رمان ماهور ۸ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۸

ستاره بدون هیچ حرفی خواست از مطبخ بره بیرون که خان ننه جلوش رو گرفت و گفت یا مثل یه مهمون میمونی و لال میشی یا جل و پلاستو جمع میکنی و گورتو گم‌میکنی،

  ستاره گفت من که چیزی نگفتم چون حرف حق زدم بدتو اومده،تا کی میخوایید تو جهل و کینه ی گذشته بمونید و به همه زور بگید چرا کاری نمیکنید تا همه از کنار هم بودن لذت ببرید و از این مال و ثروت در جهت رفاه خودتون استفاده کنید،من دلم میسوزه وقتی میبینم دستهای زری ترک بسته و صورت ماهور گَر شده ، تو رو خدا یه کاری نکنید پشت سرمون نفرین و لعنت باشه، ستاره به اینجا که رسید با سیلی محکمی که خان ننه زد تو گوشش ساکت شد و دیگه حرفی نزد و رفت بیرون
خان ننه هم رو به هممون کرد و گفت بخدا ببینم کسی از این حرفها سواستفاده کنه و بخواد ادا در بیاره و از زیر کار در بره من میدونم با اون
بعد سریع ازمون دور شد و رفت تو اتاق خودش،همه مون از این برخورد شوکه شده بودیم و تا چند دیقه هنگ کردیم،که با صدای ربابه به خودمون اومدیم که گفت زود باشید کارها رو تموم کنیم ،بعد زیر لب گفت ستاره حقش بیشتر از یه سیلی بود دختره ی احمق
کارها که تموم شد ،بچه های ستاره آماده و مرتب کنار در ایستاده بودن و ستاره هم چمدون به دست از اتاق اومد بیرون ،غلام رو صدا زد ، من و زری رفتیم جلوتر و ازش خواهش کردیم کار خان ننه رو ندید بگیره و نره،ولی مرغ ستاره یه پا داشت و میگفت تو خونه ای که همش ظلم هست و احترام هیچ جایگاهی نداره نمیتونم بمونم میرم و وقتی خان بابا و ارسلان برگشتن برای دیدنشون برمیگردم، هر چقدر اصرار کردیم فایده نداشت و غلام وسایل رو گذاشت پشت ماشین، بچه ها نشستن ، گفتم ستاره خانم غلام که روندن ماشین رو بلد نیست حداقل صبر کنید اردلان خان بیان، بین حیرت و تعجب ما خودش نشست پشت رل و ماشین رو روشن کرد، همینطور که دهنم باز مونده بود تا به حال راننده زن ندیده بودم و تو دلم کلی تحسینش کردم ،ستاره یه زن کامل بود ،تو فکر بودم که گفت ماهور خیلی خیلی حواست به خودتو بچه ات باشه ،اون بچه امانت داداش ارسلانِ و باید خیلی ازش مراقبت کنی، از خودتم همینطور چون ارسلان جونش به جونت بسته اس ،ای کاش میتونستم تو رو تا اومدن داداش ارسلان با خودم ببرم ولی حیف که خان ننه اجازه نمیده سرمو انداختم پایین و از این همه بی محابا حرف زدنش خجالت کشیدم، ستاره استارت زد و با خداحافظی ازمون دور شد و ما رو بیشتر دلتنگ کرد
ما هم برگشتیم تو عمارت و هر کس رفت پی کار خودش ،تا شب از خان ننه خبری نبود

 انگار از برخورد تندش با ستاره و رفتنش ناراحت بود شاید هم از واکنش خان بابا موقع برگشتنش ترسیده بود برای شام اومد بیرون ، سر سفره هم حرفی نزد و زودتر از همیشه رفت تو اتاقش
زری گفت اگه خان بابا بیاد و بفهمه ستاره از این جا رفته قشقرق به پا میکنه و حساب خان ننه رو میرسه، چون خان بابا رو ستاره خیلی حساسه و تا الان ندیدم از گل نازک تر بهش بگه ،ستاره درودونه ی خان باباس
