اشرف قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

اشرف قسمت سوم

خیلی دلتنگتم ولی این روزها نمیتونم زیاد بیرون بیام خوب غذا بخور و وقتی فراز پیشته بهش نگاه کن تا بچه شبیه اون بشه .از همینجا میبوسمت خوشگلم..
نامه اش را بوسیدم منم دلتنگش بودم، اما حس عشق قوی تر بود موهای فرش رو از صورتش کنار زدم ک یهو مچ دستمو گرفت از ترس قلبم با شدت شروع ب تپش کرد .چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد جلوتر اومد و همونطور ک مچ دستم تو دست قدرتمندش بود سرش رو توی گردنم برد و بوسید انگار اونم دلتنگ دختری بود ک فرزندشو تو شکم بزرگ میکرد.لبهاشو نزدیک گوشم برد و گفت :تو دلت چی میگذره ک باعث شد دلمو راضی کنی و وقتی ازت دورم اینطور حواسم پی تو باشه ..اسم این حس و حال شهوت نیست خودت بگو اسمش چیه ؟؟!
خجالت من تمومی نداشت بدجور ترسیدم ولی قدرتی ک عشق بهم میداد منم تو گوش ارباب پاسخ دادم یه دختر بی کس دهاتی کجا و ارباب اون همه ده کجا..با فاصله خیلی کمی ازم بود ک بازدم نفسهاش ب صورتم میخورد گفت :خوب میشه از چشم هات فهمید ک چ حسی داری سالهاست میبینم از همون موقع ک تو عروسی زهرا تو حیاط کدخدا بهم خیره شده بودی تا ب امروز.. بخاطر دل گلی شدی محرم اربابت یا بخاطر دل خودت ؟!.چیزی نگفتم ارباب دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا برد تو چشم های هم خیره شدیم پس ارباب فهمیده بود ک من عاشقشم از همون بچگی فهمیده بود بغض کردم و ترس همه وجودمو گرفته بود ولی اغوش ارباب ارومم کرد نفهمیدم اون شب حسش بهم چی بود ک بعد پنج ماه دوباره دور از چشم گلی همبستر من شد، اونشب متفاوت بود پر بود از دلتنگی و پر بود از زمزمه های من و ارباب انگار مرزها برداشته شده بودن و سدهاشکسته، اون بچه خیلی زود نیومده مارو بهم گره زده بود حتی بعد از کارش مثل قبل عذاب وجدان نگرفت و برعکس تن عریانمو تو بغل گرفت و دستشو روی شکمم گذاشت و خوابید ولی من تو فکر بودم ک چطور میتونم بعد از بچه از این مرد دل بکنم و برم این مرد چطور میتونه از من دل بکنه عجیبه حتی عشق و علاقه مردها، نه میتونست از گلی بگذره ک عاشقش بود و تا اون روز چنین عشقی ندیده بودم نه میتونست ازمن بگذره .بچه خیلی زنجیر محکمتری از عشقه...بیدار شدم ارباب تو رختخواب نبود و کنار پنجره ایستاده بود و خیره ب بارش برفی بود ک معلوم بود از سرشبه لباسهامو برداشتم تنم کنم ولی چشمم ب سینی صبحانه روی کرسی افتاد از گرسنگی اول لقمه ای گردو و پنیر برداشتم و شروع کردم با اشتها به خوردن ارباب متوجه من شد و چرخید دهان پر از لقمه ام را ک دید لبخندی زد و کتش را برداشت ک بیرون بره ولی تو چهارچوب همونطور ک پشتش بهم بود گفت :مراقب خودت و بچه ام باش و راهی شد ....
من اشرف عاشق ، سر از پا نمیشناختم تو دلم عروسی بود.. بخاطر رابطه دیشب چند لکه خونریزی داشتم که خیلی نگرانم میکرد .. به زینب خانم گفتم اونم حسن آقا رو فرستاد دنبال ماما...
ماما تا معاینه ام کرد رو ب زینب گفت :همچین هراسون اومدی دنبالم گفتم الان ک بچه عروست بیوفته نترس بابا دیشب باشوهرش خوابیده دلتنگ بوده شیطنت کرده تا عصر استراحت کنه خوب میشه و بعد خیره بهم گفت :کمتر چیز میز بخور الان انقدر سنگین شدی ماه اخر زمین گیر نشی خوبه..
من از خجالت زینب خانم سرخ شدم چون خبر داشت دیشب ارباب تو اتاقم بوده..
