دلوان۴ - اینفو
طالع بینی

دلوان۴

از زبان دلوان:


درست تولد پنج سالگیم بود که مامان هنار با دیاکو ازدواج کرد.دستم گاهی توی دست دایه شهلا بود گاهی توی دست دایه نشمین که در بین جمعیت نه چندان زیاد مامان هنار دست توی دست دیاکو به طرف خونه ی جدیدش رهسپار شد.
همراه مهمون ها وارد خونه ی قدیمی خالو کویر شدیم.مامان بالای اتاق روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و انگار غم عالم رو روی دوشش می کشید.
دیاکو با قیافه ای که انگار فتح بزرگی کرده درست روی صتدلی کنار مامان نشسته بود و مدام با سیبیل و یقه ی پیراهن کوردیش ور می رفت و گاهی هم چیزی در گوش مامان می گفت که هیچ عکس العملی از مامان دیده نمیشد.
مامان غمگین ترین عروسی بود که تا الان دیده بودم،همیشه توی خاله بازیام خودم رو توی لباس سفید کوردی عروسی تصور می کردم ولی با دیدن این صحنه ترس عجیبی از عروس شدن توی دلم افتاد.
از دیاکو خوشم نمیومد حس می کردم از من متنفره...خیلی دلم می خواست اون شب کنار مادرم باشم تا توی این خونه ی غریبه تنهایی نترسه ولی به اصرار دایه شهلا و نشمین با گریه از مامان جدا شدم.
می رفتم و به پشت سرم که نگاه می انداختم قیافه ی یخ بسته ی مامان که نه می خندید و نه گریه می کرد مدام جلوی چشمم میومد.
سر راه به عمارت بزرگمون که رسیدیم عمه هانا گفت کاش برمیگشتیم به قدیم همه با هم دوباره توی این خونه زندگی می کردیم.
بعد آهی کشید و گفت چقدر عمر خوشبختیمون کوتاه بود.
به خونه ی دایه نشمیل که رسیدیم با تعارف باوا خلیل در حالی که همه از شدت گریه حال و روزی بهتر از من نداشتن،وارد خونه ی نقلی نه چندان بزرگ شدیم.
روی زانوی باوا خلیل نشستم که با تعجب پرسید کاوان رو توی جمعیت ندیدم حبیب،مگه عروسی خواهرش نبود،نباید دستی می رسوند؟
دایه نشمیل با تمسخر گفت ماهم به ناچار توی عروسی بودیم لابد انتظار داشتی کاوان دستمال بازی هم بکنه؟جای هنار توی خونه ی غریبه نبود خدا از سر تقصیراتت نگذره زن.
باوا حبیب با موهایی که به یکباره سفید شده بود گفت دیشب بهم گفته بود که روش حساب باز نکنیم و پاشو توی عروسی نمیزاره،میگفت میره سنندج پیش هژار،شب رو هم اونجا می مونه.
دایه شهلا که اشک هاش گویی تمومی نداشت دوباره با صدای بلند شروع به های های اشک ریختن کرد و گفت جنازه ی یکی از بچه هام رو با دست خودم زیر خاک کردم و یکی دیگشونم با دست خودم زنده به گور...به جز پوستی بر روی استخون چیزی از هنار نمونده.
به طرف عمه هانا رفتم و با لب های ورچیده گفتم عمه مامان چند روز باید خونه ی خالو کویر بمونه؟

شدت گریه های دایه شهلا با شنیدن سوالم بیشتر شد و عمه گفت هر وقت دلت تنگ شد بگو خودم می برمت پیشش دردت لگیانم.
با یاداوری اسم باباهژار توسط دایه نشمیل باوا خلیل تلفن کنار دستشو برداشت و شماره ی خونه ی بابا هژار رو گرفت و اونقدر بوق خورد تا بدون اینکه گوشی برداشته بشه قطع شد.
دایه شهلا که همیشه گوش به زنگ و آماده ی خودخوری بود دو دستی روی زانوهاش زد و گفت خدا مرگم بده چرا گوشیو برنداشتن نکنه اتفاقی افتاده؟کاوان اصلا حال و روز خوشی نداشت؟نکنه سالم به مقصد نرسیده.
دایه نشمیل دست روی دست دایه شهلا گذاشت و گفت نفوس بد نزن شهلا،جوانن،روز تعطیل توی خونه،شاید حوصلشون سر رفته و رفتن بگردن.