ولی خان ننه از وقتی ستاره با تمام مخالفتها و سنگ انداختن های خان ننه با پسر عمه اش عباس ازدواج کرد و رفت شهر با ستاره در افتاد و دیگه چشم دیدنش رو نداشت، همیشه هم میگفت ستاره با پسر دشمن من ازدواج کرده و با این کارش باعث شده من پیش خواهر شوهرم و فامیل خودم خُرد بشم و خواهر برادرام باهام قطع رابطه کنن گفتم ،چه ربطی به ازدواج ستاره و پسر عمه اش داره ، وقتی که خوشبخته و این همه موفق چرا از خر شیطون پیاده نمیشه، زری یه نگاه به دوروبرش کرد و گفت اینطور که شنیدم خان ننه از یه خانواده ی فقیری بوده وقتی با خان بابا ازدواج میکنه ، برادرش اصغر عاشق و مجنون خواهر خان بابا عمه توران میشه و کلی آدم برای سر گرفتن این ازدواج واسطه میکنن ولی خانواده ی عمه رضایت به ازدواج عمه توران با اصغر رو نمیدن و میگن ما رسم دختر به دختر کردن نداریم و با هر خانواده یک بار وصلت کافیه و وصلت دوباره رو شوم و نحس میدونستن ،خانواده ی عمه توران مجبورش کردن با پسر خاله اش ازدواج کنه ، برادر خان ننه که دیگه عمه توران ازدواج کرده از همه جا نا امید میشه شب عروسی عمه خودش رو حلق آویز میکنه و میمیره،از اون زمان تا حالا خان ننه عمه توران رو مقصر این کار میدونه و کینه ی عجیبی ازش به دل داره، وقتی هم عباس عاشق ستاره شد خان ننه قشقرقی به پا کرد و خونه رو جهنم کرد ولی ارباب گفت هر چی ستاره بگه ،ستاره هم بین مادرشو عباس، عباس رو انتخاب کرد و آتش کینه خان ننه رو شعله ور تر کرد، طوری که تا الان نتونسته ستاره و عمه توران رو ببخشه و هر وقت عباس رو میبینه یاد مرگ برادرش میفته و تا چند روز حالش بده
حالا می فهمیدم چرا شوهر ستاره هیچوقت همراهیشون نمیکنه و خان ننه چشم دیدن دخترش رو نداره، نمیدونم شاید هم حق داشت که نتونه داغ برادرش رو فراموش کنه ، زری گفت ستاره دختر باشعور و مهربونیه که خیلی سعی در تموم کردن و خاتمه دادن به این کینه داره اما خان ننه نمی خواد از حرفش کوتاه بیاد و خانواده ی عمه رو ببخشه
 
 
نزدیک به چهار سال تو این خونه بودمو هنوز از خیلی چیزها بی خبر بودم ،هر روز یه ماجرای تازه ای برای شنیدن داشتم و کم کم دلیل کارها و رفتار اطرافیان رو درک میکردم
اونشب تنها تو اتاقم خوابیدم و از خان ننه و ربابه هم خبری نبود ،خان ننه ای که به ارسلان قول داده بود حسابی هوای منو داشته باشه و نزاره آب تو دلم تکون بخوره
تا چهار پنج روز همه چی عادی بود و هر کس سرش به کار خودش گرم بود و یه آرامش نسبی توی خونه برقرار بود
یه روز مشغول بافتن فرش بودم که ربابه اومد کمکم و گفت ماهور ازت یه کاری بخوام انجام میدی ،گفتم اگه بتونم و از دستم بر بیاد حتما، گفت البته کار من نیست و صنم باهات کار داره ولی ازم خواست من بگم اگه قبول کردی خودش باهات مطرح کنه، گفتم هر کاری که از دستم بر بیاد حتما انجام میدم و دریغ نمیکنم،تو درسو مشق هاش مشکلی پیش اومده ؟ گفت فکر کنم اینطوری باشه ،چون چند روزه همش در حال نوشتنه ،در آخرم میگه نمیتونم و گریه میکنه، بهتره خودشو صدا کنم بیاد ببین دردش چیه
رباب رفت بیرون چند دیقه بعد صنم اومد تو اتاقم، کنارم نشست ،سرش پایین بود و لپهاش سرخ شده بود، گفتم ربابه گفته با من کار داری ، صنم با خجالت و مِن مِن کنان گفت ماهور تو رو خدا کمکم کن، گفتم بگو ببینم چی شده، یهو زد زیر گریه ،بغلش کردم و گفتم نصفه جون شدم دختر بگو ببینم چی شده ،صنم گفت تو رو خدا حرفی که میزنم مثل یه راز بین خودمون بمونه نمیخوام هیچکس حتی ربابه باخبر بشه ،گفتم باشه قول میدم تو فقط دهن باز کن، صنم گفت چند وقتی عاشق آقا معلم شدمو روز و شب ندارم و نمیتونم حتی یه لحظه از فکرش در بیام، هر جا میرم و هر کاری که میکنم جلوی چشمَمِ،الانم شنیدم که کارش تو این روستا تموم شده و به استخدام دولت دراومده و قراره تا