رمان ماهور ۷ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۷

 من و عمو رسول یه روح بودیم تو دوتا بدن ،عمو از من پنج سال بزرگتر بود هر جا که میرفت حتی دورهمی های شبانه منو با خودش میبرد ، تا اینکه عمو رفت شهر و اونجا عاشق یه دختر شهری به اسم کتایون شد

کتایون هم عمو رو دوست داشت ،ولی پدرشون که یه ملاک بزرگ بود همه زمینهاشون رو فروخته بود و تا دوسه هفته دیگه راهی دیار فرنگ میشدن شرط کرد اگه عمو دخترشون رو میخواد باید باهاشون بره خارج، عمو هم که عشق ،،عقل و هوشش رو برده بود و برای خودش مجنونی شده بود شرط رو قبول کرد و با کتایون ازدواج کرد و همراهشون رفت انگلیس، من از دوری عمو افسردگی گرفتم و تا یه مدت با هیچکس حرف نزدم، خان بابا که اوضاع رو اینطوری دید به عمو نامه داد،اونم کارها رو پیگیری کرد و بعد از یک سال برای درس خوندن رفتم پیششون، اوایل همه چی خوب بود و زندگی گرمی داشتن ولی کم کم متوجه اختلاف ها شدم
عمو عاشقانه زنش رو دوست داشت ولی کتایون زرق و برق و گشت و گذارهای اونجا کورش کرده و مهر و محبت عمو رو نمی دید و اصلا به عمو اهمیت نمی داد، تا نیمه های شب تو دیسکو ها بود و وقتی هم‌میومد حال درست و حسابی نداشت و مست مست بود، این رفتارها برای عمو که تو یه خانواده معتقد و مذهبی بزرگ شده بود غیر قابل قبول بود و با کتایون بحث میکرد اما اون هیچ توجهی به این بحث ها نداشت،این باعث شده بود همیشه یه غم بزرگی توی چشمهای مهربونش بشینه،این غم منو هم ناراحت کرده بود و دوست داشتم عمو بشه همون عموی شاد و سر زنده ولی کاری ازم ساخته نبود، چند بار صدای دعواهای نیمه شبشون به گوشم میرسید که همیشه کتایون عمو رو به اُملی و دهاتی بودن متهم میکرد و میگفت ازت متنفرم ،ازدواج با تو باعث شده محدود بشم و نتونم از فرصت هام درست استفاده کنم، چند باری هم از عمو شکایت کرد ولی در آخر رضایت میداد و با گرفتن تعهد عمو رو آزاد میکردن، سه سال گذشت و من درسم رو تموم کرده بودم ، نزدیک تعطیلات کریسمس بود و قرار بود همراه عمو اون سال برگردیم ایران ،ولی کتایون مخالف بود و گفت با ما نمیاد و با دوستاش قرار گذاشته برای سفر به چند کشور اروپایی، عمو هم هر چند راضی نبود به تنهایی سفر کردن ولی وقتی ذوق منو برای دیدن خانواده ام دید گفت همراهیت میکنم نمیدونم چرا هر چقدر به برگشتنمون نزدیک میشدیم دلشوره عجیبی داشتم و حالم خوب نبود روزهای آخر سال همیشه همه جای دنیا شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین روزهاست

 
عمو صبح که رفت سر کار به کتایون گفت امشب دیر وقت برمی گردم بعد از اینکه کارم تو فروشگاه تموم شد به خاطر کریسمس یه دور همی دوستانه داریم و تا نیمه های شب طول میکشه ،بعد به من اشاره کرد و گفت اگه خواستی تو هم بیا ، ازش تشکر کردم و گفتم امشب با فرهاد و اکبر دوتا از دوستهای صمیمیم قرار دارم و میرم پیش اونا، عمو گفت باشه بهت خوش بگذره ،بعد رو به کتی گفت بهتره تنها نمونی، برو پیش پدر و مادرت، کتی هم موافقت کردو منو عمو ازش خداحافظی کردیمو رفتیم سر کار غروب از عمو جدا شدم و رفتم پیش دوستام، دلم بدجور شور میزد، ولی وقتی با بچه ها سرگرم شدم دلشوره رو فراموش کردم ،