باوا خلیل که گوشی همچنان توی دستش بود گفت الو کاوان... جون به لبمون کردی... چرا گوشیو برنمیداری کُور؟هژار کجاست؟
برای شنیدن صدای بابا هژار بالا و پایین می پریدم که باوا خلیل گفت بیمارستان؟ برای چی؟...الان کجاست؟
دایه نشمیل یا امام غریبی گفت که دایه شهلا سر دایه نشمیل رو توی آغوشش گرفت و با پر شالش مشغول باد زدنش شد.باوا خلیل تلفن رو قطع کرد و گفت:نگران نباشین هژار فشارش افتاده بوده،کاوان میبره بیمارستان بهش سروم میزنن،الانم توی خونست و حالشم خوبه.
دایه نشمیل با صدای بی جونی خداروشکری گفت که باوا خلیل تسبیحشو توی دستش گرفت و مشغول بازی با تک تک مهره هاش شد و سکوت کرد.
باوا حبیب چای رو از دست عمه هانا گرفت و گفت بهتره به فکر سر و سامون دادن هژار هم باشیم...دو ساله تک و تنها توی سنندج بی زن و زندگیامورات میگذرونه...معصیته بی زن بمونه...بهتره براش آستین بالا بزنیم...اینجوری هر کدوم میچسبن به زندگیشون و ازین عالم پا در هوایی هم در میان.
دایه نشمیل با حسرت گفت بهترین عروس رو براش آوردم با بهترین عروسی،اونوقت الان دخترشون اینجا و خودشون هر کدوم یه جا.
روز تا شب من شده بود این حرف ها و ای کاش ها...و من با حسرت از دست دادن خیلی چیزا که حتی داشتنشون هم درست یادم نمیومد زندگی می کردم.جا و مکان ثابتی نداشتم یه شب توی آغوش عمه هانا می خوابیدم یه شب باوا ها و یه شب دایه ها.
شبی رو از سر دلتنگی توی خونه ی دیاکو موندم...مامان اون شب شیف نداشت و خونه بود و من هم با تمام احساس غربتی که توی اون خونه داشتم برای خوابیدن توی آغوش مامان تحمل کردم.
مست از بوی مامان هنار اون قدر زود خوابم برد که وقتی بیدار شدم مامان رفته بود.
مادر دیاکو با چشم غره بدون اینکه تعارف صبحونه به من کنه سریع سفره رو جمع کرد و همه چیز رو به سر جاشون برگردوند.
خالو کویر که خیلی پیر بود کنج دیوار توی رختخوابش توی چرت بود و خبری از دیاکو هم نبود و گویی به مغازه ی الکتریکیش رفته بود.
خودمو با نخودچی کشکش جلوی خالو کویر سیر کردم و نشستم پای تلویزیون سیاه سفیدشون.
مادر دیاکو غرغر کنان زیر لب مدام تکرار می کرد که حرومزاده رو فرستادن اینجا تا خیر و برکت خونه ی مارو هم ببره...
خالو کویر بعد از چند سرفه به سختی توی جاش نشست و گفت هیس به گوششون می رسونه خوبیت نداره زن.
مادر دیاکو حق به جانب گفت مگه خودشون نمیدونن که بخواد به گوششون برسه؟اصلا برسه مگه ترسی دارم،یه عروس حقمون ازون خونه بود که آوردیم،این سر جهازیو که دیگه نخواسته بودیم.
بلند شدم در حالی که بغضمو به زور کنترل می کردم گفتم می خوام برم خونمون.
مادر دیاکو با حرص دستمو گرفت نشوند سر جام و گفت الان دیگه می خوای بری دروغ و راست تحویلشون بدی آبروی منه پیرزنو ببری...کور خوندی بچه...بشین سر جات تا مادرت بیاد...دلم خوشه عروس آوردم خودم شدم آشپزش و دایه ی بچه اش...دو روز دیگه بده کارم میشیم.
به ناچار سر جام نشستم و توی عالم بچگی غرق در کارتن های سیاه و سفید تلویزیون شده بودم که دیاکو با چند سرفه وارد خونه شد.