نه ارباب اومد نه گلی دو سه هفته بود که نیومده بودن فقط ارباب مایحتاجمون رو میفرستاد و خبر از حالمون میگرفت .پیش خودم میگفتم لابد پشیمون شده از اون شب و عذاب وجدان داره حالا دیگه حسادت و علاقه ام ب ارباب داشت داغونم میکرد ...ساعتها تنها مینشستم و فکر میکردم تکون های بچه و سنگینی بیش از حدم دائم پا درد داشتم و کمر درد دو هفته گذشته بود ک در کمال ناباوری گلی اومد چقدر نیازمند اغوشش بودم هربار ک میدیدمش بیشتر مطمئن میشدم ک بچه ام مال اونه ...چنان همو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم، اون از دوری، من از دل شکسته ام از عشق شوهرش ...نگاهی ب شکمم کرد و گفت :چقدر بزرگ شده نافمم بیرون زده بود دستی کشید و گفت پس باید بیشتر روسری ببندم شکمم تاره متوجه شکمش شدم چندتا روسری رو از زیر بسته بود هردو خندیدیم گلی موهاشو پشت گوشش زد و گفت :خداروشکر راه ده بسته است وگرنه خانم بزرگ حتما تا الان اومده بود ببینه در چ حالم البته هرکسی ک بتونه بیاد شهر حتما میاد سراغمون تا پیغام خانم بزرگ رو برسونه ک مراقب نوه اش باشم ..صورتشو بوسیدم و گفتم همش لطف خداست بخاطر قلب پر از مهرتون ..
-عزیزم من باید برم فقط یه دیدار سرپایی فرصت هست شرایط من خیلی سخته نگرانی از بقیه مراقب بودن شکمم ولی حسابی شکمت بزرگ شده...فراز میاد بهت سر میزنه هرچیزی نیاز داشتی بگو مراعات چیزی رو نکن اون بچه تمام خوشبختی منه تو نمیدونی فراز چقدر خوشحاله..
اسمشو ک میشنیدم تو دلم اشوب ب پا میشد ..گلی فقط ی استکان چای خورد و سوار ماشین راهی شد اولین بار بود پست سرش اشک میریختم اون خونه برام زندان شده بود..
دوباره تنهایی من و همدمم بچه ای ک عاشق پدرش بودم ساعتها براش درد و دل میکردم و و براش از اینده ای که خودم توش نبودم میگفتم ...ارباب ک اومد دنیارو بهم دادن تو ماه هفتم بودم و خیلی خیلی برام سخت بود چاقی بیش از حد من حتی تنگی نفس میشدم .روزها تکون نمیتونستم بخورم و شبها خواب نداشتم وارد اتاق ک شد گریه های من بود ک ناخواسته میریخت..
ارباب از سوز سرما سرخ شده بود جلو اومد دستهاشو برام باز کرد کفتر جلدش بودم پرکشیدم تو اغوشش خندید از ته دل خندید و منو نابود کرد با خندهاش و گفت :مثل توپ گرد شدی دختر جون ...از چاقی خجالت کشیدم حتما خیلی زشت شده بودم ولی ارباب بسته لواشک رو ب دستم داد و گفت :نترس هنوزم خوشگلی الان مثل گلابی پاییزه ترد و اب دار شدی ...منم خندیدم کنار هم چای و میوه خوردیم مغروتر از اونی بود ک بخواد بهم زیاد رو بده ولی چ میشد کرد من بچه سن بودم و نادون پرتقال رو از دستش ک نزدیک دهنش بود قاپیدم و دهن گذاشتم وگفتم :زینب خانم میگه از دست هرکس چیزی بخورم بچه ام شبیه اون میشه میخوام همین چشم ها همین موهای فرفری همین قد و بالا نسیب بچه ام بشه بزرگ ک شد همین سیبیل هارو داشته باشه 
دوباره از ته دل خندید و گفت حالا از کجا معلوم اون پسر باشه ؟
-خوابشو دیدم پسر بچه ای بود ک بهش شیر میدادم شما هم کنارم بودید و بغلش کردید ...هر دو لحظه ای سکوت کردیم ، از چی حرف میزدم از اینده ای ک توش هیچ نقشی نداشتم ...با صدای در ب خودم اومدم زینب خانم سفره غذارو اورد و پهن کرد ابگوشت پخته بود همه چی رو چید و بیرون رفت ...شروع کردیم ب خوردن اون ابگوشت خوشمزه ترین ابگوشت عمرم بود بعد از غذا ارباب ک دراز کشید با سختی ب پهلو کنارش خوابیدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم صدای ضربان قلبش چ ارامشی داشت هیچ مخالفتی نکرد و دستشو دورم انداخت.