دلوان۳ - اینفو
طالع بینی

دلوان۳

لباس های رنگ روشنمون جاشون رو به لباس های تیره داده بودن و قهقهه های شب نشینی هامون جاشون رو به سکوت و زل زدن به یک نقطه.هانا که هنوز نامزدیش با برادرم کیوان رسمی نشده بود محکوم بود به یواشکی گریه کردن و بی تابی های پشت پنجره به انتظار برگشتن کیوان.


دل و دماغ بیمارستان رفتن نداشتم.به ناچار با تکان های هژار از خواب بیدار شدم.هژار با کشیدن دستی به سر دلوان که مابینمون خوابیده بود گفت پاشو دیر میشه هنارگیان،من میرم ماشینو گرم کنم.
نشستم و به دیوارهای بی روح اتاقمون نگاهی انداختم.از جهیزیه ام فقط صندوقچه ی نقش زده شده ی لباس هامون یه گوشه بود و آیینه و شمعدون عروسیمون به رویش.جالباسی دو تیکه ام یک دیوار اتاق رو پر کرده بود و تلویزیون و میزش یک دیوار دیگه رو.
بزرگترین اتاق خونه رو به ما داده بودن و اتاق مجردیمون هم هنوز دست نخورده بود ولی دیگه این عمارت مثال سابق لذتی نداشت.
بعد از بوسه ای به پیشانی دلوان و عوض کردن لباس های کوردیم با مانتو شلوار به طرف آشپزخونه ی خارج از خونه راهی شدم.
هژار لیوان چای رو از زنعمو نشمیل گرفت و با دیدن من طبق معمول کنار خودش جا باز کرد و لیوان خودش رو برام گذاشت و گفت من چای دوممه زودتر بخور که وقتی نمونده،زنجیر چرخ ماشین رو هم بستم آماده ی حرکته.
زنعمو نشمیل آهی کشید و گفت تورو خدا مواظب خودتون باشین که دیگه تحمل نداریم،شهلای بیچاره باز هم آفتاب طلوع نکرده فانوس بدست رفت سراغ مزار کیوان.
به طرف بیمارستان شهر راهی شدیم،هوا به شدت سرد بود و جاده ی پرپیچ و خم، وحشتی به دلم انداخته بود.هژار با نگاهی به صورت مضطرب من گفت چیزی شده دردت له گیانم(دردت به جانم)؟
با سُر خوردن قطره اشک گوشه ی چشمم گفتم نگرانم،چشمم ترسیده هژار.مدام کابوس میبینم،دلم گواهی بد میده،نکنه خدا دوباره امتحانمون کنه؟نکنه قراره از هم جدا بشیم.
هژار با اخم ریزی گفت این حرف ها چیه نازارم؟مگه قراره در پس اتفاق بد بازم اتفاقی بد بیوفته؟دور کن این افکارو،تا قیام قیامت هم کسی نمیتونه مارو از هم جدا کنه.
حرف های هژار بوی اطمینان میداد و لحظه ای منو از غم و غصه ها و دور می کرد.
با روپوش سفید پرستاری تا لحظه ای بیکار میشدم به اتاق هژار پناه می گرفتم و با خوردن دو لیوان چای داخل فلاکس کنار هم خستگیمون رو در می کردیم.
میگن خاک مرده سرد میشه ولی برای ما با وجود گذشت چندین ماه،کهنه نشده بود و توی اتاق کیوان مشغول مرتب کردن کتاب ها و کمدش بودم که با در زدن هانا به خودم اومدم.
هانا که وارد شد داغم تازه تر شد چشمه ی اشکم جوشید و گفتم بهت گفته بود چقدر دوستت داشت؟


هانا که این روزها عین چوب خشک فقط قادر به راه رفتن بود دستی به لباس کوردی آویزان شده ی کیوان کشید و گفت هزاربار بهش گفتم نرو سربازی همه می خرن تو هم بخر ولی کو گوش شنوا.دلش خوش بود اگه بره سربازی مرد میشه،تجربه کسب میکنه.هرچند ربطی به سربازیش نداشت تصادفی بود که بالاخره رخ می داد،جاده های مریوان قاتل جوان های زیادی شده.
صدای زنعمو نشمیل از پای پله های سالن می اومد که می گفت بیاین پایین دخترا مهمان داریم،می خواد شمارو ببینه،خاله وحیده است.