سلام کردم که با نگاهی پر غضب از کنارم رد شد و نشست.مادر دیاکو بعد از نگاهی به ساعت گرد کوچولوی روی دیوار سفره رو انداخت و شاید از ترس مادرم از من هم پذیرایی کرد و نهارم رو زیر نگاه های پر از خشمشون خوردم.
چند ثانیه ای قبل از اومدن مامان حسابی باهام مهربون شدن و چند کاسه از آجیل هم روبروم گذاشتن.خودم هم تعجب کرده بودم ولی ازین که دوستم داشتن و بهم محبت می کردن ذوق زده شده بودم.
مامان که اومد بعد از به آغوش کشیدن من و سلام علیکی با اهل منزل به طرف اتاقش رفت که دیاکو هم سریع داخل اتاق پرید.
صدای پچ پچ هاشون شنیده میشد...دیاکو میگفت خودت که نیستی...این بچه مسئولیت داره...مادر من پیره از پس تر و خشک کردن بابامم برنمیاد...خدارو خوش نمیاد بیشتر از این اذیتش کنیم.
مامان هنار به تندی گفت مگه اول نمیدونستی من بچه دارم...اون همه اصرارت برای چی بود؟هر کی گوش رو بخواد باید گوشوارشو هم بخواد.
صدای کوبیدن مشت دیاکو به دیوار اتاق شنیده شد و بعد کوبیده شدن در و خارج شدنش.بعد از نیشگونی از بازوم به مغازه اش برگشت که به طرف اتاق پریدم و با نگاهی به سرتا پای مامان و مطمئن شدن از سلامتش خودمو توی آغوشش انداختم.

اشک های مامان روی صورتش غلطید که با گریه گفتم بیا بریم مامان،بریم خونه ی خودمون پیش دایه شهلا.
ولی مامان فقط اشک می ریخت و جوابی برای ساکت کردن دل بی قرار من ازین همه آشفتگی نداشت.
توی خواب بعداز ظهری بودیم که صدای دایه شهلا توی حیاط پیچید و مارو صدا می زد.چشمامو رو به سختی باز کردم و به سرعت خودمو از بغل مامان هنار بیرون کشیدم و به طرف حیاط دویدم.مادر دیاکو با خوشرویی به دایه تعارف می کرد که دایه گفت اومده بودم دلوان رو ببرم...دلواپسش بودم.
مامان هنار با چشم های خواب آلود بیرون اومد و بعد از خوش و بشی با دایه و روبوسی با من ازش دل کندم و راهی شدم.
مادرم دیگه برای من نبود و من کم کم داشتم با این قضیه کنار میومدم که گل حرف های خونه ی دایه نشمیل ازدواج بابا هژار شد.
ولی بابا زیر بار نمی رفت و هنوز هم که به مریوان میومد یواشکی رفت و آمد مامان رو زیر نظر می گرفت.
بابا در حالی که سیگارش رو با دیدن من به زیر پاش انداخت و له کرد پرسید مامان و عمو دیاکو باهم خوشبختن؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم بابا،ولی همیشه آروم دعوا می کنن،شایدم تا وقتی من اونجام عمو دیاکو ناراحته و وقتی نباشم مامانمو اذیت نکنه.
بابا سرمو توی آغوش گرمش فشرد که باوا خلیل بالای سرمون روی ایوون کوچیک خونشون ایستاد و گفت داری گناه میکنی هژار،سنّت میشکنی،هیچ می دونی چند سالته؟سی سالت رد شده،چرا به فکر نیستی؟
بابا به ناچار گفت به فکرم باوا خلیل و منو روی دوشش گذاشت و شروع کرد به دور زدن توی همون حیاط کوچک.صدای خنده هام کل خونه رو پر کرده بود و لبخندی ترحم آمیز از شادی من روی لب های بابا خلیل نقش بست.
از همین سن کم تمام آرزوم شد سقفی که هم مامان زیرش باشه و هم بابا ولی انگار آرزوهای من نه تنها قصد براورده شدن نداشتن که حتی دورتر و دورتر هم می شدن.
چند ماهی گذشته بود که بابا زنگ زد و ماهارو دعوت کرد به سنندج.دایه ها با کنجکاوی به هم میگفتن یعنی چی شده؟سابقه نداشت هژار اینجوری مارو دسته جمعی دعوت کنه به خونش.
دایه نشمیل گفت ان شالله خیره،اخر هفته اماده باشین بریم این طفل معصومو هم ببریم هم خونه زندگی باباشو ببینه هم اب و هوایی عوض کنه.
