بابا دوتا خونه رو یکی کردن....نفهمیدیم کی خوابمون برده بود که با برخورد ترکه عمو به بدنمون جیغ کشان بیدار شدیم....

هراسان پشت زنعمو پناه بردیم عمو نامردی نکرد و هرچهارتامون رو حسابی زد محمد و حسین چون لباس نداشتن حسابی سوختن اونروز حتی نزاشت ناهار بخوریم و مجبور شدیم گریه کنان زیر درخت کار کنیم ...عصر که شد و افتاب رفت جعبه هارو بار گاری زد و راه افتادیم حداقل خر بود ک گاری رو بکشه .ما رفتیم خونه و عمو رفت بار رو تحویل بده ...مامان حیاط رو اب پاچی کرده بود خنکی غروب و بوی نم چه دلنشین بود ...زنعمو تا رسید تو حیاط چادرشو پرت کرد و افتاد تو ایوان روی جاجیم زمین از شدت عرق سوزگی پاهاش گریه میکرد .مامان رفت روغن اورد تا بزنه وقتی مارو میدید همیشه یه دل سیر گریه میکرد و بعد برامون غذا و اب میاورد .دست و صورتمون رو شستیم و چنان نون و ماست برامون مزه میداد که بیشتر از همیشه خوردیم .اب توی کوزه خنک بود و سر کشیدیم حسین و محمد رفتن بیرون تو کوچه با بچه ها بازی کنن ...مامان پاهای زنعمو رو مالید و گفت :با احمد اقا حرف بزن فردا تو بمون خونه من برم یکم پاهات خوب بشه ..

-تو دلت خوشه ایران اون بفهمه خوشحال میشه خدایا چ بدی کردم که این زندگی رو نسیبم کردی .با چشم به من گفت برو تو گوش به حرفامون نده ...منم با دهن اویزون رفتم تو اشپزخونه و پشت در گوش وایستادم ..
ایران یک ماه هر شب هزارتا بهونه میاره و خون جیگرم میکنه میگه چاقی میگه زشتی مگه روز اول ک منو گرفت کور بود ؟!
-سرنوشته دیگه توران چه میشه کرد باز تو خانواده داری من چی دارم جز اشرف چی دارم میدونی چندساله احمد اقا اجازه نداده تا بیرون برم .حداقل هفته ای یبار میرید حموم عمومی من چی ته پستو اب داغ کنم خودمو کیسه بکشم من ک خوشگل بودم چه شانسی اوردم .صدبار گفتم بزاره این بچه ها برن نهضت یچیز یاد بگیرن اینده مثل ما نشن ولی همیشه میگه اولین خواستگارش شوهر میدم محمد و حسین هم اخر میخوان گوسفند بچرونن ...
اونشب عمو نیومد و ما با خوشحالی خوابیدیم فرداش بار نبود و راحت بودیم عروسی دختر کدخدا بود ک داده بودنش به نوه دختری خان بزرگ ...دم غروب زنعمو ماسه تارو با اجازه عمو برداشت و رفتیم بالا ده تو کوچه و پشت بوم چخبر بود زنعمو رفت تو ایوون خونه یکی از اونا کنار زنها نشست هرکی میگفت میرقصید ساز دوهول میزدن اون قسمت ده برق بود و اصلا انگار واسه خودش از نظر ما کشوری بود ...خودمو جادادم بین کاروان داماد و یواشکی رفتم تو حیاط کدخدا ، چقدر بزرگ و قشنگ بود دوطبقه اتاق های بزرگ حیاطش کفش مثل ما خاکی نبود حتی تو ایوون فرش قرمز دست باف پهن بود ...روی تخت توی حیاط مردها بودن .چشمم ب مردی خورد کت و شلوار تنش بود و قلیون میکشید چقدر چشم و ابروی مشکی
چقدر چشم و ابروی مشکی و موهای فرش ب دلم نشست همونطور خیره بهش نگاه میکردم سبیل هاشو پیت داد و به زنهایی که روبروشون تو ایوون بودن اشاره کرد مسیر چشمشو دنبال کردم ..بین زنها زن جوونی با موهای رنگ شده و کت و دامن بود .تمام زنهای محل ما چادری بودن و اون زنها بجز پیرهاشون پیراهن و دامن کوتاه داشتن و موهاشون رو بالای سرشون سنجاق کرده بودن .چقدر اون زن خوشگل و شیک بود دوباره نگاهم چرخید به طرف اون مرد اون ک همسن و سال بابای خدابیامرزم میخورد بیشتر از بیست و پنج سال سن داشت چرا ازش خوشم اومده بود؟! من با پیراهن درب و داغون با زانو پاره و موهای شپش زده ام ...جای ترکه های عمو روی دستم بود ...رفتم و از خوردنی هاشون ی دل سیر خوردم موقع شام ک شد مرغ و برنج فراوون بود خوردم و یکم برداشتم ریختم تو روسری و راه افتادم سمت خونه تا بدم ب مامان اروم رفتم تو حیاط چون اگه عمو بود و میدید تنها اومدم دیگه نمیزاشت برگردم صدای گریه مامان به گوشم رسید خودمو رسوندم پشت در چوبی و صدای عمو هم بود از ترس نشستم و از درزهای باز در داخل رو نگاه کردم چیزی رو اونشب دیدم اصلا نمیدونستم چیه مامان لباس تنش نبود و دستهاشو روی صورتش گذاشته بود و هق هق میکرد عمو هم همونطور روی مامان تکون میخورد...