من و هانا کنجکاوانه بهم نگاهی کردیم و بعد از سر زدن به دلوان که توی چرت عصرش بود راهی سالن پایین شدیم.
پیرزنی که حین پیری ولی غبراق بود بالای سالن نشسته بود و با دیدن ما گفت هزار ماشالله،خدا این هارو براتون حفظ کنه،قد خاک کیوان عمر کنن.
بعد از دست بوسی پیرزن گوشه ای نشستیم که دایه شهلا گفت دخترا!خاله وحیده دوست و همسایه ی قدیم ماست.یا اون اینجا بود یا ما دائم خونه ی اون.یادش بخیر شماها کوچیک بودین و خاله وحیده مدام برای کمک به ما گهوارتون رو می لرزوند.
زنعمو نشمیل که چهارزانو نشسته بود پرسید از زندگیت راضی هستی خاله؟
خاله سرش رو تکونی داد و گفت خداروشکر ،راضی نباشم چه کنم نشمیل گیان؟از شوهر اول که هرچی زاییدم آل زد و نموند،خودتون که شاهد بودین.طلاقمو که داد زن حیف الله شدم،مرد بدی نبود خدا رحمتش کنه بچه هاشم آدمای خوبین همشونم سر و سامون گرفتن،هوای منه پیرزن رو هم دارن،میگن تو برای بابامون زحمت کشیدی.
زنعمو نشمیل با لبخند گفت ان شالله خدا همونارو برات حفظ کنه خاله وحیده...چه خوب که یادی از ماها کردی.
پیرزن این پا و اون پا شد و گفت دلم یکهو هوای اینجارو کرد،یاد قدیم این روزا خیلی میاد سراغم،یچیزی منو میکشوند اینجا تا بالاخره راه افتادم و اومدم.از بچه هاتون بگین این دخترا کدوم دختر شهلا و کدوم دختر توعه؟
زنعمو نشمیل اول هانا رو نشون داد و گفت این دخترم هاناست،کوچیکته،وقتی از این شهر رفتی به دنیا اومد.اون یکی هم هناره،عروس گلم،دختر شهلا همون که گهوارشو می لرزوندی.
پیرزن به یکباره متعجب و وحشت زده به من نگاه کرد و با قورت دادن آب دهنش گفت عروسته؟زن کدوم پسرت؟
زنعمو نشمیل با نگاهی به دایه شهلا که هر دو لب پایین انداختن گفت مگه من چند تا پسر دارم خاله؟همون پسر بزرگم هژار.
پیرزن که نفس هاش به شماره افتاده بود گفت بچه چی؟بچه هم دارن؟
هنوز جوابی نداده بودیم که صدای گریه های دلوان توی خونه پیچید.سراسیمه به طرف اتاق دویدم و حین بغل کردنش از سر کنجکاوی بلافاصله به سالن برگشتم.
 

نفس عمیقی کشیدم و بعد از بوسه ای به صورت خواب آلود دلوان،زل زدم به چشم های وحشت زده ی خاله وحیده.
زنعمو نشمیل و دایه شهلا زبان به دهن نمیگرفتن و یکریز دلیل وحشت خاله وحیده رو می پرسیدن ولی از سنگ صدا در میومد ازین پیرزن نمیومد.
هانا با چکاندن چند قطره اب به سر و صورت وحیده اون رو از بهت بیرون آورد که دو دستی توی سرش کوبید و گفت حالا چه خاکی تو سرم بریزم،من چکار کردم؟برید بگین مرداتون بیان،عقلامونو بزاریم رو هم شاید فرجی شد.
دایه شهلا عصبانی بلند شد و گفت حرف می زنی یا نه نصفه جونمون کردی،ما طاقت این رفتار تورو داریم؟نمیبینی تو چه وضعی هستیم،خاک مرده پاشیده شده به این خونه تو دیگه آتیش به ریشمون نزن.
خاله وحیده مویه کنان گفت من بیشتر از ده بار به هر کدومشون شیر دادم شهلا! اینا خواهر برادرن، محرم بودن،نباید عقد می کردن.
دوباره دو دستی توی سر خودش کوبید و گفت بچه هم دارن خدایا منو ببخش.خدایا از سر تقصیرم بگذر...
