دلوان۵ - اینفو
طالع بینی

دلوان۵

دایی با پشت دستش خون گوشه ی لبش رو پاک کرد و بابا رو به داخل تعارف کرد که بابا یقه ی لباس پاره شده اش رو مرتب کرد و گفت نه کاوان گیان درست نیست بیام داخل.


دایی دست بابارو گرفت و گفت این حرفا چیه پسرعمو؟بیا نفسی چاق کن بعد هر جا خواستی برو،زنعمو با این شکل و شمایل ببینتت پس میوفته.
بابا به ناچار بالا اومد که وارد خونه نشده با دیدن صورت کبود مامان هنار که سینه ی دیوار ایستاده بود شوکه شد.
مامان با شال مشکیش سعی در پنهان کردن کبودی زیر چشمش داشت که بابا گفت دستش بشکنه... این چه سر و وضعیه هنارگیان؟
مامان دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت چی بگم؟از همون روزی که وارد خونش شدم یه قطره آب خوش از گلوم پایین نرفته...مدام بهم اتهام رابطه با تورو می زنه.
بابا سرشو پایین انداخت و در حالی که پاهاش دیگه توان سرپا نگه داشتنش رو نداشتن نشست.هم چنان سر به پایین در سکوت یک دقیقه ای نشست و بعد بدون اینکه کلامی بگه به سرعت از خونه خارج شد. و هر چه دایه و دایی صداش کردن بی فایده بود.
مدتی ازون ماجرا گذشته بود و شکم مامان روز به روز نمایان تر میشد.
گاهی سرمو روی شکمش میذاشتم و برای اومدن خواهر یا برادر کوچولوم خوشحالی می کردم ولی ترس اینکه مامان و بچه ی توی شکمش دوباره از پیشم برن رهام نمی کرد.
چند بار دیگه هم دیاکو برای برگردوندن مامان چه خودش چه از طریق واسطه تلاش کرد ولی مامان مصرانه روی تصمیمش مونده بود و دنبال طلاق بود.
بابا هم فعلا به خاطر فوت پدر سوما حرفی از خواستگاری نمی زد و من در کنار مامان و گاهی هم بابا روزگار می گذروندم.
تا اینکه درد زایمان مامان شروع شد و با هر جیغش منم گریه می کردم.مامانو به بیمارستان رسوندن و من کنار عمه هانا موندم تا اینکه خبر به دنیا اومدن برادری برای من رو آوردن.
برای دیدنش لحظه شماری می کردم و در عالم بچگی بدون اینکه لحظه ای به این فکر کنم که پدرامون یکی نیست ،عاشقانه دوسش داشتم.
روز مرخص شدن مامان با جمعی از فامیل و گوسفندی که بابا خلیل زیر پاش قربونی کرد به استقبالش رفتیم.
وقتی از ماشین پیاده شدن نوزادی کوچولو توی بغل دایه شهلا بود و مامان که با کمک دایه نشمیل از پله ها بالا رفت.
تمام غم دنیا که این دو سه سال بهم فشار اورده بودو فراموش کردم و مثل پروانه دور برادر کوچولوم می چرخیدم.تا هفت شب،به یمن تولد پسری توی خاندانمون،خونمون پر بود از رفت و آمد دوست و آشنا و پذیرایی و پایکوبی توی حیاط و دستمال بازیشون.
تا اینکه شب هفتم رسید و طبق رسممون برای مراسم نامگذاریش بابا حبیب جشنی بزرگ گرفت و سور داد و بزرگان رو هم دعوت کرد.


توی جشن همه بودن جز بابای برادر کوچولوم و بابا هژار من.
غم رو هنوز هم میشد توی چهره ی مامان دید ولی به ناچار لبخند می زد و با عشق به چهره ی نوزادش نگاه می کرد.
همه دور تا دور خونه نشسته بودیم که بابا حبیب به جای پدر بچه رسم رو اجرا کرد و برادر کوچولوم رو از آغوش مامان گرفت و به طرف قسمت مردونه و تحویل آقابزرگ که بزرگ فامیل هم بود داد.
آقابزرگ بعد از بوسه ای با محاسن سفیدش به پیشانی برادر قنداق پیچم،لبش رو نزدیک گوش نوزاد برد و خوند:به اذن خدا و رسول خدا ازین پس تورا چیاکو می خوانیم.