اونا چی بود ک میدیدم از ترس و وحشت روسری از دستم افتاد و عمو از صدا هول شد و گفت کیه کیه ....از ترس پا به فرار گزاشتم تا جایی ک تونستم فرار کردم گیر عمو میوفتادم منو تکه تکه میکرد تو کوچه کنار کالسکه و اسب ها ک بسته بودن نشستم و زانوهامو بغل کردم و زار زدم ترسیده بودم و همش بالا میاوردم شلوارمم خیس کرده بودم ...چندساعت اونجا بودم ک خوابم برده بود با نوازش دستی جیغ کشان بیدار شدم خودمو جمع و جور کردم و عقب کشیدم همون زن خوش چهره تو عروسی بود لبخندی زد و گفت :اروم باش کاریت ندارم گم شدی چرا اینجا خوابیدی ؟
لباسهات چرا خیس مامانت کجاست ؟
باشنیدن اسم مامانت کلی گریه کردم ولی با اومدن عمو و دیدنم گفت :تو اینجایی کدوم گوری رفتی همه جا دنبالت میگردم ...از ترس رفتم پشت اون زن و میلرزیدم .زن دستمو فشرد و ب مردی ک کنار کالسکه بود اشاره کرد عمو رو کنترل کنه ...از در اون خونه همون مرد خوش چهره بیرون اومد و با دیدن ما و اون زن متعجب پرسید چی شده ؟ یهو عمو تا کمر خم شد و گفت :ارباب کوچیک ببخشید برادرزاده مه بی پدر راه گم کرده اینجا اومده مادرش نگرانش بود دنبالش میگشتم از سرشب، اگه اجازه بدید ببرمش خونه .ارباب کوچیک با دست اشاره کرد ک ببردم .میدونستم خونه نرسیده کبابم میکنه همونطور میلرزیدم و نفس کشیدن برام سخت بود...
 
اون زن مانع عمو شد و چرخید رو بهم جلوم زانو زد و دستی به موهای مشکی گره خورده بلندم کشید و گفت : چرا انقدر میلرزی ؟ 
از چشم های خشمگین عمو وحشت کرده بودم زن سرشو چرخوند و روب عمو گفت :برو مادرش رو بگو بیاد من دست تو بچه نمیدم 
عمو دستهاش ب هم مالید و گفت :خانم ارباب کوچیک این موقع شب از پایین ده چطور بیاد اون بیوه است سالها است بیرون پا نزاشته فردا نمیشه دهن مردم رو بست .از خودش بپرسید من عموشم سالهاست من بزرگش کردم .اشرف به خانم بگو من عموتم 
زن با مهربانی دستی به صورتم کشید و اشکهامو ک مثل رودی جاری میشد رو پاک کرد و گفت : اروم باش پس اسمت اشرف ...چه اسم قشنگی چه دختر خوشگلی چقدر تو نازی عروسکم .ببین من اسمم گلی از چیزی نترس من اینجام تا اروم نشی نمیزارم کسی ببردت اول بهم بگو چرا اینجا خوابیده بودی کسی اذیتت کرده؟؟ ارباب کوچیک جلوتر اومد و دقیق تر نگاهم کرد و رو به گلی گفت :شلوارشو خیس کرده ؟
گلی با تاسف به ارباب نگاه کرد و با سر گفت بله ...اینبار ارباب بود که با خشم ب عمو چشم دوخت و گفت :این بچه از چی انقدر ترسیده بگو تا همینجا سرتو بیخ تا بیخ نبریدم ؟؟؟؟
عمو ب پای ارباب افتاد و گفت : ارباب کوچیک بخدا هیچی من کشاورزم و از بوق صبح تا بوق شب سرمزرعه کار میکنم بعد پدرش نزاشتم آب تو دلش تکون بخوره ، از مردم بپرسید ، ارباب با پا هولش داد و از خوش جداش کرد ، گلی بلند شد و رو به ارباب گفت : میخوام مادرشو ببینم ....