دایه و زنعمو و هانا با زبانی بند آمده برگشتن و به من و دلوانی که توی آغوشم بود خیره شدن.
هیچ عکس العملی نداشتم،ازین بازی خندم گرفته بود،من و هژار زن و شوهر بودیم دخترمون سه ساله بود،مگه میشه به خاطر ده بار شیر یک زن رو خوردن بهم حروم بشیم.
هانا سکوت رو شکست و با داد گفت چی میگه این پیرزن،همینمون کم بود،بندازینش بیرون،از کجا معلوم که حرفاش حقیقت داشته باشه.
زنعمو نشمیل که نمیدونست طرف هانارو بگیره یا طرف خاله وحیده رو نشست کف سالن و زانوهاش رو بغل گرفت.
دایه شهلا سراسیمه به طرف در خروجی رفت و گفت میرم سراغ مردامون.
دایه رفت و ما در سکوت نشستیم به انتظار سرنوشت.
ساعتی بعد عمو خلیل و بابا حبیب پشت سر دایه وارد شدن و کاوان هم عقب تر.عمو خلیل با اخم جواب سلام خاله وحیده رو علیک گفت و بالای سالن نشست.بابا حبیب قدم زنان در طول و عرض سالن گفت شهلا چی میگه وحیده؟
خاله وحیده با ترس و تته پته گفت چه می دونستم اینجوری میشه خالو حبیب.
بعد با گریه گفت خودتون که شاهد بودین بچه هام نمیموندن سینه هام میشد قد یه آجر ،درد می کردن،وقتی میدیدم بچه هاتون شیرخورن و گریه می کنن به جای اینکه شهلا و نشمیل رو صدا بزنم سینمو میذاشتم دهنشون.
کاوان با دندون قروچه خواست چیزی بگه که با چشم غره ی بابا حبیب ساکت شد و زیر لب غرغر کنان به گوشه ای دیگه رفت.
 

عمو خلیل نگاهی به منی که بی صدا کنج دیوار کز کرده بود انداخت و آهی از ته دل کشید و روبه وحیده گفت خدا بگم چکارت کنه زن...نگفتی یکی دختره یکی پسر،هردو پسرعمو دخترعمو....
اینو گفت و راهی خونه ی آقابزرگ که در همسایگیمون بود شد.بی تابانه پشت سر عمو خلیل ما هم راهی شدیم.وارد عمارت آقابزرگ نشده زنش که با هیکل فربه اش مشغول آبیاری درختچه های دورتادور حیاط بزرگ بود گفت چیه سرآوردین،قشون کشیدین؟
عمو خلیل بی توجه بهش دروازه رو تا آخرباز کرد و به سرعت از پله های پهن و زیاد ورودی بالا رفت.
آقابزرگ توی جایگاه همیشگیش لم داده بود و مشعول پک زدن به قلیانش بود که با دیدن جمعیت ما هول زده نشست و گفت باز چی شده خیره روله.
عمو خلیل جلوش نشست و ملتمسانه ماجرارو تعریف کرد و گفت ریش سفیدتر از تو توی مریوان سراغ ندارم،حرف از دین و حکم برام نزن آغ گورا،نگو که بهم حرومن و باید طلاق عروسم هنار گیان رو بدم!
آقابزرگ مردد مونده بود که به ناچار گفت اگه اون زن راست گفته باشه چی؟فکر اینجاش رو کردی خلیل؟این ها تا الانم گناه کردن؟خواهر برادر شیری بودن،از یک زن شیر خوردن،خدا لعنتت کنه وحیده این چه مصیبتی بود به سرمون آوردی؟
هانا شونه های خسته ام رو می مالید و دایه دلوان رو توی آغوشش گرفته بود.زنعمو نشمیل همچنان روی سرش می کوبید و مویه می کرد که هژار وحشت زده وارد شد.
با دیدن هژار از خواب غفلت به یکباره بیدار شدم صدای زجه هام تا هفت خونه اونورتر می رفت.زنعمو و دایه و هانا، بابا و کاوان و عمو با گرفتن دست هام مانع خودزنیم میشدن که هژار کنارشون زد و روبروم نشست
و پرسید چی شده دردت به جانم؟
ناخودآگاه خودم رو توی آغوشش انداختم،آغوشی که برای من امن ترین جای دنیا بود. تا جایی که نفس داشتم زار زدم و هژار هم پا به پام گریست.
