دلوان۲ - اینفو
طالع بینی

دلوان۲

سراسیمه همگی به طرف محله ی خاله سروین راه افتادیم.صدای زجه های خاله از دور هم شنیده میشد و صحرای کربلایی برای خودش بپا کرده بود.دایه شهلا با دست و پایی لرزان رو به زنعمو نشمیل گفت حالا با چه رویی برم برای دلداری،مطمئنم قشقرق بپا می کنه،اون الان داغداره هر چی به ذهنش برسه به زبون میاره.


زنعمو نشمیل گفت مگه خلاف شرع کردی زن؟صحبت سر یه عمر زندگیه،نمی تونستی که دخترتو دو دستی به خاطر فامیلی تقدیمش کنی...عمرش به دنیا نبوده خدا رحمتش کنه تو هم کمتر از این حرفا بزن.
با تردید و ترس به طرف خونه ی خاله سروین راه افتادیم.مردها و زن ها با شال های دور کمر مشکی و روسری های بلند سیاه تا جایی که میشد توی حیاط و کوچه و باقیش روی پشت بام ها نظاره گر مویه های خاله و زن های دیگه بودن.
دایه شهلا در حالی که با صدای بلند هم آوا با خاله سروین نوحه می خوند به طرفش می رفت و زنعمو هم دوشادوشش و من و هانا و کیوان و کاوان هم پشت سرشون.
خاله سروین در حالی که خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود توسط چند زن کنترل میشد و یک ریز میگفت دخترت خیر نمیبینه شهلا.داغ جوان به دلم گذاشتی داغ جوان هم میبینی...باعث شدی پسرم ناکام از دنیا بره.
دایه شهلا وسط حیاط نشست و در حالی که مشت مشت خاک روی سرش میریخت گفت گناه من چیه خویشک(خواهر)؟عمر دست خداست رشته ی عمرش تموم شده بود گناه من و دخترم چیه که نفرین می کنی؟حیا کن.
توی تمام مراسمات خاله سروین از زدن نیش و کنایه کوتاهی نکرد و دایه هم دندون روی جگر میگذاشت تا بین در و همسایه مراسم آبرومندانه برگذار بشه.
مدتی بعد مستی رو علت از جاده خارج شدن پسرخاله دونستن و با اینکه خاله سروین هم به همیشه مست بودن پسرش واقف بود ولی باز هم کوتاه نمیومد و میگفت به خاطر جواب ردی که گرفته بوده مست می کرده و اگه جوابتان رد نبوده پسر منم زنده بود.
اون سال بعد از شرکت در کنکور تونستم توی همدان رشته ی پرستاری قبول بشم و عمو خلیل هم با قربانی کردن چند گوسفند و دادن سور به اقوام قبولیم رو جشن گرفت و هژار هم با پایکوبی هاش خوشحالیش از قبولیم توی همدان رو بروز میداد.
پسر خالو کویر چندین بار دیگه سر راه من سبز شد که جز زنعمو نشمیل به کسی نمیگفتم و یکی از همون گفتنا بود که هژار هم شنید و سراسیمه از خونه خارج شد.
زنعمو نشمیل با تعجب از صدای محکم کوبیدن در حیاط با بالا بردن دستش گفت سر می بری مگه کور(پسر) دروازه رو شکوندی.
بعد با اخمی ریز گفت نکنه حرفای من و تورو شنیده و رفت سروقت کورِ خالو کویر؟
با نگرانی گفتم خدا کنه نشنیده باشه مامو ژن(زن عمو) که بدبخت میشیم.


اون روز تا شب چاو انتظار هژار بودیم تا بالاخره با سر و وضعی نا مناسب و یقه ای پاره و گیوه های خاکی وارد حیاط شد.
از پنجره ی اتاقم با دیدنش سریع به طرف سالن پایین راه افتادم و با سقلمه ای به زنعمو متوجه هژارش کردم.
زنعمو با کشیدن چنگی به صورتش گفت خدا مرگم بده کجا بودی هژار؟
دایه شهلا بی خبر از همه جا جلوتر اومد و گفت شاید از سر زمین ها میاد خدا قوت کورِگیان(پسرجان).
هژار با اخمی به طرف من و بعد مادرش جایی نبودمی گفت و به طرف اتاقش رفت.