.
سوار کالسکه شدیم و عمو پیاده دنبالمون راه افتاد تا برسیم هزاربار مردم و زنده شدم میترسیدم که اگه اونا برن عمو چیکارم میخواد بکنه از همه بدتر اون صحنه ک نمیدونستم چی بود بین مامان و عمو بود یعنی چرا لباس نداشتن و چرا مامان گریه میکرد و میگفت :پنج ساله خدایا منو بکش و راحتم کن .تا رسیدیم گلی بی توجه به شلوار خیس و نجسم بغلم کرد از بس لاغر و ضعیف بودم انگار بچه پنج ساله بودم .وارد حیاط ک شدیم عمو هراسان مامان رو صدا زد .همه اومدن حیاط .. مامان با دیدنم چادرشو جلوتر کشید و اومد جلو و گفت : خداروشکر سالمی اشرف ...گلی منو عقبتر کشید و گفت :شما مادرشی ؟ 
مامان ک تازه متوجه ارباب شده بود چادرشو ب دندون گرفت و گفت : بله از سرشب پیداش نیست
ارباب نگاهی ب اطراف کرد و گفت :چرا شلوارشو خیس کرده بود نکنه کسی اذیتش کرده بوده ...زنعمو و پسراش تو گوشه ایوون رنگ پریده بودن .از چشم های عمو میشد فهمید چی تو انتظار هممونه ...عمو دعوتشون کرد تو ایوون بشینن و رو ب زنعمو گفت برو اب خنک بیار ..گلی منو زمین گذاشت و رو ب مامان گفت :لباسشو عوض کن ولی من پایین دامن کوتاهشو چسبیده بودم و با چشم های بارونیم التماسش میکردم تنهام نزاره نمیدونم معجزه خدا بود ک گلی همراهمون وارد اتاق مون شد دیوارهای کاه گلی و زمین خاکی ک جاجیم دست باف زنعمو رو پهن کرده بودیم مامان از تو بقچه شلوار رو بیرون اورد و شلوارمو در اورد و اونو تنم کرد خودش حال بهتری از من نداشت تا دید کسی جز خودش و گلی نیس اروم گفت :دخترمو با خودت ببر بزار کلفت خونه شما باشه تا ارباب این خونه نکبت بار .گلی خواست حرفی بزنه ک ارباب صداش زد و گفت : بریم دیگه گلی الان پی ما میگردن ...گلی دستشو روی سرم گذاشت و گفت :نترس ولت نمیکنم خم شد و از در کوچیک اتاق بیرون رفت و گفت :صبح قبل از رفتنمون میام بهش سر میزنم چرخید و لبخندی زد و سوار بر کالسکه اش رفتن ...عمو تا دید خیلی دور شدن اومد داخل و در کوچه رو پشتشو انداخت هممون رو برد تو گاوداری و در رو از داخل قفل کرد گاوداری ته حیاط بود و از اونجا صدای گاو نمیومد چ برسه ب ما ترکه برداشت و هممون رو میزد و میگفت :صبح اومدن میگید میخندید واسه من دردسر درست نمیکنید و بعد حسین و محمد رو محکمتر زد و گفت کدومتون سر شب اومده بودید خونه .پس نگو نفهمیده بوده ک من بودم .محمد و حسین التماس میکردن و میگفتن ما نبودیم ...زنعمو با گریه گفت :اینا خونه نیومدن مگه چی شده ؟
عمو با لگد زد ب فک محمد و پرتابش کرد عقب و گفت :خواب بودم در خونه باز شده 
زنعمو ب مامان گفت :ایران تو خونه بودی کی اومده ؟
مامان سری تکون داد...