آخر هفته رسید و من بی قرار برای دیدن بابا لحظه شماری می کردم و مدام ساعت رسیدنمون رو می پرسیدم که دایه نشمیل با فاصله ی بین دو انگشت از دو دستش مسافت باقی مونده رو بهم نشون میداد.
به خونه ی بابا رسیدیم و من با دیدنش جوری که انگار دنیارو بهم دادن،از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.بابا سرتاپامو غرق بوسه کرد و عروسک ملوسی که توی دستش بود رو روبروم گرفت.

بابا طبق معمول منو روی کولش سوار کرد و شروع کرد چهار دست و پا دور زدن توی خونه که باوا خلیل گفت خیره هژار...دلیل این دعوتت چی می تونه باشه؟
دایه نشمیل و دایه شهلا و عمه هانا که هنوز نیومده توی آشپزخونه مشغول جا به جا کردن غذاها و خوراکی ها بودن گفتن دلوان بیا پایین دایه...کمر بابات درد می گیره.
بابا منو به آرومی زمین گذاشت و گفت خیره بابا خلیل،نگران نباشین...خواستم بیاین تا کسیو بهتون معرفی کنم.
بابا این رو گفت و بعد از نگاه کردن به صورت باوا حبیب،شرمگین سرش رو پایین انداخت که دایه شهلا با خوشحالی گفت نکنه می خوای برامون عروس بیاری کُور؟
دایه نشمیل سبد توی دستش رو روی کابینت رها کرد و بعد از نشستن در نزدیکی بابا هژار گفت راست میگه زنعموت؟خوش خبر باشی پسرم.
بابا هژار بعد از کشیدن دستی به سر من گفت راستش از گفتنش هم شرم دارم...از روی عمو و زنعمو شرمندم...ولی این تقدیر ما بود و ...
بابا هنوز حرفاش تموم نشده بود که بابا حبیب گفت این حرف ها چیه هژار...من هنار رو زودتر شوهر دادم که این حرف ها نباشه...که تو هم راحت تر ازدواج کنی...خدا می دونه که تمام مدتی که دومادم بودی سر سوزنی ازت بدی ندیدم....الان هم هر عروسی انتخاب کنی خودم برات آستین بالا می زنم.
بابا هژار درحال گزیدن لبش بود که گفت فردا میارمش دست بوسی.
بابا داشت ازدواج می کرد و من خوش خیال از مریوان تا سنندج به شوق دیدار بابا اومده بودم که این هارو بشنوم.دل توی دلم نبود برای دیدن زنی که قرار بود بشه زن بابا و جایگزین مامان هنارم.
فردا رسید و دایه ها و عمه هانا در تکاپوی مرتب کردن خونه و شستن میوه و شیرینی که باواها خریده بودن،از هم پیشی می گرفتن که زنگ در به صدا درومد.
همگی به استقبال عروس جدید رفتن و من پشت سر باوا خلیل کمین گرفته بودم.
در باز شد و زنی زیبا که هرچی از جمالش بگم کم گفتم توی قاب در قرار گرفت.
بابا هژار با لبخندی تصنعی در حالی که پشت سر اون خانم بود گفت سوما خانم هستن.
دایه نشمیل سومارو توی آغوش گرفت و حین روبوسی بود که دستش رو گرفت و به داخل خونه راهنمایی کرد.
سوما بعد از احوال پرسی با همه به من رسید،خم شد و بعد از کشیدن لپم پرسید ایشون باید دلوان باشن...چقدر شبیه مادرشه...انگار سیبی که از وسط نصف شده.
بابا هژار با حسرت گفت بله دقیقا شبیه هناره.
سوما بعد از شنیدن اسم مامان هنار چینی به پیشونیش داد و رو به دایه شهلا گفت شما باید زنعمو و مادرخانم سابق هژار باشین.

دایه شهلا با ذوق گفت بله عروس قشنگم اومدیم تا اگه خدا بخواد دستتونو بزاریم توی دست هم،هژار مثل پسر خودمه و هیچ فرقی برام نداره.
سوما چند قدمی به طرف پشتی های تکیه داده شده به دیوار رفت و گفت شما بهتره تو مراسم خواستگاری نباشین...شگون نداره...به هر حال مادر همسر سابق هژار بودین.