دایه شهلا با تعجب پرسید چرا هژار اینجوری نگاهتون کرد؟ د حرف بزنین فقط من اینجا غریبه ام؟
زنعمو نشمیل بعد از نگاهی به من روبه دایه گفت دعا کن به خیر بگذره که گمونم این پسر با پسر خالو کویر دست به گریوان شده.
دایه با چشم های ریز شده پرسید هژار اخلاق دست به یقه شدن نداره چه غلطی کرده پسر خالو کویر که رفته ادبش کنه؟
زنعمو ماجرارو تعریف کرد و وقتی ناراحتی دایه رو از بی خبریش دید گفت من به قربانت شهلا خویشک اگه نگفتیم چون نمی خواستیم فکرت مشغول بشه،تو هنوز تو شوک داغ پسر سروینی،این هم میشد اضاف به دردای دیگت.
چند روزی گذشته بود که کیوان و کاوان ایندفعه با خبر دیدن پسر خالو کویر توی کوچه مان با دست گچ گرفته به خونه اومدن که هژار دوباره خشمگین از شنیدن اسم کوچه مان لا اله الا اللهی گفت که زنعمو نشمیل گفت به گیسم قسم اگه یکبار دیگه با اون پسر دست به یقه بشی شیرمو حلالت نمیکنم،می زنی ناکارش می کنی نفرین دایه و باوکشو برامون میزاری.
مامو(عمو)خلیل و باوک (بابا)حبیب که تازه متوجه ی ماجرا شده بودن گفتن به امید خدا هنار هم راهی همدان میشه و اون پسر هم دل ازش میکنه، به جای این حرفا بهتره به فکر جا و مکان باشین.
مامو خلیل گفت فکر نداره بِرا (برادر)حبیب...یه خانه نزدیک دانشگاه هنار کرایه می کنیم یک هفته شهلا کنارش میمونه یک هفته نشمیل.
هژار که با شنیدن این پیشنهاد مامو خلیل حتی سویل(سیبیل)هاش هم می خندید گفت اینجوری منم میتونم غذای تازه بخورم.
بابا حبیب گفت چه بهتر،اینجوری یک مرد هم بالاسرشون هست و خیال من و خلیل هم راحت تره.همین آخر هفته بریم همدان و یک خانه ی مناسب براتون اجاره کنیم.
هژار سریع به حالت چهارزانو نشست و گفت باید به فکر وسایل داخلش هم باشیم.
زنعمو نشمیل با اطمینان گفت چه فراوونه وسایل تو این خونه،از هرچیز چند تا چند تا داریم و کلی خرت و پرت هم گوشه ی انباری خاک می خوره،فردا ما زنا هم بیکار نمیمونیم و تا شما فکر خونه هستین ما هم فکر شست و شوی فرش و پلاس میشیم.

خیلی زود بابا حبیب و هژار به امر عمو خلیل راهی همدان شدن برای اجاره ی خونه و ما هم شروع به کنار گذاشتن اسباب و اثاثیه ی لازم شدیم.
سر سفره ی شام بودیم که بابا و هژار هم برگشتن و ظاهرا تونسته بودن خونه ای نقلی ولی مناسب اجاره کنن.عمو خلیل در حال جنباندن لپش برای جویدن غذا بود که روبه بابا حبیب گفت حالا که درس و دانشگاه هژار و هنار توی یک شهره بهترین فرصته که عقدشان کنیم و بفرستیمشان سر خانه زندگیشان.
هژار قاشق و چنگال به دست با همون حالت سربزیری گفت اگه باباگیان اجازه بدین من درسم تموم بشه کار پیدا کنم دستم توی جیب خودم بره بعد.
عمو خلیل دستش رو روی زانوش گذاشت و گفت مگه من مردم که حرف از کار می زنی.تا دستت توی جیب خودت بره خودم غلامتانم.
هژار در حال بازی کردن با غذاش گفت خدا سایه ی شمارو از سرمون کم نکنه باباگیان ولی...دلم می خواد از دسترنج خودم برای (آموزاگ گیان)دخترعمو جان سنگ تمام بزارم.
بابا حبیب که یاد جوانی خودش افتاده بود آهی کشید و گفت اخلاق جوانی خودم رو داری هژار،با اینکه دانشجویی ولی تدریس خصوصی می کنی و دلت می خواد روی پای خودت بایستی...مختاری کورگیان.
