دلوان ۱ - اینفو
طالع بینی

دلوان ۱


مقدمه

این داستان واقعیست و در استان کوردستان زیبا و در میان اهل سنت اتفاق افتاده.


خلیل برادر بزرگتر است که بعد از مرگ مادرش و زن گرفتن پدرش مستقل شد و با کشاورزی روی زمین های زیادی که از پدرش به ارث می برد تونست موقعیت اقتصادی خوبی پیدا کنه.
ساختمانی بزرگ ساخت در همسایگی پدر در یکی از مناطق اعیون نشین مریوان و به همراه همسرش نشمیل در اونجا زندگی می کردن.
این ساختمون در محوطه ای بزرگ پر از درخت های توت،دارای سالنی ۹۰ متری و چندین اتاق به دورش،بعد از چهار پنج پله وارد سالن بالا و کوچیکتر و چند اتاق دیگر می شد.
برادر کوچکتر حبیب پا روی خواسته ی پدرش گذاشته بود و بر خلاف عقیده ی پدر که کشاورزی بود،به دنبال ادامه تحصیل رفته و حمایت پدر رو از دست داده بود.
حبیب حین تحصیل برای معلم شدن با دختری به اسم شهلا ازدواج کرده و در خونه ای اجاره ای مستقر شده بودن که به خاطر عقب افتادن اجاره اش در استانه ی آوارگی بود.
خلیل و همسرش نشمیل با دیدن اوضاع و احوال حبیب و شهلا ساکت نموندن و نشمیل به تنهایی با وانتی اسباب و اثاث جاریش شهلارو به خونه ی بزرگ خودشون انتقال داد.
و اینگونه شد که نشمیل و شهلا نه مثل جاری بلکه عین دو خواهر به هم وابسته شدن و سالها در همون خونه زندگی کردن و صاحب اولاد شدن.
و حالا برادر بزرگتر خلیل و همسرش نشمیل، یک پسر به اسم هژار و یک دختر کوچکتر به اسم هانا داشتن و برادر کوچیکتر حبیب با همسرش شهلا یک دختر به اسم هنار (که از پسرعمویش هژار یک سال و چند ماه کوچکتر بود) و دو پسر کوچکتر به اسم کیوان و کاوان داشتن.
زن مسنی در همسایگی داشتن به اسم وحیده که بعد از هربار وضع حمل نوزادش رو به گفته ی قدیمیا به خاطر اجنه از دست می داد.زن خوب و سر به زیری که مدام به خونه ی این دو جاری سر می زد و بعد از چند سال از اون محله نقل مکان کرد و کسی ازش اطلاعی نداشت.... از زبان هنار(متولد ۱۳۴۵):
دختر هجده ساله ی توپری بودم که به دلیل اولین فرزند برادر کوچکتر بودن عزیز کرده ی بابا و عمویم بودم.
مثل پدرم که معلم بود منم عاشق درس و مدرسه بودم و در رشته ی تجربی دیپلم گرفته و پشت کنکور منتظر قبولی توی رشته ی دلخواهم بودم.
پشت پنجره ی اتاقم توی سالن بالا که روبروی حیاط ساختمون بود، ایستاده و مشغول شونه کردن موهای بلندم بودم.
کیوان ۱۶ ساله و کاوان ۱۴ ساله برادرای کوچکترم و هانا دخترعموی ۱۵ ساله ام توی سالن بالا روی دفتر و کتابشان دراز کشیده و مشغول رسیدگی به تکالیفشان بودن.
زن عمو نشمیل و دایه(مامان)شهلا طبق روال همیشه توی اشپزخونه که خارج از ساختمون بود سرگرم درست کردن

 کوفته های خوش طعم و عطر بودن که در حیاط باز شد و هژار جذابتر از همیشه با لباس کردی همیشه مرتبش و شال دور کمرش و برق سفیدی گیوه هاش،ساک بدست وارد حیاط شد. بعد از نگاهی به طبقه ی دوم و پنجره ی اتاق من آغوشش رو برای بغل گرفتن زنعمو نشمیل و دایه شهلا باز کرد و بعد از احوال پرسی وارد ساختمون شد.
مثل همیشه هنوز وارد خونه نشده همه جا پر شد از هیاهو و شور و نشاط،کیوان و کاوان و هانا سریع بلند شدن و هر کدوم سعی در پیشی گرفتن از همدیگه برای به آغوش کشیدن هژار داشتن.