و اینگونه شد که اسم برادرم چیاکو به معنای کوه سرد نام گرفت.
حالا نوبت شناسنامه گرفتن برای چیاکو بود، باوا خلیل به سراغ دیاکو رفت و تولد پسرش رو بهش خبر داد ولی دیاکو بی توجه به وجود چنین بچه ای از خون خودش، زیر بار شناسنامه گرفتن نرفت و گفته بود به من هیچ ربطی نداره.
دفعه ی بعد بابا حبیب برای پادرمیونی رفت ولی دیاکو با وقاحت تمام درخواست پول در عوض گرفتن شناسنامه کرده بود اونم به مبلغ یک میلیون تومان.
بابا حبیب که از این برخورد دیاکو خونش به جوش اومده بود مدام خودش رو لعنت می کرد و می گفت اسم چنین پدر بی لیاقتی توی شناسنامه ی این بچه نیاد خیلی هم بهتره.
دایه شهلا نگران گفت آخه این چه حرفیه می زنی مرد،مگه میشه اسم پدر توی شناسنامه ی بچه نباشه؟
دایی کاوان که ناراحتی خانواده رو می دید گفت دیگه لازم نیست برید التماس اون پست فطرتو بکنید خودم توی ثبت احوال آشنا دارم میرم بپرسم شاید راه بهتری جلوی راهمون گذاشت.
دایی رفت و مامان به اقبال سیاهش به بهونه ی لا لایی،چیاکو رو روی پاهاش خوابونده بود و میخوند:روڵه لای لایه، کۆرپه‌م لای لایه (فرزندم لالا، دلبندم لالا،) - نزانم بوچی ده‌نگت ده‌رنایه (نمی دانم چرا صدایت درنمی‌آید) - ئاشیمه ووهوو وه‌هیشتم ئه‌ستی (راستی و داد بهترین است) - ئووشتا ئه‌ستی‌یه ئووشتا ئه‌همایی (پاکی، خوشبختی است)
دایی کاوان که از پیش رفیقش برگشت با خوشحالی گفت نگران نباشین فردا قرار شد با عقد نامه ی هنار و دیاکو بهمون شناسنامه بدن،شناسنامشو که گرفتیم باید بچسبیم به طلاق گرفتن.هرچی زودتر این لکه ی ننگو از رو سر این بچه و هنار برداریم به نفعمونه.
ولی دیاکو توی جلسات دادگاه حاضر نمیشد و تنها دلخوشی مامان این بود که دیاکو برای گرفتن بچه اش هیچ تمایلی نداشت و به کل حضور این بچه رو نادیده گرفته بود.
حضانت چیاکو به مامان سپرده شد و بالاخره بعد از سپری کردن مراحل قانونی اسم دیاکو از شناسنامه ی مامان خط خورد.
 

دلم خوش بود مامان طلاق گرفته و حالا دوباره با باباهژار ازدواج می کنه و همه توی یه خونه زندگی می کنیم،ولی حالا که مدتی از فوت پدر سوما گذشته بود روزی معین کردن و بزرگترا به خواستگاری سوما برای بابا رفتن.
سوما و بابا خیلی زود و به درخواست سوما بدون عروسی،با رفتن به یک سفر زندگیشون رو شروع کردن.
من بیشتر پیش مامان بودم و فقط ماهی یکبار بابا به مریوان و دیدنم میومد ولی حالا که قرار بود همون مدت کوتاه رو هم با سوما شریک باشم رنج می بردم.سوما به کل منو نادیده می گرفت و هیچ توجهی نداشت و این رابطه ی سرد بین من و اون حتی به خشونت هم می کشید.
بابا ماشینش رو عوض کرده بود و اون روز قرار بود با عمه و دایه نشمیل و بابا خلیل و بابا و سوما به گردش بریم.
من از ذوق ماشین جدید پیش دستی کردم و دوان دوان در جلورو باز کردم و خودمو انداختم روی صندلی ولی سوما با دیدن این صحنه زیر بغلمو گرفت و دستمو جوری کشید که پوستش کنده شد.
از ترس از ماشین پیاده شدم و از شدت درد به گریه افتادم که عمه هانا جلو اومد و گفت چی شده دلوان چرا گریه می کنی؟
با هق هقم خواستم جواب بدم که زیبا پیش دستی کرد و گفت خدا مرگم بده هیچی نشده عزیزم،دستش موند لای در،خوب میشه.