زنعمو نشمیل گفت تا تو بخوای درست رو تمام کنی و کار کنی و پول جمع کنی هنار موهاش مثل دندان هاش سفید شده...من دیگه بیشتر از این صلاح نمیبینم،عقد و عروسی پیشکش،ولی باید شیرینی بخوریم تا توی دهان ها بیوفته.
عمو خلیل که غذاش رو تموم کرده بود دست هاش رو به طرف آسمون گرفت و مثل همیشه خداروشکری گفت و ادامه داد بد حرفی نمیزنه نشمیل،شیرینی خوردن و یه دست ماچی کردن هم که خرجی نداره،یه انگشتر میخواد و چند متر پارچه،اینهارو با پول خودت بگیر.
هژار دستش رو به روی چشمش گذاشت و گفت سرچاوَم(به روی چشمم).
اسباب و اثاثیه بار نیسان شد و عمو خلیل با همراهی دایه شهلا و زنعمو نشمیل برای اماده کردن خونه ی نقلی یک خوابه ای که اجاره کرده بودن راهی شدن.
اون شب بعد از برگشتنشان به دستور عمو خلیل توی خونه ی آغه گوره(پدر بزرگ)جمع شدیم که عمو خلیل گفت خب هژار دیگه وقتشه...تحفه ای که خریدی رو بیار.
در مقابل چشم های همه هژار بغچه ای از جنس ساتن رو وسط گذاشت و دو زانو نشست و گفت با اجازه ی آقابزرگ این هدیه رو برای دخترعمو هنار گرفتم.می دونم کمه به بزرگیتان ببخشین.بعد در بغچه رو باز کرد که پارچه ای زیبا و انگشتری طلایی رنگ نمایان شد.
آقا بزرگ که در صدر مجلس نشسته بود پوکی از قلیونش گرفت و گفت احسنت،ان شالله مبارکتان باشه مهریه رو هم تعیین کنین برای شیرینکم هنار.
عمو خلیل گفت پنج میلیون مهریه ی هنار گیان می کنم و این تحفه
 های ناقابل هم برای دست ماچی تا سر فرصت سرتاپاش رو طلا بگیرم.
کیوان و کاوان و هانا شروع به شادی و دست زدن کردن که زنعمو نشمیل بی اهمیت به چشم غره های زنِ آقابزرگ گفت آرام بچه ها ببینیم بِرا حبیب اصلا دختر به ما میده.
بابا حبیب بعد از نگاهی به من که سرم رو پایین انداختم و نگاهی به صورت زیبای دایه شهلا که با لبخندی رضایتش رو اعلام کرد گفت اولا که باعث افتخارمه بِرازاگَم(برادرزاده ام)دومادم بشه،در ثانی پنج میلیون زیاده بِرا خلیل.
با بالا بردن دست آغ گوره به نشانه ی سکوت،بابا هم ادامه نداد و گفت من حرفی ندارم ان شالله مبارکه.
هژار برای تمام کردن مراسم بلند شد و طبق رسم که باید دست بابا حبیب رو میبوسید شروع به بوسیدن تک تک افراد حاضر کرد تا رسید به من.همگی شروع به کف زدن کردن و با کل کشیدن دایه و زنعمو و شادی کردن کیوان و کاوان و هانا،انگشتر نشان توی دستم رفت و بعد از بوسه ی هژار به روی دستم من شدم نشان کرده و شیرینی خورده اش.
این شد که رابطه ی ما از پسرعمو دخترعمو بودن فراتر رفت و کسی دیگه جرات خواستگاری اومدن پیدا نکرد.
شروع سال تحصیلی بود... بعد از خداحافظی سوار پیکان هژار به همراه دایه به طرف همدان راه افتادیم.دایه جلو نشسته بود و با سبد میوه و چای و غذایی که برداشته بود ازمون پذیرایی می کرد تا بالاخره رسیدیم.
وارد خونه نشده دایه از خستگی سرش به بالش نرسیده خوابش برد و من موندم و هژار و پچ پچ هامون که از ترس بیدار نشدن دایه بیشتر با ایماه و اشاره حرف میزدیم.هژار با گرفتن دستم توی دستش و نگاه کردن به انگشتر گفت شیرینکم نبینم این حلقه ی وصلو از دستت دربیاری از همین اول باید همه ی همکلاسیات بفهمن صاحب داری.
بعد سرشو کنار گوشم اورد و گفت خیلی از اخرین باری که موهات رو بافتم گذشته.