 
مامان سری تکون داد.محمد خون دهنشو پاک کرد و گفت :لابد سگ گله بوده ...عمو منو مامان رو فرستاد اتاقمون و اونا رو همونجا گذاشت بمونن کلی تهدیدم کرد که صبح حرفی نزنم و لال مونی بگیرم .من خوابیده بودم و مامان بالای سرم ناله میکرد ..چشم هام بسته بود ولی بیدار بودم و فقط تو فکر اون صحنه بودم و پس روسریم چی شده بود ک از دستم افتاده بود ... در باز شد و عمو اروم گفت :بیا اون اتاق ...
مامان با صدایی ک از تو چاه بیرون میومد گفت : احمد اقا تو رو ارواح ارسلان کوتاه بیا بیشتر از این من و خودتون رو تو گناه غرق نکن ...
عمو با صدای اروم ولی عصبی گفت :بیا منتظرتم غروب کارم نصفه موند و رفت اتاقش ...مامان دستی به سرم کشید و لباس بابا رو که تو دست داشت بویید و گفت :رفتی و فکر کردی منو سپردی دست یه مرد خبر نداری ک شب هفتمت منو برد گوشه طویله دست و دهنمو بست و افکار شیطانیشو عملی کرد .مردم میگن چقدر مرده که بیوه برادرشو کرده خواهرش و خرجشو میده خبر ندارن پنج ساله داره بهم دست درازی میکنه و هر روز به بهونه غذا اوردن عذابم میده ...دیگه خسته شدم ارسلان شب اول که تا صبح گناهشو تکرار کرد میخواستم خودمو فرداش بندازم تو رودخونه ولی دلم نیومد اشرفو بسپارم دست کی ...عمو با مشت ب دیوار کوبید مامان سرمو بوسید و رفت ..
خدایا اونشب چیا دیدم و چی شنیدم من اونموقع حتی نمیدونستم چیزی ک دیده بودم چه کاری بود درست بود یا غلط ...
تا صبح دختر نه ساله یتیمی بودم که غصه خوردم... صبح که شد عمو خط و نشون کشید که حرف اضافه نزنیم زنعمو شیر دوشیده بود و داشت میجوشوند محمد اومد طرفم یواش روسریمو داد دستم و گفت :اگه بابام میدید تویی حتما میکشتت... دیشب اون تنها تو نبودی که دیدی منم همه چیز رو دیدم ...یکساعت بعد گلی اومد همراه ارباب ... پیراهن گل دار و کلاه سفید قشنگی به سر داشت با دیدنم جلو اومد و بغلم کرد با وجود کفش های پاشنه بلندش خیلی راحت منو چرخوند و گفت :از دیشب که دیدمت خیلی عاشقت شدم فسقلی ...با نگاه به ارباب حرفی زد و ارباب جلوتر اومد و رو ب عمو گفت :میخوام همراه خودم ببرمش شهر درس بخونه ...اون لحظه لبخند رو لبهای مادرم نشست نه از دوریم بلکه از خوشبختیم خندید عمو جرءت نداشت مخالفتی بکنه ولی گریه های زنعمو بود ک شروع شد ...گلی مشتی پول و سکه و کلی مرغ و برنج حتی گوشت برامون نوکرش اورد داخل و گفت : هر ماه براتون خرجی میفرستم خیالتون راحت در اینده اشرف واسه خودش کسی میشه ...
محمد تنها کسی بود که بی صدا پشت سرم اشک ریخت اون روز مامان جز خوشحالی کاری نکرد فقط منو ب دست های پر مهر گلی داد و رفت داخل خونه شاید چون میدونست موقع رفتن دلش طاقت نمیاره .عمو خوشحال بود از رفتنم چون به نون و ابی میرسید و دیگه برای خلوت با مادرم مزاحمی نداشت ...سوار کالسکه راهی شدیم تمام ده از نظرم گذشت بچه ها با سر و وضع خاکی نگاهم میکردن و زنها پچ پچ کنان دست تکون میدادن ...بین ارباب و خانم نشسته بودم چقدر حس خوبی بود که ارباب پیشم بود کنارش احساس امنیت میکردم کوچکتر از اونی بودم که بفهم اون حس و حال اسمش عشقه ...