بعد از بافتن موهام شال مشکی براقم که مناسب پیراهن بلند کُردی یشمی و جلیقه ی کوتاهِ رنگ شبم بود،رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
هژار با دیدنم در حالی که خواهرش هانا رو سخت در آغوش میفشرد گفت به به دخترعمو... بالاخره رخ نشون دادی...
با لبخندی بعد از کشیدن دستی به موهای ریخته شده روی پیشانیم گفتم رسیدن بخیر پسرعمو...خونه رو روشن کردی...چخبر از همدان و درس و دانشگاه؟
هژار به طرف متکاهای روی هم جفت شده ی کنج دیوار رفت و حین نشستن و درآوردن جوراباش گفت خبر سلامتی...خداروشکر همه چی خوبه فقط از دستپخت دایه و زن عمو بی نصیبم.
کاوان با در دست داشتن دفتر ریاضیش به طرف هژار رفت و گفت پسرعمو چه خوب شد اومدی هنار که مدام بهونه ی کنکورشو میگیره ما سه تا هم تو حل این مسئله موندیم،دست خودتو می بوسه.
هانا با ناز گفت اره داداش،پسرعمو کاوان گناه داره از صبح داره حرص میخوره منم نتونستم حلش کنم.
هژار دفتر رو از دست کاوان گرفت که گفتم بچه ها بزارین از راه برسه بعد،خسته است.
بعد رو به هژار گفتم پسرعمو حل نکن اینا باید خودشون عادت کنن تنهایی از پس درس و مشقشون بر بیان.نمیشه که همیشه من و تو براشون حل کنیم،میرم برات چای بیارم گلوتو تازه کنی...
وارد آشپزخونه شدم که دایه شهلا حین کشیدن برنج توی دیس های دور گل گلی گفت کجا موندی پس دختر،سفره رو بنداز پسرعموتم از راه رسیده گشنه است.
به طرف سماور رفتم و گفتم پسرعمو عادت داره اول چایی بخوره دایه،براش که چایی بردم میام کمک.
زنعمو نشمیل خم شد و مشتی قند از بانکه درآورد و توی قندون نیمه پر روی پیشخوان ریخت و گفت حقا که خوب شناختیش یه چای بهش بده ولی سریع بیا.
 

با سینی چای به سالن برگشتم و رو به هانا گفتم هانا گیان بریم سفره رو بیاریم که برادرتم از راه رسیده گشنست.
هژار که تمرین ریاضی رو حل کرده بود قلم توی دستش رو روی دفتر گذاشت و تحویل کاوان داد و سینی چای رو بعد از تشکری ازم گرفت.
تاخواستم برگردم گفت هنار!...یادم بنداز بعد از نهار کارت دارم.
با تعجب چشمی گفتم و تمام مدت صرف نهار رو فکرم مشغول کاری بود که هژار با من داشت.
در زیر نگاه های هژار نهارم رو خوردم و بعد که هر کی در حال رفتن توی چُرت بود،با علامت هژار،اون جلوتر و من عقب تر وارد حیاط شدیم.
هژار روی تنه های درختی که زیر سایه ی درخت توت ته باغ چیده شده بود نشسته بود و به شاخه ها خیره نگاه می کرد که بعد از کنکاشی به پنجره های ساختمون به طرفش رفتم و گفتم با من کاری داشتی پسرعمو؟
هژار که متوجه ی من شد نگاهش رو از شاخه ها گرفت و بعد از اشاره ای به تنه ی درخت روبروش گفت بشین هنار...مگه حتما باید کارت داشته باشم تا افتخار هم صحبتی بدی؟
با لبخندی بعد از نگه داشتن پایین تنه ی پیراهن بلندم روی تنه نشستم و گفتم خوبه ادبیات نخوندی وگرنه تحمل لفظ قلم حرف زدنت سخت تر بود.
از لای شال دور کمرش هدیه ای درآورد و به طرفم گرفت و گفت سوغات همدانه،می دونستم قرمز دوست داری همون رنگ گرفتم.
بعد از قورت دادن آب دهانم از دستش گرفتم و در حین کشیدن دستم به روی شال قرمز خوش رنگ هدیه ی هژار، گفتم به زحمت افتادی پسرعمو...زیباست،تو همیشه خوش سلیقه بودی.