بعد از نگاهی به دایه در نگرانی از بیدار شدنش بودم که هژار لب زد خوابه و پشت سرم نشست و شروع کرد به بافتن موهای بلندم و این دفعه بوسه ای به گردنم.
هنوز لب هاش روی گردنم بود که با تکون خوردن دایه شهلا،هژار خودش رو چند متر اونورتر انداخت.
اون شب من و دایه توی اتاق و هژار توی حال خوابید و با صدا زدن های دایه برای رفتن به دانشگاه بیدار شدیم.
هژار سریع رختخوابش رو جمع کرد گوشه ای گذاشت و با نگاه کردن به ساعت و تند تند خوردن چند لقمه از صبحانه ای که دایه آماده کرده بود دستور راهی شدن رو داد.
به محض دور شدن از خونه هژار دستش رو دورم حائل کرده بود که گفت خوب جایی گیرت آوردم آموزاگ گیان، تو بالا برزی،تو بو من فرضی(دختر عمو جان،تو که قد بلندی فقط باید مال من باشی)

توی پیکان سفید هژار سر کوچه،چشم توی چشم هم،زمان برامون متوقف شده بود که دستمو روی دستی که به روی شونه ام گذاشته بود قرار دادم و پرسیدم چرا راضی به عقد نشدی پسرعمو؟نکنه هنوز از دوست داشتنم مطمئن نیستی؟
هژار با تعجب گفت این چه حرفیه دردت له گیانم(دردت به جانم)،دلیلم این بود که مَردم،غیرتم اجازه نمیده برای هر هدیه ای که می خوام برات بخرم جلوی باباگیان گردن کج کنم.کمی دیگه صبر کن هَناسم می خوام خیالم از بابت کار و بارم راحت باشه.
بعد با قهقه ای گفت ضمنا ما عقد و عروسی میگرفتیم دایه هامون ولمون می کردن به امون خدا،اونوقت گشنه تشنه از دانشگاه برمیگشتیم،لابد یه بچه هم به جمعمون اضافه میشد نور علا نور.
نگاه چپاچپی بهش انداختم که بوسه ای روی دستم زد و ماشینو روشن کرد و گفت خدا کنه دیر نرسیم،میرسونمت...ظهر هم میام دنبالت... جلوی در دانشگاه منتظرم باش.
با همراهی هژار درحالی که دستشو روی کمرم گذاشته بود پله های دانشگاه رو بالا رفتیم.هژار پیراهن سفید اندامی و شلوار مشکی به تن داشت و من مانتو و شلوار و مقنعه ای که موهای بافته شده ام از پشتش بیرون زده بود.
توی اون فضا احساس غریبی می کردم و خودم رو بیشتر از همیشه به هژار چسبونده بودم.با نگاهی مملو از عشق گفت شبیه روزای اول دبستانت شدی هنار،همون روزایی که توی مدرسه ی مریوان از کنار من جُم نمیخوردی،همون روزایی که نقش زن و شوهر رو توی خاله بازیهامون اجرا میکردیم..از همون روزا نسبت بهت حسی عجیب داشتم،حس مالکیت،حس غیرت،این همه سال صبر کردم و برادرانه دوستت داشتم ولی از الان تا قیامت تو خانم و تاج سرمی،قزات له گیانم(قربونت برم).
اون روز توی جو سنگین کلاس چشم به پنجره بی قرار برای اومدن هژار وقت می گذروندم تا بالاخره کلاس به پایان رسید و بلافاصله به پایین پله ها سرازیر شدم.
هژار کنار پیکانش بی توجه به نگاه ها و پچ پچ های دخترهای دیگه ای که از کنارش رد میشدن منتظر من بود که بهش پیوستم.
با دیدنم جانی دوباره گرفت و با بوسه ای به روی پیشانیم گفت خوش اومدی هنارکم.
دستی به مقنعه ام کشیدم و با خجالت گفتم همین نصفه روز به اندازه ی یک عمر برام گذشت،کاش توی یک دانشگاه درس می خوندیم.
هژار در پیکان رو برام باز کرد و گفت عادت میکنی خانمم.بشین که باید ببرمت بهترین رستوران شهر.