تو بغلش اروم خوابم برد چ خواب شیرینی اگه زمان قدیم نبود حتما مادرم رو پیش خودم میاوردم ولی اونموقع من هیچ قدرتی نداشتم و نمیدونم چطور میتونستم اونجور برای ارباب خشک و عصبی دلبری کنم اونم مردی ک زنش عزیزتر از مادرم بود شاید چون مطمئن بودم بعد از بدنیا اومدن بچه دیگه هرگز نخواهم دیدش از همون موقع دلتنگش بودم .ارباب دو روز کنارم موند شاید خودشم دوست داشت و ب روم نمیاورد خیلی احساس خوشبختی میکردم ارباب اماده رفتن بود ک اشکهام باز سرازیر شد ارباب اخم کرد و گفت :میام گریونی میرم گریونی تو با خودتم درگیری دختر با زحمت راه رفتم و روبروش وایستادم و گفتم :شما ک هستی هیچ کسی تو دنیا نمیتونه ارامشمو بهم بزنه وقتی ام نیستید هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه میدونم نسبت ب شما حقی ندارم خوشبحال خانم ک خیالش تا ابد از شما راحت ...برید ب سلامت خدا حفظتون کنه .ارباب بازومو فشرد و گفت :مراقب خودت و پسرم باش و چرخید ک بره امان از من عاشق از پشت بغلش کردم دستهامو محکم دور شکمش حلقه کرده بودم سرم رو ب پشتش چسبوندم و هزارتا بوس ب پشتش زدم ...اما ارباب حتی نچرخید دستهامو شل کرد و با گفتن خداحافظ رفت ...
 
همه فکر میکردن بهار بچه بدنیا میاد اما حقیقت این بود نیمه اسفند ک برسه نه ماهگی من تموم میشد اولین روزهای اسفند بود و حتی ارباب دیگه نیومده بود دیدنم گلی هم ک نمیتونست بیاد .انقدر سنگین بودم ک دستشویی رفتن برام عذاب بود تازه دوم اسفند بود هنوز خیلی وقت داشتم ولی دو روز بود از کمر درد و بیحالی رنگ ب روم نبود .حسن اقا رفته بود دنبال ارباب و گفته بودن شب تو تاریکی میان تا شب از درد ب خودم پیچیدم چ دردی بود انگار تمام استخونهامو دارن میشکنن ارباب و گلی ک اومدن زینب خانم ب طرفشون دوید و گفت :خانم وقتشه از صبح داره ب خودش میپیچه ...گلی هراسان وارد اتاق شد از درد تشک زیرم رو چنگ مینداختم .گلی سرم رو ب سینه فشرد و گفت :اروم باش اخه قرار نبود الان بیای بچه جون چ عجله ای داری واسه دیدن این دنیا ...ارباب دستیارشو فرستاده بود دنبال دکتر اما تا اون برسه حتما من مرده بودم گلی روسری های شکمشو باز کرد و دستهامو مالش میداد ارباب به اتاق نیومده بود و بیرون کناز حسن اقا بود زینب خانم دلش طاقت نیاورد با مشورت ارباب رفت دنبال ماما خونگی دیگه نزدیک های اذان صبح بود مرگ رو ب چشم دیدم و تو دلم هزاربار گفتم غلط کردم ماما پایین پام میگفت زور بزن و من فقط جیغ میکشیدم بالاخره اومد پسر ریزه میزه ای ب دنیا اومد صدای نوزاد و خوشحالی همه و صدای اذان که حسن اقا میداد ارباب صاحب پسری شد ک کاملا شبیه خودش بود ولی بی نهایت ضعیف و ریز خوشحال از اینکه درد تموم شده ولی خونریزی و درد ول کنم نبود حتی ناف بچه رو ک گره زدن و گذاشتن کنارم از درد نمیتونستم نگاهش کنم ...چهره های نگران و اشک های گلی وحشت ب دلم انداخته بود دیگه فهمیده بودم میخوام بمیرم و زندگیم تا همونجا ادامه داشته ...جیغ میزدم و متکایی ک زیر دستم بود رو گاز میگرفتم الحق ک زایمان مردن و دوباره زنده شدن بود مخصوصا تو سن من ...گلی و زینب خانم فقط ب ماما چشم داشتن اون نیز از شدت خونریزی و درد وحشتناک من وحشت کرده بود ...نیم ساعت از بدنیا اومدن پسرم میگذشت دیگه ارباب رو گلی صدا زد، وارد ک شد از خجالت نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم گلی گریه کنان دستهای ارباب رو میفشرد و گفت :تورو خدا کاری کن داره از دست میره دیگه جون نداره من تو حالت بیهوشی و هوشیاری بودم و فقط صداهاتوی سرم بود ...گلی دیگه گریه هاش ب هق هق افتاده بود و ب هرکسی التماس میکرد نجاتم بدن هنوز دکتر نیومده بود ارباب مشتشو ب در کوبید که یهو ماما گفت الله اکبر خدایا .....