هژار نگاهش رو به روبرو نشانه گرفت و گفت خوش سلیقه نبودم که ....
ادامه ی حرفش رو قورت داد که با چشمای ریز شده ام گفتم که چی؟ادامه اش؟
حرف توی حرف اورد و گفت هیچی تا یادم نرفته می خواستم بهت بگم موقع انتخاب رشته نبینم شهری جز همدان زده باشی.
با تعجب به چشمای تیله ایش خیره شدم و گفتم حرفا می زنی پسرعمو،باید چند تا شهر دیگه هم رشته های مورد علاقمو بزنم که یدونه رو قبول بشم یا نه؟!
هژار با دادن چینی به پیشونیش بلند شد و گفت همین که گفتم غیرت یک کورد اجازه نمیده بشینه و ببینه دخترعموش توی شهر غریب درس می خونه.
این اخلاق هژار رو خوب میشناختم اگه حرفی می زد تا تهش روی حرفش می موند.با دلخوری و مظلومیت گفتم اگه قبول نشدم چی فکر یک سال زحمت منو کردی که به باد میره؟
در حالی که دلش نرم شده بود برگشت و گفت من به قربان دل نازکت برم هنار،می دونم قبول میشی وگرنه این حرف رو نمی زدم.اگه همدان قبول بشی خودم پشتتم،خودم غلامتم.تو دانشگاه نرفتی...شهر غریب برای یک دختر،از هر قوم و ایلی اونجا هستن...از ترک تا لر...از بلوچ تا عرب.
 

در حین جمع کردن شال قرمز توی دستم گفتم مثل اینکه هنوز منو نشناختی پسرعمو،منم یه دختر کورد زبانم،از همون ها که تفنگ به دوش پا به پای مردا توی کوه و کمر می جنگیدن.
شروع کرد زیر لب آواز کوردی خوندن:
تو چاوت نه یشه عالی به کیفه
با چاو من بیشه که س نایژه حه یفه...
بعد خیره به چشم های متعجبم خواست چیزی بگه که دروازه تا آخر باز شد و عمو خلیل سوار بر نیسانش وارد شد و رو به کارگرایی که درحال پیاده شدن از قسمت بار بودن گفت جعبه ها ته باغن،اونجا تلمبارشون کردم ماشین ازین جلوتر نمیره،باید بیاریدشون اینجا.
با ترس ایستادم که هژار گفت نگران نباش عادی برگرد خونه و بگو اومده بودی توی محوطه قدم بزنی،من از روی دیوار میپرم حیاط همسایه.
اینارو گفت و به سرعت روی دیوار آجری پرید و خودش رو از دید همه پنهان کرد.شال توی دستمو مچاله کردم و کنج جلیقه ی کوتاهم جاساز کردم و راهی خونه شدم.
عمو خلیل در حال بستن در نیسانش بود که با سلام و خسته نباشیدی نزدیکش رفتم.طبق روال همیشه سرم رو توی دو دستش گرفت و بعد از بوسه ای به روی پیشانیم گفت گل انار عمو،بعد از دیدن این آهوی دلربا خستگی معنایی نداره.
با لبخند پهنی که نتونستم مانعش بشم گفتم عمو مشتلق بده پسرعمو هژار اومده؟
عمو که با گذاشتن دستش به روی شانه ام درحال رفتن به طرف پله ها بود گفت به به!چشممان روشن،خوش خبر باشی نازارم.پس کجاست این پسر شاخ و شمشاد من؟
هنوز یک پله رو بالا نرفته بودم که جلوی چشمان عمو با غفلتم شال از زیر جلیقه ام نقش زمین شد.
عمو بعد از تعجب چند ثانیه ای خیره به زمین و نگاه موشکافانه اش به شال قهقه ای سر داد و گفت اینجوری نگهداری می کنی از تحفه ی یه عاشق دل خسته؟یالله بر دارش...برای تنبیه هم چند استکان چای بریز ببریم برای کارگرا بخورن که ثواب داره.
چشمی گفتم و با خجالت و شرمندگی به طرف آشپزخونه ی روی ایوون دویدم که عمو خلیل برگشت و با صدای پر جذبه اش گفت میگم کیوان بیاد و چای رو ببره نبینم خودت بری گیانم(جانم).