در حین گفتن اینکه پس دایه چی نشستم که هژار سرش رو از پنجره داخل داد و گفت میگیم کلاسامون طول کشید،غذاشو خم میزاریم شب میخوریم،خوبه؟
سرمو تکانی دادم و به طرف رستوران راه افتادیم.در بین خنده ها و قهقه هامون و نگاه های اطرافیان غذامون رو خوردیم و به طرف فضای
 
 سبز روبروی رستوران قدم زنان راهی شدیم.
پشت درختچه ای نشستیم و در حالی که هژار سرش رو روی پاهام گذاشته بود، کوردی زمزمه می کرد و من هم موهاش رو نوازش می دادم.
همچنان دستم توی موهای پرپشت هژار می خزید که با افتادن سایه ی مردی به خودمون اومدیم.مردی با لباس پلیس بالای سرمون در حالی که باتوم توی دستش رو به کف دست دیگرش میکوبید گفت چشمم روشن،خلوت کردین! نسبتتون چیه؟
هژار سریع سر جاش ایستاد و بعد از تکان دادن لباس هاش و مرتب کردن موهای درهمش گفت نامزدمه.
پلیس با نگاه عاقل اندر صفیه ای به من گفت از لهجتون مشخصه اهل کوردستانین،اینجا همدانه قانون خودش رو داره،نامزد تو کَت ما نمیره،مدرک عقد دارین بفرما ندارین راه بیوفتین توی پاسگاه مشخص میشه.
از ترس به هژار چسبیدم و گفتم به خدا نامزدیم شیرینی خورده ایم.
پلیس بدون اهمیتی به من رو به مامورش گفت راهنماییشون کن...فکر کردن شهر هرته...اینجوری باشه سنگ روی سنگ بند نمیشه،از فردا هر دختر پسری یه کنج خلوت پیدا میکنن و ادعا میکنن شیرینی خورده ی همن،یالله حرکت کنین بزرگتراتون که بیان مشخص میشه حرفتون صحت داره یا نه.
به ناچار سوار ماشین پلیس شدیم و در حالی که از دلشوره در حال بالا اوردن بودم هژار گفت چونی هنار؟نگران چی هستی؟
کیفم رو توی آغوشم فشردم و گفتم کاش نمیرفتیم رستوران الان زنگ بزنن به بابا و عمو،دایه هم میفهمه دانشگاه نبودیم و روبروی رستوران بودیم.
هژار به آرومی گفت هیس الان اینا هم هوا برشون میداره مگه خلاف شرع کردیم یه وعده غذا که دیگه پنهان کردن نداره.
با ساکت گفتن پلیس تا رسیدن به پاسگاه دیگه لام تا کام حرف نزدیم.
با همراهی مامور وارد پاسگاه شدیم و کنار هم روی دو تا صندلی نشستیم و بعد از بازجویی به ناچار برای خلاصی از اونجا شماره ی خونمون توی مریوان رو دادیم.
هوا نزدیک تاریک شدن بود که بابا حبیب و عمو خلیل و دایه شهلا مضطرب و پرسون پرسون به اتاقی که ما بودیم رسیدن.
از ترس سرمون رو پایین انداخته بودیم که دایه گفت همینمون کم بود که توی پاسگاه پیداتون کنیم،نگفتین دلم هزار راه میره،تا مریوان زنگ زدین یه زنگ به من که ارام و قرار نداشتم نمیتونستین بزنین.
با خانم ساکت بفرمایید بشینید گفتنه کارمند نشستیم که عمو خلیل و حبیب درست روی صندلیای روبروی ما نشستن و عمو خلیل پرسید ماجرا چیه آقای سرهنگ.
سرهنگ در حین نوشتن روی برگه های روی میزش گفت چه نسبتی با این دو جوان دارین؟عقد کرده ی همن؟
عمو خلیل دست هاش رو روی زانوهاش ستون کرد و گفت دخترعمو پسرعموعن و شیرینی خورده ی هم،ان شالله به زودی عقد هم می کنن.

سرهنگ با نگاهی به شناسنامه ها گفت درسته پسرعمو دخترعمو هستن ولی دلیل نمیشه در ملا عام توی بغل هم باشن،بهتره زودتر عقدشون کنین تا کار دستتون ندادن.
با شنیدن این جمله از زبان سرهنگ تا جایی که میشد سرمونو پایین آوردیم و از خجالت آب شدیم که دایه شهلا گفت آبرو برامون نذاشتین، منو بگو کلی تدارک دیدم آقا و خانم خسته کوفته از دانشگاه میان گشنه نمونن.