 
باورش سخت بود ولی صدای گریه بچه دیگه ای تو اتاق پیچید و بچه هام یا بهتره بگم پسرهام دوقلو بودن ،خوشحالی ارباب غیر قابل وصف بود انگار تازه متولد شده بودم ک ب خواب رفتم نمیدونم چقدر خواب بودم ولی وقتی گلی بیدارم کرد و کاچی ک برام پخته بودن رو ب خوردم داد هوا روشن بود ...شیری تو سینه نداشتم ک بهشون بدم فقط نگاهشون میکرد اروم و ریزه بودن کاملا شبیه همدیگه بودن گلی خندید و گفت:اینا تمام لطف خداست ک یکشبه دوتا پسر بهمون داد ...میخوان واسه ده خبر بفرستن گفتم دیرتر بفرستن تا یکم بهتر بشی ...
زینب خانم بچه هارو نگاه کرد و گفت :خانم جان اینا از گرسنگی بی حال نشن .اشرف ک شیر نداره بفرستم یکی رو بیارن ک شیر بده بهشون ؟گلی نگاهی بهم کرد و گفت :نمیخوام کسی بفهمه اشرف زایمان کرده..
-خانم شما جای اشرف بخواب بیاد شیر بده و بره بچه ها از دست نرن یوقت ...هردو رضایت دادیم گلی رفت تو اتاق بغل خوابید و بچه هارو برد کنارش دلم بدجور گرفتار اون دوتا پسر شده بود ...ارباب اومد داخل بهم لبخندی زد و گفت :بهتری ؟
بازور تو جا نشستم و گفتم :بله بهترم..
کنارم با فاصله نشست زن رو اوردن ب بچه های ارباب شیر بده .هنوز درد خفیفی داشتم و رنگ و روم مثل میت شده بود شکمم بیکباره خالی شده بود پس دلیل اون همه ورم و چاقی دوقلو بودن بود ...حسن اقا گوسفند قربونی کرده بود و جیگرهای داغ کباب شده رو اورد و با سلام داد به زینب خانم و رفت .ارباب سیخ ها رو گرفت و ب زینب خانم اشاره کرد بره کنار بچه ها سیخ هارو ب دستم داد و منتظر شد تا خوردم بعد گفت :امروز وقتی اولیشو دیدم قلبم چنان زد ک اون لحظه فهمیدم چرا مادرم جوش میزد ک باید پدر بشم راسته ک پدر بشی قدر پدر میدونی چ برسه ک یک شبه دوتا اونم پسر دار بشی الحق ک شبیه منن 
دستمو ب طرفش دراز کردم و گفتم :فقط سببیل کم دارن ...
ارباب خندید و با تعجب دستمو گرفت ...دستشو فشردم و گفتم :جون شما و جون پسرام نزارید اخم ب ابروشون بیاد .مادرتون ک برسه من باید برم چیزی ک تو قلب من بود همونجا میمونه کنار گلی و پسرا خوشبخت باشید ...
ارباب دستشو از دستم بیرون کشید و با چهره درهم رفته بیرون رفت اشکهای من مثل بارون سرازیر شد .زینب خانم با دیدن من اونم ب حالم اشک ریخت شاید اون تنها کسی بود ک میدونست تو دلم چی میگذره .جفت بچه ها رو برد و تو باغچه دفن کرد همه میدونستیم ک فردا ک خانم بزرگ و بقیه بیان همه چیز متفاوت میشه و من باید از اونجا برم دوتا پسرم هردو رو تو بغل گرفتم و بوسیدم چه حس قشنگی بود ....