سه چهار ماه دیگه از این روستا بره دیگه نتونستم این راز و پیش خودم نگه دارم و بدون اینکه بهش بگم از این جا بزاره بره، صنم گوله گوله اشک میریخت و دل منم براش سوخت ،گفتم کم گریه کن ،من کمکت میکنم و همین امروز عصر میرم باهاش حرف میزنم، صنم فوری پرید وسط حرفمو گفت نمیخوام باهاش حرف بزنی ،فقط ازت میخوام چند تا برام نامه بنویسی ،چون تو نوشتنت خوبه و از شعر هم سر در میاری، برام بنویس میدم اسما میبره بهش میده و منتظر جوابش میشینم،دوست ندارم اگه علاقه ای بهم نداره رو در رو بگه ،بهتره تو نامه بنویسه
یه کم فکر کردم و گفتم باشه،صنم گفت و من مشغول نوشتن شدم ،در آخر شعری هم براش نوشتمو،برگه رو تا کردم و دادم بهش،اون چند باری صورتمو بوسید و قوربون صدقه ام رفت و از اتاق اومد بیرون

صنم هر دو سه روز در میون نا امید تر از قبل میومد و دوباره ازم میخواست براش نامه بنویسم ،با گریه و زاری میگفت اصلا آقا معلم هیچ واکنشی نشون نمیده و انگار نه انگار بهش ابراز علاقه کردم ،حتما کس دیگه ای رو دوست داره و هیچ علاقه ای به من نداره ، گفتم خوب میخوای من باهاش صحبت کنم یا به ربابه بگو بهش بگه ،اینطوری بهتره و تکلیفت روشن میشه و این همه غصه نمیخوری، صنم اما اصرار داشت نمیخواد ربابه چیزی بدونه چون اگه اون خبر دار بشه خانواده اش هم باخبر میشن و این باعث میشه دیکه نزارن بیاد اینجا و به زور شوهرش میدن و باید برای همیشه آقا معلم رو فراموش کنه، منم که این همه عشق رو میدیدم در مقابل خواسته اش کوتاه میومدم و براش نامه هایی با سوز و گداز بیشتری مینوشتم، تو این بین ربابه هم همش ازم تشکر میکرد و تو کارها بیشتر از قبل بهم کمک میکرد و میگفت تو فقط به درس صنم برس و نزار به خاطر خنگ بودنش این همه عذاب بکشه و همش ناراحت باشه
چند بار خواستم به ربابه بگم اما از اینکه صنم محروم از این عشق بشه منصرف شدم و دندون رو جیگر گذاشتم
سه ،چهار هفته گذشت و کم کم به اومدن ارسلان و خان بابا نزدیک میشدیم و دل تو دلم نبود
تو تمام این شبها تنها همدم بچه ی تو شکمش بود و دفتر خاطراتی که تمام دلتنگی ها و روزمرگی هام رو توش می نوشتم و گاهی هم شعر یا متن ادبی که به خاطر دوری ارسلان بودو از ذهنم می گذشت رو روی برگه میآوردم که باعث میشد کلی ذوق کنم و هزار بار از روش بخونم
یک روز به اومدن ارسلان و خان بابا مونده بود که آقا معلم بدون خداحافظی از روستا رفت و صنم هم بدون هیچ حرف و خداحافظی از عمارت رفت ، وقتی از رباب پرسیدم چرا از صنم خبری نیست با حالت اخم و طلبکاری گفت ،خودم ازش خواستم که بره چون موندش اینجا به جز بد آموزی چیز دیگه ای نداره،صنم دختر چشمو گوش بسته ای خوبیت نداره بیشتر از این تو این عمارت بمونه،خودش هم خیلی اصرار داشت که بره
ربابه ازم دور شد و من بدون اینکه از حرفهاش سر در بیارم تو بُهت و شک موندنم و رفتن صنم رو به رفتن آقا معلم ربط دادم و شکسته شدن قلبش و ناکام موندن توی عشقش ،اما افسوس و صد افسوس که نقشه های بدی برام کشیده بودن
 
اون روز هیچ حرفی بین و من و رباب و خان ننه رد و بدل نشد ولی متوجه پچ پچ های مشکوک و یه ریزشون شدم و نمیدونم چرا ناخودآگاه دچار استرس شده بودمو دلم شور میزد، فقط ذکر گفتم و نذر و نیاز کردم تا ارسلان به سلامت برسه و همش فکر میکردم قراره یه اتفاق شومی بیفته و ربطش میدادم به ارسلان و خان بابا و سفرشون