بابا حبیب با اخم و هیس گفتنی دایه رو متوجه ی خودش کرد که با اشاره به سرهنگ دایه ساکت شد.
با سرافکندگی و امضا روی تعهد نامه ای ،از پاسگاه خارج شدیم که عمو خلیل گفت ،سرهنگ چی میگفت؟
هژار با صغری کبری چیدن گفت مگه بچه ایم باباگیان، حرفا میزنین اون گفت شما چرا باور کردین؟بغل چیه؟من خسته بودم روی چمنا خوابم برد هنار هم کنارم نشسته بود.
بابا حبیب در حالی که خنده اش رو کنترل میکرد گفت بسه کمتر آسمون ریسمون بباف کُر، بریم خونه ببینیم تکلیف ما با شما دو تا چیه.
اون شب زیر نگاه های سنگینشون شام رو خوردیم که عمو خلیل تکیه به پشتی گفت من هنوز سر حرفم هستم هژار ،همین فردا بساط عروسیتونو راه میندازم...خوش ندارم هر روز تعهدنامه امضا کنم.
هژار از کنار سفره عقب تر رفت و گفت هرچی شما بگین من مطیعم باباگیان ولی عروسی زمانبره ماهم درگیر درس و دانشگاه شدیم،من ارزو ها دارم،میخوام سنگ تمام بزارم،هفت شب و هفت روز سور بدم،عروسی که هول هولی نمیشه.
دایه شهلا با ناراحتی رو به عمو خلیل گفت فعلا بهتره بی خیال عروسی بشیم بِرا، بی ساز و دهل یه شیرینی خوردیم خواهرم به هر کی رسید گفت شهلا نذاشت کفن بچه ی من خشک بشه و بعد پایکوبی کنه،هر چه نفرین بود بار خودم و بچه هام کرد...خدا به دادمان برسه اگه بخوایم عروسی بگیریم....هرچند حق هم داره بالاخره جوانش رفته زیر خاک ،از من توقع داره.
عمو خلیل که قانع شده بود گفت خدا صبرشان بده...به حرف گربه سیاه هم باران نمیاد بد به دلت راه نده...چشم...ما که تا الان صبر کردیم این یک سالم روش.
بعد رو کرد به من و گفت شیرینکم هنار ما فردا صبح راهی مریوان میشیم سر ساعت میری دانشگاه و سر ساعت برمیگردی خانه،تو کچه کوردی(دختر کوردی)،دلیر باش،چه با پسرعموت هژار چه با پسرهای دیگه سنگین برخورد کن تا به وقتش یه مریوان رو توی عمارت آغ گورا(اقابزرگ)مهمانی بدم.
صبح روز بعد عمو و بابا به مریوان برگشتن و در بین چشم غره های دایه شهلا و سفارشات در گوشیش راهی دانشگاه شدیم.
به محض نشستن توی پیکان هژار نفس عمیقی کشید و گفت خدا لعنتت کنه سرهنگ ببین چه بساطی برامون درست کردی،ازین به بعد نمیزارن اب خوش از گلومون پایین بره.
 

چندین ماه گذشت و سال تحصیلی به پایان رسیده بود که به مریوان برگشتیم.پچ پچ برپا کردن بساط عروسی شروع شده بود و با اینکه هنوز هژار از نظر اقتصادی مستقل نشده بود ولی راضی بود و مدام حین راه رفتن با دستمال کوردی پایکوبی می کرد و سر از پا نمیشناخت.
قبل از عروسی باید آزمایش خون انجام می دادیم که با همراهی بابا و عمو راهی شدیم. دکتر نگاهی به برگه ها کرد و گفت هردو مینورن،دوماد کمتر و عروس بیشتر،فعلا نمیتونم اجازه ی عقد بدم.
عمو خلیل با تعجب در حالی که دست و پاش رو گم کرده بود گفت مینور چیه؟
دکتر با آرامش گفت نگران نشین کم خونی دارن که با دارو و تغذیه ی اصولی درست میشه،ولی ممکنه چند ماهی طول بکشه.بهتره عروسی رو عقب بندازین.
هژار با کلافگی گفت چند ماه بعد که دوباره راهی همدان میشیم و همون آش و همون کاسه.
بابا حبیب رو به دکتر گفت شما اجازه ی عقد رو بده داروهاشونم بنویسین می خورن.