تا نیمه های شب مشغول بودیم ، که دوباره دلم شور زد دیگه طاقت نیاوردم و چون مسیر نزدیک بود برگشتم سمت خونه که ای کاش هیچوقت بر نمیگشتم ، وقتی رسیدم دیدم تمام چراغها روشنه ،گفتم حتما عمو برگشته یا کتایون خونه اس و جایی نرفته ، کلید رو انداختم تو درو آروم رفتم سمت اتاقم که مزاحم کسی نشم، ولی وقتی با خونی که از سالن راه باز کرده بود و به سمت پله ها سرازیر شده بود مواجه شدم ، رفتم سمت اتاق خواب و جنازه ی غرق در خون عمو و کتایون و پسر عموش که وضعیت نامناسبی هم داشتن و لخت مادرزاد بودن رو دیدم ، عمو خیلی وقت بود به زنش شک داشت و اونشب شکش به یقین تبدیل شد و نتونست این بی غیرتی رو تحمل کنه ،خودش و کتی و اون نامرد که با عمو دوست صمیمی بود و نون و نمک خورده بود رو خلاص کرد ، ارسلان خان با اون چهره ی مردونه و ابهتی که داشت به این جا که رسید شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن برای عمویی تاب بی وفایی نداشت و نتونست این هرزگی رو قبول کنه
دستمال گلدوزی شده ای از صندوقچه در آوردمو دادم دستش و گفتم ببخشید که باعث شدم با یاد آوریش ناراحت بشی و غم گذشته رو به خاطر بیاری،ارسلان گفت تو تمام این سالها من‌یک لحظه هم نتونستم اون صحنه ها رو فراموش کنم و چشم های دوخته شده عمو به کتی رو از خاطر ببرم، وقتی از فرنگ برگشتم دور عشق و عاشقی رو خط کشیدم و چند سال بعد وقتی ننه ربابه رو بهم معرفی کرد بدون هیچ مخالفتی باهاش ازدواج کردم ولی هیچ وقت نتونستم طعم عاشقی رو بچشم تا وقتی شب عروسی اومدم تو این اتاق و تو خودت رو به خواب زده بودی و چشمات رو با فشار زیاد بسته بودی ،اون شب آرزو کردم ای کاش یه پسر بیست ساله بودم و میتونستم هم روح و جسمت رو همون شب مال خودم کنم، ارسلان دوباره آهی از سر درد و افسوس کشید و رفت لب پنجره نشست
 
 
چند روز بود که داشتم شعر حفظ میکردم ،تو اون لحظه شعری از فروغ به ذهنم رسید وبرای ارسلان خوندمش:
فردا اگر ز راه نمی آمد،، من تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانه ی عشقم را،،در آفتاب عشق تو میخواندم،
ارسلان با عشق وصف ناشدنی نگاه به چشمام کرد و محکم بغلم کردو گفت تو بهترینی عزیزم، از فردا هر وقت که زمان داشتم بهت زبان فرنگی یاد میدم، دوست دارم تو این روستا تک باشی و زبانزد همه ی مردم این ده
ازش تشکر کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردمو صورتش رو بوسیدم
چند روزی بود که سر درد عجیبی داشتم و اصلا حوصله نداشتم و حسابی این سر درد امونمو بریده بود ، ارسلان که دید بی حالم و هر روز رنگ صورتم زردتر میشه گفت آماده شو ببرمت شهر،باید طبیب معاینه ات کنه، از ذوق رفتن به شهر که برای اولین بار بود قشنگترین پیراهن محلی و شالمو سرم کردم و از پله ها رفتم پایین، صدای جر و بحث خان ننه و ارسلان رو میشنیدم که میگفت مگر از روی جنازه ی من رد بشی تا این دختره ی پاپتی رو ببری شهر ،یه جوشونده ای زهر ماری چیزی براش درست میکنم کوفت میکنه یا خوب میشه یا سَقَط میشه، ارسلان رو به خان ننه گفت احترام خودتون رو نگه دارید کاری نکنید دست ماهور رو بگیرم و برای همیشه از این خراب شده برم، چند روزه که اون بدبخت رنگ به رو نداره ، باید طوریش بشه تا باور کنید ناخوش احوالِ، خان ننه با حرص گفت نترس