دلوان با صورتی غرق اشک به زیر دست و پامون افتاده بود و بی خبر از سرنوشت شوممون فقط گریه می کرد.
ساعت ها توی همون حال و روز گذشت و من با تبی که به ناگاه گرفته بودم با کمک هژار به خونه برگشتیم.
خبری از خاله وحیده نبود...توی رختخوابی که هژار برام توی اتاقمون پهن کرد دراز کشیدم.هژار بعد از بوسه ای به پیشونیم گفت تبت شدیده هنار،میرم دکتر بیمارستانو بیارم بالا سرت.دستشو گرفتم و مانع رفتن و دور شدنش از خودم شدم.قطره اشکی از روی گونه های پرش به زیر چانه اش آویزان شد و گفت بی خود ترسیدی هنار،خود خدا هم بیاد و بگه باید طلاقت بدم نمیدم،گفته بودم جانم را بگیر و ببر ولی دم از جدایی نزن.
(عازیز بو خاطر ئه وانه له کو
هه رگیز نه بینم داخی دیده ی تو)
 

حوصله ی بیمارستان رفتن نداشتم،دنیا برام به پایان رسیده بود ،عشقی که سال ها برای رسیدن به وصالش لحظه شماری کرده بودمو باید به خاطر حماقت پیرزنی از خیرش می گذشتم.
هژار برای برگشتن دوباره ی آرامش به خونمون هر کاری که می تونست می کرد ولی بی فایده بود.
ماموستایی (آخوندی) نمونده بود که هژار توی مریوان و سنندج آدرسش رو گرفته باشه و سراغش نرفته باشه ولی جوابی جز حرام بودن ما بر هم نمی گرفت.
با بغلی از کتاب های قطور قدیمی و جدید اهل سنت وارد خونه شد.اون هارو وسط سالن ریخت و با کمک کاوان و هانا نشست به خوندن و پیدا کردن راه حلی برای تسکین دردمون.ما از مذهب شافعی اهل سنت بودیم...
سه جلد از کتاب باقیات و صالحات ماموستا محمد ربیعی که هر کدوم نزدیک ۸۰۰ صفحه داشت رو خط به خط توی دو روز خوندن و جز تاییدی بر حرام بودنمون نگرفتن.
"
1.هر چهار مذهب فقهی اهل سنت(شافعی، مالکی، حنفی، حنبلی) قائلند که شیر به هر طریقی به دهان طفل رسیده باشد، در حرمت کفایت می کند، اما امامیه(شیعه) قائل است که طفل فقط باید از پستان زن شیر خورده باشد نه راه های دیگر مثل اینکه در حلق طفل بریزند.
2. شافعی و حنابله قائلند که حداقل طفل باید 5 بار شیر خورده باشد، اما حنفیه و مالکیه قائلند که به مجرد اینکه شیر خوردن صدق کند، حرمت ثابت می شود. زیاد باشد یا کم فرقی ندارد. حتی اگر یک قطره هم باشد حرمت ثابت است. اما شیعه، قائل است که طفل باید یک شبانه و روز کامل و یا 15 مرتبه فقط از یک زن شیر بخورد و در این میان زن دیگری به کودک شیر ندهد و طعامی غیر از شیر نخورد.
3. شافعی و شیعه و حنابله قائلند که زمان معتبر در صدق حکم رضاع تا زمانی است که طفل دو ساله شود.(یعنی اگر بعد از اینکه دو ساله شد شیر بخورد اعتباری ندارد و حکم محرمیت بر آن بار نمی شود. و مالکیه قائل است دو سال و دو ماه معتبر است. ولی حنفیه قائلند که تا دو سال و نیم بچه اگر شیر بخورد احکام بر او بار می شود، ولی اگر بعد از سن دو و نیم سالگی شیر زنی را بخورد هیچ اثری ندارد.[1]
جهت اطلاع بیشتر رجوع کنید به:
کتاب الفقه علی المذاهب الأربعة و مذهب أهل البیت، ج 4، ص 324.