دکتر تکه به صندلیش داد و گفت نمیتونم چنین کاری کنم،اگه زیر یک سقف برن و صاحب بچه ای بشن که سلامت نداشته باشه هم با همین آرامش الانتون صحبت می کنین؟من چنین ریسکی نمیکنم.
عمو خلیل با اطمینان گفت خیالتان راحت این ها هنوز درس و مدرسه شان تموم نشده که بخوان به فکر بچه باشن.
دکتر با گفتن اینکه با تعهد خودتون میشه ولی بهتره عجول نباشین،نفر بعدی رو صدا زد که فهموند مرخصیم و دست از پا درازتر به خونه برگشتیم.
تا اینکه پاییزی دوباره رسید و دانشگاه و همدان و شیفت موندن های دایه و زنعمو که خودشون هم ازین وضعیت خسته شده بودن.
گاهی به ناچار چند روزی تنهامون میگذاشتن و دیگه اون سختگیری های اولیه رو هم نداشتن.
هژار با پاکت های میوه وارد خونه شد و بعد از قرار دادنشون توی آشپزخونه کنار من که در حال خوندن کتابهام بودم نشست.سرمو از کتاب ها برداشتم و با لبخند به چهره اش خیره شدم که گردن بند طلایی توی دستش رو به دور گردنم انداخت و گفت همون روز که پشت ویترین مغازه دست روش گذاشتی به فکرش بودم بخرم،دیر شد ببخش باخی بهشتم(باغ بهشتم).
با ذوق بعد از نگاهی به گردنبند و بعد به چشم های پر برق هژار گفتم پس برای خریدن این گردنبند عصرها شاگرد به خونه میاوردی و شب ها تا صبح مجبور بودی بیدار بمونی و درسهای خودت رو بخونی؟
هژار که از خستگی نای نشستن نداشت طاق باز دراز کشید و گفت به لبخند رضایت الانت می ارزید قزات له گیانم(دردت به جانم)با چاو تو خوش بی دنیا(با چشم های تو دنیا خوبه).

سال دوم دانشگاه هم گذشت و مشکل کم خونیمونم درست شده بود و دیگه هیچ چیز نمیتونست مانع برپا کردن عروسی توسط عمو خلیل بشه.با اینکه عمو خلیل گفته بود جهاز نمیخواد ولی بابا حبیب برام سنگ تموم گذاشته بود و حتی بیشتر از رسم و رسومات برای تک دخترش مهیا کرده بود.
روز عقدکنان طبق تصمیم بزرگترا من و خانوادم توی عمارت آقابزرگ باید میموندیم و هژار و خانوادش و مهمون ها از خونه ی عمو خلیل تا خونه ی آقابزرگ با پایکوبی پیشکشی یا خلاتی می آوردن.
توی لباس کوردی سفید اطلسیم و جلیقه ی کوتاه پولدوزی شده ی مشکیم،با آرایش و موهای بازی که نگاه همه ی دختر های مجرد فامیل رو به طرفم خیره نگه داشته بود غرق در شادی بودم.روی صندلی بالای سالن بزرگ خونه ی آقابزرگ نشونده بودنم و زن ها و دخترها روبروم مشغول رقص بودن.
سر و صدای شادی خانواده ی دوماد و مهمون هاشون توی حیاط پیچید و زن ها مجمعه به سر به صف پشت سر هژار وارد سالن شدن.
هژار با لباس کوردی دومادیش دسته گل توی دستش رو دو دستی تقدیمم کرد و بعد از بوسه ای به پیشونیم روی صندلی کنارم نشست.
پچ پچ دخترها بلندتر شد و گاهی هم میشنیدم که دخترعمه هام میگفتن الهی خیر نبینه این لیاقت هژار رو نداشت.
مجمعه هارو به ردیف روی زمین گذاشتن،توی سینی اول آیینه بود و قران و آب و اسپند.توی دومی شیرینی و شکلات.توی سومی میوه از تمام فصل ها حتی به و انار با وجود تابستون بودن.سینی چهارم لباس،دو دست لباس مجلسی و یک دست پیراهن بلند کوردی(کراس) و یک دست سقزی با چین های پرپشت دامنش و شال دور کمر(پشت ون) و شال روی لباس (لچک) با جلیقه(سوخمه و کوا)،کفش و کیف.
سینی پنجم ست کامل اسباب و لوازم حمام از حوله تا شامپو،لوازم آرایشی تا بهداشتی.سینی ششم کله قند و کادو برای اقوام درجه یک عروس.