اون شب بعد از شام عمو خلیل و بابا حبیب بالای سالن به پشتی ها تکیه داده و گرم حرف بودن که دایه شهلا رو به هژار گفت دردت به جانم چند روز مریوان میمونی؟رنگ به روت نمونده غذای خوابگاه بِشِت نمیسازه.
هژار نگاهش رو از تلویزیون گرفت و گفت فردا برمیگردم زن عمو...دیگه هر گلی زدین به سر خودتون زدین،انتظار همه نوع غذا دارم.
زنعمو نشمیل شروع کرد به خندیدن و گفت تو جان بخواه نازارم،فردا صبح زود بلند میشیم و برات تدارک میبینیم که ببری.ولی اینجوری نمیشه،تا کی غذای مونده بخوری؟
 

هژار نگاه گذرایی به من انداخت و سریع رو به سمت تلویزیون کرد که دایه شهلا گفت دلمون آب شد پسر زودتر درسِت رو تموم کن که کلی پارچه ی ندوخته کنج صندوقچه انتظارمو میکشن تا توی عروسیت سنگ تمام بزارم و پایکوبی کنم.
عمو خلیل حرفش رو با بابا حبیب تمام کرد و حین چرخوندن سیبیل های پرپشت و مرتبش با نگاهی به من گفت اون روز هم میرسه،دیگه چیزی نمونده...هفت شب و هفت روز با گله گله گوسفند قربونی،باید سور و سات بدم.
سرمو پایین انداختم که عمو خلیل رو به من ادامه داد نازارم(عزیزم)تو هم زودتر تکلیف محل درس و دانشگاهتو مشخص کن که دل تو دلمون نیست.
زنعمو نشمیل که کنارم نشسته بود دستش رو به روی موهای ریخته شده روی کمرم کشید و گفت خودمون کنیزیشونو می کنیم تا درسشون تموم بشه.
اون شب دست هام زیر سرم توی رختخواب خیره به سقف،توی تصوراتم خودم رو عروس هژار میدیدم که با چند تقه ی در از جا پریدم.
پشت در رفتم که هژار به آرومی گفت منم دخترعمو نترس...
در رو باز کردم و با دست و پایی هول شده گفتم چیزی شده هژار؟
هژار با فشار دستش در رو بازتر کرد و گفت خوابم نبرد،فقط همین امشبو اینجام هنار،دلم می خواد کنار تو باشم...
با تته پته گفتم خب بریم حیاط،اونجا بهتره...حرف هم بزنیم صدامونو نمیشنون.
هژار سرش رو تکانی داد و گفت پس من جلوتر میرم.
بعد از رفتن هژار روسری بزرگی رو روی دوشم انداختم و نوک پا نوک پا بهش پیوستم.
نفس نفس زنان توی تاریکی باغ گفتم همون اتاق بهتر بود هم سرده هم ترسناک.
هژار خنده ای سر داد که با هیس گفتن من آرومتر گفت خودم مثل شیر هواتو دارم لازم نیست از چیزی بترسی.
بعد نوار کاستی از جیب داخلی لباس کردیش درآورد و گفت توش کلی آهنگ به سلیقه ی خودت که میدونم کدوما بود پر کردم.دفعه ی بعد هم یه ضبط صوت کوچیک مخصوص خود خودت می خرم.
نوار کاست رو بعد از تشکری گرفتم و روسریو از سرما به خودم فشردم که هژار گفت منو توی اتاقت راه نمیدی همین میشه دیگه پاشو بریم الان سرما می خوری...فقط...
لب های رنگ انارمو باز کردم و پرسیدم فقط چی؟
_فقط قبلش خیلی دلم می خواد موهاتو ببافم،خیلی وقته رو دلم مونده نگفتم چون ترسیدم پسم بزنی.
کمی سرخ و سفید شدم و بعد موهای بلند مشکیمو از زیر روسری بزرگ روی دوشم بیرون ریختم و پشت بهش نشستم و گفتم من تورو هیچ وقت پس نمیزنم اگه کمی سختگیرم برای اینکه حجب و حیا مجبورم می کنه.
هژار با کشیدن نفس عمیقی شروع کرد به بافتن موها و زیر لب خوندن آواز همیشگیش:

تو چاوت نه یشه عالی به کیفه
با چاو من بیشه که س نایژه حه یفه

(تو چشات درد نکنه خیلی خوبه
بجای تو چشای من درد کنه چون کسی نمیگه حیفه)
بافتن موهام که تموم شد اونو توی دستاش گرفت و بعد از بوییدنش بوسه ای زد که تمام هوش و حواس منو هم با خودش برد.
