رمان ماهور ۹ - اینفو
طالع بینی

رمان ماهور ۹

باورم نمیشد تا اینکه یکی از پرستار ها رفت و با یه آینه کوچیک اومد تو و گفت


 بیا خودتو نگاه کن ببین هیچ چیز مهمی نیست و با چند روز بستری بهتر میشی و دوباره میتونی به زندگی ادامه بدی،آیینه رو ازش گرفتم و صورت از آتیش سرخ شدی خودمو دیدم که کلی پماد روش بود اول ترسیدم ولی پرستار راست میگفت ،خداروشکر صورتم زیاد آسیب ندیده بود و به مرور زمان بهتر میشد، پرستار که دید آرومتر شدم گفت حیف دختر به خوشگلی تو نیست که بخواد خود سوزی کنه و خودش رو بکشه، از حرفهایی که میزد تعجب کردم و گفتم من نمیخواستم خودمو بکشم،توی زیر زمین بودم که یهو شعله های آتیش و حرارتش رو حس کردم و کلی هم تقلا کردم برای زنده بودن و نجات پیدا کردن،پرستار دوم گفت شاید به خاطر ترس یه چیزهایی یادت رفته ،اصولا کسایی که بلائی سر خودشون میارن بعدش پشیمون میشن و دنبال راه نجاتن، نمیدونستم باید چی بگم تا ثابت کنم من نمیخواستم خودسوزی کنم و این یه توطئه بوده که قبل از روشن شدن ماجرای تهمت هرزگی و رفتن آبروشون خواستن از وجودم خلاص بشن و الکی تو بیمارستان گفتن خودسوزی بوده
دیگه حرفی نزدم و چشمام رو بستم و به تمام بلاهایی که این مدت سرم اومده بود فکر میکردم و تک تک روزها رو تو ذهنم مرور میکردم،دلم برای ارسلان تنگ شده بود اون هیچوقت باهام بد نبود و همیشه ازم طرفداری میکرد ،تمام کتک هایی که اون روز ازش خورده بودم گذاشتم پای غیرت و دوست داشتنش و تو دلم بهش حق میدادم با این نقشه ی تمیزی که ربابه و صنم کشیدن ارسلان همچین واکنشی نشون بده ،همین که نکشتم یا از خونه بیرونم نکرد و برای روشن شدن قضیه رفته بود شهر و دنبال آقا معلم میگشت یعنی هنوز دوستم داشت و امیدی به منو این زندگی داشت
چشمامو باز کردم پرستارها رفته بودن، یه نگاه دیگه به اتاق انداختم یه پیرزن رو تخت کناری خوابیده و یه زن میانسال هم روی تخت اول داشت با یه دختر جوون حرف میزد ،نگاشون کردم ،دختره متوجه نگاهم شد و با یه پیش دستی که چند تا سیب و یه مشت نخود و کشمش توش اومد کنارم ،سلام کرد حالمو پرسید و پیش دستی رو گذاشت کنارم و خواست بره که چشمش افتاد به بانداژ دستام، دوباره برگشت لبخند مهربونی زد و شروع کرد به پوست کندن سیب ، آروم و مهربون سیب های قاچ شده رو گذاشت توی دهنم و گفت اسم من مرضیه اس اسم تو چیه،ازش تشکر کردم و گفتم منم ماهورم، پرسید شوهر کردی ،خندیدم و گفتم آره، مرضیه همینطور ازم سوال می پرسید و منم انگار سالهاست که می شناسمش به سوالهاش جواب میدادم، تو همون چند دیقه ازش خیلی خوشم اومد


برام از زندگیش تعریف کرد و گفت پدرش سالهاست که فوت کرده و مادرش برای بزرگ کردن مرضیه و برادرش سالها کار کرده و الانم تو کارگاه دستش رفته زیر دستگاه و دوتا از انگشتانش قطع شده ،مرضیه بغض کرد و گفت من و برادرم تمام زندگیمون رو مدیون فداکاری مادرم هستیم