توضیح المسائل محشی، ج 2، ص 506." تنها کورسوی امیدمان بالاتر از دو سال بودن سن هژار موقع شیر دادن وحیده بود که دایه شهلا گفت:هژار از هنار یک سال و هشت ماه بزرگتره،هنار تازه به دنیا اومده بود که خبر از دنیا رفتن خواهرزاده ی حبیب رو آوردن،هژار هنوز چند ماهی مونده بود تا دو ساله بشه تا نشمیل از شیر جداش کنه،هنار هم که تازه چهل روزش تمام شده بود.

دایه ادامه داد نشمیل هژار رو به من سپرد و با حبیب و بِرا خلیل راهی روستا شدن.شبا که تنهایی توی این خونه ی بزرگ می ترسیدم وحیده میومد و کنارم می موند.خوابم سنگین بود و هنار هم شبا تا صبح گریه می کرد.هژار هم بی قراری سینه ی مادرش رو می کرد که وحیده از سر خیرخواهی بیدارم نمی کرد و به هردوشون شیر می داد.
با شنیدن این حرف ها از زبان دایه شهلا تمام امیدمان نا امید شد ولی هژار زیر بار نمی رفت. بلند شد و در حالی که کارد می زدی خونش نمی ریخت گفت مرجع تقلیدمونو عوض می کنیم،اگه شد دینمونم عوض می کنیم ولی زیر بار این حرف های زور نمیرم.میرم تهران،میرم قم،میرم کرمانشاه،میرم دفاتر مراجع تقلید...حتما یه راهی پیدا می کنم.
این هارو گفت و بعد رو به من با اطمینان گفت بلند شو هنارگیان،برو آماده شو باید بریم.
عمو خلیل فریاد زد کجا می خوای ببریش هژار؟تمام دنیارو بگردی بی فایدست،آخرش باید قبول کنی،ما شافعی هستیم و پایبند به دین و سنتمون،سراغ چندین ماموستا رفتی چیزی دستگیرت نشد سراغ هزار مرجع تقلید هم بری همینه،توی این سیاه زمستون،توی این سوز سرما کجا راه افتادی این دختر رو هم با خودت می کشونی.
هژار بی توجه به حرف های عمو خلیل دستمو گرفت و به طرف اتاقمون کشید ،لباس هامو از توی کمد بیرون ریخت و گفت بپوش باید بریم.
سوار پیکان سفیدمون شدیم در حالی که دایه، دلوان رو بغل گرفته بود و زنعمو نشمیل التماس می کرد کجا می خواین برین ،جاده یخ زده است،بدبخت تر از اینمون نکنین.
بابا حبیب مظلوم تر از همیشه به چشم هام خیره شده بود و حرفی برای گفتن نداشت،شاید شرمنده بود ازین که ما و خانواده ی عمو تمام عمر در یک خونه زندگی می کردیم و اگه نمی کردیم شاید این چنین نمیشد.
زنعمو نشمیل شرمنده ازین که چرا برای خاکسپاری به روستا رفته و اون شب دایه و بچه هارو تنها گذاشته بود.دایه شهلا شرمنده ازین که چرا لذت خواب فریبش داده و از گشنگی بچه هاش توی اون شب کذایی غافل مونده بود.
صدای گوشخراش روشن شدن پیکان بلند شد و در بین صدای کشیده شدن زنجیر چرخ های ماشین روی زمین یخی از ساختمون دور شدیم.
شهر به شهر،آخوند به آخوند،مرجع تقلید به مرجع تقلید،کتابخونه به کتابخونه...ولی بی فایده بود...به خونه برگشتیم درحالی که هنوز حرف نزده احوالمون خود گویای همه چی بود.
خبر توی کل مریوان پیچید و سرزنش ها شروع شد.در و همسایه مدام در گوشمون حتی زیر یک سقف بودنمونو گناه می دونستن و اگه خدا هم می بخشید این ها نمی بخشیدن.
ماموستاهای مریوان هم با عمامه های چهارخانه شان از یک طرف توی فشار قرارمون داده بودن.
 
 و مدام از عذاب الهی آگاهمون می کردن ولی مگه عذابی بالاتر از این هم داشتیم؟
چاره ای برای هژار نمونده بود جز تغییر مذهب دادن ولی وقتی فکرش رو به زبون اورد مورد شماتت همه قرار گرفت.آقابزرگ می گفت صد پشت ما سنی بودن و خواهند بود،من از بزرگان این شهر و این مذهبم،تو می خوای با این کارت آبروی خاندانمونو به باد بدی.فکر اینجاشو کردی که از طرف همه طرد و مورد لعنتشون قرار می گیری؟دینی که تو تا الان پیروش بودی و طبق احکامش عبادات واجب و مستحبتو به جا آوردی حالا به خاطر امتحان الهی و دشواری این امتحان می خوای تغییرش بدی...الانم مذهبتو تغییر بدی تو اصل ماجرا که مربوط به تعهدت در مذهب قبلی بوده تغییری نمیده.