همون حالت که پشتم بهش بود مسخ و مدهوش نشسته بودم که گفت رخ نشون نمیدی هناسم(نفسم)؟
با خجالت و سر به زیر برگشتم که با لبخندی گفت با این قیافه تو دل بروتر میشی هنار،همین حجب و حیات اسیرم کرد،قیافت درست شبیه زنعمو شهلاست،به همون زیبایی که عموم رو دیوانه ی خودش کرده بود،ولی اخلاقت به تندی و سر و زبون داری دایه ات نیست،به مظلومیت عمو حبیبه.
بعد روسری رو روی دوشم مرتب کرد و گفت دفعه ی بعد برات پارچه ی سوخمه(جلیقه)میخرم که ضخیمتر باشه و گرمت کنه،بریم داخل نمی خوام بچای.
به خودم جرات دادم و توی صورت گرد، پیشونی کوتاه و موهای به طرف بالا حالت دار و سیبیل های همیشه ردیف چیده شده اش نگاه کردم که با قورت دادن آب دهانش سیبک گلوش شروع کرد به بالا و پایین رفتن.
سریع ایستادم و گفتم بریم داخل،تو هم سرما می خوری...توی شهر غریب بی پرستار ...
بلند شد و دوشادوش هم در حال رسیدن به جلوی ساختمون و پله ها بودیم که با باز شدن در به کنج دیوار پناه گرفتیم.
بابا حبیب با تک سرفه ای در حالی که فقط نوک پاش توی گیوه هاش رفته بود و قدم به قدم گیوه هارو توی پاهاش تنظیم می کرد به طرف سرویس گوشه ی حیاط رفت.
سینه ی دیوار با ترس به چهره ی نور چراغ افتاده ی هژار نگاه انداختم که گفت از چی میترسی هنار،آخرش مال همیم.
نگاهمو ازش گرفتم که دست زیر چونه ام گذاشت و سرمو به آرومی بلند کرد و پرسید نیستیم؟
خیره به چشم های منتظرش سرم رو به علامت رضایت پایین و بالا بردم که خم شد و بوسه ای طولانی از پیشونیم گرفت و گفت حالا که رضایت دادی ازین به بعد آسمان به زمین بیاد زمین به آسمان بره کسی نمیتونه تورو از من بگیره.
نگاهی از گوشه ی دیوار به در دستشویی انداختم که هنوز چراغش روشن بود و از نیوفتادن سایه ای روی شیشه ی ابریش مشخص بود بابا حبیب هنوز کارش تموم نشده.
به سرعت رو به هژار گفتن تا بابا بیرون نیومده من میرم داخل تو هم بمون بعد بیا.
هژار سری تکون داد که با پاهای برهنه و دمپایی های توی دستم به طرف پله ها دویدم و خودمو به سرعت به اتاقم رسوندم.
اون شب تا صبح مست از رفتار هژار و عشق آتشینی که در دل داشتم خواب به چشمم نیومد و مدام این پهلو و اون پهلو می شدم که بعد از چرت کوتاهی با سر و صدای اهل خونه بیدار شدم.
دایه شهلا پشت در اتاق صدام زد و گفت پاشو دخترم پسرعموت راهی شده،بیا خداحافظی کن.
 

به سختی چشم هام رو باز کردم و بعد از گذاشتن شال حریر کم عرضی روی سرم از اتاق خارج شدم که هژار با قیافه ای که انگار نه انگار دیشب خواب رو از چشمانم گرفته بود ساک بدست گفت ساعت خواب دخترعمو...اینجوری می خوای پزشکی قبول بشی؟
با چشم غره ی ریزی که از دید زنعمو نشمیل دور نموند و ریز خنده اش گفتم پزشکی هم قبول نشم حسابداری که قبول میشم.
هژار قهقهه ای سر داد و گفت منظورت اینه قبولی توی رشته ی من عین آب خوردنه؟
هانا از اتاق خارج شد و با کشیدن خمیازه ای گفت داداش داری میری؟
هژار آغوشش رو باز کرد و گفت اره هاناگیان ولی زود تر از قبل برمیگردم این روزا دلم بیشتر هوای خونه رو می کنه.