اون روز کلی مهمون داشتیم و اکثر فامیلها از شهرو روستاهای اطراف اومده بودن برای استقبال حاجیهایی که قرار بود فردا از حج برگردن، خونه شلوغ بود و همگی مشغول کار و پذیرایی از مهمون ها بودیم، از بس سر پا بودم زیر دلم درد میکرد و دیگه نای کار کردن نداشتم، زری حالمو که دید اصرار کرد چند دیقه ای برم بالا و استراحت کنم، ولی از ترس خان ننه قبول نکردم و دوباره رفتم کمک ربابه و زری،بعد از مدتها خدیجه دختر ربابه هم اومده بود
انگار یه کم آرومتر از قبل شده بود اما هنوز زبانش تند و نیش دار بود و همچنان از من خوشش نمیومد و این از رفتارش معلوم بود، کنایه هاش باعث شده بود کمتر تو دیدش باشم تا خدایی نکرده بحثی پیش نیاد و دردسر جدیدی شروع نشه ، بالاخره شب شد با تنی خسته سرم به بالش نرسیده خوابم برد و صبح با صدای بدو بدو کردن ها و همهمه هایی که توی سالن پیچیده بود بیدار شدم،رفتم پایین،خان ننه و یه تعدادی از مهمون ها برای پیشواز از حجاج چند روستا اون ور تر رفته بودن تا با سلام و صلوات و چاووش خوانی از خان بابا و ارسلان خان استقبال کنن ،دو سه ساعتی گذشت و همه چی آماده بود که صدای صلوات توی روستا طنین انداز شد و خبر رسیدنشون توی عمارت پیچید، با خوشحالی رفتیم بیرون و صورت آفتاب سوخته ی ارسلان و خان بابا با کلاههای سفید از بین جمعیت نمایان شد، با دیدن ارسلان دلم براش پر کشید و تمام دلتنگی و تنهاییم اشک شد و از چشمم شروع کرد به باریدن
ارسلان هر چقدر نزدیک تر میشد بیشتر چشمام مشتاق دیدار و تنم مایل به آغوش کشیدنش میشد اما حیا و آبرو اجازه ی این کار رو به هیچ زنی تو اون روستا با اون رسم و رسومات نمی داد و فقط با نگاه و تکون دادن سر بهش خوش آمد گفتم ،بالاخره با قربانی کردن چند تا گاو و گوسفند وارد حیاط شدن و کم کم توی عمارت جاگیر شدن ، اون روز ستاره خانم هم برای دیدن پدر و برادرش اومد ولی با خان ننه یک کلمه هم حرف نزد و خیلی سرد باهم برخورد کردن و زیاد دَم پَر هم نشدن
دو روز از اومدنشون گدشته بود اما به خاطر وجود کلی مهمون و شلوغی دوروبرشون نتونستم حتی یک کلمه هم با ارسلان صحبت کنم و زیارت قبول بگم، کم کم سرمون خلوت شد و مهمون ها یکی یکی رفتن
 
 
خونه خلوت شد به خاطر گریه های اسما و بی تابیش نسبت به دوری از ارسلان و مظلوم نمایی ربابه، ارسلان خلاف میل باطنیش رفت توی اتاق ربابه، چقدر دوست داشتم ارسلان کنارم بود و قد این سی چهل روز دوری نگاش میکردم و خودمو از وجودش سیراب میکردم، تمام لحظه ها و بی قراری هام رو توی دفتر خاطراتم نوشتم و به خاطر تنهاییم کلی اشک ریختمودفترم رو بستم گذاشتم توی صندوقچه و رفتم توی رختخوابم خوابیدم، تازه چشمام گرم شده بود که با صدای عربده ی ارسلان با ترس و هراس از خواب پریدم و همینطور هاج و واج نگاه به صورت از خشم برافروخته ی ارسلان کردم ، ربابه و خان ننه هم کنارش ایستاده بودن و با صدای ارسلان،ستاره و ارباب هم اومدن بالا، از ترس زبونم قفل شده بود یارای حرف زدن نداشتم ، خان ننه اومد جلو گفت چیه صداتو انداختی تو سرت،هر چی میکشی حقته، چند بار گفتم این به درد تو نمیخوره،چقدر گفتم لایق زندگی توی این عمارت نیست،ولی به گوشِت نرفت که نرفت، چند بار گفتم هر کس تا یه اندازه ظرفیت داره و بیشتر از اون نباید بهش بها بدی، یادت رفته اون دختر عموی عوضیش چه گندی زد، تو این روستا خانواده اش رو رسوا کرد و شد نقل مجالس و حرف دهن مردم