همسایه ها هیچ چیزی از دستمون نمی گرفتن و میگفتن چون هنار و هژار هنوز کنارهم زیر اون سقف زندگی می کنن همه چیتون حرومه.
همکارامون توی بیمارستان به چشم مجرم رفت و امدمونو زیر نظر می گرفتن و بیمارا هم که چون زبانزد اون شهر شده بودیم ازمون فراری بودن و با اکراه نگاهمون می کردن.
زندگی توی این جهنم دیگه امکان پذیر نبود.نمیدونستیم درست کدومه غلط کدومه و به ناچار پیرو مذهبی که تا الان با جون و دل برای فرامینش سر تسلیم فرود میاوردیم،تصمیم به جدایی گرفتیم.
باباحبیب قرونی از مهریه رو قبول نکرد و جهازمو هم به دختر کارگرش بخشید و من با طلاهای عروسیم که حتی بیشتر هم شده بود و به هر مناسبتی هژار برام گرفته بود مهر طلاق وارد شناسنامم شد.
جهیزیه ای که با عشق خریده بودم هنوز استفاده نکرده از انباری دونه دونه خارج شد و بار نیسان عمو خلیل برای جهیزیه ی دختر کارگر باغ فرستاده شد.
مثل دو تا مرغ پرکنده همچنان توی یک خونه بودیم که هژار از همون جلوی در شروع کرد به صدا کردنم.شنیدن اسمم هنوز هم از زبان هژار زیباترین موسیقی بود و بدون وقفه خودم رو به حیاط رسوندم و گفتم جونم هژار.
هژار در حالی که تند تند دست توی موهای پرپشتش می کرد و همون مسیر یک متری رو مدام دور می زد گفت دیگه نمیکشم هنار...نمیتونم این خونه رو تحمل کنم...
خوب می دونستم چی می خواد بگه.اگه طلاقم داد دلم خوش بود هنوز توی یک خونه و یک بیمارستانیم.
فکر اینجاش رو نکرده بودم که هژار ادامه داد می خوام انتقالی بگیرم...می خوام ازین شهر نا نجیب برم...برم یه شهر دور...یه بیمارستان دیگه...تا شاید با ندیدنت داغ عشقت برام سردتر بشه،اینجوری برای تو هم بهتره.
چاره ای جز رضایت نداشتم،پلک هامو که از شدت گریه ورم کرده و قرمز شده بودن، به علامت رضا بستم و
 گفتم برو پسرعمو،خدا پشت و پناهت...دعا می کنم خوشبخت بشی و کسی که لیاقتت رو داشته باشه سر راهت قرار بگیره.
روز رفتن هژار مثل برق و باد رسید و قیامتی توی خونه ی ما بپا شد که تاریخ به خودش ندیده بود.من و هژار توی آغوش هم زجه می زدیم و بقیه هم پا به پای ما اشک می ریختن و نفرینی نمونده بود که بار وحیده نکنن.
از سر و صدامون همسایه ها توی کوچه و برزن ریخته و ذره ذره آب شدن شمع زندگیمون رو به تماشا نشسته بودن.
هژار رفت و من موندم و دنیای بی ارزشی که برام باقی موند.هیچ کدوم حال و روزی بهتر از من نداشتن.اون خونه ی پر مهر و محبت که همیشه صدای خنده هامون توی آجر به آجرش میپیچید تبدیل شده بود به خونه ای سرد و بی روح.به فاصله ی کمی هم برادرم جوان مرگ شده بود و هم خودم با بچه ای که فقط شکر میکردم سالمه،خونه خراب.
هژار گهگداری برای دیدن دلوان میومد و برای اینکه داغ دل من تازه نشه خودشو بهم نشون نمیداد و به گفته ی هانا یواشکی از دور نگاهم می کرد.