تا خواستم حقیقتو بگم سوما چنان با چشم هاش ازم زهر چشم گرفت که لال شدم و فقط تنها کاری که اون روز تا شب از دستم برمیومد این بود که از سوما دوری کنم ولی من هر چی دوری می کردم انگار اون بیشتر می خواست خودشو به من نزدیک کنه و منو تنها گیر بیاره.
همه مشغول تدارک نهار و پهن کردن وسایل پیکنیک بودن که با قل خوردن توپم به زیر ماشین،رفتن من همانا و تنها گیر اوردنم توسط سوما همانا.
توپ رو از زیر ماشین دراوردم و توی بغلم بود خواستم برگردم که سوما مثل جن پشت سرم ظاهر شد.به ماشین چسبیدم و راه عقب تر رفتن نداشتم که دستمو گرفت و با تهدید گفت فقط بشنوم چیزی از اتفاق امروز به کسی گفته باشی شک نکن که زبونتو با چاقو می برم.فهمیدی یا نه؟
از ترس با بالا و پایین بردن سرم اره فهمیدم رو نشون دادم که دستمو با حرص ول کرد و برگشت به طرف بقیه.
حس اینکه زبونم قراره توسط سوما بریده بشه تمام فکرم رو مشغول کرده بود.توی عالم بچگی مدام به زبونم دست می زدم و با خودم تمرین می کردم که اگه زبون نداشته باشم چه جوری لقمه رو بجویم یا حرف بزنم.
این کابوس حتی شب ها هم رهام نمی کرد و نصف شب از ترس با جیغ بیدار می شدم و مامان تمام سعیشو برای اروم کردنم می کرد.
با همین ترس ها وارد مدرسه ای در نزدیکی خونه ی دایه نشمیل و دایه شهلا شدم.بیشتر پیش مامان و داداش کوچولوم چیاکو بودم

چیاکو خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و بدون توجهی به اینکه پدرش کیه توی خونه ی بابا حبیب در ارامش بزرگ میشد.دایه شهلا از چیاکو نگهداری می کرد و مامان بعد از گدروندن دوره ی مرخصیش به بیمارستان برگشت.
مسئول بردن و آوردن من به مدرسه یا عمه بود یا دایه نشمیل یا دایه شهلا،گاهی هم باواها و گاهی دایی کاوان.
عمه هانا خواستگارهای زیادی داشت و با اینکه سال ها به عشق دایی کیوان به ازدواج فکر نمی کرد ولی بالاخره کوتاه اومد و شیرینی خورده شد.
دایی کاوان هم که یکسالی از عمه هانا کوچکتر بود بعد از اتمام درس و دانشگاهش جایی مشغول کار بود و گاهی هم سر زمین های کشاورزی کمک دست باوا حبیب و خلیل بود و هر روز صحبت از سر و سامون گرفتنش بود.
سال اول دبستان من تموم شد و اواخر اون تابستون بود که بابا هژار پیشنهاد بردن من و دختر سوما رو همراه خودشون داد.
سوما از شنیدن این پیشنهاد خشکش زده بود که بابا گفت خوشحال نشدی سوما که دخترامون یه هفته پیشمونن.
سوما سریع تغییر چهره داد و گفت چرا عزیزم خوشحال شدم فقط پیشنهادت یکهو بود شوکه شدم.
بابا که حرف سوما رو باور کرده بود لبخندی زد و منو برای جمع کردن ساکم و اجازه گرفتن از مامان همراه دایه نشمیل راهی خونه ی دایه شهلا کرد.
این دو سالی که با سوما آشنا شده بودم و فهمیده بودم یه دختر هم سن من داره،دیدنش برام آرزو شده بود و به همین خاطر ترس از سومارو کنار گذاشتم و دلو به دریا زدم و همراهشون راهی شدم.
بابا ماشینو جلوی خونه ای توی همون مریوان نگه داشت که مردی هم سن و سال بابا با خونگرمی درو باز کرد و از بابا استقبال کرد.
در ماشینو باز کردم و به طرفشون رفتم که همون آقا بعد از کشیدن لپم کنارم زانو زد و گفت ماشالله چه دختر خشکلی.