من شوکه شده بودم و اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم و تو ذهنم این چند هفته ای که ارسلان نبود رو مرور کردم ولی هیچ خطایی از من سر نزده بود که بخواد ارسلان رو اینطور عصبانی کنه
ارسلان اومد نزدیکتر و کلی ورقه پرت کرد توی صورتمو گفت این بود جواب همه ی خوبی های من،این بود عاقبت دوست دارم های تو ، نتونستی یک ماه بی شوهری رو تحمل کنی، چطور من دوسال احساسم سرکوب کردم به خودم سختی دادم تا تو آزار نبینی و ناراحت نشی،اشکام سرازیر شد و خواستم حرفی بزنم که با سیلی ارسلان و خونی که از بینیم سرازیر شد خفه خون گرفتم و حرفی نزدم، ارسلان اومد جلو تر و گلومو گرفت و از جام بلندم کرد، چند تا دیگه زد تو گوشم ،ستاره اومد جلو و خودش رو سپر من کرد ولی ارسلان زورمند تر بود و با یه دست ستاره رو هل داد ،خان ننه گفت بیا کنار بزار حسابش رو برسه ،زنی که تو غیاب شوهرش بهش خیانت کنه برای مُردن خوبه، ارباب نگام میکرد و سری از افسوس تکون داد ،رو به ارسلان گفت بسه دیگه ولش کن ، ارسلان داد میزد و از همشون میخواست که از اتاق برن بیرون، ربابه و خان ننه زودتر رفتن و لحظه ی آخر خان ننه گفت خودت رو گرفتار نکن ، کاری نکن که خون کثیفش بیفته گردنت، ولش کن بزار بره خراب شده ی پدرش و توله اش رو هم اونجا پس بندازه معلوم نیست این حرومزاده برای کیه
 
 من از روز اول گفتم نزار بره پیش این معلم جوون ، به بهانه ی درس خوندن معلوم نبود چه غلطایی میکردن،من خودم بارها شاهد بودم کنار باغچه ی ته حیاط باهم حرف میزنن،ولی نگفتم چون باور نمیکردید،الان که خدارو شکر دستش رو شده بزار بره گمشه، ارسلان داد بلندی کشید و گفت مگه من به همین راحتی ولش میکنم،مگه این خونه انقدر بی دروپیکره که هر کس هر خطایی خواست بکنه بعد بدون مجازات بزاره بره،اون حروم زاده رو هم پیدا میکنم و به سزای عملش میرسونمش، بعد که دید ستاره بیردن برو نیست کشون کشون منو برد انداخت تو زیر زمین، درو قفل کرد ،به گریه ها و التماسهای من که بی گناهیمو فریاد میزدم و میگفتم کاری نکردم و حتی تو فکرمم بهت خیانت نکردم اعتنا نمیکرد،بی تفاوت رفت از گوشه ی زیر زمین یه شلاق برداشت و اومد جلو، نگاه تو صورتم کرد ،از چشماش خون میبارید، شلاق رو بلند کرد و کوبید روی سر و بدنم،گفت ماهور من در حقت بد بودم ،من که کاری به کارت نداشتم ،مگه نگفتم بزار آبا از آسیاب بیفته طلاقت میدم تا با یکی که بهت بیاد ازدواج کنی ، ارسلان بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم خودش سوال می پرسید و با هر سوال شلاق تو دستش رو محکم تر روی بدنم فرود میاورد، فقط تونستم بگم همه ی نامه ها برای صنمِ که عاشق آقا معلم شده و دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم ، نمیدونم چقدر گذشت وقتی چشم باز کردم غرق در خون بودمو ستاره و زری روی سرم بودن، هر دو از گریه چشماشون سرخ سرخ شده بود و با دلسوزی نگام میکردن، زری گفت چقدر بهت گفتم به ربابه و خواهرش اطمینان نکن، چقدر گفتم مهربونیشون بی دلیل نیست ،حالا چطور میخوای بهشون ثابت کنی که تو گناهی نداری و همه چی زیر سر ربابه و صنم، یه نگاه به شلوار و جایی که نشسته بودم کردم ،فهمیدم بچه مو به خاطر توطئه و کینه ی رباب از دست دادم ، نمی تونستم دستم رو بلند کنم ،تمام تنم درد میکرد دستی روی شکمم کشیدم و های های گریه کردم