 
انگشتمو بین دستهای ظریفشون میزاشتم و انگار احساسم میکردن که میفشردن، خیلی اروم بودن زینب خانم مرتب ب دستور گلی برام گوشت کبابی میاورد هممون میدونستیم معلوم نیست فردا چی میخواد بشه.چندبار سعی کردم بهشون شیر بدم ولی شیری نبود ک بدم انگار خدا نمیخواست من وابسته اونا بشم.گلی خوب مراقبم بود اولین باری ک بعد زایمان رفتم دستشویی چنان درد و سوزشی داشتم ک از زایمان هم بیشتر درد داشت پاهام میلرزید و ب قول ماما من سخترین زایمان رو داشتم...صورتمو ب صورت دوتاشون چسبوندم چ بویی داشتن بوی نوزاد خیلی قشنگه انگار خدا تکه ای از بهشتشو بهم داده بود...سفره ناهار پهن شد زینب خانم چلو گوشت بار کرده بود ارباب اومد سرسفره بود با گلی من تو رختخواب غذا میخوردم یدفعه یکیشون شروع کرد ب گریه کردن من و گلی همزمان ب طرفش خیز برداشتیم تا بغلش کنیم .چقدر اون لحظه سخت بود خواستم عقب بکشم ک گلی گفت :تو غذا بخور من برش میدارم..عقب رفتم و چیزی نگفتم تا شب از خستگی و دم کرده های زینب خانم خوابیدم ...چ لحظه ی شیرین و غیر قابل باوری بود چشم ک باز کرد هردوتاشون کنارم خواب بودن وای خدایا چقدر پوست لطیفی داشتن .زینب خانم تو اتاق داخل لگن حمامشون کرده بود و سفیدتر شده بودن خم شدم و دستهاشون رو بوسیدم گلی کنارم نشست وشیر گرم رو ب دستم داد و گفت :بهشون شیر گاو دادیم خوب خوردن و خوابیدن نگرانشون نباش..ارباب رفته خونه شهر رو اماده کنه فردا ک خانم بزرگ بیاد باید بریم اونجا ...اشرف من نمیتونم ولت کنم بری بیشتر از این دوتا پسر تو رو دوست دارم اینجا بمون خوب ک شدی بیا باز پیش خودم ازم جدا نشو ...چنان گریه میکرد ک منم گریه ام گرفت اون ک از دل من خبر نداشت و نمیدونست اگه بمونم میشم آفت بلای زندگیش و هر روز بیشتر از قبل شیفته ارباب میشم از همه بدتر دیگه نمیتونم از بچه ها جدا بشم..سرم رو روی پاهاش گذاشت و موهامو نوازش کرد و گفت :اشرف تو ب ارباب چیزی رو دادی ک از صبح تو پوست خودش نمیگنجه تو نمیدونی چقدر خوشحاله، یک شبه دوتا پسر خدا نصیبیش کرده من همه این خوشی رو مدیون توام ..من هیچ وقت ولت نمیکنم،با ورود ارباب هردو سکوت کردیم اونشب تا صبح هرسه تو اتاق بیدار بودیم پلک رو هم نزاشتیم زیر چشمی مردی رو نگاه میکردم ک حتی حالا ک مادر بچه هاش بودم بازم عشقش برام نشدنی بود..گلی رفته بود ملحفه تمیزرو بیاره بلندشدم تا برم دستشویی ولی سرگیجه داشتم ارباب بلند شد و زیر بغلمو گرفت هردومون سوختیم اتیش گرفتیم نتونستم جلوی دلمو بگیرم تا سحر چیزی نمونده بود عمدا یا از عشق چرخیدم و بغلش کردم طوری فشارش میدادم تا تلافی همه نبودنهاش بشه.