عمو خلیل به ناچار قضیه ی جدا کردن خونه هامون رو به میون کشید و با صدایی که دیگه خبری از اون ابهت مردونه نبود رو به بابا حبیب گفت بِرا بهتره تکلیف ارث و میراثمونو روشن کنیم و از هم جدا بشیم.برای خودمون دو تا خونه ی نقلی جدا بگیریم تا هژار و هنار هم دل از هم بکنن و به فکر ازدواجی دوباره باشن.
بابا حبیب هم که چاره ای جز پذیرفتن نداشت ریش و قیچی رو به عمو خلیل سپرد.
اون خونه با تمام خاطراتش موند و هر خانواده در خونه ای که در همون نزدیکی خریده شد ساکن شدیم.
دختر بخت برگشتم دلوان،این وسط شد گوشت قربونی،دختری که هنوز سنش اونقدری نشده بود که بفهمه اطرافش چه خبره.یه روز خونه ی زنعمو نشمیل بود و یروز خونه ی دایه شهلا،بی سایه ی پدر و بی مهر مادری که جز غم هیچ چیز دیگری رو به دلش راه نمی داد.
مونس شب های من طلاها و کادوهای ریز و درشتی بود که هژار با عشق برام خریده بود و الان کنج صندوقچه ی زیورالاتم جا خوش کرده بودن.
کلبه ی عشقمون توی همدان دست نخورده باقی مونده بود و عمارتی که روزهای عمرمون توش شکل گرفته بود تبدیل به خانه ی ارواح شده بود.
روزها و ماه ها میگذشت ولی اندکی از سوز دل ما تسکین پیدا نکرده بود و من روز به روز لاغرتر و ضعیف تر میشدم تا اینکه تصمیم گرفتن برای بهبود حالمون مارو تشویق به ازدواجی دوباره کنن ولی من برای فرار ازین تصمیمشون اصرار داشتم که اول هژار عروسی کنه و بعد من....و هژار هم همین شرط رو برای ازدواجش میگذاشت که اول هنار ازدواج کنه.
 

بابا حبیب در حالی که دلوان پنج ساله رو روی زانوش نشونده بود و موهای مصریش رو نوازش می کرد رو به دایه شهلا گفت تو یه چیزی بهش بگو زن،همیشه که جوان نمیمونه،تا بر و رو داره خواستگار میاد و میره،همیشه که نمیاد.الان دو ساله که طلاق گرفته...تا کی می خواد بشینه به امید برگشتن زندگی قبلیش.
دایه شهلا شانه ای بالا انداخت و گفت میگی چکار کنم مگه خودم کم گفتم؟پسر کاک رسول اومد گفت نه،پسر خالو صفت اومد گفت نه،الانم که پسر خالو کویر اومده میگه نه.
بعد رو کرد به منی که مشغول دوختن رو بالشیا بودم،گفت:این پسر خیلی وقته خاطر خواهته،حتی قبل از ازدواجت با هژار،یادته هژار مشت و مالش داده بود و دستش دو ماه توی گچ بود؟ولی هنوز پا پس نکشیده.از وقتی شرط کار رو براش گذاشتیم مغازه ی الکتریکی باز کرده و کار و بارشم الحمدالله گرفته.
بابا حبیب دلوان رو بلند کرد و گفت برو با عروسکات بازی کن نازارم.
دلوان با جثه ی کوچکش به طرف اتاق رفت و بابا با صدایی آرومتر طوری که دلوان نشنوه گفت نگران دلوان هم نباش روی جفت چشممون نگهش می داریم،عمو و زنعموت هم که نمیزارن آب توی دلش تکان بخوره.
کاوان که حالا برای خودش مردی شده بود بعد از چند تقه به در وارد شد و بعد از سلام حین چهارزانو نشستن بود که بابا حبیب پرسید خب شیری یا روباه؟بگو ببینم چکار کردی؟
کاوان با لبخندی گوشه ی لبش جواب داد شیرم بابا حبیب،پول رو واریز کردم و کارای اولیه ی خرید سربازیمو انجام دادم ان شالله چند روز دیگه کاراش تموم میشه.
دایه شهلا جفت دستاشو به طرف آسمون برد و بعد از شکر گفتن آهی کشید و حین پاک کردن اشک هاش گفت کاش کیوانم گوش می داد و سربازیشو می خرید...