اون فقط بلده خودشو به موش مردگی بزنه ،الانم قشنگ افسار تو رو به دست گرفته هر جا میخواد می کشونتت، ارسلان آه بلندی کشید و لا اله الا اللهی گفت و خواست بیاد بیرون که خان ننه با داد و بیداد گفت شیرمو حلالت نمیکنم اگه پاتو از این روستا بزاری بیرون، اون دختره ی بی حیا حتما چیز خورت کرده که حرمت منو زیر پا میزاری، صدای ارسلان دیگه نیومد و خواستم برگردم لباسهامو عوض کنم که صدای ربابه اومد که به خان ننه اصرار میکرد که ارسلان خان راست میگه ماهور چند روزه خیلی سر درد داره و هیچ جوشونده و درمونی در حالش افاقه نکرده،گناه داره بزارید با ارسلان خان بره شهر پیش طبیب، نمیدونم ربابه چطور با همین چند کلمه خان ننه رو راضی کرد و خان ننه به ارسلان گفت حالا که ربابه میگه دوا درمون خونگی هم تاثیر نداشته ،بهش بگو آماده بشه و ببرش به درک
سریع برگشتم تو اتاق و خودمو با دفتر خاطراتم مشغول کردم ،در باز شد و ارسلان گفت به به خانم،چه زود آماده شدی جَلدی بدو که دیر شد ، ارسلان راه افتاد و منم پشت سرش ،قبل از رفتن یه سر پیش خان ننه رفتم که وقتی برگشتیم بهونه ای نداشته باشه
 
که بی خداحافظی و بدون اجازه رفتی، در زدم رفتم داخل و گفتم با اجازه تون میخوام برم پیش طبیب، یه نگاه پر از حرص بهم انداخت و گفت از ارسلان خان دور باشه ولی تو الهی بری و برنگردی، خبرت رو برام بیارن دختره ی گدا،، سرمو انداختم پایین و با دلی شکسته از اتاق اومدم بیرون، ارسلان توی حیاط منتظرم بود، خان یه ماشین به اسم لاندرور داشت ، که تازه خریده بود و هر کسی حتی توی شهر هم نداشت، من برای اولین بار سوارش شدم و همراه ارسلان که رانندگی بلد بود رفتیم شهر ، روستای ما فاصله ی زیادی با شهر نداشت و حدود دو ساعت بعد رسیدیم ، هاج و واج به اطراف نگاه میکردم ،چشمم به دختر خانم هایی افتاد که از مدرسه تعطیل شده بودن و همگی یونیفرم تنشون بود و موهاشون رو روی شونه هاشون ریخته بودن و کت دامن های خوشگل تن کرده بودن و پاهای لختشون از زیر دامنهایی که تا روی زانوش اومده بود پیدا بود، چقدر قشنگ و مرتب بودن ، خودم رو با اونها مقایسه کردم هم سن و سال بودیم ولی اونا کجا و من کجا، با این لباس محلی بلند و شالی که دورسرم پیچیده بودم و دستهایی که از کار زیاد کم کم داشت رو به زمختی میرفت مثل زنهای سی چهل ساله بودم ، آهی کشیدم و آرزو کردم از اون روستا خلاص بشیم و بیایم شهر زندگی کنیم،
ارسلان جلوی یه ساختمون دوطبقه نگه داشت و پیاده شدیم، از پله ها بالا رفتیم وارد اتاق بزرگی شدیم که یه آقایی پشت میز نشسته بود ،ارسلان رفت جلو بهش گفت به دکتر بگید ارسلان اومده میخواد شما رو ببینه، مرد از پشت میز بلند شد و به دقیقه نکشیده دکتر از اتاق اومد بیرون و ارسلان رو بغل کرد و به گرمی ازمون استقبال کرد، مطب خیلی شلوغ نبود ،به منشی گفت مریض دیگه ای قبول نکن و همین چند تا مریض رو معاینه میکنم ،میخوام برم بیرون، بعد رو به ارسلان‌گفت چند دیقه منتظر باش کارم تموم شه تا بیام پیشت ببینم چه طور شده راه گم کردی ،یادی از من کردی،ارسلان خندید و گفت برو به کارت برس، دکتر دوباره عذر خواهی کرد و بیمار ها رو سریع معاینه کرد و بعد ارسلان رو صدا زد، باهم رفتیم داخل ،دکتر روپوشش رو در آورده بودو مشغول پوشیدن کتش بود که ارسلان گفت قبل از اینکه تعطیل کنی این مریض ما رو هم یه معاینه کن، دکتر گوشی رو از روی میز برداشت و بهم اشاره کرد و گفت قدر بابات رو بدون ،ارسلان خان یکی از مردهای نمونه روزگاره،نگاه به ارسلان کردم و چیزی نگفتم،ارسلان حرفی نزد و نگفت همسرشم،شاید خجالت کشید ،دکتر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
 