به هر سختی بود بغضش رو قورت داد و گفت بگو ببینم تو چرا اینجایی، چطوری دچار سوختگی شدی، دلم میخواست حرف بزنم و درد و دل کنم ،حالا که مرضیه گوش شنوایی داشت و خیلی مشتاق شنیدن بود ،ماجرای زندگیم رو براش تعریف کردم ،بعد از تموم شدن داستان زندگیم صورت از اشک خیس مرضیه باعث شد خودمم بغضم بترکه و گریه کنم ، پیر زن بغلی که حرفامون رو شنیده بود و شاهد گریه همون بود با اون صدای مهربون و جادوییش گفت گریه بسه دیگه دخترا،زندگی ارزش غصه خوردن نداره ،هر طور که زندگی رو بگیری همون طور میگذره، کسایی که بهت تهمت ناروا زدن مطمئن باش خیلی سخت تقاص پس میدن و تا نتیجه کارشون رو نبینن از این دنیا نمی رن فقط باید صبور باشی و تحمل کنی ، با حرفاش دلگرم شدم و یه کمی از درد درونم کم شد
دوتا پرستار اومدن و شروع کردن به باز کردن باندهای های دستم و بهم گفتن دراز بکش و فقط تحمل کن،از ترس چشمامو بستم وقتی شروع کردن به تمیز کردن سوختگی و کندن پوستهای اضافی روی دستم با تمام وجودم درد می کشیدم و دندونهامو روی هم فشار میدادم و مرگ رو جلوی چشمام میدیدم ،پرستار دلداریم میداد و میگفت اگه این کارو نکنیم دستت گوشت اضافه میاره و چین و چروک سوختگی از بین نمیره، به خاطر چسبندگی دوتا از انگشتاتم پس فردا باید عمل کنی
من که تا اون روز نه بیمارستان دیده بودم و نه اتاق عمل همه وجودمو ترس گرفته بود و فقط گریه میکردم از روزی که سوخته بودم و توی بیمارستان بستری بودم سه روز می گذشت و از هیچکس خبری نبود ،بی کس و تنها مونده بودم و دلم از همه ی دنیا گرفته بود و فقط به در و دیوار زل میزدم، دیگه حرفهای مرضیه و اون خانم پیر نمی تونست به زندگی امیدوارم کنه و از همه بدم میومد و حوصله هیچکس رو نداشتم
روزی که بردنم اتاق عمل فقط از دور یه سایه محوی از اردلان دیدم و بعد از عمل دیگه ازش خبری نبود ، از پرستار پرسیدم کسی سراغ منو نگرفته ،هیچکس احوالمو نپرسیده ،اونم با شرمندگی گفت فقط یه آقایی که شما رو آورد بیمارستان خودش رو همسرتون معرفی کرد روز عملتون هم اومد هزینه بیمارستان رو تمام و کمال پرداخت کرد ولی بعد از اون ازشون خبری نشد
اونی که من دیدم ارسلان نبود ،اردلان بود مگه ارسلان نرفت که همه چیز رو از معلم بپرسه و برگرده پس چرا ازش خبری نبود
 
ده روز بیمارستان بودم و حالم تقریبا خوب شده بود و باید کم کم مرخص میشدم ولی از هیچ کس حتی پدر و مادرم خبری نبود و کسی از خانواده ام رو تو این مدت ندیده بودم، مادر مرضیه هم مرخص شده بود ولی روزهای ملاقات مرضیه میومد دیدنم ،وقتی فهمید هنوز کسی نیومده ملاقاتم گفت حالا که کسی نیومده دیدنت بیا بریم خونه ی ما ،یه مدت پیش ما بمون تا همه چی روشن بشه و بی گناهیت ثابت بشه، بعد برگرد روستا
ازش تشکر کردم و گفتم بر میگردم روستا دوست ندارم پدر و مادرم سرشکسته بشن و به خاطر کاری که نکردم نتونن سر بلند کنن و مورد شماتت مردم روستا قرار بگیرن،باید برگردم تا بی گناهیمو ثابت کنم ، مرضیه آدرس خونه شونو تو یه برگه کاغذ نوشت و گفت هر وقت اومدی شهر حتما به ما سر بزن و مثل یه خواهر رو من حساب کن هر کاری از دستم بر بیاد حتما برات انجام میدم ،بعد از جیب لباسی که تنش بود یه مقدار پول در آورد و داد بهم اول قبول نمی کردم ولی اصرار کرد گفت برای رفتن به روستا به این پول احتیاج پیدا میکنی ،دیدم راست میگه و با شرمندگی پول رو ازش گرفتم