بابا خلیل و بابا حبیب نگاهی به هم انداختن که بابا هژار سریع گفت زنعمو شهلا هم مثل مادرمه،پس حضورش هم الان واجبه هم توی خواستگاری.
عمه هانا که اصلا از رفتار سوما خوشش نیومده بود دستمو گرفت و با چشم غره ای به طرف اشپزخونه راهی شدیم.
بابا خلیل بعد از گفتن یالله و نشستن همگی رو به سوما پرسید خب دخترم از خودت بگو...اصل و نسبت برای کجاست.
سوما با لبخند کنج لبش دلرباتر شد و گفت من هم مثل شما اهل مریوانم...یک ازدواج ناموفق داشتم و مثل هژار یک دختر هم سن دلوان دارم...دخترم پیش پدرشه و منم توی بیمارستان این شهر کار می کنم.
با شنیدن اینکه سوما یک دختر هم سن و سال من داره به طرفش دویدم و پرسیدم اسم دخترت چیه خاله...میشه بیاریش با من بازی کنه؟
سوما با اخم گفت نه پیش پدرشه...توی این شهر نیست که بیارمش.
با اشاره ی دایه شهلا به طرفش رفتم و توی بغلش نشستم که عمه هانا مشغول تعارف چایی ها به شوخی گفت قبلا رسم بود عروس چایی میاورد الان خواهر دوماد.
دایه شهلا با اشاره ای عمه هانا رو راهی تعارف چایی اول به سوما کرد و گفت ان شالله چایی عروسی خودت رو تعارف کنی روله.
ساعتی به خوش و بش گذشت که سوما به یکباره ایستاد و گفت من دیگه باید برم دیرم میشه.
اینو گفت و به طرف در رفت که بابا هژار هم بلند شد و گفت صبر کن می رسونمت.
بابا که سومارو رسوند و برگشت رو به بقیه گفت میگم جمعه خانوادش اماده باشن که بریم خونشون،ببخشین به ما مرخصی ندادن و تا اینجا کشوندمتون.
باوا خلیل حین تسبیح زدن گفت جمعه زوده هژار،بی تحقیق که نمیشه،من که نفهمیدم این دختر از کدوم تیره و طائفه است.
دایه شهلا با تردید گفت پسرم یوقت فکر نکنی قصد سنگ انداختن دارم ولی به نظرم از شوهر سابقش بپرس و ببین دلیل طلاقشون چی بوده.
بابا حبیب به پشتیش لم داد و گفت حرف ها می زنی زن،فکر کردی میگه اره سوما خوب بود و من بد که طلاقش دادم،خب معلومه نمیگه ماستم ترشه.
بابا هژار گفت نگران نباشین من قبلا تحقیق کردم کسی بدشونو نمیگه،توی یه بیمارستانیم تقریبا میشناسمش.
چند روزی توی سنندج موندیم که روز برگشتنمون رسید و قرار بر این شد ماها زودتر برگردیم شهرمون و بابا هژار هم پنج شنبه عصر به مریوان بیاد تا به خونه ی پدر مادر سوما برای خواستگاری بریم.

تازه به کوچمون رسیده بودیم که با لج بازی هام برای رفتن به خونه ی مامان هنار حرص دایه شهلارو دراوردم که گفت بچه زبون به دهن بگیر،خسته ایم تازه از راه رسیدیم بریم خونه شب خودم میبرمت پیش مادرت.
دایه نشمیل دستمو گرفت و گفت تو برو خونه شهلا،خودم دلوان رو میبرم پیش مادرش.
به در خونه ی خالو کویر رسیدیم چند تقه ای به دروازه ی قدیمیشان زدیم ولی خبری نشد.دایه نشمیل دلواپس گفت یعنی هیچ کدومشون خونه نیستن؟مگه میشه نکنه اتفاقی افتاده.
نگاهی به پنجره ی باز و پرده ی توی باد رقصان اتاق مامان هنار انداختم و با خوشحالی گفتم ببین دایه پنجرشون بازه مامان توعه.
با ضربات محکمی با دست های کوچولوم به در زدم ولی باز خبری نشد.
دایه دستمو کشید و گفت نکن خوشه ویسم(خوشی زندگیم)،میریم دوباره دم غروب میارمت تا اون موقع حتما مادرت خونست.