 ازدواج کردی ،با اشاره سر تایید کردم که ادامه داد شما حامله ای، برق شادی رو یک لحظه تو چشم های ارسلان دیدم ،ولی با حرفهای بعد دکتر اون شادی جاش رو به غم داد،دکتر رو کرد به ارسلان و ادامه داد،از تو بعید بود مثل مردم روستا عمل کنی و دخترت رو تو این سن و سال عروس کنی و بعد هم اجازه بدی انقدر زود مادر بشه، ارسلان که حالا کاملا معلوم بود خجالت زده اس حرفی نزد و لبخندی زد و گفت عشق و عاشقی این چیزها حالش نیست، دکتر به من اشاره کرد و گفت چند دیقه میشه بیرون باشی با این بابای بیمعرفتت کار خصوصی دارم،از اتاق اومدم بیرون ، از اینکه باردار بودم و بلاخره از متلک های خان ننه راحت میشدم خوشحال بودم، چقدر دلم میخواست این خبر رو به مامان بدم تا اونم از نگرانیش کم بشه و دیگه خیالش از بچه دار شدن من راحت بشه و دهن مردم روستا هم بسته بشه، تو این فکرا بودم که دکتر و ارسلان از اتاق اومدن بیرون، از نگاههای دکتر فهمیدم ارسلان همه چیز رو بهش گفته،از مطب اومدیم بیرون و دوباره سوار ماشین شدیم ،به اصرار دکتر ناهار رو رفتیم منزلشون، دکتر که حالا فهمیدم همون دوست صمیمی ارسلان خان ،،فرهادِ که تو فرنگ باهم درس میخوندن، صاحب دوتا پسر بود و یه خانم مهربون که با روی باز اومد استقبالمون و حسابی با ارسلان خان خوش و بش کرد و ما رو تحویل گرفت و معلوم بود قبلا هم ارسلان رو دیده، ناهار رو که خوردیم دکتر دوباره کلی بهم سفارش کرد و به ارسلان گفت تو این سن حاملگی میتونه خیلی پر خطر باشه مخصوصا برای ماهور که لاغر و لاجونه، باید حسابی مراقبش باشی و هواش رو داشته باشی،بعد مکثی کرد و گفت بهتر نیست یه مدت بیاید شهر و پیش ما زندگی کنید ،هر چند این خونه برای خودته و اتاقهای اونورم خالیه، تو دلم دعا دعا میکردم که ارسلان قبول کنه، ولی با تشکر از اقا فرهاد و گفتن نمیتونم خان بابا رو تنها بزارم ،تمام امیدم رو نا امید کرد
ناهار رو که خوردیم و بعد از ظهر ارسلان بهم اشاره کرد که آماده ی رفتن بشم، بعد از خداحافظی از خانواده ی دکتر سوار ماشین شدیم، چند خیابون بالاتر دوباره نگه داشت و گفت پیاده شو، مثل بچه ها دستمو گرفت عرض خیابون رو که رد کردیم به یه بازار رسیدیم، بازاری که توش همه چی بود ،فقط با دهانی باز و متعجب نگاه به این همه دکان و آدمهایی که در رفت و آمد بودن میکردم، ارسلان که دید خیلی ذوق دارم خندید و گفت چیه هاج و واج شدی ، خجالت کشیدم و یه کم خودمو جمع و جور کردم
 