بعد بلندتر دخترشو صدا زد و گفت بیا دخترم،منتظرشون نزار.
دختر بچه ای زیبارو با مظلومیت خاص چهره ی خودش از در بیرون اومد که با همون یکبار دیدن چنان دل بسته اش شدم که برای هم بازی شدن باهم لحظه شماری می کردم.
به سوما نگاه انداختم که از دیدن دخترش شادلین،هیچ عکس العملی نداشت و مثل مجسمه به جلو خیره شده بود.
شادلین از پدرش خداحافظی کرد که پدرش گفت مواظب خودت باش عزیزم،حواست باشه مادرتو عصبی نکنی.
ازین حرفش جا خوردم که رو به بابا ادامه داد میدونم نیاز به سفارش من نیست ولی شادلین هم مثل دختر خودته،مواظبش باش.
بابا جفت دستاشو روی چشماش گذاشت و چشمی گفت و راهی شدیم.
با ورود ما به ماشین و سلام شادلین به مادرش،جواب سردی گرفت که تعجبم بیشتر شد.هرگز فکر نمیکردم سوما با دختر خودش هم همون رفتار رو داشته باشه.

بابا هژار ماشین رو استارت زد که شادلین سرش رو از پنجره بیرون داد و رو به باباش(عمو شاهان) که با حالتی نگران به ما نگاه می کرد و دستی به موهای جوگندمی پرپشتش می کشید،گفت باباجون دلم برات تنگ میشه.
عمو شاهان لبخندی زد و از راه دور بوسه ای فرستاد و گفت مواظب خودت باش چاو بازِه ی بَه ناز (چشم درشته نازدار).
بعد رو به من که کنار شادلین سرمو از پنجره بیرون داده بودم گفت مواظب خواهرت باش بَ قوربانِت بِم ئازیزم(قوربونت برم عزیزم). در حین چشم گفتنم ماشین راه افتاد و بابا بعد از زدن بوقی برای عمو شاهان با گذاشتن آهنگ شادی،خوشی من و شادلینو از در کنار هم بودن بیشتر کرد.مدام دست می زدیم و می رقصیدیم و هرچی که کنار جاده میدیدیم تا لب تر می کردیم بابا ماشینو نگه می داشت و برامون می خرید.
توی تمام مسیر به اندازه ی تمام شادی های نکردم خوشحال بودم و شادلین هم از با من بودن لذت می برد و فقط گاهی متوجه ی نگاهاش به سوما می شدم که لام تا کام حرف نمی زد.
به سنندج که رسیدیم به پیشنهاد بابا راهی رستورانی شدیم تا شام رو اونجا بخوریم.
من و شادلین دست توی دست هم جلوتر به طرف یکی از میزها رفتیم و روی دو تا صندلی کنار هم نشستیم که بابا هم در کنار سوما به ما پیوستن.
در حین غذا خوردن بودیم که یکدفعه غذا پرید گلوی شادلین و شروع کرد به سرفه کردن.سوما بی توجه به دخترش مشغول خوردن غذاش بود که بابا سریع لیوان رو پر از آب کرد و جلوی دهن شادلین گرفت.من به تقلید از دایه ها به پشت شادلین می زدم و بابا هم در حالی که یه نگاه به سوما می نداخت و یه نگاه به من،آب رو قلپ قلپ به خورد شادلین می داد.
شادلین که حالش بهتر شد بابا سرجاش نشست و رو به سوما گرفت دخترت داشت خفه می شد سوما!تو چه جور مادری هستی؟
سوما با همون آرامش قبل قاشقش رو با آخرین دونه های برنج کف بشقابش پر کرد و گفت نگران نباش هژار گیان،همیشه اینطوری میشه،یه چیز طبیعیه.
بابا همچنان متعجب نگاهش رو از سوما گرفت و رو به ما اشاره کرد که غذامونو بخوریم.
اون شب از فرط خستگی من و شادلین توی اتاق کنار هم خیلی زود خوابمون برد و صبح که بیدار شدیم خبری از بابا نبود.
سوما مشغول جارو زدن بود که سلام کردیم و بعد از دادن جواب سردی گفت برید صبحونتونو بخورید.
به طرف اشپزخونه رفتیم که نون و پنیر و کره بود و من که عادت به خوردن چایی داشتم گفتم شادلین دوست دارم الان چایی بخورم.