ستاره هم منو همراهی کرد و گفت من میدونم تو بی گناهی ، ارسلان رفته شهر که آقا معلم رو پیدا کنه و دلیل رفتنش رو بدونه، یهو یاد دفتر خاطراتم افتادم به ستاره گفتم توی صندوقچه یه دفتر دارم که همه چیز رو توش نوشتم ، روزی که صنم با گریه و التماس ازم خواست براش نامه بنویسم رو هم توش تمام و کمال توضیح دادم، زری به حالت دو ازم دور شد و رفت سراغ صندوقچه، دفتر به دست اومد پایین و دادش دست ستاره، ستاره شروع کرد به ورق زدن دفتر،به صفحه های آخر که رسید ناامیدانه نگام کرد و گفت
 یه نفر چند صفحه ی آخر رو کنده و آخرین مطلب مربوط به روز مکه رفتن ارسلانِ، نا امید و مستأصل نگاه به ستاره و زری کردم و بلند تر از قبل شروع کردم به گریه کردن ، دردی که از کتک های ارسلان می کشیدم رو فراموش کردم و فقط به فکر این بودم که چطور میتونم بی گناهیم رو ثابت کنم ، ستاره که دید خیلی بی تابم گفت ماهور اگه همه ی دنیا جمع بشن و بگن تو گناه کاری من میدونم که تو از برگ گلم پاک تری و هیچ کار خطایی نکردی، اصلا نگران نباش من ته توی این ماجرا رو در میارم و اونوقت به حساب همه ی کسایی که تو این دسیسه دست داشتن میرسم، ستاره کمکم کرد از جام بلند شدم ،بیشتر از چند قدم نتونستم راه برم و خوردم زمین، زری اومد پیشم و گفت بشین تا آب گرم کنم و بیارم همین جا دوش بگیر، مثل بچه های یتیم و بی کس یه گوشه کز کردم ،ستاره گفت زری برو ببین اگه خان ننه تو مطبخ نبود ،دوسه تا تخم مرغ با روغن حیوانی نیمرو کن وردار بیار ،این بدبخت بخوره یه کم جون بگیره، زری که رفت بالا ستاره گفت ماهور میتونی مو به مو اتفاقاتی که این مدت برات افتاده برام تعریف کنی، هر چند اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی شروع کردم از دوسه ماه قبل تعریف کردن تا دیشب و همه چی رو براش تعریف کردم، ستاره گفت مطمئنم همه چی زیر سر ربابه و صنم ،نه تو نه اون آقا معلم هیچ تقصیری تو این ماجرا ندارید،ولی نمیدونم چرا آقا معلم یهو بی خبر،دقیقا یک روز قبل از اومدن ارسلان و خان بابا گذاشت از این جا رفت، گفتم خودمم تعجب میکنم چون حرفی از رفتن نبود،ولی به صنم گفته بود به استخدام دولت دراومده و تا سه چهار ماه دیگه از اینجا می ره، همینم باعث شد صنم تو هول و ولا بیفته و ازم بخواد براش نامه بنویسم تا قبل از رفتن از عشقی که بهش داره خبردارش کنه،ای کاش دستم می شکست و این کار رو نمی کردم، نمیدونم چرا عقلمو به کار ننداختم و کارها رو با احساسم پیش بردم، ستاره سرمو گرفت تو بغلش و گفت نگران نباش ،مطمئن باش ماه پشت ابر نمی مونه و یه روز همه چی برملا میشه
ازش تشکر کردموگفتم تنها گناه من اعتماد به ربابه و صنم بود که با نقشه ای که برام کشیدن اینطور بدبختم کردن و ارسلان خان رو اینطور آواره ی شهر کردن ،فقط خدا کنه بتونه آقا معلم رو پیدا کنه
 
ستاره گفت ناراحت نباش و زیاد هم به فکر ارسلان نباش اون باید خودش آدمهای دوروبرش رو بشناسه و عاقلانه تصمیم بگیره
من از ارسلان کینه ای به دل نداشتم و مقصر خودم بودم که سادگی کردم و گول ربابه و خواهرش رو خوردم
به چند وقته گذشته فکر میکردم و زبون بازی و طرفداری های ربابه از من