گلی:
نمیدونم چرا وقتی دیدمش انقد شیفته اش شدم با اجازتون چون زیاد اینجا اقامت نداریم میبرمش حمام تا مرتب بشه ...همونطور که از اونها دورتر میشدیم گفت :اینجا عمارت ارباب است پدر فراز (ارباب کوچیک ) اون زن هم مادر فراز بود خیلی زن بداخلاق و بی محبتیه برعکس فراز .امشب اینجا هستیم ولی صبح خروس خون میریم عمارت خودمون ...از بالا نرده ها چشمم خورد به فراز ک سوار اسب شده بود سعی بر رام کردنش داشت ...چکمه هاش تا روی زانوهاش بود موهای مشکی اش با نسیم میلاد تکون میخورد چنان مقتدر و محکم نشسته بود ک دلم میخواست از همونجا برم و بغلش کنم خیلی ب دلم نشسته بود حداقل پونزده سال یا بیشتر از من بزرگتر بود ...
بعد از ی حمام حسابی لباسهای نو و قشنگی ب تنم کردن .گلی شخصا موهای بلندمو بافت و با دیدن شپش هام اخمی کرد و گفت :میدونی رو سرت چ خبره ؟! از خجالت سرمو پایین انداختم ..لپمو کشید و گفت :خجالت نکش تو هنوز خیلی بچه ای من درست میکنم .من خودم وقتی بدنیا اومدم مادرمو از دست دادم هیچ وقت طعم مادر داشتن رو نچشیدم ولی نمیدونم چرا تو برام ی حس خوبی داشتی ...ارباب وارد اتاق شد گلی بی معطلی بلند شد و جلو رفت دستهای ارباب رو تو دست فشرد و گفت :اسب سواری شده عادت هرروزت شاید برای بقیه ارباب باشی ولی واسه من همون فراز عاشق باش ...ارباب دستهاشو کنار بازوش گذاشت و جلو کشیدش و بوسه ای طولانی از پیشانی اش زد و گفت :سفره ناهار اماده است بریم ناهار ...سپردم واسه این دختر هم غذا بیارن ...
-ممنون ...گلی چرخید نگاهم کرد چشمکی زد و همراه فراز خارج شدند .چقدر حس قشنگی بینشون بود ولی من بیشتر شیفته ارباب بودم وقتی میدیدمش قلبم تند تند میزد دست خودم نبود یخ میکردم و لبخند ناخواسته میزدم ....تا عصر اونجا خوابیدم وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود .از پنجره بیرون رو نگاه کردم...تازه عروس دختر کدخدا رو ک اورده بودن تو حیاط گوسفند زمین زده بودن و بساط کباب داشتن..ارباب و مابقی مردها قلیون دود میدادن..
اونشب خیلی خوش گزشت همه به چشم دختر بچه نگاهم میکردن از بس ک لاغربودم ...فرداش راهی شدیم مادر ارباب زیاد از من خوشش نمیومد تا وقت میکرد ب روم اخم میکرد ...عمارت ارباب کوچیک از عمارت اونا کوچکتر بود و یکساعتی بینشون فاصله بود ...خدمه ها با دیدن من پچ و پچ میکردن گلی رو ب همه گفت :اشرف مهمون نیست مثل دخترمه نبینم کسی بهش دستور بده خدمتکار نیست ...بعد اشاره کرد که اتاقی رو برام اماده کنن ...ارباب با مردهای توی حیاط صحبت میکرد خیلی زود جابجا شدیم اتاق دلبازی بود دوتا پنجره به حیاط داشت درست کنار اتاق میهمان بود ...
اولین شبی بود ک تو عمارت بودم دلتنگ مادر و زنعمو و محمد و حسین بودم حتی دلم برای عمو هم تنگ بود ولی از بس اونجا خوش بودم به خودم تلنگر میزدم که روزها میگذره حداقل از کتک های عمو در امانم ...گلی چقدر خانم بود و مهربون ولی همه اهالی عمارت از ارباب وحشت داشتن چهره خشنی داشت و جدی ولی انقدر نسبت ب گلی محبت و عطوفت داشت ک باور نکردنی بود ....ارباب وقتی اخم میکرد تمام بدنم میلرزید نه از ترس بلکه اخمش هم به دلم مینشست...