شادلین با حسی پیروز مندانه گفت الان به مامانم میگم بیاد به هردومون چایی بده.
تا شادلین درخواستشو بلند گفت سوما با حرص به طرف آشپزخونه اومد و در حالی که چای 
 داخل قوری رو توی آبکش داخل سینک خالی می کرد گفت نخیر چایی نداریم،زودتر نون پنیرتونو بخورید میخوام جمع کنم.
بی صدا کمی نون و پنیر خوردیم و از ترس سوما به طرف اتاق رفتیم اونجا مشغول بازی کردن شدیم و اگه صدای خنده یا بازیمون بلندتر میشد چنان دادی می زد که لال می شدیم.
بالاخره ساعت اومدن بابا رسید و در حالی که دو سطل از آجر های پلاستیکی رنگارنگ دستش بود وارد خونه شد.
با اومدنش نه تنها من که حتی شادلین هم انگار از قفس آزاد میشد و بابا هژار بین من و اون هم هیچ فرقی نمیگذاشت.
از فردای اون روز سوما هم به سرکارش برگشت و من و شادلین تنها موندیم توی خونه. قبل از برگشتن سوما از ترسش همه جارو مرتب می کردیم ولی از سر اتفاق یکی از آجرها مونده بود کف اتاق و رفت زیر پای سوما.
سوما با هر چه که در توان داشت کتکمون زد و تا خودش خسته شد و رهامون کرد.
تازه میفهمیدم چرا پدر شادلین،عمو شاهان به دخترش سفارش می کرد مواظب باش مادرتو عصبی نکنی.
ولی عمق فاجعه خیلی بدتر از این ها بود و تعجبم ازین بود که چطور توی این کمتر از یکسالی که بابا و سوما زیر یک سقف بودن بابا متوجه این رفتارهای زنش نشده بود.
از شدت سوزش جای کتک هایی که خورده بودیم گریه می کردیم که سوما جونی دوباره گرفت و گفت وقتی هژار اومد میرید توی اتاقتونو میگید خوابمون میاد،ببینم اومدین بیرون و چیزی از این اتفاقارو براش تعریف کردین فردا با سیخ میوفتم به جونتون.
دیگه به یقین رسیده بودیم که هر کاری از سوما ممکنه سربزنه و از ترس لال میشدیم و به حرفش گوش میدادیم.
اون شب هم بابا به خیالش که ما خوبیم بعد از نگاهی به چشم های به ظاهر بسته ی ما در اتاق رو بست و رفت.
فردای اون روز باز هم تنها توی خونه مشغول بازی قائم باشک بودیم که شادلین توی اشپزخونه مخفی شده بود و من وقتی خواستم بگیرمش دستش خورد به سطل حبوبات و نقش زمین شد.
جفتمون از ترس نمیدونستیم باید چکار کنیم،اونقدر زمین پر از حبوبات بود که جمع کردنش تو این زمان کم مونده به برگشتن سوما امکان پذیر نبود.
صدای انداختن کلید توی در وحشتمون رو بیشتر کرد که سوما وارد شد و با دیدن این صحنه کیفش رو به طرفی انداخت و اول تا تونست به باد کتکمون گرفت و در حالی که هنوز دلش خنک نشده بود قاشقی برداشت و روی گاز گذاشت.من که هرگز چنین چیزی ندیده بودم در حالی که از شدت کتک هایی که خورده بودم به پهنای صورت اشک میریختم هاج و واج زل زده بودم به سوما که ناگهان با قاشق داغ به سمتمون اومد و اونو اول روی پشت من و بعد روی پشت شادلین گذاشت.

صدای زجه هامون گوش فلک رو کر می کرد و دل سنگ به حالمون اب میشد ولی سوما مثل آدم های دیوونه زل زده بود به ما و از زجر کشیدنمون لذت می برد.
ازون روز با کوچیکترین اشتباهمون قاشق داع بود که به پشت و کمرمون می نشست و ما از ترس سوما حتی نمیتونستیم به پدرمون بگیم.
اون شب توی رختخوابمون بودیم که شادلین گفت بیا به عمو هژار بگیم مارو برگردونه مامانم منو دوست نداره و همیشه منو می زد.