نا امید و با لب و لوچه ی آویزان قصد رفتن کردیم که صدای جیغ مامان به گوشم رسید.دایه نشمیل ناخودآگاه به طرفم برگشت و گفت تو هم شنیدی هیوای ژیانم(امید زندگیم)؟
برگشتیم و دایه با تمام قدرت به در لگد می زد و از طرفی هم دست از روی زنگ برنمیداشت که بالاخره در توسط زن خالو کویر باز شد و دایه نشمیل بعد از گفتن اینکه همینجا بمون دلوان و تو نیا...زن خالو رو کنار زد و خودش رو به داخل حیاط انداخت که مامان هنار با سر و صورت خونی به روی ایوان اومد و همونجا نشست.
دایه نشمیل دو دستی توی سرش کوبید و گفت چی شده روله؟این چه سر و وضعیه؟
زن خالو در حالی که هم نمیخواست خودشو از تک و تا بندازه و هم ترسیده بود با قیافه ی طلبکارانه گفت چیه شلوغش کردین همه در و همسایه رو آوردین تماشا.
دایه نشمیل از کنار مامان بلند شد و به طرف زن خالو خیز برداشت و گفت باید بدم زبونتو از حلقومت بکشن بیرون باوان مِردو(بی اصل و نسب).
خواستم به طرف مامان برم که دیاکو به روی ایوان اومد صداش رو توی سرش انداخت و رو به دایه نشمیل گفت به تو چه ربطی داره پیرزن خرفت؟گم شو از خونه ی من برو بیرون،اون توله سگ هم با خودت ببر دم به دقیقه میارینش سر من خراب می کنین...مشکلات خودم کمه که باید تخم و ترکه ی مردمو هم من بزرگ کنم.
دایه نشمیل که ازون شیر زن های مریوان بود حیاط رو دو قدمه طی کرد و دو دستی چسبید به یقه ی دیاکو.
مادر دیاکو که از دیدن این صحنه لال شده بود کنج دیوار چسبیده بود که خالو کویر با عصاش به سختی بیرون اومد و گفت حیا کنین،تو کوتاه بیا زن خلیل.
دایه اونقدر سفت یقه ی دیاکو رو گرفته بود که از ترس چشمای دیاکو در حال بیرون زدن بود.دایه با نفرت گفت زورت به زنت رسیده پست فطرت،این دختر
ر تو خونه ی باباش از گل نازکتر نشنیده،صداتو براش بالا می بری؟
وقتی هم عروس من شد خانم خودش بود،خدا روسیاه کنه وحیده رو که باعث شد هنار زیر دست نامردی مثل تو بیوفته،بزنمت صدای سگ بدی؟
دیاکو زوری دوباره گرفت و در حالی که سعی در جدا کردن دستای دایه از یقه اش داشت گفت معلوم نیست چه عیب و ایرادی داشت که هم شیرگیو بهونه کردین و طلاقشو دادین.
هنوز حرفش تموم نشده بود که اولین سیلیو از دایه خورد و گفت برو خدارو شکر کن من دیدم و الان جای من برادرش یا هژار نیستن که الان باید دایه ات روی جنازت مویه می کرد.
بعد انچنان با قدرت دیاکو رو از بالای پله ها به وسط حیاط هول داد که دیاکو در حالی که خودش رو کنترل می کرد تا نیوفته لال مونی گرفت.
دایه دست مامان رو گرفت و گفت بلند شو روژ رشکم(دختر سیاه بختم)پاشو لباساتو جمع کن که دیگه یک ثانیه هم نمی زارم توی این خراب شده بمونی.
با ساکی از وسایل مامان راهی خونه ی باوا حبیب شدیم و توی راه مامان مدام موهامو نوازش می کرد و با دست های بی جونش اشک هامو پاک می کرد.
هربار که محکم مامان رو به آغوش می کشیدم خودشو جمع تر می کرد و مانع خوردن من به شکمش می شد.
زنگ در خونه ی باوا حبیب رو زدیم که دایی کاوان با دیدن صورت خونی مامان بهت زده گفت چی شده؟
مامان همون جا کف حیاط نشست و شروع کرد به زار زدن.
از سر و صداش دایه شهلا روله رو هرگ به سرم چوگه (عزیزم خاک به سرم چی شده )گویان و باوا حبیب دستش بشکنه گویان بیرون اومدن.