مرضیه کارهای لازم برای مرخص شدنم رو انجام داد داروهایی که لازم بود رو از بیمارستان گرفت و با هم اومدیم بیرون، مثل آدمهای گیج به اطرافم نگاه میکردم و یاد روزی که با ارسلان اومدم شهر افتادم،روزی که خبر بار داریم رو دکتر بهم داد و منو غرق در خوشحالی کرد یاد ذوق ارسلان و توصیه های مراقبتیش افتادم ،یاد بازار و خرید سوغاتی و دستهای قویش که دستامو محکم تو دستاس گرفته بود ، یاد آوری همه ی این خاطرات یه قطره اشک شد و از چشمم چکید
رفتیم توی خیابونی که یه مینی بوس داشت که یه ساعت مشخصی مسافر سوار میکرد و از کنار روستای ما هم رد میشد، چند نفری از اهالی روستاهای دیگه که از شهر خرید کرده بودن تو صف نشسته بودن و منتظر مینی بوس بودن رفتم کناری ایستادم و از مرضیه خواستم بره خونه شون و به خاطر من معطل نشه ،اما قبول نکرد، یک ساعت بیشتر نشسته بودیم که خبر اومد مینی بوس خراب شده و امروز مسافر جابه جا نمیکنه، نا امید و خسته نگاه به مرضیه کردم اونم با لبخند دستمو گرفت و گفت یه امشب رو از فکر اون عمارت و روستا و ارسلان خان بیا بیرون و تو خونه ی ما بد بگذرون
گفتم آخه اینطوری نمیشه اگه کسی بیاد بیمارستان و بفهمه من مرخص شدم و شب رو هم خونه نرفتم با خودش چه فکری میکنه ،اون موقع میگن دیدی گفتیم این خرابه و معلوم نیست کجا رفته
مرضیه گفت خوب الان میخوای چکار کنی نمی تونی که پیاده راه بیفتی سمت روستا،باید تا فردا صبر کنی
دیدم هیچ راهی نیست و با مرضیه رفتیم سمت خونه شون
 
ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمیدونم چرا این همه استرس داشتم، رسیدیم مادر مرضیه، عصمت خانم اومد استقبالمون، چقدر خانواده ی خونگرم و مهربونی بودن ،برادر مرضیه ،محمود وقتی فهمید من شب رو اونجا مهمونم به بهانه ی سر زدن به عمه اش رفت و گفت شب رو اونجا می مونه تا من معذب نباشم،هر چند زندگی فقیرانه ای داشتن ولی سخاوت و آرامش تو زندگی شون موج میزد و باهم خیلی خوب بودن
بعد از شام رختخوابها رو پهن کردن رفتم تو جام ولی تا صبح پلک روی هم نذاشتم و نتونستم بخوابم تمام فکر و ذهنم توی روستا و خونه ی خان ننه میگذشت،با خودم گفتم حتما آقا معلم حقیقت رو به ارسلان نگفته ،وگرنه دلیلی نداشت ده روز منو تو بیمارستان رها کنن ، برن و دیگه هیچ سراغی ازم نگیرن خونه ی ستاره هم که شهر بود و میتونست بیاد بهم سر بزنه، پس همه به این نتیجه رسیدن که من یه زن بدکاره و خیانت کارم که اینطوری تک و تنها توی یه شهر غریب ولم کردن
صبح زودتر از بقیه بلند شدم و تو رخت خوابم نشستم، عصمت خانم که نگرانیم رو دید گفت ماهور چرا بیداری ،تا صبح حواسم بهت بود فقط از این پهلو به اون پهلو میشدی، گفتم خوابم نبرد و نگرانم ،چطور تا بعد از ظهر صبر کنم تا مینی بوس درست بشه و منو ببره روستا، مرضیه هم که با صدای ما بیدار شد و چشمهای پف کرده و سرخ منو دید رو به مادرش گفت مامان میشه از آقا افضل خواهش کنیم ماهور رو به روستا برسونه،اینطور که من اینو میبینم اگه هر چه زودتر نره روستا دوراز جونش میمیره
عصمت خانم بلند شد و گفت پاشید یه لقمه صبحونه بخوریم تا ببینم چی میشه ،