و اما سینی هفتم که با برداشتن پارچه ی قرمز رنگ روش دهن ها باز موند،۱۸ تا النگو ،چند تا انگشتر،یک سرویس کامل و یک سینه ریز بلند و چشمگیر به همراه کمربند طلا و یک سنجاق سینه مخصوص جلیقه(دکمه و دولاو).
تک تک طلاها توسط هژار به سر و گردنم آویزان شد و کمربند طلا به دور کمرم بسته.
اون شب من و هژار توسط پیرمردی که رفیق آقابزرگ بود به عقد هم درومدیم و رسما زن و شوهر شدیم و تا خود صبح مهمون ها دستمال به دست توی حیاط دستمال بازی و پایکوبی کردن.
مراسم عقد و عروسی با شکوه ما تموم شد و ما توی خونه ی عمو خلیل زندگیمونو شروع کردیم و جهیزیه هم توی انباری موند تا خودمون صاحب خونه بشیم.

پاییز که رسید بدون دایه و زنعمو به طرف همدان راهی شدیم و توی خونه ی نقلیمون با همون وسایل قبلی زندگی عاشقانمون رو می گذروندیم.
زندگی ما خوب بود و همه حسرت رابطه ی عاشقانمون رو داشتن و ما تا پایان تحصیلاتمون توی همون خونه که عمو خلیل از صاحبخونه خرید نشستیم.بعد از گرفتن لیسانس پرستاریم با اومدن دخترمون که اسمش رو دلوان گذاشتیم زندگیمون شور و هیجان جدیدتری گرفت.هژار در حال گرفتن مدرک فوق لیسانس حسابداریش بود و ما بعد از این سالهای دور از مریوان با فرزندمون قصد برگشتن به شهر و دیارمون رو داشتیم.
من ۲۴ ساله بودم و هژار ۲۶ که همراه دختر یک سالمون بدون دست زدن به اسباب اون خونه که کلبه ی عشق ما بود،فقط با لباس ها و چمدون هامون سوار پیکان راهی شدیم.
برادرم کیوان ۲۲ ساله بود و با عشق توی دلش که به دخترعمو هانای ۲۱ ساله داشت قرار بود مدتی بعد که لیسانسش رو میگرفت راهی سربازی بشه.کاوان ۲۰ ساله شده بود و بابا حبیب بازنشسته.دایه شهلا و زنعمو نشمیل همچنان صمیمی تر از خواهر کنار هم زندگی می کردن و هیچ چیزی نمیتونست این حلقه ی وصل رو از هم باز کنه،غافل از اینکه روزگار نقشه های پر پیچ و تابی برامون کشیده بود.
دلوان خیلی زود به جمع خانوادمون عادت کرد و شد نقل مجلس شب نشینی ها و خنده هامون.
اون خونه اینقدر بزرگ بود که من و هژار هم همونجا ساکن شدیم و بعد از خریدن سربازی هژار توسط عمو خلیل هر دو توی بیمارستان مریوان من به عنوان پرستار و هژار به عنوان حسابدار استخدام شدیم.مسئولیت نگه داری از دلوان افتاد گردن دایه و زنعمو که روی تخم چشم هاشون گذاشته بودنش و خیال ما هم راحت بود.
کیوان با سلام و صلوات راهی سربازی شده بود و لحظه شماری می کردیم برای پایان خدمتش و قربونی گوسفندهایی که عمو خلیل از همین الان جداشون کرده بود.ولی درست روز اتمام سربازیش ما در حال تدارک سور و سات بودیم که در حال برگشتن به مریوان تصادف کرد و خبر ناگوار فوتش رو برای ما آوردن.
کمر هممون شکست،عمو خلیل بارها خودش رو نفرین می کرد که چرا به حرف کیوان گوش کرده و گذاشته بره سربازی و قرار بوده مردتر برگرده ولی جنازه اش رو تحویلمون دادن.یک عمارت سیاه پوش شد گاهی با خودم فکر می کردم نکنه تقاص خون پسر خاله بود و نفرین های خاله سروین باعث سیاه بختیمون شد و جوانمرگی برادرم و خراشیده شدن صورتامون توی عزاداریش.
ولی این تازه اول راه بود نفرین های خاله و حسادت های دخترعمه هام کم کم داشت به بار می نشست.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه aqyo چیست?