دایی کاوان با شنیدن اسم دیاکو از زبون مامان خواست از دروازه خارج بشه که دایه نشمیل مانعش شد و گفت میری خون به پا می کنی روله.بریم تو فکرامونو بزاریم رو هم ببینیم چه خاکی باید به سرمون بگیریم.
وارد خونه که شدیم دایی کاوان منو به طرف اتاق فرستاد و با عروسکایی که جلوم ریخت سرگرمم کرد.
ولی نتونستم تحمل کنم و از لای در به صورت رنجور و شکسته ی مامان خیره شدم.وقتی دلیل کتک خوردن مامان رو پرسیدن گفت کاش وحیده لال می شد و من به این روز نمیوفتادم...یه مدته مغازه نمیره،میگه شاگرد گرفتم...ولی تازه فهمیدم دروغ میگه به خاطر چک بی محل ورشکست شده مغازه رو جمع کرده.
مامان با آخ گفتنای مداومش در حالی که دایه شهلا با یخ زیر چشمش رو ماساژ میداد ادامه داد،گفتم عب نداره کمکش کنم باز کمر راست کنه،رفتم براش وام گرفتم.
ولی اشتباه کردم وام رو هم به باد فنا داد.
شدت گریه های مامان بلند شد و بعد از کشیدن دستی به شکمش گفت تا پریروز که توی بیمارستان حالم بد شد و زودتر به خونه برگشتم که توی راه به دیاکو برخوردم،تعقیبش کردم...
 

شدت گریه های مامان بلند شد و گفت تا پریروز که توی بیمارستان حالم بد شد و زودتر به خونه برگشتم که توی راه به دیاکو برخوردم،خیلی دلم می خواست بدونم این روزها که مغازه هم نداره کجا میره و کجا میاد،پول وام رو چکار کرده و داره چکار با زندگیمون می کنه.یه تاکسی گرفتم و پشت سر ماشینی که سوار شده بود راه افتادم.تعقیبش کردم تا رسیدم به خونه ی ویلایی کوچیکی که زن های رنگاوارنگ ازش خارج میشدن.
اون شب وقتی برگشت بوی مواد و زهرماری که خورده بود حالت تهوعمو بیشتر می کرد و شک اینکه من حامله باشم به سرش افتاد
و تا تونست کتکم زد...
مامان اینو که گفت سرشو پایین انداخت و با زجه گفت با دیدن حالت تهوع هام کتکم میزنه و بهم میگه این بچه ی من نیست بچه ی هژاره باید بندازیش.
با شنیدن این حرف ها دایی کاوان که خون جلوی چشم هاشو گرفت بود مشت هاشو گره کرد ایستاد و گفت غلط کرده مرتیکه ی حروم لقمه.
اینو گفت و خواست بره حساب دیاکو رو بزاره کف دستش که دایه نشمیل و باوا حبیب به زور گرفتنش و مانع رفتنش شدن.دایه شهلا لیوان آبی به دست دایی داد ارومش کرد و با حالتی که انگار دنیا به آخر رسیده به چهره ی مامان و شکمش خیره شد.
بابا حبیب سرشو توی دستاش گرفت و گفت این پسر کی وقت کرد این همه فرزند ناخلف بشه؟
دایه نشمیل رو کرد به مامان و گفت هنار گیان نبینم بیان دنبالت و تو هم برگردی،خودت عاقلی و دستت هم توی جیب خودت میره،احتیاجی به کسی نداری این خفتو قبول نکن دخترم.
مامان که از شدت ناراحتی شونه هاش می لرزید گفت این بچه رو چکار کنم،چرا انقدر من بدبخت شدم،این جزای کدوم گناهمه زنعمو؟
دایه نشمیل مامان رو توی آغوشش گرفت و با گریه گفت دختر سیاه بختم،کجاست اون هناری که زیباییش زبانزد بود؟
دایه شهلا نگاهی به من که درحال اشک ریختن بودم کرد و گفت رفتیم ابروشو درست کنیم زدیم چشمشو کور کردیم،خدا ازت نگذره دیاکو...گفتم مونس دخترم بشی،شدی بلای جونش.
چند روزی گذشت که باباهژار که نزدیک موعد خواستگاریش بود به مریوان اومد.