هژار رفت و دل من رو هم همراهش برد، روزهام رو با گوش دادن به آهنگ های نوار کاستش شب می کردم و شب هارو با خوندن کتاب هام به آرزوی قبولی توی همدان به صبح می رسوندم.نیروی عجیبی به اسم عشق منو به سمت همدان می کشوند و این اتصال فقط با درس خوندن ممکن میشد.
یک هفته ای از رفتن هژار گذشته بود...زنعمو نشمین به دیدن مادرش رفته بود و دایه شهلا روی پله ها مشغول پاک کردن عدس های مصرفی خودمان از زمین کشاورزیمان بود که خاله سروین که خیلی از دایه بزرگتر بود و هیکلیتر،وارد حیاط شد.
دایه هرچه اصرار کرد داخل نیومد و همونجا روی پله ها نشستن و حرفشان گل انداخت تا رسیدن به من...
گوش هام رو از پنجره ی باز اتاقم تیزتر کردم که شنیدم خاله سروین گفت فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن،خودت که پسر منو بهتر میشناسی اهل کار و زندگی.دختر تو هم که دیگه وقت شوهرشه...پس چه بهتر ما خواهرا باهم وصلت کنیم تا با غریبه.
دایه شهلا حین پاک کردن عدسا با تردید گفت چی بگم خواهر؟اگه قسمت باشه منم حرفی ندارم ولی به نظرم نشمیل برای هژار می خواد هنار رو بگیره.
خاله سروین با چشم غره ای گفت بشین تا بیاد بگیره اینا توی یه خونه مثل خواهر برادر بزرگ شدن،اصلا فکرش رو هم نکن هژار به دخترت به این چشم نگاه کرده باشه.تا مردم حرف درنیاوردن و رو دخترت لک بی عفتی نذاشتن،بهتره سر و سامونش بدیم.یهو دیدی بین مردم چو افتاد و هژار هم هنار رو نگرفت تو موندی و کاسه ی چه کنم چه کنم، فکر اینجاشو کردی؟هژار توی یه شهر دیگه ،اونم دانشسرا که هزار جور دختر هست در حال عیش و نوشه،فکر کردی میاد دخترعموشو بگیره؟
دایه شهلا که به نظر میومد از حرف های خاله سروین توی فکر فرو رفته سینی عدس رو کناری گذاشت و گفت پاشم برم برات چای بیارم.
خاله سروین دست دایه رو
 گرفت و گفت بشین کارتو بکن مگه اومدم برای چای و میوه،دیگه وقت چایی نیست باید برم، اخر عمری زنگوله پای تابوت آوردم،نگرانشم.پس یادت نره ان شالله همین روزا با بزرگترای فامیل میایم برای امر خیر.
خاله رفت و من همونجا پشت پنجره خشکم زده بود. به خودم دلداری میدادم که اگه بیان خواستگاری حتما عمو خلیل و زنعمو نشمیل دست رد به سینشون می زنن و شاید هم این موضوع برام بهتر باشه و زودتر تکلیف من و هژار هم روشن بشه.
دختر روبازی هم نبودم که بخوام سراغ دایه برم و عشقمو بروز بدم پس بهترین کار صبر بود.
چند شبی گذشته بود که خاله سروین به همراه همسرش و چند ریش سفید به خونمون اومدن.
عمو خلیل که متعجب بود از دیدن مهمون ها یا اللهی گفت و بعد او همه نشستن که گفت ان شالله خیره!
خاله سروین با نگاهی به دایه گفت خیر که هست ولی خونه ی غریبه که نیومدیم خونه ی خواهرمه.
عمو خلیل تکه به پشتی اش تسبیح بدست گفت خونه مال خودته خوش آمدی.
شوهرخاله در ادامه گفت غرض از مزاحمت اومدیم هنار رو برای پسرمون خواستگاری کنیم.
عمو خلیل مشغول پیچ دادن نوک سیبیلش شد و حین نگاه کردن به بابا حبیب گفت چه بی خبر حبیب؟
بابا حبیب شانه ای بالا انداخت و گفت والله منم مثل تو،ولی خب توی خونه دختر دم بخت داریم و نمیتونیم در به روشون ببندیم که،یکی میاد یکی میره.
خاله سروین با غیض گفت ما رو با بقیه قیاس کردی حبیب؟ما نیومدیم که دست خالی بریم.