ارباب هم منو میفشرد دیگه شکمم بچه نبود ک مراعات کنم چنان لباسشو از پشت چنگ مینداختم و اشک میریختم طولانی بغلش کردم و اروم ازش جدا شدم سرم تا چونه اش بود لبهای لرزونمو روی چونه اش گذاشتم و بوسیدم چشم های ناراحتش ک ب چشمم خورد ازش رو برگردوندم و با صدای گلی بیرون رفتم کمک کرد برم دستشویی و همش دلیل گریه امو میپرسید از روش شرمنده بودم ولی دل ک حرف عقل حالیش نیس ...بالاخره صبح شد و من رفتم داخل اتاق زینب خانم چون میدونستیم دیگه پیداشون میشه گلی محکم بغلم کرد و هق هق کنان گفت :مراقب خودت باش برات تو همین شهر خونه خریدیم ارباب میاد دنبالت میبردت اونجا برو و مادرت رو هم بیار ...یه کالسکه تا هروقت بخوای در اختیارته و زمین هایی در اختیار توست ک کارگرها کار میکنن و تو از پولش استفاده کن ...اشرف درستو بخون نبینم ولش کنی من ارزومه تو رو تو اینده موفق ببینم نری پشت سرتم نگاه نکنی من بدون تو نمیتونم 
اشکهاشو پاک کردم و گفتم :پسرام دستت امانت جونتو جون اون دوتا اگه روزی عصبانیت کردن خواستی روشون دست بلند کنی بدون انگار رو من دست بلند کردی نزاری زیر دست خانم بزرگ باشن خودت مادرشون باش همونجور ک منو با ناز و محبت رشد دادی اونارو هم رشد بده .چقدر خداحافظی سخت بود هردو تو اغوش هم بودیم و زار میزدیم یکی از دوری یکی از ناچاری ...زینب خانم رختخوابمو پهن کرد و دراز کشیدم گلی رفت کنار بچه ها تو رختخواب خوابید هنوز صبحانه نخورده بودیم ک در رو باز کردن و خانم بزرگ و خدمه و اهالی ده اومدن داخل فقد ارباب بزرگ نبود خواهرای ارباب از لای پنجره نگاه میکردم جعبه های بزرگ شیرینی سبدهای میوه چندتا گوسفند طولی نکشید ک صدای خندهاشون بلند شد همه انچه اورده بودن رو ب حسن اقا شیرینی دادن ...نیم ساعت بعد ماشین اومد تو کوچه و خانم بزرگ سرشون پول ریزون گلی رو ک نقش زن زایمان کرده رو بازی میکرد ب همراه دوقلوهام ک خوب لای پتو پیچیده بودن سوار ماشین کردن ب دستور ارباب ساز و دوئل میزد و سکه بود ک خانم بزرگ ب هوا میپاشید گلی چندبار چرخید و در اتاق منو نگاه کرد میدونست ک نگاهش میکنم ...سوار که شدن ارباب با حسن اقا صحبت کوتاهی کرد و راهی شد و من دیگه نتونستم خودمو نگه دارم دیگه از بس گریه کردم جون نداشتم زینب خانم برام جوشونده اورد التماس میکرد ک اروم باشم دیگه جون نداشتم حتی گریه کنم همونجور بی حال رفتم تو اتاق خودم ظرفهای شیرینی و میوه و پولهایی ک ریخته بودن زمین بود جای خالی پسرهام و دردی ک تو سینه هام حس میکردم تا بودن شیری نداشت ولی حالا لباسم از شدت شیر ک انگار اب که سرازیر شده خیس شده بود ...
 

 

اتاق خالی نه اربابی بود نه بچه ای نه گلی من و ی عالم غصه جای خالیشون داغونم میکرد روزها مینشستم و ب در زل میزدم مادر شدن عجیب ادمو مغلوب میکنه من چیکار کرده بودم با خودم مثل دیوونه ها شده بودم نه خواب نه خوراک فقط چشمم ب جای خالیشون بود ارزوی مرگ میکردم زینب خانم بالای سرم نماز میخوند و فقط از خدا برام طلب صبر میکرد اون تنها کسی بود ک میدونست ب من چی گذشته، درست ده روز بود و روز دهم بچه ها زینب خانم حمومم داد حموم ده من اینجا و بچه هام اونجا ، جدا از هم حموم ده گرفتیم ...زینب خانم ارومم کرد و گفت :مادرجان خودتو از بین نبر امروز روز دهمته از فردا دیگه بهتر میشی غصه نخور بچه هات لای پر قو بزرگ میشن نه از خوردن کم دارن نه از گشتن اونا پسرهای اربابن میفهمی یعنی چی بالاخره حق ب حقدار میرسه هرچی ک صلاح خدا باشه ببین حکمتش چیه شاید داری امتحان پس میدی...
پونزده روز گذشت و من هر روز بیشتر از قبل غصه میخوردم طوری لاغرشدم و شکمم رفت تو انگار اصلا چاقی و بچه خبری نبوده رنگ ب رخسارم نبود چیزی ب سال جدید نمونده بود شام خورده بودم و تو اتاق ب دیوار خیره بودم ک صدای در ب گوشم رسید حسن اقا فانوس ب دست رفت و در رو باز کرد برق ها قطع میشد اکثر شب ها ...از لاب لای پرده ها دیدم ک حسن اقا با کسی صحبت میکنه نگران شدم رفتم کت بپوشم و بیرون برم ترسیدم نکنه اتفاقی برای جیگر گوشه هام افتاده بود تا کت رو بردارم صدبار گفتم خدایا غلط کردم دیگه زار نمیزنم دیگه بدشگونی نمیکنم هرچی تو صلاح بدونی ...ب طرف در اتاق ک رفتم در باز شد و ارباب چهارشونه تو چهار چوب در پیدا شد هردو بهم خیره شدیم من از دلتنگی اون از تعجب ...به جلو قدم برداشت و من عقب عقب رفتم در رو بست و تو تاریکی اتاق روبروی هم ایستاده بودیم..