دلم براش سوخت چون من هرچند مثل شادلین پدر و مادرم جدا شده بودن ولی هردوشون دوستم داشتن و حتی اونقدر از طرف خانواده ی مادری و پدری محبت می دیدم که بعضی دوستام بهم حسادت می کردن.
من و شادلین دو ماه اختلاف سن داشتیم و با این وجود دلم می خواست چیزی بگم تا خوشحالش کنم چون واقعا تحمل دیدن غصه خوردنش رو نداشتم.با پشت دستم به زیر دماع قرمز و باد کرده ام کشیدم و گفتم دوست داری مامان من مامان تو هم بشه؟
شادلین با دستای کوچولوش اشک هاشو پاک کرد و گفت چه جوری؟
موهامو از جلوی چشمام کنار زدم و گفتم کاری نداره که بیا به مامانم بگو می خوام دخترت بشم،تازه اینجوری یه برادر کوچولو هم پیدا می کنی.
با همین رویا خوابیدیم و روزهامون رو با ترس و لرز به شب می رسوندیم و در حالی که افسرده و گوشه گیر شده بودیم دو هفته ای رو اونجا گذرونده بودیم و بابا با دیدن حال و روزمون بنا رو میذاشت برای دلتنگی و هر وقت هم که با ما تنها می شد زیبا با ناز و عشوه اونو ازمون دور می کرد.برای بابا آرایش می کرد و زیباییش صد برابر می شد که حتی من هم با وجود تمام نفرتی که ازش داشتم مسخ چهره اش می شدم.
تا اینکه سرم به شدت می خارید و روزی این موضوع اینقدر کلافم کرده بود که به محض ورود بابا به خونه به طرفش دویدم و گفتم بابا سرم می خاره.
بابا بعد از نگاهی به لا به لای موهام با تعجب شادلین رو هم صدا کرد و بعد از دیدن سر هردومون با عصبانیتی که کمتر ازش دیده بودم سوما رو صدا زد.
سوما با اخمی ریز از آشپزخونه بیرون اومد و گفت چی شده؟
بابا دوتامون رو جلوتر اورد و گفت دخترارو کی بردی حموم؟
سوما خیلی بی تفاوت گفت اصلا نبردمشون،مگه وظیفه ی منه،خودشون می خواستن برن.
بابا شدت تعجبش بیشتر شد و با عصبانیت گفت دو تا دختر هفت هشت ساله چه جوری تنهایی آب گرم کنن؟حالا دختر من هیچی دختر خودت چی؟اسم خودتو گذاشتی مادر؟
سوما که با چشم هاش مدام برای من و شادلین شاخ و شونه میکشید رو به بابا گفت جفتشون برن بمیرن.
تا اینو گفت اولین سیلی رو از بابا خورد و گریه کنان به طرف اتاقش رفت.
بابا که شوکه شده بود و از،دست بلند کردن روی سومای زیباش پشیمون بود کلافه 
 سوئیچشو برداشت و به سرعت از خونه خارج شد.
از ترس سوما و عکس العملش،همونجا کز کرده بودیم که با نفرت به سمتمون اومد و دستامون رو تا دم حموم کشید.
هولمون داد داخل و گفت لباساتونو در بیارین.از ترس هر کاری می گفت انجام میدادیم که با قیچی توی دستش وارد شد.اول به صورت نا مرتب موهامونو قیچی کرد و بعد سیگاری روشن کرد.
سیگار رو خیلی ماهرانه کشید و بعد رو به من گفت حالا دیگه به بابات میگی سرت می خاره؟ بیا جلو تا خوبش کنم.
از ترس خشکم زده بود که سیگار روشن رو توی سرم خاموش کرد.از شدت درد و گریه بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم همون جور لخت کف حموم افتاده بودم و شادلین هم بالای سرم گریه می کرد.
در حموم باز شد و بابا هژار در حالی که با دیدن این صحنه از تعجب عین ماهی فقط دهنش باز و بسته میشد همونجا نشست و با دیدن جای قاشق های روی کمرمون دو دستی توی سرش کوبید.
هرچی به دور و ور نگاه کرد سومارو پیدا نکرد تا اینکه صداش از زیر زمین شنیده میشد.
انگار داشت با کسی حرف می زد و گاهی بلند می خندید و گاهی سکوت می کرد و می گفت دیگه برم الان شوهرم میاد.