بابا حبیب اشاره ای به من کرد و گفت اون دختر اینم شما،هنار فقط فکر درس و دانشگاست وگرنه کی بهتر از شما.
سرمو پایین انداخته بودم و با اخم گوش هام رو تیز کرده بودم برای شنیدن صدای الوی هژار از پشت تلفنی که دست زنعمو نشمیل بود و یکسره به خوابگاه هژار زنگ میزد ولی جوابی جز اینکه نیست رفته بیرون نمیگرفت.
زنعمو نشمیل با دلخوری و نگرانی کنار دایه نشست و در گوشی گفت وقتی هژار هست چرا دیگری؟
دایه با درماندگی گفت من چه خبر از دل هژار دارم نشمیل؟شاید نگاهش به هناز مثل خواهرش باشه وگرنه خدا میدونه که هژار از پسرای خواهرم برام عزیزتره.
عمو خلیل با تک سرفه ای بحث رو دوباره دست گرفت و گفت مهمانین قدمتان روی تخم چشممان ولی هنار فقط دختر حبیب نیست،دختر منم هست تا توی خودمون پسر عذب داریم به غریبه نمیرسه.
خاله سروین که دیگه کفرش سرومده بود رو به دایه گفت تو که اختیار دخترتو نداشتی چرا نگفتی تا منم با چهار نفر نیام و سنگ رو یخ نشم.
دایه شهلا که مونده بود طرف خواهرش رو بگیره یا طرف برادرشوهرشو نگاه ملتمسش رو به سمت بابا حبیب چرخوند
 
 که بابا ادامه داد خلیل هم برادر بزرگمه،هم جای پدرمه و هم الان نزدیک بیست ساله من توی خونه اش با زن و بچه ام نشستم،اگه بگه بمیر میمیرم... پس بهتره رابطه ی خواهریت رو با رابطه ی برادری ما مقایسه نکنی.
خاله سروین با عصبانیت بلند شد که خالو سلمان و پیرمرد ریش سفید دیگری که همراه خاله سروین و شوهرش اومده بودن معترضانه رو به شوهرخاله گفتن خودتون بریدین خودتونم دوختین،الانم که انگار همه چی منتفی شده و زنت قصد رفتن داره،هاشا به غیرتت مرد،نقش ما این وسط چی بود،مترسک سر جالیز؟ شوهر خاله با تحکم رو به خاله سروین گفت بشین زن هنوز که چیزی نگفتیم شاید با هم کنار اومدیم...تا مردها هستن که زن ها حق حرف زدن ندارن.
خاله با غیض گفت اگه دخترشون رو مفت هم بدن دیگه برای من ارزشی نداره،با مردی که نه صاحب خانه است و نه صاحب اختیار بچه هاش از همین الان دمخور نشیم بهتره.
دایه شهلا که مدام حرص میخورد هرچی سعی در آروم کردن خاله سروین و نشاندنش داشت موفق نشد و بالاخره مهمون ها رفتن. بابا حبیب و دایه شهلا در گوش هم پچ پچ می کردن که عمو خلیل با هیبت همیشگیش با قدم های بلند در حال طی کردن طول و عرض سالن بزرگ گفت یه روزی از پدرم گذشتم،درست بیست سال پیش... آقم کرد که چرا حبیب رو به خونم راه دادم ولی غیرتم قبول نکرد پشت برادرمو خالی کنم.امروز خوشحالم خدارا شاکرم که این خانواده ی مستحکم رو دارم فقط حیفم از اینه که این زنی که حرمت مرد و زن،کوچکتری و بزرگتری سرش نمیشه خواهر توعه شهلا؟
دایه که خودش هم دل خوشی از خاله سروین و این رفتارش نداشت گفت روم سیاه کاک خلیل،تقصیر من بود که حرفش رو جدی نگرفتم و قبل از اومدنشون با شما مشورت نکردم.خدا می دونه این همه سال از پدر و مادر برای من و بچه هام بیشتر زحمت کشیدین.
زنعمو نشمیل مثل همیشه با آرامشی که فقط خاص خودش بود گفت صلوات بفرستین هرچی بود تموم شد ان شالله خیره،زانوی غم بغل نگیرین که نصف شبی شگون نداره.تو هم کمتر خونه رو متر بزن خلیل، سرسام گرفتیم یه گوشه بشین.