و گفتم آخه تا به حال شهر نیومده بودم و این همه دکان رو یکجا ندیده بودم، دستمو کشید و بردم سمت مغازه ی کفش فروشی، وای که چقدر آرزو داشتم یه کفش پاشنه بلند داشته باشم که موقع راه رفتن صدای پاشنه اش که روی زمین کوبیده میشه بلند بشه، ارسلان گفت ماهور برای خودت یه کفش انتخاب کن ،یه کفش سفید رنگ با پاشنه هایی که سرش آهنی بود رو نشون دادم ، کفش رو آورد و پام کردم تمام خستگی و ناراحتی هام رو فراموش کردم و انگار به آرزوم رسیدم، ارسلان خواست پولش رو بده که گفتم میشه برای ربابه هم بخری، یک جفت هم برای ربابه انتخاب کردم و پول هر دو رو حساب کرد و از مغازه اومدیم بیرون، مثل بچه ها ذوق داشتم هر چه زودتر کفشامو پام کنم ، خواستم به ارسلان بگم ولی از یه طرف هم دوست نداشتم کهنه بشه ،پس پشیمون شدم و دنبال ارسلان راه افتادم، همینطور که مغازه ها رو نگاه میکردم چشمم خورد به مغازه ای که لباسهای بچگونه داشت ، رفتم نزدیک تر و یه دست لباس هم برای پسر زری کوروش خریدم و یه پارچه پیراهنیم برای خان ننه و بعد هم با ارسلان رفتیم سمت مغازه ای که بستنی درست میکرد ،اولین بار بود که بستنی میخوردم و بعد از گذشت چند سال هنوز هم طعم اون بستنی رو حس میکنم و هیچ وقت از خاطرم نرفته ،من اون روز خیلی از اولین ها رو تجربه کردم و هر لحظه اش رو توی ذهنم ثبت کردم ، بالاخره خسته برگشتیم سمت ماشین و راهی روستا شدیم، تو راه ارسلان گفت ماهور خیلی مواظب خودت باش و هر کس هم جوشونده ای چیزی بهت داد نخور حتی اگه اصرار داشتن که برای خودت و بچه ات مفیده، کار سنگین هم انجام نده ،هر چند خودم به ربابه و خان ننه سفارش میکنم، چشمی گفتم و از اینکه این بچه نیومده این همه مورد توجه ارسلان خان بود خوشحال بودم و ذوق میکردم
هوا تاریک بود که رسیدیم به عمارت،با صدای بوق ماشین غلام در رو باز کرد من زودتر از ارسلان رفتم تو و تا پا داخل عمارت گذاشتم ،حس کردم عقرب یا زنبور نیشم زد و راه نفسم بند اومد به بالا که نگاه کردم خان ننه رو دیدم که گوشت بازمو تو دستاش گرفته فشار میده،انقدر ترسیده بودم که حتی صدا هم تو سینه ام خُفه شده بود،فقط تونستم آخی بگمو ازش فاضله بگیرم، خواست چیزی بگه که با صدای یا الله ارسلان یه قدم عقب تر رفت و با دیدن ارسلان گفت چه عجب، از صبح کلی نگران بودم و نذر و نیاز کردم که به سلامت برگردین و خوش خبر باشید و ماهور هم چیزی نباشه،از این همه حیله و نیرنگ تعجب کرده بودم و فقط زل زدم به صورتش،ارسلان گفت پس دعاهای شماست که باعث شد خبر خوبی براتون داشته
باشم
خان ننه یه نگاه به من کرد و یه نگاه به ارسلان ،وقتی ارسلان گفت ماهور آبستنِ،خان ننه انگار شوکه شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و اومد سمتمو صورتمو بوسید و گفت به سلامتی ایشالله یه پسر کاکل زری برای پسرم بیاری و اجاقش رو روشن کنی ، حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم و بعد از اشاره ارسلان که‌گفت خسته ای برو بالا سریع از پله ها رفتم سمت اتاقم
اونشب انقدر خسته بودم که زود خوابم برد و فردا صبح ،بعد از رفتن ارسلان سوغاتی هایی که از شهر خریده بودم بهشون دادم ، زری کلی ازم تشکر کرد و از لباسهای کوروش خوشش اومد،ربابه هم کفشها رو یه نگاه کرد و گفت خیلی قشنگه دستت درد نکنه، اما خان ننه اصلا تای پارچه رو باز نکرد و پرتش کرد یه گوشه و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن صبحونه اش شد، من دیگه به این رفتارها عادت کرده بودم ، مشغول خوردن صبحونه شدم، یهو حالت تهوع اومد سراغم و سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط، انقدر