چندروزی میشد که اونجا رفته بودم گلی کم از مادر نبود برام خودش خیلی جوون بود و تازه داشت وارد بیست سالگی میشد .بزرگ شده فرانسه بود زیبایی منش کمالات چیزی کم نداشت ...خودش شخصا تمام شپش های سرم رو جدا میکرد و من براش حکم دخترشو داشتم ...فراز یا همون ارباب عمارت کم صحبت بود و مقتدر .سر سفره اول برای من غذا میکشید و بعد برای خودشون اون به چشم ی دختر بچه منو نگاه میکرد ولی تو دل من غوغایی بپا بود همش خودمو اروم میکردم که حتی تو خیالاتم نباید خودمو کنار ارباب ببینم چون گلی برای من سنگ تموم گزاشته بود ...دلتنگی ده و اهالی خونمون هرشب قبل خواب سراغم میومد و ساعتها زیر نور ماه اشک میریختم دلم واسه مادرم میسوخت ولی من ک کاری نمیتونستم انجام بدم .دختر دهاتی بی دست و پای بی سوادی بیش نبودم ....کم کم معلم اومد عمارت و درس رو برام شروع کرد در کنارش خود گلی زبان انگلیسی بهم یاد میداد چقدر دلنشین بود تا چیزی میخواستی کلفتهای خونه زن و مرد برات اماده میکردن .هر روز صبح باید لباس مرتب میپوشیدم و موهامو شانه زده میرفتم سالن برای صرف صبحانه ...گلی تا منو دید دستهاشو برام باز کرد و گفت ؛صبح بخیر عزیزم ...جلو رفتم و صورتشو بوسیدم .سرم رو نوازش کرد و گفت :امروز معلم نمیاد امروز تعطیلی ...زیر چشمی به ارباب نگاهی انداختم شیر داغ رو همونطور سر میکشید ابروهای همیشه اخمشو بالا برد و گفت ؛از عمارت پیغام فرستادن اخر هفته باید بریم اونجا ...کدخدا برای کباب خوری دعوتمون کرده .
با شنیدن اسم کد خدا قند توی دلم آب شد ، میخواستن برن ده ما ... ارباب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : اشرف هم میتونه بره به خانوادش سر بزنه ... اول از همه شنیدن اسمم از زبون ارباب خوشحالم کرد بعد دیدار خانواده... من از اونجا بودن کاملا راضی بودم و خوشبخت...
عصر بود ک گلی هندوانه را تو دهانش گذاشت .کنارش توی ایوان زیر سایه سقف تیر پوش نشسته بودم ...نگاهی بهم انداخت و گفت :من تا ده سالگی تهران بودم ولی بعدش رفتیم فرانسه وقتی مادربزرگم ک عمه ارباب میشد فوت شد برگشتیم و اونجا بود که فراز رو دیدم وقتی همو دیدیم چنان عاشق و شیفته هم شدیم ک انگار سالهاست همو میشناسیم ...فراز تنها پسر خانوادشه و هشت خواهر داره خیلی روش حساس بودن مادرش خانم بزرگ خیلی سعی کرد مانع بشه ولی من چیزی از دخترای اطرافش کم نداشتم بعد از دوسال بالاخره ازدواج کردیم شش ماهی میشه اومدیم این عمارت و با آرامش خوشبختیم بعد از ارباب (پدر فراز ) فراز به عنوان ارباب بزرگ همه ملک و املاک رو ب دست میگیره تا اون زمان مجبوریم دست ب فرمان اونا باشیم .خانم بزرگ خیلی زبون تلخی داره گاهی آزارم میده .......
گلی برام خیلی درد و دل کرد میخواستم در مورد کار عمو باهاش حرفی بزنم ولی ترسیدم از سمت راست عمارت به باغ ختم میشد و سر و ته نداشت ...هندوانه میخوردم که ارباب سوار بر اسب سفیدی از باغ به حیاط امد و گلی روصدا زد بهش خاتون میگفت و اصلا اسمشو صدا نمیزد با نگاهش ب روی گلی لبخند میزد ...گلی پا توی دمپایی های راحتیش کرد و پله هارو پایین رفت ارباب از رو اسب خم شد و بالا بردش و جلوی خودش روی اسب سوارش کرد ...موهای باز گلی رو بویید و آروم دم گوشش چیزی نجوا کرد ...چقدر اون رابطه شیرین بود... من جز کتک و فحش چیزی از عمو ندیده بودم پس مردها هم میتونستن مهربان باشن ...ارباب و گلی با اسب به دل باغ رفتن منم بعد از رفتنشون به طرف باغ رفتم تا از اونجا دیدن کنم ...شاید هم یه حس حسادت توم بود که ارباب کجا رفته نمیدونم اون همه حساسیتم به ارباب از کجا منشا میگرفت ...خیلی رفتم از درختها میوه میچیدم و میخوردم افتاب به سرم زده بود کلا رفتم لاب لای درخت ها ..دیدم اسب ارباب به درخت بسته شده یواش یواش جلوتر رفتم از پشت درخت ارباب رو دیدم ک نشسته و به درخت تکیه داده گلی بین بازوهاش بود و سرشو روی سینه ارباب گذاشته بود ...ارباب چندبار سرش رو بوسید و گفت :چرا هر چقدر بغلت میکنم سیراب نمیشم ...