عمو خلیل حین غر زدن بالای سالن سر جای همیشگیش نشست و خیره به منی که مشغول بازی با گوشه ی لباسم بودم گفت مگه من مرده باشم غزال چو خمارم(آهوی چشم قشنگم)رو بدم به پسری که راننده ی بیابونه و ماه تا ماه خونه نمیاد،هنار مردی می خواد بالاسرش باشه،همدمش باشه،شب بالوشش(آغوشش) باشه نه یک عمر چاو(چشم) انتظار.
با پیچیدن صدای تلفن همه ساکت شدن و زنعمو نشمیل زودتر از هانا تلفن رو برداشت و بی مقدمه گفت هژارگیانم تویی،چاکی نازارم؟
 
چونی؟(خوبی عزیزم؟چطوری؟)
بعد با شنیدن صدای هژار،آهسته تر گفت امشب برای هنار خواستگار اومده بود.
با گفتن این جمله معلوم بود هژار عصبانی شده که زنعمو نشمیل مدام از جملات زبان به دهن بگیر،روله گیان،پدرت ردشان کرد رفتن،استفاده می کرد.
روز بعد خوشحال از اینکه به خاله سروین جوابی کوبنده دادن برای تعریف کردن ماجرا برای دوستم که در نزدیکیمون بودن از خونه خارج شدم.هنوز اواسط کوچه بودم که پسری با لباس کردی از روبرو وارد کوچه شد.
شالم رو کمی جلوتر کشیدم و سوخمه(جلیقه)رو مرتب کردم که در چند قدمی هم، پسر که حالا از نزدیک شناخته بودمش و خونشون دو کوچه با ما فاصله داشت لب به سخن گشود و گفت سلاو کچه کورد(سلام دختر کورد)!
سلاوی آروم گفتم و خواستم رد بشم که نزدیکتر اومد و بعد از نگاهی به سر و ته کوچه ی خلوت گفت شنیدم به خواستگاری پسرخاله ات جواب رد دادی هنار!خوبش کردی لیاقت تو بیشتر از این حرفاست،پسره ی مست و لاشی با چه رویی تورو خواسته؟هنار اگه دلت با من باشه قول میدم...
تا اینو گفت بر عکس مسیرم پا به فرار گذاشتم و به خونه برگشتم.زنعمو نشمیل که نفس نفس زدن هام رو دید با نگرانی جلو اومد و گفت دردت به جانم چی شده از چی فرار کردی؟
بعد بلافاصله درو باز کرد و سرش رو از لای در بیرون داد که با دیدن پسرخالو کویر به داخل برگشت و با تعجب گفت نکنه اذیتت کرده؟
شالمو بازتر کردم و گفتم اذیت نکرد ولی انگار بعد از خاله سروین باید با زن خالو کویر دربیوفتیم.
زنعمو نشمیل با خنده گفت تو نگران نباش خودم قلم جفت پاهاشونو میشکنم،زمین بره آسمون آسمون بیاد زمین تو عروس هژار منی، دیشب بالاخره از زیر زبونش کشیدم بیرون،خاطر خواهته اونم بدجور.
از خجالت سرمو پایین انداختم که گفت همین روزا کارو تموم میکنم نازارم،با شهلا و حبیب هم حرف زدم.فقط این ماجرای مزاحمت پسر خالو کویر رو به هژار نگو که بشنوه خون به پا می کنه.
به خونه رفتیم که برادرهام کیوان و کاوان که از بعد تعطیلی مدارس با عمو خلیل به سر زمین ها می رفتن با ناراحتی وارد شدن و رو به دایه شهلا گفتن شنیدی دایه؟
دایه شهلا با بهت گفت چیو شنیدم کیوان؟
کاوان که کوچکتر بود پیش دستی کرد و بی مقدمه گفت تریلی پسرخاله سروین رفته ته دره.
دایه شهلا که انگار سرجایش میخ کوب شده بود به سختی گفت چی میگی بچه؟
کیوان کلافه گفت راست میگه دایه،انگار در دم هم تموم کرده.
زنعمو نشمیل زیر بازوی دایه شهلا رو گرفت و گفت شاید اشتباه شنیدن شهلا،نگران نباش ان شالله که سالمه.
دایه شهلا چشمه ی اشکش جوشید و گفت اگه راست باشه چی نشمیل؟خواهرم حتما از چشم من میبینه؟جوانش رفته شوخی که نیست
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه pmhoye چیست?