با شنیدن این جمله بابا بی صدا راهی زیر زمین شد ولی کسی اونجا نبود جز سوما و چند ظرف دست نخورده ی غذا.
بابا خیلی از سوما ترسیده بود و اینو میشد از چهره اش فهمید.لباسای مارو پوشوند و دیگه چشم ازمون بر نمیداشت تا بالاخره اون شب کذایی به پایان رسید.
اول صبح با صدای بابا بیدار شدیم و همراهش راهی محل کارش شدیم.
بابا اول به طرف بیمارستان رفت و بعد از گرفتن مرخصی در حالی که دیگه توانی توی پاهاش از شوکی که بهش وارد شده بود نداشت با لبخند گفت خب خانما اول ببرمتون آرایشگاه یا ببرمتون کبابی؟
با اینکه به شدت گشنه بودیم ولی شادلین گفت آخه عمو با این موها که رومون نمیشه بیایم رستوران.
بابا سرشو تکون داد و بعد از گرفتن کلوچه و آب میوه ای مارو به ارایشگاه برد.
رو به آرایشگر گفت ببخشید خانم میشه موهای این دختر خانمارو مرتب کنید ‌خودشون شدن ارایشگر و این بلا رو سر موهاشون اوردن.
خانمه با اکراه قبول کرد و مارو با خودش به داخل برد و پرده رو کشید.حین کار و پچ پچ با شاگردش رو به ما گفت خانما مادرتون کجاست؟
تا خواستم کل ماجرارو بگم شادلین پیش دستی کرد و گفت مادر نداریم مرده.
خانمه با تعجب با سوختگی توی سرم کنکاش می کرد که آخی گفتم و پرسید سرت چی شده؟ شادلین سریع گفت از پله ها افتاده زخمی شده.

از جوابای شادلین تعجب کردم ولی با خودم گفتم شاید خجالت می کشه مردم بفهمن مادرش چه جور ادمیه به خاطر همین سکوت کردم و در بین پچ پچ خانما کارمون تموم شد و به طرف بیرون راهنمایی شدیم.
بابا هژار با دیدن ما سریع سیگارش رو زیر پاش له کرد و خواست حساب کنه که خانمه گفت آقای محترم سر دختراتون پر از شپشه،سر این یکی هم سوخته...گفتم شاید ندونین.
بابا با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت ممنون که به فکرین خودم می دونم،دخترامو به بد کسی سپرده بودم.
بعد از کبابی و جون دوباره گرفتنمون و خرید چند اسباب بازی بابا گفت خب دخترا دیگه وقتشه برگردیم مریوان.
با شنیدن این حرف از خوشحالی جیغ می زدیم و شادی می کردیم که با دیدن قیافه ی ناراحت بابا خنده رو صورتم ماسید.برای رسیدن به خونه لحظه شماری می کردم و با اینکه خوابم میومد ولی چشمامو دوخته بودم به جاده.نیمه های راه بود که شادلین خوابش برده بود و بابا که فکر می کرد منم خوابم ماشین رو کنار جاده نگه داشت.
در رو به ارومی باز کرد و تکیه به ماشین در حالی که شونه های مردونه اش می لرزید رو به آسمون گریه می کرد و با خودش می گفت حالا جواب هنار و پدر این بچه رو چی بدم؟این چه لقمه ای بود برای خودم گرفتم،چرا تا الان نفهمیدم،چرا از شوهر سابقش پرس و جو نکردم.خدایا گناه این بچه ها چیه؟
با بغض تماشاش می کردم و خلوتش رو بهم نزدم ولی همش نگران بودم نکنه در نبود ما سوما همین بلاهارو سر بابا هم بیاره.
عصر بود که رسیدیم مریوان و اول رفتیم خونه ی عمو شاهان.عمو شاهان که در حال برگشتن از سر کارش بود دم در خونه با دیدن ما اول شادلین و بعد منو به آغوش کشید و بوسمون کرد و قربون صدقمون رفت و بعد
با بابا آروم و مردونه دست داد. بابا بعد از کمی من من کردن گفت می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
عمو شاهان استقبال کرد و با تعارفش وارد خونه شدیم که شادلین با دیدن مادربزرگش به طرفش دوید و اینقدر مادربزرگش بوسش کرد که دلم برای دایه هام تنگ تر شد.