بعد از صبحونه رفت بیرون و سریع اومد تو و گفت شانس آوردی ماهورآقا افضل عروسیِ یکی از اقوامشون تو یکی از روستاهایی که از کنار روستای شما میگذره و داره با خانواده میره اونجا بهش گفتم قبول کرد تو رو هم ببره با خوشحالی بلند شدمو و روشونو بوسیدم و کلی ازشون تشکر کردم و رفتیم بیرون ،آقا افضل یه مزدا باری داشت که تو کوچه مشغول تمیز کردنش بود، تا مارو دید برگشت ،سلام کردم ، خانمش و بچه هاشم اومدن بیرون،عصمت خانم کلی سفارش منو بهشون کرد و اونا هم خیالش رو راحت کردن ،سوار پشت وانت شدیم و به طرف روستا راه افتادیم، بالاخره بعد از دو ،سه ساعت رسیدیم، دیگه دل و روده ای برامون نمونده بود از بس ماشین تو دست انداز جاده های خاکی ما رو بالا پایین کرد ، به روستا رسیدیم ، ازشون کلی تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم و راه روستا رو در پیش گرفتم، نمیدونستم الان باید چکار کنم برگردم تو اون عمارت و از حق خودم دفاع کنم یا برم خونه ی پدرم 
 

همینطور که راه میرفتم خودمو نزدیک به عمارت دیدم، در عمارت باز بود و یه پرچم مشکی رو سر در عمارت زده بودن ،صدای گریه و شیون از داخل عمارت میومد بیرون ، دیگه با دیدن پرچم نه پای رفتن داشتم و نه دل موندن، یعنی چه اتفاقی افتاده بود و چه بلائی سرمون اومده بود، ترس همه ی وجودمو گرفت و بی رمق و نا توان و پر استرس قدم برداشتم و وارد حیاط شدم ، وسط حیاط دیگ های بزرگی بود که چند تا آشپز مشغول پختن غذا بودن و مردم هم در رفت آمد ،
یه کم که رفتم جلوتر غلام از دور منو دید و سریع اومد نزدیک و بادتعجبی که از توی صدا و صورتش معلوم بود گفت خانم جون اینجا چکار میکنید از جونتون سیر شدید ، تا الان کجا بودید ،نگاه به صورت غلام کردم و گفتم چی شده ،چرا همه مشکی پوش شدن ،چه اتفاقی افتاده غلام زد زیر گریه و گفت چیزی نپرس فقط تا میتونی از این روستا دور شو ،وگرنه این قوم الظالمین نمیزارن از اینجا جون سالم به در ببری ،اگه بری تو خونِت پای خودته
نمیدونستم تصمیم درست چیه یه قدم جلوتر رفتم که یهو یه نفر هولم داد و پرت شدم روی زمین خواستم بلند شم که صنم رو دیدم که موهام رو گرفته توی دستش و منو روی زمین میکشونه و با داد و فریاد فحش های رکیکی که بهم میداد و با صدای جیغ و دادش
خان ننه و ارباب و بقیه اومدن بیرون، همه با تعجب و نفرت نگام میکردن ،هیچکس نبود که بیاد جلو و منو از زیر دست صنم بکشه بیرون،خان ننه داشت بهم نزدیک میشد نمیدونم چرا از دیدن گونه های چنگ خوردَش و رد خون خشکی که رو صورتش به جا مونده بود و لباس سیاهی که به تن کرده بود دلم ریش شد ، ربابه و خان ننه و اردلان خان تقریبا به یک قدمیم رسیدن که یهو خان ننه مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و گفت راحت شدی جوون رشیدمو ازم گرفتی، راحت شدی به خاطر هرزگی و هوسی که توش غرق شده بودی پسرم برای همیشه رفت و تو آتیش جزغاله شد، چقدر بهش گفتم تو لایق این خونه و زندگی و این همه محبت و آزادی نیستی،چقدر بهش گفتم این همه بهت بها نده ،اما تو با جادو و جنبلی که از اون مادربزرگ پیر سگت یاد گرفته بودی دهنشو بسته بودی و اختیار ازش گرفته بودی ، توی گدا باعث مرگ بچه ام شدی ،خان ننه حرف میزد و من متوجه هیچکدوم از حرفاش نمی شدم و کاملا گیج شده بودم
همینطور که حرف میزد و بد و بیراه میگفت شروع کرد به نفرین کردن و کتک زدنم، انقدر شوکه شده بودم که حتی قدرت حرف زدن هم ازم سلب شده بود، اردلان اومد جلو و گفت ولش کن این ارزش کتک خوردن هم نداره ،وجودش حتی تو روستا هم مایه ننگِ