کاوان نگاهی به من انداخت و با دیدن قیافه ی عبوسم پرسید دلوان کجاست،چرا تو خودتی آبجی خانم؟
سرمو بلند کردم و گفتم من و هژار همیشه موقع دو دلی شیر یا خط مینداختیم.بهش زنگ بزن کاوان... بگو دوباره این کار رو کنه ببینم کدوممون اول باید ازدواج کنیم.
کاوان نگاه متعجبشو از من گرفت و به دایه شهلا نگاه کرد که دایه تایید کرد و کاوان به ناچار چشمی گفت و خودش رو به طرف تلفن گوشه ی پذیرایی رسوند.
از آخرین باری که تلفنی با هژار صحبت کرده بودم چند ماهی می گذشت،قرار گذاشتیم حتی تلفن هم نزنیم تا شاید بتونیم به کسی دیگه ای فکر کنیم.هژار با شنیدن اوضاع و احوالم مدام نصیحتم می کرد و سعی در راضی کردنم برای ازدواجی دوباره داشت هرچند این حرفای دلش نبود.
 
کاوان برخلاف همیشه که با صدای بلند احوال پرسی گرمی با هژار می کرد، آرام گفت راستش پسرعمو باز هم پسر خالو کویر برای خواستگاری هنار پا پیش گذاشته ولی جواب درستی ندادیم...هنار بهم سپرده بهت بگم شیر یا خط بندازی.
چند ثانیه ای حرفی رد و بدل نشد تا اینکه کاوان گفت مطمئنی شیر اومد؟
بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد که بابا حبیب با لبخندی از سر رضایت گفت مبارکت باشه هناسم...شیرینکم...خوشبخت بشی.
به دیوار تکیه دادم و سرمو چسبوندم بهش و گفتم بگین همین پنج شنبه بیان.
دایه با خوشحالی مشغول پخش کردن نقل های ریز داخل قندان شد که کاوان خیره به نقل های توی دست دایه بدون برداشتن به سرعت بلند شد و خونه رو ترک کرد.
آخر هفته رسید...خودم رو توی آینه ی میخ شده به دیوار نگاه انداختم.از اون صورت گل انداخته و گرد و جوان دو سال پیش خبری نبود و گوشت ها جاشون رو به استخون های بیرون زده داده بودن.لباس های تیره ای که این دو سال به بهانه ی مرگ کیوان ولی به دلیل اصلی سیاه بختی خودم تنم کرده بودمو عوض کردم و لباسی روشن تر پوشیدم.
کاوان مثل مرغ پرکنده شده بود و انگار او بی قرارتر از من بود.مدام دلوان رو در آغوش می گرفت و به ناچار با لبخندی ساختگی باهاش بازی می کرد.
قبل از رسیدن مهمون ها عمو خلیل و زنعمو و آقابزرگ هم اومدن و در حالی که انگار دچار داغی تازه شدن هر کدوم خودشون رو به کار و سخنی مشغول کردن.
خالو کویر و زنش که سن و سالی ازشون گذشته بود با دیاکو که آخرین فرزندشون بود و عروسا و دومادا و دخترا و پسراشون وارد خونه شدن.
دیاکو ظاهر بدی نداشت ولی اهل درس و دانشگاه نبود و تمام هنرش رسیدگی به سر و وضعش بود و بلندپروازی های بی پایه و اساس.
اون شب بدون حضور من در بین مهمون ها قرار مدارها گذاشته شد و در حالی که خانواده ی دوماد از گرفتن دختری شاغل از خانواده ی بزرگی چون ما در پوست خودشون نمی گنجیدن روز عقد مشخص شد.کاوان حتی در مراسم عقدمان هم شرکت نکرد و جشنی ساده سراسر گریه ی دایه و زنعمو و هانا و من برگزار شد.
خالو کویر توی همون حوالی خونه ای ساده و قدیمی ساخت داشت و قرار بر این شد تا من به عنوان عروس آخر و دیاکو به عنوان پسر آخرش کنارشون زندگی کنیم.
برای من این چیزها کوچکترین اهمیتی نداشت.خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم و هیچ شوق و ذوقی هم برای این وصلت نداشتم تا برای آشیانه ام هم نظری بدم.بیشتر اوقاتمو توی بیمارستان می گذروندم و به ناچار باقیش رو توی خونه ی خالو کویر.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه teyegr چیست?