که یهو در باز شد و خان ننه اومد تو عصایی که توی دستش بود رو یهو فرود آورد توی سرم، گرمی خونی که از روی پیشونیم جاری شد روی صورتمو حس کردم و دو دستی سرم رو گرفتم و از درد به خودم پیچیدم،ستاره بلند شد و گفت این چه کاریه، آدم با دشمن خودش هم این کارو نمیکنه،درد ماهور برای خودش بسه، خان ننه بی توجه به اعتراض و حرف های ستاره یه ورقه از توی جیب جلیقه اش در آورد و پرت کرد روی ستاره و گفت الحمدالله که سواد داری و میتونی بخونی، وقتی اتاقش رو گشتم این نامه رو که تو هفت تا سوراخ قایم کرده بود پیدا کردم بخون تا بدونی این عفریته چه بلائی سرمون آورده و چطور آبرو و شخصیت ما و ارسلان رو به خاطر سبکسری و هرزگیش زیر پاهاش له کرده، معلوم نیست تو این عمارت با چند نفر دیگه هم بوده که بعدا گندش در میاد، بعد رو به زری کرد و گفت مواظب اردلان باش مبادا این جادوگر زیر پاش بشینه، بازم خوبه اون دوتا عروس دیگه زیاد دمخور این نمیشن و از اول شناختنش،وگرنه باید نگران کیان و کیوان هم بودم
از ته دلم گریه میکردم و خدا رو صدا میکردم تا بی گناهیم ثابت بشه و دهن این از خدا بی خبر بسته بشه و اینطور منو تحقیر نکنه،بعد از حرفها و تهمت هایی که بهم زد دوباره خواست هجوم بیاره سمتم که زری و ستاره به هر بدبختی بود جلوش رو گرفتن و مانعش شدن ، به ستاره گفت بلند بلند بخون تا زری هم بدونه تو این برگه چی نوشته شده ،ارسلان که بیاد دیگه حق نداره ماهور رو نگه داره باید مثل سگ بیرونش کنه تا توی روستا آبروش بره و همه بفهمن پسر بدبخت من با چه هرزه ای زندگی میکرده و ما چه آدم بی خانواده و عوضی رو چهار سال تحمل کردیم، همه ی زمین ها رو هم باید ازشون پس بگیره تا تو گشنگی و فلاکت بمیرن
ستاره تای برگه رو باز کرد، یه نگاه به نوشته ها کرد خان ننه داد زد بلند بخون تا برات روشن بشه این کیه و کمتر سنگش رو به سینه بزنی و ازش دفاع کنی و به خاطرش تو روی مادرت وایستی و به خاطر اون با حالت قهر بری و ناراحتی پیش بیاری
رنگ از روی ستاره پریده بود یه نگاه به من کرد و شروع کرد به خوندن
 
خلاصه ی متن نامه ای که بعد از گذشت چندین سال مو به مو یادمه این بود، تو رو خدا ماهور دست از سرم بردار و کمتر برام نامه بنویس من نون و نمک ارباب رو خوردم و نمیتونم به پسرش خیانت کنم ، ارسلان خان آدم خوب و با خداییِ،با این کارت با آبروش بازی نکن، تو میتونی در کنار ارسلان خوشبخت ترین زن این آبادی باشی اگه همه ی روح و فکرت رو بهش بدی و خودت رو به گناه نندازی
ماهور خانم وقتی این نامه رو صنم بهت رسوند من از اینجا برای همیشه رفتم و فرسنگها فاصله دارم و دورم ،ازت خواهش میکنم منو برای همیشه فراموش کن و به همسرت وفادار باش ،من بدون اینکه به کسی حرفی بزنم و آبروی تو رو ببرم از این روستا میرم ولی اینو بدون اگه دوباره پات بلغزه شاید نفر بعدی مثل من نباشه و ازت سواستفاده کن
ستاره که نامه رو تموم کرد، هیچ حرفی نزد و تو سکوت بلند شد و از در رفت بیرون ،خان ننه هم بعد از انداختن آب دهنش توی صورتم دنبال ستاره راه افتاد، زری موند کنارمو گفت ماهور این نامه چی داره میگه ،تو رو جون کسی که دوست داری بگو تو این کارو نکردی،نگاه بی جون و بی رمقم رو تو صورت غمگین و متعجب زری انداختم و گفتم به جون همه عزیزام همه ی اینا یه پاپوش که خود خان ننه و ربابه برام دوختن ،اینا همه اش دروغ، زری گفت من تو رو قبول دارم و میدونم اینا شمشیر رو برات از رو بستن و تا از این خراب شده بیرونت نکنن دست بردار نیستن،فقط از خدا میخوام همه چی خیلی زود روشن بشه و اینا به سزای کارشون برسن، صدای خان ننه که از توی حیاط زری رو صدا زد و گفت اون هرزه رو ول کن و بیا به این بچه های بی مادرت برس که خونه رو گذاشتن رو سرشون، زری سریع بلند شد و رفت بیرون و منم با اون هم درد و خونریزی شدیدی که داشتم تو اون زیرزمین تاریک و نمور تنها موندنم