 بعد منو از زیر دست خان ننه بیرون کشید و دستمو گرفت و پرتم کرد بیرون از عمارت و گفت به خاطر آرامش روح برادرم نمی کُشمت ولی حتی دیگه سایه ات رو هم اینجا نبینم برای همیشه از اینجا گمشو، حرفهای اردلان رو تو ذهنم مرور کردم ،مرگ برادر یعنی چی، گفتم تو رو خدا بگو برای ارسلان اتفاقی نیفتاده و اون زنده اس،اردلان با لگد به پهلوم کوبید و گفت نمیخواد ادای زنهای وفادار رو در بیاری تو باعث و بانی مرگ ارسلان شدی برو به درک زنیکه ی احمق و هرزه
شنیدن مرگ ارسلان تمام وجودمو به آتیش کشید نمی تونستم باور کنم که دیگه ارسلان وجود نداره و منو تنها و بی کس رها کرده، از ته دل داد زدم و گریه کردم ولی اردلان رفت تو عمارت و در رو بست، همونجا نشستم و ساعتها گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت و چند ساعت پشت در عمارت ناله کردم و ضجه زدم و برای مرگ ارسلان خون گریه کردم ولی گریه های من برای کسی اهمیت نداشت و هیچکس در عمارت رو باز نکرد، هوا رو به تاریکی میرفت که صدای آشنای ابراهیم منو به خودم آورد، گفت بلند شو ماهور، بلند شو که دیگه جای تو اینجا نیست، دیگه توانی تو تنم نمونده بود و نای راه رفتن نداشتم اما چاره ای نبود ، به کمک ابراهیم بلند شدمو راه افتادم،تو راه گریه میکردم و به ابراهیم می گفتم دیدی چه خاکی به سرم شد،دیدی چطوری بدبخت و بدنام شدم ،بعد از ارسلان من چطوری میتونم تو این روستا زندگی کنم، چطوری میتونم بیگناهیم رو ثابت کنم، حداقل تو بهم بگو چه بلائی سر ارسلان اومده، مگه نرفته بود شهر ، یهو چی شد ، این چه مصیبتی بود که سرم اومد ابراهیم گفت ارسلان خان موقع برگشت از شهر خیلی سرعت داشته و اونشب هم بارون شدیدی می باریده و به گفته ی آدم های محلی که سر صحنه حاضر شدن گفتن ماشین ارسلان به کوه میخوره بعد از سقوط از دره درجا آتیش گرفته و همه چی تو اون آتیش سوخته، دوباره شروع کردم به گریه کردن ابراهیم بهم دلداری میداد و میگفت تو این ماجرا تو هیچ تقصیری نداری و تقدیر ارسلان خان اینطوری رقم خورده ،چرا این همه خودت رو سرزنش میکنی ،مقصر این اوضاع و مرگ ارسلان کسایی هستن که تو رو به این روز گذاشتن
به نزدیک خونه که رسیدیم ابراهیم مِن و مِنی کرد و گفت الان که مثل قدیم از زیر زمین نمی ترسی، با تعجب نگاش کردم که ادامه داد اوضاع خونه زیاد خوب نیست، از وقتی ارباب زمینها رو از پدرت پس گرفته بهادر و اسماعیل قسم خوردن خونت رو بریزن و کمر به کشتنت بستن
 بیشتر از خان ننه از اون دوتا می ترسیدم که جوون بودن و غیرتی
ابراهیم که ترس رو تو چشمام دید گفت امشب رو تو زیر زمین بمون تا فردا یه فکری برات کنم
ابراهیم جلوتر از من رفت از شانسم کسی تو حیاط نبود و با اشاره ی ابراهیم خودمو به زیر زمین رسوندم و یه گوشه ای کز کردم، ابراهیم رفت بالا و من تنها و بی کس دوباره شروع کردم برای خودم و سرنوشتم و بدنامی که موند روم و مرگ ارسلان گریه کردم
انقدر گریه کردم که دیگه نه اشکی برام مونده بود نه نایی