بعد از آوردن چای رو به بابا پرسید پسرم از زندگی با سوما راضی هستی؟
قبل از جواب دادن بابا،عمو شاهان گفت مادر زشته این حرفا چیه؟
بابا سرشو بلند کرد چشمای مشکی به خون نشستشو دوخت به عمو شاهان و گفت کاک شاهان می دونم خیلی دیره ولی به خاطر دو تا مسئله مزاحمت شدم که کاش زودتر میومدم.اول اینکه نتونستم خوب از دخترت مراقبت کنم و در نبود من سوما دخترارو خیلی اذیت کرد.دوم اینکه دلیل جدایی شما از سوما چی بوده؟
عمو شاهان نگران به صورت مادرش نگاه کرد

بعد از چند ثانیه در فکر فرو رفتن که گویی داشت خاطراتی رو ریکاوری می کرد شروع کرد به تعریف کردن.
من و شادلین که انگار منتظر شنیدن قصه بودیم چشم دوختیم به دهنش.
_الان زن شماست و شاید درست نباشه من بشینم از داستان عشق و عاشقیمون بگم ولی فکر می کنم دونستنش براتون بهتره.من و سوما دانشجو بودیم،اوایل فقط همکلاس بودیم ولی رفته رفته برام مهم شد.بهم علاقه مند شدیم،روزهای خوب و خوش زیادی داشتیم ولی همین که چیزی باب میلش نبود چنان قشقرقی به پا می کرد که همه متوجه می شدن.ولی بازم دوستش داشتم و هر چه اطرافیانم می گفتن تا دیر نشده بکش کنار می گفتم من با عشق و محبتی که بهش دارم اخلاقای بدش رو تغییر میدم.
انقدر عاشقش بودم که اصلا بدیهاشو نمیدیدم یا میدیدم و ندید می گرفتم.خیلی زود مراسم عقد و عروسی ما برپا شد و اخلاق های سوما بیشتر نمایان میشد.گاهی خشک و عصبی گاهی شاد و خوشحال مثل یه دختر بچه پاک و معصوم.انقدر دوستش داشتم که جز زیبایی صورتش کریهی صیرتش رو نمیدیدم.سوما قبول کرده بود که با مادرم توی همین خونه زندگی کنه.منم اون زمان یه دانشجو بودم و تازه سرکار می رفتم.ولی کم کم بهونه گیری هاش شروع شد. سرکوفت میزد و می گفت نمیتونی خونه ی مستقل بگیری.به مادرم گیر میداد در حدی که گاهی اگه جلوشو نمیگرفتم مادرم رو میزد.شرایط مالیم خیلی بد بود ولی با این وجود هر کاری میکردم که بتونم یه زندگی مستقل دست و پا کنم.بخاطر همین صبح تا ظهر اداره بودم روزهایی که کلاس داشتم میرفتم کلاس و تنها شبهام خالی بود که پست نگهبانی یه ساختمان نیمه کاره هم برداشتم.تا اینکه یه شب که حالم بد بود و به شدت سرما خورده بودم،خواستم زودتر برگردم خونه که وقتی کلیدو توی در چرخوندم صدای گریه ی مادرمو شنیدم.دلیلشو که پرسیدم گفت دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنی برو پی زندگیت.تمام طلا هاشو در اورد و یه مقدار هم از داییم قرض کردم و با وامی که از اداره گرفتم تونستم یه خونه ۱۰۰ متری وسط شهر بگیرم.روی ابرها بودم ولی سوما باز هم بهانه داشت اخلاقش روز به روز بد و بدتر میشد تا روزی که دیدم داره توی حیاط سیگار میکشه انقدر عصبی شدم که زدم توی گوشش.تا زدمش شروع کرد به گریه کردن همش میزد توی شکمش و میگفت نمیخوامش این توله سگت رو نمیخوام.باورم نمیشد دارم بابا میشم با خوشحالی سوما رو بردم دکتر و مطمئن شدم بارداره.با وجود کار زیاد و وقت کم از هیچ چیز کم نمیزاشتم ولی سوما بدتر شد که بهتر نشد تا جایی که دست روی من بلند کرد.به ظاهر سیگار نمیکشد ولی یه بار دیگه مچش رو گرفتم و وقتی که دید نمیتونه انکار کنه سیگار رو گذاشت روی دستم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qfeg چیست?