من خواب بودم یا بیدار اون ارباب بود یا من خواب میدیدم بیست و پنج روز بود ک ندیده بودمشون ب جلو قدم برداشتم زیر نور ماه ک از لاب لای پرده پنجره میتابید ب چهره اش دقیق تر شدم دستمو روی لپش گذاشتم اره واقعی بود اون ارباب بود زبونم قفل شده بود اب دهنمو بازور قورت دادم و گفتم :باور کنم شما اربابی ؟اتفاقی افتاده پسرام خوبن ؟تنم شروع ب لرزیدن کرد نکنه چیزی شده بود ...ارباب چرا باید میومد حتما خبر بدی برام اورده بود !!
دستهاشو کنار کمرم گذاشت و جلوتر کشید منو کمی بلندم کرد و رو نوک انگشت هام بودم سرشو تو لاب لای موهام برد و گفت :فریبرز و فرامرز حالشون خوبه خوبه ،گلی خیلی خوشحال مادرم تمام ده رو ده روز غذا داد پدرم زمین و ملک نمونده ک برام نفرستاده باشه نوکرام حالا ک پسردارشدم بیشتر از قبل فرمان میبرن ..
 
خواهرام عمه شدن و هرکدوم ب هر بهونه هرروز میان عمارت ما و همش دلتنگ پسرامن این وسط منم ک نمیدونم چرا نمیتونم خوشحال باشم چی این وسط کم دارم زن ک دارم پول ک دارم مقام دارم نوکر دارم پسر دوتا همزمان دارم پس چمه ک نمیتونم راحت زندگی کنم ...
چنان محکم کمرمو میفشرد ک میترسیدم استخونهام زیر قدرت دستهاش بشکنه صورتامون ب هم میخورد و تو اون سرما عرق از گوشه پیشونیش میچکید دستهاش از حرارت داغ بود و نفس هاش ب صورتم میخورد ...خواستم چیزی بگم ک دستشو روی دهنم گذاشت و گفت :اولین باره ک نمیتونم ارباب باشم نمیتونم خشن باشم نمیتونم مغرور باشم مگه من همه کاره نیستم پس چرا نمیتونم لذت ببرم از این همه خوشبختی ...از دوازده سالگی دختر تو رختخوابم بوده از خدمه تا دختر فامیل ارزوش بوده واسه یک شب تو رختخواب اربابشون شب رو صبح کنن پس من الان دنبال چیم این دل داره منو ب کجاها میکشونه چرا سر از خونه ای در اوردم ک تو توشی تو حتی تو کمالات و تحصیل و ادب ب گلی هم نمیرسی درسته خوشگلی ولی خوشگلتر از تو نتونست نگاهمو بدزده چ برسه ب عقل و هوشم ....
ارباب اینبار محکم فشارم داد پس این همه عشق من الکی نبود و اونم گرفتار کرده بود ک جای خالی منو حس میکرد شوخی نبود دوتا پسر مارو بهمدیگه گره زده بودن اون لحظه حتی ب گلی هم فکر نکردم و خوشحال بودم ک مردی منو روی زمین خوابوند ک از نه سالگی ک حتی نمیدونستم اسمش چیه و کیه عاشقانه نگاهش کردم ...شبی رو با هم سحر کردیم و بدور از همه چی انگار اولین بار بود ک باهم بودیم نه توی دلم احسای کردم دارم ب گلی خیانت میکنم نه ارباب عذاب وجدان داشت چون دیگه از فرداش هیچ وقت همو نمیدیدیم، تا صبح نخوابیدیم و اونشب اولین شب عشق ما بود ارباب ازم چشم برنمیداشت و تو اغوش من ارامش داشت..دوست نداشتم خورشید بالا بیاد دوست داشتم همونجا میمردم و دیگه فردایی بدون ارباب نبود ...خانم بزرگ اسمهاشون رو فرامرز و فریبرز گذاشته بود ارباب چنان با اب و تاب ازشون تعریف میکرد ک دلم ضعف میرفت براشون ..صبح شد و زمان جدایی چندساعتی بود ک نشسته بودیم و فقط صحبت میکردیم از هرجا از هرچیز من از اهدافم و اون از پسرا من از جدایی و اون از تنهایی من از خاطرات و اون از گلی
در رو ک زدن فهمیدم موقع رفتنه اول میخواستم برم ده و بعد با مادرم برگردم شهر تو خونه ای ک برام خریده بودن هردو بلند شدیم اماده شدیم تا یه مسیر با ماشین باید میرفتیم و مابقی با کالسکه...روبروی هم اماده ایستادیم دوباره چونه ارباب رو بوسیدم دستهای همو تو دست گرفته بودیم سرشو جلو اورد و لبهامو بوسید و گفت :کاش ارباب نبودم یه مرد معمولی بودم..