از خدا گله کردم ، چرا حالا که داشتم به اون زندگی عادت میکردم و روز به روز به ارسلان دلبسته تر میشدم وقتی داشتم حس قشنگ مادر شدن رو داشتم تجربه میکردم، همچین طوفانی رو وارد زندگیم کرد و همه چیز رو باهم ازم گرفت هم‌شوهرمو،هم بچه مو ،هم آبرومو،من که در حق کسی بدی نکردم که لایق همچین مکافات و مجازاتی باشم،چرا قبل از ثابت شدن بی گناهیم باید همچین بلائی سرم بیاد که حتی خانواده ام برای کشتنم دست به کار بشن، از خدا به خودش شکایت کردم انقدر گفتم و گفتم که از فرط خستگی و بی حالی و ضعف دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم،چشمام گرم خواب شد که ارسلان رو کنار ماشینش دیدم که داره بهم دست تکون میده و صدام میکنه ،بلند شدم که برم طرفش ولی یاد کار و رفتارش افتادم و راهمو کج کردم و برگشتم یه خانم سفید پوش و قد بلند کنار چشمه روستا ایستاده بود ، بهش نزدیک شدم فقط چشمای درشت و مشکیش دیده بود و دهن و بینیش رو با روسری پوشونده بود، رفتم جلو یه نگاه بهم کرد و گفت کم گریه کن ما میدونیم تو گناهی نکردی،برگرد پیش شوهرت اون منتظرته، برگشتم خبری از ارسلان نبود،یهو برگشتم پیش اون خانم ، نگام کرد خواستم بگم ارسلام مُرده ،قبل از اینکه حرفی بزنم گفت نگران نباش همه چی درست میشه بعد همون زنجیر پلاکی که ارسلان بهم هدیه داده بود و توی صندوق قائم کرده بودم داد بهم خواستم ازش تشکر کنم که با کشیدن پتو هراسون از خواب بیدار شدم، به زور چشمای پف کرده ام رو باز کردم و از دیدن ابراهیم که بد موقع اومده بود کفری بودم ،ولی هیچی نگفتم، ابراهیم اشاره کرد به پتویی که روی زمین پهن بود و گفت بهتره اینجا بخوابی زمین خیلی سرده ، از اینکه به فکرم بود و نصفه شبی حواسش بهم بود ناراحتیم رو فراموش کردمو ازش تشکر کردم ، خواست بره که پرسید مثل قبلا از تنهایی موندن تو زیر مین نمیترسی که؟گفتم نه من دیگه عادت کردم به تنهایی و بی کسی و تاریکی، ابراهیم آهی کشید و از پله ها رفت بالا
 
 
دوباره خزیدم روی پتو و چشمام رو بستم ولی یک لحظه اون خانم و خواب رو نتونستم فراموش کنم
فردا صبح صدای بابا و برادرام رو که برای رفتن بیرون از خونه حاضر میشدن شنیدم، خیلی وقت بود بهادر و اسماعیل رو ندیده بودم و دلم میخواست برم بیرون و ببینمشون، دلم میخواست خانواده ام پشتم بودن و به خاطر یه سری حرفها و تهمت ها به همین راحتی منو فراموش نمیکردن و هوام رو داشتن، ولی افسوس و صد افسوس که حرف مردم و دیدگاهشان خیلی مهمتر از من و سرنوشتم بود،
از گوشه ی پنجره ی کوچیک زیر زمین بیرون رو نگاه میکردم مردها کم کم رفتن بیرون و مامان هم مشکی به تن مشغول آب و جاروی حیاط شد، بوی خاکی که بلند شد منو برد به دورانی که با هزاران حرف و تیکه ی ننه بلقیس حیاط رو آب و جارو میکردم، میخواستم آروم صداش کنم که با شنیدن صدای ننه بلقیس درجا میخکوب شدم و دهنم رو بستم، صدای عصای ننه که به زمین میخورد نزدیک و نزدیک تر میشد،سریع رفتم پتو و بالشت رو برداشتم و انتهای زیر زمین جایی که هیچ دیدی نداشته باشه پنهون شدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم ، چند دیقه گذشت و ازش خبری نشد و من با خیال راحت برگشتم سمت پنجره