گلی سرشو بالا برد و گردن ارباب رو بوسید و گفت : تو هم واسه من همیشه شیرینی ...فراز چرخید و گلی رو بغل گرفت و بلندش کرد و همونطور که تو بغلش بود براش آواز میخوند ، گلی دستهاشو دور گردنش حلقه کرده بود و سرشو به سینه ارباب میفشرد چقدر عاشقانه باهم بودن ...روزها میگذشت و میتونستم اسممو بنویسم و به انگلیسی چند کلمه رو بگم ....گلی خیلی ذوق میکرد ارباب برای اولین بار چندبار لبخند زد و وقتی خوشحالی گلی رو میدید لذت میبرد ... وقتی اخر هفته رسید گلی برام پیراهن رنگارنگ خریده بود و موهامو بافت و با کالسکه راهی شدیم...
خانواده فراز خیلی اعیونی بودن دختر کدخدا خیلی برام قیافه میگرفت وقتی فهمید من از ده خودشون اومدم چندبار منو فرستاد دنبال آب و چیزای دیگه وقتی گلی شنید با لبخندی رو بهش (زهرا ) کرد و گفت :اشرف نمیتونه کارهاتو انجام بده مگه اون خدمتکارته ...چنان با عصبانیت بیان کرد که زهرا سکوت کرد .بعد از خوردن کباب و عیش و نوش گلی منو به دست دستیار ارباب سپرد و گفت :ببرش خونشون و بگو فردا موقع رفتن میریم دنبالش سفارش کن مراقبش باشن .صورتمو بوسید و راهیم کرد ..مسیر خونه کدخدا تا خونه خودمون انگار طولانی شده بود ضربان قلبم شدت گرفته بود ترسی که از عمو تو وجودم بود از یک طرف دلتنگی بقیه از طرفی ...بالاخره رسیدیم دویدم و درو هول دادم و رفتم داخل محمد و حسین تو حیاط روی گلیم نشسته بودن با دیدنم نفهمیدم کی محمد بهم رسید و بغلم کرد و چند دور منو چرخوند ، حسین پابرهنه دوید داخل مامان و زنعمو رو صدا زد ...چقدر دلتنگی درد بدیه حتی نفهمیدم چطور مامان و زنعمو بغلم کردن ..صورت مامان کبود بود و خوب میفهمیدم جای دست نامرد عموست ...هممون از دوری هم غمگین بودیم محمد طوری نگاهم میکرد که انگار اخرین دیدار ماست .عمو وقتی بسته پول رو از دستیار ارباب گرفت خوشحال شد و اون رو راهی کرد و برگشت با عصبانیت گفت :آب رفته زیر پوستت چاق شدی مال مفت ارباب بهت ساخته میخوری و میخوابی ...صبح میان دنبالت صداتون در نیاد من میرم بخوابم .داخل اتاقش شد .براشون از درس و اونجا تعریف کردم آغوش مادرم گرمترین جا بود و امن ترین ...تا صبح هیچ کدوم نخوابیدیم و از هر دری حرف زدیم .نزدیک های ظهر بود که اومدن دنبالم و دوباره جدایی اغاز شد ...روزهای قشنگی داشتم هر روز بزرگ و بزرگتر میشدم از پشت پرده ارباب رو نگاه میکردم و در محبت گلی غرق بودم چند سال گذشت و من دیگه تحصیل کرده بودم ، به زبان انگلیسی صحبت میکردم و برای خودم کسی بودم.. همه اهالی بهم احترام میگزاشتن..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : Ashraf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (13 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    الهام
    واقعا که یه دختر بچه نه ساله دهاتی چقدر میتونن هیز باشه که همون اول با اون سن کم و مثلا چشم و گوش بسته ارباب نظرشو جذب کنه واقعا خیلی برام عجیبه !!!
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    محمد طاها
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه pcoo چیست?