حالم بد بود که حس میکردم تمام دل روده ام اومده تو حلقم، کم کم حالم جا اومد و خواستم برگردم سر سفره ،که صدای خان ننه که داشت به زری میگفت از فردا صبح بهش بگو حق نداره صبحانه رو با من کوفت کنه ،بعد از اینکه من رفتم تو اتاقم بیاد بشینه سر سفره ،دختره احمق حالمو بهم زد ،انگار من حامله نبودم والا شش شکم زاییدم از این ادا اطوارا نداشتم، هر چی باید از این رعیت زاده ی پاپتی در بیاد، اینطوری میکنه از زیر کار در بره،اما کور خونده باید همه ی کارهایی که قبلا انجام میداد همینطور سر وقت و کامل انجامش بده، زری گفت خان ننه هر کس ویارش فرق میکنه ،حالت تهوع هم یکی دوماه اوله و بعد تموم میشه، شما مثل همیشه بزرگی کن و به خاطر ارسلان خان برای ماهورم مادری کن ، خان ننه گفت من مادر سگ میشم اما ماهور نه، نصرالله خان ارسلان رو با گرفتن این بچه بدبخت کرد آخه این کجا و این خونه و این خانواده کجا، حرفاش مثل خنجری بود که توی قلبم فرو میکردن و اشکام رو سرازیر کرده بود ولی به خاطر اینکه منو نبینه و یه بار دیگه شروع نکنه دوباره برگشتم سمت دستشویی، آبی به سر و صورتم زدم و رفتم توی حیاط قدم زدن ، هوای تازه ی صبح که بهم خورد حالم بهتر شد ،رفتم کنار باغچه ی پشت حیاط نشستم و از خدا خواستم به سلامت بچه مو به دنیا بیارم و هر چه زودتر از شر خان ننه خلاص بشم که یهو با صدای سلام کردن آقا معلم به خودم اومدم و از جام بلند شدم، جوابش رو دادم و خواستم برگردم که پرسید
 
 چرا رنگتون پریده و چشماتون سرخ شده مشکلی پیش اومده، کسالت دارید،گفتم نه خوبم مشکلی نیست دفعه پیشم گفتم اگه مشکلی باشه حتما با ارسلان خان مطرح میکنم، از لبه ی باغچه بلند شدم ، گفت ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم،فقط میخواستم اگه میشه در مورد صنم خانم با خواهرشون صحبت کنید خواستم حرفی بزنم که چشمم به پنجره ی اتاق خان ننه افتاد و دیدم ربابه و خان ننه دارن منو نگاه میکنن و با هم صحبت میکنن و به من اشاره میکنن بدون هیچ حرفی به سرعت باد از آقا معلم دور شدم
سریع رفتم تو مطبخ تا به زری کمک کنم و فکرمو از اون اتفاق که حتم داشتم یه شری پشتش هست دور کنم، زری تا دیدم گفت نمیخواد تو ناهار درست کنی قبل از اومدن خان ننه برو چند لقمه نون بخور که رنگ به روت نمونده، به هر سختی بود چند لقمه نون و پنیر رو قورت دادمو ، زری فکر نمیکرد حرفهای خان ننه رو شنیده باشم به خاطر اینکه ناراحت نشم گفت از فردا صبح یه کم دیر تر بیا پایین ،کنار پنجره اتاقت بشین بزار یه کم هوا بخوری و خان ننه هم ناشتاش رو بخوره و بره و تو هم با خیال راحت بیا ناشتات رو بخور ، ازش تشکر کردم و گفتم باشه فکر خوبیه اینطوری از حرفها و متلک هاش هم راحت میشم ،تا شب چند بار ربابه و خان ننه رو دیدم ولی هیچ حرفی نزدن و منم از این بابت خیالم راحت شد و موضوع رو فراموش کردم
دوماه از بار داریم گذشته بود که ارسلان به اتفاق ارباب بار و بندین سفر به مکه بستن ، یک هفته قبل از رفتن خونه پر از مهمون میشد و اهالی روستا و روستاهای اطراف برای دیدن ارسلان و ارباب میومدن و التماس دعا داشتن، از اینکه یه مدت طولانی ارسلان خان و ارباب تو خونه نبودن حسابی ناراحت بودم و نمی دونستم تو این مدت بدون ارسلان چکار کنم