ولی شاید کمتر از ده دیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بهادر و اسماعیل خونه رو پر کرده بود،صدای مامان رو شنیدم که التماس میکرد تا بگن چی شده،بهادر گفت یعنی تو نمیدونی چی شده ،اون دختر هرزه ات دیشب پرو پرو اومده تو روستا و رفته جلوی عمارت ،اونا هم مثل سگ بیرونش کردن ، حالا راستشو بگو ببینم تو کدوم سوراخ قایمش کردی، مامان اظهار بی اطلاعی میکرد ولی اونها دست بردار نبودن و محکم و مطمئن به مامان می گفتن تو میدونی و از اومدنش خبر داری،زود بگو اون هرزه کجاست که حسابش رو کف دستش بزاریم، ننه بلقیس گفت میگم‌از صبح مثل مرغ سرکنده اس نگو که نازدونه اش تشریف آورده تا گندی که زده رو تماشا کنه، از این همه بی محبتی دلم به درد اومد ولی جرات بیرون رفتن رو هم نداشتم
بهادر و اسماعیل رفتن بالا تا دنبال من بگردن، میخواستم از اون خونه فرار کنم اما ننه بلقیس و زن عمو توی حیاط بودن و حتما ننه بعد از دیدنم برادرامو خبر میکرد، دیگه نا امید و خسته تکیه به دیوار دادم و نشستم، با شنیدن صدای ابراهیم که گفت اینجا چه خبره،خونه رو گذاشتید رو سرتون بارقه ای از امید تو دلم روشن شد و یه کم از استرسم کم شد، ولی وقتی خان ننه گفت چیه اینا مثل تو بی غیرت نیستن وقتی خواهرت با صمد فرار کرد دست روی دست گذاشتی و کلاهت رو بالاتر گذاشتی، اینا غیرت دارن و تا خون اون عفریته رو نریزن آروم و قرار ندارن و دست روی دست نمیزارن
 

ابراهیم گفت از کجا مطمئن هستید که ماهور گناهکاره و خطا کرده،اگه بلائی سرش بیاد و بعد بیگناهیش ثابت بشه میتونید خودتون رو ببخشید، بهادر و اسماعیل گفتن اگه کاری نکرده بود چرا اسمش شده نقل دهن مردم، حتما کاری کرده که زمینهامون رو گرفتن و تو روستا خوار و ذلیلمون کردن، بهادر داشت میومد سمت زیر زمین که ابراهیم هول گفت انقدر خودتون رو خسته نکنید من دیروز ماهور رو دیدم و مطمئنم که بی گناهه ولی چون به بی عقلی و غیرت الکیتون ایمان داشتم همون دیروز عصر فرستادم بره شهر خونه ی نجمه، اگه ماهور رو میخوایید باید خونه ی نجمه رو پیدا کنید ، ننه بلقیس شروع کرد به نفرین کردنش و بی غیرت خطاب کردنش و گفت تو اگه غیرت داشتی جلوی نجمه رو میگرفتی، ابراهیم در جوابش گفت نجمه با عشقش ازدواج کرد و الانم خوشبخته همین کافیه،
بهادر برگشت سمتشو با ابراهیم گلاویز شد و شروع کرد به گفتن بد و بیراه ،اما ابراهیم با صبر و حوصله و منطق کم کم تونست آرومشون کنه وقتی جون مادرش رو قسم خورد که اگه خیانت من ثابت بشه اولین نفریه که منو میکشه و
مهلت یک ماهه خواست برای اثبات بیگناهی من
بهادر و اسماعیل کم کم آروم شدن و رفتن بیرون از خونه ،ننه بلقیسم که خودش رو زده بود به بی حالی و ضعف دست و پا به اتفاق مامان و زن عمو رفتن تو
تمام اون صحنه ها و گریه کردنهای مامان و طرفداری ابراهیم و اون پنجره ی کوچیک زیر زمین رو هیچوقت فراموش نکردم و لحظه به لحظه اش یادمه
کم کم خونه خلوت شد و دوباره سکوت حاکم شد ، از دیروز هیچی نخورده بودم و احساس ضعف میکردم که بعد از یک ساعت ابراهیم با چند لقمه نون و پنیر اومد تو زیر زمین، لقمه ها رو داد دستم و گفت ماهور آماده باش هوا که که تاریک شد باید بری شهر ، گفتم آخه من که کاری نکردم ،باید بمونم و ثابت کنم که همه چه نقشه بوده و یه توطئه