نمیدونم چقدر تنها موندنم و چه قدر از بودنم تو اون زیر زمین می گذشت، فقط ذکر لبم صدا کردن اسم خدا و ائمه بود برای روشن شدن ماجرا و راحت شدن ارسلان از این غمی که حتی موقع کتک زدنم توی چشماش موج میزد، حتما الان به یاد عمو رسول و عشقش به کتایون افتاده و با خودش هزار بار گفته که عاقبت همه ی عشق و عاشقی و دوست داشتن ها خیانتِ،ولی باید بهش ثابت میشد من فقط و فقط اونو میخواستم و میخوام و بهش خیانت نکردم
چشمامو بستم و تو همون سرمای روی زمین سرد و خشک خوابم برد، نصفه های شب بود با حرارتی که داشت گرمم میکرد از خواب بیدار شدم ،خودمو بین شعله های آتیش دیدم که هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد
 
 انقدر ترسیده بودم و از سوختن هراس داشتم که با همه ی توان صدامو جمع کردم و از ته دل جیغ زدم و کمک خواستم ، ولی مگه میشد صدای من از این زیر زمین به حیاط و خونه ی به اون بزرگی برسه و کسی به دادم برسه
فقط میتونم اسمش رو معجزه بزارم و خواست خدا که من با انگ هرزگی و خیانت نمیرم و بهم فرصت بده تا بتونم به همه ثابت کنم هیچ کار خطایی نکرده ام و رسوایی دیگران رو ببینم
اونشب اردلان مثل همیشه با دوستاش دور همی داشتن که نصف شب بر میگرده خونه و شعله های آتیش که از زیر زمین زبانه میکشید رو می بینه ، به گفته ی خودش فکر نمیکرده کسی تو زیرزمین باشه ولی وقتی صدای کمک گفتن های منو میشنوه ،سریع اهالی خونه و کار گرها رو بیدار میکنه و با کمک غلام و موسی و یکی دوتا کارگر دیگه میان سمت زیر زمین و برای خاموش کردن آتیش دست به کار میشن
وقتی صدای گریه و شیون زری و ستاره رو که اسمم رو صدا میکردن میشنیدم و صدای اردلان رو که با داد و فریاد از بقیه میخواست تند تند آب برسونن بارقه ای از امید توی دلم زنده میشد ولی وقتی شعله های آتش و حرارت زیادی که داشت تمام محوطه رو در بر میگرفت میدیدم مستأصل و ناامید فریاد میزدم و گریه میکردم ،کم کم شعله های آتیش زیاد شد و من توی بدنم احساس سوختگی و گر گرفتی میکردم میخواستم برم سمت در ولی نمیشد، از همه جا نا امید داد زدم و ستاره و صدا کردم و گفتم اگه من مُردم به ارسلان خان بگو من هیچ گناهی نداشتم و زن بدکاره و خیانت کاری براش نبودم ، اینو که گفتم در زیر زمین باز شد و من از هوش رفتم
وقتی چشم باز کردم خودمو توی یه اتاق بزرگ دیدم که همه ی درو دیوارش سفید بود و سه تا تخت توش بود، خواستم بلند شم که نگام به دستهای بانداژ شده ام افتاد و سوزش عجیبی که توی بدنم حس کردم،از اینکه اتفاقی برای صورتم افتاده باشه و دچار سوختگی شده باشم فقط مثل دیوونه ها داد میزدم و گریه میکردم ، دوتا پرستار با روپوش سفید و چهره ی مهربون اومدن توی اتاق و دستشون رو گذاشتن روی شونه ام و با مهربونی گفتن چرا گریه میکنی و داد میزنی چیزی نشده و خدایا شکر همه چی به خیر گذشته، حتی حرفهای امید بخش اونا هم نتونست آرومم کنه و کنترلمو از دست داده بودم و همینطور داد میزدم و گریه میکردم، و میگفتم تو رو خدا راست بگید صورتم سوخته ، زشت شدم ، پرستار گفت خدا بهت رحم کرده فقط دستات سوخته و سوختگی قسمتهای دیگه بدنت جزییِ و خیلی زود خوب میشه و بعد از یه مدت هیچ اثری از سوختگی نمیمونه ، باورم نمیشد
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qzukwl چیست?