دو روز قبل از سفرشون ارسلان که دید خیلی ناراحتم گفت به خان ننه میگم دو هفته ای بری خونه پدرت و بعد هم که اومدی شبها تنها نخواب و برو پیش ربابه یا خان ننه
فکر اینکه تا صبح با خان ننه تو یه اتاق تنها باشم و بیشتر از یک ماه بدون ارسلان ‌بمونم اشک رو تو چشمام آورد و شروع کردم به گریه کردن و بی تابی کردن

ارسلان گفت تو رو خدا کمتر بی تابی کن ببین ربابه چقدر بی خیالو راحته، تو هم مثل اون باش و کم با گریه کردنت نگرانم کن، گفتم من کاری به ربابه ندارم ،نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، ارسلان بغلم کرد و گفت زیارت حج قسمت هر کسی نمیشه خان بابا چند سال آرزوی حج داره و الان که وقتش رسیده باید به خواسته اش برسه و این عمل واجب رو انجام بده ،تو کار واجبِ خدا، نه نیاره و رضایت داشته باش که با خیال راحت برم، بعد یه مکثی کردو ادامه داد ازت میخوام من و خان بابا رو حلال کنی اگه با خودخواهی خودمون باعث شدیم از عالم بچگی فاصله بگیری و با من ازدواج کنی، اشکامو پاک کردمو زل زدم توی صورتش و گفتم اگه دوباره برگردم به عقب و اختیار انتخاب با خودم باشه و هیچ اجباری تو کار نباشه دوباره شما رو انتخاب میکنم،من تو تمام زندگیم کسی رو به خوبی و مردانگی شما ندیدم، ارسلان محکم پیشونیمو بوسید و گفت تا بیام مراقب خودت و امانتیم باش
صبح فردا ارسلان به خان ننه گفت بعد از رفتنم اجازه بده ماهور دوهفته بره خونه ی پدرش تا احساس دلتنگی نکنه، چهره ی خان ننه پر از خشم شد و در کسری از ثانیه رنگ عوض کرد،خودش رو به مظلومی زد شروع به گریه کردن کرد، همینطور که اشک میریخت گفت اگه ماهور بره خونه مادرش مردم روستا نمیگن زن ارباب تو غیاب پسرش عرضه نگه داشتن عروسش رو نداشت،بعد هم تو اون خونه چند تا پسر عزب هست و خوبیت نداره یه زن جوون با اونها دمخور بشه و سر یه سفره بشینه، خودت هم که میدونی توی بچه هام به تو چقدر وابسته ام و اگه یه روز نبینمت دق میکنم ،حالا که نیستی بزار ماهور و بچه ی تو شکمش که امانت تو هستن تا برگشتنت همین جا بمونن ،قول میدم مثل تخم چشمام ازشون نگه داری کنم تا بیایی
ارسلان که طاقت گریه های خان ننه رو نداشت بلند شد صورتش رو بوسیدو گفت اشکاتو پاک کن ،ماهور جایی نمیره فقط جون شما و جون ماهور، خان ننه لبخندی زد و گفت شیرم حلالت که حرفمو زمین ننداختی
بعد افسر رو صدا زد و گفت برای ماهور تخم مرغ با روغن حیوانی نیمرو کن بزار جوون بگیره
از یهو مهربون شدنش بیشتر استرس گرفتم و نتونستم صبحونه مو بخورم، از دست ارسلان هم خیلی ناراحت بودم که خیلی زود خام حرفهای مادرش شد و منو از رفتن خونه پدر و مادرم محروم کرد
اون روز بعد از سه سال و خورده ای ستاره خانم دوباره اومد روستا و من از دیدنش خیلی خوشحال شدمو نرفتن خونه ی مادرمو فراموش کردم و با خودم گفتم حالا که ستاره هست میتونم با خیال راحت با ستاره تو اتاق خودم بخوابم و احتیاج نیست خان ننه رو تحمل کنم
 
 
بالاخره با بدرقه ی کل مردم روستا ارسلان و خان بابا راهی سفر شدن و ما تنها شدیم
احساس دلتنگی شدیدی داشتم و دلم میخواست جای خان بابا من بودم و همراه ارسلان مکه میرفتم و تو این سفر همراهش بودم ولی افسوس و صد افسوس که همچین چیزی یه رویا بیشتر نبود..