کاش ارباب نبودم ی مرد معمولی بودم ک امروز با تو اشنا میشدم ...
جلوتر رفتم و حسابی بهش چسبیدم و گفتم :منم تا عمر داشتم کنیزیتو میکردم تا فقط هربار ک چشم باز میکنم شمارو ببینم ..
بالاخره از زینب خانم و حسن اقا تشکر کردم به روم لبخند زد چون از شب تا حالا خیلی سرحال شده بودم و همش بخاطر ارباب بود ...چرخیدم یکبار دیگه خونه ای رو نگاه کردم ک توش طعم مادر بودن و عاشق بودن و زن بودن رو چشیده بودم و راهی شدیم تمام مسیر دست ارباب رو ول نکردم و حتی جاهایی اروم سرمو پایین میبردم و پشت دستشو میبوسیدم ...از روز دهم ب بعد گلی و بچه ها ب عمارت برگشته بودن ..گلی گردنبند طلایی رو ک همیشه تو مجالس مینداخت و خیلی گرون قیمت بود برام فرستاده بود ولی قبول نکردم و گفتم برازنده خودشه و اون یادگار مادرشه من هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم ...نزدیک عصر بود ک کالسکه جلوی در خونمون ایستاد حالا باید مابقی صیغه بینمون رو بهم میبخشیدیم و جدا میشدیم ارباب میرفت و کالسکه برمیگشت تا باهاش ب شهر برگردیم ... ارباب جلو ارابه چی نمیتونست کاری کنه فقط اروم گفت بهت بخشیدم و من هم بخشیدم اون لحظه گریه نکردم محکم و مغرور لبخند زدم انگار همه خوشی های دنیا مال من شده بود اروم بغلش کردم و اینبار من بودم ک بی حیا و بی شرم طولانی لبهاشو بوسیدم و گفتم :حتی گناه کبیره رو هم حاضرم بخاطر بوسیدن شما ب جون بخرم شیرینتر از لبهای ارباب هم مگه بود؟! گرمتر از اغوشش و نرمتر از بازوهاش پیاده شدم اما نچرخیدم پشتمو نگاه کنم با لبی خندون بعد از شش سال در چوبی کهنه خونه پدریمو باز کردم ...دختر شیک پوش اونروز کجا و اون بچه ای ک شلوارشو خیس کرده بود کجا ...کفش های چرم پاشنه دار و کت مخمل و پیراهن ساتن تا روی زانوهام کجا ....وارد حیاط ک شدم غم عجیبی داشت انگار خاک مرده توش پاشیده بودن زنعمو لب حوض تو سرما ظرف میشست و بیچاره نمیتونست بخاطر چاقیش زیاد رو پاهاش بشینه و همش غر میزد سر خودش..هنوز خونه کاهگلی همون شکلی بود بوی گاو و گوسفند میپیچید لبخند رو لبهام بود ...زنعمو سر ک بلند کرد و منو دید اول نشناخت هول شد و بلند شد و گفت :کاری داشتی خانم راه گم کردید مهمون کدخدا هستی؟؟؟
خندم گرفت و مامان ب صدای زنعمو از تو اتاق بیرون اومد چقدر پیر شده بود و صورتش چروک خورده بود لباسهای کهنه پاره تو تنش و کمری ک انگار از شدت کار درد میکرد اون مادر بود مگه میشد منو نشناسه جیغ کشید و گفت :اون دخترمه اون اشرف خدای من چقدر بزرگ شده ...ب آغوشش رفتم جدایی تموم شده بود و حالا وقت خوشبختی بود چقدر همو فشار دادیم زنعمو جلو اومد و اونم بغلمون کرد..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : Ashraf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jpwaui چیست?