ابراهیم گفت لجبازی نکن بخدا اگه اینا گیرت بیارن نمی زارن زنده بمونی، دو ساعت دیگه مینی بوس از بغل روستا رد میشه ، باید بری خونه ی نجمه تا یه کمی اوضاع آروم بشه،بعد خبرت میکنم که برگردی مطمئن باش هر کاری میکنم تا بیگناهیت برای همه روشن بشه ، حرفهای ابراهیم درست بودو خیر و صلاح من تو رفتن بود ، گفتم باشه من آماده ام و کاری ندارم هر چی تو بگی، ابراهیم گفت من میرم بالا که ننه بلقیس شک نکنه یک ساعت دیگه وقتی صدای سوت زدنمو شنیدی بیا بالا برو کنار چشمه
 
 وایستا تا من خودمو بهت برسونم ،خدا کنه کاری پیش نیاد بتونم تا خونه ی نجمه همراهیت کنم چون اگه شک کنن حتما میان دنبالمون، نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم و از اینکه بخوام با ابراهیم از اون روستا برم اصلا حالم خوب نبود ، فکر میکردم اگه تو روستا بپیچه یا کسی منو با ابراهیم ببینه همه ی شک ها به یقین تبدیل میشه و ربابه و خان ننه هم با سربلندی میگن هر چی گفتن راست بوده و من یه زن بدکاره ام ، چند بار خواستم بگم می مونم و نمیام ولی ترسی که از مُردن و کشته شدن به دست برادرام مانع حرف زدنم شد
صدای سوت ابراهیم رو که شنیدم به سرعت باد از زیر زمین رفتم بالا و با عجله و به حالت دو خودمو به چشمه رسوندم و پشت درختی که همیشه نجمه و صمد قرارهای عاشقونه شون رو میذاشتن پنهون شدم، چند دیقه بعد ابراهیم بهم ملحق شد وبه سرعت از روستا دور شدیم،
از دور صدای ماشین شنیده میشد ابراهیم گفت شاید آشنا تو مینی بوس باشه ،بهتره ما رو باهم نبینن،تو هم صورت رو بپوشون و منم به حالت دو میرم چند متر اونورتر وایمیستم ،ابراهیم اینو گفت و ازم دور شد ،منم روسریم رو دور دهنمو بینیم کشیدم
ماشین وقتی ایستاد سوار شدم ، سیصد چهار صد متر اون ور تر هم ابراهیم سوار شد و راهی شهر شدیم
تمام طول مسیر رو آروم آروم به یاد ارسلان اشک ریختم و از خدا خواستم قبل از رسیدن به شهر جونمو بگیره و راحتم کنه و نزاره اینطوری تنها و بی کس نفس بکشم و سربار دیگران بشم
دیگه هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر رسیدیم، ابراهیم زودتر پیاده شد و منم پیاده شدم و با فاصله چند متری ازش قدم برداشتم یه کم که دور شدیم و مینی بوس هم راه افتاد، ایستاد تا بهش رسیدم
خونه ی نجمه خیلی دور بود و اون وقت شب هیچ ماشینی رد نمیشد و مجبور شدیم پیاده راه بیفتیم، دیگه رمقی برام نمونده بود که یه وانت جلومون ترمز کرد ، ابراهیم آدرس رو گفت و اونم سوارمون کرد، شاید با ماشین بیست دیقه تو راه بودیم که رسیدیم
ابراهیم زنگ زد و به دقیقه نکشیده صدای خوابالوی صمد رو شنیدم که در رو باز کرد و از دیدن ما خواب از سرش پرید و با تعجب بهمون نگاه کرد، ابراهیم خندید و گفت تا کی میخوای زل بزنی بهمون برو کنار تا بیابم تو،صمد انگار تازه به خودش اومده باشه ،رفت کنار و ما رو دعوت کرد داخل و نجمه رو صدا کرد، نجمه هم دست کمی از صمد نداشت ولی خیلی زود به خودش اومد و محکم بغلم کرد و با روی باز بهمون خوش آمد گفت ، نجمه تند تند سوال میکرد و از مرگ ارسلان متاسف شد
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahoor
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه qljhy چیست?