به خاطر رفت آمد های این چند روزه کلی کار داشتیم و همگی دست به کار شدیم و مشغول مرتب کردن و سر و سامون دادن به کارها، ستاره اومد کنارمو گفت تو نمیخواد کار کنی بهتره بری استراحت کنی
رنگت خیلی پریده ،ازش تشکر کردم و گفتم خوبمو مشکلی نیست شما مهمونید و بعد از چند سال اومدید برید پیش خان ننه ،ما هم کارمون تموم شد میایم پیشتون،ستاره به زری گفت چرا خان بابا دو نفر دیگه رو نمیاره برای انجام کارهای خونه،چه لزومی داره شما ها این همه کار کنید آخه کجای دنیا عروس خان و خانزاده کار میکنه ، من نمیدونم خان ننه چه مشکلی با زندگی درست و آرامش داره ، الان خود تو باید به بچه هات برسی و اونا رو تر و خشک کنی ،امشب با خان ننه حرف میزنم که به فکر دونفر دیگه باشه و کمتر از شما کار بکشه، عوض زری ربابه جواب داد و گفت کار تو روستا خیلی زیاده ،هر چقدر هم کلفت و نوکر داشته باشیم بازم خودمون باید کار کنیم،چون هیچکس دلسوز تر ازخودمون نیست، ستاره با طعنه بهش گفت تو رو نمیدونم شاید به کار کردن عادت داشته باشی ولی برای ماهور با این وضعیت و زری با سه تا بچه کار کردن تو این حجم خیلی بی انصافیه،فقط فرش بافتن و آشپزی کردن فکر کنم برای عروسهای خان کافی باشه و بیشتر از این انصاف نیست، با صدای داد و بیداد خان ننه ستاره شوکه شد و زل زد به دهن خان ننه که همینطور بی وقفه و یه ریز به ستاره بد و بیراه میگفت و ما رو هم از این توهین ها بی نصیب نذاشت، ستاره هاج و واج مادرشو نگاه میکرد، خان ننه گفت خدا رو شکر که دیر به دیر میایی وگرنه کل نظم این جا رو بهم میزدی،فکر میکنی رفتی شهر و دو کلاس درس خوندی آدم شدی ، به تو چه که یاد گرفتی تو هر کاری دخالت کنی و ادای با فهم و شعور رو در بیاری،منم عروس خان بودم و اندازه ی ده نفر کار میکردم چی شد مُردم، این خونه به نون خور اضافه نیاز نداره و هر کس باید به اندازه ی خودش کار کنه،زمان ما حق نداشتیم بیشتر از چند دیقه به بچه هامون شیر بدیم ، هر روز صبح باید یکی دو ساعت جلوتر از پدر شوهر مادر شوهر بیدار میشدیم
باید نصف کارها قبل از بیدار شدن اونا تموم میشد،وگرنه گوشمونو میگرفتن و پرتمون میکردن بیرون،حالا تو یه الف بچه اومدی به ما راه و چاه نشون بدی؟

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه svcj چیست?