صبح زود همراه دایی کاوان برای دیدن بابا رفتم و بابا که ماجرای کتک کاری مامان رو شنیده بود در حالی که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود با دیدن من آروم شد و دستاشو باز کرد و گفت شرمندتم طاقانه کم(یکی یدونم).
دایی هم وارد خونه شد و همه نشسته بودیم که باوا خلیل گفت هژار به نظرم این دختره سوما فقط ظاهر فریبنده ای داره،مطمئنی زن زندگیه؟همون بلایی که سر هنار اومده سر تو نیاد روله؟
بابا هژار منو روی پاش جا به جا کرد و گفت اخلاقش با من خوبه باوا،ولی نمیدونم چرا در مقابل بقیه بی خود جبهه می گیره
 

و اخم می کنه.
دایه نشمیل پیش دستی رو پر از میوه کرد جلوی دایی کاوان گذاشت و گفت شاید به خاطر زندگی قبلیش بوده و اذیتش کردن.
بابا شانه ای بالا انداخت و گفت چی بگم دایه،اینم قسمت ما بود...مگه زن و زندگی نداشتم.
در حین بوسه زدن بابا به سرم،صدای تلفن خونه بلند شد.باوا خلیل تسبیحش رو دور ساعدش پیچید و تلفن رو برداشت که گفت بله پسرم هژار رسیده.
بابا منو رو زمین نشوند و گفت کیه باوا؟
باوا خلیل لبشو به نشانه ی ندونستن پایین انداخت که باباهژار گوشیو گرفت و بعد از چند دقیقه پچ پچ قطع کرد.
دایی کاوان با کنجکاوی پرسید کی بود پسرعمو،ان شالله خیره.
بابا با سر درگمی به سرجاش برگشت و گفت همکارم بود،میگفت پدر سوما فوت شده...سوما همیشه می گفت پدرش بد حال و پیره...ولی فکر نمیکردم الان درست چند روز مونده به خواستگاری فوت کنه.
بابا خلیل محاسنش رو دستی کشید و گفت حتما حکمتی توشه کُور(پسر).
ناخواسته با شنیدن این حرفا و خبر فوت پدر سوما و عقب افتادن خواستگاری خوشحال شدم. با خودم میگفتم حالا دیگه بابا فقط برای منه و مامان هم که داره طلاق میگیره و اینجوری میتونیم کنار هم زندگی کنیم.
یک روزی پیش بابا بودم که دوباره با لج بازی بابارو وادار کردم منو ببره پیش مامان هنار.با افتخار دستم توی دست بابام بود که به در خونه ی دایه شهلا رسیدیم.
بابا با دیدن دیاکو و مادرش جلوی در کمی مکث کرد و دوباره راه افتاد که دیاکو به حالت لاتی گفت هنوزم که جلوی در خونه ی زن من میپلکی یکی بزنم نفهمی از کجا خوردی؟
بابا که چهارشانه تر از دیاکو بود با همون آرامشش جلوتر رفت و گفت تو اونقدر حقیری که فقط زورت به زن ها میرسه،اینقدر هم زنم زنم نکن بی غیرت،برو رد کارت تا همینجا ننتو به عزات ننشوندم.
مادر دیاکو چشم هاشو ریز کرد و گفت اونی که باید بره تویی نه پسر من،دیاکو اومده دنبال زنش. نکنه هنوز چشمت دنبال هناره؟
بابا با اکراه با گوشه ی چشم نگاهی به مادر دیاکو انداخت و گفت اگه ممکن بود که الان پسر بی لیاقت تو جاش اینجا نبود.
اینو گفت و دستمو محکم تر فشرد و خواست وارد حیاط بشه که دیاکو از پشت سر یقه ی بابارو کشید.بابا هم بلافاصله عکس العمل نشون داد و مشتی زیر چشم دیاکو کوبید که درگیری و جیغ و داد شروع شد.
دایه و دایی و باوا با شنیدن سر و صدا بیرون ریختن که دعوا بالاتر گرفت و دیاکو تا تونست از بابا و دایی کتک خورد و مادرش زجه می زد که پسرمو ول کنین.
همسایه ها ریختن و دیاکو رو به زور از زیر دست و پای بابا و دایی جمع کردن و قاعله خوابید.
دایی با پشت دستش خون گوشه ی لبش رو پاک کرد و بابا رو به داخل تعارف کرد
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه ocuwmd چیست?